ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_212
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
روی تخته سنگ دست به کمر با ترانه ایستاده بودم که دیدم سامر با افرادش از کاخ ریختن بیرون...
سامر- اوه اوه ببین کی اینجاست!!! سیلای خانم...
ولی چرا انقدر ژولیده شدی؟!! با کفشای پاره و لباسای کثیف و خاکی... ببینم تو توی کدوم سوراخ قایم شده بودی که به این روز افتادی؟!
- ببند اون دهن گشادتو انقدر زر مفت نزن بوزینه... من قایم نشده بودم رفته بودم تمرین کنم که امروز پوزه تورو به خاک بمالم...
سامر- اوه اوه چه با‌اوبهت جسور بودی جسورترم شدی...
ببینم فقط با همین یه محافظ اومدی بامن در بیفتی؟!
ترانه- همین من یه تنه تمام لشکرتو حریفم انقدر زر مفت نزن بگو مادرم کجاست؟! چیکارش کردی؟!
سانیا- مادرت؟! نکنه اون محافظی که با ارمیا اومده بود مادر توعه؟! اوووووو... چه بد فکر کنم دیگه داره نفسای آخرشو میکشه...
اون بدبخت برای محافظت از این سیلای دو ماه تموم شکنجه شد ولی حرفی نزد حالا دیگه نه جون داره نه خون هردوش ته کشیده همشم بخاطره اون سیلای که کنارت ایستاده واقعاً که خیلی بدبختین...
سیلای- این آ*ش*غال داره مخ ترانه رو کار میگیره تا عصبانی بشه...
ترانه داشت اروم اشک می‌ریخت دونه‌های مروارید می‌افتاد روی تخته سنگ و میرفت هوا و میومد پایین...
ترانه هم ناراحت بود هم عصبانی دستش روی سلاحش مشت شده بود می‌لرزید قصد حمله داره... این همون چیزیه که اون می‌خواد... نه نباید کنترولش رو از دست بده...
- ترانه؟! آروم باش اون داره عصبانیت میکنه... من نمیگم مادرت حالش خوب بود ولی من مطمعنم آراهان تا حالا اونارو ازاینجا خارج کرده... نباید بی‌گدار به آب بزنی وگرنه کشته میشی...
آراهان؟! آراهان چیکارکردی؟! ترانه داره کنترلش رو از دست میده تونستی خارجشون کنی یانه؟!
آراهان- نگران نباش من اونا رو به سلامت از اون دخمه خارج کردم سپردم به عمه خانم دارم میام پیشتون...
- باشه ممنون...
ترانه مادرت آزاد شده پیشه عمه خانمه...
- جدی؟!
- آره حالا آروم باش وقتشه که ما انتقام عذابی که اونا کشیدن از این ک*ث*افتا بگیریم...
سانیا- چیه سیلای امدی ارمیارو نجات بدی؟!
میخوای ببرمت پیشش؟!! درسته که چیزه زیادی ازش نمونده ولی می‌تونی برای آخرین بار ببینیش قبل از مرگ خوشحال میشه...
زنیکه‌ی شیطان صفت حقشه بزنم چشو چالشو در بیارم با اون دماغه عملیش بی‌ریخت...
- نه نمی‌خوام ببینمش... من وقت برای دیدنش زیاد دارم...
بگو ببینم اون دفعه که من اینجا بودم تو زبون نداشتی لال بودی؟! چی شده زبون در آوردی؟! حالا چه نسبتی با این سامر خر داری؟!
سانیا- حرف دهنتو بفهم با برادر من درست صحبت کن...
- آووو... پس این برادرته؟! گفتم

1400/11/09 21:18

جفتتون شبیه هم خَرین نگو خواهرو برادرین...

1400/11/09 21:18

#پارت_213
رمان #ماه_دریا
سامر- دیگه هرچی وراجی کردی بَسِته... اگه خودت باپای خودت بیایی پیشم!! قول میدم ارمیا زنده بمونه...
- عهههه دیگه چی؟! چیزه دیگه ای نمی‌خوای؟! مثل اینکه نمیدونی توی چه وضعیتی هستی نه؟؟
خودم حالیت میکنم...
دستمو بلند کردم و با جادو تمام مرواریدایی که روی زمین پخش کرده بودم رو بردم هوا...
سامر و افرادش داشتن با تعجب به مرواریدا نگاه میکردن... اونا تو هپروت بودن که من مرواریدا رو به حرکت در آوردم و مثل گردباد دور سامرو افرادش با شدت چرخوندم...
مرواریدا می‌خوردن به سروصورت و چشم و چالشون و پدرشونو درآوردن...
هرکی می‌خواست یه جا پناه بگیره وخودشو نجات بده...
وقتی درست و حسابی زخمو زیلی شدن مرواریدا رو ول کردم که ریختن زمین...
قیافه‌ی سامرو خواهرش دیدنی بود...
جفتشون زخمو زیلی و خاکی بودن و از شدت عصبانیت در حال انفجار...
با صدای خنده‌ی ترانه برگشتم طرفش!! داشت به اون خواهر و برادر *** نگاه میکرد و می‌خندید معلوم بود حسابی دلش خنک شده... ای جاننننن چه خجملم می‌خنده دخترم...
سامر- فقط همین؟! دیگه نبود؟! حالا نوبت منه دختره‌ی خیره سر بدجوری دور ورداشتی خودم رامت میکنم چموش...
تا حمله کرد طرفم آراهان مثل عجله معلق جلوم ظاهرشد...
همچین که سامر رسید با مشت چنان زد که سامر دومتر اونورتر فرود اومد...
سامر- تو دیگه کدوم خری هستی؟! از سر راهم برو کنار بینم حوصلتو ندارم...
آراهان- من کیم؟! من همون سروان احمدیم... شناختی؟!
سامر- چییی؟! آهای شما ها چرا مثل بوق سرجاتون وایسادین بگیریدشون...
تا افراد سامر حمله کردن آراهان تغیر شکل داد و به اژدها تبدیل شد یه دور دوره منو ترانه چرخید و پشتِ سر من ایستاد و نعره‌ی وحشتناکی کشید که سامر و افرادش سرجاشون میخکوب شدن...
آراهان- اگه جرعت دارین بیایین جلو...
(سامر)
اژ... اژدهای باستانی؟!
هه باورم نمیشه بیدارشده؟! پس!! پس یعنی فقط یه افسانه نبوده... ولی من نمیتونم عقب بکشم... منو افرادم نامیراییم پس من هنوز میتونم داشته باشمش...
اگه سیلایو بگیرم اژدهاش هم بخاطره اون به من خدمت میکنه... حالا چی درسته... چی غلط... مغزم دیگه کار نمی‌کنه من فکر اینجاشو نکرده بودم دارم دارم چرت میگم...
این جریان دیگه شوخی بردار نیست اگه از دستش بدم نابود میشم... من باید از ارمیا برای تهدید کردنش استفاده کنم سیلای ارمیارو دوست داره وگرنه نمیومد اینجا برای نجاتش!!!! شاید بی‌دردسر برنده بشم!

