ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_216
رمان #ماه_دریا
بعداز این‌که کاخ سامرو با خاک یکسان کردم به همراه آراهان رفتم توی جنگل جایی که ارمیا و بقیه رو پنهان کرده بودیم ولی نبودن!!
- آراهان پس اینا کجان؟! چرا نیستن؟
- نمیدونم همینجا بودن!! یه دفعه کجا رفتن؟؟
هر چی سعی کردم باهاشون ارتباط ذهنی برقرار کنم نشد سکوت مطلق بود...
- آراهان... پس اینا کجان؟! چرا نمیتونم با هاشون ارتباط برقرار کنم؟!
- منم نمیدونم سیلای!!
- دروغ نگو آراهاننننن... تو نمیدونی اونا کجان؟! تو که همیشه دستت با اون ارمیای آب زیر کاه تو یه کاسس حالا میگی نمیدونی؟!!
- به خدا نمیدونم سیلای!! اونا چیزی به من نگفتن...
- آراهان!! نکنه گیر سامر افتاده باشن؟!
- نه بابا اگه گیر میفتادن می‌فهمیدیم اون عمه خانم زبل‌تر از این حرفاست که به این سادگی گیر سامر بیفته...
- پس کجان؟! چی شده؟! چرا بی‌خبر رفتن؟! نکنه اتفاقی واسه‌ی عالیه و ارمیا افتاده؟!
- نمی‌دونم ولی تو می‌تونی بفهمی حال ارمیا خوبه یانه...
- چی؟! چطوری میتونم بفهمم؟!
از نشان روی گردنت میتونی بفهمی ارمیا زندست یانه...
اگه نشان گل روی گردنت شاداب باشه یعنی حالش خوبه... ولی اگه پژمرده باشه یعنی حالش خوب نیست... و اگه پلاسیده بشه یعنی مرده...
- چی؟ این نشان همچین معنی داره؟!
- آره...پس فکر کردی چرا زندست؟! وقتی تو و ارمیا رسماً باهم ازدواج کنین اونم نشان تورو خواهد داشت‌‌...
برای همین ارمیا می‌خواست زودتر ازدواجتون رسمی کنه چون می‌خواست به وسیله‌ی نشانت بفهمه وقتی ازش دوری در چه حالی...
- که اینطور من اینو نمی‌دونستم...
- تو خیلی چیزارو نمیدونی... حالا ببین حالش خوبه یانه؟!

1400/11/10 09:29

#پارت_217
رمان #ماه_دریا
شالمو کنار زدم تا ببینم!!
- ای خدا لعنتت کنه آخه من چطوری ببینم این گل در چه وضعیه؟؟
(آراهان)
- خب اگه ناراحت نمیشی من ببینم؟!!
- باشه نگاه کن...
رفتم جلو و به نشان رز روی گردنش نگاه کردم پژمرده شده نمرده ولی حالش خوب نیست...
سیلای- بهتر زود تر بریم شاید رفته ویلا!!
آراهان- صبر کن سیلای!!
- چیه؟ چیزی شده؟؟
آراهان- میشه دستتو ببینم؟!
- دست منو برای چی می‌خوای ببینی؟؟
- هیچی فقط یه لحظه لطفاً...
- باشه ببین...
اومد جلو دستمو گرفت توی دستش بلندش کرد وبادقت بهش نگاه کرد که آتیش گرفتم!!!
- آخخخ... چیکار کردی دیونه ی بیشعورررررر؟!! دستم سوخت... آی دستم وای دستم چه دردی میکنه خدا لعنتت کنه عوضی چرا این کارو کردی؟ مرض داری؟؟
- ای وای حالا چرا داری جیغ جیغ میکنی مگه کل دستت آتیش گرفته که داری داد میزنی؟!!
- چه رویی داری تو بابا زدی دستمو سوزوندی زبونتم درازه؟!! شیطونه میگه بزنم....
- اُ... اُ... یواش یواش من فقط نشان اژدهاتو بهت دادم...
این نشان نشون میده که من متعلق به تو ام...
- نشان اژدها؟!! این دیگه برای چیه؟!
- با این نشان تو می‌تونی از قدرت‌های منم استفاده کنی و در مواقع لزوم به موقع خبرم کنی و با این نشان حساب کار دست بعضیا میاد که پاشونو از گلیمشون درازتر نکنن...
- حالا چرا خوب نمیشه؟!
- تا وقتی اثرشو کامل بزاه همونجوری میمونه قدرتت روش اثری نداره... نشان اژدهاست باید تحملش کنی تا خوب بشه سیلای خانم... هه...
- سیلای خانمو زهرمار اژدهای درازِ بی قوارهههههه....
- داد نزن گوشم کر شد بیا بریم دیرهههه...

1400/11/10 09:31

#پارت_218
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
- اهههههههع لعنت به همتون...
رفتمواز پشت یه لگد زدم بهش که نقش زمین شد و در رفتم...
- حقت بود نوشه جونت باشه...
آراهان- ای دختره ی شیطون... باشه یکی طلبت...
رفتم کناره جاده تا شاید یه ماشین گیر بیارم برگردم شهر...
- می‌خوای همینجا وایسی تا زیر پات علف سبز بشه؟!
داره شب میشه نمی‌تونیم که تمام شب تو جنگل بمونیم...
- یکم دیگه خودم میبرمت اینجا ماشین پیدا نمیشه... هوا که کمی تاریک شد میریم...
- آهان اونوقت باچی؟
- بامن مثل اینکه یادت رفته من یه اژدهام!!!!
- هوووفففففف باشه مثل اینکه چاره ای نیست...
هوا که تاریک شد آراهان دوباره به شکل اژدها دراومد و منو رسوند ویلای خودم... بادیگاردا هنوز مراقب ویلا بودن رفتم تو فکر میکردم عالیه خانم و ترانه اینجا باشن ولی نبودن اونا اینجا نیومدن... این خونه بدون اون دوتا خیلی سوت و کوره... یعنی کجا رفتن؟!
آراهان- چی شد اینجان؟؟
- نه نیستن... شاید رفتن ویلای ارمیا!!!
من میرم لباسامو عوض کنم بعد بریم اونجا...
- باشه پس زود باش...
رفتم تو اتاقم... اول باید برم حموم خیلی وقته یه دوش درست و حسابی نگرفتم...
رفتم زیر دوش بدنم خسته بود آب گرم حسابی می‌چسبید وخستگی این دوماهی که توی اون غار مثل غارنشینا زندگی کردم و جنگیدم و درمیاره...
وقتی حسابی دوش گرفتم و موهامو شستم از حموم زدم بیرون رفتم سر وقت کمد لباسام یه دست لباس مناسب برداشتم پوشیدم موهامو شونه کردمو بافتم... جلوی آینه بودم که چشمم خورد به نشان روی گردنم پژمرده شده بود... حق با آراهان بود مثل اینکه ارمیا حالش خوب نیست... یعنی کجاست؟!

1400/11/10 09:32

#پارت_219
رمان #ماه_دریا
با آراهان سوار ماشین شدیم درو با ریموت باز کردم حرکت کردیم نصف راه و نرفته بودیم که دیدم یه ماشین سیاه داره پشت سرمون آروم میاد!!! محلش نزاشتم و به راهم ادامه دادم... تا نزدیکای ویلای ارمیا تعقیبمون کرد...
وقتی رسیدیم دیگه جلو نیومد آراهان متوجهش شد خواست بره طرفش که یارو دنده عقب گرفتو از اونجا دور شد...
زنگ درو زدیم که یکی اومد درو باز کرد...
- بله بفرمایین خانم کاری داشتین؟!
- عه ببخشید پدر جان، آقا ارمیا هستن؟
- ارمیا کیه خانم؟!
- چی؟؟ خب آقای جوونی که اینجا زندگی میکنه...
- ببخشید خانم ما اینجا همچین آدمی نداریم این خونه امروز فروخته شده احتمالاً اون آقا صاحب قبلیش بوده...
- ف... ف... فروخته؟! یعنی چی؟؟!
آراهان این چی میگه؟!! یعنی چی که فروخته؟!!
آراهان- حتماً اینجا دیگه براش امن نبوده که فروخته رفته... نگران نباش من برات پیداش میکنم نمی‌خواد اینجوری حرص بخوری...
اون هرجا باشه میاد سراغت آتیش عشقش تندتر از این حرفاست که تو فکرشو میکنی...
مثل خمیر وارفته ولو شدم روی زمین... من خیلی نگرانش بودم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید...
اگه بمیره چی اونوقت چه خاکی به سرم بریزم؟!
اون همیشه بخاطر من صدمه دیده وحالا هم بخاطر مادرم به این روز افتاده و بدون هیچ ردی ناپدید شده...
حالا چیکار کنم از کجا پیداش کنم؟؟!
- آخه چرا من انقدر بدبختم چرا تا یکی رو پیدامیکنم که بهش دل ببندم زود از دستش میدم؟!! چراا؟!
عالیه وترانه تنها هم دُم من بودن حالا اونارم ندارم خدااا...
اگه دیگه برنگردن چی؟!! من چیکار کنم؟ تنهاییی دق میکنم تو اون ویلا!!
ارمیا دیگه بر نمیگرده میدونم... اون دیگه نمیاد پیش من... اون بخاطر من پدرشو از دست داد وحالا خودش تا پای مرگ رفته چرا چرا باید برگرده!!
اگه میخواست برگرده چرا رفته؟؟
آراهان- چی داری برای خودت میگی دختره‌ی خنگ؟! اون تورو به راحتی بدست نیاورده که به همین راحتی از دستت بده و ترکت کنه... اون هجده سال برای حفظ تو جنگیده و همیشه پیروز بوده... این‌بار بخاطه نامیرا بودن اون سامر سگ گیر افتاده وگرنه اون خودش به تنهایی یه لشکر رو حریفه... اون ولت نمیکنه حتماً دلیلی برای رفتنش داره...
من فکر میکردم تو به کسی علاقه نداری شیطون؟!!
نگو عاشق سینه چاکه ارمیا شدی...
ببین چه اشکیم داره میریزه... حالا این الماسارو کی جمع کنه؟ عالیه خانمم که نیست... طفلکی چه حرصی می‌خورد وقتی مجبور میشد دونه دونه این الماسارو جمع کنه...

1400/11/10 09:34

#پارت_216
رمان #ماه_دریا
بعداز این‌که کاخ سامرو با خاک یکسان کردم به همراه آراهان رفتم توی جنگل جایی که ارمیا و بقیه رو پنهان کرده بودیم ولی نبودن!!
- آراهان پس اینا کجان؟! چرا نیستن؟
- نمیدونم همینجا بودن!! یه دفعه کجا رفتن؟؟
هر چی سعی کردم باهاشون ارتباط ذهنی برقرار کنم نشد سکوت مطلق بود...
- آراهان... پس اینا کجان؟! چرا نمیتونم با هاشون ارتباط برقرار کنم؟!
- منم نمیدونم سیلای!!
- دروغ نگو آراهاننننن... تو نمیدونی اونا کجان؟! تو که همیشه دستت با اون ارمیای آب زیر کاه تو یه کاسس حالا میگی نمیدونی؟!!
- به خدا نمیدونم سیلای!! اونا چیزی به من نگفتن...
- آراهان!! نکنه گیر سامر افتاده باشن؟!
- نه بابا اگه گیر میفتادن می‌فهمیدیم اون عمه خانم زبل‌تر از این حرفاست که به این سادگی گیر سامر بیفته...
- پس کجان؟! چی شده؟! چرا بی‌خبر رفتن؟! نکنه اتفاقی واسه‌ی عالیه و ارمیا افتاده؟!
- نمی‌دونم ولی تو می‌تونی بفهمی حال ارمیا خوبه یانه...
- چی؟! چطوری میتونم بفهمم؟!
از نشان روی گردنت میتونی بفهمی ارمیا زندست یانه...
اگه نشان گل روی گردنت شاداب باشه یعنی حالش خوبه... ولی اگه پژمرده باشه یعنی حالش خوب نیست... و اگه پلاسیده بشه یعنی مرده...
- چی؟ این نشان همچین معنی داره؟!
- آره...پس فکر کردی چرا زندست؟! وقتی تو و ارمیا رسماً باهم ازدواج کنین اونم نشان تورو خواهد داشت‌‌...
برای همین ارمیا می‌خواست زودتر ازدواجتون رسمی کنه چون می‌خواست به وسیله‌ی نشانت بفهمه وقتی ازش دوری در چه حالی...
- که اینطور من اینو نمی‌دونستم...
- تو خیلی چیزارو نمیدونی... حالا ببین حالش خوبه یانه؟!

1400/11/10 09:29

#پارت_217
رمان #ماه_دریا
شالمو کنار زدم تا ببینم!!
- ای خدا لعنتت کنه آخه من چطوری ببینم این گل در چه وضعیه؟؟
(آراهان)
- خب اگه ناراحت نمیشی من ببینم؟!!
- باشه نگاه کن...
رفتم جلو و به نشان رز روی گردنش نگاه کردم پژمرده شده نمرده ولی حالش خوب نیست...
سیلای- بهتر زود تر بریم شاید رفته ویلا!!
آراهان- صبر کن سیلای!!
- چیه؟ چیزی شده؟؟
آراهان- میشه دستتو ببینم؟!
- دست منو برای چی می‌خوای ببینی؟؟
- هیچی فقط یه لحظه لطفاً...
- باشه ببین...
اومد جلو دستمو گرفت توی دستش بلندش کرد وبادقت بهش نگاه کرد که آتیش گرفتم!!!
- آخخخ... چیکار کردی دیونه ی بیشعورررررر؟!! دستم سوخت... آی دستم وای دستم چه دردی میکنه خدا لعنتت کنه عوضی چرا این کارو کردی؟ مرض داری؟؟
- ای وای حالا چرا داری جیغ جیغ میکنی مگه کل دستت آتیش گرفته که داری داد میزنی؟!!
- چه رویی داری تو بابا زدی دستمو سوزوندی زبونتم درازه؟!! شیطونه میگه بزنم....
- اُ... اُ... یواش یواش من فقط نشان اژدهاتو بهت دادم...
این نشان نشون میده که من متعلق به تو ام...
- نشان اژدها؟!! این دیگه برای چیه؟!
- با این نشان تو می‌تونی از قدرت‌های منم استفاده کنی و در مواقع لزوم به موقع خبرم کنی و با این نشان حساب کار دست بعضیا میاد که پاشونو از گلیمشون درازتر نکنن...
- حالا چرا خوب نمیشه؟!
- تا وقتی اثرشو کامل بزاه همونجوری میمونه قدرتت روش اثری نداره... نشان اژدهاست باید تحملش کنی تا خوب بشه سیلای خانم... هه...
- سیلای خانمو زهرمار اژدهای درازِ بی قوارهههههه....
- داد نزن گوشم کر شد بیا بریم دیرهههه...

1400/11/10 09:31

#پارت_218
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
- اهههههههع لعنت به همتون...
رفتمواز پشت یه لگد زدم بهش که نقش زمین شد و در رفتم...
- حقت بود نوشه جونت باشه...
آراهان- ای دختره ی شیطون... باشه یکی طلبت...
رفتم کناره جاده تا شاید یه ماشین گیر بیارم برگردم شهر...
- می‌خوای همینجا وایسی تا زیر پات علف سبز بشه؟!
داره شب میشه نمی‌تونیم که تمام شب تو جنگل بمونیم...
- یکم دیگه خودم میبرمت اینجا ماشین پیدا نمیشه... هوا که کمی تاریک شد میریم...
- آهان اونوقت باچی؟
- بامن مثل اینکه یادت رفته من یه اژدهام!!!!
- هوووفففففف باشه مثل اینکه چاره ای نیست...
هوا که تاریک شد آراهان دوباره به شکل اژدها دراومد و منو رسوند ویلای خودم... بادیگاردا هنوز مراقب ویلا بودن رفتم تو فکر میکردم عالیه خانم و ترانه اینجا باشن ولی نبودن اونا اینجا نیومدن... این خونه بدون اون دوتا خیلی سوت و کوره... یعنی کجا رفتن؟!
آراهان- چی شد اینجان؟؟
- نه نیستن... شاید رفتن ویلای ارمیا!!!
من میرم لباسامو عوض کنم بعد بریم اونجا...
- باشه پس زود باش...
رفتم تو اتاقم... اول باید برم حموم خیلی وقته یه دوش درست و حسابی نگرفتم...
رفتم زیر دوش بدنم خسته بود آب گرم حسابی می‌چسبید وخستگی این دوماهی که توی اون غار مثل غارنشینا زندگی کردم و جنگیدم و درمیاره...
وقتی حسابی دوش گرفتم و موهامو شستم از حموم زدم بیرون رفتم سر وقت کمد لباسام یه دست لباس مناسب برداشتم پوشیدم موهامو شونه کردمو بافتم... جلوی آینه بودم که چشمم خورد به نشان روی گردنم پژمرده شده بود... حق با آراهان بود مثل اینکه ارمیا حالش خوب نیست... یعنی کجاست؟!

1400/11/10 09:32

#پارت_219
رمان #ماه_دریا
با آراهان سوار ماشین شدیم درو با ریموت باز کردم حرکت کردیم نصف راه و نرفته بودیم که دیدم یه ماشین سیاه داره پشت سرمون آروم میاد!!! محلش نزاشتم و به راهم ادامه دادم... تا نزدیکای ویلای ارمیا تعقیبمون کرد...
وقتی رسیدیم دیگه جلو نیومد آراهان متوجهش شد خواست بره طرفش که یارو دنده عقب گرفتو از اونجا دور شد...
زنگ درو زدیم که یکی اومد درو باز کرد...
- بله بفرمایین خانم کاری داشتین؟!
- عه ببخشید پدر جان، آقا ارمیا هستن؟
- ارمیا کیه خانم؟!
- چی؟؟ خب آقای جوونی که اینجا زندگی میکنه...
- ببخشید خانم ما اینجا همچین آدمی نداریم این خونه امروز فروخته شده احتمالاً اون آقا صاحب قبلیش بوده...
- ف... ف... فروخته؟! یعنی چی؟؟!
آراهان این چی میگه؟!! یعنی چی که فروخته؟!!
آراهان- حتماً اینجا دیگه براش امن نبوده که فروخته رفته... نگران نباش من برات پیداش میکنم نمی‌خواد اینجوری حرص بخوری...
اون هرجا باشه میاد سراغت آتیش عشقش تندتر از این حرفاست که تو فکرشو میکنی...
مثل خمیر وارفته ولو شدم روی زمین... من خیلی نگرانش بودم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید...
اگه بمیره چی اونوقت چه خاکی به سرم بریزم؟!
اون همیشه بخاطر من صدمه دیده وحالا هم بخاطر مادرم به این روز افتاده و بدون هیچ ردی ناپدید شده...
حالا چیکار کنم از کجا پیداش کنم؟؟!
- آخه چرا من انقدر بدبختم چرا تا یکی رو پیدامیکنم که بهش دل ببندم زود از دستش میدم؟!! چراا؟!
عالیه وترانه تنها هم دُم من بودن حالا اونارم ندارم خدااا...
اگه دیگه برنگردن چی؟!! من چیکار کنم؟ تنهاییی دق میکنم تو اون ویلا!!
ارمیا دیگه بر نمیگرده میدونم... اون دیگه نمیاد پیش من... اون بخاطر من پدرشو از دست داد وحالا خودش تا پای مرگ رفته چرا چرا باید برگرده!!
اگه میخواست برگرده چرا رفته؟؟
آراهان- چی داری برای خودت میگی دختره‌ی خنگ؟! اون تورو به راحتی بدست نیاورده که به همین راحتی از دستت بده و ترکت کنه... اون هجده سال برای حفظ تو جنگیده و همیشه پیروز بوده... این‌بار بخاطه نامیرا بودن اون سامر سگ گیر افتاده وگرنه اون خودش به تنهایی یه لشکر رو حریفه... اون ولت نمیکنه حتماً دلیلی برای رفتنش داره...
من فکر میکردم تو به کسی علاقه نداری شیطون؟!!
نگو عاشق سینه چاکه ارمیا شدی...
ببین چه اشکیم داره میریزه... حالا این الماسارو کی جمع کنه؟ عالیه خانمم که نیست... طفلکی چه حرصی می‌خورد وقتی مجبور میشد دونه دونه این الماسارو جمع کنه...

1400/11/10 09:34

#پارت_220
رمان #ماه_دریا
- من دارم از نگرانی جون میدم تو داری جک میگی؟؟
- نه واقعاًعاشقش شدی؟؟
- خفه شو به تو هیچ ربطی نداره...
رفتم سوار ماشین شدم حالم خوب نبود یکی رو می‌خواستم که باهاش درد و دل کنم... شماره حسنا رو گرفتم داشتم می‌ترکیدم انقدر که بدبختی روی سرم آوار شده بود باید خودمو خالی میکردم کسی به غیر از حسنا برام نمونده... بعد از چند بوق طبق معمول حسنا خانم خواب آلود جواب دادن...
حسنا- الو!! کی؟
- سلام منم...
- منم کیه؟ نصف شبی مرض داری مزاحم مردم میشی؟؟
- ای مرگ الهی که خواب به خواب بشی حسنا منم سارا، ذلیل مرده باز اول شب کپه مرگتو گذاشتی که چی؟ مرض خواب داری تو؟!
- واییییی سارا توییی؟! خدا ذلیلت کنه گور به گور شده کدوم قبرستونی بودی هان؟؟
دوماه من و بابام پدرمون در اومد برای پیدا کردنت... کجا بودی دزدیده بودنت؟؟ ده زر بزن بینم مگه با تو نیستم؟!
- اگه یک دقیقه لالمونی بگیری میگم برات... ولی پشت گوشی نمیشه دارم میام پیشت اجازه هست؟ یا نه؟؟
- معلومه که هست دختره‌ی خنگ اینجا خونه‌ی خودته... بیا که دلم برات یه ذره شده بدو...
می‌خواستم حرکت کنم که آراهان جلوی ماشینو گرفت...
- کجا به سلامتی بانو؟!!
- برو کنار حالم‌خوب نیست... دارم میرم خونه‌ی دوستم حسنا...
- می‌خوای منم باهات بیام؟! تنهایی خطرناکه همه دنبالتن...
- نه میخوام تنها برم ممنون توام برو استراحت کن خسته‌ای من امشب پیش حسنا میمونم... خدافظ
(آراهان)
- به سلامت... خوش بگذره فردا میبینمت...
مگه تو میزاری من استراحت کنم سیلای خانم هوفففف...
ای کاش عاشق ارمیا نمی شدی...
مهره‌ی مار داری دختره‌ی شیطون!!!
قرار بود صاحب قدرتم بشی سیلای نه صاحب قلبم... دیوونم کردی... دلم میخواد اون ارمیارو خفش کنم حیف که نمیشه تو در قلبتو به روش باز کردی...

1400/11/10 09:35

#پارت_221
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
رفتم خونه‌ی حسنا تا رسیدم دم در دیدم پدر و دختر دم درن...
- سلام آقای جوادی...
- سلام خانم صادقی... شما کجا بودین؟ ما که مردیم از نگرانی؟!! جایی میرین حداقل یه خبری بدین...
- وایییی سارا تو زنده‌ای الهی که دورم بگردی که منو کشتی و دوباره زنده کردی ورپریده کجا بودی تو؟
- یه خورده آروم‌تر عزیزم خفه شدم حسنا جان...
- چته بی‌جنبه؟! دوماه نبودی، ندیدمت دلم برات تنگولیده میخوام بچلونمت سارا...
- ولش کن دخترم بزار بیاد تو ببینم این دوماه کجا بوده...
- ببخشید آقای جوادی این وقت شب مزاحم استراحت شمام شدم...
حسنا- حرف مفت نزن بیا برو تو که باید بازجویی بشی... سارا؟! یه خورده لاغر نشدی؟
- اسم من سارا نیست حسنا جان... سیلای...
- چییی؟! سیلای؟! پس اسم واقعیت سیلای؟؟
آره اسمم سیلای...
- خب پس فامیلیت چیه؟
- اینو هنوز نمیدونم...
جوادی- پس از امروز شمارو باید سیلای خانم صدا کنیم...
بله...
- حسنا جان برو یه شربتی شیرینی بیار برای خانم سا... اوه ببخشید منظورم سیلای خانم...
باشه الان میارم...
- خب بگو ببینم کجا بودین سیلای خانم؟ چرا بی‌خبر غیبتون زد؟؟ مشکلی پیش اومده بود؟ ما فکر کردیم آدم ربایی چیزیه!!
- شرمنده اصلاً فکرشم نمی‌کردم که اینطوری بشه ناگهانی پیش اومد خودمم نفهمیدم چی شد ببخشید که بی‌خبر رفتم...
- حالا کجا بودین؟ برای چی رفتین؟!
سیلای- (ای خدا حالا چه دوروغی تحویل این بدم من آخه؟) راستش بهم خبر رسید که پدر و مادرم پیدا شده... منم رفتم تا شاید ببینمشون ولی خبری نبود یعنی دیگه اونجا نبودن این مدتم دنبال اونا بودم... (دروغ که حناق نیست خفت کنه هی بگو هی بگو تا خفه شی ایششش یکی نیست به این بگه به تو چه)
- حالا کجا رفته بودی دنبالشون؟
- (الحق که وکیلی سیریش... مثل کنه چسبیده ول نمیکنه... حالا هی بپرس منم دروغ تحویلت بدم تا گندش در بیاد ببینم چی میشه؟!)
اصفهان، شیراز، گیلان یه چند جا رفتم ولی همیشه بی‌نتیجه به غیراز اینکه فهمیدم پدرم مرده...
- ای وای واقعاً متاسفم دخترم تسلیت میگم غم آخرت باشه... ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...
- عه نه این چه حرفیه شما که نمیدونستین‌... (پس این حسنا کدوم گوری مونده چرا نمیاد؟!!)...

1400/11/10 09:37

#پارت_222
رمان #ماه_دریا
سیلاااای تعریف نکن منم بیام... اومدم اومدم این چای با شیرینی... سیلای خانم حالا تعریف کن بینم کجا رفته بودی؟؟
آخ‌جون چای... من دوماه که چای نخوردم... به حسنای بدبخت که داشت خودشو جر میداد تا بدونه من توی این دوماه کجا بودم هیچ اهمیتی ندادم و چای رو داغ داغ برداشتم و شروع کردم با شیرینی خوردن... راستش از صبح هیچی نخوردم خیلی گرسنم بود با ولع داشتم چای و شیرینی می‌خوردم و اصلاً هواسم به حسنا وباباش نبود... که باشگفتی داشتن به دختری که همیشه با ادب چای می‌خورد و حالا داره مثل از قحطی زده‌ها چای میخوره تماشا می‌کنن...
حسنا- عه میگم سیلای ما شام داریم اگه گرسنه‌ای برات بیارم...
- نه همین چایو شیرینی کافیه ممنون...
جوادی- خب حسنا جان من خیلی خستم دیگه میرم بخوابم تو با دوستت راحت باش و اگه چیزی احتیاج داشت براش فراهم کن...
- چشم بابا خیالت راحت شما برین استراحت کنین...
خب سیلای خانم پاشو بریم که داری ازگشنگی می‌میری...
بیچاره آقای جوادی وقتی دید گرسنمه رفت بخوابه تا من راحت باشم
همینطور که داشتم شیرینی میخوردم اشک توی چشمام جمع شد بغضم ترکید قلبو روحم منقلب بود داشتم از غم بی‌پایان می‌مردم... اشکام سرازیر شد... توی این مدت دیگه بلایی نبود که سرم نیومده باشه...
حسنا اومد بغلم کرد دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم زار زار گریه می‌کردم منی که می‌ترسیدم جلوی دیگران گریه کنم دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم...
دونه های الماس از روی شونه‌ی حسنا قل می‌خورد و می‌افتاد روی زمین با هر قطره اشکی که می‌ریختم قلبم سبک‌تر میشد... من به این شونه برای رفع دلتنگی نیاز داشتم خوشحالم که هنوز حسنا رو دارم... اون مثل یه خواهر واقعی برام عزیزه...

1400/11/10 09:38

#پارت_223
رمان #ماه_دریا
حسنا- چی شده سیلای جان؟ چی باعث شده که تو اینطور اشک بریزی؟ سیلای!!!!
ای وای سیلای تورو خدا بگو چی شده آخه؟ تو که هیچ وقت این‌طوری گریه نمی‌کردی چت شده دختر؟؟ بیابریم اتاق من الان بابام میاد بیا...
(حسنا)
من تاحالا سیلای اینطوری دگرگون و منقلب ندیده بودم... از وقتی بچه بودیم همیشه همه‌ی حرفا و ناراحتیاشو بامن درمیون می‌گذاشت ولی هیچ وقت تا به این حد ناراحت، پریشون نبوده حتماً اتفاق بدی براش افتاده!!! اگه حرف بزنه حالش خوب میشه...
- بیا سیلای جان بیا بشین یه دقیقه آروم بگیر انقدر گریه نکن...
با هق هق گفت باشه ولی همچنان داشت اشک می‌ریخت تمام خونه و راه پله پر الماس شده بود باید برم جمعشون کنم تا فردا خامتکارا نبینن!!!
- سیلای من میرم برات آب بیارم تورودخدا آروم بگیر دلم ریش شد...
یه لیوان روی میز کارم بود برش داشتم تا توی راه الماسارو هم جمع کنم... همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم الماسا رو جمع می‌کردم پایین پله برخوردم به پای بابام!!! یه مشت از الماسی اشک پریه سیلایم دستش بود!!
یا قمربنی هاشم!!! نکنه همه‌چی رو دیده؟!!
- عه بابا شما هنوز نخوابیدی؟؟ چیزی لازم دارین؟
- حسنا این الماسا چرا روی زمینن؟!!
از کجا امده؟
- آآآ.... هان... چیییی؟! آهان اینا مال سیلای وقتی داشت گوشیشو از تو جیبش در می‌آورد کیسه‌ی الماساش افتاد روی زمین چون پاره بود ریخت منم داشتم جمعش میکردم آخه سیلای خسته بود... (( خاک تو گورت حسنا دروغ به این گندگی گفتی اگه خودش همه چیزو دیده باشه چی؟؟ من هیچ وقت بهش نگفتم که این الماسا اشکای سیلای... اگه دیده باشه من دیگه مردم فاتحه))
- خیله خب باشه پس بیا اینارم بگیر مراقب باش گمشون نکنی اینا خیلی گرونن کلی پول پاشون داده... من نمیدونم اون چرا اینارو توی یه کیف نمیزاره!! اینطوری ممکنه گم و گورشون کنه...
راستی براش غذا بردی؟! مثل اینکه خیلی گرسنه بود یه چیزی براش درست کن بخوره... باباش فوت کرده حالش خوب نیست مراقبش باش...
- چشم الان میرم...
باباش مرده؟!! پس بگو چرا انقدر حالش دگرگونه حالا من چی کنم؟؟
رفتم کمی از شام شب که مونده بود گرم کردم با یه لیوان آب رفتم بالا باید هر طور شده همه چیزو از زیر زبونش بکشم بیرون تا کمی سبک بشه این میشه با یه تیر دو نشان زدن به قول معروف...
آخه فضولی داره منو میکشه برو که رفتیم برای مخ زنی سیلای خانم... من مخشو میزنم که حرف بزنه اونم از اون ور ذهن منو خالی میکنه خاک تو گورم میشه زنده زنده اول جرم میده بعد از سقف آویزونم میکنه...

1400/11/10 09:39

#پارت_224
رمان #ماه_دریا
خب خب دختر خوب آروم شدی؟ عه تو که هنوز داری اون اشکای خوشگلتو میریزی زمین که دختر... بسه بسه انقدر آب گوره نگیر اشکات خشک میشه بیچارمون می‌کنی‌ها یه ملت و از نون خوردن می‌ندازی...
بجای اینکه انقدر گریه کنی بیا یه چیزی بخور جون بگیری رنگ به رخسار نداری...
به زور آرومش کردم تا غذاشو بخوره امروز بجای تمام عمرش گریه کرد... گریشو این کرد بدبختیش مال منه حالا باید چهار زانو راه بیفتم دنبال جمع کردن اشک تمساح خانم...
- خب سیلای خانم گریه‌هاتو کردی غذاتم خوردی قحطی زده‌ی سومالی... منه بدبختم از کت و کول افتادم از بس اون دوردونه‌هارو ریختی من جمع کردم... حالا بنال ببینم چته کجا بودی چرا به این روز افتادی؟؟
(سیلای)
بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردمو کار دادم دست حسنا و یه دلی ازعذا در آوردم نشستم همه چی‌رو از اول تا آخر برای حسنا تعریف کردم...
من میگفتم اون گاهی می‌خندید گاهی گریه می‌کرد گاهی از تعجب دوجفت شاخ خوشگل روی سرش سبز میشد این وسط کلیم متلک بارم کرد...
حسنا- ای خدا باورم نمیشه، داری میگی یارو اصلاً احمدی نبوده؟! اژده هاست؟!! گفتی اسمش چی بود؟ آراهان ععععععععععع چه خفن!! این اژدها بوده، اون مادر دخترم که پری دریایی از آب درامدن، عمه دارم که شدی دیگه چی؟!!!ععععععععع وای ننه باورم نمیشه حالا کجاست این آراهان که نشان دارتم کرده؟!!! ببینم خوشگله؟ خوش تیپه؟پ؟ میشه مخشو زد؟؟
- زهرمار، کوفت، حناق، مرگ تا یه چیزی بهش میگی شروع میکنه به دری وری گفتن...
اصلاً فهمیدی من چی گفتم؟ یا فقط همین یه قسمتش که مربوط به آراهان شنیدی مشنگ؟!!
میگم حال ارمیا و عالیه خوب نبود، جون به بدن نداشتن گمشون کردم بجای اینکه کمکم کنی نشستی داری خیال بافی میکنی؟!!
- میگم سیلای این آراهانه نشان دارت کرده ‌یه وقت ادعای مالکیت نکنه؟!!
- برو بمیر بیشعور... من چی میگم این چی میگه... دختره‌ی خنگ ایششش...
- حالا میخوای چیکار کنی؟!
- چیو؟؟
- همین وضعیتو دیگه، ارمیا مادرت، اصلاً مطمعنی مادرت زندس؟!

1400/11/10 09:40

#پارت_225
رمان #ماه_دریا
- آره زندست... ارمیا می‌دونست برای همین رفت سراغ سامر، ولی اونو افرادش نامیران و به سادگی از بین نمیرن برای همینم ارمیا شکست خورد، گیر افتاد وگرنه کسی حریفش نیست...
ولی من پیداش میکنم وحقشو میزارم کف دستش... انتقام تمام این بلاهایی که سر منو خانوادم آورد ازش میگیرم و نیست و نابودش می‌کنم... شانس آورد که خواهر ایکبیریش فراریش داد وگرنه....
- اوه اوه ترسناک شدی دختر دیگه از جک و جونورم که نمی‌ترسی بدبخت شدیم رفت...
- زر زیادی نزن بگو ببینم این دوماهی که من نبودم شرکت چه خبر بود؟
- جانننننن؟؟
((ای داد بیداد باز وسط حرفاش کار خودشو کرده!! حالا اگه راستشو نگم بیچارم میکنه دیگه بهم اعتماد نمی‌کنه...))
- تو که میدونی دیگه بهت اعتماد نمیکنم پس مثل بچه‌ی آدم راستشو بگو چیزیم از قلم نیوفته همممم...
- تو شعور نداری نه؟؟
واسه چی پا برهنه میپری تو ذهن آدم؟!!
- خودت میگی آدم مگه تو آدمی؟؟
- پ ن پ مجسمه‌ی ابوالهولم بیا یکی دوتا عکس یادگاریم بگیر باهام...
راستی گفتم عکس تو ازاین آراهان عکسی چیزی نداری من ببینم چه تیپیه؟
- جون به جونت کنن م*ن*حرفی... حرف و نپیچون بگو از شرکت چه خبر؟
من سرم درد میکنه حوصله ندارم برم توی ذهنت و اون سلولای مغزتو جابجا کنم تا ببینم چه خبره خودت بنال بینم... وگر میرم هرچی راز ماز داری میریزم بیرون پتتو میریزم رو آب یالا حرف بزن...
- خیلی نامردی!! مرد که نیستی زنی ولی نامردی خودت خواستی بشین تا بگم برات حالشو ببری...

1400/11/10 09:41

#پارت_226
رمان #ماه_دریا
- از روزی جنابعالی ناپدید شدی بدبختیای ماهم شروع شد...
چند روز گذشت و پیدات نشد رفتیم به پلیس گزارش مفقود شدنت رو دادیم از شانس خوبمون جناب سروان احمدی شدن مامور تحقیق پرونده البته به درخواست خودش...
بعد از چند روز یه شکایت نامه و حکم بازداشت برات اومد شرکت که، معلوم شد جناب آقای صادقی رفته ازت شکایت کرده که تو باعثِ به قتل رسیدن دختر و دامادش شدی و برات پرونده ساخته بود به این هوا...
سیلای- قاتل؟!! من؟!! از من شکایت کرد بود؟ مگه من اسلحه رو داده بودم دست دخترش؟!! مردک احمققققق...
حسنا- خلاصه سروان احمدی وقتی فهمید حکم ور داشت و رفت بادلیل و مدرک ثابت کرد که قاتلِ کمالی خوده دخترش بوده و دخترشم بعد از سوء قصد به تو به دست شخص دیگه ای کشته شده یک هفته‌ی تمام بابام با سروان احمدی درگیر این شکایت کذاعی بودن تا پرونده مختومه شد...
سیلای- باز خدا پدرشو بیامرزه حداقل یه جا به درد خورد...
حسنا- چی، چی رو خدا پدرشو بیامرزه، طرف هنوز زندس اونوقت توکردیش تو قبر؟!!!
سیلای- خب بابا حرفتو بزن چه طرفداریشم میکنه...
حسنا- هنوز تب و التهاب این جریان تموم نشده بود که معلوم شد اشک تمساحایی که برای سفارشای خارج از کشور گذاشته بودی ته کشیده... من موندم و این درد که چه کنم...
توی این گیر و گرفتاری حسابدار شرکت اومد گفت که بخاطر یه مشکل خانوادگی مجبوره استفا بده و باید بره یه شهر دیگه...
سیلای- چه مشکلی؟؟ برای چی استفا داد آخه؟!
حالا کسی رو به جاش آوردین یا نه؟
- جریان همینه.... راستش بعد از اینکه حساب دار رفت من آگهی دادم برای استخدام یک حسابدار کاربلد که سابقه‌ی کاری خوبی داشته باشه...
سیلای- خب چی شد؟؟
- باورت میشه توی سه هفته که آگهی دادم فقط یک نفر مراجعه کننده داشتیم؟!
- ها؟! فقط یک نفر؟!! پس نتونستین کسی رو استخدام کنین؟
- چرا همون آقاهه رو استخدام کردیم اونم با بالاترین توانایی در اداره حساب و کتاب شرکت که چه عرض کنم اداره‌ی کل شرکت.

1400/11/10 09:42

#پارت_227
رمان #ماه_دریا
- یعنی چی که اداره ی کل شرکت؟ اون حسابداره یا مدیر عامل؟!! رو چه حسابی بهش اعتماد کردین؟ اصلاً معلوم هست از کجا امده؟! دوستِ یا دشمن؟!
حسنا- حق داری که ناراحت باشی منو بابامم به همین راحتی قبولش نکردیم سیلای جان‌... ازش امتحان گرفتیم...
- چه امتحانی؟!
- بهت گفتم که الماسا تموم شد و ما موندیم تا خرخره توی گِل درسته؟!
- خب آره که چی؟
- خب همین دیگه... حلِ این کارو سپردیم بهش...
بابام گفت اگه بتونی مشتریای خاجی ما رو که بخاطر عقب افتادن سفارشات ناراحت هستن راضی کنی میتونی توی شرکت به عنوان حسابدار بمونی...
اونم با کله قبول کرد وگفت سه سوته حله!!!
- چی؟ چطوری این مشکلو میخواست سه سوته حل کنه؟! شما که الماس نداشتین؟!
- دِه همین دیگه!! همین داره منو میکشه...
- چطور؟؟؟
- نمیدونم چطوری مشتریارو راضی کرد و یک هفته ازشون وقت گرفت بعدم ظرف یک هفته الماسای مورد نیازو تهیه کرد ومعامله به خوبی انجام شد...
- الماسا رو تهیه کرد؟!! از کجا؟ اون الماس هیچ جا پیدا نمیشه...
- همین دیگه منم دارم همینو میگم که اون آقای خیلی محترم خوشتیپ این الماسارو که مختص جنابعالیِ از کجا آورده؟!
- خب پولش چی چقدر پول هزینه کرد؟!
- فعلاً هیچی...
- هیچییی.... مگه میشه؟!! چنتا از سفارشا مونده بود؟!
- سه تا کله گنده...
- سه تا؟ چرا پولشونگرفت؟!!
- گفت وقتی صاحب شرکت بیاد پولشو با پاداشش یک جا میگیره...
- عجیبه اگه یه کارمنده حسابداریه پس این همه پولو از کجا آورده؟! خیلی مشکوکه؟!

1400/11/10 09:43

#پارت_228
رمان #ماه_دریا
- حالا اینارو ولش کن جالبترش مونده...
- چی؟ دیگه چی مونده؟!
- راستش چند روز بیشتر از شیرین کاری اولش نگذشت بود که یه اتفاقی افتاد که جفت شاخای من سبز شدن...
- دِه جون بکن بگو چی شده دیگه کشتی منو چرا داری بهش آب و تاب میدی؟!
- خو مزش به همین اگه نمی‌خوای خلاصش میکنم... صادقی رفته به پلیس گفته که تو فرزند خواندشون هستی و بدون اجازه از خونه فرار کردی... گفته که چون دختر خودش کشته شده میخواد تو به عنوان دخترشون توی خونه‌ی اونا زندگی کنی چون بعد از مرگ آنا حال همسرش خوب نیست... آقا حکم سرپرستی تو رو می‌خواست...
هااااااا چیییی؟ فرارکردم ؟! فرزند خوانده؟!
حکم سرپرستیه منو می‌خواست مرتیکه‌ی بیشعور *** ببینمش دو شِقِّش میکنم آشغال منو فروخته بوده به یه تاجر بحرینی... تازه میخواد منو به فرزندخواندگی بگیره که ببره بفروشتم تا دلش خنک شه فکر کرده من خرم یا از پشت کوه اومدم؟! بعد متهم کردنم به قتل با چه رویی اومده همچین ادعایی کرده؟!
- خب حالا جوش نزن نتونست کاری بکنه یا حکمی علیهت بگیره این زمانی پتشو ریخت رو آب...
- زمانی دیگه کدوم خریه؟؟!
- آی ببخشیدجناب آقای بهزاد زمانی حسابدار مون هستن...
- خب چطوری پتشو ریخت رو آب؟!
- خب منو بابام و سروان احمدی نتونستیم کاری از پیش ببریم چون صادقی با عکس و مدرک تحصیلی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه ثابت کرد که تو دختر خوندش هستی... دادگاه هم حکم سرپرستی تورو داد به صادقی...
روزی که دادگاه قرار بود حکم بده که جنابعالی کَت بسته تشریف ببری منزل صادقی... این جناب زمانی با یه پرونده قطور وارد دادگاه شد و هست و نیست صادقی رو به باد داد و با اسناد دمعتبر تمام خلافای صادقی رو رو کرد که یکیش همون جریان تاجر بحرینی بود که تورو بهش فروخته بود اون مدرک فروش تو به اون تاجرو در اختیار داشت... دادگاه با اون مدارک صادقی رو بازداشت و راهی زندان کرد...

1400/11/10 09:44

#پارت_229
رمان #ماه_دریا
- راهی زندان کرد؟!! اون از کجا اون مدارک و آورده؟؟ نکنه از آدمای کمالیه؟! تنها کسی که میتونه این اطلاعات رو داشته باشه احتمالاً اونا هستن...
- نمی‌دونم هیچی ازش نداریم مدارکش کاملاً درست اون توی رشته‌ی حسابداری و بازرگانی تحصیل کرد فارغ التحصیل آلمانه مدارکش هیچ مشکلی نداشت نمیتونه یکی از نوچه‌های کمالی باشه شاید از خانوادش باشه ولی از آدماش نیست بابام لیست همه‌ی آدماشو در آورد این آدم بین اونا نبود... بین خانوادشم کسی رو با این اسم نداشتن...
- نبود؟! پس این کیه؟ میتونه از آدمای اون تاجر باشه؟!
- نه، نیست سروان احمدی تمام زندگیشو زیرو رو کرد هیچ *** به اسم بهزاد زمانی در بحرین نبوده هیچ مسافریم به این اسم وارد ایران نشده خیلی خیلی مشکوکه و فوق‌لعاده باهوشه توی این دوماه که وارد شرکت شده شرکت ما سود خیلی زیادی کرده، اون پولداره ماشین و بادیگارد داره ولی میاد شرکت ما وبه عنوان حسابدار کار میکنه این باعقل ناقص تو جور درمیاد؟!
- هیچی به ذهنم نمی‌رسه...
- یه چیزه جالبتر!!
- دیگه چیه؟!!
خب اینکه قیافه‌ی طرف به شدت آشناست ولی من نمی‌دونم اون کجا دیدم... یعنی منو بابام هنوز موندیم یارو رو کجا دیدیم...
سیلای خانم طرف بدجوری پشتت در امده... انگار تورو میشناسه هرروز سراغتو از منو احمدی می‌گیره... افرادش در به در دنبالتن...
-'گفتی قیافش آشناس؟! این یعنی اینکه تو اونو قبلاً دیدی درسته؟
- آره ولی نمیدونم کی وکجا!!!
- چند سالشه؟؟
- دور و بر سی یا سی‌وسه سالشه...
تانبینیش چیزی گیرت نمیاد... شاید اگه وارد ذهنش بشی به چیزی برسی...
- ذهنش؟!! نکنه اونم از اونایی که دنبالمن؟!!
- نه فکر نکنم اون هیچ چیز خاصی نداره غیر ممکنه از اونا باشه به دلت بد راه نده...
- آخه شما چرا اونو استخدام کردین؟
- خب عزیزم ما کف دستمونو بو نکرده بودیم که طرف با اون سن و سال یه میلیاردره!!! وگرنه مرض نداشتیم که بیاریمش شرکت... من عذرشو خواستم ولی اون قبول نکرد گفت کارمند شرکته و جایی نمیره، ولی من از یه چیزی کاملاً مطمعنم اونم اینکه اون به طمع تو امده شرکت وگرنه به این چندر غاز حقوق حسابداری نیازی نداره تازه بیشتر از یه حسابدار کار میکنه من یکی که تقریباً بیکارم...‌

1400/11/10 09:45

#پارت_230
رمان #ماه_دریا
- دلم شور میزنه... چرا یهو گذاشت رفت؟!! اصلاً کجا رفتن؟! چرا؟ چرا داره ازم دوری میکنه؟ نکنه اونم ازم دل‌زده شده؟! یعنی از این همه گرفتاری که دارم خسته شده؟! خب اگرم شده باشه حق داره همش صدمه میبینه... هوففف...
بیخیال بهتر زودتر آماده بشم برم شرکت بعداً با آراهان حرف میزنم شاید راضیش کردم بره دنبالشون بگرده...
بعداز حموم حسنا موهامو با بدبختی شونه کرد... دختره‌ی سفید می‌خواست موهامو کوتاه کنه چون نمی‌تونست شونش کنه پاک زده به سرش انگار خبر نداره من جونم به موهام بنده...
بعداز اینکه آماده شدیم رفتیم پایین برای صبحانه...
آقای جوادی سرمیز صبحانه نشسته بود تا مارو دید دعوتمون کرد برای صبحانه...
رفتیم سر میز نشستیم خدمتکارشون برامون صبحانه آورد...
شروع کردم به خوردن که دیدم چنگال تو دستای حسنا داره میلرزه....
چیه چته حالت خوب نیست حسنا؟!!
چرا اتفاقاً حالم خیلیم خوب بود تاوقتی که اون کوه موهاتو دادی دستم تا شونش کنم انگشتام ناتوان شدن از بس شونه رو کشیدم حتی نمی‌تونم چنگالو دستم نگهدارم، چیه این همه مو کمش کن بابا میشه باهاش دوتا بالش درست کرد والا...
- یبار شونش کردی آه از نهادت بلند شده ببین این عالیه بدبخت چی می‌کشیده که هرروز شونش میکرد...
- راستی سیلای، حالا که عالیه خانم نیست نمی‌خوای خدمتکار برای خونت بیاری؟!
توکه نمیتونی خودت کاراتو با اینهمه مشکل انجام بدی باید یکی توی کار خونه کمکت کنه یا نه؟
- آره باید تا وقتی عالیه برمیگرده یکی‌رو پیدا کنم...
جوادی- نگران نباش دخترم من خودم میرم آگهی برای استخدام یه خدمتکار همه چیز تموم میدم که همه کار بلد باشه تو با خیال راحت برو سر کارت...
- خیلی ممنون آقای جوادی ببخشید من همیشه باعث دردسر شمام...
- این چه حرفیه تو هم برام مثل حسنایی هیچ فرقی با دخترم نداری، دیگه نبینم از این تعارفا بکنی هرکاری داشتی خودم هستم فقط خبرم کن باشه؟
- چشم خیلی ممنون دستتون درد نکنه...
- نه بابا منم اینجا بوقم دیگه، چه نازش هم میکشه پدر جان منم اینجاما یادت که نرفته؟!
جوادی- نه باباجان مگه میشه توی زلزلرو فراموش کرد دخترم استغفورالله، نگو...
- عه داشتیم پدرجان؟!!! باشه نوبت منم میشه...
بعد از صبحانه با حسنا رفتیم شرکت...

1400/11/10 09:47

#پارت_231
رمان #ماه_دریا
رسیدیم رفتم دفترم، اوفففف چقدر دلم برای اینجا تنگولیده بود خدا از چه جهنمی اومدم بیرون تا من باشم که قدر نعمتهای خدارو بدونم، پشت میز کارم نشسته بودم و داشتم حساب کتابای این دو ماه و در میاوردم که حسنا اومد تواتاق...
- سیلای جان سروان احمدی اومده میگه باید چندتا سوال ازت بپرسه در مورد گم شدنت و اینا دیگه، من شمارو تنها میزارم عزیزم...
- عه... عه کجا حسنااااا...
- سلام خانم صادقی صبح بخیر...
- جاننن؟ عا، سلام جناب سروان احمدی خوب هستین؟؟
(خوبه خدارو شکر که احمدی سالم می‌ترسیدم این آراهان یه بلایی سرش آورده باشه ازش بعید نبود یکی از دست و پاشو قطع کنه چلاقش کنه حسود...)
- بله خیلی ممنون... ببخشید که مزاحم شدم راستش برای تکمیل پرونده‌ی گم شدنتون چندتا سوال ازتون داشتم تا پرونده رو مختومه کنم...
- بله بفرمایین در خدمتم، اجازه بدین بگم یه چای یا قهوه بیارن بعد...
- هرجور راحتین ممنون...
(ای نکبت یه تعارف می‌کردی که لازم نیست انگار دنباله بهانس بشینه اینجا!! خدا بگم چیکارت کنه حسنا بعد کار که گیرت میارم دارم برات...)
زنگ زدم به آبدارخونه تادوتا قهوه بیارن بعدم نشستم تا ببینم که باید چه دروغی باید تحویل این جناب سروان بدم که دست از سر کچلم برداره...
- درخدمتم بفرمایین هر سوالی دارین بپرسین جواب میدم...
- اول از همه حالتون خوبه صدمه‌ای که ندیدین؟؟
(جانننننننن؟! تورو سَنَنه آخه!)
- بله من خوبم ممنون بابت نگرانیتون...
- خب خدارو شکر که سالم برگشتین، نمی‌دونین وقتی حسنا خانم گفتن برگشتین چقدر خیالم راحت شد...
کجا بودین خانم صادقی؟ من‌که کل کشور رو زیر و رو کردم ولی هیچ اثری ازتون پیدا نکردم کجا بودین با کی بودین چرا بی‌خبر رفتین؟
- جناب سروان من جای خاصی نبودم، در حقیقت دنبال خانواده‌ی واقعیم بودم برای همین رفتم، هیچ اتفاقی نیفتاده که شما نگران باشین، میدونم که اشتباه کردم بی‌خبر رفتم ولی خب وقتی بهم خبر دادن خانوادم پیدا شده دیگه مغزم کار نکرد و بی‌خبر رفتم شرمنده شمارم تو این مدت گرفتار کردم ازیت شدین باید ببخشید...

1400/11/10 09:48

#پارت_220
رمان #ماه_دریا
- من دارم از نگرانی جون میدم تو داری جک میگی؟؟
- نه واقعاًعاشقش شدی؟؟
- خفه شو به تو هیچ ربطی نداره...
رفتم سوار ماشین شدم حالم خوب نبود یکی رو می‌خواستم که باهاش درد و دل کنم... شماره حسنا رو گرفتم داشتم می‌ترکیدم انقدر که بدبختی روی سرم آوار شده بود باید خودمو خالی میکردم کسی به غیر از حسنا برام نمونده... بعد از چند بوق طبق معمول حسنا خانم خواب آلود جواب دادن...
حسنا- الو!! کی؟
- سلام منم...
- منم کیه؟ نصف شبی مرض داری مزاحم مردم میشی؟؟
- ای مرگ الهی که خواب به خواب بشی حسنا منم سارا، ذلیل مرده باز اول شب کپه مرگتو گذاشتی که چی؟ مرض خواب داری تو؟!
- واییییی سارا توییی؟! خدا ذلیلت کنه گور به گور شده کدوم قبرستونی بودی هان؟؟
دوماه من و بابام پدرمون در اومد برای پیدا کردنت... کجا بودی دزدیده بودنت؟؟ ده زر بزن بینم مگه با تو نیستم؟!
- اگه یک دقیقه لالمونی بگیری میگم برات... ولی پشت گوشی نمیشه دارم میام پیشت اجازه هست؟ یا نه؟؟
- معلومه که هست دختره‌ی خنگ اینجا خونه‌ی خودته... بیا که دلم برات یه ذره شده بدو...
می‌خواستم حرکت کنم که آراهان جلوی ماشینو گرفت...
- کجا به سلامتی بانو؟!!
- برو کنار حالم‌خوب نیست... دارم میرم خونه‌ی دوستم حسنا...
- می‌خوای منم باهات بیام؟! تنهایی خطرناکه همه دنبالتن...
- نه میخوام تنها برم ممنون توام برو استراحت کن خسته‌ای من امشب پیش حسنا میمونم... خدافظ
(آراهان)
- به سلامت... خوش بگذره فردا میبینمت...
مگه تو میزاری من استراحت کنم سیلای خانم هوفففف...
ای کاش عاشق ارمیا نمی شدی...
مهره‌ی مار داری دختره‌ی شیطون!!!
قرار بود صاحب قدرتم بشی سیلای نه صاحب قلبم... دیوونم کردی... دلم میخواد اون ارمیارو خفش کنم حیف که نمیشه تو در قلبتو به روش باز کردی...

1400/11/10 09:35

#پارت_221
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
رفتم خونه‌ی حسنا تا رسیدم دم در دیدم پدر و دختر دم درن...
- سلام آقای جوادی...
- سلام خانم صادقی... شما کجا بودین؟ ما که مردیم از نگرانی؟!! جایی میرین حداقل یه خبری بدین...
- وایییی سارا تو زنده‌ای الهی که دورم بگردی که منو کشتی و دوباره زنده کردی ورپریده کجا بودی تو؟
- یه خورده آروم‌تر عزیزم خفه شدم حسنا جان...
- چته بی‌جنبه؟! دوماه نبودی، ندیدمت دلم برات تنگولیده میخوام بچلونمت سارا...
- ولش کن دخترم بزار بیاد تو ببینم این دوماه کجا بوده...
- ببخشید آقای جوادی این وقت شب مزاحم استراحت شمام شدم...
حسنا- حرف مفت نزن بیا برو تو که باید بازجویی بشی... سارا؟! یه خورده لاغر نشدی؟
- اسم من سارا نیست حسنا جان... سیلای...
- چییی؟! سیلای؟! پس اسم واقعیت سیلای؟؟
آره اسمم سیلای...
- خب پس فامیلیت چیه؟
- اینو هنوز نمیدونم...
جوادی- پس از امروز شمارو باید سیلای خانم صدا کنیم...
بله...
- حسنا جان برو یه شربتی شیرینی بیار برای خانم سا... اوه ببخشید منظورم سیلای خانم...
باشه الان میارم...
- خب بگو ببینم کجا بودین سیلای خانم؟ چرا بی‌خبر غیبتون زد؟؟ مشکلی پیش اومده بود؟ ما فکر کردیم آدم ربایی چیزیه!!
- شرمنده اصلاً فکرشم نمی‌کردم که اینطوری بشه ناگهانی پیش اومد خودمم نفهمیدم چی شد ببخشید که بی‌خبر رفتم...
- حالا کجا بودین؟ برای چی رفتین؟!
سیلای- (ای خدا حالا چه دوروغی تحویل این بدم من آخه؟) راستش بهم خبر رسید که پدر و مادرم پیدا شده... منم رفتم تا شاید ببینمشون ولی خبری نبود یعنی دیگه اونجا نبودن این مدتم دنبال اونا بودم... (دروغ که حناق نیست خفت کنه هی بگو هی بگو تا خفه شی ایششش یکی نیست به این بگه به تو چه)
- حالا کجا رفته بودی دنبالشون؟
- (الحق که وکیلی سیریش... مثل کنه چسبیده ول نمیکنه... حالا هی بپرس منم دروغ تحویلت بدم تا گندش در بیاد ببینم چی میشه؟!)
اصفهان، شیراز، گیلان یه چند جا رفتم ولی همیشه بی‌نتیجه به غیراز اینکه فهمیدم پدرم مرده...
- ای وای واقعاً متاسفم دخترم تسلیت میگم غم آخرت باشه... ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...
- عه نه این چه حرفیه شما که نمیدونستین‌... (پس این حسنا کدوم گوری مونده چرا نمیاد؟!!)...

1400/11/10 09:37

#پارت_222
رمان #ماه_دریا
سیلاااای تعریف نکن منم بیام... اومدم اومدم این چای با شیرینی... سیلای خانم حالا تعریف کن بینم کجا رفته بودی؟؟
آخ‌جون چای... من دوماه که چای نخوردم... به حسنای بدبخت که داشت خودشو جر میداد تا بدونه من توی این دوماه کجا بودم هیچ اهمیتی ندادم و چای رو داغ داغ برداشتم و شروع کردم با شیرینی خوردن... راستش از صبح هیچی نخوردم خیلی گرسنم بود با ولع داشتم چای و شیرینی می‌خوردم و اصلاً هواسم به حسنا وباباش نبود... که باشگفتی داشتن به دختری که همیشه با ادب چای می‌خورد و حالا داره مثل از قحطی زده‌ها چای میخوره تماشا می‌کنن...
حسنا- عه میگم سیلای ما شام داریم اگه گرسنه‌ای برات بیارم...
- نه همین چایو شیرینی کافیه ممنون...
جوادی- خب حسنا جان من خیلی خستم دیگه میرم بخوابم تو با دوستت راحت باش و اگه چیزی احتیاج داشت براش فراهم کن...
- چشم بابا خیالت راحت شما برین استراحت کنین...
خب سیلای خانم پاشو بریم که داری ازگشنگی می‌میری...
بیچاره آقای جوادی وقتی دید گرسنمه رفت بخوابه تا من راحت باشم
همینطور که داشتم شیرینی میخوردم اشک توی چشمام جمع شد بغضم ترکید قلبو روحم منقلب بود داشتم از غم بی‌پایان می‌مردم... اشکام سرازیر شد... توی این مدت دیگه بلایی نبود که سرم نیومده باشه...
حسنا اومد بغلم کرد دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم زار زار گریه می‌کردم منی که می‌ترسیدم جلوی دیگران گریه کنم دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم...
دونه های الماس از روی شونه‌ی حسنا قل می‌خورد و می‌افتاد روی زمین با هر قطره اشکی که می‌ریختم قلبم سبک‌تر میشد... من به این شونه برای رفع دلتنگی نیاز داشتم خوشحالم که هنوز حسنا رو دارم... اون مثل یه خواهر واقعی برام عزیزه...

1400/11/10 09:38

#پارت_223
رمان #ماه_دریا
حسنا- چی شده سیلای جان؟ چی باعث شده که تو اینطور اشک بریزی؟ سیلای!!!!
ای وای سیلای تورو خدا بگو چی شده آخه؟ تو که هیچ وقت این‌طوری گریه نمی‌کردی چت شده دختر؟؟ بیابریم اتاق من الان بابام میاد بیا...
(حسنا)
من تاحالا سیلای اینطوری دگرگون و منقلب ندیده بودم... از وقتی بچه بودیم همیشه همه‌ی حرفا و ناراحتیاشو بامن درمیون می‌گذاشت ولی هیچ وقت تا به این حد ناراحت، پریشون نبوده حتماً اتفاق بدی براش افتاده!!! اگه حرف بزنه حالش خوب میشه...
- بیا سیلای جان بیا بشین یه دقیقه آروم بگیر انقدر گریه نکن...
با هق هق گفت باشه ولی همچنان داشت اشک می‌ریخت تمام خونه و راه پله پر الماس شده بود باید برم جمعشون کنم تا فردا خامتکارا نبینن!!!
- سیلای من میرم برات آب بیارم تورودخدا آروم بگیر دلم ریش شد...
یه لیوان روی میز کارم بود برش داشتم تا توی راه الماسارو هم جمع کنم... همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم الماسا رو جمع می‌کردم پایین پله برخوردم به پای بابام!!! یه مشت از الماسی اشک پریه سیلایم دستش بود!!
یا قمربنی هاشم!!! نکنه همه‌چی رو دیده؟!!
- عه بابا شما هنوز نخوابیدی؟؟ چیزی لازم دارین؟
- حسنا این الماسا چرا روی زمینن؟!!
از کجا امده؟
- آآآ.... هان... چیییی؟! آهان اینا مال سیلای وقتی داشت گوشیشو از تو جیبش در می‌آورد کیسه‌ی الماساش افتاد روی زمین چون پاره بود ریخت منم داشتم جمعش میکردم آخه سیلای خسته بود... (( خاک تو گورت حسنا دروغ به این گندگی گفتی اگه خودش همه چیزو دیده باشه چی؟؟ من هیچ وقت بهش نگفتم که این الماسا اشکای سیلای... اگه دیده باشه من دیگه مردم فاتحه))
- خیله خب باشه پس بیا اینارم بگیر مراقب باش گمشون نکنی اینا خیلی گرونن کلی پول پاشون داده... من نمیدونم اون چرا اینارو توی یه کیف نمیزاره!! اینطوری ممکنه گم و گورشون کنه...
راستی براش غذا بردی؟! مثل اینکه خیلی گرسنه بود یه چیزی براش درست کن بخوره... باباش فوت کرده حالش خوب نیست مراقبش باش...
- چشم الان میرم...
باباش مرده؟!! پس بگو چرا انقدر حالش دگرگونه حالا من چی کنم؟؟
رفتم کمی از شام شب که مونده بود گرم کردم با یه لیوان آب رفتم بالا باید هر طور شده همه چیزو از زیر زبونش بکشم بیرون تا کمی سبک بشه این میشه با یه تیر دو نشان زدن به قول معروف...
آخه فضولی داره منو میکشه برو که رفتیم برای مخ زنی سیلای خانم... من مخشو میزنم که حرف بزنه اونم از اون ور ذهن منو خالی میکنه خاک تو گورم میشه زنده زنده اول جرم میده بعد از سقف آویزونم میکنه...

1400/11/10 09:39

#پارت_224
رمان #ماه_دریا
خب خب دختر خوب آروم شدی؟ عه تو که هنوز داری اون اشکای خوشگلتو میریزی زمین که دختر... بسه بسه انقدر آب گوره نگیر اشکات خشک میشه بیچارمون می‌کنی‌ها یه ملت و از نون خوردن می‌ندازی...
بجای اینکه انقدر گریه کنی بیا یه چیزی بخور جون بگیری رنگ به رخسار نداری...
به زور آرومش کردم تا غذاشو بخوره امروز بجای تمام عمرش گریه کرد... گریشو این کرد بدبختیش مال منه حالا باید چهار زانو راه بیفتم دنبال جمع کردن اشک تمساح خانم...
- خب سیلای خانم گریه‌هاتو کردی غذاتم خوردی قحطی زده‌ی سومالی... منه بدبختم از کت و کول افتادم از بس اون دوردونه‌هارو ریختی من جمع کردم... حالا بنال ببینم چته کجا بودی چرا به این روز افتادی؟؟
(سیلای)
بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردمو کار دادم دست حسنا و یه دلی ازعذا در آوردم نشستم همه چی‌رو از اول تا آخر برای حسنا تعریف کردم...
من میگفتم اون گاهی می‌خندید گاهی گریه می‌کرد گاهی از تعجب دوجفت شاخ خوشگل روی سرش سبز میشد این وسط کلیم متلک بارم کرد...
حسنا- ای خدا باورم نمیشه، داری میگی یارو اصلاً احمدی نبوده؟! اژده هاست؟!! گفتی اسمش چی بود؟ آراهان ععععععععععع چه خفن!! این اژدها بوده، اون مادر دخترم که پری دریایی از آب درامدن، عمه دارم که شدی دیگه چی؟!!!ععععععععع وای ننه باورم نمیشه حالا کجاست این آراهان که نشان دارتم کرده؟!!! ببینم خوشگله؟ خوش تیپه؟پ؟ میشه مخشو زد؟؟
- زهرمار، کوفت، حناق، مرگ تا یه چیزی بهش میگی شروع میکنه به دری وری گفتن...
اصلاً فهمیدی من چی گفتم؟ یا فقط همین یه قسمتش که مربوط به آراهان شنیدی مشنگ؟!!
میگم حال ارمیا و عالیه خوب نبود، جون به بدن نداشتن گمشون کردم بجای اینکه کمکم کنی نشستی داری خیال بافی میکنی؟!!
- میگم سیلای این آراهانه نشان دارت کرده ‌یه وقت ادعای مالکیت نکنه؟!!
- برو بمیر بیشعور... من چی میگم این چی میگه... دختره‌ی خنگ ایششش...
- حالا میخوای چیکار کنی؟!
- چیو؟؟
- همین وضعیتو دیگه، ارمیا مادرت، اصلاً مطمعنی مادرت زندس؟!

1400/11/10 09:40