33 عضو
#پارت_207
رمان #ماه_دریا
عمه- نه تو نمیتونی الان بری اونجا... سامر به خون تو تشنس...
ارمیا طبل رسوایی شو توی تمام دریاها و خشکی به وسلیهی جاسوساش زده...
سامر به خاطر کاری که باهاش کردی خورد شده قدرت و عظمتش رفته زیر سوال... و مورد تمسخر فرمانروایان دیگه قرار گرفته...
سیلای اون به خونت تشنس قسم خورده انتقام بگیره نرو خطرناکه خواهش میکنم تازه معلوم نیست که ارمیا دیگه زنده باشه...
- نه... نه... عمه دعا کن زنده باشه وگرنه قسم میخورم اون سامرو با چنان وضع وحشتناکی بکشم که درس عبرتی بشه برای سایرین وتا دونهی آخر خون آشامارو از روی زمین و دریا محو نکردم آروم نشینم...
برای سامر بهتره ارمیا زنده باشه...
بریم آراهان...
- پس منم میام...
- نه خطرناکه عمه بهتر نیایی... بریم خودم رانندگی میکنم...
- باشه بریم...
نشستم پشت فرمون حرکت کردیم... بریم عالیه رو هم برداریم کمک خوبیه...
- عالیه خانم با ارمیا رفته...
- چیییی؟!! یعنی اونم اونجاست؟!
وای نه... نه... خدا نه... عالیه نه... نه... اون دیگه نه... نکنه مرده باشن؟!! دلم هُری ریخت دستم به لرزه در اومد اگه عالیه باهاشه و هنوز برنگشته پس حتماً یه اتفاقی براشون افتاده...
آراهان بهتره عمه رو با خودمون ببریم ممکن کمک خوبی باشه ما به کمکش نیاز داریم...
- باشه پس برگرد تا نرفته...
برگشتم کنار ساحل... عمه دست به کمر کنار ساحل ایستاده بود...
عمه- چی شد؟!! چرا برگشتین؟!
- به کمکت نیاز داریم عمه... سوار شو...
انگار که تیتاپ داده باشی دست بچه... با خوشحالی بدو اومد سوار شد...
پامو گذاشتم روی گاز و با تمام سرعت روندم...
هنوز چند متر بیشتر نرفته بودم که دیدم یه زن با یه بلوز نیم ت*نه و دامن بلندحریری داره از دریا میاد بیرون...
باسرعت داشتم میروندم که اومد جلوی ماشین و دستاشو باز کرد تا جلوی ماشین بگیره پامو گذاشتم روی ترمز ماشین با صدای بدی ایستاد...
سرش پایین بود و من زل زده بودم بهش وقتی سرشو بلند کرد...
- ترانه؟!!
این... این...
باهاش چشم تو چشم شدم...
چشماش بارونی بود داشت گریه میکرد و دونه های مروارید قل میخورد و از روی صورتش میافتاد روی ماسههای ساحل...
کپ کرده بودم دستم روی فرمون قفل کرده بود خشکم زده بود...
اومد کنار ماشین و گفت
- بانو منم با خودتون ببرین مادرم هنوز برنگشته... و دوباره اشکاش مثل مروارید سرازیر شد...
رفت و کنار عمه توی ماشین نشست...
هنوز هنگ بودم...
#پارت_203
رمان #ماه_دریا
-نا... نامزدم؟!!
داشتم از درون میسوختم پس همهی این بلاها زیر سر این دوتابوده؟!
با لگد چنان زدم به ساق پاش که نعرهی گوشخراشی کشید...
- غلط کرد باتو
یه لگد دیگه زدم به پاش تا خم شد پاشو بگیره یه مشت زدم زیر چونش که نقش زمین شد...
- حقته عوضی... تو میخواستی منو بکشی؟! که اون همه جک و جونور درنده رو فرستادی سراغم؟!!
- برای آموزش دادنت بود خانم کوچولو... اگه اینکارو نمیکردم نمیفهمیدی چه قدرتایی داری و در چه مواقعی باید ازشون استفاده کنی... اومدم ثواب کنم کباب شدم...
- چرا قبلش بهم نگفتی؟! چرا بیخبر بدون هیچ لباس وسایلی منو انداختی اون تو؟!
- اگه میگفتم میرفتی؟! نه معلومه که نمیرفتی... یه دختر ترگل ورگلی مثل تو که همیشه بوی عطر و ادکلن میده هیچ وقت نمیرفت توی اون غار نمور... تازه من میخواستم تو با سختی کنار بیای و بتونی در مواقعی که کسی کنارت نیست از خودت مراقبت کنی... بد کردم؟!
- ببند دهنتو تا خودم نبستمش احمدی...
شایدم اصلاً احمدی نیستی... رفتار و کدار تو هیچ شباهتی به اون احمدی که من دیدم نداره!! بگو ببینم اون جناب سروان رو چیکار کردی روانی؟!
(عمه )
اوه اوه مچشو گرفت... چه شود...حقشه دلم خنک شد بادش خوابید...
(سیلای)
- مگه باتو نیستم جواب بده... بگو اون کجاست تو کی هستی؟!
- نگران نباش حالش خوبه حافظشو پاک کردم و تمام خاطراتی که با خانوادش داشتم بهش دادم الانم پیش خانوادشه آبم از آب تکون نخورده صحیح و سالمه قسم میخورم...
خب؟!
- خب چی؟!
- میگم خودت کی هستی چلغوز؟! چرا جات رو با احمدی عوض کردی؟!
- تو کی فهمیدی من احمدی نیستم؟!
- همون روزی که با ارمیا گلاویز شدی فهمیدم یه جای کارت میلنگه رفتارت بهش نمیخورد...
حالا بگو... کی هستی؟!
- میخوای بدونی من کی هستم؟! پس خوب تماشا کن...
بعدم پرید توی دریا...
وای نه اگه شنا بلد نباشه غرق میشه...
- یا حضرت عباس این دیگه چیه؟!
اژ...اژ....اژدها!!!
#پارت_204
رمان #ماه_دریا
- ن... نگو که اون احمدیه... این اژدهاست؟!!
- چرا خودمم سیلای...
من همون اژدهای باستانیم که با متولد شدن تو از خواب هزار ساله بیدار شدم و تا پایان عمرم در خدمت تو خواهم بود...
- ای... این امکان نداره... من فکر میکردم همش یه قصه است اژدها که در این زمانه وجود نداره!!! تو واقعی نیستی این امکان نداره...
- ولی من واقعی هستم سیلای...
من به عنوان اژدهای تو باید در برابرت تعظیم کنم چون از امروز تو ارباب منی و اینو در این دو ماهی که در غار مشغول تمرین بودی بهم ثابت کردی... من آراهانِ اژدها وفاداریمو بهت اعلام میکنم سیلای...
- آراهان؟!! این اژدها واقعیه؟!!
اینیکه جلوم تعظیم کرده یه اژدهای واقعیه؟!! م... من میتونم بهت دست بزنم؟! آراهان...
- البته... هر دستوری بدی من اطاعت میکنم سیلای...
- وای تو چه زیبایی آراهان؟!! باورم نمیشه که دارم به یه اژدها دست میزنم باورنکردنیه...
آراهان تو دیگه نمیتونی انسان بشی؟!
- چرا میتونم به انسان تبدیل بشم...
- خب پس وقتی انسانی چه شکلی هستی؟!
من میخواستم ببینم چه شکلیه چون فکر میکردم قیافش زیاد به دل نمیشینه...
ولی وقتی از آب بیرون اومد و به شکل انسانیش دراومد از چیزی که میدیدم واقعاً غافلگیر شدم... اون واقعاً جذاب بود...
#پارت_205
رمان #ماه_دریا
- تو... تو واقعاً... واقعاً؟!!
- واقعاً چی سیلای؟! جذابم؟! خودمم همین فکرو میکنم به هرحال لطف داری...
- هان؟!! چی؟!! من کی گفتم تو جذابی؟!
خیلیم بیریختی... پیزوریه فسیل...
عمه- حقت بود نکبت تا تو باشی که دیگه اینجوری با سیلای رفتار نکنی آراهان...
بعدم زبونشو یه متر برای آراهان در آورد... خخخخ... زن با مزهای خیلی دوسش دارم...
- ببینم ما الان کجاییم؟! اینجا کجاست؟!
پس ارمیا کجاست ؟!
آراهان- باید میرفت دنبال کاری ولی الان دوماهه خبری ازش نیست نمیدونم کجاست!!! من حتی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم...
- ارمیا میدونست تو یه اژدهایی درسته؟!
برای همین جلوت کوتاه اومد چون میدونست حریفت نیست...
آرهان- درسته اون میدونست...
- منم نتونستم باهاش ارتباط برقرارکنم... نمیدونی کجا رفته؟!
- نه چیزی نگفت فقط گفت تورو بیارم اینجا تا تمرین کنی بعدم رفت..
ولی این عمه خانم شاید بدونه آخه ایشون عمهی شما هستن و ارمیا اونو برای آموزش تو فرستاد اینجا...
عمه- ای نامرد...
- حقته... تا توباشی که واسه من پاپوش ندوزی...
- عمه؟! این چی داره میگه تو واقعاً عمهی منی؟!
- خب آره عزیزم من تنها عمهی تو هستم...
- پس چرا بهم نگفتی؟!
- ترسیدم حواست بره پی سوال و جواب و از تمرینت عقب بمونی برای همین نگفتم سیلای جان ...
- چرا تمام مدت بهم دروغ گفتی؟!
- شرمنده عزیزم...
- بیخیال دیگه به پنهان کاریتون عادت کردم...
میشه بگین ارمیا کجاست عمه؟!
- راستش وقتی اومد سراغم فقط ازم خواست بیام بهت تمرین بدم... خب راستش من انقدر برای دیدنت عجله داشتم که ازش نپرسیدم داره کجا میره...
نصف اول حرفش راست بود نصف دومش دروغ...
- عمه؟! خسته نشدی انقدر دروغ تحویلم دادی؟!
- چی؟! عا... چه دروغی؟! سیلای جان من منکه دروغ نگفتم نمیفهمم چی میگی...
- بسه عمه نصف آخر حرفات دروغ بود... حالا بگو ارمیا کجاست؟!
- خب... خب!!
- عمههههه؟!
جواب منو بده...
شاید تو خطره... این میگه دوماه ازش خبری نداره...
میگی کجاست یا نه؟!
#پارت_206
رمان #ماه_دریا
- خب... آخه...
- عمهههه...
- باشه باشه... اون رفته دنبال مادرت...
- چی؟! کُ... کجا؟! کجا رفته دنبالش؟!
- رفته به قلمرو سامر...
- اون رفته به قلعه ی سامر؟!
برای چی اونجا دنبال مادرم میگرده؟!
اونکه گفت همه جا رو گشته ولی اثری از مادرم نبوده!! پس... پس برای چیی؟!
عمه- بخاطر حرفی که تو زدی رفته اونجا...
- چه حرفی من چی بهش گفتم که رفته تو دهن اون خون آشام؟!
عمه- ظاهراً روزی که داشتین از قلعهی سامر فرار میکردین بین راه تو بهش گفتی که یه بوی آشنایی از بین صخرهها احساس میکنی که برات آشناست... اون فکر میکرد مادرت یه جایی پشت اون صخرهها زندانیه برای همین رفت اونجا و دیگه برنگشت...
- چی؟! مادرم اونجاست؟!! یعنی دست سامره؟!
عمه- امکانش زیاده... سامر قاتل پدرت و همینطور عموته... مادرت شاهد مرگ اونا بود... اینکه دست سامر باشه زیاده... مادرت اون روز زخمی بود نمیتونست فرار کنه حتماً گیرش افتاده...
آراهان- سامر توی این دوماه بیشتر از دهبار به ویلای تو و ارمیا حمله کرده... اون داره دنبالت میگرده... اگه ارمیا و مادرت دستش باشه... ازشون برای معامله با تو استفاده میکنه...
- غلط کرده ک*ثافت... خودم حقشو میزارم کف دستش... قاتل خ*ونخوار...
آراهان بیا بریم...
- کجا؟! میخوای چیکار کنی؟!
یادت رفته اونا نامیرا هستن؟! برای شکست دادنشون باید نقشه یا راه حل داشته باشی...
- من خودم یه نقشه ی کامل برای نابود کردنشون هستم ...
من امروز انتقام خون خانوادمو ازش میگیرم و دیوارای اون کاخ رو روی سرش خراب میکنم...
- چطوری میخوای این کارو بکنی؟! برای کشتنشون راهی داری؟!
- آره دارم...
شب اولی که بهمون حمله کردن یادته؟!
- خب آره چطور؟!
- اون روز یکی از اونا به دست من خاکستر شد من فکر کردم شاید از خونم باشه ولی سامر با خون من نمرد پس از خونم نبود... تنها چیزی که اون لحظه با من بود ناخونام بود که موقع گرفتن اون خون آشام یه خراش روی گردنش افتاد...
ناخونای من برای اون ک*ثافتا سمه...
#پارت_207
رمان #ماه_دریا
عمه- نه تو نمیتونی الان بری اونجا... سامر به خون تو تشنس...
ارمیا طبل رسوایی شو توی تمام دریاها و خشکی به وسلیهی جاسوساش زده...
سامر به خاطر کاری که باهاش کردی خورد شده قدرت و عظمتش رفته زیر سوال... و مورد تمسخر فرمانروایان دیگه قرار گرفته...
سیلای اون به خونت تشنس قسم خورده انتقام بگیره نرو خطرناکه خواهش میکنم تازه معلوم نیست که ارمیا دیگه زنده باشه...
- نه... نه... عمه دعا کن زنده باشه وگرنه قسم میخورم اون سامرو با چنان وضع وحشتناکی بکشم که درس عبرتی بشه برای سایرین وتا دونهی آخر خون آشامارو از روی زمین و دریا محو نکردم آروم نشینم...
برای سامر بهتره ارمیا زنده باشه...
بریم آراهان...
- پس منم میام...
- نه خطرناکه عمه بهتر نیایی... بریم خودم رانندگی میکنم...
- باشه بریم...
نشستم پشت فرمون حرکت کردیم... بریم عالیه رو هم برداریم کمک خوبیه...
- عالیه خانم با ارمیا رفته...
- چیییی؟!! یعنی اونم اونجاست؟!
وای نه... نه... خدا نه... عالیه نه... نه... اون دیگه نه... نکنه مرده باشن؟!! دلم هُری ریخت دستم به لرزه در اومد اگه عالیه باهاشه و هنوز برنگشته پس حتماً یه اتفاقی براشون افتاده...
آراهان بهتره عمه رو با خودمون ببریم ممکن کمک خوبی باشه ما به کمکش نیاز داریم...
- باشه پس برگرد تا نرفته...
برگشتم کنار ساحل... عمه دست به کمر کنار ساحل ایستاده بود...
عمه- چی شد؟!! چرا برگشتین؟!
- به کمکت نیاز داریم عمه... سوار شو...
انگار که تیتاپ داده باشی دست بچه... با خوشحالی بدو اومد سوار شد...
پامو گذاشتم روی گاز و با تمام سرعت روندم...
هنوز چند متر بیشتر نرفته بودم که دیدم یه زن با یه بلوز نیم ت*نه و دامن بلندحریری داره از دریا میاد بیرون...
باسرعت داشتم میروندم که اومد جلوی ماشین و دستاشو باز کرد تا جلوی ماشین بگیره پامو گذاشتم روی ترمز ماشین با صدای بدی ایستاد...
سرش پایین بود و من زل زده بودم بهش وقتی سرشو بلند کرد...
- ترانه؟!!
این... این...
باهاش چشم تو چشم شدم...
چشماش بارونی بود داشت گریه میکرد و دونه های مروارید قل میخورد و از روی صورتش میافتاد روی ماسههای ساحل...
کپ کرده بودم دستم روی فرمون قفل کرده بود خشکم زده بود...
اومد کنار ماشین و گفت
- بانو منم با خودتون ببرین مادرم هنوز برنگشته... و دوباره اشکاش مثل مروارید سرازیر شد...
رفت و کنار عمه توی ماشین نشست...
هنوز هنگ بودم...
#پارت_208
رمان #ماه_دریا
باورم نمیشه ترانه یه پریه... پس یعنی عالیه هم پریه؟!
اون روز که کنار ساحل وسایلشو پیدا کردم اون توی دریا بوده برای همین ندیدمش...
از آینه به ترانه نگاه کردم... با عمه سربه سر گذاشته بودن و داشتن گریه میکردن و دونههای مروارید قل میخورد و میریخت کف ماشین...
همهی اینا تقصیر منه... هر بلایی که سر این مادر دختر اومده همش بخاطر منه... همهی این دردایی که ترانه داره میکشه بخاطره منه... اون از عشقش اینم از مادرش...
- چرا داری بیصدا گریه میکنی ترانه؟! چرا چیزی به من نمیگی؟! چرا نمیگی که همه ی این بدبختیا بخاطره توعه؟!
چرا منو نمیزنی؟! چرا بهم ف*وش نمیدی؟! چرا نمیگی چرا به دنیا اومدی؟! که منو مادرم به این همه بدبختی گرفتار بشیممم؟! چرا چیزی نمیگی؟! چرا نمیگی برو بمیر؟!
دارم دیونه میشم ترانه یه چیزی بگو دق و دلیت و سرم خالی کن تا دلت خنک بشه... خواهش میکنم ترانه بیصدا گریه نکن... عذاب وجدان داره منو میکشه...
اگه من نبودم پدر و عموم زنده بودن دوست پسرت زنده بود مادرت و ارمیا الان پیشت بودن... دارم دیوونه میشم ترانه...
آراهان- اینا تقصیر تو نیست سرنوشتشون این بوده... تو که تقدیرت رو ننوشتی که مقصر باشی... آروم باش همهی اینا زیر سر سامر... ترانه حق نداره که تو رو مقصر بدونه اون فقط یه محافظه... من میدونم که اون و مادرشو مثل خانوادهی خودت دوست داری ولی جایگاه تو با اونا فرق داره اینو یادت باشه...
پامو گذاشتم روی گاز و با آخرین سرعت ممکن روندم...
خیلی طول نکشید که رسیدیم به اون جنگل نفرین شده...
از ماشین پیاده شدیم
- عمه؟!
- بله؟!
- شما اینجا کنار ماشین بمونین وقتی ارمیا و عالیه رو آوردن تو باید سریع از اینجا دورشون کنی...
- باشه
صبر کنین...
رفتم توی ماشینو نگاه کردم... کف ماشین پر مروارید بود.. خوبه لازمشون دارم...
- ترانه یه چیزی پیدا کن این اشکاتو جمع کن توش لازمشون داریم...
- این مرواریدا به چه دردتون میخوره؟!
- تو جمعشون کن اون دوردونههاتو کاریت نباشه عزیزم میخوام بزنم باهاشون چش و چال آدمای سامرو در بیارم
#پارت_209
رمان #ماه_دریا
ترانه مرواریدا رو جمع کرد و ریخت توی یه پلاستیک...
- عمه ماشینو بِبَر پشت اون درختا قایمش کن کسی نبینه... بریم...
رسیدیم جلوی کاخ سامر... ترانه تو اینجا بمون خوب پنهان شو که نگهبانا نبیننت وقتی پیداشون کردیم من میام اینجا... هواستو جمع کن گیر نیفتی هر اتفاقی افتاد بیرون نیا فقط خبرم کن باشه؟!
- چشم خیالتون راحت...
- خب آراهان منو تو باید بریم کنار دریاچه... باید از اون پنجره بریم تو... اول باید پیداشون کنیم...
- باشه بریم...
- اینم از دریاچهی تمساحها... اون پنجره تنها راه ورودی که نرده نداره...
- ولی سیلای از کجا بریم تو؟! اگه بخوایم از دیواره استفاده کنیم طول میکشه از دریاچه هم که نمیشه رد شد پر تمساحه...
- تو مثلاً اژده هایی.. اونوقت از چنتا تمساح میترسی؟!
- من از تمساح نمیترسم برای تو نگرانم گفتم اگه بخوای من دو سوته میرسونمت نظرت چیه؟!
- لازم نکرده میخوای همین اول کاری لومون بدی؟!!! با اون ابهتت... نترس من راه بی خطر تری سراغ دارم ببین... انگشتم گذاشتم توی آب و تمام آب دریاچه رو با تمساحهاش منجمد کردم...
- آفرین سیلای... پس تو این قدرتم داری؟!!
- آره دارم بیا بریم...
- صبر کن سیلای اون بالارو!!!
- چی شده؟!
- نگهبان گذاشتن...
- قبلاً نبودن... اون منتظر منه...
- خب حالا چیکار کنیم سیلای خانم؟!
- هیچی میریم تو...
- چطوری؟! میبیننمون...
- از جادوی نسل مادری سامر استفاده میکنیم میریم تو...
- چه جادویی؟؟
- نامرعی شدن اینجوری...
- آفرین دخترخوب اینو منم بلدم بریم تو... اول من میرم که به خدمت اون نگهبانا هم برسم...
از دریاچهی یخ زده رد شدیم و
از صخره رفتیم بالا و رسیدیم به پنجره وقتی رسیدیم آراهان جفت نگهبانا رو زد و پرت کرد پایین...
وقتی رفتم تو از تعجب شاخ در آوردم تمام اتاق رو با رنگای سیاه و قرمز پوشونده بودن کف زمین پر بود از بطری ز*ه*ر*ماری... معلومه دیوونه شده که خودشو بسته به...
- اینجا اتاق سامره؟!
- آره... بیا بریم مراقب باش پات به شیشهها نخوره...
آروم درو بازکردم... دوتا نگهبان جلوی در بودن،
درو کامل باز کردمو رفتیم کنار یکی از شیشه هارو هُل دادم صدا داد نگهبانا اومدن ببینن چیه که آراهان به خدمتشون رسید انداختیمشون تو اتاقو رفتیم بیرون...
#پارت_210
رمان #ماه_دریا
- آروم راه برو صدای پات در نیاد آراهان...
- تو مراقب خودت باش با اون کفشای زوار در رفتهت...
- اینام به لطف جنابعالی زوراشون دررفته...
- هی سیلای اون سامر نیست؟!
- چرا خودشه داره کجا میره؟!
- بیا تعقیبش کنیم شاید داره میره پیش ارمیا!!
بیا بریم زود باش زود زود...
مثل سایه دنبال سامر راه میرفتیم... داشت میرفت طرف آسانسور...
- آراهان ما باید زودتر از اونا سوار آسانسور بشیم که بتونیم یه گوشه قایم شیم زود باش...
قبل از سامر و افرادش وارد آسانسور شدیم... من یه گوشهای خودمو چپوندم تا به کسی نخورم...
- آراهان؟!! تو کجا قایم شدی؟!
- به تو چه؟! میگم میخوای یه خورده سربه سر اینابزارم بخندیم؟!
- لازم نکرده... ببین میتونی گند بزنی به همه چی؟!
بعد از چند دقیقه در آسانسور باز شد و اونا رفتن بیرون...
- سیلای بالارو...
- عه... اژدهای *** رفتی اون بالا چیکار؟! بیا پایین رفتن الان گمشون میکنیم... رفته چسبیده به سقف نکبت...
اوهو اینجا دیگه کجاست؟! زیرزمینه؟!
- آره مثل اینکه...
رفتیم درست پشت سر سامر وایسادیم که یک دفعه برگشت طرفمون...
یا خدا نکنه فهمید؟!
آب دهنمو قورت دادم خشکم زد دیگه نفسم نمیکشیدم...
یکم نگاه کرد برگشت رفت...
آخیش چیزی نمونده بودا... اگه میفهمید دیگه نمیشد ارمیا رو به راحتی پیدا کرد...
- میشه یکم آرومتر نفس بکشی اژدهای خرفت الان لومون میدی...
- خب چیکار کنم سینم گرفته بود شرمنده اه...
در یه اتاقو باز کردن و وارد شدن ماهم آروم رفتیم تو...
یا خدا اینا اینا چرا اینجوری شدن؟!
-ارمیا... عالیه...
خدایا چیکارشون کرده این عوضی؟!!! رنگ به رخسار ندارن انگار خون تورگاشون جریان نداره چه چه بلایی سرشون آورده؟!
- آروم باش سیلای نکنه سرو صدا کنی؟!! نزنی زیر گریه؟!! جون هرکی دوست داری گریه نکن اگه اون الماسا بریزه روی زمین صداشون در بیاد لو میریم آروم باش...
- نگاشون کن اون عوضی خونشونو میکیده!!
اون چیه روی سرشون؟!
- بنظر یه جور کلاه ولی به ب*ر*ق وصل... پس برای همین نتونستیم با هاشون تماس بگیریم اون کلاه مانع هرگونه ارتباط میشه سیلای...
ک*ث*افت باز داره میره سراغ ارمیا...
سامر- خب ارمیا خان امروز چطوری؟!
هنوز زنده ای؟! خیلی سگ جونی هر *** دیگهای جای تو بود تا حالا صدتا کفن پوسونده بود...
میدونی اعتراف میکنم که تو قویتر از منی اگه نامیرا نبودم با اون زخمایی که تو به من زدی باید میمردم... ولی تو بعد یک روز درگیریه نفسگیر از پا دراومدی قابل تحسینی..
ولی من دیگه داره حوصلم سر میره... بهم میگی سیلای رو کجا قایم کردی یانه؟!
من بیشتراز ده بار تمام ویلای تو و سیلای رو گشتم ولی نبود... از اون
احمدیم خبری نیست باهم رفتن؟!
تا کی میخوای مقاومت کنی؟! اون دختر دوستت نداره وگرنه برای نجاتت میومد برای چی داری خودتو قربانی میکنی؟!
بگو کجاست و خودتو خلاص کن... قول میدم مرگ بدون دردی داشته باشی البته بعداز اینکه سیلای رو به دست آوردم... من انتقام این حقارت عظیم و ازش میگیرم... بگو کجاستتتتت؟! حرف بزنننن...
بعدم چندین مشت محکم به شکم ارمیا زد
- آ*شغال دیگه وای نمیایستم تماشا کنم... اینجام نمیشه درگیر شد جون ارمیا و عالیه به خطر میفته من میرم بیرون جلوی محوطهی کاخ کاری میکنم سامر بیاد بیرون به محض اینکه امد بیرون تو ارمیا و عالیه رو از اینجا ببر بیرون فهمیدی؟! بعدش برگرد تا یه درس درست و حسابی به خاندان سامر بدیم...
- باشه مراقب خودت باش... وقتی اینارو تحویل عمه خانم دادم برمیگردم...
- باشه من رفتم...
به سرعت باد از اتاق زدم بیرون ودخودمو رسوندم به محوطهی کاخ... ترانه پشت یه تخته سنگ خیلی بزرگ قایم شده بود رفتم کنارش و خودمو ظاهر کردم...
- ترانه؟؟
- بله خانم؟!
- چه خبر؟!
- خبری نبوده شماچی؟! پیداشون کردین؟!
- آره پیداشون کردیم... اون مرواریدا رو چیکار کردی؟! بدش من...
- بفرمایین...
دوباره خودمو نامرعی کردم رفتم و تمام اون مرواریدا رو توی محوطهی کاخ پخش کردم و برگشتم پیش ترانه...
- چیکار دارین میکنین برای چی ریختیشون زمین؟!
- خودت میفهمی... ببینم سلاحت رو آوردی؟!
- بله...
- من دارم میرم که اون عوضیارو بکشم بیرون حاضر باش که درگیر میشیم...
- من همراهیتون میکنم باهم میریم...
- باشه پس بیا...
#پارت_208
رمان #ماه_دریا
باورم نمیشه ترانه یه پریه... پس یعنی عالیه هم پریه؟!
اون روز که کنار ساحل وسایلشو پیدا کردم اون توی دریا بوده برای همین ندیدمش...
از آینه به ترانه نگاه کردم... با عمه سربه سر گذاشته بودن و داشتن گریه میکردن و دونههای مروارید قل میخورد و میریخت کف ماشین...
همهی اینا تقصیر منه... هر بلایی که سر این مادر دختر اومده همش بخاطر منه... همهی این دردایی که ترانه داره میکشه بخاطره منه... اون از عشقش اینم از مادرش...
- چرا داری بیصدا گریه میکنی ترانه؟! چرا چیزی به من نمیگی؟! چرا نمیگی که همه ی این بدبختیا بخاطره توعه؟!
چرا منو نمیزنی؟! چرا بهم ف*وش نمیدی؟! چرا نمیگی چرا به دنیا اومدی؟! که منو مادرم به این همه بدبختی گرفتار بشیممم؟! چرا چیزی نمیگی؟! چرا نمیگی برو بمیر؟!
دارم دیونه میشم ترانه یه چیزی بگو دق و دلیت و سرم خالی کن تا دلت خنک بشه... خواهش میکنم ترانه بیصدا گریه نکن... عذاب وجدان داره منو میکشه...
اگه من نبودم پدر و عموم زنده بودن دوست پسرت زنده بود مادرت و ارمیا الان پیشت بودن... دارم دیوونه میشم ترانه...
آراهان- اینا تقصیر تو نیست سرنوشتشون این بوده... تو که تقدیرت رو ننوشتی که مقصر باشی... آروم باش همهی اینا زیر سر سامر... ترانه حق نداره که تو رو مقصر بدونه اون فقط یه محافظه... من میدونم که اون و مادرشو مثل خانوادهی خودت دوست داری ولی جایگاه تو با اونا فرق داره اینو یادت باشه...
پامو گذاشتم روی گاز و با آخرین سرعت ممکن روندم...
خیلی طول نکشید که رسیدیم به اون جنگل نفرین شده...
از ماشین پیاده شدیم
- عمه؟!
- بله؟!
- شما اینجا کنار ماشین بمونین وقتی ارمیا و عالیه رو آوردن تو باید سریع از اینجا دورشون کنی...
- باشه
صبر کنین...
رفتم توی ماشینو نگاه کردم... کف ماشین پر مروارید بود.. خوبه لازمشون دارم...
- ترانه یه چیزی پیدا کن این اشکاتو جمع کن توش لازمشون داریم...
- این مرواریدا به چه دردتون میخوره؟!
- تو جمعشون کن اون دوردونههاتو کاریت نباشه عزیزم میخوام بزنم باهاشون چش و چال آدمای سامرو در بیارم
#پارت_209
رمان #ماه_دریا
ترانه مرواریدا رو جمع کرد و ریخت توی یه پلاستیک...
- عمه ماشینو بِبَر پشت اون درختا قایمش کن کسی نبینه... بریم...
رسیدیم جلوی کاخ سامر... ترانه تو اینجا بمون خوب پنهان شو که نگهبانا نبیننت وقتی پیداشون کردیم من میام اینجا... هواستو جمع کن گیر نیفتی هر اتفاقی افتاد بیرون نیا فقط خبرم کن باشه؟!
- چشم خیالتون راحت...
- خب آراهان منو تو باید بریم کنار دریاچه... باید از اون پنجره بریم تو... اول باید پیداشون کنیم...
- باشه بریم...
- اینم از دریاچهی تمساحها... اون پنجره تنها راه ورودی که نرده نداره...
- ولی سیلای از کجا بریم تو؟! اگه بخوایم از دیواره استفاده کنیم طول میکشه از دریاچه هم که نمیشه رد شد پر تمساحه...
- تو مثلاً اژده هایی.. اونوقت از چنتا تمساح میترسی؟!
- من از تمساح نمیترسم برای تو نگرانم گفتم اگه بخوای من دو سوته میرسونمت نظرت چیه؟!
- لازم نکرده میخوای همین اول کاری لومون بدی؟!!! با اون ابهتت... نترس من راه بی خطر تری سراغ دارم ببین... انگشتم گذاشتم توی آب و تمام آب دریاچه رو با تمساحهاش منجمد کردم...
- آفرین سیلای... پس تو این قدرتم داری؟!!
- آره دارم بیا بریم...
- صبر کن سیلای اون بالارو!!!
- چی شده؟!
- نگهبان گذاشتن...
- قبلاً نبودن... اون منتظر منه...
- خب حالا چیکار کنیم سیلای خانم؟!
- هیچی میریم تو...
- چطوری؟! میبیننمون...
- از جادوی نسل مادری سامر استفاده میکنیم میریم تو...
- چه جادویی؟؟
- نامرعی شدن اینجوری...
- آفرین دخترخوب اینو منم بلدم بریم تو... اول من میرم که به خدمت اون نگهبانا هم برسم...
از دریاچهی یخ زده رد شدیم و
از صخره رفتیم بالا و رسیدیم به پنجره وقتی رسیدیم آراهان جفت نگهبانا رو زد و پرت کرد پایین...
وقتی رفتم تو از تعجب شاخ در آوردم تمام اتاق رو با رنگای سیاه و قرمز پوشونده بودن کف زمین پر بود از بطری ز*ه*ر*ماری... معلومه دیوونه شده که خودشو بسته به...
- اینجا اتاق سامره؟!
- آره... بیا بریم مراقب باش پات به شیشهها نخوره...
آروم درو بازکردم... دوتا نگهبان جلوی در بودن،
درو کامل باز کردمو رفتیم کنار یکی از شیشه هارو هُل دادم صدا داد نگهبانا اومدن ببینن چیه که آراهان به خدمتشون رسید انداختیمشون تو اتاقو رفتیم بیرون...
#پارت_210
رمان #ماه_دریا
- آروم راه برو صدای پات در نیاد آراهان...
- تو مراقب خودت باش با اون کفشای زوار در رفتهت...
- اینام به لطف جنابعالی زوراشون دررفته...
- هی سیلای اون سامر نیست؟!
- چرا خودشه داره کجا میره؟!
- بیا تعقیبش کنیم شاید داره میره پیش ارمیا!!
بیا بریم زود باش زود زود...
مثل سایه دنبال سامر راه میرفتیم... داشت میرفت طرف آسانسور...
- آراهان ما باید زودتر از اونا سوار آسانسور بشیم که بتونیم یه گوشه قایم شیم زود باش...
قبل از سامر و افرادش وارد آسانسور شدیم... من یه گوشهای خودمو چپوندم تا به کسی نخورم...
- آراهان؟!! تو کجا قایم شدی؟!
- به تو چه؟! میگم میخوای یه خورده سربه سر اینابزارم بخندیم؟!
- لازم نکرده... ببین میتونی گند بزنی به همه چی؟!
بعد از چند دقیقه در آسانسور باز شد و اونا رفتن بیرون...
- سیلای بالارو...
- عه... اژدهای *** رفتی اون بالا چیکار؟! بیا پایین رفتن الان گمشون میکنیم... رفته چسبیده به سقف نکبت...
اوهو اینجا دیگه کجاست؟! زیرزمینه؟!
- آره مثل اینکه...
رفتیم درست پشت سر سامر وایسادیم که یک دفعه برگشت طرفمون...
یا خدا نکنه فهمید؟!
آب دهنمو قورت دادم خشکم زد دیگه نفسم نمیکشیدم...
یکم نگاه کرد برگشت رفت...
آخیش چیزی نمونده بودا... اگه میفهمید دیگه نمیشد ارمیا رو به راحتی پیدا کرد...
- میشه یکم آرومتر نفس بکشی اژدهای خرفت الان لومون میدی...
- خب چیکار کنم سینم گرفته بود شرمنده اه...
در یه اتاقو باز کردن و وارد شدن ماهم آروم رفتیم تو...
یا خدا اینا اینا چرا اینجوری شدن؟!
-ارمیا... عالیه...
خدایا چیکارشون کرده این عوضی؟!!! رنگ به رخسار ندارن انگار خون تورگاشون جریان نداره چه چه بلایی سرشون آورده؟!
- آروم باش سیلای نکنه سرو صدا کنی؟!! نزنی زیر گریه؟!! جون هرکی دوست داری گریه نکن اگه اون الماسا بریزه روی زمین صداشون در بیاد لو میریم آروم باش...
- نگاشون کن اون عوضی خونشونو میکیده!!
اون چیه روی سرشون؟!
- بنظر یه جور کلاه ولی به ب*ر*ق وصل... پس برای همین نتونستیم با هاشون تماس بگیریم اون کلاه مانع هرگونه ارتباط میشه سیلای...
ک*ث*افت باز داره میره سراغ ارمیا...
سامر- خب ارمیا خان امروز چطوری؟!
هنوز زنده ای؟! خیلی سگ جونی هر *** دیگهای جای تو بود تا حالا صدتا کفن پوسونده بود...
میدونی اعتراف میکنم که تو قویتر از منی اگه نامیرا نبودم با اون زخمایی که تو به من زدی باید میمردم... ولی تو بعد یک روز درگیریه نفسگیر از پا دراومدی قابل تحسینی..
ولی من دیگه داره حوصلم سر میره... بهم میگی سیلای رو کجا قایم کردی یانه؟!
من بیشتراز ده بار تمام ویلای تو و سیلای رو گشتم ولی نبود... از اون
احمدیم خبری نیست باهم رفتن؟!
تا کی میخوای مقاومت کنی؟! اون دختر دوستت نداره وگرنه برای نجاتت میومد برای چی داری خودتو قربانی میکنی؟!
بگو کجاست و خودتو خلاص کن... قول میدم مرگ بدون دردی داشته باشی البته بعداز اینکه سیلای رو به دست آوردم... من انتقام این حقارت عظیم و ازش میگیرم... بگو کجاستتتتت؟! حرف بزنننن...
بعدم چندین مشت محکم به شکم ارمیا زد
- آ*شغال دیگه وای نمیایستم تماشا کنم... اینجام نمیشه درگیر شد جون ارمیا و عالیه به خطر میفته من میرم بیرون جلوی محوطهی کاخ کاری میکنم سامر بیاد بیرون به محض اینکه امد بیرون تو ارمیا و عالیه رو از اینجا ببر بیرون فهمیدی؟! بعدش برگرد تا یه درس درست و حسابی به خاندان سامر بدیم...
- باشه مراقب خودت باش... وقتی اینارو تحویل عمه خانم دادم برمیگردم...
- باشه من رفتم...
به سرعت باد از اتاق زدم بیرون ودخودمو رسوندم به محوطهی کاخ... ترانه پشت یه تخته سنگ خیلی بزرگ قایم شده بود رفتم کنارش و خودمو ظاهر کردم...
- ترانه؟؟
- بله خانم؟!
- چه خبر؟!
- خبری نبوده شماچی؟! پیداشون کردین؟!
- آره پیداشون کردیم... اون مرواریدا رو چیکار کردی؟! بدش من...
- بفرمایین...
دوباره خودمو نامرعی کردم رفتم و تمام اون مرواریدا رو توی محوطهی کاخ پخش کردم و برگشتم پیش ترانه...
- چیکار دارین میکنین برای چی ریختیشون زمین؟!
- خودت میفهمی... ببینم سلاحت رو آوردی؟!
- بله...
- من دارم میرم که اون عوضیارو بکشم بیرون حاضر باش که درگیر میشیم...
- من همراهیتون میکنم باهم میریم...
- باشه پس بیا...
#پارت_211
رمان #ماه_دریا
با ترانه رفتم بالای تخته سنگ و روبه کاخ ایستادم و فریاد زدم
- آهاااااای...
کسی تو این کاخ خراب شده نیست؟!
سامررررررر؟؟؟
بیا بیرون آ*ش*غال ع*وضی ..
مثل اینکه بلایی که دفعهی قبل سرت آوردم برات درس عبرت نشده که هنوز دنبالمی...
بیا بیرون ک*ث*افت ترسووووو...
بیا بیرون من اینجام... مگه منو نمیخواستی بیا ببینم چه غلطی میخوای بکنی...
آهای با شمام اربابتون ترسیده که رفته توی سوراخ موش و نمیاد بیرون؟!
(آراهان)
کناره دیواره وایساده بودم و داشتم شکنجه شدن ناجوانمردانهی ارمیا توسط سامرو تماشا میکردم...
دلم میخواست برم کلشو بکنم ک*ث*افت ع*وضی...
دیگه صبرم تموم شده بود که یکی با فریاد وارد اتاق شد...
- برادر... برادر...
سامر- چیه؟! چته چرا داری فریاد میکشی؟!
مگه من بهت نگفته بودم نیای پایین سانیا؟!
- ولکن این حرفارو... سیلای امده...
سامر- جانننن... تو چی گفتی؟! کی... کی اومده؟!
سانیا- سیلای اومده داداش...
سامر- تو مطمعنی خودشه؟! خود سیلایه؟!
سانیا- خود خودشه... بیرون کاخ روی یه تخته سنگ وایساده و صداشو گذاشته روی سرش داره صدات میکنه...
تازه بهت گفت موش ترسو... گفت رفتی تو سوراخ موش قایم شدی...
سامر-پس بالاخره اومد میدونستم که میاد...
- هی؟! ارمیا سیلای اومده... دختری که تو صدتا سوراخ قایمش کرده بودی اومده...
مثل اینکه من اشتباه کردم... انگار اونم تورو دوست داره...
حالا من... من بلایی به سرش بیارم که هرجفتتون آرزوی مرگ کنین... جلوی چشمات تحقیرش میکنم تا حقارتشو با چشمای خودت ببینی ارمیا...
حالا فهمیدی دوماه عذاب و شکنجه رو بیخودی تحمل کردی؟!
اون خودش با پای خودش اومد سراغم...
منتظر باش ارمیا من میرم اون موهای بلند و سیاهشو میگیرم و میکشم میارمش اینجا...
آراهان- آره برو تا هفت جد و آبادتو بیاره جلوی چشات... الاغ فکر کرده سیلای اون سیلای قبله...
خبر نداره چه جونوری شده...
بعد از اینکه برای ارمیا کُری خوند رفت بیرون افرادشم به همراه خواهرش باهاش رفتن...
وقتشه... رفتم برق کلاه هارو قطع کردم و رفتم سراغ ارمیا جون به تنش نبود حتی نمیتونست چشماشو باز نگهداره... صورتش داغون بود نامرد ببین چه به روز این مادر مرده آورده
- ارمیا اگه سیلای تو رو با این قیافه ببینه اون سامر عوضی رو به آسونی نمیکشه ذره ذره جونشو میگیره با این حرفم لبخنده کوتاهی اومد رو لبش اما اشکش جاری بود میدونم برای چی داشت گریه میکرد...
- ارمیا... ارمیا... نترس شنیدی چی گفتم؟! اون ک*ث*افت حتی نمیتونه به سیلای دست بزنه چه برسه به اینکه کشون کشون بیاره اینجا سیلای اون سیلای قبل نیست فهمیدی چی گفتم؟!
از روی صندلی بازش
کردم و خوابوندمش روی زمین رفتم سراغ عالیه این وضعش بدتره داره میمیره... باید سریع از اینجا خارجشون کنم...
1400/11/09 15:15#پارت_211
رمان #ماه_دریا
با ترانه رفتم بالای تخته سنگ و روبه کاخ ایستادم و فریاد زدم
- آهاااااای...
کسی تو این کاخ خراب شده نیست؟!
سامررررررر؟؟؟
بیا بیرون آ*ش*غال ع*وضی ..
مثل اینکه بلایی که دفعهی قبل سرت آوردم برات درس عبرت نشده که هنوز دنبالمی...
بیا بیرون ک*ث*افت ترسووووو...
بیا بیرون من اینجام... مگه منو نمیخواستی بیا ببینم چه غلطی میخوای بکنی...
آهای با شمام اربابتون ترسیده که رفته توی سوراخ موش و نمیاد بیرون؟!
(آراهان)
کناره دیواره وایساده بودم و داشتم شکنجه شدن ناجوانمردانهی ارمیا توسط سامرو تماشا میکردم...
دلم میخواست برم کلشو بکنم ک*ث*افت ع*وضی...
دیگه صبرم تموم شده بود که یکی با فریاد وارد اتاق شد...
- برادر... برادر...
سامر- چیه؟! چته چرا داری فریاد میکشی؟!
مگه من بهت نگفته بودم نیای پایین سانیا؟!
- ولکن این حرفارو... سیلای امده...
سامر- جانننن... تو چی گفتی؟! کی... کی اومده؟!
سانیا- سیلای اومده داداش...
سامر- تو مطمعنی خودشه؟! خود سیلایه؟!
سانیا- خود خودشه... بیرون کاخ روی یه تخته سنگ وایساده و صداشو گذاشته روی سرش داره صدات میکنه...
تازه بهت گفت موش ترسو... گفت رفتی تو سوراخ موش قایم شدی...
سامر-پس بالاخره اومد میدونستم که میاد...
- هی؟! ارمیا سیلای اومده... دختری که تو صدتا سوراخ قایمش کرده بودی اومده...
مثل اینکه من اشتباه کردم... انگار اونم تورو دوست داره...
حالا من... من بلایی به سرش بیارم که هرجفتتون آرزوی مرگ کنین... جلوی چشمات تحقیرش میکنم تا حقارتشو با چشمای خودت ببینی ارمیا...
حالا فهمیدی دوماه عذاب و شکنجه رو بیخودی تحمل کردی؟!
اون خودش با پای خودش اومد سراغم...
منتظر باش ارمیا من میرم اون موهای بلند و سیاهشو میگیرم و میکشم میارمش اینجا...
آراهان- آره برو تا هفت جد و آبادتو بیاره جلوی چشات... الاغ فکر کرده سیلای اون سیلای قبله...
خبر نداره چه جونوری شده...
بعد از اینکه برای ارمیا کُری خوند رفت بیرون افرادشم به همراه خواهرش باهاش رفتن...
وقتشه... رفتم برق کلاه هارو قطع کردم و رفتم سراغ ارمیا جون به تنش نبود حتی نمیتونست چشماشو باز نگهداره... صورتش داغون بود نامرد ببین چه به روز این مادر مرده آورده
- ارمیا اگه سیلای تو رو با این قیافه ببینه اون سامر عوضی رو به آسونی نمیکشه ذره ذره جونشو میگیره با این حرفم لبخنده کوتاهی اومد رو لبش اما اشکش جاری بود میدونم برای چی داشت گریه میکرد...
- ارمیا... ارمیا... نترس شنیدی چی گفتم؟! اون ک*ث*افت حتی نمیتونه به سیلای دست بزنه چه برسه به اینکه کشون کشون بیاره اینجا سیلای اون سیلای قبل نیست فهمیدی چی گفتم؟!
از روی صندلی بازش
کردم و خوابوندمش روی زمین رفتم سراغ عالیه این وضعش بدتره داره میمیره... باید سریع از اینجا خارجشون کنم...
1400/11/09 15:15#پارت_212
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
روی تخته سنگ دست به کمر با ترانه ایستاده بودم که دیدم سامر با افرادش از کاخ ریختن بیرون...
سامر- اوه اوه ببین کی اینجاست!!! سیلای خانم...
ولی چرا انقدر ژولیده شدی؟!! با کفشای پاره و لباسای کثیف و خاکی... ببینم تو توی کدوم سوراخ قایم شده بودی که به این روز افتادی؟!
- ببند اون دهن گشادتو انقدر زر مفت نزن بوزینه... من قایم نشده بودم رفته بودم تمرین کنم که امروز پوزه تورو به خاک بمالم...
سامر- اوه اوه چه بااوبهت جسور بودی جسورترم شدی...
ببینم فقط با همین یه محافظ اومدی بامن در بیفتی؟!
ترانه- همین من یه تنه تمام لشکرتو حریفم انقدر زر مفت نزن بگو مادرم کجاست؟! چیکارش کردی؟!
سانیا- مادرت؟! نکنه اون محافظی که با ارمیا اومده بود مادر توعه؟! اوووووو... چه بد فکر کنم دیگه داره نفسای آخرشو میکشه...
اون بدبخت برای محافظت از این سیلای دو ماه تموم شکنجه شد ولی حرفی نزد حالا دیگه نه جون داره نه خون هردوش ته کشیده همشم بخاطره اون سیلای که کنارت ایستاده واقعاً که خیلی بدبختین...
سیلای- این آ*ش*غال داره مخ ترانه رو کار میگیره تا عصبانی بشه...
ترانه داشت اروم اشک میریخت دونههای مروارید میافتاد روی تخته سنگ و میرفت هوا و میومد پایین...
ترانه هم ناراحت بود هم عصبانی دستش روی سلاحش مشت شده بود میلرزید قصد حمله داره... این همون چیزیه که اون میخواد... نه نباید کنترولش رو از دست بده...
- ترانه؟! آروم باش اون داره عصبانیت میکنه... من نمیگم مادرت حالش خوب بود ولی من مطمعنم آراهان تا حالا اونارو ازاینجا خارج کرده... نباید بیگدار به آب بزنی وگرنه کشته میشی...
آراهان؟! آراهان چیکارکردی؟! ترانه داره کنترلش رو از دست میده تونستی خارجشون کنی یانه؟!
آراهان- نگران نباش من اونا رو به سلامت از اون دخمه خارج کردم سپردم به عمه خانم دارم میام پیشتون...
- باشه ممنون...
ترانه مادرت آزاد شده پیشه عمه خانمه...
- جدی؟!
- آره حالا آروم باش وقتشه که ما انتقام عذابی که اونا کشیدن از این ک*ث*افتا بگیریم...
سانیا- چیه سیلای امدی ارمیارو نجات بدی؟!
میخوای ببرمت پیشش؟!! درسته که چیزه زیادی ازش نمونده ولی میتونی برای آخرین بار ببینیش قبل از مرگ خوشحال میشه...
زنیکهی شیطان صفت حقشه بزنم چشو چالشو در بیارم با اون دماغه عملیش بیریخت...
- نه نمیخوام ببینمش... من وقت برای دیدنش زیاد دارم...
بگو ببینم اون دفعه که من اینجا بودم تو زبون نداشتی لال بودی؟! چی شده زبون در آوردی؟! حالا چه نسبتی با این سامر خر داری؟!
سانیا- حرف دهنتو بفهم با برادر من درست صحبت کن...
- آووو... پس این برادرته؟! گفتم
جفتتون شبیه هم خَرین نگو خواهرو برادرین...
1400/11/09 21:18#پارت_213
رمان #ماه_دریا
سامر- دیگه هرچی وراجی کردی بَسِته... اگه خودت باپای خودت بیایی پیشم!! قول میدم ارمیا زنده بمونه...
- عهههه دیگه چی؟! چیزه دیگه ای نمیخوای؟! مثل اینکه نمیدونی توی چه وضعیتی هستی نه؟؟
خودم حالیت میکنم...
دستمو بلند کردم و با جادو تمام مرواریدایی که روی زمین پخش کرده بودم رو بردم هوا...
سامر و افرادش داشتن با تعجب به مرواریدا نگاه میکردن... اونا تو هپروت بودن که من مرواریدا رو به حرکت در آوردم و مثل گردباد دور سامرو افرادش با شدت چرخوندم...
مرواریدا میخوردن به سروصورت و چشم و چالشون و پدرشونو درآوردن...
هرکی میخواست یه جا پناه بگیره وخودشو نجات بده...
وقتی درست و حسابی زخمو زیلی شدن مرواریدا رو ول کردم که ریختن زمین...
قیافهی سامرو خواهرش دیدنی بود...
جفتشون زخمو زیلی و خاکی بودن و از شدت عصبانیت در حال انفجار...
با صدای خندهی ترانه برگشتم طرفش!! داشت به اون خواهر و برادر *** نگاه میکرد و میخندید معلوم بود حسابی دلش خنک شده... ای جاننننن چه خجملم میخنده دخترم...
سامر- فقط همین؟! دیگه نبود؟! حالا نوبت منه دخترهی خیره سر بدجوری دور ورداشتی خودم رامت میکنم چموش...
تا حمله کرد طرفم آراهان مثل عجله معلق جلوم ظاهرشد...
همچین که سامر رسید با مشت چنان زد که سامر دومتر اونورتر فرود اومد...
سامر- تو دیگه کدوم خری هستی؟! از سر راهم برو کنار بینم حوصلتو ندارم...
آراهان- من کیم؟! من همون سروان احمدیم... شناختی؟!
سامر- چییی؟! آهای شما ها چرا مثل بوق سرجاتون وایسادین بگیریدشون...
تا افراد سامر حمله کردن آراهان تغیر شکل داد و به اژدها تبدیل شد یه دور دوره منو ترانه چرخید و پشتِ سر من ایستاد و نعرهی وحشتناکی کشید که سامر و افرادش سرجاشون میخکوب شدن...
آراهان- اگه جرعت دارین بیایین جلو...
(سامر)
اژ... اژدهای باستانی؟!
هه باورم نمیشه بیدارشده؟! پس!! پس یعنی فقط یه افسانه نبوده... ولی من نمیتونم عقب بکشم... منو افرادم نامیراییم پس من هنوز میتونم داشته باشمش...
اگه سیلایو بگیرم اژدهاش هم بخاطره اون به من خدمت میکنه... حالا چی درسته... چی غلط... مغزم دیگه کار نمیکنه من فکر اینجاشو نکرده بودم دارم دارم چرت میگم...
این جریان دیگه شوخی بردار نیست اگه از دستش بدم نابود میشم... من باید از ارمیا برای تهدید کردنش استفاده کنم سیلای ارمیارو دوست داره وگرنه نمیومد اینجا برای نجاتش!!!! شاید بیدردسر برنده بشم!
#پارت_214
رمان #ماه_دریا
- آهای تو برو ارمیارو بیار اینجا زود باش...
- چشم قربان...
بعد از مدتی نگهبان برگشت
- قربان اونا فرار کردن...
- چییی؟!!! چطوری فرار کرده؟! اونکه جون فرار کردنو نداشت؟!
نه... نه باز رکب خوردم کار سیلای... برای همین گفت من وقت برای دیدنش زیاد دارم... فراریش داده بوده... منو کشوند بیرون تا اونا فرار کنن لعنتییییی...
(سیلای)
- چیه؟! برگ برندت فرار کرده سامر خان؟!
تو یه *** بیعرضهای...من کاری میکنم که بخاطر بلایی که سر اونا آوردی زجر کش بشی... این کاخ رو روی سرت خراب میکنم آ*ش*غال...
از روی صخره پریدم پایین...
افرادش بهم حمله کردن... امیدوارم کار کنه وگرنه بد میشه...
به محض اینکه اولین نفر رسید بهم با ناخونم چنگ زدم به صورتش... افتاد زمین و دیگه بلند نشد ظرف چند ثانیه ت*ن لشش خاکستر شد... هاه کار میکنه هه گورتو کندم سامر...
خودم تورو با همین دستام میکشم... یه ترکه از روی زمین برداشتم محکم زدم به زمین که به شلاق تبدیل شد... انقدر توی اون غار به لطف این آراهان تمرین کرده بودم که دیگه خوب بلد بودم چطوری ازش استفاده کنم...
هر کی میومد طرفم با شلاق میگرفتمش و با ناخونم یه خراش خوشگل مینداختم روی صورتش میافتاد و دیگه بلند نمیشد...
ترانه داشت انتقام سختی از همشون میگرفت ولی هرکدوم رو میزد بعد ازچند دقیقه دوباره بلند میشدن... وقتی دید اونایی که من میزنم دیگه بلند نمیشن شروع کرد به زدنو انداختنشون طرف من...
منم دست رد بهشون نمیزدم و صورتشون رو ناخون میزدم تا دیگه بلند نشه...
آراهان بالای سرشون پرواز میکرد و هر از گاهی با آتیشی که از دهنش خارج میشد جزغالشون میکرد ولی اونم فایدهای نداشت چون اونا زود خوب میشدن وبه شکل و*ح*شتناکی دوباره صورت انسان در میومدن و دوباره روز از نو و روزی از نو... وقتی دید اینطوری بیفایدس اومد پایین و به شکل انسانیش دراومد و باهاشون درگیر شد... توی اون درگیری دنبال سامر بودم که دیدم با ترانه درگیره...
رفتم جلو شلاقو انداختم دوره گردنش کشیدمش طرف خودم که شلاقو پاره کرد و خودش رو آزاد کرد... اما ازم دوری میکرد... مثل اینکه فهمیده بود عجل اون منم...
خواستم حمله کنم که اسلحشو در آورد و گرفت طرفم... فوری سپرو فعال کردم...
شلیک کرد ولی خورد به سپر و رد نشد...
با سپر رفتم جلو چندین بار شلیک کرد تا بالاخره فشنگش تموم شد و خنجرشو آورد بیرون به محض اینکه رسیدم بهش سپرو از کار انداختمو باهاش درگیر شدم...
هرچی میخواستم به یه جایی از بدنش ناخون بکشم اجازه نمیداد و جاخالی میداد...
میدونست قاتل جونش شدم برای همین ازم دور میموند...
سامر- باورم نمیشه که تو
شدی ق*اتل ما... اگه میدونستم اون دستاتو ق*ط*ع میکردم...
سیلای- وسط درگیری داری آرزوهای دست نیافتنی میکنی؟؟ بنظرت بهتر نیست غزل خداحافظیت رو بخونی؟؟
سامر- چرا خدا حافظی؟!!! من آرزوی داشتن تو رو دارم ولی قبلش باید اون ناخونای خوشگلتو برات کوتاه کنم چونننن لازمشون نداری عزیزم...
سیلای- مگه بعداز مرگت در عالم رویا توی جهنم ببینی... خ*ون کثیفت رو با همین ناخونام میریزم...
یه فرصت گیر آوردم تا بزنمش که خواهرش رسید و کشیدش عقبو ناپدید شدن...
لعنت... لعنت بهت آشغال ترسو در رفتی؟؟ اگه مردی بیا جلو تا نابودت کنم بزدل ترسو...
#پارت_215
رمان #ماه_دریا
آراهان- چی شده سیلای؟
- در رفت ع*وضی چیزی نمونده بود شرشو کم کنم که خواهر بدتر از خودش فراریش داد...لعنتیییی...
(سانیا)
- برای چی وایساده بودی جلوش؟!! نمیدیدی داره همه رو ق*ت*ل عام میکنه؟!! دختره چه جونوری شده!!! هرچی دمه دستش باش براش حکم اسلحه رو داره!! نابودمون میکنه اونم با اون بلایی که سر ارمیا آوردیم...
سامر- خفه میشی یا نههههه... بزار ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم...
سانیا- هر خاکی میخوای بریزی سرت زودتر بریز داره همه رو قلع و قم میکنه عجله کن...
(سامر)
- بهتره فعلاً عقب نشینی کنیم با اون سلاحی که اون دستش داره ما هیچ شانسی برای پیروزی نداریم فعلاً از اینجا میریم بعداً یه فکری براش میکنم...
((سیلای من نمیتونم تورو به دست بیارم تا وقتی که ارمیا زندست برای داشتن تو باید ارمیا رو از سر راهم بردارم... وقتی کسی توی زندگیت نباشه من از راههای دیگه برای داشتنت اقدام میکنم... آخرش به دستت میارم سیلای تو مال خودمی))
- ساینا شیپور عقب نشینی رو بزن زود باش...
(سیلای)
داشتم دق و دلیم و سر افرادش خالی میکردم که با صدای بلند شیپور همشون عقب نشینی کردنو فرار کردن توی جنگل... حتی خدمتکارا و اونایی که داخل کاخ بودن فرار کردن!!
این دیگه چیه؟!! چرا با صدای شیپور در رفتن؟!! دارن کدوم قبرستونی میرن؟!
آراهان- این شیمور عقب نشینی بود...
اونا عقب نشینی کردن... همشون رفتن حتی خدمهی داخل کاخ...
ترانه- فرار کردن... مثل اینکه فهمیدن هیچ راهی به جز عقب نشینی ندارن... بانو شما در حقیقت ناجی ما هستین... ما سالهاست که توسط این خون آشاما مورد آزار و اذیت بودیم حالا می تونیم نجات پیدا کنیم...
ترانه محکم گرفته بودتم و داشت گریه میکرد... آروم باش ترانه تو بهتره بری پیش مادرت... منم میرم توی کاخ شاید مادرمو پیدا کردم تو برو زود باش...
- باشه چشم خیلی ازتون ممنونم بانو...
آراهان- بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر برو مادرت حالش خوب نیست عجله کن...
- باشه...
بعداز اینکه ترانه رفت من و آراهان وارد کاخ شدیم...
تمام سوراخ سونبههای کاخ و زیر و رو کردیم اما اثری از مادرم نبود حتماً من اشتباه کرده بودمو با این کارم چیزی نمونده بود ارمیارو به کشتن بدم... لعنتیییی... لعنت بهت سامررررر من قسم خورده بودم این کاخ و روی سرت خراب کنم... حالا که خودت نیستی کاختم نیستو نابود میکنم دفعهی بعد که ببینمت به این راحتی نمیزارم فرار کنی...
آراهان- میخوای چیکار کنی؟؟
- میخوام این کاخو با خاک زمین یکسان کنم...
بعدم رفتم سراغ ستونای کاخ انقدر عصبانی بودم که خون جلوی چشمامو گرفته بود با تمام قدرتیکه داشتم به هر ستون یه
مشت محکم میزدم که ترک برمیداشت...
از یه طرف من میزدم از اون طرفم آراهان...
تمام ستونو را زدیمو رد شدیم بعضیاشون میافتادن بعضیاشون نه... بعد از تموم شدن ستونا رفتم بالای پشت بام کاخ... میدونستم سامر یه جایی توی جنگله و داره همه چی رو میبینه میخواستم با چشمای خودش ببینه که کاخ ظلمش رو چطوری نابود میکنم....
با تمام توان چنان جیغ فرا بنفشی کشیدم که کاخ سامر زیرپام به لرزه دراومد فرو ریخت... آراهان که حالا به شکل اژدها در اومده بود منو از روی کاخ برداشت... کاخه به اون عظمت با خاک یکسان شد... خوب تماشا کن سامر این قدرت منه... من انتقام خون پدرم و تمام خانوادمو ازت میگیرم...
سامرررر... من تورو توی هر سوراخ موشی که قایم شده باشی پیدات میکنم منتظرم باش...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد