33 عضو
#پارت_399
رمان #ماه_دریا
- زد تو حالم نکبت
آراهان هنوز داشت با بهت نگاهم می کرد بی سروصدا بلند شد و از اتاق رفت بیرون
بدجوری داغون شدم داشتم به هفت جد و آباده آراهان لعنت میفرستادم که یکی چند تقه به شیشهی پنجره ی اتاقم زد
رفتم دم پنجره دیدم ارمیاس، عه این چرا از پنجره اومده؟!
- تو داری چیکار میکنی؟!
مگه در نبود که از پنجره اومدی؟؟
ارمیا- ببخشید دیگه عجله داشتم گفتم راه آسونتر رو انتخاب کنم
سیلای- خیله خب وایسا
تا بیام
رفتم کیفو کفشمو آوردم که بریم
عه من چرا باید از پنجره برم؟!!
- ارمیا بیا از در بریم راحتتره نترس کسی کاریمون نداره
ارمیا- نه از همینجا میریم بیا
نمیفهمم این چرا اینجوری میکنه؟! بزارببینم میتونم وارد ذهنش بشم.
هرکاری کردم نشد ذهنش بسته بودولی چرا؟!!
چیکار کنم؟
بیحرف از پنجره رفتم پایین
توی راه هزارتا فکر به سرم زد ولی بین همهی اونا اینکه این آدم با ارمیا فرق داره بیشتر خود نمایی میکرد برای همین تصمیم گرفتم با یه سوال ساده راست و دروغشو در بیارم
همینطور که داشتیم به طرف دریا میرفتیم متوجه شدم که اصلاً حرف نمیزنه وبه صورتم نگاه نمیکنه دیگه شکم به یقین تبدیل شد
ازش پرسیدم
- ارمیا تو واقعاً منو دوست داری؟؟
کمی سرجاش وایشادوبعد جواب داد بله
جانا بله؟!
حالههای قرمز اطرافش و گرفتن ومن فهمیدم رودست خوردم
نزدیک دریا بودیمو آراهانم کنارم نبود باید با ارمیای واقعی ارتباط برقرار کنم
بدونه اینکه بفهمه خیلی ریلکس با ارمیا ارتباط برقرار کردم
- ارمیا کجایی؟!
ارمیا- من اومدم دنبالت ولی تو نیستی کجا رفتی؟ زدی زیر قولت؟!!!
سیلای- نه رودست خوردم نمیدونم این آدم کیه اما خیلی شبیه توعه برای همین فریب خوردم...
ارمیا با وحشت داشت به صحنهی روبه روش تماشا میکرد شاید منو تا این حد سنگدل نمیشناخت
اول آروم راه افتاد بعد پا تند کرد وبه طرفم دوید
منکه هنوز از کار خودم سردرگم بودم یک جا مات وایساده بودم
ارمیا بارسیدنش تنها چیزی که گفت این بود
- تو زنده ای؟؟ من که مردم سیلای...
#پارت_400
رمان #ماه_دریا
ارمیا- سیلای مراقب باش اونا تغییر کنندهها هستن ازش دور شو یا هربلایی میخوای سرش بیار ولی ازش دور شو
سیلای- دیگه دیر شده افتادم تو تله دورم کردن
ارمیا- چییییی؟!
پس آراهان کجاست کدوم قبرستونیه؟
- نمیدونم دعوامون شد رفت
- هرکاری که میتونی بکن فقط باهاشون نرو تا من بیام فهمیدی سیلای؟
سیلای- باشه
ناف من بدبختو باخون ریزی بریدن باید بکشم تا سالم بمونم
ارمیا- آروم باش سیلای تمرکز کن یه وقت فریب نخوری اونا به هرشکلی که بگی درمیان، تو قدرت تغییر چهرتو از اونا داری بپا دوباره رکب نخوری دختر
سیلای- تو باشی یا نه امروز بلایی سر این اوباش بیارم که درس عبرتی بشه برای بقیشون
خب ارمیای قلابی دروغ گوی خوبی بودی و تغییر چهرت عالی بود ولی تو امروز بزرگترین اشتباه زندگیتو کردی
فریب دادن من به قیمت زندگی کل خاندانت تموم خواهد شد قبل از هر غلط زیادی بهتر بود دربارش فکر میکردی حتی ارمیاهم از قدرت واقعی من خبر نداره مردک
به محض اینکه اینو گفتم همشون تغییر شکل دادن
یه مشت موجود زشت منزجر کننده که حال آدم ازشون بهم میخورد
بیشتر شبیه قورباغه بودن تا هر موجود دیگهای
اونیکه خودش به شکل ارمیا در آورده بود اومد جلو و گفت
- دختر باهوشی هستی بانو سیلای ولی تو الان در قلمرو منی و نمیتونی کاری کنی پس آروم و بیسر و صدا با من بیا
هه راستی پس دلت و به همین خوش کرده بودی بیچاره؟! واقعاً فکر کردی من اینجا هیچ قدرتی ندارم؟! کور خوندی اگه مثل بچهی خوب خودتو افرادت گورتونو گم نکنین خونتون پای خودتونه
طرف از رو نرفت تلاش من برای جلوگیری از این خونریزی بیفایده بود چون دستور داد تا بگیرنم
- خیلی بیشعوری خودت خواستی .
حفاظی شیشهای درست کردم که من و همهی اونا رو دربر گرفت بعد توی هر دو دستم آتیش و شعلهور کردم اونا که هنوز نمیدونستن دارم چیکار میکنم داشتن میومدن سراغم
آتیش به دست چرخیدم و آتیش توی دستمو فوت کردم طرفشون
با شعله ور شدن آتیش تازه فهمیدن که من قصد آتیش زدنشونو دارم اونا هیچ راهی برای فرار نداشتن منم خودمو تویه محافظ قرار دادم وچشمامو بستم تا مرگشونو نبینم من چارهای نداشتم برای حفظ خودم این تنها راه حل بود صداشون آزارم میداد دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم اشکام جاری شد مثل سیل اشک میریختم آخه چرا من؟ منکه هیچ وقت قصیالقلب نبودم پس این چه سرنوشتیه که من دارم چرا باید بکشم تا زنده بمونم
بعد از مدتی صداها قطع شد تموم شد
از جام بلند شدم و با بلند شدنم الماسای روی لباسم با صدا روی زمین ریختن
هیچی نبود هیچ *** نبود
کمی دورتر
#پارت_401
رمان #ماه_دریا
سیلای- تو از من نمیترسی؟
من با این همه قدرت وحشتناک برات ترسناک نیستم ارمیا؟
- نه نیستی، من دوست دارم سیلای تو هرجور که باشی من دوست دارم
راستی چرا تو اون آتیشو خاموش نمیکردی اگه آراهان نمیومد تا کی میخواستی شعلهور نگهش داری؟؟
سیلای- آراهان؟!! مگه اومده؟
- آره اون بود که آتیشت و خاموش کرد اوناهاش روی اون صخرس
آراهان بود با کتو شلوار آبی نفتی که خیلی بهش میومد وقتی دید دارم نگاش میکنم روشو برگردوند و رفت
تا برگشتم ارمیا دستمو گرفتو پرید توی دریا پریدنمون همانا و تبدیل شدنمونم همانا
ارمیا به سرعت شنا میکرد دستمو محکم گرفت بود و اصلاً بهم نگاه نمیکرد
هواسم پرت بود پرت کاری که کرده بودم
دستم توی دست ارمیا بود میتونستم ضربان قلبشو با دستم حس کنم تند می زد تنده تند انگار که در هل ولا بود یا ازچیزی وحشت داشت شاید میترسید
خودمم گیج بودم نمیدونم چم شده هواسم سرجاش نیست شوک شدیدی بهم وارد شده
بعد چند ساعت شنا به یه کاخ شیشه.ای خیلی زیبا رسیدیم
ارمیا حتی واینستاد تا نگاه کنم فوری درو باز کرد و وارد شد چندتا پری مو مشکی جلوی در برای استقبال اومدن وبه ما احترام گذاشتن ولی یه جوری نگاهم میکردن سرم درد میکرد داشتم هوشیاریمو از دست میدادم
ارمیا بیتوجه به من یا خدمه دستمو کشیدو برد و پشت سرش درو باجادو قفل کرد حالم زیاد خوب نبود که نا گهان صدای ارمیا درون ذهنم کمی هوشیارم کرد
- کجایی سیلای توکجاییی سیلای تورو خدا فقط بگو کجایی؟؟
برگشتم طرف ارمیا که دیدم وای برمن باز فریب خوردم این آشغالا برای رسیدن به هدفشون حتی به هم نوع خودشونم رحم نمیکنن اون همه رو به کشتن دادن تا منو به اینجا بیارن، باورم نمیشه از شدت عصبانیت خون توی رگام یخ بست اون چندشم که خودشو به شکل ارمیا در آورده بود چون فکر میکرد بازیرو برد به شکل چندش آورش برگشت بدون حتی یک کلمه دهنمو باز کردم وچنان جیغ فرابنفشی کشیدم که تمام کاخ شیشه ایش به لرزه درامد وترک خورد چشمامو بستمو صدامو بیشتر کردم انقدر فریاد زدم که کاخ خراب شدش روی سرش آوارشد .
کاخ داشت فرو می ریخت ومن داشتم از حال میرفتم چیزی نمونده بود بیهوش بشم که ارمیارو سوار بر آراهان دیدم و دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی چشمامو باز کردم اولین کسی که دیدم مادرم بود
انقدر اشک ریخته بود که چشماش سرخ سرخ بود...
#پارت_402
رمان #ماه_دریا
- مامان گریه کردی؟ من خوبم ببین خوبم دیگه گریه نکن باشه الهی من قربون اون چشای خوشگلت برم مامان
آرام- بیدار شدی سیلای، دخترم خوبی عزیزم؟
منکه دیگه مردم دخترم
چطور خودتو توی همچین دردسری انداختی عزیزم؟؟
خوب شد بلایی سرت نیوردن وگرنه اوضا بدتر از این میشد
سیلای- بدتر از چی مامان؟ چی شده؟
آرام- بعد از اینکه تو بی هوش شدی ارمیا با آراهان تمام اون قبیله رو به خاک و خون کشیدن البته هیلدو دار و دستشم بودن در واقع نسلشون منقرض شد الان تنها تبدیل شونده تو و آراهان هستید
سیلای- چی؟!! واقعاً این کارو کردن؟ آخه چرا؟!!
آرام- آراهان ازشدت خشم دیگه چیزی نمیدیده ارمیام که معلوم غیرتش جریحه دار شده بود برای فروکش کردن خشم این کارو کرده هیلدم که برات سوگند وفاداری خورده درحقیقت به وضیفش عمل کرده
اما این ماجرا توی دریا طوفان به پا کرده سران قبایل ارمیا رو به عنوان همسرت قبول نمیکنن و میگن من حق این که خودسر برات همسر انتخاب کنم رو نداشتم، اگه من انتخو
ابش نمیکردم اونم جرعت قتل عام اون قبیله رو نداشت
سیلای؟! تو ارمیارو نمیخوای؟ راستشو بگو سیلای خواهش میکنم
سیلای- مامان ارمیا تنها عشق زندگیه منه دوسش دارم بیشتر از جونم هرکاری میکنم تا بهش برسم و برام مهم نیست کی چی میگه اون مرده منه هرکاریم که کرده خوب کرده هرکی حرفی داره بیاد به خودم بگه تو خودتو نگران نکن مامان
ارمیا برای من بهترین انتخاب بوده تو بهترین کارو کردی مامان خوبم و من ازت ممنونم بخاطر عشق ارمیا
آرام- ممنونم دخترم خوشبخت باشی عشقم مثل منو بابات عزیزم
سیلای- مرسی مامان
باصدای در از مامان جدا شدم
ارمیا بود
واوووووووو چه جیگری شده چه خوشتیپ شده، این چه لباسی که پوشیده
دلم براش رفت
ارمیا- به به سیلای خانم، زیبای خفته ی من بالاخره بیدار شدی عشقم؟؟
پری خواب آلو دیگه نوبره میخواستی یه هفته دیگه میخوابیدی عجلهای نبود
آرام :
خب بچه ها من دیگه میرم خداحافظ
سیلای- چی؟!!! منظورش چی بود؟
ارمیا- چیه ترسیدی؟؟؟نترس عزیزم من ترس ندارم که
سیلای- چیه ؟کپکت خروس میخونه کیفت کوکه خوشتیپ کردی خبریه؟؟
ارمیا- آره ااون بالا رو ببین
بالای سرمو نگاه کردم
آینه بود، و اون من بودم با اون لباس
این لباس این این طرح منه کی کی اینو پیدا کرده ودوخته؟! این لباسی بود که من برای عروسیم طراحی کرده بودم ولی من اینو توی هفتا سوراخ قایم کرده بودم اینا اینو از کجا پیدا کردن؟
ارمیا- چیه تعجب کردی؟؟شاید تو اونو توی هفتا سوراخ قایم کرده باشی ولی هیچ چیزی دربارهی تو از چشم عشقت پنهان نمیمونه عشقم، من
محرم اسرارتم میدونستم که میخوای روز اول زندگیمون اینو بپوشی برای همین دادم برات خیلی خوشگل بدوزن چطوره خوشت میاد؟!
1401/01/15 12:16#پارت_402
رمان #ماه_دریا
- مامان گریه کردی؟ من خوبم ببین خوبم دیگه گریه نکن باشه الهی من قربون اون چشای خوشگلت برم مامان
آرام- بیدار شدی سیلای، دخترم خوبی عزیزم؟
منکه دیگه مردم دخترم
چطور خودتو توی همچین دردسری انداختی عزیزم؟؟
خوب شد بلایی سرت نیوردن وگرنه اوضا بدتر از این میشد
سیلای- بدتر از چی مامان؟ چی شده؟
آرام- بعد از اینکه تو بی هوش شدی ارمیا با آراهان تمام اون قبیله رو به خاک و خون کشیدن البته هیلدو دار و دستشم بودن در واقع نسلشون منقرض شد الان تنها تبدیل شونده تو و آراهان هستید
سیلای- چی؟!! واقعاً این کارو کردن؟ آخه چرا؟!!
آرام- آراهان ازشدت خشم دیگه چیزی نمیدیده ارمیام که معلوم غیرتش جریحه دار شده بود برای فروکش کردن خشم این کارو کرده هیلدم که برات سوگند وفاداری خورده درحقیقت به وضیفش عمل کرده
اما این ماجرا توی دریا طوفان به پا کرده سران قبایل ارمیا رو به عنوان همسرت قبول نمیکنن و میگن من حق این که خودسر برات همسر انتخاب کنم رو نداشتم، اگه من انتخو
ابش نمیکردم اونم جرعت قتل عام اون قبیله رو نداشت
سیلای؟! تو ارمیارو نمیخوای؟ راستشو بگو سیلای خواهش میکنم
سیلای- مامان ارمیا تنها عشق زندگیه منه دوسش دارم بیشتر از جونم هرکاری میکنم تا بهش برسم و برام مهم نیست کی چی میگه اون مرده منه هرکاریم که کرده خوب کرده هرکی حرفی داره بیاد به خودم بگه تو خودتو نگران نکن مامان
ارمیا برای من بهترین انتخاب بوده تو بهترین کارو کردی مامان خوبم و من ازت ممنونم بخاطر عشق ارمیا
آرام- ممنونم دخترم خوشبخت باشی عشقم مثل منو بابات عزیزم
سیلای- مرسی مامان
باصدای در از مامان جدا شدم
ارمیا بود
واوووووووو چه جیگری شده چه خوشتیپ شده، این چه لباسی که پوشیده
دلم براش رفت
ارمیا- به به سیلای خانم، زیبای خفته ی من بالاخره بیدار شدی عشقم؟؟
پری خواب آلو دیگه نوبره میخواستی یه هفته دیگه میخوابیدی عجلهای نبود
آرام :
خب بچه ها من دیگه میرم خداحافظ
سیلای- چی؟!!! منظورش چی بود؟
ارمیا- چیه ترسیدی؟؟؟نترس عزیزم من ترس ندارم که
سیلای- چیه ؟کپکت خروس میخونه کیفت کوکه خوشتیپ کردی خبریه؟؟
ارمیا- آره ااون بالا رو ببین
بالای سرمو نگاه کردم
آینه بود، و اون من بودم با اون لباس
این لباس این این طرح منه کی کی اینو پیدا کرده ودوخته؟! این لباسی بود که من برای عروسیم طراحی کرده بودم ولی من اینو توی هفتا سوراخ قایم کرده بودم اینا اینو از کجا پیدا کردن؟
ارمیا- چیه تعجب کردی؟؟شاید تو اونو توی هفتا سوراخ قایم کرده باشی ولی هیچ چیزی دربارهی تو از چشم عشقت پنهان نمیمونه عشقم، من
محرم اسرارتم میدونستم که میخوای روز اول زندگیمون اینو بپوشی برای همین دادم برات خیلی خوشگل بدوزن چطوره خوشت میاد؟!
1401/01/15 12:16#پارت_403
رمان #ماه_دریا
سیلای- تو تو تو چطور جرعت کردی توی زندگیه خصوصیه من سرک بکشی و فضولی کنی بیشعور، اسم خودتو گذاشتی مرد میزنم لهت میکنم اینو ازکجا پیدا کردی؟ خجالت نکشیدی جلوی مادرم اینو دادی تنم کنن *** ذاغارت؟!
ارمیا- برای چی خجالت بکشم زنمی من توی زندگیت سرک نمی کشیدم پس کی میکشید؟
تازه خاله آرام از خودمونه خجالت نداره
سیلای- ببند دهنتوووووو
با ارمیا گلاویز شدمو داشتم رسماً باهاش کشتی میگرفتم
من حرص میخوردم ولی اون غرق خنده بود مثل اینکه از این درگیری داشت خوشش میومد
ارمیا- عروسم چه وحشیه، انقدر تقلا میکنی خسته نشی عشقم
سیلای- تو دیگه حیثیت برا من نذاشتی امروز حالتو جا میارم حالا ببین
ارمیا- جاننننن؟! تو میخوای حال منو جا بیاری؟!!!
آخه زنی گفتن مردی گفتن نکنه جامون عوض شده من خبر ندارم سیلای خانم؟!
سیلای- هرجور دوس داری فکر کن عشقم اگه من امروز حالتو نگیرم سیلای نیستم وایسا
لج و لجبازی من توی این شب و عشق صادق فراوان ارمیا اولین روز زندگیمو رقم زد تقلای بیش حدم برای ادب کردنش باعث شکستم شد با تاسف
اونیم که دست آخر حالش گرفت شد، من بود نه آقا ارمیا، نگم بعدش چقدر به ریش نداشتم خندید که جاش نیست
بعدشم به رسم دیرینه بنده یک هفته توی اتاقم زندانی بودم وبه جز آقا ارمیا وخدمتکاری که برام کارامو انجام میداد کسی حق ورود نداشت، بیا اینم از شانس من یک هفتهی تمام ارمیا شبا دیر وقت میومد صبح قبل از بیدار شدن من می رفت
این جریان بیش از حد مشکوک بود یک جابی خبر نشستن عین خریته باید اطلاعات بگیرم رفتم توی ذهن بارون هیلد
- حیلد؟! کجایییی؟
- درخدمتم بانو امرکنید
- گفتم بهم نگو بانو همون سیلای کافیه
- چشم سیلای
- بگو بینم از ارمیا خبر داری؟
میدونی این روزا چیکار میکنه یا کجا میره؟؟
#پارت_403
رمان #ماه_دریا
سیلای- تو تو تو چطور جرعت کردی توی زندگیه خصوصیه من سرک بکشی و فضولی کنی بیشعور، اسم خودتو گذاشتی مرد میزنم لهت میکنم اینو ازکجا پیدا کردی؟ خجالت نکشیدی جلوی مادرم اینو دادی تنم کنن *** ذاغارت؟!
ارمیا- برای چی خجالت بکشم زنمی من توی زندگیت سرک نمی کشیدم پس کی میکشید؟
تازه خاله آرام از خودمونه خجالت نداره
سیلای- ببند دهنتوووووو
با ارمیا گلاویز شدمو داشتم رسماً باهاش کشتی میگرفتم
من حرص میخوردم ولی اون غرق خنده بود مثل اینکه از این درگیری داشت خوشش میومد
ارمیا- عروسم چه وحشیه، انقدر تقلا میکنی خسته نشی عشقم
سیلای- تو دیگه حیثیت برا من نذاشتی امروز حالتو جا میارم حالا ببین
ارمیا- جاننننن؟! تو میخوای حال منو جا بیاری؟!!!
آخه زنی گفتن مردی گفتن نکنه جامون عوض شده من خبر ندارم سیلای خانم؟!
سیلای- هرجور دوس داری فکر کن عشقم اگه من امروز حالتو نگیرم سیلای نیستم وایسا
لج و لجبازی من توی این شب و عشق صادق فراوان ارمیا اولین روز زندگیمو رقم زد تقلای بیش حدم برای ادب کردنش باعث شکستم شد با تاسف
اونیم که دست آخر حالش گرفت شد، من بود نه آقا ارمیا، نگم بعدش چقدر به ریش نداشتم خندید که جاش نیست
بعدشم به رسم دیرینه بنده یک هفته توی اتاقم زندانی بودم وبه جز آقا ارمیا وخدمتکاری که برام کارامو انجام میداد کسی حق ورود نداشت، بیا اینم از شانس من یک هفتهی تمام ارمیا شبا دیر وقت میومد صبح قبل از بیدار شدن من می رفت
این جریان بیش از حد مشکوک بود یک جابی خبر نشستن عین خریته باید اطلاعات بگیرم رفتم توی ذهن بارون هیلد
- حیلد؟! کجایییی؟
- درخدمتم بانو امرکنید
- گفتم بهم نگو بانو همون سیلای کافیه
- چشم سیلای
- بگو بینم از ارمیا خبر داری؟
میدونی این روزا چیکار میکنه یا کجا میره؟؟
#پارت_404
رمان #ماه_دریا
- این روزا سران و پادشاهان دریاها به دیدار مادرتون میان زاهراً ارمیا رو بعنوان پادشاه کل دریا و همسر شما قبول ندارن، ولی بامخالفت مادرتون مواجه شدن، ارمیا هم داره یه کارایی میکنه نمیشه سر از کارش در آورد
سیلای- باشه هواست بهش باشه اگه چیزی که میگی درست باشه اونا بیکار نمیشینن ممکنه بخوان از شر ارمیا خلاص شن چشم ازش ورنمیداری فهمیدی؟؟
هیلد- بله شما نگران نباش سیلای هر اتفاقی بیفته خبرت میکنم
سیلای- باشه، فعلاً
پس جریان از این قراره مامانمو ارمیا با حاکمان دریا درگیرن خیله خب
امروز که به شب برسه دیگه آزادم خودم حالشونو جا میارم اههههههم
ارمیا- به به سلام به عروس من چطوری؟؟
سیلای- خوب نیستم با تو هم قهرم با من حرف نزن
ارمیا- عه چرا؟!
سیلای- چرا دارهه؟! یه هفتهس منو اینجا زندانی کردی
اصلاً اگه من بیام بیرون کی قراره ببینتم؟ هان؟؟ بگو زودباش
ارمیا- سیلای جان هیچ کدوم از اون روسای خر منو بعنوان شوهرت قبول ندارن منو تو زنو شوهر شدیم ولی کسی اینو نمیدونه ما فکر کردیم خطرناکه که این موضوع رو علنی کنیم میخوایم کمی صبر کنیم شاید به یه نتیجهای برسیم وگرنه منو تو هردومون به خطر میفتیم
سیلای- غلط کردن که قبول نکنن من تورو میخوام نه هیچ *** دیگهای اونام برن هرغلطی دلشون میخواد بکنن زیادی زر بزنن یادم میره کیم یا چیکاره فهمیدی؟!! بهونه آورده واسه من ایش
ارمیا- باورم نمیشه که اینارو دارم از دختر غدی که هیچ مردی رو قبول نداشت دربارهی خودم میشنوم
خوشحالم سیلای خوشحالم که فقط منو میخوای هرکاری بتونم میکنم تا زندگیمون بهترین زندگی بشه عشقم
ولی یه چیزی یادت باشه تو ملکهی این جهان دریایی هستی نمیتونی هروقت دلت خواست کسی و بکشی یا ملتی و نابود کنی مگر اینکه دلیل قانع کنندهای داشته باشی فهمیدی؟؟
الانم حاضر شو که میخوایم بریم ماه عسل
سیلای- جاننننن، ماه عسل؟! توکه گفتی کسی نباید بفهمه اونوقت داری میری ماه عسل؟!!
ارمیا- آره گفتم ولی نگفتم که به ماه عسلمونم نمیریم میخوام ببرمت هرجاییرو که دوس داشتی ببینی پاشو
سیلای- آخه الان با این عجله چه خبره مگه؟؟
ارمیا- انقدر غرغر نکن بیا دیگه
به نق زدنای سیلای توجهی نکردم وبا یک حرکت از روی زمین بلندش کردمو از در زدم بیرون
بالاخره بعد از هیجده سال انتظار به آرزوم رسیدم
سیلای توی روی خودم بهم اعتراف کرد که فقط منو میخواد دیگه هیچ چیز برام مهم نبود میخوام هرجور که شد خندههای قشنگشو ببینم هرکاری میکنم تا از با من بودن پشیمون نشه من یک هفته باعشق باهاش زندگی کردم هر روزم مثل رویا
برام گذشت سیلای همه جور قبولم کرد منو منی که همه به خشن بودنم اعتراف کردن ازم می ترسیدن اما این دختر زیبا روز و شبای تاریک دریارو برام مهتابی و روشن کرد سیلای ماه دریای من
سیلای- ارمیا چته چرا داری گریه میکنی؟!
این دردونه هات چشو چالمو درآورد عشقم چی شده؟!
ارمیا- هیچی از بس سنگینی اشکم دراومد
سیلای- خیلی بیشعوری من کجام سنگینه زودباش بزارم زمین خیلی دلتم بخواد ایششش بزارم زمین..(دروغ گوی بدی هستی ارمیا منکه میدونم اشکات از خوشحالیه منم همینو میخوام و هرکاری میکنم تا همیشه خوشحال باشی )
مگه باتو نیستم بزارم زمیننننن، اینجا دیگه کجاست که منو آوردی؟
#پارت_405
رمان #ماه_دریا
ارمیا- اینجا خروجی مخفیه این قصره هیچ *** به غیر از منو خاله آرام ازش خبر نداره
سیلای- ومن!!!!!
ارمیا- آره و تو
از این راه میریم هیچ کسم خبردار نمیشه حتی اون اژدهای چتر بازت
خب حالا دوست داری اول کدوم کشورو ببینی؟
سیلای- کشور؟! واقعاً؟!
ارمیا- آره کشور نا سلامتی ماه عسلمونهها هر کشوری و که بگی سه روزه رسیدیم قول میدم
سیلای- خب اگه اینطوره اول بریم هند من خیلی دوس دارم تاج محل و ببینم تعریفشو زیاد شنیدم
ارمیا- باشه بزن بریم هند
بپر
سیلای- وااااااییییی چه باحاله یوهوووووو
ارمیا- خوش میگذره خانم؟!
سیلای- عالیه مثل تونل وحشت میمونه واووووو
ارمیا- دستتو بده فشاره آب زیاده داریم میرسیم به خروجی مراقب باش
سیلای- باشهههههع
مثل گلوله پرت شدیم وسط اقیانوس خیلی رویایی بود عاشقش شدم مثل یع دیونه توی دریا داشتم از خوشی میرقصیدم و دور خودم میچرخیدم بالاخره بعده هیجده سال خوشی به زندگیم اومد و دنیا به روم خندی
سرخوش بودم از خوشی انقدر دورخودم چرخیدمو خندیدمو جیغ زدم که سرم گیج رفت، گیج و منگ خودمو کنار ارمیا دیدم اونم خوشحاله مثل من
ارمیا- چی شد؟ هیجانتو خالی کردی یا بازم هست؟ گلوت پاره شد دختر
سیلای- عالی بود ارمیا عالی مرسی ازت
ارمیا- باورم نمیشه تو با یه همچین چیز کوچیکی انقدر خوشحال شدی؟؟ عجبا!!!!!!
خب دیگه بریم؟؟
سیلای- بریم
به همراه ارمیا راه افتادیم، توی راه با ارمیا کلی بازی گوشی کردیم با شوخیای ارمیا
به همه جای اقیانوس سر میزدیم وبا موجودات زیادی هم صحبت شدیم بعضیاشون خنده دار بودن بعضیاشون قابل ترحم بعضیاشونم عصبانی که با ارمیا سربه سرشون میزاشتیم و درمیرفتیم اونام میفتادن دنبالمون انقدر جلوشون در میرفتیم که از نفس میوفتادیم انقدر میخندیدم که دل ضعفه میگرفتم و ارمیا به زور آرومم میکرد...
#پارت_206
رمان #ماه_دریا
بعداز تفریح و بگو وبخند صبح روز جمعه به سواحل هند رسیدیم، یه دویست متری با ساحل فاصله داشتیم زیاد جالب نبود برعکس سواحل دریا خزر خودمون خیلی کثیف و منزجر کننده بود من چی فکر میکردم چی از آب در اومد
ارمیا- چیه؟ از اینجا خوشت نیومده نه؟
سیلای- نه خیلی کثیفه حالم بد شد
ارمیا- باشه بیا ببرمت یه جای دیگه که خیلی تمیزه از اونجا خوشت میاد
سیلای- با ارمیا شنا کنان رفتیم یه طرفه دیگه از سواحل هند
جالب بود اینجا پر از کشتیهای تفریحی بود که کاملاً معلوم بود متعلق به اشراف زاده ها وپولدارای هند بود
دخترا داشتن تو ساحل بازی میکردن
- داری به چی نگاه میکنی هان کی بهت گفته نگاه کنی؟
ارمیا- من چرا باید به کسی غیراز تو نگاه کنم وقتی خودم زیباترین پریه دنیارو دارم هان؟!
کشیدمش زیره آب
- منم دوست دارم ارمیا خان
- تو رفتی توی ذهن من دخترهی فضول؟؟ وایسا بینم وایساااا
داشتم با سیلای توی آبهای هند از زندگیم لذت میبردم واز همه جا غافل بودم سیلایم مثل من که ناغافل از هیجان از آب پریدیم بیرون اونم جلوی چشم اون همه آدم فرست طلب یک لحظه به خودمون اومدیم که دیگه دیر شده بود زیبایی سیلای چشمای همشونو خیره کرده بود بی تردید تمام اون کشتیا برای گرفتن سیلای به طرفمون حرکت کردن
- یا خدا سیلای دیدنت فرار کن زود باش بریم عجله کن
سریع زدیم به دل دریا و رفتیم ته اوقیانوس تا شاید از چشمشون دور بمونیم اگه پیدامون میکردن ماهم چارهای جز اینکه از شرشون خلاص شیم نداشتیم منم نمیخواستم توی اولین روزای زندگیم با سیلای خون بریزم ولی اگه دست یکی از اون آشغالا به سیلایم برسه قیمه قیمش میکنم
دست سیلایو گرفتمو پشته بزرگترین صخرهای که زیر دریا بود پنهان شدیم تا ببینم چی میشه حرکت کردن خطر ناک بود
حدسم درست بود کلی قواص ریختن توی دریا وداشتن تمام سوراخ سنبههای دریارو میگشتن
سیلای- نترس پیدامون نمیکنن ارمیا
ارمیا- چطور؟؟
سیلای- چون ما نامرعی شدیم فقط ساکت بمون تا برن
ارمیا- اینا نمیرن من میدونم آخرش دستای من به خون اینا آلوده میشه
سیلای- نگران نباش هیچ *** به غیر تو نمیتونه فکر داشتنمو داشته باشه چون بعدش فرصتی برای پشمونی نداره اینو بهت قول میدم پس آروم باش تا فکرت خوب کار کنه اگه اشتباه کنیم مجبور میشیم این همه آدمو بکشیم...
#پارت_407
رمان #ماه_دریا
- همینجا صبر می کنیم تا گورشونو گم کنن بعد میریم ساحل
ارمیا- باشه ولی اینو بدون این هندیا مثل مردم ایران نیستن اونا وقتی به چیزی طمع کنن تا گیرش نیارن ولکن نیستن
سیلای- میدونم آروم باش منو تو از پسش برمیایم مگه نه؟! هراتفاقی بیفته من همیشه هرجا باشی پیدات میکنم
دستمو انداختم دور گردنش و نشانه عشقمو روی پیشونیش گذاشتم مثل خودش نشانی به شکل دایره که وقتی میدرخشید قلبای کوچیک داخلش نمایان میشدن
- خب این نشان عشقی که همیشه دنبالش بودی حالا مال توشد
داشت با چشمای اشک آلود وتعجب نگاهم میکرد باورش نمیشد که حالا اون نشان و داره
توی یه حرکت چنان محکم فشارم داد که داشتم خفه میشدم
کمی یواشتر ارمیا خفه شدم پسر..
