💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_99


لعنتی چشم از اون دستا بردار. اون دستا مال صدفن.
صدفی که نمی دونم کیه و کجاست.
اصلا درست شنیدم و اتش این اسمو اورده یا زاده توهماتم بوده.

یاد چشماش افتادم، اون شب یخ سرد چشماش آب شده بود.
صمیمی و با لبخند باهام بازی میکرد و خیلی باهم اوکی بودیم.

چرا نمی شد همیشه اون جوری باشه باهام؟ بعض کردم، چرا این مرد این قدر از دخترا بدش می اومد؟
مگه دخترا چه گناهی کردن؟
مگه من چه گناهی کردم که لایق کتک خوردن و درد کشیدن و بی محلیاش بودم؟

غم دنیا نشست توی دلم و باعث شد خیره به همون دستای محکم، برم توی حس و دوباره آرشه بشه عضوی از بدنم.
بشه افکارم و به بهترین شکل ممکن صدا بده.

من اما چه مرگم بود؟
حسرت این دستا رو داشتم؟
این نگاهی که حالا با تحسین بهم خیره شده بود؟
برای چی؟

صمیمیت اتش چیزی نبود که می خواستم، بعد از یزدان صمیمیت با هیچ مردی رو نمی خواستم.
چشمامو بستم و تا وسط قطعه رو سعی کردم حتی بهش فکر نکنم.

اما نتونستم قطعه رو تموم کنم، دقیقا توی اوج اهنگ دستم به شدت درد گرفت
و آرشه از دستم افتاد.
آخ بلندی گفتم و ویولن رو اوردم پایین.

اتش سراسیمه از جاش بلند شد، اومد به طرفم و با ترس پرسید:

-چی شد؟

جوابشو ندادم. ترسیده بودم این درد دست منو تا حد مرگ ترسونده بود. یه فکر مسموم و شوم توی سرم جولان می داد و داشت دیوونم می کرد.
یهذفیلمی دیده بودم قبلا درباره یه نوازنده پیانو که یکی از انگشتاش شکست و...
و سعی کردم روی تموم شدن درد دستم تمرکز کنم.
این اتفاق برای من نمی افتاد. محال ممکن بود!

-با توام همراز.

با گریه چشم باز کردم و خیره به چشمای ترسیدش نالیدم:

-اگه دیگه نتونم ویولن بزنم خودمو می کشم. فهمیدی اتش؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_100

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد اما خودشم می دونست اگه این اتفاق بیوفته باهاش. شوخی ندارم.
ویولنم رو گذاشت توی کاورش و گفت:

-مزخرف نگو. امروز نباید کار می کردی باید استراحت می دادی به خودت. بیا بریم.

متعجب پرسیدم:

-کجا؟ من عقبم آقای رادمهر، باید خودمو برسوم به گروه.

ویولن رو با کاورش گذاشت روی میز و درو باز کرو به من اشاره کرد و گفت :

-بفرما بیرون.

پشت چشم براش نازک کردم و از استودیو رفتم بیرون. متوجه شدم داره دنبالم میاد، وا!
تا دم اتاقم دنبالم اومد فکر کردم دیگه میره اما بعدش که رفتم تو اونم اومد تو و درو بست.
متعجب پرسیدم:

-چیکار داری می کنین؟

آستین لباسشو داد بالا و گفت:

-دارم یکی از اعضای گروهمو احیا می کنم. بشین روی تخت.

حیرون بهش نگاه کردم که گفت:

-چیه؟ بشین دیگه نمی خورمت که!

انقدر اخم کرد و با تشر گفت که هیچ چاره ای جز این که بشینم نداشتم، نشستم و سوالی بهش نگاه کردم، اومد بالای سرم ایستاد و گفت:

-جیکت در نمیاد!

و بعد دوتا دستاشو گذاشت روی دست مجروحم و شروع کرد به ماساژ دادن!
چشمام چهارتا شد!
یا جد السادات!
این بابا همون خواننده معروف و مرد *** اخلاقیه که من می شناختم؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_101


با تته پته گفتم:

-چی.... چیکار می کنید آقای رادمهر؟

با ارامش ولی حرفه از از بازوم شروع کرد به مالش دادن و گفت:

-ماساژ.

نه بابا! فکر کردم اتم میشکافی اخه!
خودمو جمع و جور کردم و با ترس گفتم:

-نیازی... نیست... من خوب میشم.

با اخم دست از کار کشید، دستاشو زد به کمرش و گفت:

-میذاری کارمو بکنم یا نه؟ من میدونم نیاز به ماساژ داری یا تو؟
من میخوام زود ترربتونی اون ویولن کوفتیتو بگیری دستت. می فهمی دو هفته دیگه کنسرتام شروع میشه یانه؟
هیچ میدونی همه بلیطا تقریبا فروخته شده؟
باذاین دست چلاغت میخوای گند بزنی به برنامه هام.

بیشعور! دست چلاغ؟ خیلی اشغالی. با خشم گفتم:

-اون وقت کی یه جو جنبه نداشت و زد دستمو چلاغ کرد؟

بی هیچ ری اکشن خاصی گفت:

-پاتو از گلیمت دراز کردی. خوب کاری کردم یه بار دیگه بیشتر از کپنت چرت و پرت بپرونی واسه همیشه میشونمت رو ویلچر!
جالب میشه نه؟
ویولنیست ماهری که معلوله! کارت میگیره تازه معروفم میشی.

حتی یذره شوخی هم توی حرفاشو نبود.
داشت جدی بهم اینا رو می گفت با تصور اونی که الان برام توصیف کرد مو به تنم سیخ شد.

دوباره اومد جلو و شروع کرد به ماساژ دادن دستم.
این بار هیچی نگفتم و گذاشتم دستای گرمش، همون دستایی که حسرتش رو خورده بودم، بشینه روی دستم و محکم ماساژ بده.

1401/06/04 22:08

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_102

اولش خیلی محکم مشت و مال می داد و درد داشت، خودشم می دونست چقدر وحشیانه ماساژ میده که گفت جیکم در نیاد.

ربع ساعت اولش درد داشت اما بعدش کم کم خیلی داشت حال می داد!
خاک بر سرم ولی خیلی حال می داد!!!
چشمام ناخودآگاه بسته شد که آتش گفت:

-خوش میگذره!

دست خودم نبود همون جور که چشمام بسته بود یهویی گاف دادم:

-اوففففففففف...! سگ مصب خیلی فاز میده؟ ماساژ کل بدنم بلدی بدی؟

دستش رو بازوم متوقف شد، یهو به خودم اومدم. لبمو گزیدم صاف نشستم و گفتم:

-خب مهارته دیگه! خیلی خوبه آدم باید همه چی بلد باشه اصلا پیامبر گفته به فرزندان خود تیر اندازی، شنا، اسب سواری و ماساژ...

هنوز تو سکوت نگاهم می کرد که یعنی باز دارم گند می زنم! تک سرفه ای کردم و طی یک حرکت انتحاری لبه لباسشو گرفتم و گفتم:

-واقعا لاگوسته یا فیکه!

ای خدا کاش لال شم من!
کاش تیر غیب بیاد و بخوره بهم!
کاش زمین دهن باز کنه منو بکشه تو...!
خواننده مملکت که خونش تو پنت هاوس یه برج ان طبقه ست برای چی باید مارک فیک بپوشه.

آتش به حرف اومد و بی تفاوت گفت:

-هی داری بدترش می کنی!

تایید کردم:

-آره متأسفانه!

خودمم قبول داشتم که چرت و پرت گفتم اساسی.

1401/06/04 22:08

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_103

ساکت شدم و گذاشتم کارشو انجام بده.
زیر نگاه خیرش داشتم آب می شدم قشنگ.
بعد سوتیای افتضاحم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم حتی!

-ورم چشمت یکم خوابیده.

پوزخند زدم و چیزی نگفتم. با چه افتخاری می گفت ورم چشمت خوابیده. آخه عوضی اگه تو نکوبیده بودی توی صورتم که چشمم ورم نمی کرد اصلا.
همونطور که کتفمو ماساژ می داد گفت:

-از فردا آرایش کن. به زودی گروه قراره بیاد. این جوری نیای جلوشون.

هینی کشیدم و گفتم:

-من عقبم لعنتی. بگو یه هفته دیگه بیان...

دستمو محکم مالش داد و گفت:

-تو تصمیم نمیگیری برای من. از فردا تمرین کن چجوری این کبودی و ورما رو بپوشونی.

با اخم گفتم:

-من آرایش نمی کنم. تا وقتی صورتم این طوریه طرف آینه نمیرم تا الانم نرفتم.

بی تفاوت پرسید:

-تو آینه چند روزه نگاه نکردی؟

بغض کردم و گفتم:

-اره. احتمالاً چیز قشنگی نمی بینم، تازه نشون میده چقدر ضعیفم که تا حد مرگ کتک خوردم و جیکم در نیومده. ترجیح میدم نگاه نکنم.

-هوم! تصمیم عاقلانه ایه. اصلا چیز قشنگی تو آینه نیست!

مقاوتم شکست، خیره شدم تو چشمای یخیش و با بغض گفتم:

-این قدر بده؟

درحالی که نمی تونست ازم چشم برداره سرشو به نشونه اره تکون داد. اولین قطره اشکی که از چشمم ریخت منو به خودم اورد و ازش نگاه کرفتم.

1401/06/04 22:08

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_104

نمیتونست ازم چشم برداره. حتی با این چهره زشت و پر از کبودی بازم نگاهم تاثیر خودشو میذاشت.

بینیمو کشیدم بالا و گفتم:

-خیلی ممنون دستتون درد نکنه فکر کنم دیگه خوب شد دستم.

درحالی که هنوزم دستش روی دستم بود از جا بلند شدم.
شالمو کشیدم جلو و رفتم جلوی اینه که با یه روسری قواره بلند پوشونده بودمش.

توی یه حرکت کشیدمش و خیره شدم به چهره خودم توی اینه.
افتضاح ترین چیز توی صورتم چشم سمت راستم بود.

ورم داشت و رنگش بنفش شده بود. بعضی جاهاشم سبز بود.
گونه سمت چپم هم کبود و لبم خون مرده و زخمی شده بود.

با دیدن عکس خودم توی آینه بی توجه به اتش که هنوز توی اتاق بود یا نمیدونم شایدم نبود دستامو گرفتم جلوی صورتم و زدم زیر گریه.

چی سر صورتم اومده بود...
چی به سر غرورم اومده بود؟
منی که از بابا یه بارم سیلی نخورده بودم حالا...
کجایی بابا! بیا ببین دخترت به چه روزی افتاده.

با یادآوری اینکه اگه بابا این جا بود یا نازان یا حتی مامان، حساب اتشو میذاشتن کف دستش، با یاد اوری این که بی سر و صاحب این جا زندانی شدم و کتک میخورم گریم شدت گرفت.

1401/06/04 22:08

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_105

این حق من نبود، نباید این قدر مظلومانه این جا کتک می خوردم و ازم بیگاری می کشیدن.

دستام جلوی صورتم بود و زار می زدم که یهو یه اتفاق عجیب افتاد.
تنم گرم شد و یه چیزی پیچید دور تنم.
یه چیزی به گرمای ماگما های اتش فشانی...

خشکم زد، بوی عطر تلخ و مردونه کسی پیچید توی ببینیم.
خدای من! این واقعی نیست!
آتش منو بغل کرده بود. این بار نه به خاطر این که بینیم داشت خون میومد بلکه به خاطر این که ناراحتذنباشم بغلم کرده بود...

صدای قلبش دقیقا زیر گوشم منظم و پر قدرت بود، یکی ار دستاش نشست رو کمرم و اروم بالا پایین می شد.
اون یکی سرمو چسبونده بود به قلبش....

یعنی این قدر بدبخت و طفیلی و بی چاره به نظر می رسیدم که اتش سنگ دل که رحم و مروت نداشت و منو گرفته بود زیر بار کتک حالا بغلم کرده بود؟
این قدر ترحم بر انگیز شده بودم؟

همین باعث شد با شدت بیشتری به گریه بیوفتم.
صدای آروک و گرم اتش زیر گوشم گفت:

-صورتت خوب میشه باشه؟ به گریمور خودم میگم بیاد صورتتو گریم کنه که معلوم نباشه خب؟ بسه دختر خوب...
آی آی..
ببین چه اشکی هم میریزه دیوونه. بسه همراز خانوم.

یه چیزی توی قلبم با هر کلمش فرو می ریخت...
یه چیزی که باعث شد باور کنم حرفشو و همون طوری با اشکای روی گونم و چشمای پر از اشکم سرمو از روی سینش بلند کنم و خیره شم تو آتیش چشماش و با هق هق بپرسم:

-راست میگی؟

نگاهم کرد و با ملایمتی که هیچ وقت ندیده بودم اشکای روی صورتمو پاک کرد و گفت:

-اره راست میگم!

1401/06/04 22:09

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_106


کی بود حسرت دستای پر قدرتشو می خورد؟ من بودم!
وقتی داشتم دستاشو نگاه می کردم پیش خودم گفتم این دستا بلدن نوازش کنن؟

حالا به جوابم رسیده بودم. این دستا هم می تونستن کارای مردونه و سنگین انجام بدن و هم آروم و با ملایمت مثل یه چیز شکستنی نوازشت کنن.

جوری که دیوونه بشی و چشماتو از فرط لذت ببندی.
سرمو که روی سینش بود نوازش کرد و گفت:

-آروم شدی الان؟

سرمو بلند کردم و خیره شدم تو چشمایی که حالا برخلاف رنگش به گرمای آتیش بود و گفتم:

-اوهوم! وقتی می تونی این قدر خوب باشی چرا اون قدر بدی؟

خندید و گفت:

-من همیشه اون قدر بدم. امشب استثناست. دلم به حالت سوخته.

از این که تو آغوشش بودم یه آن خجالت کشیدم. یه آن یادم اومد اون یه پسر مجرده و من تو بغل هیچ مردی بجز بابا نرفتم.
همین باعث شد حس کنم دارم سرخ میشم.

راستش بیشتر ترسیدم از دمای بالای تنم و برداشت بدی بکنه یا صدای بی امان و بلند قلبمو بشنوه.

تک سرفه ای کردم و همونطور که سرم پایین بود از آغوش گرمش اومدم بیرون.
آروم درحالی که احتمالاً رنگ لبو شده بودم گفتم:

-اممممممم! ممنون آقای رادمهر دستم... الان... خیلی بهتره!

هیچی جوابمو نداد، سرمو که بالا گرفتم دیدم چشماش داره می خنده اما لباش نه.
خب بخند پسر!

1401/06/04 22:09

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_107

عقب گرد کرد و گفت:

-فردا با چهار ساعت تاخیر میتونی بیای استودیو. من نیستم مصاحبه دارم.

مصاحبه؟ چه مصاحبه ای؟ گاهی وقتا با یادآوری این که آدمی که جلومه یه آدم مهم و معروفه پشمام میریزه. هی یادم میره آتش یه سلبریتیه.
کاش گوشیم این جا بود و می تونستم صفحه اینستاگرامش رو ببینم.

ساعت بند مشکی دور دستش رو نگاه کرد و با اخم گفت:

-احتمالاً خواب بمونم.

خواستم خود شیرینی کنم واسه همین گفتم:

-میخواید من بیام بیدارتون کنم؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-بشر آلارم رو اختراع کرده! تو فقط استراحت کن، از جات هم جم نخور.
اها راستی....
جلوی هیچ احدی، تاکید می کنم جلوی هیچ کسی حتی نگهبان ساختمون این جوری و با این صورت ظاهر نمیشی.
درو برای هیچ کسی باز نمی کنی حتی پیمان. فهمیدی چی گفتم؟

سرمو به نشونه اره تکون دادم، خودمم نمی خواستم با این قیافه جلوی هیچ *** ظاهر بشم.
وقتی مطمئن شد که همه دستوراتش انجام میشه رفت بیرون.

اوففففف! نفس حبس شدمو دادم بیرون و دست بردم سمت شالم برش دارم که یهو دوباره در بی هوا باز شد.
جیغ زدم و دستشو گذاشتم روی لبم! اتش با خندهدای که از چشماش به لبش نرسید گفت:

-فردا گریمورم رو می فرستم بیاد این جا. از صبح که بی کاری میشینی زیر دستش و هر کاری که گفت انجام میدی.

عصبی از این که یهویی اومده تو گفتم:

-باشه. امر دیگه ای نیست؟

پوزخند زد و گفت:

-خیر! امری نیست بخواب.

ایشششش! مردک وحشی! هیتبر، آپاچی،بربر، استالین!
خاک بر سر من که نصف شبی قاط زدم اساسی!

وقتی دیگه مطمئن شدم رفتهذشالی که تمام مدت مثل طناب دار دور گردنم بودو در اوردم و پرت کردم روی صندلی.
مانتوم رو هم در اوردم و با یه تاپ حلقه ای دراز کشیدم روی تخت.
آخیییییییییییش!

1401/06/04 22:09

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_108

صبح وقتی از خواب پا شدم برخلاف دیروز هیچ دردی نداشتم.
با احتیاط دستمو تکون دادم و متوجه شدم واقعا هیچ دردی نداره.

شکنجه گرم، کسی که کتکم زده بود خودش درمانم کرده بود.
کاش می شد بگم دختری نیستم که کتک بخورم و محتاج کسی که منو زده باشم اما متأسفانه دستم به جایی بند نبود.

ساعت بیولوژیکی بدنم منو دقیقا سر ساعت شیش بیدار کرده بود. همیشه این موقع به قول نازان می پاشیدم... یا نه پاشیده می شدم برم سر تمرین!

از جا بلند شدم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و یکم به خودم رسیدم که یادم اومد اتش نیست.
اینه دستشویی رو هم با یه روسری پوشونده بودم.

از دیشب اما دیگه دوست نداشتم اینه ها پوشیده باشه، باید با حقیقت رو به رو می شدم پس رو سری رو برداشتم و خیره شدم به صورتی که حالا ورم نداشت اما کبود بود.

روی دستا و گردنم هم اثار کبودی بود اما مشخص نمی شد.
از دستشویی رفتم بیرون و دویدم توی سالن.
اتش دیشب به من گفته بود مصاحبه داره. مصاحبه تیلی انواع متنوعی داره اما من دعا کردم توی تلوزیون باشه.

تلوزیون پلاسمای خوشگلشو روشن کردم و زدم شبکه یک. هیچی نداشت، طبق معمول یه حاج آقا داشت حرف می زد!
وا بده مرد! کی اول صبحی احکام گوش میده اخه.

زدم شبکه دو چندتا اسکل ردیفی وایساده بودن داشتن ورزش می کردن. اینم نبود. با نا امیدی زدم شبکه سه.
مجری معروف امین رستمیان داشت می گفت:

-خب می ریم سراغ سورپرایز امروز! یه مهمون عزیز و مهم که می دونم همتون دوستش دارید. برید یه ایتم ببینید بعد که برگشتیم می فهمید مهمون دوست داشتنیمون کیه.

دعا دعا می کردم خودش باشه، حالا این ایتم مگه تموم می شد لامصب!
نشستم روی مبل و لبمو شروع کردم به جویدن.
نمیدونم چرا استرس داشتم!

اگه واقعا آتش بود که الان قرار بود مصاحبه داشته باشه من چه مرگم بود واقعا؟
دوباره رستمیان اومد و گفت:

-خب! خوش برگشتید به برنامه ما. می دونم دل تو دلتون نیست بفهمید مهمون امروزمون کیه پس بیشتر از این منتظرتون نمیدارم.
این شما و این...
آتش رادمهر خواننده محبوب و مردمی کشورمون!

1401/06/04 22:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_109


لبخند نشست رو لبم و چشم دوختم به صفحه تلوزیون.
تا نمی دیدمش باور نمی کردم خودش باشه.

ولی خودمونیما سگو بزنی شیش صبح پا نمیشه بره مصاحبه کنه این برای چی رفت اخه.
تو همین فکرا بودم که یهو دوربین رفت روی آتش و من مات شدم.
انگار تازه باورم شده باشه.

مردی که صبح تا شب می ایسته و با اخمای درهم ساز زدن منو نگاه می منه، داد می کشه و مس کوبه رو میز یا حتی منو می زنه و تو اوج بیچارگی با دستای حمایتگرش بغلم میکنه همین مرده.
اتش رادمهر...
خواننده معروف...

یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
همه تنم چشم شد و نگاهش کردم.
یه کت تک اسپورت کرمی تنش بود با شلوار و بلوز قهوه ای.
موهاشو حالت داده بالا و با چشمای سرد و یخش به مجری نگاه می کرد،حتی ایندجا هم لبخند نداشت، جدی و خشک بود.

کاریزمایی که داشت، جذابیتش باعث شد نفسم حبس بشه. تازه فهمیدم چقدر ته ریش به صورتش میاد یا این که چه مژه های فر و قشنگی داره.
پوستش روشنه و چشمای یخیش نقطه عطف چهرشه، واقعا متفاوتش کرده.

-سلام آقای رادمهر، خیلی خوش اومدین به آدینه طلایی ما.

تازه فهمیدم امروز جمعست و اسم برنامه که هیچ وقت حوصلشو نداشتم ببینم ادینه طلاییه.
آتش سرشو به نشانه احترام خم کرد و گفت:

-سلام به همین بیننده های عزیز آدینه طلایی و مردم خوب ایران. خیلی ممنون از شما که دعوتم کردید.

یه جوری مبادی اداب و قشنگ صحبت می کرد انگار یه فرشتست!
انگار اسمون دهن وا کرده و این بشر تالاپ! افتاده پایین.
محو صوای گرم و قشنگش حتی موقع صحبت کردن بودم و نفهمیدم مجریه و اتش چقدر دل دادن و قلوه گرفتن. وقتی به خودم اومدم مجریه گفت:

-خب آتش خان خیلیا میگن تو خیلی مرموزی، هیچ حاشیه ای پشتت نیست و کلا بجز آهنگات خبری ازت نیست. میشه بپرسم چرا؟

اتش تو جاش جا به جا شد، پوزخندی زد و گفت:

-جوابت رو خودت دادی امین جان. من از حاشیه بیزارم. شاید به خاطر همین مرموزم که هیچ حرفی پشتم نیست. زندگی من ساده تر از اون و خودم عاقل تر از اونم که درگیر حواشی بشم.

1401/06/04 22:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_110

خیلی نرم و مریض بهش گفت اگه کاری هم می کنم تمیز انجامش میدم هیچکس نفهمه. از این ذکاوتش پوزخند زدم.
منشی بی هوا گفت:

-راسته که شما تا دیپلم بیشتر درس نخوندی؟

اتش یه پوزخند پدر و مادر دار زد و گفت:

-خیر. من دکتری موسیقی دارم!

سوت کش داری زدم. حاجی پشمام!
هی مجریه سوال می پرسید اتش جواب می داد. درباره این که از چه زمانی موسیقی رو شروع کرده و کی خواننده شده و آیا اهنگی هست که یرای یه فرد خاص خونده باشه.
به این سوال که رسید اتش سکوت کرد و بعد گفت:

-بله!

قلبم مچاله شد انگار... برای یه شخص خاص؟
صدف؟
مجری انگار بلاخره یه چیز جالب پیدا کرده باشه تو جاش جا به جا شد و گفت:

-کدوم اهنگتون بوده؟

چشماش یه غم خاصی داشت وقتی اینو می گفت:

- دروغ محض.

مجری با احتیاط پرسید:

-میشه بپرسم برای کی بوده این اهنگ؟

آتش سر تکون داد و خیلی رک گفت:

-نه نمیشه!

رستمیان از رک بودنش خندش گرفت و دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد. من اما نمی دونم چرا نمی تونستم بخندم.
بقیه مصاحبه درباره کنسرتاش و فعالیت ها و ایناش بود.
با دقت گوش دادم اما دیگه دل و دماغ نداشتم.

کلا نیم ساعت بود این برنامه وسطاشم یهو در ورودی باز شد و نفهمیدم چی شد که مثل خطا کارا تلویزیون رو خاموش کردم و مظلومانه شروع کردم با ناخونام ور رفتن!

فکر می کردم آتشه،شاید مصاحبه رو زود تر ضبط کرده بودن

1401/06/04 22:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_111

اما آتش نبود، یه دختر ریزه میزه و تو بغلی بود که با یه کیف بزرگ اومد تو.
یادم افتاد اتش قرار بود گریمورش رو بفرسته برای صورتم.
با خجالت از چهره درب و داغونم از جا بلند شدم و گفتم:

-سلام.

دختر با انرژی گفت:

-سلام عزیزم. شما همرازی؟

سر تکون دادم، کیفشو گذاشت روی مبل، مانتو و شالش رو در آورد و هم زمان به من با لبخند گفت:

-چه اسم نازی داری. من نادیا احمدی هستم. گریمور شخصی آقای رادمهر.

بعد از کلی وقت داشتم یه آدم زنده می دیدم، کسی بجز آتش و پیمان.
لبخند سرزنده ای زدم و گفتم:

-ممنون خانم احمدی. اسم شما هم قشنگه.

قدش تا روی شونه من بود اما هیکلش و چهره اش حرف نداشت. چشمای درشت آهویی و بینی عروسکی که البته عمل بود با لبای قهوه ای که با رژ هلویی رنگ شده بودن.
اخم ریزی کرد و دستشو دراز کرد و صورتمو یکم به چپ و راست چرخوند و متفکر گفت:

-بهم بگو نادیا. پسر چقدر صورتت کبود شده، حواست کجا بود؟ پشت در مگه جای ایستادنه؟

هه!
معلومه که اتش نمیاد بگه منو یه فصل کتک زده. میگه ایستاده بود پشت در در یهو باز شد و خورد توی صورتش!
نادیا یه دفعه لبخند زد و گفت:

-فِیسِت خیلی جذابه همراز، حتی با کبودی. درستش می کنم غصه نخور.

و بعد بی اون که من حرفی بزنم با کیف بزرگش رفت توی آشپزخونه.
تا چند ساعت بعد نادیا چند نوع ماسک روی صورتم گذاشت و برام یه سری توصیه های لازم رو کرد.
یه نوع ماسک هم درست کرد گذاشت توی یخچال و گفت شبا قبل از خواب بزنمش.

چون خیلی وقت بود ادمیزاد ندیده بودم تک تک حرفهاشو با جون دل گوش دادم و کلی گرفتمش به حرف.
به جهنم بذار بگه وراجم.

1401/06/04 22:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_112

وقتی می خواست بره کلی روحیم خوب شده بود. اصلا آب رفته بود زیر پوستم نادیا خودشم گفت چقدر تغییر کردم و صورتم بهتر شده.

گفت اگه روند بهبود کبودیات به همین سرعت باشه اصلا احتیاجی به گریم نیست و تا سه چهار روز دیگه اوکی میشه.

شالشو پوشید و کیف بزرگش رو انداخت روی دوشش. مردد گفتم:

-آممممم! نادیا... میشه یه سوالی بپرسم.

مهربون بهم گفت:

-دوتا بپرس!

لبخند مضطربی زدم.
می ترسیدم بره بذاره کف دست آتش و من بیچاره شم اما سواله داشت روحمو از درون می جوید. آروم و با احتیاط پرسیدم:

-تو چند وقته با آ... آقای رادمهر کار میکنی.

نادیا یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت:

-یه هفت هشت الی هست. من از وقتی آتش معروف شد گریمورش بودم.

دستش حلقه داشت و معلوم بود متأهله وگرنه شک می کردم که خودش با اتش یه سر و سری داشته.
از افکار کثیفم شرمنده شدم و لب گزیدم. وقت شوال اصلی بود، پرسیدم:

-فکر نکنی فوضولم یا هر چی ولی.... ام... تو کسی رو به اسم صدف میشناسی؟

یکم جا به جا شد و خیلی بی تفاوت گفت:

-صدف خیلی میشناسم. کدومشونو میگی؟

دلو زدم به دریا و دست از حاشیه چینی برداشتم:

-تو زندگی آقای رادمهر کسی به اسم صدف هست؟

یکم فکر کرد و بعد محتاط گفت:

-صدف خواهرش بود، دو سال پیش فوت کرد... هی! همراز بهتره حرفی از صدف پیش آتش نیاری خب؟

1401/06/04 22:10

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_113


متعجب پرسیدم:

-وا! براچی؟

لبشو گزید و گفت:

-واقعا نمی دونم اما خیلی حساسه، نمی دونم تو اسم صدفو از کجا میشناسی محاله خودش بهت گفته باشه، فکر کنم از جایی شنیدی.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم، مردد بود یه چیزی رو بگه یا نه، دست آخر تسلیم شد و گفت:

-من مطمئن نیستم اما فکر کنم صدف او...

یه دفعه در باز شد و آتش اومد تو. من و نادیا هم زمان سلام دادیم اما آتشِ بی شعور بی تفاوت و بدون نیم نگاهی رفت از پله ها بالا.
نادیا گفت:

-اوه اوه. من برم دیگه همراز جون. فردا باز با آقای رادمهر هماهنگ می کنم اگه شد میام.

متعجب گفتم:

-یه چیزی داشتی می گفتی در مورد ص...

دستشو با ترس گذاشت روی دهنم و گفت:

-خداحافظ عزیزم. فردا می بینمت.

لعنتی به حضور بی موقع و مزخرف آتش فرستادم. اگه نیومده بود کنجکاوی لعنیتی من ارضا شده بود.
از این که فهمیدم صدف خواهرش بوده ته دلم یه حس شیرینی جریان پیدا کرد.
یه آرامش خیال...

خیلی مسخره بود اما واقعا یه شادی ملایم ته دلم بود و باعث شد برم تو آشپزخونه چای دم کنم و منتظر بشم بیاد.

جای دستاش روی کمر و سرم گرم شده بود، گرمی نفساشو حس می کردم.
صدای قلبشو زیر گوشم می شنیدم...
جای آغوشش نبض می زد.

طبق معمول بهم رو داده بود پررو شده بودم، دلم بازم لمس اون آغوش رو می خواست.
چشم ننم روشن!

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_114

-این جا چیکار می کنی؟

جیغی کشیدم و نزدیک بود آب جوشو بریزم روی دستم.
برگشتم سمت آتش که دست به سینه و با اخمای درهم ایستاده بود جلوی آشپزخونه و عصبی بهم نگاه میکرد.
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:

-ایش! ترسیدم! یه اهنی... یه اهونی...

-پرسیدم چرا این جایی؟

اوه اوه مثل این که واقعا قاطی بود. دست بهذسینه شدم و گفتم:

-پس کجا باشم؟

کردون سفید و سرامیکی ای که روی میز بود رو برداشت و کوبید زمین و داد زد:

-منو دیوونه نکن بچه! چرا سر تمرینت نیستی؟
مگه اومدی توی این خونه که بخوری و بخوابی؟ مگه اومدی خاله بازی؟
از صبح بیکار بودی الانم داری علاف می گردی. میخوای آبروی منو ببری؟
میخوای تو کنسرتام گند بزنی؟
تو رویال البرت هال لندن میخوای با این وضع افتضاحت کنار من بایستی؟

چشمامو از ترس بستم و بغض کردم، خودش گفته بود می تونم تا چند ساعت آزاد باشم.

-جواب منو بده! یعنی چی؟ وقتی من اومدم داشتی با نادیا حرف می زدی، من به نادیا گفته بودم ساعت نه و نیم بره الان ساعت چنده؟ ده و نیمه ! یک ساعت برای چی گرفته بودیش به حرف؟ هان؟ لال شدی چرا.

با بغض گفتم:

-خودتون گفتید فردا...

داد کشید:

-گفته بودم چهارساعت. از ساعت شیش تا ده! الان ده و نیمه! می فهمی؟ تو همین الانشم کلی عقبی.
چند روزه ویولن نزدی می خوام بدونم این جوری قراره بیای واسه من تو سالن اسکار ویولن بزنی؟

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_115

سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
بغضم رو نگه داشتم تا بعد یه جای حسابی بشکنمش، قوری رو گذاشتم روی جزیره و بی اون که زیر کتری رو خاموش کنم یا هرچیز دیگه ای با دو دویدم بالا!

رسیدم به استودیو اشکامو که از پایین تا این جا تمام و کمال ازاد کرده بودم و روی گونم جاری شده بود.

باز رفتم توی استودیو، ترک سفر رو شروع کردم به زدن.
دلم شکسته بود، بعد از دیشب و ماساژ دادنا و خوش اخلاقیاش
حالا این داد و بی دادش برام گرون تموم شده بود.

ایرادات بنی اسرائیلیش رو دوباره شروع کرده بود و می خواست هر چی حس خوب از نادیا گرفتم. کوفتم بشه و از دماغم در بیاد.

***

کش و قوسی به بدنم دادم و انگشتامو باز و بسته کردم.
چند وقتی بود که ناهار و شامم کوفتم میشد چون کسی نبود که باهام همراهی کنه.

به اتش که رفته بود اون سمت استودیو و نشسته بود پشت مانیتور خیره شدم.

استودیوش خیلی بزرگ بود و عایق صدا.
یه قسمتش همین جایی بود که تمرین می کردیم.
سمت راستش ولی سه اتاقکی بود که یه میروفن وسطش داشت و با یه شیشه بزرگ از اتاق اصلی جدا شده بود.

این طرف شیشه یه عالمه دستگاه و دکمه وجود داشت. بیشتر از دویست تا دکمه و سه تا مانیتور.
خیلی جالب بود ادمو یاد کابین خلبان هواپیما تو فیلما مینداخت!

اینتر کیبوردشو محکم فشار داد و بی خیال تکیه داد به پشتی صندلی.
تک سرفه ای کردم و گفتم:

-آقای رادمهر؟

بدون اینکه برگرده هومی گفت.
چون پشتش بهم بود پشت چشمی بداش نازک کردک و اداشو درآوردم که یهو به سطل آب سرد ریخته شد روم:

-از شیشه دارم می بینمت.

بی صدا کوبیدم توی پیشونیم.
روزی که گند نزنی و خیطی بالا نیاری عیده همراز! استاد افتضاح درست کردنی

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_116

می خواستم از در دوستی وارد شم. تک سرفه ای کردم و با این که خودم مصاحبشو دیده بودم اما گفتم:

-مصاحبه خوب پیش رفت؟

بدون این که برگرده گفت:

-مثلا اگه بد پیش رفته باشه میخوای چیکار کنی؟

از جواب یهویی و ضد حالش ماتم برد. اییییییییییییییییییش!
فک کرده کیه؟
حضرت آقا که نیس!
برای این که کم نیارم و فکر نکنه ضایعم کرده گفتم:

-کنسرت ساعت شیش صبح رو سگ نگاه میکنه! شما توش به مردم فحش عمه بدی هم کسی بیدار نیس جز خودت و مجری!

پوزخند زد و با صندلی چرخید طرف من!
مثل مدیرا، قیافش دوباره شبیه بز دانا شده بود.
خودکاری که گرفته بود دستش رو آروم کوبید به شقیقش و با پوزخند گفت:

-این جات تعطیله!

با چشمای ریز شده و چپ چپ نگاهش کردم که دوباره گفت:

-اولا که من جون ترین و پر مخاطب ترین خواننده ایرانم! از قبل توی صفحات مجازیم گذاشتم که اون تایم مصاحبه می کنم. لازمه بدونی اون برنامه رکورد پر بیننده ترین برنامه امروز رو زد!

پشم!
کی میره این همه راهو محبوب ترین خواننده ایران؟ مردم ایران می دونن خواننده اشون وحشی و نا متعادله؟
می دونن مریضه و نیاز به درمان داره؟
دوباره گفت:

-دوما! ایران ساعت شیش صبحه. آیا فلورانس و لندن و موسکو و پاریس و تورنتو هم شیش صبحه؟

نه خفیفی گفتم که گفت:

-تو این مصاحبه رو مو می بینی و من پیچش مو! این یه مصاحبه تجاری بود! مصاحبه تجاری چیه؟

از جلوی مانیتور رفت کنار و یه چیزی نشونم داد که هیچی نفهمیدم ازش و گفت:

-بلیطای کنسرتام تا دقیقه سیزدهم مصاحبه همش فروخته شد! در واقع هدف این مصاحبه فروش بلیطای کنسرتم بود!

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_117

چینی به بینیم انداختم. چه دنیای کثیفی. فکر نمی کردم این قدر چندش باشه! مصاحبه کرده بود برای فروش بلیطاش. هه!
بی توحه به کسی که دارم باهاش حرف می زنم گفتم:

-چه دنیای کثیفی دارید شماها! هدف این مصاحبه خیلی کثیفه!

نگاه خیره اتش رو حس کردم تازه فهمیدم درباره شغل اتش این در و گوهر رو پرانیدم و چرت گفتم.
خدایا الان می زنه نصفم می کنه و به امید خدا به فنا میرم!
سر که چرخوندم با یه نگاه جدی بهم خیره شده بود. گفت:

-اره دنیای ما خیلی کثیفه! قانون جنگله! نکشی می کشنت. اینو تو هم باید یاد بگیری، بعد از این که معروف شدی باید هر قدمت رو با سیاست برداری.

یکم معذب شدم اما برای عوض کردن بحث گفتم:

- اصلا به من چه! بی خیالش شما... ام.... یعنی چیزه... گرسنتون نیست؟

جواب نداد و فقط مغرور و خیره نگاهم کرد.
ایش!
یه جوری نگاهدمی کرد انگار می گفت اتش رادمهر و گرسنگی؟ این کارای چیپ و زشت از من بر نمیاد!
شونه ای انداختم بالا و از جا بلند شدم.
اصلا به من چه!

تایم استراحت بود منم حسابی گرسنه بودم، با این که می دونستم کوفتم نمی ره از گلوم پایین با این اخلاق گندی که دارم پس زیاد به شکمم صابون نزدم که الان میرم دلی از عذا در میارم.

این جور مواقع به نازان که بی خیال غذا می خورد حسودی می کردم. این چند روز سوء تغذیه گرفته بودم بخدا!
تقریبا درو بسته بودم که یهو. گفت

-املت درست کن.

متعجب ایستادم و برگشتم مثل یه آدم فضایی بهش نگاه کردم که گفت:

-چیه؟ برو وقت نداریم!

متعجب گفتم:

-شما گرسنه هم میشین؟

قیافش جوری بود که انگار هر لحظه ممکنه بگه نه من فتوسنتز می کنم!

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_118

شونه ای انداختم بالا و درو بستم.
آخیییییییییییش پروردگارا شکرت! بلاخره اگه اتش خان قدم رنجه کنن و بیان پایین غذای همایونیشونو با من بخورن منم بلاخره می تونم سیر شم!

انقدر غذاها بهم نچسبیده بود و به زور خورده بودمشون عقده ای شده بودم!
توی این چند روز جای خیلی چیزا رو یاد گرفته بودم واسه همین به محض پا گذاشتن به آشپزخونه رفتم سر قفسه گوجه و پیاز و اینا...

هر هفته یه آقایی مسئول بود اینا رو براش بیاره، فکر کنم اصلا استفاده هم نمی کرد و خراب می شدن اما اون مرد باید میاورد براش.

سه تا گوجه درشت برداشتم، باید زیاد درست می کردم چون ممکن بود هیچی واسه آتش نمونه!
شده به آشپزخونه زنجیرش کنم این کارو می کنم اما تا اخر غذا باید بشینه و با من کوفت کنه.

کارم بعد از یه مدتی تموم شد و محتوبات تابه رو ریختم توی دوتا بشقاب جدا، برای آتش نرمال برای خودم یه عالمه!
دورچین فلفل دلمه و این آت و آشغالا هم فقط برای اتش گذاشتم، خودم که نمی خوردم.
پشتم به در آشپزخونه بود و داشتم با خودم میگفتم:

-گشنمه گشنمه گشنمه! حالا تا حضرت والا بیاد لنگ همایونیشو بذار توی آشپزخونه و باسن همایونیشو بذاره رو اون صندلی قشنگ ده بیست دقیقه طول می کشه!

دستامو شستم و صدامو انداختم پس سرم:

-آقای رادمهر؟ بفرمایید ناهار...

یهو یه صدایی از پشت سرم آروم گفت:

-داد نزن.

جیغ کشدم و دستمو گذاشتم رو دهنم!
گندش بزنن! با عصابیت برگشتم سمتش و گفتم:

-این چه طرز اومدنه؟ زهرم ترکید؟ یه اهنی یه اوهونی!

منتظر بودم بگه مگه توالته اما سکوت کرد و فقط عاقل اندر سفیه بهم نگاه کرد.

1401/06/04 22:11

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_119


می ترسیدم بپرسم از کی تو آشپزخونه بوده و اونم بگه از لنگ و باسن همایونی! اون وقت ده آبرو نمیموند برام.

بشقابشو گذاشتم جلوش و مال خودمو هم گذاشتم و شروع کردم به خوردن.
آتش انقدر آروم و با طمأنینه می خورد که ادم اشتهاشو از دست می داد! از اونا بود که نصف غذاشو میذاشت بمونه!
من ولی مثل وحشیا حمله ور شدم رو غذام.
یهو آتش گفت:

-همه اونو می تونی بخوری؟

لقممو قورت دادم و مظلومانه گفتم:

-اولین وعده غذاییه که مثل آدم می تونم بخورم.

چشماش خیره بود روی من بی اون که چیزی بخوره و معلوم بود منتظر توضیحه. گفتم:

-تنها خور نیستم. تنهایی غذا از گلوم نمیره پایین باید حتما یه نفر باهام باشه تا بتونم با خیال راحت بخورم.
اگه گوشیمو نگرفته بودین تماس تصویری می گرفتم با نازان و دوتایی همزمان باهم غذا می خوردیم این یه راه دور زدن این عادت مزخرفه.
اما در غیر اون صورت واقعا چیزی نمیتونم بخورم، دو سه تا لقمه فقط به خاطر سیر شدن...

یادم به اون روزی افتاد که رفتم پشت در اتاقش... بغض کردم و گفتم:

-اون روز هم به خاطر همین اومدم پشت در اتاقتون. خیلی گرسنم بود و می دونستم چیزی از پایین نمیره.
غذا درست کرده بودم...
اومدم صداتون بزنم که...

نمی خواستم باز گریه کنم به خاطر همین یه لقمه بزرگ. گرفتم و گفتم:

-خریته اسمش! دمی که این طوریه داره خریت می کنه منتها دست خودش نیست!

و بعد لقمه رو چپوندم توی دهنم. به جهنم بذار فکر کنه نخورده و گشنه ست! من دارم از فرصت طلایی ای که گیرم اومده تا بدون دردسر غذا بخورم و باهاش حال کنم استفاده می کردم.

1401/06/04 22:12

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_120

برای خودش لقمه گرفت و بی اون که به من نگاه کنه گفت:

-اون تلفنو می بینی اون گوشه؟ شماره یکشو نگه داری به گوشیم وصل میشه. وقتی تو اتاقمم می تونی از اون استفاده کنی اما دیگه دور و بر اون جا نبینمت.

سرمو به نشونه باشه تکون دادم.
نکنه داشت اون تو اورانیوم غنی می کرد که این جوری مخفیش می کرد!؟
یه تخت و چمیدونم چهارتا پوستر و یه کیسه بوکس که دیگه این حرفارو نداره!
وا بده مرد!

اون قدر لفتش داد که منم غذامو تموم کردم. آخیش!
به محض این که غذام تموم شد گفت:

-ربع ساعت دیگه بالایی.
ربع ساعت بشه شونزده دقیقه کشتمت! می دونی که شوخی ندارم باهات!

و بعد از سر میز بلند شد و رفت!
اگه آدم بود و یذره آدم وار رفتار می کرد می تونستم بگم به خاطر من تا اخر غذام صبر کرد وگرنه همون اول م یکشید کنار.

منتها اتش آدم نبود که!
گاو بود گاو!
مرتیکا وحشی!

با سرعت نور ظرفا رو شستم و میزو دوباره برگردوندم به حالت قبل و دقیقا وقتی ساعت دیجیتال راهرو 14 دقیقه رو نشون می داد برگشتم بالا.
در زدم و رفتم تو.
اومدم ویولنم رو بگیرم دستم که گفت:


-با یه روش دیگه تمرین می کنیم که برای قوی شدنت جلوی گروه خیلی مفیده. من موزیک خام آهنگامو دارم، پخششون م یکنم و صدای ویولن رو می بندم.
در عوض تو ویولنش رو زنده می زنی اوکیه؟

چه خفن! فقط تو کتابای درسیم همچین چیزی خونده بودم و تاحالا ندیده بودم.
سری تکون دادم و ویولنم گذاشتم سر جاش!

تمرینمون دوباره شروع شد.
زیر نگاه سنگین و یخی و وحشتناک آتش!
چشمایی که فکر کنم دیگه عادت کرده بودم مقابلش خودمو بزنم به بی خیالی.

یه جورایی حتی می تونستم اعتراف کنم پیش خودم که از این نگاه خیرش به خودم خیلی خوشم می اومد.
مگه چند بار ناحالا یه خواننده معروفو از نزدیک دیده بودم که حالا یکیشون از صبح تا شب بی پروا زل می زد بهم؟

1401/06/04 22:12

پارت های جدید تقدیم نگاه نازتون?

1401/06/04 22:12

نقد و نظری داشتین پی وی در خدمتم❤

1401/06/04 22:13

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_101


با تته پته گفتم:

-چی.... چیکار می کنید آقای رادمهر؟

با ارامش ولی حرفه از از بازوم شروع کرد به مالش دادن و گفت:

-ماساژ.

نه بابا! فکر کردم اتم میشکافی اخه!
خودمو جمع و جور کردم و با ترس گفتم:

-نیازی... نیست... من خوب میشم.

با اخم دست از کار کشید، دستاشو زد به کمرش و گفت:

-میذاری کارمو بکنم یا نه؟ من میدونم نیاز به ماساژ داری یا تو؟
من میخوام زود ترربتونی اون ویولن کوفتیتو بگیری دستت. می فهمی دو هفته دیگه کنسرتام شروع میشه یانه؟
هیچ میدونی همه بلیطا تقریبا فروخته شده؟
باذاین دست چلاغت میخوای گند بزنی به برنامه هام.

بیشعور! دست چلاغ؟ خیلی اشغالی. با خشم گفتم:

-اون وقت کی یه جو جنبه نداشت و زد دستمو چلاغ کرد؟

بی هیچ ری اکشن خاصی گفت:

-پاتو از گلیمت دراز کردی. خوب کاری کردم یه بار دیگه بیشتر از کپنت چرت و پرت بپرونی واسه همیشه میشونمت رو ویلچر!
جالب میشه نه؟
ویولنیست ماهری که معلوله! کارت میگیره تازه معروفم میشی.

حتی یذره شوخی هم توی حرفاشو نبود.
داشت جدی بهم اینا رو می گفت با تصور اونی که الان برام توصیف کرد مو به تنم سیخ شد.

دوباره اومد جلو و شروع کرد به ماساژ دادن دستم.
این بار هیچی نگفتم و گذاشتم دستای گرمش، همون دستایی که حسرتش رو خورده بودم، بشینه روی دستم و محکم ماساژ بده.

1401/06/04 22:08