1400/11/09 21:20

#پارت_214
رمان #ماه_دریا
- آهای تو برو ارمیارو بیار اینجا زود باش...
- چشم‌ قربان...
بعد از مدتی نگهبان برگشت
- قربان‌ اونا فرار کردن...
- چییی؟!!! چطوری فرار کرده؟! اونکه جون فرار کردنو نداشت؟!
نه... نه باز رکب خوردم کار سیلای... برای همین گفت من وقت برای دیدنش زیاد دارم... فراریش داده بوده... منو کشوند بیرون تا اونا فرار کنن لعنتییییی...
(سیلای)
- چیه؟! برگ برندت فرار کرده سامر خان؟!
تو یه *** بی‌عرضه‌ای...من کاری میکنم که بخاطر بلایی که سر اونا آوردی زجر کش بشی... این کاخ رو روی سرت خراب میکنم آ*ش*غال...
از روی صخره پریدم پایین...
افرادش بهم حمله کردن... امیدوارم کار کنه وگرنه بد میشه...
به محض اینکه اولین نفر رسید بهم با ناخونم چنگ زدم به صورتش... افتاد زمین و دیگه بلند نشد ظرف چند ثانیه ت*ن لشش خاکستر شد... هاه کار میکنه هه گورتو کندم سامر...
خودم تورو با همین دستام میکشم... یه ترکه از روی زمین برداشتم محکم زدم به زمین که به شلاق تبدیل شد... انقدر توی اون غار به لطف این آراهان تمرین کرده بودم که دیگه خوب بلد بودم چطوری ازش استفاده کنم...
هر کی میومد طرفم با شلاق می‌گرفتمش و با ناخونم یه خراش خوشگل مینداختم روی صورتش می‌افتاد و دیگه بلند نمیشد...
ترانه داشت انتقام سختی از همشون می‌گرفت ولی هرکدوم رو میزد بعد ازچند دقیقه دوباره بلند میشدن... وقتی دید اونایی که من میزنم دیگه بلند نمیشن شروع کرد به زدنو انداختنشون طرف من...
منم دست رد بهشون نمیزدم و صورتشون رو ناخون میزدم تا دیگه بلند نشه...
آراهان بالای سرشون پرواز میکرد و هر از گاهی با آتیشی که از دهنش خارج میشد جزغالشون میکرد ولی اونم فایده‌ای نداشت چون اونا زود خوب میشدن وبه شکل و*ح*شتناکی دوباره صورت انسان در میومدن و دوباره روز از نو و روزی از نو... وقتی دید اینطوری بیفایدس اومد پایین و به شکل انسانیش دراومد و باهاشون درگیر شد... توی اون درگیری دنبال سامر بودم که دیدم با ترانه درگیره...
رفتم جلو شلاقو انداختم دوره گردنش کشیدمش طرف خودم که شلاقو پاره کرد و خودش رو آزاد کرد... اما ازم دوری میکرد... مثل اینکه فهمیده بود عجل اون منم...
خواستم حمله کنم که اسلحشو در آورد و گرفت طرفم... فوری سپرو فعال کردم...
شلیک کرد ولی خورد به سپر و رد نشد...
با سپر رفتم جلو چندین بار شلیک کرد تا بالاخره فشنگش تموم شد و خنجرشو آورد بیرون به محض اینکه رسیدم بهش سپرو از کار انداختمو باهاش درگیر شدم...
هرچی می‌خواستم به یه جایی از بدنش ناخون بکشم اجازه نمیداد و جاخالی میداد...
میدونست قاتل جونش شدم برای همین ازم دور میموند...
سامر- باورم نمیشه که تو

1400/11/09 21:21

شدی ق*اتل ما... اگه می‌دونستم اون دستاتو ق*ط*ع می‌کردم...
سیلای- وسط درگیری داری آرزوهای دست نیافتنی میکنی؟؟ بنظرت بهتر نیست غزل خداحافظیت رو بخونی؟؟
سامر- چرا خدا حافظی؟!!! من آرزوی داشتن تو رو دارم ولی قبلش باید اون ناخونای خوشگلتو برات کوتاه کنم چونننن لازمشون نداری عزیزم...
سیلای- مگه بعداز مرگت در عالم رویا توی جهنم ببینی... خ*ون کثیفت رو با همین ناخونام میریزم...
یه فرصت گیر آوردم تا بزنمش که خواهرش رسید و کشیدش عقبو ناپدید شدن...
لعنت... لعنت بهت آشغال ترسو در رفتی؟؟ اگه مردی بیا جلو تا نابودت کنم بزدل ترسو...

1400/11/09 21:21

#پارت_215
رمان #ماه_دریا
آراهان- چی شده سیلای؟
- در رفت ع*وضی چیزی نمونده بود شرشو کم کنم که خواهر بدتر از خودش فراریش داد...لعنتیییی...
(سانیا)
- برای چی وایساده بودی جلوش؟!! نمی‌دیدی داره همه رو ق*ت*ل عام میکنه؟!! دختره چه جونوری شده!!! هرچی دمه دستش باش براش حکم اسلحه رو داره!! نابودمون میکنه اونم با اون بلایی که سر ارمیا آوردیم...
سامر- خفه میشی یا نههههه... بزار ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم...
سانیا- هر خاکی میخوای بریزی سرت زودتر بریز داره همه رو قلع و قم میکنه عجله کن...
(سامر)
- بهتره فعلاً عقب نشینی کنیم با اون سلاحی که اون دستش داره ما هیچ شانسی برای پیروزی نداریم فعلاً از اینجا میریم بعداً یه فکری براش میکنم...
((سیلای من نمی‌تونم تورو به دست بیارم تا وقتی که ارمیا زندست برای داشتن تو باید ارمیا رو از سر راهم بردارم... وقتی کسی توی زندگیت نباشه من از راه‌های دیگه برای داشتنت اقدام میکنم... آخرش به دستت میارم سیلای تو مال خودمی))
- ساینا شیپور عقب نشینی رو بزن زود باش...
(سیلای)
داشتم دق و دلیم و سر افرادش خالی می‌کردم که با صدای بلند شیپور همشون عقب نشینی کردنو فرار کردن توی جنگل... حتی خدمتکارا و اونایی که داخل کاخ بودن فرار کردن!!
این دیگه چیه؟!! چرا با صدای شیپور در رفتن؟!! دارن کدوم قبرستونی میرن؟!
آراهان- این شیمور عقب نشینی بود...
اونا عقب نشینی کردن... همشون رفتن حتی خدمه‌ی داخل کاخ...
ترانه- فرار کردن... مثل اینکه فهمیدن هیچ راهی به جز عقب نشینی ندارن... بانو شما در حقیقت ناجی ما هستین... ما سالهاست که توسط این خون آشاما مورد آزار و اذیت بودیم حالا می تونیم نجات پیدا کنیم...
ترانه محکم گرفته بودتم و داشت گریه میکرد... آروم باش ترانه تو بهتره بری پیش مادرت... منم میرم توی کاخ شاید مادرمو پیدا کردم تو برو زود باش...
- باشه چشم خیلی ازتون ممنونم بانو...
آراهان- بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر برو مادرت حالش خوب نیست عجله کن...
- باشه...
بعداز اینکه ترانه رفت من و آراهان وارد کاخ شدیم...
تمام سوراخ سونبه‌های کاخ و زیر و رو کردیم اما اثری از مادرم نبود حتماً من اشتباه کرده بودمو با این کارم چیزی نمونده بود ارمیارو به کشتن بدم... لعنتیییی... لعنت بهت سامررررر من قسم خورده بودم این کاخ و روی سرت خراب کنم... حالا که خودت نیستی کاختم نیستو نابود میکنم دفعه‌ی بعد که ببینمت به این راحتی نمیزارم فرار کنی...
آراهان- میخوای چیکار کنی؟؟
- میخوام این کاخو با خاک زمین یکسان کنم...
بعدم رفتم سراغ ستونای کاخ انقدر عصبانی بودم که خون جلوی چشمامو گرفته بود با تمام قدرتی‌که داشتم به هر ستون یه

1400/11/09 21:24

مشت محکم میزدم که ترک برمی‌داشت...
از یه طرف من میزدم از اون طرفم آراهان...
تمام ستونو را زدیمو رد شدیم بعضیاشون می‌افتادن بعضیاشون نه... بعد از تموم شدن ستونا رفتم بالای پشت بام کاخ... میدونستم سامر یه جایی توی جنگله و داره همه چی رو می‌بینه می‌خواستم با چشمای خودش ببینه که کاخ ظلمش رو چطوری نابود می‌کنم....
با تمام توان چنان جیغ فرا بنفشی کشیدم که کاخ سامر زیرپام به لرزه دراومد فرو ریخت... آراهان که حالا به شکل اژدها در اومده بود منو از روی کاخ برداشت... کاخه به اون عظمت با خاک یکسان شد... خوب تماشا کن سامر این قدرت منه... من انتقام خون پدرم و تمام خانوادمو ازت میگیرم...
سامرررر... من تورو توی هر سوراخ موشی که قایم شده باشی پیدات میکنم منتظرم باش...

1400/11/09 21:24

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_237
آریان بود من رو به سمت خودش برگردوند و با نگرانی پرسید :
_ خوبی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم ، کم مونده بود یه بلایی سر بچم بیاد نازیه بیش از حد قلبش سیاه شده بود وگرنه همچین کاری انجام نمیداد
با صدایی ک بشدت داشت میلرزید گفتم :
_ آره
یهو آریان با عصبانیت به سمت نازیه رفت بازوش رو تو دستاش گرفت و سرش فریاد کشید :
_ داشتی چ غلطی میکردی هان ؟
لبهاش لرزید
_ من عمدی نبود من ...
_ خفه شو
نازیه ترسیده ساکت شد ک آریان با همون عصبانیت ادامه داد :
_ اگه بلایی سر آهو یا بچم میومد شک نداشته باش زنده ات نمیذاشتم چی با خودت فکر کردی ک همچین غلطی کردی هان ؟
چشمهاش از شدت ترس پر شده بود
_ قسم میخورم من قصد بدی نداشتم من فقط عصبانی شدم چون تو نمیدونی چیا بهم گفت
چشمهام گرد شد چقدر بی شرم و حیا بود حالا با وقاحت کامل داشت دروغ میگفت
آریان چشمهاش رو ریز کرد
_ چی گفت ؟
با مظلومیت ساختگی گفت ؛
_ بهم گفت ولگرد
یعنی آریان حرفش رو باور میکرد چیزی ک خودش بهم گفته بود اما الان داشت دروغ میگفت چقدر یه آدم میتونست پست و کثیف باشه
_ هر چی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم درست تصمیم گرفتم
نازیه لبخندی زد ک آریان ادامه داد :
_ طلاق از تو بهترین تصمیم منه  ، فکر نکن من احمقم میتونی با این حرفا گولش بزنی من خیلی خوب میشناسمت میدونم چی تو ذهنت داره میگذره اما سعی نکن یکبار دیگه بخوای به آهو صدمه بزنی ، میدونی چ بلایی سرت میارم آهو چیزیش بشه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:26

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_237
آریان بود من رو به سمت خودش برگردوند و با نگرانی پرسید :
_ خوبی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم ، کم مونده بود یه بلایی سر بچم بیاد نازیه بیش از حد قلبش سیاه شده بود وگرنه همچین کاری انجام نمیداد
با صدایی ک بشدت داشت میلرزید گفتم :
_ آره
یهو آریان با عصبانیت به سمت نازیه رفت بازوش رو تو دستاش گرفت و سرش فریاد کشید :
_ داشتی چ غلطی میکردی هان ؟
لبهاش لرزید
_ من عمدی نبود من ...
_ خفه شو
نازیه ترسیده ساکت شد ک آریان با همون عصبانیت ادامه داد :
_ اگه بلایی سر آهو یا بچم میومد شک نداشته باش زنده ات نمیذاشتم چی با خودت فکر کردی ک همچین غلطی کردی هان ؟
چشمهاش از شدت ترس پر شده بود
_ قسم میخورم من قصد بدی نداشتم من فقط عصبانی شدم چون تو نمیدونی چیا بهم گفت
چشمهام گرد شد چقدر بی شرم و حیا بود حالا با وقاحت کامل داشت دروغ میگفت
آریان چشمهاش رو ریز کرد
_ چی گفت ؟
با مظلومیت ساختگی گفت ؛
_ بهم گفت ولگرد
یعنی آریان حرفش رو باور میکرد چیزی ک خودش بهم گفته بود اما الان داشت دروغ میگفت چقدر یه آدم میتونست پست و کثیف باشه
_ هر چی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم درست تصمیم گرفتم
نازیه لبخندی زد ک آریان ادامه داد :
_ طلاق از تو بهترین تصمیم منه  ، فکر نکن من احمقم میتونی با این حرفا گولش بزنی من خیلی خوب میشناسمت میدونم چی تو ذهنت داره میگذره اما سعی نکن یکبار دیگه بخوای به آهو صدمه بزنی ، میدونی چ بلایی سرت میارم آهو چیزیش بشه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:26

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_238

صدای ترسیده ی زن عمو نرگس اومد :
_ چیشده !؟
آریان با عصبانیت خیره بهش شد و گفت :
_ مامان شما حواستون کجا هست ، کجا بودید این زنیکه کم مونده بود بچه ی تو شکم آهو رو به کشتن بده
زن عمو نرگس با چشمهای گشاد شده داشت بهش نگاه میکرد حسابی شوکه شده بود
_ چی ؟!
_ آهو رو هلش داد اگه به موقع نرسیده بودم باید جنازه ی زن و بچم و میبردم
بعدش نگاه پر از خشمش رو حواله ی نازیه کرد ، ک زن عمو نرگس با صدایی ک داشت میلرزید پرسید :
_ داری شوخی میکنی آر ...
_ من سر همچین چیزی شوخی دارم مامان شما میفهمید چی دارید میگید
مامانش ساکت شد اما مشخص بود شوک بدی بهش وارد شده
بعدش به سمت نازیه رفت و یهو دستش بالا رفت و با شدت تو صورتش فرود اومد
نازیه دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و ناباور داشت به زن عمو نرگس نگاه میکرد
زن عمو نرگس خشمگین سرش داد زد ؛
_ تو عقلت رو از دست دادی ؟!
_ نه
_ پس داری چ غلطی میکنی هان میخواستی بچه ی آهو رو بکشی
نازیه در حالی ک داشت اشک تمساح میریخت جوابش رو داد :
_ من همچین کاری نمیخواستم بکنم شما دارید اشتباه میکنید
_ من دارم اشتباه میکنم ؟!
_ آره این دختره واسه ی اینکه عزیز بشه دروغ داره میگه و شما ...
_ خفه شو
با شنیدن صدای خشمگین آریان ساکت شد ، که آریان به سمتش رفت و فکش رو تو دستش گرفت با لحن بدی رو بهش توپید :
_ اگه الان اجازه میدم نفس بکشی بخاطر بچه ی تو شکمت هست پس سعی نکن با دروغات صبر من رو لبریز کنی خودم دیدم داشتی چ غلطی میکردی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_239

نازیه از شدت ترس صورتش حسابی قرمز شده بود کم مونده بود فشارش بیفته ، زن عمو نرگس خطاب به آریان گفت :
_ پسرم بیا اینور الان حامله هستش کم مونده پس بیفته یه گوهی خورده دیگه مطمئن باش اجازه نمیدم همچین کاری کنه
آریان تهدید وار دستش رو جلوش تکون داد :
_ حتی بخوای بهش فکرم بکنی اینبار جنازه ات رو میفرستم سینه ی قبرستون
بعدش به سمت من اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
_ با من بیا
حسابی شوکه شده بودم داشت من و با خودش کجا میبرد ، هنوز حال من جا نیومده بود
قلبم از شدت ترس داشت تند تند میزد کم مونده بود بلایی سر بچم بیاد
حتی فکرش هم باعث میشد دیوونه بشم ، داخل اتاق شدیم ک آریان رو بهم توپید :
_ واسه ی چی وقتی تنها هستید باهاش کل کل میکنی هان ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من نمیدونستم
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد
_ چی رو نمیدونستی ؟!
_ اینکه اون زن روانیه
بعدش اشکام روی صورتم روون شدند من میترسیدم ، این حس و ترس اضطراب باهام همراه شده بود
آریان متوجه حال بد من شد چون من رو به آغوش کشید و سعی داشت بدون زدن هیچ حرفی من رو با نوازش هاش آروم کنه نمیدونم چقدر گذشت ک حال قلبم بهتر شده بود ، وقتی به خودم اومدم ضربان قلبم نرمال شده بود
من رو از خودش جدا کرد دستی به صورتم کشید اشکام رو پاک کرد
_ آروم باش !
با صدایی لرزون شده نالیدم :
_ اگه تو نرسیده بودی یه بلایی سر بچم میاورد اونوقت من چیکار میکردم
از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید
_ میکشتمش !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_240

رسما خون جلوی چشمهای نازیه رو گرفته بود و قصد داشت بلایی سر بچم بیاره
حسابی میترسیدم برم از اتاق بیرون بخواد بلایی سرم بیاره چند روز گذشته بود و من همش تو اتاق مونده بودم نهار شام همش تو اتاق میخوردم بقیه هم متوجه ترس من شده بودند
خبری از آریان نشده بود ، میدونستم بخاطر اون روز حسابی عصبانی شده
واسه ی همین سعی داره یه مدت دور باشه تا اعصابش آروم باشه !
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق با فکر اینکه مثل همیشه واسم نهار آورده باشند گفتم :
_ بزارش روی میز خودت برو
صدای بستن در اتاق اومد ، بعدش صدای سرد و خشک آریان پیچید :
_ واسه ی چی خودت رو تو اتاق زندونی کردی ، از اون عفریته اینقدر میترسی ؟!
با شنیدن صدای آریان سریع بلند شدم خیره بهش شدم تو این مدت کم هم حسابی دلتنگش شده بودم اما خودش رو از من دریغ کرده بود
_ نه
میترسیدم اما دوست نداشتم جلوی آریان ضعیف جلوه بشم دست خودم نبود
_ چیشده پس چرا ساکت شدی یهو چیزی شده باعث شد این شکلی بشی ؟!
_ چیزی نیست
اومد روبروم نشست نیشخندی زد ؛
_ الان یه جوری داری رفتار میکنی انگار با من سردی ، دردت چیه ؟
اخمام رو تو هم کشیدم واقعا بی احساس بود با عصبانیت گفتم :
_ من هیچ دردی ندارم
_ چرا یه مشکلی داری !
_ نه
_ آره
_ بسه
_ چیشد عصبانی شدی
_ چون تو باعث میشی اعصاب من خورد بشه همش حرفای تکراری و خودت حالیت نیست ، من خستم میفهمی دست از سرم بردار بزار تو حال خودم باشم چته همش به من داری گیر میدی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_241


آریان اخماش رو تو هم کشید و با خشونت خاصی ک تو صداش بود رو به من توپید :
_ من شوهرتم بقیه نیستم صدات رو واسه ی من بالا ببری پس بفهم چی داری میگی شنیدی ! 
ساکت شدم دوباره داشت عصبانی میشد ، دستم و روی شکمم گذاشتم و به سختی بلند شدم ک خیلی عصبی رو بهم گفت :
_ کجا ؟
خیره بهش شدم و گفتم :
_ میخوام برم بیرون
یه تای ابروش بالا پرید :
_ جالب شد ، تا وقتی من نبودم ک خودت رو تو اتاق حبس کرده بودی حالا چیشد میخوای بری بیرون از من داری فرار میکنی !؟
رسما آریان با حرفاش داشت من رو به گریه مینداخت هیچ چیزی نمیتونست بیشتر از این حال من رو خراب کنه انگار تو قلبم آشوب به پا شده بود
_ بسه دیگه داری اذیتم میکنی
بلند شد اومد روبروم وایستاد
_ زبونت دراز شده
چشمهام پر شد
_ الان میخوای چیکار کنی من رو کتک بزنی ؟
بعدش قطره اشکی روی گونم چکید ک با دستش پاک کرد و گفت :
_ نه فقط میخوام بفهمم چته
من رو سفت به آغوش کشید و پشتم رو نوازش کرد همین حرکتش باعث شد بغض من شکسته بشه
_ آهو
_ جان
من رو از خودش جدا کرد دستاش رو دو طرف صورت من گذاشت و با آرامش پرسید :
_ چته !
_ میترسم
_ از چی میترسی ؟!
_ اینکه بخواد بلایی سر بچم بیاره چیزی تا زایمان من نمونده میتونم تو اتاق بمونم .
_ نیاز نیست تا وقتی من هستم از اون عفریته ترسی داشته باشی متوجه شدی .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_242

نازیه با چشمهای دریده شده اش داشت بهم نگاه میکرد ، کفری شده بود چون آریان رو با من میدید
اینکه بعد چند مدت از اتاق اومده بودم بیرون و آریان داشت بهم توجه میکرد
نازیه نتونست تحمل کنه بلند شد که آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ کجا ؟
خوشحال شد فکر کرد واسه ی آریان مهم هستش ، چون پشت چشمی نازک کرد و با صدایی ک سعی داشت پر از عشوه و ناز باشه جوابش رو داد :
_ میرم اتاقم چون میل ندارم
_ بشین غذات رو کامل بخور زود باش
چشمهام گرد شده بود الان آریان چرا انقدر حال این عجوزه واسش مهم شده بود
نگاهم به نازیه افتاد ک چشمهاش حسابی ستاره بارون شده بود
_ نه من ...
_ بشین انقدر از خودت ادا در نیار واسه ی سلامتی بچه ی تو شکمت دارم میگم خودت انقدر مهم نیستی
جا خورد رسما قیافه اش وا رفت ، خندم گرفت به سختی خودم رو کنترل کرده بودم !
_ آهو
_ جان
_ بخور
_ چشم
و خیلی با اشتها شروع کردم به خوردن ، نازیه با همون قیافه ی گرفته اش نشست و با عصبانیت شروع کرد به خوردن غذا مشخص بود حسابی حالش گرفته شده چون دپرس شده بود
بعد تموم شدن شام هممون دور هم نشسته بودیم ک یه مهمون اومد
آریان با دیدن مرد روبروش اخماش بشدت تو هم فرو رفت و نازیه رنگ از صورتش پریده بود
آریان خشمگین غرید :
_ دخترت رو ک گرفتی حالا واسه ی چی اومدی ، چی میخوای ؟
_ یه سری مسائل هست ک باید روشن بشه !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_244


خیلی فضای بدی ایجاد شده بود ، آریان انگاری کمرش شکسته بود
میتونستم بفهمم چقدر واسش سنگین شده بود حتی اگه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشت باز هم زنش بود ولی آریان نازیه رو دوستش داشت تو این چند مدت همش ضربه های بدی بهش میزد
_ آهو
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ بشین چرا ایستادی الان پس میفتی داره تموم بدنت میلرزه .
_ برو پیش آریان الان یه چیزیش میشه
زن عمو من رو مجبور کرد بشینم بعدش بقیه همشون در حال بحث و جدل بودند
آقاجون خیلی محکم و کوبنده گفت :
_ بسه
سکوت ایجاد شد ک آقاجون با صدایی سرد و خشک پرسید :
_ اسمت چیه ؟
_ حامد
_ ببین آقا حامد این آشوبی که امشب به پا کردی باید یه مدرک داشته باشی واسه ی حرفات بی دلیل نمیشه بیای یه چیزی بگی
دستی تو موهاش کشید :
_ من واسه ی حرفام مدرک دارم
_ جدی ؟!
_ آره
_ چ مدرکی ؟
_ من از دخترم تست گرفتم از بچه ی تو شکم نازیه هم میتونید تست بگیرید من مطمئنم بچه ی تو شکمش مال منه من قسم میخورم نمیدونستم متاهل هستش بهم دروغ گفت ، اگه میدونستم اصلا سمتش نمیرفتم من انقدر بی و رگ ریشه نشدم همچین کاری بکنم
آریان به سمت نازیه رفت و سیلی محکمی خوابوند تو گوشش ک نازیه پرت شد روی زمین
خشمگین فریاد کشید :
_ میکشمت


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_238

صدای ترسیده ی زن عمو نرگس اومد :
_ چیشده !؟
آریان با عصبانیت خیره بهش شد و گفت :
_ مامان شما حواستون کجا هست ، کجا بودید این زنیکه کم مونده بود بچه ی تو شکم آهو رو به کشتن بده
زن عمو نرگس با چشمهای گشاد شده داشت بهش نگاه میکرد حسابی شوکه شده بود
_ چی ؟!
_ آهو رو هلش داد اگه به موقع نرسیده بودم باید جنازه ی زن و بچم و میبردم
بعدش نگاه پر از خشمش رو حواله ی نازیه کرد ، ک زن عمو نرگس با صدایی ک داشت میلرزید پرسید :
_ داری شوخی میکنی آر ...
_ من سر همچین چیزی شوخی دارم مامان شما میفهمید چی دارید میگید
مامانش ساکت شد اما مشخص بود شوک بدی بهش وارد شده
بعدش به سمت نازیه رفت و یهو دستش بالا رفت و با شدت تو صورتش فرود اومد
نازیه دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و ناباور داشت به زن عمو نرگس نگاه میکرد
زن عمو نرگس خشمگین سرش داد زد ؛
_ تو عقلت رو از دست دادی ؟!
_ نه
_ پس داری چ غلطی میکنی هان میخواستی بچه ی آهو رو بکشی
نازیه در حالی ک داشت اشک تمساح میریخت جوابش رو داد :
_ من همچین کاری نمیخواستم بکنم شما دارید اشتباه میکنید
_ من دارم اشتباه میکنم ؟!
_ آره این دختره واسه ی اینکه عزیز بشه دروغ داره میگه و شما ...
_ خفه شو
با شنیدن صدای خشمگین آریان ساکت شد ، که آریان به سمتش رفت و فکش رو تو دستش گرفت با لحن بدی رو بهش توپید :
_ اگه الان اجازه میدم نفس بکشی بخاطر بچه ی تو شکمت هست پس سعی نکن با دروغات صبر من رو لبریز کنی خودم دیدم داشتی چ غلطی میکردی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_239

نازیه از شدت ترس صورتش حسابی قرمز شده بود کم مونده بود فشارش بیفته ، زن عمو نرگس خطاب به آریان گفت :
_ پسرم بیا اینور الان حامله هستش کم مونده پس بیفته یه گوهی خورده دیگه مطمئن باش اجازه نمیدم همچین کاری کنه
آریان تهدید وار دستش رو جلوش تکون داد :
_ حتی بخوای بهش فکرم بکنی اینبار جنازه ات رو میفرستم سینه ی قبرستون
بعدش به سمت من اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
_ با من بیا
حسابی شوکه شده بودم داشت من و با خودش کجا میبرد ، هنوز حال من جا نیومده بود
قلبم از شدت ترس داشت تند تند میزد کم مونده بود بلایی سر بچم بیاد
حتی فکرش هم باعث میشد دیوونه بشم ، داخل اتاق شدیم ک آریان رو بهم توپید :
_ واسه ی چی وقتی تنها هستید باهاش کل کل میکنی هان ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من نمیدونستم
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد
_ چی رو نمیدونستی ؟!
_ اینکه اون زن روانیه
بعدش اشکام روی صورتم روون شدند من میترسیدم ، این حس و ترس اضطراب باهام همراه شده بود
آریان متوجه حال بد من شد چون من رو به آغوش کشید و سعی داشت بدون زدن هیچ حرفی من رو با نوازش هاش آروم کنه نمیدونم چقدر گذشت ک حال قلبم بهتر شده بود ، وقتی به خودم اومدم ضربان قلبم نرمال شده بود
من رو از خودش جدا کرد دستی به صورتم کشید اشکام رو پاک کرد
_ آروم باش !
با صدایی لرزون شده نالیدم :
_ اگه تو نرسیده بودی یه بلایی سر بچم میاورد اونوقت من چیکار میکردم
از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید
_ میکشتمش !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:27

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_240

رسما خون جلوی چشمهای نازیه رو گرفته بود و قصد داشت بلایی سر بچم بیاره
حسابی میترسیدم برم از اتاق بیرون بخواد بلایی سرم بیاره چند روز گذشته بود و من همش تو اتاق مونده بودم نهار شام همش تو اتاق میخوردم بقیه هم متوجه ترس من شده بودند
خبری از آریان نشده بود ، میدونستم بخاطر اون روز حسابی عصبانی شده
واسه ی همین سعی داره یه مدت دور باشه تا اعصابش آروم باشه !
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق با فکر اینکه مثل همیشه واسم نهار آورده باشند گفتم :
_ بزارش روی میز خودت برو
صدای بستن در اتاق اومد ، بعدش صدای سرد و خشک آریان پیچید :
_ واسه ی چی خودت رو تو اتاق زندونی کردی ، از اون عفریته اینقدر میترسی ؟!
با شنیدن صدای آریان سریع بلند شدم خیره بهش شدم تو این مدت کم هم حسابی دلتنگش شده بودم اما خودش رو از من دریغ کرده بود
_ نه
میترسیدم اما دوست نداشتم جلوی آریان ضعیف جلوه بشم دست خودم نبود
_ چیشده پس چرا ساکت شدی یهو چیزی شده باعث شد این شکلی بشی ؟!
_ چیزی نیست
اومد روبروم نشست نیشخندی زد ؛
_ الان یه جوری داری رفتار میکنی انگار با من سردی ، دردت چیه ؟
اخمام رو تو هم کشیدم واقعا بی احساس بود با عصبانیت گفتم :
_ من هیچ دردی ندارم
_ چرا یه مشکلی داری !
_ نه
_ آره
_ بسه
_ چیشد عصبانی شدی
_ چون تو باعث میشی اعصاب من خورد بشه همش حرفای تکراری و خودت حالیت نیست ، من خستم میفهمی دست از سرم بردار بزار تو حال خودم باشم چته همش به من داری گیر میدی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_241


آریان اخماش رو تو هم کشید و با خشونت خاصی ک تو صداش بود رو به من توپید :
_ من شوهرتم بقیه نیستم صدات رو واسه ی من بالا ببری پس بفهم چی داری میگی شنیدی ! 
ساکت شدم دوباره داشت عصبانی میشد ، دستم و روی شکمم گذاشتم و به سختی بلند شدم ک خیلی عصبی رو بهم گفت :
_ کجا ؟
خیره بهش شدم و گفتم :
_ میخوام برم بیرون
یه تای ابروش بالا پرید :
_ جالب شد ، تا وقتی من نبودم ک خودت رو تو اتاق حبس کرده بودی حالا چیشد میخوای بری بیرون از من داری فرار میکنی !؟
رسما آریان با حرفاش داشت من رو به گریه مینداخت هیچ چیزی نمیتونست بیشتر از این حال من رو خراب کنه انگار تو قلبم آشوب به پا شده بود
_ بسه دیگه داری اذیتم میکنی
بلند شد اومد روبروم وایستاد
_ زبونت دراز شده
چشمهام پر شد
_ الان میخوای چیکار کنی من رو کتک بزنی ؟
بعدش قطره اشکی روی گونم چکید ک با دستش پاک کرد و گفت :
_ نه فقط میخوام بفهمم چته
من رو سفت به آغوش کشید و پشتم رو نوازش کرد همین حرکتش باعث شد بغض من شکسته بشه
_ آهو
_ جان
من رو از خودش جدا کرد دستاش رو دو طرف صورت من گذاشت و با آرامش پرسید :
_ چته !
_ میترسم
_ از چی میترسی ؟!
_ اینکه بخواد بلایی سر بچم بیاره چیزی تا زایمان من نمونده میتونم تو اتاق بمونم .
_ نیاز نیست تا وقتی من هستم از اون عفریته ترسی داشته باشی متوجه شدی .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_242

نازیه با چشمهای دریده شده اش داشت بهم نگاه میکرد ، کفری شده بود چون آریان رو با من میدید
اینکه بعد چند مدت از اتاق اومده بودم بیرون و آریان داشت بهم توجه میکرد
نازیه نتونست تحمل کنه بلند شد که آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ کجا ؟
خوشحال شد فکر کرد واسه ی آریان مهم هستش ، چون پشت چشمی نازک کرد و با صدایی ک سعی داشت پر از عشوه و ناز باشه جوابش رو داد :
_ میرم اتاقم چون میل ندارم
_ بشین غذات رو کامل بخور زود باش
چشمهام گرد شده بود الان آریان چرا انقدر حال این عجوزه واسش مهم شده بود
نگاهم به نازیه افتاد ک چشمهاش حسابی ستاره بارون شده بود
_ نه من ...
_ بشین انقدر از خودت ادا در نیار واسه ی سلامتی بچه ی تو شکمت دارم میگم خودت انقدر مهم نیستی
جا خورد رسما قیافه اش وا رفت ، خندم گرفت به سختی خودم رو کنترل کرده بودم !
_ آهو
_ جان
_ بخور
_ چشم
و خیلی با اشتها شروع کردم به خوردن ، نازیه با همون قیافه ی گرفته اش نشست و با عصبانیت شروع کرد به خوردن غذا مشخص بود حسابی حالش گرفته شده چون دپرس شده بود
بعد تموم شدن شام هممون دور هم نشسته بودیم ک یه مهمون اومد
آریان با دیدن مرد روبروش اخماش بشدت تو هم فرو رفت و نازیه رنگ از صورتش پریده بود
آریان خشمگین غرید :
_ دخترت رو ک گرفتی حالا واسه ی چی اومدی ، چی میخوای ؟
_ یه سری مسائل هست ک باید روشن بشه !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_244


خیلی فضای بدی ایجاد شده بود ، آریان انگاری کمرش شکسته بود
میتونستم بفهمم چقدر واسش سنگین شده بود حتی اگه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشت باز هم زنش بود ولی آریان نازیه رو دوستش داشت تو این چند مدت همش ضربه های بدی بهش میزد
_ آهو
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ بشین چرا ایستادی الان پس میفتی داره تموم بدنت میلرزه .
_ برو پیش آریان الان یه چیزیش میشه
زن عمو من رو مجبور کرد بشینم بعدش بقیه همشون در حال بحث و جدل بودند
آقاجون خیلی محکم و کوبنده گفت :
_ بسه
سکوت ایجاد شد ک آقاجون با صدایی سرد و خشک پرسید :
_ اسمت چیه ؟
_ حامد
_ ببین آقا حامد این آشوبی که امشب به پا کردی باید یه مدرک داشته باشی واسه ی حرفات بی دلیل نمیشه بیای یه چیزی بگی
دستی تو موهاش کشید :
_ من واسه ی حرفام مدرک دارم
_ جدی ؟!
_ آره
_ چ مدرکی ؟
_ من از دخترم تست گرفتم از بچه ی تو شکم نازیه هم میتونید تست بگیرید من مطمئنم بچه ی تو شکمش مال منه من قسم میخورم نمیدونستم متاهل هستش بهم دروغ گفت ، اگه میدونستم اصلا سمتش نمیرفتم من انقدر بی و رگ ریشه نشدم همچین کاری بکنم
آریان به سمت نازیه رفت و سیلی محکمی خوابوند تو گوشش ک نازیه پرت شد روی زمین
خشمگین فریاد کشید :
_ میکشمت


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/10 00:29