ارمیا- باورم نمیشه بالاخره عشقت مال من شد مال من شدی تومال خودم شدی عشق خودم شدی
(ارمیا)
توی شادی عشق سیلای غرق بودم که یک دفعه سیلای ناغافل از پشت هدف قرار گرفت وبیهوش شدوکشیده شد، نهههههه سیلااااااای
من منه *** ناخواسته با ندونم کاری سیلای و مرئی کرده بودم ولی خودم نامرعی بودم و اونا گرفتنش چنان توی شوک بودم که مغزم کار نمیکرد یک لحظه به خودم اومدم
اونا چه غلطی کردن؟!! به چه حقی دست به سیلای من زدن؟ زنده زنده چالتون میکنم قسم میخورم
با تمام سرعت به طرفشون شنا کردم اما دیر شده بود سیلای و بیهوش انداختن توی یه آکواریوم شیشهای و از آب کشیدن بیرون نرسیدم بردنش، رفتم روی آب چشمم افتاد به صاحب کشتی که داشت با خوشحالی سیلای منو تماشا میکرد و دورخودش میچرخیدو فریاد میزد من شکارش کردم دیدین مال من شد مال خودم شد هاهاهاه
چنان پدری ازت دربیارم که امروز تا آخر عمرت فراموش نکنی هرچند سیلای به هوش بیاد پدر هفت جد و آبادتو میار جلوی چشت
بردنش اینجا موندن فایدهای نداره باید برم ساحل اون عوضی صد درصد سیلای و برای نمایش میزاره باید قاطی تماشاچیا برم داخل بعد به حسابش میرسم البته اگه نقشهی دیگهای نداشته باشه
(سیلای)
وقتی به هوش اومدم خودمو توی یه آکواریومه
شیشهای وسط یه اتاق مجلل دیدم که یه عده داشتن نگاهم میکردن، وقتی دیدن به هوش ادمدم به طرف آکواریوم هجوم آوردن و داشتن مثل ندید بدیدا نگاهم میکردن
زبونشونو میفهمیدم مثل اینکه این از قدرتهای پری دریایی که در هر مکانی یا کشوری باشه میتونه به زبون اونا صحبت کنه..
#پارت_408
رمان #ماه_دریا
یکیشون با یه لیوان خواب آور اومد جلو و بدون اینکه حتی فکر کنه لیوان و خالی کرد توی آکواریوم
مردک خاک برسر نکنه فکر کرد منم با خواب آور، خواب میشم هه هه زهی خیال باطل هیچی خواب آوری منو خواب نمیکنه تو به همین خیال خام بمون تا زیر پات علف سبز بشه
مردک داشت برو بر منو نگاه میکرد تا ببینه خواب میشم یا نه
یه لحظه یه فکری به سرم زد میخواستم قبل از هرکاری کمی تفریح کنم برای همین خودموزدم به گیجی بلدم نبودما ولی یه کارای مسخرهای کردم که دیدم طرف عین چی داره میرقصه واااا خاک توسرت چندش براچی داره میرقصه انگار زیادی خورده زده به سرش خطرناکه، من غلط خوردم همچین کاری کردم
حالا باید چیکار کنم ارمیا کجاست؟؟!
نکنه اونم گیر افتاده؟!! اینا چطوری منو دیدن؟
باید برم ولی جلوی چشم اینا تبدیل بشم بد میشه! دیگه فرار کردن سخت میشه چه کنم ای خدا
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چه کنم چی کار کنم که یکی از اون پولدارا یه چیزی گفت که خون تو رگام یخ بست
- من توی یه کتاب خوندم که پریای دریایی وقتی از آب بیرون بیان به انسان تبدیل میشن، میگم چطوره یه امتحانی بکنیم هم فاله هم تماشا ضرری نداره اگه نشد برش میگردونیم توی آب
همه موافقت کردن، ای بیادب حالا چیکار کنم؟؟ من میخواستم بیسرو صدا از اینجا برم ولی مثل اینکه نمیشه از هرچی دوری میکنم به سرم میاد وای دارن میان خدایا چیکار کنم
تو یه لحظه آکواریمو برگردوندن ومن افتادم زمین وجلوی چشمای اونا با اون لباسا به انسان تبدیل شدم جامای شربت توی دستاشون خشک شدن با اون چشماشون داشتن سرتا پامو نگاه میکردن از شدت خشم دیگه داشتم منفجر میشدم
بلافاصله از روی زمین بلند شدم موهامم باجادو بافتم هرچند دوام زیادی نداشت ولی برای خارج شدن از اینجا زمانش کافی بود وقتی کارم با خودم تموم شد وارد ذهن تک تکشون شدم چه چیزا که نشنیدم داشت دود ازکلم بلند میشد اونیکه باعث گرفتاریم شده بود دهنش ازتعجب کف کرده بودو داشت نقشه می کشید و این آدم اولین کسیه که به خدمتش میرسم باعث همهی این بلاهایی که سرم اومده این آدمه
داشت میومد طرفم که دراتاق بازشدو کلی آدم ریختن توبرای تماشای من
برنگشت نگاه کنه کورشده بود ارانگوتان زشت
داشتم به قیافهی نحسش نگاه میکردم که چشمم خورد به ارمیا قاطی مردم وارد شده بود خدارو شکر که گیر نیفتاده
خب حالا که ارمیا اینجاس میتونم یه خونه تکونیه حسابی بکنم
اومد توی ذهنم
- سیلای خوب؟
- نه دارم از عصبانبت منفجر میشم
- دارم میبینم گونههات سرخ شدن هرکاری بخوای بکنی من پشتتم نگران نباش
-
میدونم اول از همه میخوام به خدمت این برسم...
1401/01/15 23:40#پارت_409
رمان #ماه_دریا
داشت میومد سراغم که از اون طرف یکی باز دهنشو باز کردو یه چرته دیگه گفت .
- ج جناب رادان من هرچقدر بخوای بهت میدم فقط فقط این پریو به من بده اصلاً هرچی بخوای میدم...
هه هه خدا رحمتت کنه دهنتو بسته نگه میداشتی برات بهتر بود
به ارمیا نگاه کردم میدونستم داره آتیش میگیره گر گرفته بود و نشان روی پیشونیش به شدت میدرخشید که توجه خیلیارو به خودش جلب کرد ولی ارمیا عین خیالش نبود داشت میرفت سراغ طرف
این میمونم از این طرف اصلاً هواسش به ارمیا نبود و گفت
باشه ولی بعداً...
حرفش توی دهنش موندکه ارمیا اون یارو رو چسبوند به دیوار
ازگلوش گرفته بود و داشت فشار میداد دلش خنک نشد برای همین با مشت چنان زد توی صورتش که دماغ و دهنش یکی شد و بیهوش روی زمین افتاد
همه به همهمه افتادن ولی هنوز وایساده بودن
این میمون که موقعیتش و درخطر دید اومد دستمو بگیره برای بردنم که سی سانت مونده بهم وایسادو چشاش ازحدقه زد بیرون خم شد چشم دوخت بود به من ازشدت درد قفل کرده بود
آروم پامو آوردم پایین همین یه ضربه کافی بود بیشعور فکر کرده من ازهمون دخترای توی کشتیم نکبت
ارمیا اومد کنارم گرفت بلندش کردو توی صورتش زل زد و گفت این کمترین تاوان برای طمع زیادته
بعدم پرتش کرد اون طرف که در باز شد و محافظاش ریختن تو اوضا قاراشمیش شد
با باتوم اومدن سراغ ارمیا
من نمیخواستم کسی جونشو از دست بده ولی این من نیستم ارمیاس که وقتی عصبانی باشه کسی جلودارش نیست کار خودشو میکنه منم نمیتونم وایسم و تماشا کنم برای همین از جادو استفاده کردم وتمام وسایله اتاق از زمین بلند کردم
مردم وقتی دیدن کار بیخ پیدا کرده دندون طمعشون و کشیدن و در رفتن فقط محافظا موندن با رئیسشون که از ترس آب دهنشونو قورت میدادن
زل زده بودن توی چشمام که ببینن میخوام چیکار کنم وقتی دیدن هیچ رحمی توی چشمام وجود نداره آروم صلاهاشونو گذاشتن زمینو از در عقب عقب رفتن بیرون
فقط میمونه موند آروم وسایلو گذاشتم زمین که همشون خوردو خاکشیر شدن
داشتم میرفتم طرف میمونه که ارمیا زودتر از من خودشو بهش رسوند درجا وایسادم، تا رسید بهش پاشوگذاشت روش یارو از درد چنان فریاد جان خراشی سرداد که نگو ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_262
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم ک با عصبانیت بیشتری سرم داد کشید :
_ پس کدوم حرومزاده ای رو دوستش داری ک واسش بال بال میزنی هان ؟
با چشمهای پر شده داشتم بهش نگاه میکردم انگار اصلا قصد نداشت هیچوقت عوض بشه
_ تو همیشه نسبت به من شک داشتی حالا ک اون بهت خیانت کرد میخوای عصبانیتت رو سر من خالی کنی ترجیح میدم ساکت باشم و هیچ چیزی بهت نگم چون اینطوری واسه ی من بهتره
_ ببین به نفعت هستش با من یکی به دو نکنی حالا گمشو بتمرگ
_ مشخص شد واسه ی چی برگشتی !
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد با صدای خش دار شده پرسید :
_ واسه ی چی برگشتم اونوقت ؟!
_ واسه ی خالی کردن عقده هات
نفس عمیقی کشید
_ فقط دارم رعایت میکنم چون بچه خوابیده وگرنه میدونستم چ بلایی سرت بیارم
خونسرد داشتم بهش نگاه میکردم عادتش شده بود اذیت کردن من
با عصبانیت گذاشت رفت منم روی تخت نشستم میدونستم این تازه شروعش هستش
آریان برگشته بود هنوز هم خشمگین عصبی بود از دست نازیه ولی چون نازیه ای نبود میخواست عصبانیتش رو سر من خالی کنه کاملا متوجه شده بودم !
از اتاق خارج شدم برم قرص بخورم چون سردرد بدی داشتم
با زن عمو روبرو شدم خواستم رد بشم ک خودش مانع شد و گفت :
_ پسرم رو چرا فراری دادی
سرد بهش نگاه کردم چرا متوجه نمیشد پسرش خودش مشکل داشت
_ شما بهتره برید درمان بشید
_ با منی ؟
_ کسی جز شما اینجا هستش ن پس با خود شما بودم .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_410
رمان #ماه_دریا
ارمیا- داشتی چه زری میزدی مرتیکه؟!!!
داشتی بازندگیِ من معامله میکردی؟؟
زن منو هاننننننن؟؟
چطوری بکشمت که دلم خنک شه هان جواب بده
ولی نه، مرگ برات زیادی راحته باید عذاب بکشی، میدونم زن و بچه نداری
سیلای زد نسلتو منقرض کرد منم تمومش کردم تو دیگه حتی نمیتونی ازدواج کنی تا آخر عمرت عذب میمونی این درد برای آدمی مثل تو بهترین شکنجس امیدوارم بهت خوش بگزره
با مشت چنان زدم توی صورتش که بیهوش شد دلمم خنک شد قوزمیت
خوبی سیلای؟؟
- آره خوبم تو که یارو رو بدبخت کردی
- حقش بود، هرکی بهت با چشم بد نگاه کنه بدتر از این سرش میاد
بیا بریم سیلای باید سریع از اینجا دور شیم وگرنه دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و نکشمشون اینام بخاطر دل مهربون تو زندن دفعهی بعدی وجود نداره سیلای بیا بریم
سیلای- وایسا با این سرو وضع بریم میشناسنمون!!
صبر کن تغییر قیافه بدیم بعد بریم که نشناسنمون
ارمیا- باشه فقط عجله کن داره حالم از این آدما بهم میخوره من دیگه پامو توی این خراب شده نمیزارم
#پارت_411
رمان #ماه_دریا
سیلای- منم همینطور
ازجادو برای تغییر قیافه استفاده کردم وهر دومونو به شکل یه زنو شوهر هندی درآوردم از حق نگزریم این لباس هندیه خیلی بهم میاد
دستمو انداختم دور بازوی ارمیا
- باید خودمونو به ترسیدن بزنیمو آروم از در بریم بیرون باشه؟؟
- باشه بریم، این لباس چه بهت میاد
- ممنون توام خوش تیپ شدی راستی اون نشان و از روی صورتت محو کن
با ارمیا ترسان از در اومدیم بیرون یا خدا
کلی سرباز و افسر و چه میدونم چی پشت در و دیوار و تیرک و اینا مسلح پنهان شده بودن، انگار ما به زور وارد این خراب شده شده بودیم خوب شد تغییر قیافه دادیم وگرنه
(ارمیا)
ارمیا- انقدر فکر نکن پیر میشی بیا بریم
به خواست سیلای خودمونو زدیم به اون راه و مثل ترسوها اومدیم بیرون چندتا پلیس اومدن مثلاً مارو اسکورت کنن که کشته نشیم
- خانم آقا شما حالتون خوبه؟؟ چطوری اومدین بیرون اون جادوگرا کجان؟؟
سیلای- نمیدونم داشتن جناب رادینو میزدن که ما فرار کردیم
بزارین ما بریم من ازشون میترسم خواهش میکنم
- باشه برین مراقب باشین ما اونارو دستگیر میکنیم برید برید
(هه هه آره حتماً میگیریشون )
ارمیا- آفرین بازیگر خوبی هستی منم باورم شد...
#پارت_411
رمان #ماه_دریا
سیلای- منم همینطور
ازجادو برای تغییر قیافه استفاده کردم وهر دومونو به شکل یه زنو شوهر هندی درآوردم از حق نگزریم این لباس هندیه خیلی بهم میاد
دستمو انداختم دور بازوی ارمیا
- باید خودمونو به ترسیدن بزنیمو آروم از در بریم بیرون باشه؟؟
- باشه بریم، این لباس چه بهت میاد
- ممنون توام خوش تیپ شدی راستی اون نشان و از روی صورتت محو کن
با ارمیا ترسان از در اومدیم بیرون یا خدا
کلی سرباز و افسر و چه میدونم چی پشت در و دیوار و تیرک و اینا مسلح پنهان شده بودن، انگار ما به زور وارد این خراب شده شده بودیم خوب شد تغییر قیافه دادیم وگرنه
(ارمیا)
ارمیا- انقدر فکر نکن پیر میشی بیا بریم
به خواست سیلای خودمونو زدیم به اون راه و مثل ترسوها اومدیم بیرون چندتا پلیس اومدن مثلاً مارو اسکورت کنن که کشته نشیم
- خانم آقا شما حالتون خوبه؟؟ چطوری اومدین بیرون اون جادوگرا کجان؟؟
سیلای- نمیدونم داشتن جناب رادینو میزدن که ما فرار کردیم
بزارین ما بریم من ازشون میترسم خواهش میکنم
- باشه برین مراقب باشین ما اونارو دستگیر میکنیم برید برید
(هه هه آره حتماً میگیریشون )
ارمیا- آفرین بازیگر خوبی هستی منم باورم شد...
#پارت_412
رمان #ماه_دریا
- حالا کجاشو دیدی هنوز مونده تا منو بشناسی
خب حالا کجا بریم؟؟
ارمیا- اول بیا از این کشورخراب شده دورشیم بعد
سیلای- هی کجا وایسا، من من گشنمه دارم از گشنگی ضعف میکنم اول یه چیزی بخوریم بعد
ارمیا- عه؟! واقعاً؟! مگه تو گشنتم میشه؟؟
سیلای- وااا، خب درسته پریم ولی دیگه سنگ به شکمم نبستم که منم گشنم میشه خب
ارمیا- شوخی کردم بابا بیا بریم یه چیزی بگیرم بخوریم بعد بریم
سیلای- باشه بریم ولی نمیدونم چرا انقدر ضعف کردم روده کوچیکه داره بزرگه رو میخوره
ارمیا- نکنه از وقتی ازدواج کردیم شکمو شدی؟!
سیلای- نخیرم اصلنم شکمو نشدم، خب من چند ساعت هیچی نخوردم برای همین گشنم شد
ارمیا- بفرما رسیدیم اینم بهترین رستوران هند بیا بریم تو
سیلای- باشه بریم
با ارمیا وارد رستوران شدیم
داشتم میمردم بوی غذا دیوونم کرد
رفتیم پشت میز نشستیم و ارمیا سفارش غذا داد بعد از نیم ساعت غذارو آوردن
- به به چه خوش رنگ و بوعه حتماً خوشمزس...
ارمیا- سیلای مراقب باش هندیا غذای تندو دوست دارن اول امتحان کن بعد بخور
سیلای- عمم به به چه خوبه بخور ازدستت نره وای چه میچسبه به به چقدر گشنم بود عمم
بخوردیگه برا چی برو بر منو نگاه میکنی؟؟
ارمیا شروع کرد به خوردن که دود از کلش بلند شد غذا از بس تند بود گوشاش قرمز شد
با دستاش دهنشو باد میزد و اوففف اوفففف میکرد
- چیه؟ چته آبرومونو بردی، اینکه زیاد تند نیست
ارمیا- تند نیست؟!! وای وای خدا انگار فلفلو با گونی ریختن توش تو چطوری اینو میخوری نسوختی تو؟؟
سیلای- نه اتفاقاً خیلی داره مزه میده واوو گوشاتو ارمیا خخ مثل لبو سرخ شدن پوففففف هه هه هه...
#پارت_413
رمان #ماه_دریا
ارمیا- احمقا این غذاست یا ذغال گداخته؟!! پوف پوف دهنم سوختم
سیلای- آخیش سیر شدم چسبید ممنون بابت غذا
ارمیا- نوش جان بیا بریم دیگه تا دوباره تو دردسر نیفتادیم
سیلای- باشه بریم
ولی باز از راه دریا بریم یا خشکی میترسم توی دریا دوباره گیر بیفتیم
ارمیا- نگران نباش قبلاً فکرشو کردم بلیط گرفتم با هوپیما میریم
سیلای- خب حالا کجا میریم؟؟
ارمیا- چین
سیلای- چیییین وایییییی به دیوار بزرگ چین دست میزنم
تاج محل و که ندیدم خدا لعنتشون کنه
ارمیا- هنوز وقت داریم میبرمت که ببینیش
سیلای- عه ارمیا اونجا چه خبره چقدر آدم جمع شده
- بریم ببینیم
یه عده زن و مرد ریخته بودن وسط و داشتن میخوندن و میرقصیدن و مردم داشتن تماشاشون میکردن ...
#پارت_414
رمان #ماه_دریا
با ارمیا رفتیم جلو دست تودست داشتیم تماشاشون میکردیم ارمیا دستمو انقدر محکم گرفته بود که دستم کبود شده بود چیکارکنه بچه ترسیده دوباره به دزدیدنم
وایساده بودیم که دختره همینطور داشت میخوند اومد سراغ ارمیا دستشو گرفت که ببرتش وسط برای رقص، چنان دست ارمیا رو کشیدم که دختر بامخ رفت توی سینهی ارمیا
ارمیا دستشو از دست دختره کشید ولی دختره ولکن نبود آخرش کشون کشون ارمیارو برد وسط تا باهاش برقصه خبر نداشت منم دارم با ارمیا میرم وسط ارمیا دستمو ول نکرده بود ملت از خنده روده بر شدن
دختره برگشت دید منم با ارمیام اومدم دستشو از دستم در بیاره که با یه حرکت ارمیارو چنان برگردوندم طرف خودم که خود ارمیام کپ کرد .
دخترهی خر فکر کرده میزارم با عشق من برقصه
شروع کردم با آهنگ هندی همراه ارمیا رقصیدن
دختره مات مونده بود و دیگه نمیخوند
به درک خودم میخونم،
اهم اهم شروع کردم به خوندن به به چه صدایی خدا نصیب کافر زمان نکنه والا
با دیدن رقص منو ارمیا ملت دوبرار شدن ارمیا چه حالی میکرد با چه عشقی منو همراهی میکرد و اون صدای خوشگل منو گوش میداد کمی که رقصیدیم و ملت تشویق کردن از وسط جمعیت دست تو دست هم در رفتیم به طرف تاج محل...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد