33 عضو
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_263
خشمگین داشت به من نگاه میکرد
_ تو لیاقت پسر من رو نداری همون بهتر ک رفت شاید یه زن بهتر واسش پیدا بشه
پوزخندی بهش زدم ذات بد هیچوقت عوض نمیشد از اولش همین بوده و هست تنها فکری ک داشت پسرش بود بهش حق میدادم به فکر پسرش باشه اما حق نداشت با من اینطوری صحبت کنه
_ برید کنار میخوام رد بشم
_ خیلی پرو شدی اما شک نداشته باش خیلی زود پشیمون میشی
با شنیدن این حرفش فقط ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم
تهدید هاش تمومی نداشت رسما بهشون عادت کرده بود ، سردرد بدی بهم دست داده بود حوصله بیشتر حرف زدن باهاش رو نداشتم یجورایی زن عمو دلش واسه ی دعوا تنگ شده بود ، ولی من قصد نداشتم چون اعصابم دیگه نمکشید بخوام باهاش بحث کنم .
* * * *
_ آهو
خیره به آقاجون شدم و گفتم :
_ جان
_ دیشب مگه نخوابیدی ؟
متعجب شدم آقاجون از کجا فهمیده بود ، نگاهم به زن عمو افتاد ک با غضب داشت بهم نگاه میکرد این دیگه چش شده بود داشت این شکلی به من نگاه میکرد
نگاه ازش گرفتم و جواب آقاجون رو دادم :
_ نه دیشب سردرد داشتم نتونستم بخوابم
سری تکون داد و گفت :
_ آریان خواست وسایلتون رو جمع کنند
چشمهام گرد شد
_ برای چی ؟
_ چون قراره برید خونه ی خودتون
_ خونه ی خودمون ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_415
رمان #ماه_دریا
- وایییی عجب جایییه ارمیا چه خوشگله
ارمیا- آره خوشگله حسود خانم ازش لذت ببر
سیلای- کی حسوده من؟؟ من کجا حسادت کردم نکنه میخواستی با اون دختره برقصی؟؟!!!
ارمیا- نهههههه چرا باید یه همچین کاری بکنم وقتی همسر خودم بهترین آهنگ دنیارو میخونه
حالا زود باش بریم یه دور بزنیم بریم فقط دوساعت تا پرواز وقت داریم عجله کن
سیلای از گشتن توی تاج محل حسابی سرخوش بود از هرچیزی که می دید لذت میبرد حقم داشت هجده سال با بیمحبتی خانوادهی صادقی زندگی کرد بدون هیچ عشقی مثل یک مرد زندگی خودشو اداره میکرد این رفتار ازش بعید نیست شادیش باعث آرامشمه تا وقتی که شاد باشه هرکاری لازم باشه براش انجام میدم اون روزهای سختیرو درپیش داره که خودش خبر نداره درد و رنجی که در پیش داره فراتر از توانشه
سرو کله زدن با یه مشت حاکمو فرمانروای فرصت طلب کار راحتی نیست نمیدونم میتونم این راه و براش هموار کنم یانه اونا از هر چیزی که برای سیلای مهم باشه استفاده میکنن تا به دستش بیارن...
#پارت_416
رمان #ماه_دریا
نگاش کن مثل بچه هاداره دور خودش میچرخه وبازی میکنه
دیر شد باید بریم
رفتم جلو سیلای و که داشت دورخودش میچرخید گرفتم و با یه حرکت از زمین بلندش کردم
دستاشو انداخت دور گردنم و زل زد توی چشمامو گفت
- ارمیا؟؟ تو بزرگترین شادیه زندگیمی
- تو هم همینطور عزیزم تو نور زندگیمی، دیگه باید بریم داره دیر میشه
- تشنمه!!!!!!!
ارمیا تشنمه آب میخوام زود باش دارم از تشنگی میمیرم زودباش
- باشه الان برات آب معدنی میگیرم وایسا
آروم سیلایو گذاشتم زمینو رفتم یه آب معدنی یه نفره برداشتم که سیلای امد یه بزرگشو ورداشت ودرشو بازکردو یه سره سر کشید!!!
- چه خبره سیلای دل درد میگیری دختر مگه تو نمک خوابیدی دختر؟؟
سیلای- آخیش لعنت بر یزید ملعون یکی دیگه بگیر بریم زدباش دیر شد
ارمیا- هاااااااا؟!
#پارت_417
رمان #ماه_دریا
یه تاکسی گرفتم به طرف فرودگاه حرکت کردیم
توی راه سیلای اون یه بطری آبم خورد، من موندم اون این همه آبو کجاش جا میده
بعد یک ربع به فرودگاه رسیدیم رفتم مدارک و دادم که سیلای بهشون دست زد
- چیکار داری میکنی؟؟
- هیچی فقط عکسمون و درست کردم
- آره راس میگه اون عکسا با قیافیهی الانمون نمیخوند
بعد از گرفتن مدارک سوار هواپیما شدیم
سیلای خسته بود خواب از چشماش فوران میکرد
- سیلای سرتو بزار روی شونم بخواب من مواظبتم نگران نباش
بیحرف سرشو گذاشت روی شونم وخوابش برد
که یک دفعه جادوی لباسش از بین رفت، ای وای الان میبینن، اگه با لباس پری ببیننش بد میشه سریع از جادو استفاده کردمو اونو به شکل اولش درآوردم، از بس سرگرم تفریح بود که فراموش کرده جادوش و تمدید کنه هوففففف
غرق تماشای سیلای به خواب رفته بودم خیلی ناز خوابیده بود
چشمای دریاییشو بازکردو با لبخند زل زد توی چشمام
- چیه چیزی گم کردی توی چشمم؟!
#پارت_418
رمان #ماه_دریا
- اینجوری نگام نکن من همینجوریشم دیوونه توعم از این دیوونه ترم نکن
- آب من گشنمه تشنمه آب میخوام غذا میخوام زودباش
- تو چت شده چرا اینطوری شدی؟؟
- زود باش ارمیا گشنمه زود باش...
- باشه لب و لوچت و آویزون نکن الان میگم برات یه چیزی بیارن صبر کن
مهماندارو صدا کردمو ازش خواستم تا آب وغذابرای سیلای بیاره
بعد ازاینکه آوردن سیلای بطری آبو یه سره سر کشید وغذاشو با ولع خورد
جوری با هول خورده بود که دور بر لبش پر از سس شده بود داشتم نگاش میکردم که برگشت گفت
- چیه خوشگل ندیدی اینجوری نگام نکن غذاتوگلوم گیر میکنه
- گفتم کم مزه بریز من جنبه ندارم نگفتم؟؟
مسافرای دیگه هم داشتن نگاهمون میکردن ولی برای من اصلا مهم نبود اصل خودم بودم که به خواستم برسم که رسیدم...
#پارت_419
رمان #ماه_دریا
غذاش که تموم شد دوباره بطری آبو سر کشید!! این آب خوردنش بدجوری رفت بود رواعصابم... هوفففف
- کم بخور سیلای مریض میشی آب خوردنم حدی داره دختر
سیلای- چیکار کنم تشنمه دست خودم که نیست
ارمیا- بهت نگفتم اون غذای هندی نصفش فلفله؟! به حرفم گوش نکردی بیا اینم نتیجش خودتو بستی به آب.
سیلای- خب حالا انقدر نق نزن آبه دیگه سم که نیست، چقدر مونده برسیم؟؟
ارمیا- فک کنم دیگه رسیدیم
(سیلای)
تا ارمیا اینو گفت صدای مهماندار توی هواپیما پیچید
مهماندار- مسافران عزیز امیدوارم از سفر با این پرواز نمیدونم چی چی لذت برده باشین تا چند دقیقهی دیگه هواپیما به زمین میشینه لطفاً کمربندهای خودرا بسته و به صندلی خود تکیه دهید
- عه چه با حال یادم باشه یبار برم امتحان کنم ببینم مهماندار بودن چطوریه؟! هممم...
ارمیا- تووو با این ریخت و قیافه میخوای بری مهماندارم بشی؟!
جان مادرت بشین سر جات حوصلهی دردسر ندارم، فکرشو بکن تو با قیافهی واقعیت اون لباسارم بپوشی
خلبانع با مسافرا بجای پرواز سکته میکنن...
#پارت_420
رمان #ماه_دریا
سیلای- منو مسخره میکنی؟؟
ارمیا- مسخره نمیکنم دیونه دارم راستشو میگم
بدبختا محو تماشات میشن یادشون میره قراره پرواز کنن عه
سیلای- نمکدوننننننننن کم مزه بریز بی مزه ایشششش
بعداز چند دقیقه هواپیما به زمین نشست .
از هواپیما پیاده شدیمو به سمت دیوار بزرگ چین راه افتادیم، ناگفته نماند که من بطری آبمم برداشتم یه وقت خدای نکرده وسط راه سقط نشم نه که بر بیابونه واسه همون
سوار یه تاکسی شدیم، ما رو رسوند به دیوار چین
از ماشین پیاده شدیم واوووووووچه خبره عجب نمایشی دارن اجرا میکنن
مرده داشت باآتیش نمایش اجرا میکرد
یه چیزیرو از توی یه بطری میخورده بعد می پاچید روی آتیش توی دستش و شعلورش میکرد خیلی جالبه
ارمیا- چی جالبه؟!!! تو خودت جادوی آتیشو داری و بدون هیچ وسیلهای شعلورش میکنی اونوقت ازاین خوشت اومده
سیلای- راس میگیا!!!!!وایسا
باز شیطنتم گل کرد، توی دستم آتیش درست کردم وبه هر شکلی که میشد باهاش بازی کردم از دور و برمم خبر نداشتم هی شعلورش میکردم و به شکل حلقه درش میاوردم و ولش میکردم داشتم خوش میگذروندم که ارمیا آستین لباسمو کشید
- عه چته بابا بزار خوش باشم نمیدونی چه حالی میده
ارمیا- مردم دارن نگات میکنن تمومش کن بریم
سیلای- اوه باز گند زدم
زرشک این همه آدم از کجا ریختن اینجا؟!!
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_264
حسابی گیج شده بودم اصلا نمیدونستم آقاجون داشت درمورد چی صحبت میکرد
_ آقاجون
خیره به من شد و گفت :
_ بله
_ من حسابی گیج شدم اصلا نمیدونم شما دارید درباره ی چی صحبت میکنید !.
زن عمو نیشخندی زد :
_ نفهم ک نیستی آقاجون داره رک و راست میگه ، مگر اینکه خودت رو زده باشی خریت نفهمیده باشی ک اون قضیه اش جدا هستش
پر حرص خیره بهش شده بودم اصلا نمیدونستم چرا داشت همچین میکرد
_ اصلا نمیتونم بفهمم شما چرا دارید همچین میکنید زن عمو شما با من مشکلی دارید ؟
خونسرد جواب داد :
_ آره
_ میشه بپرسم مشکل شما واسه ی چیه ؟
_ باعث آواره شدن پسرم شدی دلیل واضح تر از این باید بگم
دوست داشتم خفه اش کنم وقتی داشت این شکلی صحبت میکرد
رسما داشت با روح و روان من بازی میکرد
_ من باعث آواره شدن پسر شما نشدم خودش باعث این حالش هستش پس دنبال مقصر نباشید اگه هستید پسرتون هستش ن هیچکس دیگه ای
_ تو ...
_ بسه
با شنیدن صدای آقاجون ساکت شد اما نگاه عصبانیش همچنان سمت من بود
_ آهو تو هم بهتره وسایل خودت و آرتا رو جمعش کنی این خواسته ی شوهرت هستش
_ اما من نمیخوام برم آقاجون من دوست دارم اینجا باشم نمیشه مگه .
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_421
رمان #ماه_دریا
- ارمیا، اینا حرفای هم دیگهرو میفهمن چی میگن؟! یا لبشون تکون میدن که ضایع نشن؟
ارمیا- از دست تو دختر رسیدیم پای دیوار
یه عده بچه داشتن باخاک بازی میکردن
سیلایم محو تماشاشون شده بود
سیلای- وای ارمیا دلم خاک بازی خواست میخوام بازی کنم
ارمیا- همین مونده که بری بابچه ها خاک بازی کنی حرفشم نزن
سیلای- ارمیاااا ارمیا جان من فقط یه خورده باشه؟!
واینستادم جواب بده بدو رفتم با همون لباس هندیا نشستم کناره بچه ها به زبون خودشون ازشون خواستم منم بازی بدن اونام قبول کردن
(ارمیا)
(باورم نمیشه، این چش شده چرا داره این کارارو میکنه؟! نکنه آرزوی این کارارو داشته وحالا داره انجامش میده، نگاش کن داره گل بازی میکنه)
بعد ازاینکه کلی با گل بازی کرد رضایت دادو ازشون جدا شد بچه ها کلی باهاش دوست شده بودن
- خوش گذشت؟! دیگه بریم؟
سیلای- آره بریم تماشای دیوار میخوام تا آخرشو برم
- با این لباسا؟!! همه جات گلیه
سیلای- عه خب عوضش میکنم ولی اینجا که نمیشه چیکار کنم؟؟
- برو پشت اون دیوار عوضش کن بیا کسی جادوتو نبینه
- باشهههههه
رفتم پشت دیوار باجادو لباسمو با یه کت و شلوار زنونه که بیشتر خانمای چینی پوشیده بودن عوض کردم خیلیم بهم میومد
ولی احساس کردم یه جفت چشم داره منو میپاد اما هرچه به دورو ور نگاه کردم چیزی ندیدم
رفتم پیش ارمیا
- ارمیا من احساس میکنم یکی داره مارو میپاد، تو چی؟
ارمیا- منم همینطور جو اینجا سنگین شده بیا بریم هرچی که هست بالاخره خودشو نشون میده
سیلای- فکر میکنی کسی دنبالمونه؟
ارمیا- نمیدونم ولی میدونم خطر در کمینه ازم دور نشو و دستمو رها نکن اونا هرچیزی که هستن نباید تنها گیرمون بیارن فهمیدی؟
سیلای- باشه فعلاً بریم تا ببینم چیه
ارمیا- چطوری میخوای ببینی؟
سیلای- تو فراموش کردی آراهان منو نشان دار کرده؟! منم میتونم مثل اون چیزای پنهانی که نفس میکشن ببینم
ارمیا- ولی آراهان همچین قدرتی نداره، اون فقط کسایی که از دور میان و خطر دارن می بینه!
سیلای- واقعاً؟!! پس من این قدرتو از کجا آوردم؟؟
ارمیا- نمیدونم ولی بهتر بدونه اینکه اونا بفهمن امتحانش کنی
با دقت به سمتی که از اونجااحساس خطر میکردم نگاه کردم
یا خود خدا اینا چین دیگه؟!!! جنن یا آدم؟؟
- چی شده سیلای چرا رنگت پرید؟
به معنای واقعی خشکم زده بود
یه موجود چندش با چشمای درشت سفید که سیاهی چشمش مثل چشم گربه بود دندونای نیشش از دهنش زده بود بیرون .
یکی دوتام نبودن کلی بودن و همه نامرعی!
- ار ارمیا ت تو تا حالا از چیزی ترسیدی؟؟؟
ارمیا- چی داری میگی؟ چی دیدی؟
- ارمیا دستمو بگیر واصلاً
حرکت اضافی نکن اینا پری یا آدم نیستن اصلاً نمیدونم چی هستن یا از کجا اومدن از من دور نشو تو از پس اینا بر نمیای فهمیدی؟؟
راه بیفت باید بریم چه غلطی کردیم امدیم اینجا خوشی به من نیومده لعنت به همتون...
#پارت_421
رمان #ماه_دریا
- ارمیا، اینا حرفای هم دیگهرو میفهمن چی میگن؟! یا لبشون تکون میدن که ضایع نشن؟
ارمیا- از دست تو دختر رسیدیم پای دیوار
یه عده بچه داشتن باخاک بازی میکردن
سیلایم محو تماشاشون شده بود
سیلای- وای ارمیا دلم خاک بازی خواست میخوام بازی کنم
ارمیا- همین مونده که بری بابچه ها خاک بازی کنی حرفشم نزن
سیلای- ارمیاااا ارمیا جان من فقط یه خورده باشه؟!
واینستادم جواب بده بدو رفتم با همون لباس هندیا نشستم کناره بچه ها به زبون خودشون ازشون خواستم منم بازی بدن اونام قبول کردن
(ارمیا)
(باورم نمیشه، این چش شده چرا داره این کارارو میکنه؟! نکنه آرزوی این کارارو داشته وحالا داره انجامش میده، نگاش کن داره گل بازی میکنه)
بعد ازاینکه کلی با گل بازی کرد رضایت دادو ازشون جدا شد بچه ها کلی باهاش دوست شده بودن
- خوش گذشت؟! دیگه بریم؟
سیلای- آره بریم تماشای دیوار میخوام تا آخرشو برم
- با این لباسا؟!! همه جات گلیه
سیلای- عه خب عوضش میکنم ولی اینجا که نمیشه چیکار کنم؟؟
- برو پشت اون دیوار عوضش کن بیا کسی جادوتو نبینه
- باشهههههه
رفتم پشت دیوار باجادو لباسمو با یه کت و شلوار زنونه که بیشتر خانمای چینی پوشیده بودن عوض کردم خیلیم بهم میومد
ولی احساس کردم یه جفت چشم داره منو میپاد اما هرچه به دورو ور نگاه کردم چیزی ندیدم
رفتم پیش ارمیا
- ارمیا من احساس میکنم یکی داره مارو میپاد، تو چی؟
ارمیا- منم همینطور جو اینجا سنگین شده بیا بریم هرچی که هست بالاخره خودشو نشون میده
سیلای- فکر میکنی کسی دنبالمونه؟
ارمیا- نمیدونم ولی میدونم خطر در کمینه ازم دور نشو و دستمو رها نکن اونا هرچیزی که هستن نباید تنها گیرمون بیارن فهمیدی؟
سیلای- باشه فعلاً بریم تا ببینم چیه
ارمیا- چطوری میخوای ببینی؟
سیلای- تو فراموش کردی آراهان منو نشان دار کرده؟! منم میتونم مثل اون چیزای پنهانی که نفس میکشن ببینم
ارمیا- ولی آراهان همچین قدرتی نداره، اون فقط کسایی که از دور میان و خطر دارن می بینه!
سیلای- واقعاً؟!! پس من این قدرتو از کجا آوردم؟؟
ارمیا- نمیدونم ولی بهتر بدونه اینکه اونا بفهمن امتحانش کنی
با دقت به سمتی که از اونجااحساس خطر میکردم نگاه کردم
یا خود خدا اینا چین دیگه؟!!! جنن یا آدم؟؟
- چی شده سیلای چرا رنگت پرید؟
به معنای واقعی خشکم زده بود
یه موجود چندش با چشمای درشت سفید که سیاهی چشمش مثل چشم گربه بود دندونای نیشش از دهنش زده بود بیرون .
یکی دوتام نبودن کلی بودن و همه نامرعی!
- ار ارمیا ت تو تا حالا از چیزی ترسیدی؟؟؟
ارمیا- چی داری میگی؟ چی دیدی؟
- ارمیا دستمو بگیر واصلاً
حرکت اضافی نکن اینا پری یا آدم نیستن اصلاً نمیدونم چی هستن یا از کجا اومدن از من دور نشو تو از پس اینا بر نمیای فهمیدی؟؟
راه بیفت باید بریم چه غلطی کردیم امدیم اینجا خوشی به من نیومده لعنت به همتون...
#پارت_422
رمان #ماه_دریا
ارمیا- اینا چرا دارن دنبال ما میان؟؟
سیلای- منم نمیدونم اونا به دیگران توجهی ندارن از کنارشون رد میشن چشمشون به ماس
ارمیا- بنظرم بهتره بهشون اهمیت ندیم شاید رفتن
چه ماه عسلی شد خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!! چی میخواستم چی شد
سیلای- اونجارو ارمیا اونجا معبده آره؟؟
ارمیا- آره یه چیزی توی همین مایهها ولی یه معبد معمولی نیست
اینجا یه آموزشگاه یا همون کلاس هنرهای رزمیه اینجا مدرسهی شائولینه که کارآموزان هنرهای رزمی رو یاد میگیرن
سیلای- عه چه با حال بریم ببینیم؟ (میخوام ببینم با ما وارد معبد میشن یا نه )
تا وارد شدیم اونا دم در ایستادن و داخل نشدن پس اینا نمیتونن وارد مکان های مقدس بشن خوب شد
- ارمیا اونا دنبالمون نیومدن تو انگار از اینجا میترسن
ارمیا- واقعاً خوب شد بیا کمی این دورو ور بگردیم شاید گورشونو گم کردن رفتن
رفتیم داخل یکی از کلاسها شدیم
شاگردا داشتن یکی یکی باهم مبارزه میکردن
یکیشون قَدَرتَر از بقیه بود وهمهرو شکست میداد
یکی با لباسی که با بقیه فرق داشت ویه تسبیح که مهرههاش شبیه توپ تنیس بود داشت مارو نگاه میکرد
اومد جلو وبه ارمیا گفت
- معلومه مبارز خوبی هستی چرا نمیری یه امتحانی بکنی شاید تو برنده شدی
ارمیا یه نگاه به من کردو گفت
- باشه قبوله و رفت وسط اون شاگرد غلدره تا ارمیا رو دید زد زیر خنده
شاگرد- تو میخوای منو شکست بدی؟!
همچین بزنمت که دیگه نتونی بلند بشی...
#پارت_422
رمان #ماه_دریا
ارمیا- اینا چرا دارن دنبال ما میان؟؟
سیلای- منم نمیدونم اونا به دیگران توجهی ندارن از کنارشون رد میشن چشمشون به ماس
ارمیا- بنظرم بهتره بهشون اهمیت ندیم شاید رفتن
چه ماه عسلی شد خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!! چی میخواستم چی شد
سیلای- اونجارو ارمیا اونجا معبده آره؟؟
ارمیا- آره یه چیزی توی همین مایهها ولی یه معبد معمولی نیست
اینجا یه آموزشگاه یا همون کلاس هنرهای رزمیه اینجا مدرسهی شائولینه که کارآموزان هنرهای رزمی رو یاد میگیرن
سیلای- عه چه با حال بریم ببینیم؟ (میخوام ببینم با ما وارد معبد میشن یا نه )
تا وارد شدیم اونا دم در ایستادن و داخل نشدن پس اینا نمیتونن وارد مکان های مقدس بشن خوب شد
- ارمیا اونا دنبالمون نیومدن تو انگار از اینجا میترسن
ارمیا- واقعاً خوب شد بیا کمی این دورو ور بگردیم شاید گورشونو گم کردن رفتن
رفتیم داخل یکی از کلاسها شدیم
شاگردا داشتن یکی یکی باهم مبارزه میکردن
یکیشون قَدَرتَر از بقیه بود وهمهرو شکست میداد
یکی با لباسی که با بقیه فرق داشت ویه تسبیح که مهرههاش شبیه توپ تنیس بود داشت مارو نگاه میکرد
اومد جلو وبه ارمیا گفت
- معلومه مبارز خوبی هستی چرا نمیری یه امتحانی بکنی شاید تو برنده شدی
ارمیا یه نگاه به من کردو گفت
- باشه قبوله و رفت وسط اون شاگرد غلدره تا ارمیا رو دید زد زیر خنده
شاگرد- تو میخوای منو شکست بدی؟!
همچین بزنمت که دیگه نتونی بلند بشی...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_264
حسابی گیج شده بودم اصلا نمیدونستم آقاجون داشت درمورد چی صحبت میکرد
_ آقاجون
خیره به من شد و گفت :
_ بله
_ من حسابی گیج شدم اصلا نمیدونم شما دارید درباره ی چی صحبت میکنید !.
زن عمو نیشخندی زد :
_ نفهم ک نیستی آقاجون داره رک و راست میگه ، مگر اینکه خودت رو زده باشی خریت نفهمیده باشی ک اون قضیه اش جدا هستش
پر حرص خیره بهش شده بودم اصلا نمیدونستم چرا داشت همچین میکرد
_ اصلا نمیتونم بفهمم شما چرا دارید همچین میکنید زن عمو شما با من مشکلی دارید ؟
خونسرد جواب داد :
_ آره
_ میشه بپرسم مشکل شما واسه ی چیه ؟
_ باعث آواره شدن پسرم شدی دلیل واضح تر از این باید بگم
دوست داشتم خفه اش کنم وقتی داشت این شکلی صحبت میکرد
رسما داشت با روح و روان من بازی میکرد
_ من باعث آواره شدن پسر شما نشدم خودش باعث این حالش هستش پس دنبال مقصر نباشید اگه هستید پسرتون هستش ن هیچکس دیگه ای
_ تو ...
_ بسه
با شنیدن صدای آقاجون ساکت شد اما نگاه عصبانیش همچنان سمت من بود
_ آهو تو هم بهتره وسایل خودت و آرتا رو جمعش کنی این خواسته ی شوهرت هستش
_ اما من نمیخوام برم آقاجون من دوست دارم اینجا باشم نمیشه مگه .
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_265
ای صدای آریان بود خودش برگشته بود ، قیافه اش بی هیچ حسی بود
اومد روبروی من نشست و خیلی سرد گفت :
_ جای یه زن خونه ی شوهرش هستش نه خونه ی پدریش مگه نه
با غیض داشتم بهش نگاه میکردم تازه یادش افتاده بود یه زن داره وقتی بچه دار بودم این یکسال کجا بود وقتی تنهایی داشتم جراحی میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همینطور ساکت بشینم !
با طعنه خطاب بهش گفتم :
_ خوبه بلاخره یادت اومد یه زن داری
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود قصد داره چیزی بگه
_ از اولش هم میدونستم یه زن دارم ، منتها فکر نمیکنی تو این یکسال زبونت خیلی دراز شده
خواستم چیزی بگم ک آقاجون خیلی تند خطاب به من گفت :
_ احترام شوهرت رو نگه دار آیناز
همشون آریان رو دوست داشتند من اصلا واسه ی هیچکدومشون مهم نبودم پس چرا داشتم باهاشون صحبت میکردم ، بغ کرده بلند شدم برم ک صدای زن عمو بلند شد :
_ الان برو اتاقت قشنگ گریه کن بعدش چمدونت رو ببند زیاد سر و صدا نکن فقط آرتا اذیت میشه .
بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم چون حتی دوست نداشتم دیگه باهاش همکلام بشم
با حرص روی تخت نشستم اصلا دوست نداشتم گریه کنم من ضعیف نبودم ک بخواد همچین چیزی بگه
_ آهو
با شنیدن صدای اهورا سر بلند کردم خیره بهش شدم اصلا متوجه اومدنش نشده بودم خیلی سرد جوابش رو دادم :
_ بله
_ بهتره احترام مادرم رو نگه داری پایین بهت چیزی نگفتم اما حد خودت رو بدون
پوزخند عصبی زدم پس اومده بود بخاطر مادرش از من حساب پس بگیره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_266
بلند شدم روبروش ایستادم و گفتم :
_ مادرت باید متوجه حرفاش باشه که چی داره میگه قرار نیست هر چی از دهنش در اومد بگه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه
_ مثل اینکه تنت میخاره
_ کتک ؟ واستم تازگی نداره میتونی دوباره امتحانش کنی این ک کار همیشت بوده
چنگی لای موهاش زد
_ خفه شو آهو کاری نکن به اشک چشمت رحم نکنم پس هی صبر من رو تست نکن
سکوت کردم آریان وجودش پر از خشم و کینه شده بود اصلا مشخص نمیکرد چ خواسته ای داره
دوست داشتم هر چ زودتر همه چیز تموم بشه و برگردیم به روال سابق چون اینطوری من داشتم دیوونه میشدم و این دست خودم نبود
به سمتم اومد با صدایی خش دار شده گفت :
_ وسایل خودت و آرتا رو جمعش کن میریم خونه ی خودمون بقیه اش هر چی موند میگم بیارن
به سختی چشم باز کردم :
_ نظر من واست اصلا مهم نیست ؟
خیره به چشمهام جواب داد :
_ نه
به وضوح صدای شکسته شدن قلبم رو میشنیدم من هیچ ارزشی واسه ی آریان نداشتم حتی موقع عمل فقط خواست آرتا رو ببینه من اصلا واسش مهم نبودم ک حتی حالم رو نپرسید ، قطره اشکی روی گونم چکید پر از درد گفتم :
_ پس طلاقم بده
چشمهاش شد کاسه ی خون یهو دستش دور گردنم حلقه شد فشاری بهش داد و خیلی غضبناک داشت بهم نگاه میکرد ، با خشم غرید :
_ دفعه ی آخرت باشه همچین زری زدی ، خبری از طلاق نیست تا موهات هم رنگ دندونات بشه میشینی پسرت رو بزرگ میکنی بخوای یکبار دیگه اسم طلاق رو بیاری میرم واسه ی آرتا یه مادر دیگه میارم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_267
با شنیدن این حرفش حس کردم تموم دنیا رو سرم آوار شد خیلی راحت داشت از جدا کردن پسرم ازم صحبت میکرد ، قلبش حسابی سیاه شده بود
_ بسه انقدر گریه نکن سرم و خوردی زود باش وسایلتون رو جمع کن پایین منتظرم شنیدی
با چشمهای قرمز شده ام خیره بهش شده بودم ک بدون هیچ حرف دیگه ای گذاشت رفت چقدر بیرحم شده بود ، قلبش حسابی سنگ شده بود
دوست داشتم بمیرم هیچ چیزی دیگه نمیتونست باعث بد شدن بیشتر حالم بشه
با گریه مشغول جمع کردن وسایلم شدم چون چاره ی دیگه ای نداشتم خودش اینطوری خواسته بود
* * * *
_ به هیچ عنوان بدون اجازه ی من حق نداری جایی بری شنیدی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ اسیر آوردی ؟
نگاهش سرد خالی از هر حسی بود
_ دهنت رو ببند
با شنیدن این حرفش بهم برخورد حق نداشت چیزی بهم بگه رسما داشت با روح و روان من بازی میکرد
_ تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی آریان من برده ات نیستم مادر بچت هستم زنتم پس باید بهم احترام بزاری .
کمی گوشه ی دهنش به حالت تمسخر کج شد رسما انگار میخواست دیوونم کنه
_ جدی نمیدونستم خوب شد بهم گفتی
_ تو داری من و مسخره میکنی
_ نه
بعد با حالت سرگرمی داشت بهم نگاه میکرد انگار خوشش اومده بود با اعصاب و روان من بازی کنه دوست داشتم با دستای خودم خفه اش کنم اینطوری واسم بهتر بود
_ تو واقعا مریضی دوست ندارم بیشتر از این به حرفات گوش بدم
بعدش خواستم برم ک داد زد :
_ وایستا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_268
با شنیدن صدای دادش ترسیده سرجام ایستادم خیره بهش شدم ک گفت :
_ کدوم گوری داری میری ؟!
با چشمهای گشاد شده از تعجب داشتم بهش نگاه میکردم واقعا حق نداشت این شکلی باهام صحبت کنه ، قلبم داشت تند تند میزد
با صدایی ک لرزش داشت جوابش رو دادم :
_ پیش پسرم !
_ من بهت اجازه دادم بری ؟
_ فکر نمیکنم حرفی واسه ی گفتن داشته باشی ک بهم گفتی بمونم
_ این رو تو مشخص نمیکنی
از نگاهش میترسیدم یه چیزی تو نگاهش بود ک باعث ترس من میشد
خواستم برم اما بهتر بود وایستم چون بی شک یه کاری دستم میداد
به سمتم اومد حالا دقیقا روبروم ایستاده بود
_ خیلی نترس شدی ، پشتت به چی گرمه هان ؟!
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم واقعا داشتم ازش میترسیدم ، مخصوصا وقتی داشت با این تن صدا باهام صحبت میکرد
_ من پشتم به چیزی گرم نیست
_ ببین خوب گوشات رو باز کن چی دارم بهت میگم ، اصلا اجازه نمیدم تو باهام بازی کنی
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم من چرا باید بخوام باهاش بازی کنم انگار خودش متوجه شد چون ادامه داد :
_ تو خیلی خوب منظورم رو گرفتی پس اصلا خودت رو به اون راه نزن
اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما قلبم داشت از جاش کنده میشد
_ حالا گمشو از جلوی چشمم تا یه بلایی سرت نیاوردم زود باش
با شنیدن این حرفش سریع با قدم های لرزون ازش دور شدم آریان حسابی ذهنش مسموم شده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
این بزرگترین آرزوی من بود که یه روز تو مال من باشی درسته که به تو نرسیدم اما بازم خوشحالم...
- تو بااین حالت باز داری چرتو پرت میگی؟!!
- آه... آه... آره خوب کجابودم هه... هه.... آ آ آهان یادم اومد... وقتی فهمیدم... برگشتنمو به ایران با ناپدریت به عقب انداختم و اونو تنها فرستادم و... و خودم رفتم سراغ اون تاجر حالیش کردم با کی طرفه تمام پولی رو که بابت تو به ناپدریت داده بود بهش پس دادم... اوه... اوه... وقتی برگشتم تو رو ازش خواستگاری کردم ولی اون قبول نکرد بر... برای همین من اون نقشه رو براش چیدم من من باورم نمیشد که چطور یه پدر میتونه به این راحتی دختره خودشو... برای همین باخودم گفتم اگه قراره این دختر چنین سرنوشتی داشته باشه چرا من نداشته باشمش ولی وقتی توی تالار فهمیدم تو دختر واقعیش نیستی... دلیلشو فهمیدم... به هر حال میخواستم بهت بگم که اون تاجر هنوز دنبالته و... وقتی بفهمه من.... من دیگه نیستم میاد سراغت... تو... تو باید مراقبش باشی اون آدم خوبی نیست او اون...
- نه تو نباید بمیری من نمیزارم بمیری برای جبران نجات جونم هرکاری از دستم بربیاد برای نجاتت میکنم نمیدونم چرا بغضم ترکید... نمیر... نمیر خواهش میکنم نمیر ازت خواهش میکنم...
از قدرتم استفاده کردم اشکام مثل تگرگ سرازیر شده بودن و دونه دونه روی سینهی کمالی میافتاد هرکاری کردم بیفایده بود هیچ... هیچ فرقی به حالش نکرد آخه چرااا...
کمالی- ای... ای... اینا الماسن؟! هاه... تو... تو چی هستی؟! آدمی یا....
من میدونستم با همه فرق داری ولی دیگه انتظار اینو نداشتم من فکر میکردم از راه خلاف به این ثروت رسیدی...
این بزرگترین آرزوی من بود که یه روز تو مال من باشی درسته که به تو نرسیدم اما بازم خوشحالم...
- تو بااین حالت باز داری چرتو پرت میگی؟!!
- آه... آه... آره خوب کجابودم هه... هه.... آ آ آهان یادم اومد... وقتی فهمیدم... برگشتنمو به ایران با ناپدریت به عقب انداختم و اونو تنها فرستادم و... و خودم رفتم سراغ اون تاجر حالیش کردم با کی طرفه تمام پولی رو که بابت تو به ناپدریت داده بود بهش پس دادم... اوه... اوه... وقتی برگشتم تو رو ازش خواستگاری کردم ولی اون قبول نکرد بر... برای همین من اون نقشه رو براش چیدم من من باورم نمیشد که چطور یه پدر میتونه به این راحتی دختره خودشو... برای همین باخودم گفتم اگه قراره این دختر چنین سرنوشتی داشته باشه چرا من نداشته باشمش ولی وقتی توی تالار فهمیدم تو دختر واقعیش نیستی... دلیلشو فهمیدم... به هر حال میخواستم بهت بگم که اون تاجر هنوز دنبالته و... وقتی بفهمه من.... من دیگه نیستم میاد سراغت... تو... تو باید مراقبش باشی اون آدم خوبی نیست او اون...
- نه تو نباید بمیری من نمیزارم بمیری برای جبران نجات جونم هرکاری از دستم بربیاد برای نجاتت میکنم نمیدونم چرا بغضم ترکید... نمیر... نمیر خواهش میکنم نمیر ازت خواهش میکنم...
از قدرتم استفاده کردم اشکام مثل تگرگ سرازیر شده بودن و دونه دونه روی سینهی کمالی میافتاد هرکاری کردم بیفایده بود هیچ... هیچ فرقی به حالش نکرد آخه چرااا...
کمالی- ای... ای... اینا الماسن؟! هاه... تو... تو چی هستی؟! آدمی یا....
من میدونستم با همه فرق داری ولی دیگه انتظار اینو نداشتم من فکر میکردم از راه خلاف به این ثروت رسیدی...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد