33 عضو
استفاده کردم که خوب شدن خدارو شکر که این نیروها رو دارم وگرنه توی این غار مرطوب زخمام عفونت میکردن...
شاخههارو جمع کردم و رفتم یه طرف غار که باد کمتری بهش میخورد...
من هیچی همراهم نبود تا آتیش روشن کنم هوفففف... بهتره از همون روشی که توی تلویزیون دیده بودم استفاده کنم شاید جواب داد...
یه تیکه شاخهی کلفت درخت رو برداشتم و به سنگی که روی دیوار غار بود سابیدم تا تراش خورد بعدم یه تیکه چوب نازک برداشتم تا باهاش آتیش روشن کنم چوب و لای دو دستم گرفتم و به شاخیه تراش داده شده سابیدم چندین با اینکارو کردم ولی روشن نشد اما من ناامید نشدم و دوباره و دوباره امتحان کردم که بالاخره عمل کرد...
آخ جون روشن شد باورم نمیشه!!! روشنش کردم... زود کمی شاخ و برگ ریختم روش تا خاموش نشه خب اینطوری دیگه خفاشام نمیان سراغم...
وای من چقدر خستم دارم میمیرم بهتره کمی بخوابم...
کمی هیزم گذاشتم روی آتیش و کنارش خوابیدم...
#پپارت_196
رمان #ماه_دریا
با صدای خرناس وحشتناکی که شنیدم از خواب پریدم...
- یا خدا این دیگه چی بود؟!
سرجام نشستم و بادقت به دور و برم نگاه کردم که دیدم سه چهار جفت چشم سرخ به خون نشسته داره میاد طرفم...
یا حضرت عباس اینا دیگه چین؟!! اینجا که راه ورودی نداشت اینا از کجا وارد شدن؟!! اینا چی چین خدایا؟!!
داشتن یواش یواش میومدن طرفم خودمو چسبونده بودم به دیوار و با چشمایی که از ترس زده بود بیرون داشتم نگاهشون میکردم...
آتیشم خواموش شده بود و سوسو میزد...
خدایا کمکم کن کمکم کن اینا دیگه چین؟!!
کمی که نزدیکتر شدن دیدم یا قمربنی هاشم ایناکه گرگه اونم نه یکی چهارتا!!!
از کجا اومدن تو؟!
داشتم باترس به دندونای تیز و چشمای براقشون نگاه میکردم که بهم حمله کردن...
وایییییییییی
نههههههههههههه.... با هرچی که به دستم میرسید میزدمشون از ترس بدنم به زور حرکت میکرد سر شده بودم هر از گاهی که یکشون به طرفم حمله میکرد هرچی دم دستم بود میکوبیدم توی سرشون که میرفتن عقب غیر از سنگ چیز دیگهای نبود تا بزنمشون...
یه دفعه هر چهار تا باهم حمله کردن... ازترس یه جیغ فرابنفش کشیدم که دیدم سرجاشون وایسادن و دارن پنجه به گوشاشون میکشن...
صدای جیغم اذیتشون کرده...
داشتن جلوم رژه میرفتن که حمله کنن یا نه...
گلوم داشت میسوخت بدجوری جیغ کشیدم... اگه دوباره حمله کنن چه گلی به سرم بگیرم؟!
هنوزحرفم تموم نشده بود که دوباره حمله کردن...
#پارت_197
رمان #ماه_دریا
سریع یه تیکه چوب نیم سوخته که از آتیش جدا شده بود برداشتم دستم حالت حمله گرفتم ترسیده بودم ذهنم قفل کرده بود فکرم کار نمیکرد..
یکیشون پرید و پامو به د*ندون گرفت که آه از نهادم بلند شد اون یکیا هم وقتی دیدن اوضاع مساعده حمله کردن...
به هر جام که د*ندونشون میگرفت زخمی میشد و لباسم پاره میشد...
چوبی که دستم بود بردم بالا و با فریاد ف*رو کردم توی گردن یکیشون زوزهی دردناکی کشید و عقب رفت... دوباره بهم حمله کردن که دیگه منم ترس و گذاشتم کنار باید از جونم دفاع کنم...
همون تکه چوب و بردم عقب تا محکم بزنم بهشون وقتی زدم دیدم چوبه توی دستم تبدیل شده به یه نیزهی سرخ!! تعجب کردم ولی وقت برای تلف کردن نبود...
نیزه رو کشیدم بیرون که اون دوتای دیگه دوباره حمله کردن... نیزه رو چرخوندم و توی یه چشم بهم زدن جفتشون فرستادم به درک...
تمام بدنم زخم و زیلی بود خون پام بند نمیومد تمام لباسامو پاره کرده بودن یه جای سالم نداشتم...
داشتم ازدرد میمردم نمیتونستم تکون بخورم نیزه از دستم افتاد و دوباره همون چوب نیمه سوخته شد... هه... هه... نمیدونستم بخندم یا گریه کنم... درد امونمو بریده بود به زور خودمو رسوندم کنار آتیش نیمه روشن چند تیکه چوب انداختم روش که دوباره روشن شد... بعدم شروع کردم به خوب کردن زخمام...
وقتی زخمای بدنمو درمان کردم کمی آروم شدم زخمام خوب شد اما لباسم از بین رفته بود... لعنتیا از کجا اومده بودن تو؟! با این فکر از زمین بلند شدم نکنه ورودی غار باز شده به دو خودمو رسوندم جلوی ورودی غار ولی... بسته بود!!
رفتم جلو و دوباره از جادو استفاده کردم تا شاید بازش کنم ولی بازم نشد هر چند اینبار یه ذره یه کوچولو تکون خورد ایششش...
خب اینجا بستس پس اون جک و جونورا از کجا اومدن تو؟!
اینا خودشون نیومدن تو یکی فرستاد تو... ولی از کجا؟!!
دوباره تمام غار رو زیر و رو کردم ولی هیچ جایی برای ورود یا خروج نبود از نفس افتادم...
از یه طرفم گشنگی امونمو بریده... روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره!!!! هاه نه اشتپ شد روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره عقلمونم زایل شد...
#پارت_198
رمان #ماه_دریا
بعد کلی غار نوردی اونم با شکم گشنه برگشتم سرجای اولم نشستم چوب گذاشتم روی آتیش تا گرم شم... الان چند ساعته من اینجام؟!! چند ساعت یا چند روز؟!! این بیشعورا منو آوردن انداختن اینجا تمام وسایلمم ازم دزدیدن به ساعتمم رحم نکردن خوبه لباسام تنمه...
ماماننننن گشنمه صدای قار و قور شکمم در امدههههه عرررر..
مگه از این خراب شده نیام بیرون.!!! هان؟! پس پس لاشهی اون گرگا کجاست؟!! اونا که همینجا بودن پس چی شدن؟!
رفتم جایی که گرگا لاششون افتاده بود نگاه کردم خونشون هنوز روی زمین بود ولی... ولی پس خودشون کجان؟!
اینجا چه خبره؟!
رد خون و دنبال کردم که رسیدم به ورودی غار اونا از اینجا خارج شدن؟!! چطوری؟!
همینطوری داشتم دنباله راه خروجی دور و بره اون سنگ میگشتم که دیدم یه کبک سلانه سلانه از یه سوراخ امد تو!!
جانننن تودیگه از کجا پیدات شد؟!! خم شدم جایی که کبک ازش اومد تو یه سوراخ بین سنگا بود از اونجا ادمد تو هوفففف... ای کاش بزرگتر بود...
هان اون چی بود اومد تو؟!! کبککککک...
آخ جون غذا...
افتادم دنبال کبک بخت برگشته... انقدر دنبالش کردم که از نفس افتاد یه گوشه خودش رو قایم کرد... خنده داره کلشو کرده توی یه سوراخ... این فکر کرد چون خودش منو نمیبینه من اونو نمیبینم خخخخخخ...
از پشت گرفتمش...
سلام غذای خوشمزهی من قایم شدی... جان شرمنده من گشنمه...
خب اگه بخوام اینو بعداً تمیز کنم به آب احتیاج دارم!! قبلاً یه جایی دیدم که داشت از سقف آب چکه میکرد... باید برم اونجا تمیزش کنم...
بعداز تمیز کردن کبک از چنتا چوب سیخ درست کردم تا باهاش کباب درست کنم...
آخیش چقدر خوشمزه بود... سیر شدم...
نشسته بودم و داشتم برای فرار از این خراب شده فکر میکردم که دیدم یه چیزی داره میاد طرفم...
بسم الله این دیگه چیه؟! هنوز جای زخمای اون گرگا رو روی بدنم احساس میکردم اینبار دیگه قراره با چی روبه رو بشم؟! بادقت بهش زل زدم که هیکل بزرگش نمایان شد!!!
خ... خ... خرس نه نه مامان...
اینا چی از جونم میخوان؟!
ساکت سرجام مونده بودم خرسه هی خرناس میکشید و اینور و اونور میرفت... اگه حمله کنه چه خاکی به سرم بریزم؟! اینکه گرگ نیست پنجش بهم بخوره مردم وایییی خدایا...
سرمو انداختم پایین و اون چوبه نیمه سوخته که دفعهی قبل ازش استفاده کرده بودم برداشتم بردم پشته سرم و به اون نیزه سرخ فکر کردم فهمیدم دوباره تبدیل شد...
تا به خودم اومدم خرسه حمله ور شد طرفم قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم با پنجش چنان منو زد که به بد ترین شکل ممکن خوردم به سنگای غار تمام استخونام صدا داد...
روی صورت افتادم زمین مُردم مُردم
خدا آخه... آخه چه گناهی به درگاهت کردم؟!!
وایییی آه آه ..به زور خودمو از زمین جمع کردم که دوباره یه خرناس کشید و اومد طرفم اینبار از نیزه استفاده کردم که کمی عقب رفت...
چندین مرتبه حمله کرد و با نیزه از خودم دفاع کردم... چندین بار با پنجههاش زخمیم کرد... نه این نیزه روی این هیولا کارگر نیست منو به کشتن میده... چیکار کنم؟! دوباره ادمد سراغم که با سرعت دوییدم طرفش و با یه جهش پریدم روی کمرش با نیزه زدم پشت سرش که پرتم کرد پایین... نیزه موند روی گردنش دستم خالی بود...
دوییدم یه چوب برداشتم بردم بالا که دوباره شد یه چیزی شبیه نیزهی دوسر خرس با نیزهی پشت سرش درگیر بود که از جادوی جابه جایی استفاده کردم و از دور خرس رو با اون نیزه دوسر زدم... تا جم میخورد نیزه رو از دور کنترل میکردم انقدر زدم که بالاخره از پا دراومد و افتاد ترس از مرگ وحشت از این خرس از یک طرف داشتم روانی میشدم... که فریاد زدم...
شما کی هستین؟! چی از جونم میخوایین؟!
اگه میخواین منو بکشین چرا خودتون جلو نمیاین ترسوها؟! جک و جونور میفرستین سراغم...
#پارت_199
رمان #ماه_دریا
خاک برسرتون کنن بیشعوراااااا...
اههههه... اگه دستم بهتون برسه میدونم چه به روزگارتون بیارم... عوضیییییاااااا...
آخ کمرم نا کار شدم وای خدا تمام بدنم درد میکنه زد خورد و خاکشیرم کرد...
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه میدونم باهاش چیکار کنم... یک پدری ازش در بیارم من آخ... آخ... مامان کجایی که ببینی دخترتو پرپر کردن...
دوباره از جادوی شفا برای بهبود زخمام استفاده کردم... خدارو شکر که جای این زخما نمیمونه وگرنه چی میشدم من خدا به دور...
اعصابم داغونه باید کمی تمرکز کنم... تنها راهش یوگاست نشستم روی زمین تا یوگا کار کنم اینطوری کمی هواسم میاد سر جاش...
بعد از دو ساعت یوگا کمی حالم بهتر شد خدارو شکر توی این مدت چیزی بهم حمله نکرد...
من چند روزه اینجام؟!
خودمم نمیدونم به هر حال نمیتونم بیکار بمونم باید تا وقتی میان سراغم خوب تمرین کنم...
اگه چیزی که فهمیدم درست باشه من میتونم هر شئ رو به یه وسیلهای تبدیل کنم یعنی میتونم خودم انتخاب کنم که اون شئ به چی تبدیل بشه؟! باید امتحان کنم...
یه شاخهی بلند رو برداشتم بردم بالای سرم وگفتم شلاق و اون شاخه تبدیل به شلاق شد!! هه حق بامن بود خوبه...
از اون موقع شروع کردم به تمرین تقریباً چیزای زیادی یاد گرفتم مثلاً به راه انداختن آتیش با دست خالی یا درست کردن گردباد و مهمترینش این بود که مبارز خوبی شده بودم هر چند دیگه چیزی از لباسام برام نمونده بود...
داشتم تمرین میکردم از دیوار بالا برم که یه صدایی مثل صدای زنگ به گوشم خورد!! یه صدا نبود چندین صدا باهم بودن...
برگشتم به پشت سر چشم دوختم به ته غار... این صدای چیه؟!
زل زده بودم به ته غار تا ببینم آخرش چی از اونجا میاد جلو که دیدم بعله!!! همین یکیرو کم داشتم همه رقم جونوری فرستاده بودن سراغم به غیر اینا!! هه... مار زنگی!! خدا خیرت نده...
فوری چوبی رو که لای سنگا قایم کرده بودم برداشتم تنها چیزی که میتونم باهاش جلوی اینارو بگیرم شلاقه...
طبق معمول تا به خودم اومدم حمله کردن بهم با شلاق از پس همشون براومدم ولی دست آخر هواسم پرت شد و یکیشون پامو گزید آییی...
زدم از خودم دورش کردم... هنوز یه چندتاییشون زنده بودن که کار اونارم تموم کردم...
سرم داشت گیج میرفت زهر مار اثر کرده... سریع از جادوی شفا استفاده کردم و سمّ و از پام بیرون کشیدم... نمیدونم چند روز از حملهی مارا گذشته حالم بهتره ولی کمی ضعف دارم چون غذای مناسبی برای خوردن ندارم نگم چیا خوردم که بهتره...
نشسته بودم کنار آتیش که یه صدای مهیبی اومد و آب مثل سیل وارد غار شد نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم... آب سریع داشت بالا
میومد... وای نه من شنا بلد نیستم غرق میشم...
آب به سرعت بالا میومد و من خودمو چسبونده بودم به دیوارهی غار و ازش بالا میرفتم تا غرق نشم
#پپارت_196
رمان #ماه_دریا
با صدای خرناس وحشتناکی که شنیدم از خواب پریدم...
- یا خدا این دیگه چی بود؟!
سرجام نشستم و بادقت به دور و برم نگاه کردم که دیدم سه چهار جفت چشم سرخ به خون نشسته داره میاد طرفم...
یا حضرت عباس اینا دیگه چین؟!! اینجا که راه ورودی نداشت اینا از کجا وارد شدن؟!! اینا چی چین خدایا؟!!
داشتن یواش یواش میومدن طرفم خودمو چسبونده بودم به دیوار و با چشمایی که از ترس زده بود بیرون داشتم نگاهشون میکردم...
آتیشم خواموش شده بود و سوسو میزد...
خدایا کمکم کن کمکم کن اینا دیگه چین؟!!
کمی که نزدیکتر شدن دیدم یا قمربنی هاشم ایناکه گرگه اونم نه یکی چهارتا!!!
از کجا اومدن تو؟!
داشتم باترس به دندونای تیز و چشمای براقشون نگاه میکردم که بهم حمله کردن...
وایییییییییی
نههههههههههههه.... با هرچی که به دستم میرسید میزدمشون از ترس بدنم به زور حرکت میکرد سر شده بودم هر از گاهی که یکشون به طرفم حمله میکرد هرچی دم دستم بود میکوبیدم توی سرشون که میرفتن عقب غیر از سنگ چیز دیگهای نبود تا بزنمشون...
یه دفعه هر چهار تا باهم حمله کردن... ازترس یه جیغ فرابنفش کشیدم که دیدم سرجاشون وایسادن و دارن پنجه به گوشاشون میکشن...
صدای جیغم اذیتشون کرده...
داشتن جلوم رژه میرفتن که حمله کنن یا نه...
گلوم داشت میسوخت بدجوری جیغ کشیدم... اگه دوباره حمله کنن چه گلی به سرم بگیرم؟!
هنوزحرفم تموم نشده بود که دوباره حمله کردن...
#پارت_197
رمان #ماه_دریا
سریع یه تیکه چوب نیم سوخته که از آتیش جدا شده بود برداشتم دستم حالت حمله گرفتم ترسیده بودم ذهنم قفل کرده بود فکرم کار نمیکرد..
یکیشون پرید و پامو به د*ندون گرفت که آه از نهادم بلند شد اون یکیا هم وقتی دیدن اوضاع مساعده حمله کردن...
به هر جام که د*ندونشون میگرفت زخمی میشد و لباسم پاره میشد...
چوبی که دستم بود بردم بالا و با فریاد ف*رو کردم توی گردن یکیشون زوزهی دردناکی کشید و عقب رفت... دوباره بهم حمله کردن که دیگه منم ترس و گذاشتم کنار باید از جونم دفاع کنم...
همون تکه چوب و بردم عقب تا محکم بزنم بهشون وقتی زدم دیدم چوبه توی دستم تبدیل شده به یه نیزهی سرخ!! تعجب کردم ولی وقت برای تلف کردن نبود...
نیزه رو کشیدم بیرون که اون دوتای دیگه دوباره حمله کردن... نیزه رو چرخوندم و توی یه چشم بهم زدن جفتشون فرستادم به درک...
تمام بدنم زخم و زیلی بود خون پام بند نمیومد تمام لباسامو پاره کرده بودن یه جای سالم نداشتم...
داشتم ازدرد میمردم نمیتونستم تکون بخورم نیزه از دستم افتاد و دوباره همون چوب نیمه سوخته شد... هه... هه... نمیدونستم بخندم یا گریه کنم... درد امونمو بریده بود به زور خودمو رسوندم کنار آتیش نیمه روشن چند تیکه چوب انداختم روش که دوباره روشن شد... بعدم شروع کردم به خوب کردن زخمام...
وقتی زخمای بدنمو درمان کردم کمی آروم شدم زخمام خوب شد اما لباسم از بین رفته بود... لعنتیا از کجا اومده بودن تو؟! با این فکر از زمین بلند شدم نکنه ورودی غار باز شده به دو خودمو رسوندم جلوی ورودی غار ولی... بسته بود!!
رفتم جلو و دوباره از جادو استفاده کردم تا شاید بازش کنم ولی بازم نشد هر چند اینبار یه ذره یه کوچولو تکون خورد ایششش...
خب اینجا بستس پس اون جک و جونورا از کجا اومدن تو؟!
اینا خودشون نیومدن تو یکی فرستاد تو... ولی از کجا؟!!
دوباره تمام غار رو زیر و رو کردم ولی هیچ جایی برای ورود یا خروج نبود از نفس افتادم...
از یه طرفم گشنگی امونمو بریده... روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره!!!! هاه نه اشتپ شد روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره عقلمونم زایل شد...
#پارت_198
رمان #ماه_دریا
بعد کلی غار نوردی اونم با شکم گشنه برگشتم سرجای اولم نشستم چوب گذاشتم روی آتیش تا گرم شم... الان چند ساعته من اینجام؟!! چند ساعت یا چند روز؟!! این بیشعورا منو آوردن انداختن اینجا تمام وسایلمم ازم دزدیدن به ساعتمم رحم نکردن خوبه لباسام تنمه...
ماماننننن گشنمه صدای قار و قور شکمم در امدههههه عرررر..
مگه از این خراب شده نیام بیرون.!!! هان؟! پس پس لاشهی اون گرگا کجاست؟!! اونا که همینجا بودن پس چی شدن؟!
رفتم جایی که گرگا لاششون افتاده بود نگاه کردم خونشون هنوز روی زمین بود ولی... ولی پس خودشون کجان؟!
اینجا چه خبره؟!
رد خون و دنبال کردم که رسیدم به ورودی غار اونا از اینجا خارج شدن؟!! چطوری؟!
همینطوری داشتم دنباله راه خروجی دور و بره اون سنگ میگشتم که دیدم یه کبک سلانه سلانه از یه سوراخ امد تو!!
جانننن تودیگه از کجا پیدات شد؟!! خم شدم جایی که کبک ازش اومد تو یه سوراخ بین سنگا بود از اونجا ادمد تو هوفففف... ای کاش بزرگتر بود...
هان اون چی بود اومد تو؟!! کبککککک...
آخ جون غذا...
افتادم دنبال کبک بخت برگشته... انقدر دنبالش کردم که از نفس افتاد یه گوشه خودش رو قایم کرد... خنده داره کلشو کرده توی یه سوراخ... این فکر کرد چون خودش منو نمیبینه من اونو نمیبینم خخخخخخ...
از پشت گرفتمش...
سلام غذای خوشمزهی من قایم شدی... جان شرمنده من گشنمه...
خب اگه بخوام اینو بعداً تمیز کنم به آب احتیاج دارم!! قبلاً یه جایی دیدم که داشت از سقف آب چکه میکرد... باید برم اونجا تمیزش کنم...
بعداز تمیز کردن کبک از چنتا چوب سیخ درست کردم تا باهاش کباب درست کنم...
آخیش چقدر خوشمزه بود... سیر شدم...
نشسته بودم و داشتم برای فرار از این خراب شده فکر میکردم که دیدم یه چیزی داره میاد طرفم...
بسم الله این دیگه چیه؟! هنوز جای زخمای اون گرگا رو روی بدنم احساس میکردم اینبار دیگه قراره با چی روبه رو بشم؟! بادقت بهش زل زدم که هیکل بزرگش نمایان شد!!!
خ... خ... خرس نه نه مامان...
اینا چی از جونم میخوان؟!
ساکت سرجام مونده بودم خرسه هی خرناس میکشید و اینور و اونور میرفت... اگه حمله کنه چه خاکی به سرم بریزم؟! اینکه گرگ نیست پنجش بهم بخوره مردم وایییی خدایا...
سرمو انداختم پایین و اون چوبه نیمه سوخته که دفعهی قبل ازش استفاده کرده بودم برداشتم بردم پشته سرم و به اون نیزه سرخ فکر کردم فهمیدم دوباره تبدیل شد...
تا به خودم اومدم خرسه حمله ور شد طرفم قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم با پنجش چنان منو زد که به بد ترین شکل ممکن خوردم به سنگای غار تمام استخونام صدا داد...
روی صورت افتادم زمین مُردم مُردم
خدا آخه... آخه چه گناهی به درگاهت کردم؟!!
وایییی آه آه ..به زور خودمو از زمین جمع کردم که دوباره یه خرناس کشید و اومد طرفم اینبار از نیزه استفاده کردم که کمی عقب رفت...
چندین مرتبه حمله کرد و با نیزه از خودم دفاع کردم... چندین بار با پنجههاش زخمیم کرد... نه این نیزه روی این هیولا کارگر نیست منو به کشتن میده... چیکار کنم؟! دوباره ادمد سراغم که با سرعت دوییدم طرفش و با یه جهش پریدم روی کمرش با نیزه زدم پشت سرش که پرتم کرد پایین... نیزه موند روی گردنش دستم خالی بود...
دوییدم یه چوب برداشتم بردم بالا که دوباره شد یه چیزی شبیه نیزهی دوسر خرس با نیزهی پشت سرش درگیر بود که از جادوی جابه جایی استفاده کردم و از دور خرس رو با اون نیزه دوسر زدم... تا جم میخورد نیزه رو از دور کنترل میکردم انقدر زدم که بالاخره از پا دراومد و افتاد ترس از مرگ وحشت از این خرس از یک طرف داشتم روانی میشدم... که فریاد زدم...
شما کی هستین؟! چی از جونم میخوایین؟!
اگه میخواین منو بکشین چرا خودتون جلو نمیاین ترسوها؟! جک و جونور میفرستین سراغم...
#پارت_199
رمان #ماه_دریا
خاک برسرتون کنن بیشعوراااااا...
اههههه... اگه دستم بهتون برسه میدونم چه به روزگارتون بیارم... عوضیییییاااااا...
آخ کمرم نا کار شدم وای خدا تمام بدنم درد میکنه زد خورد و خاکشیرم کرد...
فقط اگه بفهمم کار کدوم خریه میدونم باهاش چیکار کنم... یک پدری ازش در بیارم من آخ... آخ... مامان کجایی که ببینی دخترتو پرپر کردن...
دوباره از جادوی شفا برای بهبود زخمام استفاده کردم... خدارو شکر که جای این زخما نمیمونه وگرنه چی میشدم من خدا به دور...
اعصابم داغونه باید کمی تمرکز کنم... تنها راهش یوگاست نشستم روی زمین تا یوگا کار کنم اینطوری کمی هواسم میاد سر جاش...
بعد از دو ساعت یوگا کمی حالم بهتر شد خدارو شکر توی این مدت چیزی بهم حمله نکرد...
من چند روزه اینجام؟!
خودمم نمیدونم به هر حال نمیتونم بیکار بمونم باید تا وقتی میان سراغم خوب تمرین کنم...
اگه چیزی که فهمیدم درست باشه من میتونم هر شئ رو به یه وسیلهای تبدیل کنم یعنی میتونم خودم انتخاب کنم که اون شئ به چی تبدیل بشه؟! باید امتحان کنم...
یه شاخهی بلند رو برداشتم بردم بالای سرم وگفتم شلاق و اون شاخه تبدیل به شلاق شد!! هه حق بامن بود خوبه...
از اون موقع شروع کردم به تمرین تقریباً چیزای زیادی یاد گرفتم مثلاً به راه انداختن آتیش با دست خالی یا درست کردن گردباد و مهمترینش این بود که مبارز خوبی شده بودم هر چند دیگه چیزی از لباسام برام نمونده بود...
داشتم تمرین میکردم از دیوار بالا برم که یه صدایی مثل صدای زنگ به گوشم خورد!! یه صدا نبود چندین صدا باهم بودن...
برگشتم به پشت سر چشم دوختم به ته غار... این صدای چیه؟!
زل زده بودم به ته غار تا ببینم آخرش چی از اونجا میاد جلو که دیدم بعله!!! همین یکیرو کم داشتم همه رقم جونوری فرستاده بودن سراغم به غیر اینا!! هه... مار زنگی!! خدا خیرت نده...
فوری چوبی رو که لای سنگا قایم کرده بودم برداشتم تنها چیزی که میتونم باهاش جلوی اینارو بگیرم شلاقه...
طبق معمول تا به خودم اومدم حمله کردن بهم با شلاق از پس همشون براومدم ولی دست آخر هواسم پرت شد و یکیشون پامو گزید آییی...
زدم از خودم دورش کردم... هنوز یه چندتاییشون زنده بودن که کار اونارم تموم کردم...
سرم داشت گیج میرفت زهر مار اثر کرده... سریع از جادوی شفا استفاده کردم و سمّ و از پام بیرون کشیدم... نمیدونم چند روز از حملهی مارا گذشته حالم بهتره ولی کمی ضعف دارم چون غذای مناسبی برای خوردن ندارم نگم چیا خوردم که بهتره...
نشسته بودم کنار آتیش که یه صدای مهیبی اومد و آب مثل سیل وارد غار شد نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم... آب سریع داشت بالا
میومد... وای نه من شنا بلد نیستم غرق میشم...
آب به سرعت بالا میومد و من خودمو چسبونده بودم به دیوارهی غار و ازش بالا میرفتم تا غرق نشم
#پارت_200
رمان #ماه_دریا
آب به سرعت بالا اومد دیگه جایی برای بالا رفتن نبود غار کاملاً پر شد و من رفتم زیر آب من شنا بلد نبودم برای همین خیلی زود نفس کم آوردم دیگه داشتم از هوش میرفتم که دیدم یکی داره میاد طرفم وایییی چه خوشگل چه صورت زیبایی داره... نکنه دارم میمیرم که این پری اومده سراغم؟!
(پری)
وای خدای من اینکه با جادو مهر شده الانه که خفه بشه!! سریع آبِ غارو تخلیه کردم ای داد بیداد پس چرا جادوشو برنداشتن؟!! این جادوی مادرشه حتماً نمیخواسته توی خشکی تبدیل بشه...
ای احمدی عوضی چیزی نمونده بود بچهرو به فنا بده نکبت یک پدری ازت دربیارم من...
سیلای بیهوش بود تمام لباساش پاره بود ببین چه بلایی سر این بیچاره آورده!!
مردک الاغ!!!! نه اینطوری نمیشه باید حالشو بگیرم... سیلای رو گذاشتم روی زمین و از غار رفتم بیرون...
روی صخره دست به سینه ایستاده بود... غرورشم که سر به فلک میزد الاغ!!!
- هوییی...
چنان مشتی زدم توی صورتش که یه وری شد...
- مردک الاغ زبون نفهم این چه بالاییِ که سر این دختر آوردی عوضی؟!!
- مگه چی شده؟! من فقط داشتم بهش آموزش میدادم!!
- تو خیلی بیجا کرد عنتر... تو نمیدونستی دختره با جادو مهر شده و تبدیل نمیشه که اون همه آب رو ول کردی توی غار؟! داشت خفه میشد...
انداختیش توی این غار یه دست لباس بهش ندادی هیچ میدونی تو چه وضعیه ک*ثافت؟!!
- میخواستم مقاومت بدنش بره بالا باید با سختی کنار بیاد تا بتونه از خودش دفاع کنه وگرنه نمیتونه به موقع خودشو با موقعیت وقف بده...
یه مشت دیگه خوابوندم بیخ گوشش و گفتم
_ خفه شو برو یه دست لباس برام بیار... وای به روزگارت وقتی ارمیا بفهمه با دختره چیکار کردی...
- خودش گفت بهش آسون نگیرم...
- خودش گفت آسون نگیری ولی نگفته بود سیلای رو به این روز بندازی فاتحت خوندس بیچاره من همهی اینارو بهش خبر میدم تا حالتو بگیر جناب...
بعد از اینکه لباس آورد برگشتم پیش سیلای لباسشو عوض کردم... چقدر نازه این دختر چه موهای بلندی داره!!! یه تیکه ماهی سیلای...
(سیلای)
وقتی بهوش اومدم هنوز توی اون غار کوفتی بودم پس هنوز زندم... ضعف داشتم سرم داشت گیج میرفت داشتم دور و برمو نگاه میکردم که دیدم اون پری خوشگله که توی آب دیدم داره غذا درست میکنه... چه خوشگل یه زن باموهای نقرهای تا کمی بالاتر از زانوش بود و لباس سیاه که جنسش از چرم بود باشنل تنش بود در کل خیلی زیبا و برازنده بود...
وقتی دید بهوش اومدم اومد پیشم...
- به به سیلای خانم ساعت خواب عزیزم بیدار شدی؟!
داشتم مات و مبهوت نگاش میکردم... منو اون یه شباهتایی بهم داشتیم اما جزئی...
- ببخشید شما کی هستید؟! چطوری
وارد غارشدی؟! وا... اسم منو از کجا میدونی؟!
- خب!! من داشتم شنا میکردم که آب منو آورد اینجا اسمتم خودت وقتی نیمه بیهوش بودی گفتی وگرنه از کجا باید میدونستم!!!
هه چه دروغ گوی خوشگلی دروغ گفتنشم تابلوعه...
- خوبی سیلای؟! گشنته؟! سوپ درست کردم الان برات میارم تا بخوری جون بگیری...
بعد از اینکه یه دل سیر سوپ خوردم حالم کمی جا اومد خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم...
- ببخشید؟! ورودی غار باز شده؟
- نه بستس منم نتونستم برم بیرون...
بازم دروغ...
- پس چطوری اومدی تو؟!
- نمیدونم با آب اومدم ولی دیگه نتونستم برگردم...
دروغ...
- کسی رو اون بیرون ندیدی؟!
- چی؟!! نه کسی نبود...
دروغ...
- پس این لباسی که تنم کردی از کجا آوردی؟!
- همراهم بود...
دروغ...
نافشو با دروغ بریدن...
- تو وقتی میری شنا با خودت چمدون میبری؟!
- واااااااا چمدون برای چی؟!
- آخه گفتی لباس همراهت بود واسه همون...
- خب بود دیگه محض احتیاط...
#پارت_201
رمان #ماه_دریا
- راستی اسم من سناست...
- خوشبختم سنا خانم...
- سنا خانم؟@ نه دوس ندارم اینجوری صدام کنی خب...
چون تو از من کوچیکتری... میتونی منو عمه سنا صدا کنی...
- هاه جاننننن؟!! عمه؟!! من چرا باید شما رو عمه صدا کنم آخه؟!
ما که باهم نسبتی نداریم...
- هیچ اشکالی نداره از امروز فامیل میشیم... تازه من خیلی دوس دارم که عمهی تو باشم پس منو عمه صدا کن باشه...
- با... باشه هرچی شما بگین... عمه جان...
(خانم یه تختش کمه (عمه !!!) عمه دارم شدم...)
بیخیال عمهی از آب در اومده شدم و رفتم سر تمرینم...
تمام مدت که داشتم تمرین میکردم داشت با دقت منو تماشا میکرد... شوق و شادی رو میشد توی چهرش دید... ولی من نتونستم به ذهنش نفوذ کنم انگار میدونست ذهن خوانی بلدم برای همین راهی برای ورود نداشتم هیچی از این زن مرموز نمیدونستم که یک دفعه مثل فرشتهی نجات وسط ناکجا آباد پیداش شده بود...
عمه- کارت خوبه قدرت بدنی بالایی داری ولی هنوز خیلی چیزا کم داری...
اگه بخوای من میتونم کمکت کنم تا بهتر بتونی از قدرتات استفاده کنی...
این زن عجیبه اون میدونه من دارم تمرین میکنم تا بتونم از قدرتام به موقع استفاده کنم... شاید بتونه کمکم کنه...
- باشه عمه جان... بگین چیکار باید بکنم...
- خب اول اینکه من میخوام ببینم میتونی از چنتا جادوی خاص استفاده کنی؟!! راستش من جاهای زیادی رفتم و چیزای زیادی دیدم چنتا جادو دیدم که فوقالعاده بودن ولی جادوی من محدوده برای همین نتونستم یاد بگیرم ولی با استعدادی که تو داری خیلی زود یاد میگیری من نشونت میدم تو انجام بده منم کمکت میکنم...
- باشه بیا شروع کنیم...
این عمه خانم زن جالبی بود توی مدتی که باهاش تمرین کردم فهمیدم قدرتای دیگهای هم داشتم که ازشون خبر نداشتم نیروهایی ماورای تصور...
قیافهی مظلومی داره ولی خیلی سخت گیره هر بار که اشتباه میکردم با ترکه دست و پامو سیاه و کبود میکرد...
#پارت_202
رمان #ماه_دریا
(عمه سیلای)
سیلای آمادس هرچیزی رو که لازم بود یادش دادم غیر از یکی که توی وجود خودش و تنها راهش اینه که عصبانیش کنم که اونم میدونم چطوری اینکارو بکنم فقط خدا به داد احمدی برسه... خخخخخخ... حقشه مردک خودخواه...
- سیلای؟
- بله عمه؟!!
- بسه دیگه خسته شدی بیا کارت دارم...
- چیکارم داری عمه؟!
- خب راستش من یه دروغی بهت گفتم!!
- عههه فقط یه دروغ عمه خانم؟!
- منظورت چیه؟!
- هیچی حالا چه دروغی گفتی عمه جون؟!
- اینکه گفتم نمیدونم کی تورو اینجا زندانی کرده...
- عمههههه...
- معذرت میخوام ولی چارهای نداشتم ببخشید...
- خب کار کی بوده عمه؟!
- کار جناب سروان احمدی...
- چیییی...احمدیییی؟!!
توکه دروغ نمیگی؟!
- نه به خدا کار خودشه الانم اون بیرونه...
- بیرونه؟!!
میکشمش... من میکشمش... من اونو زنده زنده آت*یش میزنمم...
احمدییییییی... پ*وستت رو میکنم...
بفرما دیدی گفتم!! ضامنش رو کشیدم الانه که منفجر بشه...
آفرین سیلای یه چنتا آبدارشو بهش بزن که این جیگر من حال بیاد مرتیکه واسه من تاغچه بالا میزاره... بفرما ببین چه آشی برات درست کردم بخور نوششششش...
(سیلای)
با تمام توان دوییدم طرف ورودیه غار تا بهش رسیدم با مشت چنان زدم به سنگ که خورد و خاکشیر شد... از غار خارج شدم...
غار رو به دریا بود برای همینم انقدر نمور بود!!
پس اون جک و جونورا با پای خودشون نیومدن اینجا کاره این از خدا بیخبر بوده!!!
این آ*شغال چه پدر کشتگی با من داره که همچین غلطی کرده؟!
احمدیییییی؟!
توکدوم قبرستونی هستی؟!
از صخره رفتم بالا...
وقتی منو دید اومد طرفم که یه مشت محکم نثار صورتش کردم...
خون از لبش زد بیرون... داشت با پررویی تمام نگاهم میکرد خم به ابروش نیاورد...
- برای چی؟!! برای چی منو توی این خراب شده زندانی کردی و اون درندهها رو فرستادی سراغم؟!! انتقام چی رو داشتی ازم میگرفتییییی...
قبل از اینکه جواب بده یه مشت دیگه خوابوندم توی صورتش...
- مگه باتو نیستم؟! چرا لال شدی جواب منو بده خواستم دوباره بزنمش که دستمو گرفت و منو کشید طرف خودش توی چشمام زل زد و گفت
- دستور نامزدت بود...
#پارت_200
رمان #ماه_دریا
آب به سرعت بالا اومد دیگه جایی برای بالا رفتن نبود غار کاملاً پر شد و من رفتم زیر آب من شنا بلد نبودم برای همین خیلی زود نفس کم آوردم دیگه داشتم از هوش میرفتم که دیدم یکی داره میاد طرفم وایییی چه خوشگل چه صورت زیبایی داره... نکنه دارم میمیرم که این پری اومده سراغم؟!
(پری)
وای خدای من اینکه با جادو مهر شده الانه که خفه بشه!! سریع آبِ غارو تخلیه کردم ای داد بیداد پس چرا جادوشو برنداشتن؟!! این جادوی مادرشه حتماً نمیخواسته توی خشکی تبدیل بشه...
ای احمدی عوضی چیزی نمونده بود بچهرو به فنا بده نکبت یک پدری ازت دربیارم من...
سیلای بیهوش بود تمام لباساش پاره بود ببین چه بلایی سر این بیچاره آورده!!
مردک الاغ!!!! نه اینطوری نمیشه باید حالشو بگیرم... سیلای رو گذاشتم روی زمین و از غار رفتم بیرون...
روی صخره دست به سینه ایستاده بود... غرورشم که سر به فلک میزد الاغ!!!
- هوییی...
چنان مشتی زدم توی صورتش که یه وری شد...
- مردک الاغ زبون نفهم این چه بالاییِ که سر این دختر آوردی عوضی؟!!
- مگه چی شده؟! من فقط داشتم بهش آموزش میدادم!!
- تو خیلی بیجا کرد عنتر... تو نمیدونستی دختره با جادو مهر شده و تبدیل نمیشه که اون همه آب رو ول کردی توی غار؟! داشت خفه میشد...
انداختیش توی این غار یه دست لباس بهش ندادی هیچ میدونی تو چه وضعیه ک*ثافت؟!!
- میخواستم مقاومت بدنش بره بالا باید با سختی کنار بیاد تا بتونه از خودش دفاع کنه وگرنه نمیتونه به موقع خودشو با موقعیت وقف بده...
یه مشت دیگه خوابوندم بیخ گوشش و گفتم
_ خفه شو برو یه دست لباس برام بیار... وای به روزگارت وقتی ارمیا بفهمه با دختره چیکار کردی...
- خودش گفت بهش آسون نگیرم...
- خودش گفت آسون نگیری ولی نگفته بود سیلای رو به این روز بندازی فاتحت خوندس بیچاره من همهی اینارو بهش خبر میدم تا حالتو بگیر جناب...
بعد از اینکه لباس آورد برگشتم پیش سیلای لباسشو عوض کردم... چقدر نازه این دختر چه موهای بلندی داره!!! یه تیکه ماهی سیلای...
(سیلای)
وقتی بهوش اومدم هنوز توی اون غار کوفتی بودم پس هنوز زندم... ضعف داشتم سرم داشت گیج میرفت داشتم دور و برمو نگاه میکردم که دیدم اون پری خوشگله که توی آب دیدم داره غذا درست میکنه... چه خوشگل یه زن باموهای نقرهای تا کمی بالاتر از زانوش بود و لباس سیاه که جنسش از چرم بود باشنل تنش بود در کل خیلی زیبا و برازنده بود...
وقتی دید بهوش اومدم اومد پیشم...
- به به سیلای خانم ساعت خواب عزیزم بیدار شدی؟!
داشتم مات و مبهوت نگاش میکردم... منو اون یه شباهتایی بهم داشتیم اما جزئی...
- ببخشید شما کی هستید؟! چطوری
وارد غارشدی؟! وا... اسم منو از کجا میدونی؟!
- خب!! من داشتم شنا میکردم که آب منو آورد اینجا اسمتم خودت وقتی نیمه بیهوش بودی گفتی وگرنه از کجا باید میدونستم!!!
هه چه دروغ گوی خوشگلی دروغ گفتنشم تابلوعه...
- خوبی سیلای؟! گشنته؟! سوپ درست کردم الان برات میارم تا بخوری جون بگیری...
بعد از اینکه یه دل سیر سوپ خوردم حالم کمی جا اومد خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم...
- ببخشید؟! ورودی غار باز شده؟
- نه بستس منم نتونستم برم بیرون...
بازم دروغ...
- پس چطوری اومدی تو؟!
- نمیدونم با آب اومدم ولی دیگه نتونستم برگردم...
دروغ...
- کسی رو اون بیرون ندیدی؟!
- چی؟!! نه کسی نبود...
دروغ...
- پس این لباسی که تنم کردی از کجا آوردی؟!
- همراهم بود...
دروغ...
نافشو با دروغ بریدن...
- تو وقتی میری شنا با خودت چمدون میبری؟!
- واااااااا چمدون برای چی؟!
- آخه گفتی لباس همراهت بود واسه همون...
- خب بود دیگه محض احتیاط...
#پارت_201
رمان #ماه_دریا
- راستی اسم من سناست...
- خوشبختم سنا خانم...
- سنا خانم؟@ نه دوس ندارم اینجوری صدام کنی خب...
چون تو از من کوچیکتری... میتونی منو عمه سنا صدا کنی...
- هاه جاننننن؟!! عمه؟!! من چرا باید شما رو عمه صدا کنم آخه؟!
ما که باهم نسبتی نداریم...
- هیچ اشکالی نداره از امروز فامیل میشیم... تازه من خیلی دوس دارم که عمهی تو باشم پس منو عمه صدا کن باشه...
- با... باشه هرچی شما بگین... عمه جان...
(خانم یه تختش کمه (عمه !!!) عمه دارم شدم...)
بیخیال عمهی از آب در اومده شدم و رفتم سر تمرینم...
تمام مدت که داشتم تمرین میکردم داشت با دقت منو تماشا میکرد... شوق و شادی رو میشد توی چهرش دید... ولی من نتونستم به ذهنش نفوذ کنم انگار میدونست ذهن خوانی بلدم برای همین راهی برای ورود نداشتم هیچی از این زن مرموز نمیدونستم که یک دفعه مثل فرشتهی نجات وسط ناکجا آباد پیداش شده بود...
عمه- کارت خوبه قدرت بدنی بالایی داری ولی هنوز خیلی چیزا کم داری...
اگه بخوای من میتونم کمکت کنم تا بهتر بتونی از قدرتات استفاده کنی...
این زن عجیبه اون میدونه من دارم تمرین میکنم تا بتونم از قدرتام به موقع استفاده کنم... شاید بتونه کمکم کنه...
- باشه عمه جان... بگین چیکار باید بکنم...
- خب اول اینکه من میخوام ببینم میتونی از چنتا جادوی خاص استفاده کنی؟!! راستش من جاهای زیادی رفتم و چیزای زیادی دیدم چنتا جادو دیدم که فوقالعاده بودن ولی جادوی من محدوده برای همین نتونستم یاد بگیرم ولی با استعدادی که تو داری خیلی زود یاد میگیری من نشونت میدم تو انجام بده منم کمکت میکنم...
- باشه بیا شروع کنیم...
این عمه خانم زن جالبی بود توی مدتی که باهاش تمرین کردم فهمیدم قدرتای دیگهای هم داشتم که ازشون خبر نداشتم نیروهایی ماورای تصور...
قیافهی مظلومی داره ولی خیلی سخت گیره هر بار که اشتباه میکردم با ترکه دست و پامو سیاه و کبود میکرد...
#پارت_202
رمان #ماه_دریا
(عمه سیلای)
سیلای آمادس هرچیزی رو که لازم بود یادش دادم غیر از یکی که توی وجود خودش و تنها راهش اینه که عصبانیش کنم که اونم میدونم چطوری اینکارو بکنم فقط خدا به داد احمدی برسه... خخخخخخ... حقشه مردک خودخواه...
- سیلای؟
- بله عمه؟!!
- بسه دیگه خسته شدی بیا کارت دارم...
- چیکارم داری عمه؟!
- خب راستش من یه دروغی بهت گفتم!!
- عههه فقط یه دروغ عمه خانم؟!
- منظورت چیه؟!
- هیچی حالا چه دروغی گفتی عمه جون؟!
- اینکه گفتم نمیدونم کی تورو اینجا زندانی کرده...
- عمههههه...
- معذرت میخوام ولی چارهای نداشتم ببخشید...
- خب کار کی بوده عمه؟!
- کار جناب سروان احمدی...
- چیییی...احمدیییی؟!!
توکه دروغ نمیگی؟!
- نه به خدا کار خودشه الانم اون بیرونه...
- بیرونه؟!!
میکشمش... من میکشمش... من اونو زنده زنده آت*یش میزنمم...
احمدییییییی... پ*وستت رو میکنم...
بفرما دیدی گفتم!! ضامنش رو کشیدم الانه که منفجر بشه...
آفرین سیلای یه چنتا آبدارشو بهش بزن که این جیگر من حال بیاد مرتیکه واسه من تاغچه بالا میزاره... بفرما ببین چه آشی برات درست کردم بخور نوششششش...
(سیلای)
با تمام توان دوییدم طرف ورودیه غار تا بهش رسیدم با مشت چنان زدم به سنگ که خورد و خاکشیر شد... از غار خارج شدم...
غار رو به دریا بود برای همینم انقدر نمور بود!!
پس اون جک و جونورا با پای خودشون نیومدن اینجا کاره این از خدا بیخبر بوده!!!
این آ*شغال چه پدر کشتگی با من داره که همچین غلطی کرده؟!
احمدیییییی؟!
توکدوم قبرستونی هستی؟!
از صخره رفتم بالا...
وقتی منو دید اومد طرفم که یه مشت محکم نثار صورتش کردم...
خون از لبش زد بیرون... داشت با پررویی تمام نگاهم میکرد خم به ابروش نیاورد...
- برای چی؟!! برای چی منو توی این خراب شده زندانی کردی و اون درندهها رو فرستادی سراغم؟!! انتقام چی رو داشتی ازم میگرفتییییی...
قبل از اینکه جواب بده یه مشت دیگه خوابوندم توی صورتش...
- مگه باتو نیستم؟! چرا لال شدی جواب منو بده خواستم دوباره بزنمش که دستمو گرفت و منو کشید طرف خودش توی چشمام زل زد و گفت
- دستور نامزدت بود...
#پارت_203
رمان #ماه_دریا
-نا... نامزدم؟!!
داشتم از درون میسوختم پس همهی این بلاها زیر سر این دوتابوده؟!
با لگد چنان زدم به ساق پاش که نعرهی گوشخراشی کشید...
- غلط کرد باتو
یه لگد دیگه زدم به پاش تا خم شد پاشو بگیره یه مشت زدم زیر چونش که نقش زمین شد...
- حقته عوضی... تو میخواستی منو بکشی؟! که اون همه جک و جونور درنده رو فرستادی سراغم؟!!
- برای آموزش دادنت بود خانم کوچولو... اگه اینکارو نمیکردم نمیفهمیدی چه قدرتایی داری و در چه مواقعی باید ازشون استفاده کنی... اومدم ثواب کنم کباب شدم...
- چرا قبلش بهم نگفتی؟! چرا بیخبر بدون هیچ لباس وسایلی منو انداختی اون تو؟!
- اگه میگفتم میرفتی؟! نه معلومه که نمیرفتی... یه دختر ترگل ورگلی مثل تو که همیشه بوی عطر و ادکلن میده هیچ وقت نمیرفت توی اون غار نمور... تازه من میخواستم تو با سختی کنار بیای و بتونی در مواقعی که کسی کنارت نیست از خودت مراقبت کنی... بد کردم؟!
- ببند دهنتو تا خودم نبستمش احمدی...
شایدم اصلاً احمدی نیستی... رفتار و کدار تو هیچ شباهتی به اون احمدی که من دیدم نداره!! بگو ببینم اون جناب سروان رو چیکار کردی روانی؟!
(عمه )
اوه اوه مچشو گرفت... چه شود...حقشه دلم خنک شد بادش خوابید...
(سیلای)
- مگه باتو نیستم جواب بده... بگو اون کجاست تو کی هستی؟!
- نگران نباش حالش خوبه حافظشو پاک کردم و تمام خاطراتی که با خانوادش داشتم بهش دادم الانم پیش خانوادشه آبم از آب تکون نخورده صحیح و سالمه قسم میخورم...
خب؟!
- خب چی؟!
- میگم خودت کی هستی چلغوز؟! چرا جات رو با احمدی عوض کردی؟!
- تو کی فهمیدی من احمدی نیستم؟!
- همون روزی که با ارمیا گلاویز شدی فهمیدم یه جای کارت میلنگه رفتارت بهش نمیخورد...
حالا بگو... کی هستی؟!
- میخوای بدونی من کی هستم؟! پس خوب تماشا کن...
بعدم پرید توی دریا...
وای نه اگه شنا بلد نباشه غرق میشه...
- یا حضرت عباس این دیگه چیه؟!
اژ...اژ....اژدها!!!
#پارت_204
رمان #ماه_دریا
- ن... نگو که اون احمدیه... این اژدهاست؟!!
- چرا خودمم سیلای...
من همون اژدهای باستانیم که با متولد شدن تو از خواب هزار ساله بیدار شدم و تا پایان عمرم در خدمت تو خواهم بود...
- ای... این امکان نداره... من فکر میکردم همش یه قصه است اژدها که در این زمانه وجود نداره!!! تو واقعی نیستی این امکان نداره...
- ولی من واقعی هستم سیلای...
من به عنوان اژدهای تو باید در برابرت تعظیم کنم چون از امروز تو ارباب منی و اینو در این دو ماهی که در غار مشغول تمرین بودی بهم ثابت کردی... من آراهانِ اژدها وفاداریمو بهت اعلام میکنم سیلای...
- آراهان؟!! این اژدها واقعیه؟!!
اینیکه جلوم تعظیم کرده یه اژدهای واقعیه؟!! م... من میتونم بهت دست بزنم؟! آراهان...
- البته... هر دستوری بدی من اطاعت میکنم سیلای...
- وای تو چه زیبایی آراهان؟!! باورم نمیشه که دارم به یه اژدها دست میزنم باورنکردنیه...
آراهان تو دیگه نمیتونی انسان بشی؟!
- چرا میتونم به انسان تبدیل بشم...
- خب پس وقتی انسانی چه شکلی هستی؟!
من میخواستم ببینم چه شکلیه چون فکر میکردم قیافش زیاد به دل نمیشینه...
ولی وقتی از آب بیرون اومد و به شکل انسانیش دراومد از چیزی که میدیدم واقعاً غافلگیر شدم... اون واقعاً جذاب بود...
#پارت_205
رمان #ماه_دریا
- تو... تو واقعاً... واقعاً؟!!
- واقعاً چی سیلای؟! جذابم؟! خودمم همین فکرو میکنم به هرحال لطف داری...
- هان؟!! چی؟!! من کی گفتم تو جذابی؟!
خیلیم بیریختی... پیزوریه فسیل...
عمه- حقت بود نکبت تا تو باشی که دیگه اینجوری با سیلای رفتار نکنی آراهان...
بعدم زبونشو یه متر برای آراهان در آورد... خخخخ... زن با مزهای خیلی دوسش دارم...
- ببینم ما الان کجاییم؟! اینجا کجاست؟!
پس ارمیا کجاست ؟!
آراهان- باید میرفت دنبال کاری ولی الان دوماهه خبری ازش نیست نمیدونم کجاست!!! من حتی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم...
- ارمیا میدونست تو یه اژدهایی درسته؟!
برای همین جلوت کوتاه اومد چون میدونست حریفت نیست...
آرهان- درسته اون میدونست...
- منم نتونستم باهاش ارتباط برقرارکنم... نمیدونی کجا رفته؟!
- نه چیزی نگفت فقط گفت تورو بیارم اینجا تا تمرین کنی بعدم رفت..
ولی این عمه خانم شاید بدونه آخه ایشون عمهی شما هستن و ارمیا اونو برای آموزش تو فرستاد اینجا...
عمه- ای نامرد...
- حقته... تا توباشی که واسه من پاپوش ندوزی...
- عمه؟! این چی داره میگه تو واقعاً عمهی منی؟!
- خب آره عزیزم من تنها عمهی تو هستم...
- پس چرا بهم نگفتی؟!
- ترسیدم حواست بره پی سوال و جواب و از تمرینت عقب بمونی برای همین نگفتم سیلای جان ...
- چرا تمام مدت بهم دروغ گفتی؟!
- شرمنده عزیزم...
- بیخیال دیگه به پنهان کاریتون عادت کردم...
میشه بگین ارمیا کجاست عمه؟!
- راستش وقتی اومد سراغم فقط ازم خواست بیام بهت تمرین بدم... خب راستش من انقدر برای دیدنت عجله داشتم که ازش نپرسیدم داره کجا میره...
نصف اول حرفش راست بود نصف دومش دروغ...
- عمه؟! خسته نشدی انقدر دروغ تحویلم دادی؟!
- چی؟! عا... چه دروغی؟! سیلای جان من منکه دروغ نگفتم نمیفهمم چی میگی...
- بسه عمه نصف آخر حرفات دروغ بود... حالا بگو ارمیا کجاست؟!
- خب... خب!!
- عمههههه؟!
جواب منو بده...
شاید تو خطره... این میگه دوماه ازش خبری نداره...
میگی کجاست یا نه؟!
#پارت_206
رمان #ماه_دریا
- خب... آخه...
- عمهههه...
- باشه باشه... اون رفته دنبال مادرت...
- چی؟! کُ... کجا؟! کجا رفته دنبالش؟!
- رفته به قلمرو سامر...
- اون رفته به قلعه ی سامر؟!
برای چی اونجا دنبال مادرم میگرده؟!
اونکه گفت همه جا رو گشته ولی اثری از مادرم نبوده!! پس... پس برای چیی؟!
عمه- بخاطر حرفی که تو زدی رفته اونجا...
- چه حرفی من چی بهش گفتم که رفته تو دهن اون خون آشام؟!
عمه- ظاهراً روزی که داشتین از قلعهی سامر فرار میکردین بین راه تو بهش گفتی که یه بوی آشنایی از بین صخرهها احساس میکنی که برات آشناست... اون فکر میکرد مادرت یه جایی پشت اون صخرهها زندانیه برای همین رفت اونجا و دیگه برنگشت...
- چی؟! مادرم اونجاست؟!! یعنی دست سامره؟!
عمه- امکانش زیاده... سامر قاتل پدرت و همینطور عموته... مادرت شاهد مرگ اونا بود... اینکه دست سامر باشه زیاده... مادرت اون روز زخمی بود نمیتونست فرار کنه حتماً گیرش افتاده...
آراهان- سامر توی این دوماه بیشتر از دهبار به ویلای تو و ارمیا حمله کرده... اون داره دنبالت میگرده... اگه ارمیا و مادرت دستش باشه... ازشون برای معامله با تو استفاده میکنه...
- غلط کرده ک*ثافت... خودم حقشو میزارم کف دستش... قاتل خ*ونخوار...
آراهان بیا بریم...
- کجا؟! میخوای چیکار کنی؟!
یادت رفته اونا نامیرا هستن؟! برای شکست دادنشون باید نقشه یا راه حل داشته باشی...
- من خودم یه نقشه ی کامل برای نابود کردنشون هستم ...
من امروز انتقام خون خانوادمو ازش میگیرم و دیوارای اون کاخ رو روی سرش خراب میکنم...
- چطوری میخوای این کارو بکنی؟! برای کشتنشون راهی داری؟!
- آره دارم...
شب اولی که بهمون حمله کردن یادته؟!
- خب آره چطور؟!
- اون روز یکی از اونا به دست من خاکستر شد من فکر کردم شاید از خونم باشه ولی سامر با خون من نمرد پس از خونم نبود... تنها چیزی که اون لحظه با من بود ناخونام بود که موقع گرفتن اون خون آشام یه خراش روی گردنش افتاد...
ناخونای من برای اون ک*ثافتا سمه...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد