33 عضو
#پارت_282
رمان #ماه_دریا
حسنا- باشه باشه بابا تو خوبی، سیلای جان من امشب خودم پیشت میمونم خواهری غصهی هیچی رو نخور ، رفت که رفت به درک خودش ضرر کرد که جواهری مثل تورو از دست داد
سیلای- بس کن حسنا اعصاب ندارم حالم خوب نیست
حسنا- باشه دیگه کاریت ندارم ولی فردا تولدمه یه مهمونی داریم برای همین فردا باهم میریم برای خرید لباس پیش پریمان خانم اون لباسای خوبی داره
سیلای- ول کن حسنا من نمیام حالم خوب نیست دست از سرم بردار
حسنا- جااااان چه غلطا تو بیجا میکنی که نمیایی
سیلای- اون چی بود؟!!!
آراهان- چی، چی بود؟؟
- یکی رو پشت پنجره دیدم، یه نفر نیست خیلین!! حسنا بیا اینجا، آراهان ببین میتونی بفهمی کین؟؟
آراهان- چیزی معلوم نیست هیچ علامت خاصی ندارن سیاه پوشن
- آراهان، محافظات کجان؟؟
- فکرنکنم دیگه وجود خارجی داشته باشن اینا کین؟ سیلای بیایین بریم طبقهی بالا
- نه نباید بریم بالا آراهان، بیا از جادوی نامرئی شدن استفاده کنیم اگه اونا آدمای عادی باشن نمیفهمن
- پس حسنا خانم چی؟؟
- حسنا با من تو نگران نباش من اونو با خودم نامرئی میکنم
- باشه پس بریم
سیلای- به محض اینکه خارج شدیم تو از اینجا میری حسنا فهمیدی؟؟
حسنا- با... باشه، خدایا خودمو سپردم به خودت کمکمون کن
ازجادوی نامرئی استفاده کردم و حسنا رو با خودم از وسط اون آدما رد کردم اصلاً نفهمیدن که ما عبور کردیم، هنوز داشتن یواش یواش میومدن طرف خونه فکر میکردن خبر نداریم که اینجان!!
حسنا رو سوار ماشین کردم
سیلای- برو حسنا برو پشت سرتم نگاه نکن فهمیدی؟؟برو برو
حسنا- پس تو چی سیلای؟ تو نمیای؟!
- برو حسنا، اگه زنده موندم فردا باهم میریم پیش پریمان خانم تا لباس بگیریم کارتش و که داری بهش زنگ بزن بگو برامون لباس نگه داره که تک باشه، حالا برو حسنا توی راه مراقب باش
- سیلای تورو خدا مراقب باش سیلای خواهش میکنم
- باشه برو
- حسنا رفت، آراهان؟
- بله سیلای
- من ازاین خونه خیری ندیدم خیلیا توی این خونه کشته شدن دیگه نمیخوامش، وقتی همشون وارد خونه شدن خونه رو با همهی اونا میفرستم هوا، میتونی پرواز کنی؟؟
- البته که میتونم
- پس تبدیل شو که وقت جنگه میخوام تمام عقده هامو سر این مادر مرده هاخالی کنم
آراهان تبدیل شد رفتم پشتش سوارشدم و یه شاخه از یه درخت سیب کندم که تبدیلش کردم به عصایی با سر نیزهی سرخ در حقیقت این عصای آتش بود
آراهان بصورت نا مرئی به پرواز دراومد
درست بالای سر ویلای من بودیم
همشون وارد خونه شدن...
#پارت_283
رمان #ماه_دریا
آراهان- سیلای اگه بخوای خونهرو منفجر کنی ویلا های اطرافم صدمه میبینن
- نگران نباش با جادو مهارش میکنم که سرایت نکنه
از جادو برای مهار کردن آتیش توی ویلای خودم استفاده کردم وحفاظ نامرئی اطراف ویلا ساختم، من نمیخواستم اینکارو بکنم ولی خاطرات خوش من توی این خونه تبدیل به عقده شده چارهای ندارم
نیزه رو گرفتم طرف ویلا و گلولهی آتشین بزرگی به طرف ویلا فرستادم
به محض برخورد ویلا منفجر شد
صدای مهیبی که از انفجار به وجود اومد خونه های اطراف و به لرزه در آورد، قدرت انفجار انقدر زیاد بود که حفاظ سوراخ شد و آتیش مثل گدازههای آتش فشان به بیرون فوران کرد
دوباره مهارش کردم
- فکر نکم دیگه کسی زنده مونده باشه
آراهان- اونا شاید مرده باشن ولی اینا زندهن و دارن میان طرف ویلا سیلای
میخواستم به پایین نگاه کنم که دیدم لباسم عوض شده
- این دیگه چه وضعیه؟!! این لباسا دیگه از کجا اومدن؟!
آراهان- این لباس سوار اژدهاست، من اژدهای توام و تو وقتی سوار مرکبمی هم رنگ من میشی ولباسات عوض میشن، البته این فقط مختص منه، اژدها،های دیگه چنین قابلیتی ندارن
- ولی، ولی این لباس زیادی بازه
- کجاش بازه؟! کاملاً مناسبته و بهت میاد، باید بهش عادت کنی اینطور که معلومه دیگه روز خوش نخواهی داشت عشقم
- آراهاننن
- جانم؟؟ خوب سیلای خانم ما یا باید با اینا درگیر بشیم تا از شرشون خلاص بشیم چون تا زندهن ولمون نمیکنن، یا بزاریم بریم که هر وقت دلشون خواست بیان سراغت، کدومش؟؟
سیلای- بهتره تمومش کنیم
- خب سواره میری سراغشون یا پیاده؟
- معلومه، پیاده
آراهان- سیلای!! بین شاخکای سرم یه خنجر با الماس آبیه برش دار
- این دیگه چیه؟! اسباب بازیه؟!
آراهان- وقتی برش داری میفهمی چیه
برش داشتم!!
- واییی عجب شمشیریه این، من فکر کردم فقط یه خنجره
آراهان- نه این شمشیر اژدهاست که مالکش تویی این شمشیر در زمان تولد اژدها بهش اهدا میشه که وقتی صاحبشو پیدا کرد به اون میرسه تو با این شمشیر میتونی قدرتمندتر بشی سیلای، با قدرتی که تو داری میتونی این شمشیر و به هرچیزی تبدیل کنی که قدرتشو چندین برابر میکنه، این شمشیر فقط در دست تو تبدبل میشه هیچ *** دیگهای نمیتونه ازش استفاده کنه، هر جا که جا بمونه اگه احظارش کنی فوری ظاهر میشه...
#پارت_284
رمان #ماه_دریا
- اووووو چه خفن جالبه، آراهان اینا از کجا میان؟ نگاه کن همه جا هستن
آراهان- نمیدونم، ولی بهتره بفهمن با کی طرفن کمی جلوتر میتونی پیاده شی تو روی زمین به خدمتشون برس منم از آسمون
- باشه بزن بریم
آراهان- بپر پایین سیلای
- چی؟ فاصله تا زمین زیاده میفتم میمیرم هیچ میفهمی چی داری میگی؟ دیونه شدی؟
آراهان- بهت میگم بپر، تا کی میخوای مثل بچهها رفتار کنی؟ اگه نپری خودم پرتت میکنم پایین، بپر طوریت نمیشه
- باشه میپرم ولی میترسم خدایا خودمو سپردم دست تو، پریدم ، یا خداااااااا
بعد از اینکه پریدم وسط زمین و آسمون معلق بودم چشمام و به آرومی باز کردم، داشتم به آرومی فرود می اومدم، یعنی من دارم دارم پرواز می کنم؟ یه نگاه به پشتم کردم ولی منکه بال ندارم، تا به خودم بیام با مخ خوردم زمین آخ آخ ملاجم هوففف داغون شد خدا ذلیلت کنه آراهان
آراهان- چرا با مخ اومدی روی زمین؟ نکنه فکر کردی بال داری دختر؟!! خخخخ
- زهره مار خفه شو نکبت بعداً به خدمتت میرسم حالا بخند
- راستی سیلای این لباس خیلی بهت میاد الحق که اژدها سواری
- آره ولی به درد مبارزه نمیخوره خیلی دست و پا گیره باید عوضش کنم
همینطور که داشتم میرفتم طرف مهاجما توی راه لباسمو با جادو عوض کردم
یه لباس چرم دو تیکه انتخاب کردم
که یه شلوار با بلوز چرم خیلی شیک بود..
کشی که به بافت موهام بسته بودم باز کردم وموهامو دم اسبی بستم البته از جادو کمک گرفتم آخه اون همه مو رو خودم به تنهایی نمیتونستم ببندم
شمشیری که آراهان بهم داده بود و گرفتم دستم تا جایی که ممکنه نباید تن به تن بجنگم خوشم نمیاد پس این شمشیر به نیزه تبدیل میشه
آراهان- دارن میان سیلای چند متر بیشتر نمونده که برسن، اوه چه خفن شدی دختر
- خفن بودم عزیزم چشم بصیرت نداشتی...
#پارت_285
رمان #ماه_دریا
آراهان- جلوت و بپا
دوییدم طرفشون و شمشیری که آراهان بهم داده بود و به یک نیزه تبدیل کردم به هر کدومشون که میرسیدم عین علف هرز دروش کردم و رد میشدم
- اینا، اینا انگار از قبر بلند شدن آراهان، زامبین؟
آراهان- نه اینا خون آشامن و تازه تبدیل شدن نمیبینی تشنهن؟!
سیلای- برو بمیر لعنتی، پس این شمشیر نباید به اونا اثر داشته باشه
آراهان- درسته، اونا دوباره بلند شدن سیلای
- اهههههه لعنتی چیه؟
- گوش کن چی میگم، ناخونت رو بساب روی اون الماسی که روی دستهی شمشیره و یک قطره از خونت و بریز روش
- برای چی؟! گم شین آشغالا
آراهان- اینطوری وقتی نیزت بهشون بخوره کشته میشن چون شمشیرت جزوی ازرتو خواهد شد و سر نیزش جنسش به استخوان تو تبدیل میشه عجله کن
- عه اینطوریاست؟ ولی من وقت اینکارو ندارم، کمکم کن تا انجامش بدم
- باشه من هواتو دارم شروع کن
آراهان جلوشون و گرفت و من کاری که گفته بود کردم، باور نمیکردم که عملی بشه ولی شد واقعاً سر نیزش جنسش به استخان تبدیل شد
- برو بریم ببینم چیکارهای عزیزم
حق با آراهان بود وقتی با اون سرنیزه میزدمشون دیگه بلند نمیشدن
تقریباً نصف شب بود و اینا مثل مور و ملخ داشتن میومدن دیگه خسته بودم و نفسی برام نمونده بود
بعد دو سه ساعت جنگ نفسگیر نسلشون و منقرض کردیم
کوفته و وارفته افتادم زمین
آراهان با اون عظمتش اومد پایین و منو برداشت و نامرئی شد
آراهان- کمی استراحت کن سیلای، فکر نکم هنوز تموم شده باشه
سیلای- اینا همش زیر سر اون سامرِ... درسته؟
آراهان- شواهد که اینطور نشون میدن، اگه بتونیم وارد کاخ دریاییش بشیم به حسابش میرسیم ولی تو هنوز مهر شدهای نمیشه کاریش کرد
- چطوری میتونم این مهرو بردارم؟
- نمیدونم میتونی یانه، ولی مادرت و ارمیا خیلی راحت میتونن انجامش بدن چون خودشون اون مهر رو روت گذاشتن
- چی؟! لعنت، لعنت بهش، دیگه اسم اون نامرد و پیش من نیار
- چشم عزیزم امر امر شماست حالا استراحت کن...
#پارت_286
رمان #ماه_دریا
- خستم آراهان خسته، از این زندگی از این آدما از خودم از دنیا، چرا زندگیم انقدر پر از فراز و نشیبه؟
- این تقدیر توعه سیلای، تموم میشه، زمان میبره ولی تموم میشه
- آراهان؟
- بله
- تو مادر داری آراهان؟؟
- من مادر داشتم وقتی صد سالم بود کشته شد
- چطوری؟
- برای نجات من، اون برای نجات من جونش و داد، یه جادوگر که از پیشگویی با خبر شده بود میدونست اون اژدهای باستانی منم، اومد سراغم تا از خونم برای جوان نگه داشتن خودش استفاده کنه و در آینده بتونه به تو برسه، اون میخواست جاودانه بشه ولی نمیدونست که اینکارو فقط من میتونم انجام بدم نه خون من
- چی؟ تو چطوری میتونی انجامش بدی ؟
- خب همونطوری که برای تو انجام دادم
- برای من ؟
- آره کف دستت و ببین نشان من نشان جاودانگیه سیلای هرکسی که من این نشانو با نفس آتشینم براش بزارم جاودانه میشه
- یعنی من جاودانم؟!
- درسته تو جاودانهای و فقط تو میتونی این نشان و داشته باشی
- چرا؟ چرا فقط من میتونم داشته باشمش؟
- چون این نشان مال صاحب اژدهاست و صاحب من تویی، ولی این قدرت جاودانگیرو فقط من داشتم نمیدونم چرا مادرم نداشت و اونطور کشته شد
- نتونستی کمکش کنی؟
- نه مادرم منو توی یه غار برد و بهم گفت که باید تا هزار سال آینده بخوابم تا در عمان باشم در غار و با نفسش مهر کرد مهری که من میتونستم بیرون و ببینم، خودمو زده بودم به خواب تا ببینم مادرم میخواد چیکار کنه، وقتی با اون جادوگر دریایی درگیر شد، اون جادو گر از جادو برای کشتن مادرم استفاده کرد و من توی اون غار پشت اون در مهر شده فقط فریاد میزدم فقط بال بال میزدم و نتونستم هیچ کاری بکنم مادرم فریبم داد تا نجاتم بده و منو زنده نگه داره بهم گفت تنها صاحب واقعییت میتونه از این نشان استفاده کنه چون این تواناییرو فقط من دارم...
#پارت_287
رمان #ماه_دریا
- اون جادوگر چی شد؟
- مادرم قبل از اینکه نفسای آخرش و بکشه با نفس آتشینش آتیشش زد
- حقش بوده، آراهان ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم معذرت میخوام
- اشکالی نداره من ناراحت نشدم چون اون روز بعد از مرگ مادرم من دو سه روز گریه کردم و نفهمیدم کی به خواب رفتم، وقتی بیدار شدم که صدای گریهی تورو شنیدم سیلای، من با صدای گریهی تو از خواب هزار ساله بیدار شدم، اون روز تو به دنیا اومده بودی
وقتی از خواب بیدار شدم یه اژدهای جوان قدرتمند بودم، طبق غریزم به دنبال صاحبم راه افتادم دنبال صدای تو سیلای و تو رو توی دریای آرام پیدا کردم یه بچه با موهای طلایی و بلند مادرت خیلی دوستت داشت و پدرت با افتخار نگات میکرد اونا دوست داشتن سیلای
- ولی ولم کردن من هرگز محبت مادرمو ندیدم و مهر پدر نچشیدم این آزارم میده
- هرچی بوده گذشته فراموشش کن سیلای، ببینم چطوری خستگیت در رفت؟؟
سیلای- آره بهترم ممنون
- خب پاشو بریم ببینم بازم از این مزاحما داریم یا نه
- اگه آدمای سامر باشن میتونیم کنار ساحل پیداش کنیم
- باشه پاشو بریم، سوار شو سیلای
سیلای- میدونستی اژدهای زیبایی هستی؟؟
- آره میدونم چون من یه اژدهای سفیدم بر خلاف دیگر اژدهاها
- چقدرم خودتو تحویل میگیری
- چرا نگیرم؟ صاحبم قدرتمندترین بانوی دنیاست، این برای من باعث افتخار برای مادرمم بود،
محکم بشین سیلای دارم راه میفتم
- وایییییییی یواشتر اژدهای بیعقل حالا من یه تعریفی کردم ازت چرا به خودت گرفتی؟
- باید عجله کنیم سیلای تا بفهمیم که کی پشت این حمله هست شاید سامر نباشه
- ولی من مطمئنم خود خرشه حالا ببین کی گفتم
- باشه خیلی زود میفهمیم، بهتره نامرئی بشیم تا مارو نبینن
- باشههه...
#پارت_288
رمان #ماه_دریا
- لازمم نیست زیاد نزدیک بشیم آراهان ما که میتونیم چندین کیلومتر اونورتر و ببینیم
- باشه پس شروع کن ببینم چی میبینیم سیلای
- پس کجان؟ اینجا که خبری نیست؟!
- شاید توی ساحل نیستن چطوره بریم سراغ کشتیا؟
- باشه بریم، صبر کن اونجارو آراهان!!
- کجا؟ کجارو داری میگی؟
' این طرف پشت اون صخرههای بزرگ سنگی همونجا که دید نداره نگاه کن
- اون خواهر سامر نیست؟!
- چرا خودشه، مثل اینکه حق باتو بوده
سیلای- ولی اون این همه خون آشام و از کجا آورده؟ نگاشون کن همشونم جوونن
- این چیزا برای اون عوضی کاری نداره خیلی راحت میتونه اونارو بدزده و به خون آشام تبدیل کنه، ولی این کار و خواهرش کرده نه خودش، خودش اینجا نیست، خب بانوی من حالا چیکار کنیم؟
- معلومه میریم کمی گوش مالیش میدیم دفعهی قبل هم دستم بهش نرسید هنوز عقدهش به دلم مونده میترسم مریضم کنه، زودباش بزارم زمین
- باشه، بپر پایین
- حالا چطوری میخوای ادبش کنی؟!
- با همین دستام روی اون صورت دماغ عملیش چندتا خط خوشگل میندازم تا دلم خنک شه
- یه دفعه بگو میخوام خاکسترش کنم خلاص، چرا دیگه داری لقمه رو دور سرت میچرخونی؟!
- حالا هر چی بیا بریم آتیش بازی راه بندازیم
همونطور که نامرئی بودم رفتم سراغ سانیا،
نشسته بود روی یه صندلی و پاش و رو پاش انداخته بود و داشت ناخونشو میجوید
رفتم درست جلوی میزش ظاهر شدم،
چنان ترسید که دومتر پرید هوا ویه جیغ فرابنفش کشید
خون آشام ترسو دیگه نوبره البته حق داره بدبخت خب آدم جلادشو ببینه میترسه خوب...
#پارت_289
رمان #ماه_دریا
ساینا- تو، تو چرا اینجایی؟
سیلای- هوم پس کجا باید باشم؟
ساینا- چ، چ، چه
سیلای- چ، چ، چمچاره چته؟ چرا به چچه پته افتادی زرتو بزن بینم چی میگی؟!!
- چرا تو اینجاییی؟ چطوری در رفتی؟!!
سیلای- خیلی شیکو مجلسی، همهی آدماتو کشتم همین الانم اینجام تا اون صورت خوشگلت و خط خطی کنم حرفی وصیتی نصیحتی چیزی داری بنال وقت ندارم
ساینا- آره دارم، اونم اینکه من تنها نیستم کمک دارم
- خب بگو بینم منظورت این خون آشامات
که نیستن؟ هستن؟!
ساینا- نه اونا نیستن، منظورم ایشون بود بزرگترین جادوگر دریاهای دنیا و یه دردسر بزرگ دیگه برای توسیلای، اون به دنبال اژدهای توعه چون خونشو لازم داره برای جاودانه شدن خب البته من گفتم میتونم اونو به یه خون آشام تبدیل کنم تا جاودانه بشه ولی خب اون فهمیده بود که ما دیگه بخاطر تو نمیتونیم جاودانه باشیم برای همین من باهاش یه معامله کردم که باهم همکاری کنیم و تو رو با اژدهات گیربندازیم، تو برای برادرم و اژدهات برای این جادوگر چطوره معاملهی خوبیه نه؟؟
سیلای- تو سر من و اژده هام با این پیر خرفت معامله کردی؟ اونوقت با اجازه ی چه کسی؟
آراهان' سیلای مراقب باش اون یارو از نسل همون جادوگریه که مادرمو کشت، جادوی اون روی تو اثری نداره ولی من ممکنه گیر بیفتم
- چراا؟
- اون قدرتمنده بیشتر از نسل گذشتش من هیچ شانسی در برابر اون ندارم
- پس در خطری؟
- تو یبار گفتی که من میتونم از قدرتهای تو استفاده کنم درسته؟
- بله کاملاً درسته
- خب اگه من میتونم پس توهم باید بتونی از قدرتهای من استفاده کنی درسته؟
- درسته ولی در صورتی که من نشان تورو داشته باشم سیلای ولی ندارم این نشان به کسی که شریک زندگیت میشه تعلق داره
سیلای- من دیگه شریکی ندارم فهمیدی؟
بدون اینکه مرئی بشی بیا کنارم صدات در نیاد
- باشه ولی چرا؟
#پارت_290
رمان #ماه_دریا
- ساکت فقط بیا
ساینا- میتونی تسلیم بشی البته اگه جون اژدهات برات ارزش داره، نمیدونم میدونی یا نه ولی اژدهای تو در برابر جادوی مرگ هیچ شانسی نداره
- جادوی مرگ!!! یعنی این پیری میتونه تو رو بکشه؟!
- آره میتونه
سیلای- تو یه احمقی ساینا چطور به کسی که دنبال قدرت من وجاودانگی اعتماد کردی؟ فکر کردی بعد از گرفتن آراهان منو میده به تو؟!
جادوگر- ما معامله کردیم چراباید بزنم زیرش؟ تو به فکر خودت باش بهتره بدون خونریزی اون اژدها رو تحویل بدی برای خودت بهتره
- اوه شماها دیگه زیادی باهوش شدین
ولی تا وقتی من زندم کسی دستش به آراهان نمی رسه روشنه؟ (آراهان؟ بگو ببینم من چطوری باید اون نشان و به تو بدم زود باش بگو)
آراهان- همونطور که من تورو نشان دارکردم باید
منو نشان دار کنی...
- چی؟!
- من که گفتم نمیشه فراموشش کن بی فایدس فعلاً بیا از اینجا بریم
- ما، جایی نمیریم، من این آرزو رو برای ارمیا داشتم ولی اون، دورم زد پس من چیزی بهش بدهکار نیستم و قرار نیست دوباره، عاشق بشم ولی من تورو به عنوان دوستم دوست دارم و به کسی اجازه نمیدم بهت صدمه بزنه، اگه لازمه این کارو بکنم پس میکنم من دیگه آب از سرم گذشته
اونا آراهانو نمیدیدن ولی من میدیدمش
بدون لحظهای تردید برای محافظت از آراهان جلوی چشمای پر از حیرت آراهان اون قسمت از گردنش رو علامت زدم و همزمان اشکام سرازیر شد، چیشد این لحظهای بود که میخواستم با ارمیاا داشته باشم ولی ولی اون نامرد دورم زد.
من به همراه اون نشان قدرتمو با آراهان به اشتراک گذاشتم
آراهان- چی چیکار کردی سیلای، تو قبل از ارمیا نشانتو بهم دادی، باورم نمیشه!!!
این این، سیلای تو خوبی؟ داری گریه میکنی؟
ساینا- هوی دیوونه شدی چرا داری با خودت حرف میزنی؟
میبینم که به خاطره دوری از ارمیا عقلتو از دست دادی، اگه میدید...
سیلای- اشکامو پاک کردم و به این همه خریت این دختر خندیدم
آره تو منو دیونه فرض کن ولی من با خودم حرف نمیزدم، اونی که باهاش حرف زدم آراهان بود که حالا نشان منو داره به علاوهی قدرتم
جادوگر- چیی تو چیکار کردی؟!
#پارت_291
رمان #ماه_دریا
- من صاحب این اژدهام کی میخواست جلوی منو بگیره؟ تو؟؟
تا اینو گفتم جادوگر خواست از جادوش استفاده کنه که آراهان بلافاصله تبدیل شد و با باز کردن بالهای بزرگش و بهم زدنشون جادوی اون جادوگر رو به خودش برگردوند و با ابهت و وقار پشت سرم ایستاد
جادوگر- چطور تونستی چنین کاری کنی؟! چطور قدرتت و بهش دادی؟! تو تمام نقشه های منو نابود کردییی
سیلای' آفرین آراهان خوب از اون قدرت استفاده کردی حالا هیچ *** نمیتونه تهدیدت کنه جز من
آراهان- ازت ممنونم سیلای به لطف تو من انتقام مادرم و گرفتم
ساینا-- دخترهی نکبت، چطور تونستی ارمیا رو دور بزنی؟ تونشان اون و داری اونوقت داری با آراهانی؟! باورم نمیشه اون عاشق چیه تو شده بود که حتی بهم نگاهم نکرد، اینم نتیجش
سیلای- خفه شو کی کیو دور زده؟
داری برای خودت چرت میگی؟ یا دلیلش شکستیه که خوردی؟! میترسی؟ حقم داری چون قرار نیست زنده بمونی خودم خون کثیفت و میریزم
قبل از من به طرفم حمله ور شد و باهم درگیر شدیم از حق نگذریم مبارز خوبیه، خوب میدونست چطوری خودشو از شر ناخونام، نجات بده ظاهراً خیلی تمرین کرده بود کارش خوب بود ولی فایده ای نداشت، گیرش انداختم دستم و دور گردنش حلقه کردم پشتش بهم بود یک لحظه ناامیدی و ترس از مرگ و توی چشماش دیدم اما اون یه خون آشامه و همینطور کسی که با برادرش خانوادم و نابود کرد پس بهش رحم نمیکنم
همینکه خواستم کارش و یه سره کنم یه خنجر عین برق از وسط جفتمون رد شد که مجبور شدم ولش کنم
- چی بود؟!
سامر- داری چه غلطی میکنی؟! اون خواهر منه چطور جرعت کردی بهش دست بزنی؟!
سیلای- (این عوضی چه به موقع رسید!) تو هنوز زنده ای آشغال؟! چیه؟ برای مردن عجله داری که اومدی اینجا؟!!
سامر- خیلی وقته ندیدمت سیلای!! زیباتر و جذابتر شدی، وهمینطور خواستنی تر
آراهان- خفه شو تا خودم خفت نکردم، داری زر زیادی میزنی یادت رفته با کی طرفی؟!!
#پارت_292
رمان #ماه_دریا
و نعرهی وحشتناکی کشید، پشتم بهش بود و صورتش و نمیدیدم صدای نفسهای خشمگینش و از پشت سر میشنیدم
سامر- تو، تو قدرتتو دادی به آراهان؟! چطور، چطور؟! مگه تو نشان ارمیا رو نداشتی چرا این کارو کردی؟ مگه نباید اینو به ارمیا میدادی؟ یارتو عوض کردی؟!
سیلای- خفه شووو، ببند اون دهن کثیفت و شما مردا همتون سروپا یه کرواسین، خائنو خیانتکار، من دیگه با اون ارمیا هیچ سنمی ندارم نه با اون و نه با هیچ مرد خر دیگهای اینو توی اون مخ پوچت فرو کن
سامر- چرا یه فرصت دیگه به من نمیدی عشقم؟
یک دفعه گلولهی آتشین مهیبی جلوی سامر و خواهرش منفجر شد لباسای جفتشون آتیش گرفت ولی چون خودشون نامیرا بودن چیزیشون نشد، برگشتم طرف آراهان
الماس سرخ و درخشانی وسط پیشونیش خودنمایی میکرد و به شدت میدرخشید
در اثر خشم و عصبانیت با هر نفسی که میکشید دود از دهن و بینیش میزد بیرون اما چشم از سامر و ساینا برنمیداشت
سامر- هیولای وحشی، یه روز تو و این اربابت میفتین به پام حالا ببین کی گفتم
تا اینو گفت آراهان بال زد و تیرهایی از بالهاش به طرف اونا رها شد، به هرجا که میخورد مثل فولاد واردش میشد، سامر و خواهرش که دیدن وضعیت خطرناک شده در کثری از ثانیه ناپدید شدن
بعد ناپدید شدن اونا آراهان آروم شد ولی هنوز عصبانی بود، باید آرومش کنم
دستمو بلند کردم که سرشو آورد جلوم روی سرش دست کشیدم که یواش یواش نفساش آروم شد و درخشش الماس کمتر شد، پس وقتی در حال نبرده اون الماس میدرخشه
- آراهان این الماس
آراهان- این الماس نشان توعه سیلای
- پس این نشانه منه؟!! زیباست ولی چرا سرخ؟!!
آراهان- نمیدونم اما قدرت بی پایانی داره سیلای، اگه قدرت من با این نشان به این حد رسیده پس تو، تو نباید هرگز با هیچ کدوم از فرمانروایان باشی سیلای وگرنه فاجعهی بزرگی رخ میده، به هیچ *** اجازه نده کنترلت کنه فهمیدی؟!
سیلای- نگران نباش من تورو دارم آراهان، تا وقتی تورو دارم هیچ اتفاقی نمیفته، اونا فرار کردن دیگه داره صبح میشه بهتره تبدیل شی کسی نباید تورو این شکلی ببینه
آراهان تبدیل شد و اون الماس به صورت یک تتو روی پیشونیش بود
آراهان اون الماس مثل تتو روی پیشونیته میتونی مهوش کنی؟
- البته که میتونم
دستشو روی اون نشان گذاشت و محو شد
- خوب شد؟
- آره بریم، ولی کجا؟! خونمم که منفجر کردم
آراهان- خب یکی دیگه میخریم تو که یه میلیاردری غصه نداره که عزیزم، بسپرش به من خودم دو سوته ردیفش میکنم، من کلی الماس اشک پری دارم
- چییی؟ از کجا آوردی؟!
- خب وقتی داشتی برای اون ارمیا اشک تمساح میریختی
جمعشون کردم
- ای نامرد وایسا ببینم به کی میگی تمساح؟! هان وایساااااا
منو آراهان کنار ساحل با طلوع خورشید کلی سربه سر هم گذاشتیم ومن کلی مشت و لگد نسارش کردم که حالش جا اومد...
#پارت_293
رمان #ماه_دریا
- دیگه خورشید در اومد، ای وای حسناا، پاک یادم رفته باهاش تماس بگیرم اگه رفته باشه خونم سکته میکنه، آراهان بدو بریم زود باش
سریع یه ماشین گرفتیم و رفتیم طرف ویلای منفجر شدم
حدسم درست بود حسنا جلوی ویرانهی ویلا روی دو زانو افتاده بود روی زمین داشت خودشو میزد یعنی انقدر خودشو زده بود و گریه کرده بود که صداش گرفت بود و تمام سر و صورتش کبودبود
ای وای حالا چه جوابی بهش بدم امروز تولدش بود اونوقت من این بلارو سرش آوردم
سریع ازماشین پیاد شدم رفتم طرش زمانی و احمدیم بودن آقای جوادی حال خوشی نداشت هواسش به جایی نبود
احمدی که کنار حسنا بود و میخواست آرومش کنه وقتی منو دید خشکش زد
احمدی- حسنا؟ حسنا خانم سیلای سیلای امده اون زندس ببین
حسنا یک دفعه با تعجب برگشت طرفم
من که داشتم بدو می رفتم طرفش اونم بلند شد مثل جت دویید طرفم تا رسید بهم یه سیلی آبدار نسارم کرد و زد زیر گریه و فحش و ناسزا
حسنا- کدوم قبرستونی بودیی؟ چرا هیچ خبری از خودت بهم ندادی؟ فکر نکردی من چه حالیم زلیل مرده؟ داشتم سکته میکردم داشتم از غصه میمردم فکر کردم کشته شدی مردشور بردههه تو یه *** سر خوشی حقته همینجا بکشمتت نفهم هق هق چرا یه زنگ نزدی بگی زندهای؟ فکر نکردی من جون به لب میشم؟
سیلای- ببخشید، ببخشید معذرت میخوام تو حق داری اشتباه از من بود ببخشید حسنا جان شرمنده من همه رو نگران کردم، ولی به خدا درگیر بودم نتونستم توی اون موقعیت خبرت کنم ببخشید دیگه تکرار...
زمانی- سیلااای، تو خوبی؟ چه اتفاقی افتاد ؟ خونت چرا منفجر شده؟ خودت که صدمه ندیدی هان؟؟ سالمی؟
- من خوبم آقای زمانی چیزی نیست نگران نباشین میبینین که سالمم...
#پارت_294
رمان #ماه_دریا
احمدی- یه دفعه چی شد؟ من نزدیکای اینجا بودم که انفجارو از دور دیدم وحشتناک بود فکر نمیکردم جون سالم به در برد باشین، خوشحالم که سالمین، علت آتیش سوزی چی بود سیلای خانم؟ اون همه جنازه از کجا اومده؟
آراهان- من جوابتو میدم، چرا از من نمیپرسی؟
زمانی- باز خرمگس معرکه پیداش شد نخود هر آش
آراهان- هی مراقب حرف زدنت باشا خرمگسم خودتی
زمانی- چیه مگه دروغ میگم؟! از وقتی پیدات شده سیلای همیشه به دردسر میافته، اصلاً تو کجا بودی که این خونه اینجوری منفجر شده؟
(آراهان)
سرمو بردم کنار گوشش و آروم گفتم
من پیش سیلای بودم وقتی این خونه رو با اون مهاجما منفجر کرد نمیدونی چه ابهتی داشت، من جای تو باشم زیاد به پر و پای سیلای نمیپیچم، میترسم آخرش سرت و از دست بدی
زمانی- دروغ دیگهای نبود که بگی؟!
- دروغ؟! مگه توی سیلای و نمیشناسی؟! تا جایی که یادمه یکی دو چشمه از کاراشو دیدی نه؟!
- داری میگی سیلای اون همه آدمو کشته؟!
- اونا آدم نبودن، خون آشام بودن که اومده بودن سراغ سیلای، هی زمانی این یه رازه به کسی نگی
زمانی بدبخت خشکش زده بود باورش نمیشد که حقیقت داشته باشه میدونستم هرگز به کسی چیزی نمیگه اینو گفتم که قیافهی متعجبش و ببینم وقتی حرص میخوره کیف میکنم، واسه من شده رقیب هه، هه...
#پارت_295
رمان #ماه_دریا
زمانی- تو، تو چه مرگته اصلاً معلوم هست فازت چیه؟! این چرت و پرتا چیه داری میگی؟! نکنه میخوای برای سیلای دردسر درست کنی؟ یا اگه شوخیه، خیلی بیمزست
آراهان- شوخی؟ به قیافم میخوره که شوخی باشه؟ این ویلا به دست سیلای نابود شد اونم با قدرتی ماورای تصورات تو، جناب زمانی تو در حد سیلای نیستی، لقمهای که گرفتی گندهتر از دهنته خفت میکنه، ولش کن برو پی کارت
احمدی- تو الان چی گفتی آراهان؟ گفتی کی این ویلارو خراب کرده؟!
زمانی- داره چرت میگه تو چرا باور کردی؟! اصلاً به اون دختر میخوره همچین قدرتی داشته باشه؟! برای از میدون به در کردن من باید راه بهتری پیدا کنی آراهان فهمیدی؟
آراهان- باشه، هرجور راحتی از من گفتن بود ولی اگه دوباره جواب نه شنیدی زیاد به دل نگیر باشه؟
زمانی- ایناش به تو ربطی نداره، ازش دور بمون، وجود تو براش نحسی میاره برو گم شو
آراهان- ها ها
احمدی- زهرمار مرتیکیه یالغوز
زمانی- رسماً دیونست میگه سیلای ترکوند، سیلای چرا باید خونهی خودشو بترکونه؟؟ حسنا خانم گفت به ویلاش حمله شده ندیدی چه حالی شد وقتی ویلا رو ویران شده دید؟!
احمدی- آره حق با توعه نمیشه به این آدم اعتماد کرد، ولی یه چیزی در مورد سیلای اذیتم میکنه
زمانی- چی؟ چه چیزی در سیلای دیدی که اذیتت میکنه؟
احمدی- خب خیلی مشکوکه، این همه آدم دنبالشن برای چی؟؟ چرا میخوان بگیرنش یا بکشنش؟ ازش چی میخوان دنبال چین؟ این دختر یه دختر معمولی با یه زندگی آروم نیست خودتم خوب میدونی، این همه جنازه اینجاست دیشب ریختن خونش، خونه منفجر شده ولی سیلای زندس سر و مر و گنده، نگاش کن، یه جوری رفتار میکنه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، برای تو عجیب نیست؟
زمانی- (ای خدا لعنتت کنه آراهان که آتیش انداختی توی خَرمَن )- خب ممکن دزد باشن، اومدن برای دزدی خودت که میدونی سیلای یه میلیاردره اینکه دزد به خونش بزنه کجاش مشکوکه؟
#پارت_296
رمان #ماه_دریا
- اینجاش مشکوکه که دزد یه نفر، دونفر، حالا زیاد شدن پنج نفر، آخه آدم عاقل تو کجا دیدی برای دزدی از یه خونه بیشتر از بیست نفر آدم یکجا بیاد؟! خل شدی یا منو خر فرض کردی؟
زمانی- (حالا بیاوو درستش کن آراهان نفهم خر)
ببین جناب سروان تو سیلای میشناسی درسته؟ دختره هم خوشگل هم جذاب هم یه آدم پولداره، خب معلومه که خیلیا میخوانش یکیش خود من دخترا برام سر و دست میشکنن ولی من عاشق سیلایم چون هیچ دختره دیگهای به دلم ننشست، یا اون بحرینی خر خب اونم آدماشو اجیر کرد تا سیلای ودبراش بدزدن، شاید اینام برای همین کار اومدن ولی زدن خونه رو منفجر کردن شاید اتفاقی بوده، تو دیگه زیادی داری فکر میکنی، یا شایدم عاشق شدی
احمدی- عاشق؟! خب اگه بگم نشدم دروغ گفتم روز اولی که توی ساحل دیدمش، خیلی خیلی به دلم نشست آدم ناخواسته جذبش میشه، ولی من در حد این دختر نیستم یعنی اون هرگز منو قبل نمیکنه چون ارمیارو دوست داره، راستش من از این دختر و مشکلاتش میترسم، نمیتونم به خوبی ازش محافظت کنم، من ترجیه میدم با حسنا خانم باشم، اون شاید به زیبایی و زیرکی سیلای نباشه ولی دختر خوب و شیرین زبونیه برای من حسنا مناسبتره
زمانی- به به مبارک باشه جناب سروان حالا کی شرینیشو میدی هان؟ راستی تو میدونی دیگه حسنا مثل خواهر سیلای باید هواست بهش باشه وگرنه پخ پخ
احمدی- هنوز نه به داره نه به بار تو برام خط و نشون سیلای و میکشی؟! فکر نکن نفهمیدما خوب ذهنمو منحرف کردی
زمانی- برو برو الان بهترین موقعیت برای مخ زدنه طرف حالشم خوب نیست بدو برو
(عه یه رقیب نامعقول از میدان بدر شد حالا من موندم و آراهان و اون ارمیا که اونم تکلیفش روشنه، حالا با تو چه کنم آراهان؟!)
(سیلای)
- خوبی حسنا؟ بس دیگه چقدر آبغوره میگیری؟ حالا خوبه من زندم، دختر مگه امشب تولدت نیست؟ قرار بود بریم برای خرید لباس که، انقدر آبغوره نگیر پاشو بریم خیلی کار داریم
حسنا- خوش حالم که زندهای سیلای خدا رو شکر
سیلای- خب باشه حالا که زندم نمیخوای شیرینی بدی ناسلامتی دوستت زنده برگشته
حسنا- شیرینی میخوای هان؟! الان یه شیرینی نشونت بدم من تا عمر داری یادت نره، وایسااااااا وایساااااا دخترهی خر وایسا مگه دستم بهت نرسه
حسنا افتاده بود دنبالم داد میزد و میدوید دنبالم گاهی میگرفتم و یکی دو مشت نثارم میکرد ولی دلش خنک نمیشد چه دست سنگینیم داره خدا...
#پارت_297
رمان #ماه_دریا
بعد از کلی کتک کاری و بدو بدو خسته و کوفته جفتمون افتادیم روی زمین
به پشت روی زمین دراز کشیده بودم که یه دفعه آراهان عین عجل معلق بالای سرم ظاهر شد
آراهان- برای امشب یه اتاق برات اجاره کردم میتونی شب و اونجا بمونی فردا برات خونه پیدا میکنم
حسنا- لازم نکرده، امشب پیش خودم میمونه
سیلای- نه حسنا نمیشه خطرناکه نمیتونم بخاطر خودم تورو به خطر بندازم مسافرخونه بهتره
زمانی- مسافرخونه برای تو امن نیست، ویلای من بزرگه میتونی امشب بیایی اونجا من محافظ و بادیگارد زیاد دارم، اونجا حداقل چند نفر هست که مواظبت باشه
آراهان- نه بابااا، یعنی دستی دستی بره رو بدم دست گرگ؟! تو فک کردی با کی طرفی؟! یه *** نفهم؟! سیلای میره مسافرخونه خودمم مواظبشم به شما نیازی نیست جناب زمانی
زمانی- دیونه شدی؟ خونهی به اون بزرگی اونجاست چرا بره مسافر خونه؟ تو به تنهایی نمیتونی مراقبش باشی زرنگ خان .
ارمیا- اینجا چه خبرهههه؟! کدوم خری جرعت کرده همچین کاری بکنه؟! سیلای کجاست؟! سیلااااای...
#پارت_298
رمان #ماه_دریا
آراهان(ارمیا!! چطور شد یهو پیداش شد؟!!)
ارمیا- سیلای، سیلای تو خوبی؟!
سیلای- به من دست نزن از جلوی چشمام گمشوو...
ارمیا- چ چی چرا؟! این چه رفتاریه؟! چرا پسم میزنی سیلای؟
سیلای- مرتیکهی آشغال رفته عشقش و دیده حالا اومده اینجا، فکر کرده من کشته مردهی ریختشم، اگرم بودم دیگه نیستم، حسنااا پاشو بریم خرید شب تولدته، ما هنوز لباس نخریدیم
حسنا- ولی سیلای جان با این اوضاع جشن گرفتن کار خوبی نیست، همکارای جناب سروان کشته شدن فکر نمیکنم کار درستی باشه، بهتره بزاریمش برای بعد
سیلای- باشه هر جور راحتی، آقای زمانی یا همون کمالی اگه اجازه بدین من و آراهان امشب خونهی شما میمونیم (از عمد اسم کمالیرو آوردم تا ارمیاروآتیش بزنم، وقتی تو میری پی خوشیت منم کاری میکنم که از دماغت بیاد، بهتره بری پیش نامزد جونت)
زمانی- آ آ البته البته من الان میگم تا یکی از بهترین اتاقارو برات آماده کنن
ارمیا- داری چه غلطی میکنی؟!!
سیلای- همون غلطی که تو کردی، دستمو ولکن وگرنه بد میبینی حالیته؟!
ارمیا- تو چت شده؟! هیچ معلوم هستداری چیکار میکنی؟! میخوای بری خونه ی کمالی؟!
ببینم چون جوون شده چشتو گرفته؟!
سیلای- خفه شوو
چنان سیلی محکمی زدم تو گوشش که دستم درد گرفت اما قلبم داشت توی آتیش عشقش میسوخت، اونو زدم ولی انگار خودمو زدم درد داشت، با چه رویی توی صورتم بهم توهین میکنه؟!
(فک کرده چون نشانش و دارم حق داره بامن مثل یه آدم بی اررزش رفتارکنه!!!
شاید یه روزی عاشقت شدم ارمیا!! ولی هرگز بهت اعتراف نکردم و نمیکنم، و این عشق و توی قلبم با صد هزار خروار خاک سرد دفنش میکنم )
- داری بهمم تهمت میزنی؟ فکر کردی کی هستی؟ منو تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم، لطف کن دیگ اطرافم پیدات نشه، برو به خوشگلات برس
ارمیا- چی؟!! تو الان چی گفتی؟ من درست شنیدم؟! تو میخوای از من جدا شی؟!
مثل اینکه این مدت که نبودم زیر گوشت وز وز کردن پر شده!! کارت به جایی رسیده که دست روی من بلند میکنی!!!
سیلای- آره زدمت خوب کردم، در ضمن من مثل تو نیستم آش*غال، آراهان؟ بیا بریم خوش ندارم بیشتر از این با این آدم کل کل کنم
ارمیا- وایسا ببینم کجا با این عجله؟!!
هر قبرستونی بخوای میتونی بری ولی خونهی کمالی نه همچین اجازهای نداری...
#پارت_298
رمان #ماه_دریا
آراهان(ارمیا!! چطور شد یهو پیداش شد؟!!)
ارمیا- سیلای، سیلای تو خوبی؟!
سیلای- به من دست نزن از جلوی چشمام گمشوو...
ارمیا- چ چی چرا؟! این چه رفتاریه؟! چرا پسم میزنی سیلای؟
سیلای- مرتیکهی آشغال رفته عشقش و دیده حالا اومده اینجا، فکر کرده من کشته مردهی ریختشم، اگرم بودم دیگه نیستم، حسنااا پاشو بریم خرید شب تولدته، ما هنوز لباس نخریدیم
حسنا- ولی سیلای جان با این اوضاع جشن گرفتن کار خوبی نیست، همکارای جناب سروان کشته شدن فکر نمیکنم کار درستی باشه، بهتره بزاریمش برای بعد
سیلای- باشه هر جور راحتی، آقای زمانی یا همون کمالی اگه اجازه بدین من و آراهان امشب خونهی شما میمونیم (از عمد اسم کمالیرو آوردم تا ارمیاروآتیش بزنم، وقتی تو میری پی خوشیت منم کاری میکنم که از دماغت بیاد، بهتره بری پیش نامزد جونت)
زمانی- آ آ البته البته من الان میگم تا یکی از بهترین اتاقارو برات آماده کنن
ارمیا- داری چه غلطی میکنی؟!!
سیلای- همون غلطی که تو کردی، دستمو ولکن وگرنه بد میبینی حالیته؟!
ارمیا- تو چت شده؟! هیچ معلوم هستداری چیکار میکنی؟! میخوای بری خونه ی کمالی؟!
ببینم چون جوون شده چشتو گرفته؟!
سیلای- خفه شوو
چنان سیلی محکمی زدم تو گوشش که دستم درد گرفت اما قلبم داشت توی آتیش عشقش میسوخت، اونو زدم ولی انگار خودمو زدم درد داشت، با چه رویی توی صورتم بهم توهین میکنه؟!
(فک کرده چون نشانش و دارم حق داره بامن مثل یه آدم بی اررزش رفتارکنه!!!
شاید یه روزی عاشقت شدم ارمیا!! ولی هرگز بهت اعتراف نکردم و نمیکنم، و این عشق و توی قلبم با صد هزار خروار خاک سرد دفنش میکنم )
- داری بهمم تهمت میزنی؟ فکر کردی کی هستی؟ منو تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم، لطف کن دیگ اطرافم پیدات نشه، برو به خوشگلات برس
ارمیا- چی؟!! تو الان چی گفتی؟ من درست شنیدم؟! تو میخوای از من جدا شی؟!
مثل اینکه این مدت که نبودم زیر گوشت وز وز کردن پر شده!! کارت به جایی رسیده که دست روی من بلند میکنی!!!
سیلای- آره زدمت خوب کردم، در ضمن من مثل تو نیستم آش*غال، آراهان؟ بیا بریم خوش ندارم بیشتر از این با این آدم کل کل کنم
ارمیا- وایسا ببینم کجا با این عجله؟!!
هر قبرستونی بخوای میتونی بری ولی خونهی کمالی نه همچین اجازهای نداری...
#پارت_299
رمان #ماه_دریا
سیلای- من برای کاری که میخوام انجام بدم به اجازهی تو نیاز ندارم
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت
آراهان- داری چه غلطی میکنی؟! به چه حقی زدیش؟!
ارمیا- تو یکی کنار وایسا بهت اعتماد کردم که نتیجش شده این
سیلای- تو تو به چه حقی دست روی من بلند کردییییی؟!
تا اینو گفتم باخشم اومد سراغم و شونه هامو محکم گرفتو سرشو آورد زیر گوشمو گفت
- به همون حقی که طبق قانون دریا تو الان زن منی، یعنی از وقتی شش ماهت بود زنم شدی، اون نشان اینو ثابت میکنه، اگه فکر دور زدن من به سرت بزنه بدون که من هرکاری میکنم تا زندگیت به جهنم بدل بشه و اگه فکر کردی ولت میکنم کور خوندی تومال منی اینو توی اون گوشات فرو کن
سیلای- توام بهتره اینو توی اون گوشت فرو کنی که دیگه هیچ جایی توی قلب من نداری، از وقتی خودم و فهمیدم به غیر حسنا به هیچ *** دیگهای اعتماد نکردم تا اینکه تو پیدات شد، با کارات اعتمادم و جلب کردی ولی خودتم اون اعتماد و از بین بردی
ممکنه که این نشان منو به تو نسبت بده اما فقط این نشان با من خواهد بود، نه تو اینو توی اون گوشت فرو کن من دوبار یک شکست و نمیخورم، و هرکاری دلم بخواد میکنم
هلش دادم عقب با چشمای متعجبش داشت وراندازم میکرد
خونه گوشهی لبمو پاک کردم و ازش فاصله گرفتم
(ارمیا)
- نه این دیگه چیه؟! چی شده که اعتمادش و از دست دادم؟!
آراهان بگو ببینم جریان چیه؟ وقتی من نبودم چه اتفاقی افتاده؟ سیلای چشه؟!
آراهان- من نمیدونم چشه، چرا از خودت نمیپرسی؟!
- سوالم و با سوال جواب نده میدونم که میدونی پس بگو جریان چیه تو مال اونی پس از همهی کاراش خبر داری
آراهان- خودت گفتی که مال اونم
وقتی اون بهم دستور بده که دربارهی چیزی حرف نزنم اونم به هیچ عنوان، من باید از دستورش اطاعت کنم میدونی که
ارمیا- اون گفته دربارهی من حرف نزنی؟!!
- درسته گفت نمیخواد دیگه هرگز اسمت و بشنوه، راستی ارمیا تو بحرین بودی؟!
ارمیا- آره تواز کجا میدونی؟
- هیچی فقط خواستم بگم این ماجرا به بحرین مربوطه همین...
#پارت_300
رمان #ماه_دریا
- بحرین؟!
آراهان- نگران نباش من مراقبشم، ولی اگه نمیخوای بره خونهی زمانی، تنها کسی که میتونه مانعش بشه حسناست، خداحافظ
ارمیا- حسنا؟! درسته فقط اون میتونه مانعش بشه، لعنت بهت سیلای
- حسنا خانم میشه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟! لطفاً
حسنا- هرچی میخوای بگی همینجا بگو جناب سروان که غریبه نیست بالاخره اونم جزو دوستان سیلای
ارمیا (خدای من اینا کمربه نابودی من بستن! )
رفتم جلوش ودر یه وجبیش وایسادم و گفتم
به نفعته سیلای پاش به ویلای زمانی نرسه، وگرنه من فراموش میکنم که روی خشکیم، میدونی که؟!
امیدوارم بتونی جلوشو بگیری
احمدی- هوی فاصلت و باهاش حفظ کن داری خیلی تند میری
بدون توجه به حرفای احمدی زل زدم توی چشماش
ترس توی چشماش جولان میداد هرچند به روی خودش نمیآورد
احمدی هلم داد عقب بدون هیچ حرفی ازشون دور شدم
(سیلای)
احمق نفهم، فک کرده کیه؟
خون خونمو داشت میخورد رفتم کنار خیابون تا یه ماشین بگیرم که زمانی با ماشین جلوی پام ایستاد
- سوار شو خودم میرسونمت
برگشتم به عقب ارمیا داشت با هرس نگاهم میکرد
از لجش سوارشدم آراهانم سوار شد و زمانی حرکت کرد
زمانی- سیلای جان خونهی من امنه اونجا در امانی نگران نباش
سیلای- من نگران نیستم، تا وقتی آراهان باهامه کسی نمیتونه بهم نزدیک بشه من در امانم
از تو آینهی ماشین به آراهان یه نگاه همراه بانفرتی انداخت و سرشو به نشونهی تاسف تکون داد
به ویلاش که رسیدیم وارد شدیم که حسنا از پشت سر صدام کرد
- حسنا، تو اینجا چیکار داری؟!
حسنا- میشه نری تو؟ خواهش میکنم، این یارو ارمیا دیوونست ممکن بلاییسرت بیاره
به پشت سر حسنا نگاه کردم حدسم درست بود ارمیا تعقیبمون کرده و کمی دورتر توی ماشین داشت تماشام میکرد که ببینه چیکار میکنم
- نگران نباش حسنا من اون روانی و بهتر از تو میشناسم، کاری نمیکنم که توی دردسر بیفتم فقط میخوام تا جایی که میشه عذابش بدم گرچه هیچی نمیتونه دلمو خنک کنه...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_246
با دیدن چشمهای قرمز شده ی آریان ترسیدم الان حالت عادی نداشت و ممکن بود هر خطایی از دستش رخ بده خیره بهش شدم و ترسیده گفتم :
_ بهتره امشب بری اتاق خودت آریان تو حالت اصلا خوب نیست ...
به سمتم اومد خیره بهم شد و با صدای بم و خش دار شده گفت :
_ مگه زن من نیستی پس باید آرومم کنی ، مگه نمیبینی داغونم
چشمهام پر شد میدیدم حالش بد هستش اما از اون زهره ماری خورده بود و دهنش داشت بوی گند الکل میداد پس من نمیتونستم تو این وضعیت پیشش باشم خودش بهتر متوجه میشد
دستم رو تو دستش گرفت
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم ک پرسید :
_ میخوای به من خیانت کنی آره ؟!
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم چی داشتم میشنیدم چرا باید بخوام بهش خیانت کنم مگه دیوونه شده بودم ک داشت همچین چیزی واسه ی خودش میگفت
_ دیوونه شدی آریان
اینبار خیلی خشن در گوشم داد زد :
_ آره دیوونه شدم شماها باعث شدید من دیوونه بشم حالیت شده یا نه
از شدت ترس داشتم نفس نفس میزدم واقعا حالم خوش نبود
حق نداشت اینقدر بد باشه در حقم و هر چی از دهنش درمیاد بگه
_ هیچ ربطی به من نداره برو از کسی ک باعث این حالت شده حساب پس بگیر تو حق نداری به من همچین حرفایی بزنی من ...
با دستش فکم رو گرفت ک باعث شد ساکت بشم فشاری بهش داد و با خشم غرید :
_ خیلی زبونت دراز شده وقتش شده کوتاه بشه !
چشمهام از شدت درد پر اشک شده بود ، قطره اشکی روی گونم چکید
_ دستت رو بردار دردم میاد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_246
با دیدن چشمهای قرمز شده ی آریان ترسیدم الان حالت عادی نداشت و ممکن بود هر خطایی از دستش رخ بده خیره بهش شدم و ترسیده گفتم :
_ بهتره امشب بری اتاق خودت آریان تو حالت اصلا خوب نیست ...
به سمتم اومد خیره بهم شد و با صدای بم و خش دار شده گفت :
_ مگه زن من نیستی پس باید آرومم کنی ، مگه نمیبینی داغونم
چشمهام پر شد میدیدم حالش بد هستش اما از اون زهره ماری خورده بود و دهنش داشت بوی گند الکل میداد پس من نمیتونستم تو این وضعیت پیشش باشم خودش بهتر متوجه میشد
دستم رو تو دستش گرفت
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم ک پرسید :
_ میخوای به من خیانت کنی آره ؟!
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم چی داشتم میشنیدم چرا باید بخوام بهش خیانت کنم مگه دیوونه شده بودم ک داشت همچین چیزی واسه ی خودش میگفت
_ دیوونه شدی آریان
اینبار خیلی خشن در گوشم داد زد :
_ آره دیوونه شدم شماها باعث شدید من دیوونه بشم حالیت شده یا نه
از شدت ترس داشتم نفس نفس میزدم واقعا حالم خوش نبود
حق نداشت اینقدر بد باشه در حقم و هر چی از دهنش درمیاد بگه
_ هیچ ربطی به من نداره برو از کسی ک باعث این حالت شده حساب پس بگیر تو حق نداری به من همچین حرفایی بزنی من ...
با دستش فکم رو گرفت ک باعث شد ساکت بشم فشاری بهش داد و با خشم غرید :
_ خیلی زبونت دراز شده وقتش شده کوتاه بشه !
چشمهام از شدت درد پر اشک شده بود ، قطره اشکی روی گونم چکید
_ دستت رو بردار دردم میاد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_301
رمان #ماه_دریا
- دیونه شدی دختر؟! تو که میدونی چه جونوریه پا، رو دومش نزار
سیلای- میگی چیکار کنم؟! برم بهش بگم آفرین خوب کردی عیبی نداره؟!!
گوش کن حسنا همه چی بین منو این آدم تموم شده دیگم نمیخوام ریختش و ببینم، من فقط امشب و اینجا میمونم چون اینجا فعلاً امنترین جاست برای من، نمیخوام یه عده بیگناه بخاطر من صدمه ببینن
فردا یه جایی پیدا میکنم از اینجا میرم
حسنا- خیله خب باشه ولی مراقب این یارو زمانیه باش، هرچی تو زرنگی اون از تو هم زرنگتره هواست بهش باشه یه وقت کار دستمون نده!
سیلای- باشه تو برو خونه نگران من نباش آراهان باهامه طوری نمیشه
حسنا- آره دیدم چقدرم کارشو خوب انجام داده بود یه بار دزدیدنت طرف نمیدونست کجایی
آراهان- خیلی باید ببخشید که رفته بودم دنبال خورده فرمایشات سیلای خانم، من موندم تو این وسط چکارهای؟!
حسنا- هه به تو چه شلغم ایش
سیلای- بسه دیگه من خستم حالم خوب نیست میشه بری حسنا؟!
حسنا- باشه من رفتم بای
آراهان- شیطونه میگه جزغالش کنما!!!
سیلای- هوییی، دست بهش زدی نزدیا گفته باشم
آراهان- خب بابا مگه من جرعت دارم به خواهر جون جونیه تو دست بزنم آخه؟!
بعد اینکه حسنا رفت جلوی چشمای به خون نشستهی ارمیا رفتم تو ویلای زمانی
میدونستم کارد بزنی خونش در نمیاد، ولی حقشه بزار بفهمه شکستن قلب چه طعمی داره
زمانی داشت به داخل راهنماییمون میکرد
وارد حیاط ویلا که شدیم از دیدن اون همه زیبایی دهنم باز مونده بود
یه حوض آبی رنگ بزرگ با دوتا فواره که از دست دوتا فرشته ی بالدار میریخت
با کلی درخت که یه تاب وسطشون بود
همه جا پر از گلای زیبا از هر رنگ و نوعی که بگی بود نمای ساختمون با سنگای سفید مرمری کار شده بود خیلی زیبا بود
همینجوری داشتم با دهن باز تماشاش میکردم که آراهان گفت
- ببند اون غار علی صدر و مگس رفت توش، مگه ندید بدیدی که اینجوری داری نگاه میکنی؟!!
- نه خب میدونی خیلی زیبا طراحی شده ازش خوشم اومد، ببینم یه همچین خونه ای پیدا میشه من بخرم؟!
زمانی- قابلت و نداره سیلای جان این خونه مخصوص تو ساخته شده تا هروقت که بخوای میتونی اینجا بمونی اینجا برای توعه
آراهان( چه خود شیرینی هم میکنه آی دلم میخواد برنم آش و لاشش کنم حیف!!!)
سیلای- نه ممنون مبارک صاحبش باشه من یه امشب مهمون شما هستم میشه یه اتاق بهم بدین کمی استراحت کنم؟!
زمانی- البته بریم داخل
به همراه زمانی و آراهان رفتیم طبقهی بالا
توی طبقهی دوم چهار تا اتاق بود که یکیشون با بقیه فرق داشت
زمانی در همون اتاقو باز کرد و راهنماییم کرد داخل
فکرشم نمیکردم این
کمالی نکبت همچین خوش سلیقهای باشه هوش از سر آدم میپره انصافاً...
1400/11/14 10:26رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد