33 عضو
#پارت_377
رمان #ماه_دریا
- باشه دیگه مزه نریز بیا بریم
آرسام بازوشو گرفت طرفم
- به چه پسر جنتلمنی؟!
بعد از اون همه عذاب و ناراحتی بالاخره میتونم خوشحال باشم و یه برادرم برای خودم دارم هرچند برادر واقعیم نیست ولی میدونم که منو قبول کرده
دستمو انداختم دور بازوشو از در فروشگاه اومدیم بیرون
مردم وایساده بودن به تماشا، انگار که عروسو داماد بودیم
آرسام در ماشین و برام باز کرد سوار شدم خودشم رفت سوار شد
آرسام- خب دیگه جنتلمن بازی بسه بدو که مامان پوست کلهی جفتمون و میکنه
سیلای- آره بریم ولی پوست کلهی تو یکی کندس
آرسام- چرا؟!
سیلای- هه چون دختری رو که میخواست عروسش باشه کردی خواهرخوانده
اون این جشنو برای پز دادن گرفته بود که به همه نشون بده چه دختری واسه پسر شاخ شمشادش پیدا کرده که جنابعالی گند زدی بهش
آرسام- اوه اوه، حالا چیکار کنیم؟
سیلای- هیچی، اگه نقشهم درست پیش بره و ارمیا بیاد دیگه نگران چیزی نباش حل میشه چه اومدنش به نفعم باشه چه نباشه
آرسام- دوسش داری؟ چجور آدمیه؟؟ چیکارس؟
بهتره هواست و جمع کنی و درست انتخاب کنی من به هر بیسر و پایی خواهر مثل دسته گلمو نمیدما گفته باشم
سیلای- چه داداشی دارم من ایول، ولی خیالت راحت همه چی امشب معلوم میشه اونوقت بعنوان برادرم میتونی تصمیم بگیری .
راستی آرسام من برای شهرام برنامه داشتم ولی حالا اون یه گرگینهی خطرناک برای مادرت خوب نیست اون کنارش باشه نظرت چیه امشب جلوی چشم مادرت یه نمایش راه بندازیم و اون مرتیکه رو از زندگیش بندازیم بیرون بعدش دست خودمونه
آرسام- فکر خوبیه ولی چطوری؟
سیلای- تو به اونش کاری نداشته باشه تا منو آراهانو داری غمت نباشه حله، هه هه
آرسام- باشه منم کمکت میکنم هرکاری که باشه فقط اون گورش و گم کنه کافیه
سیلای- آرسام مامانتم گرگینس؟!
- نه، مامانم یه آدم عادیه
سیلای- ولی، ولی چطور ممکنه؟! آخه پدرت گرگینه تو هم همینطور پس مادرت چطور یه آدم عادیه؟
آرسام- پدرم هرگز به مادرم نگفته بود گرگینس وقتیم منو باردار شده به گفتیه پدرم هیچ چیز مشکوکی وجود نداشته
بعد از به دنیا اومدنم پدرم زمانایی که ماه کامل میشده منو به هر بهانهای از مادرم دور میکرده تا گرگینه شدنمو نبینه مادرم نمیدونه که پسرش یه گرگ زادس نه یه انسان
سیلای- خب منم آدم واقعی نیستم ولی بین همین مردم بزرگ شدم مثل تو، تا حالا پنهانش کردی بعد از اینم میکنی فقط باید شر شهرامو کم کنیم...
آرسام- چه خوابی براش دیدی؟؟
سیلای- بماند داداش به وقتش میفهمی تو فقط مراقب مادرت باش
آرسام- خب اینم از خونه رسیدیم سیلای خانم...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_253
زن عمو متعجب داشت بهم نگاه میکرد لابد فکر میکرد دیوونه شدم اما من دوست نداشتم اصلا دیگه آریان رو ببینم مخصوصا با رفتار هایی که از خودش نشون داده بود ، بلند شدم برم که زن عمو متعجب گفت :
_ نمیخوای شوهرت رو ببینی ؟!
پوزخندی زدم :
_ کدوم شوهر زن عمو همونی ک ما رو بیخیال شده رفته دارید ازش صحبت میکنید ؟!
چشمهاش حسابی گرد شده بود حق داشت متعجب باشه اما نمیدونست تو چ وضعیتی هستم !
_ چرا این شکلی شدی ؟!
_ چه شکلی شدم !
_ خودت بهتر میدونی چی دارم میگم ، تو ک تا چند روز همه چیز خوب بود پس چی باعث شد یهویی این حرفا رو بزنی ...
چشمهام پر شده بود یعنی واقعا متوجه حال بد من نشده بود تو این چند روز ندیده بود پسرش چه بلایی داره سر من میاره
_ یعنی شما متوجه هیچ چیزی نشدید ؟!
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ من اصلا نمیدونم داری درباره ی چی صحبت میکنی پس خوب ...
وسط حرفش پریدم :
_ تنها چیزی ک واسه ی شما مهم هستش پسرتون هستش پس بهش رسیدگی کنید کاری به من نداشته باشید .
بعدش از اتاق خارج شدم دوست نداشتم بیشتر از این کشش بدم وقتی باعث شده بود غمگین بشم !
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ وایستا باید صحبت کنیم
_ مگه صحبتی مونده زن عمو ؟!
_ ببین انقدر غد نباش
_ زن عمو واقعا چیزی واسه ی صحبت کردن دیگه وجود نداره مخصوصا وقتی همه چیز انقدر واضح هستش ولی شما خودتون رو زدید به ندیدن و دارید از من بازخواست میکنید .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_253
زن عمو متعجب داشت بهم نگاه میکرد لابد فکر میکرد دیوونه شدم اما من دوست نداشتم اصلا دیگه آریان رو ببینم مخصوصا با رفتار هایی که از خودش نشون داده بود ، بلند شدم برم که زن عمو متعجب گفت :
_ نمیخوای شوهرت رو ببینی ؟!
پوزخندی زدم :
_ کدوم شوهر زن عمو همونی ک ما رو بیخیال شده رفته دارید ازش صحبت میکنید ؟!
چشمهاش حسابی گرد شده بود حق داشت متعجب باشه اما نمیدونست تو چ وضعیتی هستم !
_ چرا این شکلی شدی ؟!
_ چه شکلی شدم !
_ خودت بهتر میدونی چی دارم میگم ، تو ک تا چند روز همه چیز خوب بود پس چی باعث شد یهویی این حرفا رو بزنی ...
چشمهام پر شده بود یعنی واقعا متوجه حال بد من نشده بود تو این چند روز ندیده بود پسرش چه بلایی داره سر من میاره
_ یعنی شما متوجه هیچ چیزی نشدید ؟!
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ من اصلا نمیدونم داری درباره ی چی صحبت میکنی پس خوب ...
وسط حرفش پریدم :
_ تنها چیزی ک واسه ی شما مهم هستش پسرتون هستش پس بهش رسیدگی کنید کاری به من نداشته باشید .
بعدش از اتاق خارج شدم دوست نداشتم بیشتر از این کشش بدم وقتی باعث شده بود غمگین بشم !
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ وایستا باید صحبت کنیم
_ مگه صحبتی مونده زن عمو ؟!
_ ببین انقدر غد نباش
_ زن عمو واقعا چیزی واسه ی صحبت کردن دیگه وجود نداره مخصوصا وقتی همه چیز انقدر واضح هستش ولی شما خودتون رو زدید به ندیدن و دارید از من بازخواست میکنید .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_379
رمان #ماه_دریا
- اول تغییر قیافه میدی میری تو بعدم کاری میکنی که توجهش بهت جلب بشه بعدم خبرم میکنی تا سیمین جونو متوجهش کنیم وقتی گفتم یه کاری کن که جوگیر شه بقیشو خود به خود درست میشه فقط هواست باشه سوتی ندی ها!!!!
آراهان؟! آراهانننننن؟!
آراهان- وای خدای من ببین بعد هزار سال زندگی با افتخار باید چه خفتیرو تحمل کنم اونم به خاطر یه برادر ناتنیه تازه از راه رسیده پوفففففف....
آرسام- جبران میکنم داداش انشاالله عروسیت
آراهان- فکر نکنم تو عروسی منو ببینی، تا اون موقع جنابعالی صدتا کفن پوسوندی
سیلای- آراهان، اذیت نکن دیگه تو که گفتی انجامش میدی
آراهان- باشه باشه شروع کن تا این مسخره بازیو تمومش کنیم
آراهانو تبدیل کردم به یه دختر زیبا
چون آراهان درشت اندام بود قیافهی دخترونش یه جذابیت خاصی داشت و قدبلند بود
یه دختر با موهای خرمایی چشمای مشکی قد بلند و هیکل درشت که یه لباس آبی نفتی بلندم تنش بود یعنی قیافهی آراهان دیدنی بود در حد لالیگا
آرسام به زور جلوی خودشو گرفت بود آخه نمیدونی بعد تغییر قیافه چه اداهایی در میاورد پدر سوخته
- بسه دیگه آراهان برو انقد ادا درنیار، باصدای زنونه جواب داد
آراهان- اوااا باشه عزیزم من رفتم زودبیایا
بعداز رفتن آراهان ماشین از خندهی آرسام منفجر شد
حالا نخند کی بخند.
زکی حالا اینو چطوری آروم کنم من؟؟
- آرسام بسه دیگه زشته دیره باید بریم الان مهمونی تموم میشه ها
آرسام- وای وای مردم مردم ازخنده خدا سالها بود انقدر نخندیده بودم خدا لعنتت کنه آراهان
سیلای- خب حالا بخور اون خندهی لامصبو الان همه چی رو لو میدی
پیاده شو بریم زود باش
آرسام- باشه باشه فقط یه لحظه من آروم شم بعد هوفففف هوفففف دل درد گرفتم
سیلای- هان چی شد آروم شدی؟
بریم دیگه
بعد ازاینکه آروم شد به طرف محل جشن رفتیم
تا از در وارد شدیم صدای سوت و جیغ و هورااااا رفت هوا
آخی طفلکیا بفهمن ما فقط خواهرو برادریم چه شود
همه داشتن نگامون میکردن و باانگشت نشونمون میدادن، منم داشتم دنبال بانو آراهان میگشتم که سرجام میخکوب شدم...
#پارت_379
رمان #ماه_دریا
- اول تغییر قیافه میدی میری تو بعدم کاری میکنی که توجهش بهت جلب بشه بعدم خبرم میکنی تا سیمین جونو متوجهش کنیم وقتی گفتم یه کاری کن که جوگیر شه بقیشو خود به خود درست میشه فقط هواست باشه سوتی ندی ها!!!!
آراهان؟! آراهانننننن؟!
آراهان- وای خدای من ببین بعد هزار سال زندگی با افتخار باید چه خفتیرو تحمل کنم اونم به خاطر یه برادر ناتنیه تازه از راه رسیده پوفففففف....
آرسام- جبران میکنم داداش انشاالله عروسیت
آراهان- فکر نکنم تو عروسی منو ببینی، تا اون موقع جنابعالی صدتا کفن پوسوندی
سیلای- آراهان، اذیت نکن دیگه تو که گفتی انجامش میدی
آراهان- باشه باشه شروع کن تا این مسخره بازیو تمومش کنیم
آراهانو تبدیل کردم به یه دختر زیبا
چون آراهان درشت اندام بود قیافهی دخترونش یه جذابیت خاصی داشت و قدبلند بود
یه دختر با موهای خرمایی چشمای مشکی قد بلند و هیکل درشت که یه لباس آبی نفتی بلندم تنش بود یعنی قیافهی آراهان دیدنی بود در حد لالیگا
آرسام به زور جلوی خودشو گرفت بود آخه نمیدونی بعد تغییر قیافه چه اداهایی در میاورد پدر سوخته
- بسه دیگه آراهان برو انقد ادا درنیار، باصدای زنونه جواب داد
آراهان- اوااا باشه عزیزم من رفتم زودبیایا
بعداز رفتن آراهان ماشین از خندهی آرسام منفجر شد
حالا نخند کی بخند.
زکی حالا اینو چطوری آروم کنم من؟؟
- آرسام بسه دیگه زشته دیره باید بریم الان مهمونی تموم میشه ها
آرسام- وای وای مردم مردم ازخنده خدا سالها بود انقدر نخندیده بودم خدا لعنتت کنه آراهان
سیلای- خب حالا بخور اون خندهی لامصبو الان همه چی رو لو میدی
پیاده شو بریم زود باش
آرسام- باشه باشه فقط یه لحظه من آروم شم بعد هوفففف هوفففف دل درد گرفتم
سیلای- هان چی شد آروم شدی؟
بریم دیگه
بعد ازاینکه آروم شد به طرف محل جشن رفتیم
تا از در وارد شدیم صدای سوت و جیغ و هورااااا رفت هوا
آخی طفلکیا بفهمن ما فقط خواهرو برادریم چه شود
همه داشتن نگامون میکردن و باانگشت نشونمون میدادن، منم داشتم دنبال بانو آراهان میگشتم که سرجام میخکوب شدم...
#پارت_380
رمان #ماه_دریا
نه این امکان نداره، یعنی به هرجایی و هرکاری فکرم می رفت ولی اینکه ورش داره همراه خودش بیارتش اینجارو نه
مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم که حسنا نگران صدام کرد
- سیلای؟ سیلای خوبی؟
- آره خوبم چرا نباشم دیگه چی میخواستم که ندارم خدا قربونش برم همه جوره داره از خجالتم در میاد هرچی درد و غمه داده به من اینم آخریش ورداشته نامزدشو آورده به مهمونی که حتی دعوتم نشده
حسنا- آروم باش دختر چیزی نمونده اشکت دربیاد جمع کن خودتو تا لو نرفتی احمدیم اینجاست
سیلای- با تلنگری که حسنا بهم زد خودمو جمع کردم که آرسام سرشو آورد جلو و گفت
- به خدا قسم سیلای من این مرتیکه رو خودم تیکه پارش میکنم
غلط کرده با احساسات خواهر من بازی کنه
- نه ولش کن نیازی نیست همچین کاری کنی شاید اینطوری بهتر باشه
منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلاً بهش محل نمیزارم
کاری میکنم آتیش بگیری ارمیا
رخ در رخ به آرسام یه لبخند زدم، آرسام یه جوری عاشقانه داست نگاهم میکرد که که آن فکر کردم از تصمیمش برای برادرم شدن منصرف شده
نگاهش از چشم ارمیا دور نموند
داشت آتیش از چشماش فوران میکرد کارد میزدی خونش در نمیاومد
بیتوجه بهش وجلوی چشمای به خون نشستش همراه آرسام ازجلوش رد شدم و حتی نگاهشم نکردم
نامزدشم که انگار اولین بارشه منو دیده مات وباحیرت داشت نگاهم میکرد
زیبا بود زیبا ارمیا حق داره عاشقش بشه ولی اون درحد من نبود یا حداقل من اینطور فکر میکنم درسته که یه شباهتایی به من داره ولی بازم...
#پارت_380
رمان #ماه_دریا
نه این امکان نداره، یعنی به هرجایی و هرکاری فکرم می رفت ولی اینکه ورش داره همراه خودش بیارتش اینجارو نه
مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم که حسنا نگران صدام کرد
- سیلای؟ سیلای خوبی؟
- آره خوبم چرا نباشم دیگه چی میخواستم که ندارم خدا قربونش برم همه جوره داره از خجالتم در میاد هرچی درد و غمه داده به من اینم آخریش ورداشته نامزدشو آورده به مهمونی که حتی دعوتم نشده
حسنا- آروم باش دختر چیزی نمونده اشکت دربیاد جمع کن خودتو تا لو نرفتی احمدیم اینجاست
سیلای- با تلنگری که حسنا بهم زد خودمو جمع کردم که آرسام سرشو آورد جلو و گفت
- به خدا قسم سیلای من این مرتیکه رو خودم تیکه پارش میکنم
غلط کرده با احساسات خواهر من بازی کنه
- نه ولش کن نیازی نیست همچین کاری کنی شاید اینطوری بهتر باشه
منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلاً بهش محل نمیزارم
کاری میکنم آتیش بگیری ارمیا
رخ در رخ به آرسام یه لبخند زدم، آرسام یه جوری عاشقانه داست نگاهم میکرد که که آن فکر کردم از تصمیمش برای برادرم شدن منصرف شده
نگاهش از چشم ارمیا دور نموند
داشت آتیش از چشماش فوران میکرد کارد میزدی خونش در نمیاومد
بیتوجه بهش وجلوی چشمای به خون نشستش همراه آرسام ازجلوش رد شدم و حتی نگاهشم نکردم
نامزدشم که انگار اولین بارشه منو دیده مات وباحیرت داشت نگاهم میکرد
زیبا بود زیبا ارمیا حق داره عاشقش بشه ولی اون درحد من نبود یا حداقل من اینطور فکر میکنم درسته که یه شباهتایی به من داره ولی بازم...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_254
_ من واقعا نمیفهمم حالا که اون دختره رو طلاقش داده رفته میتونی شوهرت رو داشته باشی بهش نزدیک بشی چرا داری دوری میکنی !؟
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده چون واقعا حرفش خنده دار بود شاید خودش متوجه نشده بود چی داره میگه اما حرفاش به آدم حس خنده میداد
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ به چی داری میخندی ؟!
_ زن عمو شما دارید میگید من دارم دوری میکنم ؟ واقعا چجوری میتونید همچین چیزی به من بگید اصلا شما روتون میشه همچین چیزی بگید ؟!
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ مگه آریان شوهرت نیست !
اینبار واقعا از دستش عصبانی شدم اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برخورد آرومی باهاش داشته باشم حق من این نبود
_ شوهر کدوم شوهر همون ک گذاشت رفت و وقتی داشتم زایمان میکردم بهش نیاز داشتم کنارم نبود چون عشقش بهش خیانت کرده بود ؟ اونی ک بعد زایمان ن حالم رو پرسید ن چیزی فقط خواست بچش رو ببینه از کدوم شوهر دارید صحبت میکنید !؟
زن عمو ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، حرفی واسه ی گفتن نداشت چون خیلی خوب میدونست پسرش باهام چیکار کرده بود
_ چیشد پس چرا ساکت شدید هان
_ من ...
صدای آقاجون اومد :
_ چخبره ؟!
به سمتش برگشتم چشمهام گریون بود و تو قلبم آتیش بود ، دستی به چشمهام کشیدم و با صدایی گرفته شده ناشی از گریه گفتم :
_ چیزی نیست ببخشید آقاجون بخاطر سر و صدا
بعدش خیره به زن عمو شدم و ادامه دادم :
_ من تو حیاط هستم کارت تموم شد بگو بیام پیش پسرم آرتا باشم !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_254
_ من واقعا نمیفهمم حالا که اون دختره رو طلاقش داده رفته میتونی شوهرت رو داشته باشی بهش نزدیک بشی چرا داری دوری میکنی !؟
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده چون واقعا حرفش خنده دار بود شاید خودش متوجه نشده بود چی داره میگه اما حرفاش به آدم حس خنده میداد
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ به چی داری میخندی ؟!
_ زن عمو شما دارید میگید من دارم دوری میکنم ؟ واقعا چجوری میتونید همچین چیزی به من بگید اصلا شما روتون میشه همچین چیزی بگید ؟!
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ مگه آریان شوهرت نیست !
اینبار واقعا از دستش عصبانی شدم اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برخورد آرومی باهاش داشته باشم حق من این نبود
_ شوهر کدوم شوهر همون ک گذاشت رفت و وقتی داشتم زایمان میکردم بهش نیاز داشتم کنارم نبود چون عشقش بهش خیانت کرده بود ؟ اونی ک بعد زایمان ن حالم رو پرسید ن چیزی فقط خواست بچش رو ببینه از کدوم شوهر دارید صحبت میکنید !؟
زن عمو ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، حرفی واسه ی گفتن نداشت چون خیلی خوب میدونست پسرش باهام چیکار کرده بود
_ چیشد پس چرا ساکت شدید هان
_ من ...
صدای آقاجون اومد :
_ چخبره ؟!
به سمتش برگشتم چشمهام گریون بود و تو قلبم آتیش بود ، دستی به چشمهام کشیدم و با صدایی گرفته شده ناشی از گریه گفتم :
_ چیزی نیست ببخشید آقاجون بخاطر سر و صدا
بعدش خیره به زن عمو شدم و ادامه دادم :
_ من تو حیاط هستم کارت تموم شد بگو بیام پیش پسرم آرتا باشم !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_381
رمان #ماه_دریا
ارمیا- داری چه غلطی میکنی سیلای؟؟ نکنه میخوای جنازشو تحویلت بدم آره؟!!! میدونی که دیونه بشم چیکار میکنم؟؟
سیلای- غلط رو که تو کردی، وقتی داشتی منو پشت سرت میزاشتی باید میفهمیدی حالاکه منو به این دختره فروختی میتونی بری باهاش خوش باشی دیگه هم هیچ وقت اسم منو نمیاری واگه جرعت کنی به آرسام صدمه بزنی، دیگه منو مقصر ندون چون کاری میکنم که هفت پشت جد و آبادت توی تاریخ خانوادشون بنویسن و هرگز فراموشش نکننن
بعداز اینکه جنگ ذهنی با ارمیا رو رها کردم رفتم توی ذهن آراهان
- آراهان؟؟ توکجایی؟؟
- همینجا دارم یکیو تماشا میکننم که ازحیرت رنگ باخته
سیلای- پس میدونستی ارمیا با نامزد جونش اینجا بودن آره؟ پس چرا بهم نگفتی؟!
- چون میخواستم سوپرایز بشی، حالا خوب سوپرایز شدی؟ این به تلافیه این قیافهای که برام ساختی
سیلای- تو هم لنگهی همون بیشعوری
شهرام کجاست؟ تونستی اعتنادشو جلب کنی یا نه؟
آراهان- والا هرچه بلد بودم به کار گرفتم ولی دریغ از یکم توجه، یابو داره تورو میپاد، شیطونه میگه با جفت پا برم توحلقش نکبت
سیلای- پس فریب نخورد باشه نقشه رو عوض میکنیم با آرسام که هماهنگ کردم خبرت میکنم
- باشه
- آرسام؟؟
- بله جانم سیلای؟
.
- گوش کن این یارو متوجه آراهان نشده باید یه فکر دیگه بکنیم
آرسام- عه واقعاً؟ از این بعیده همچین کسی رو نبینه چی شده؟؟
سیلای- چیزی نشده، ولش کن میدونم چیکارش کنم
آرسام- لازم نکرده خودم یه کاریش میکنم
- آروم بگیر بابا آبرومون رفت منظورم خود واقعیم نبود که عه
آرسام- پس منظورت کی بود؟
- آراهانو به شکل خودم درمیارم، فهمیدی؟؟
#پارت_381
رمان #ماه_دریا
ارمیا- داری چه غلطی میکنی سیلای؟؟ نکنه میخوای جنازشو تحویلت بدم آره؟!!! میدونی که دیونه بشم چیکار میکنم؟؟
سیلای- غلط رو که تو کردی، وقتی داشتی منو پشت سرت میزاشتی باید میفهمیدی حالاکه منو به این دختره فروختی میتونی بری باهاش خوش باشی دیگه هم هیچ وقت اسم منو نمیاری واگه جرعت کنی به آرسام صدمه بزنی، دیگه منو مقصر ندون چون کاری میکنم که هفت پشت جد و آبادت توی تاریخ خانوادشون بنویسن و هرگز فراموشش نکننن
بعداز اینکه جنگ ذهنی با ارمیا رو رها کردم رفتم توی ذهن آراهان
- آراهان؟؟ توکجایی؟؟
- همینجا دارم یکیو تماشا میکننم که ازحیرت رنگ باخته
سیلای- پس میدونستی ارمیا با نامزد جونش اینجا بودن آره؟ پس چرا بهم نگفتی؟!
- چون میخواستم سوپرایز بشی، حالا خوب سوپرایز شدی؟ این به تلافیه این قیافهای که برام ساختی
سیلای- تو هم لنگهی همون بیشعوری
شهرام کجاست؟ تونستی اعتنادشو جلب کنی یا نه؟
آراهان- والا هرچه بلد بودم به کار گرفتم ولی دریغ از یکم توجه، یابو داره تورو میپاد، شیطونه میگه با جفت پا برم توحلقش نکبت
سیلای- پس فریب نخورد باشه نقشه رو عوض میکنیم با آرسام که هماهنگ کردم خبرت میکنم
- باشه
- آرسام؟؟
- بله جانم سیلای؟
.
- گوش کن این یارو متوجه آراهان نشده باید یه فکر دیگه بکنیم
آرسام- عه واقعاً؟ از این بعیده همچین کسی رو نبینه چی شده؟؟
سیلای- چیزی نشده، ولش کن میدونم چیکارش کنم
آرسام- لازم نکرده خودم یه کاریش میکنم
- آروم بگیر بابا آبرومون رفت منظورم خود واقعیم نبود که عه
آرسام- پس منظورت کی بود؟
- آراهانو به شکل خودم درمیارم، فهمیدی؟؟
#پارت_382
رمان #ماه_دریا
- عه خب باشه فکر کردم خودت میخوای بری
(ارمیا)
- داره چیکار میکنه؟
- دیوونم کرده مثل چسب چسبیده به اون پسرهی سیریش
دیگه دارم کنترلمو از دست میدم
آرام- آروم باش خاله جان اون از لج تو داره این کار و میکنه
دخترم چه بزرگ شده خانم شده یه تیکه جواهر فداش بشم
چقدر دلم داره براش ضعف میره ارمیا
ارمیا- نزنی زیر گریه خاله لو میریما خواهش میکنم
به محض اینکه بتونم سیلای رو میارم پیشت قول میدم
توقول دادی خودتو کنترل کنی خاله یادت که نرفته؟
آرام- باشه، باشه
ولی یه چیزی این وسط درست نیست
بنظر میاد دارن یه کارایی میکنن ولی فقط خودشون خبر دارن
میتونی ذهن پسره رو بخونی؟ من هرکاری کردم نتونستم وارد ذهنش بشم
ارمیا- منم نتونستم
(سیلای)
آراهان؟ بیا اینجا کارت دارم عجله کن
حسنا- سیلای خوبی خواهری؟
ممنون حسنا جان خوبم، بگو ببینم اون خراب کارو توی شرکت پیدا کردین؟؟
حسنا- آره سه سوته پیداش کردیم تازه فهمیدیم کار کی بوده که داشت برات پاپوش درست میکرده
- کارکی بود؟؟
- همون تاجره که زندگیشو به آتیش کشیدی توی بحرین
- کار اون بوده؟؟
حسنا- آره کارشم خوب انجام داده بود ولی هرچقدرم زرنگ بود به پای این زمانی خودمون نرسید، زمانی گیرش انداخت تمام پلیسای بحرین دنبالشن طرف متواری شده
سیلای- زمانی پیداش کرد؟
- آره اون پیداش کرد، انقدر از اینکه گمت کرده عصبانی بود که نگو ولی وقتی فهمید تو ازش کمک خواستی انگار آب ریختن رو آتیش آروم شد، ولی جالبش اینجا بود که اصلاً نپرسید توکجایی
سیلای- ههه خاک توسرت پس اینجاست
زمانی- آره اینجام پیدات کردم عشقم...
#پارت_382
رمان #ماه_دریا
- عه خب باشه فکر کردم خودت میخوای بری
(ارمیا)
- داره چیکار میکنه؟
- دیوونم کرده مثل چسب چسبیده به اون پسرهی سیریش
دیگه دارم کنترلمو از دست میدم
آرام- آروم باش خاله جان اون از لج تو داره این کار و میکنه
دخترم چه بزرگ شده خانم شده یه تیکه جواهر فداش بشم
چقدر دلم داره براش ضعف میره ارمیا
ارمیا- نزنی زیر گریه خاله لو میریما خواهش میکنم
به محض اینکه بتونم سیلای رو میارم پیشت قول میدم
توقول دادی خودتو کنترل کنی خاله یادت که نرفته؟
آرام- باشه، باشه
ولی یه چیزی این وسط درست نیست
بنظر میاد دارن یه کارایی میکنن ولی فقط خودشون خبر دارن
میتونی ذهن پسره رو بخونی؟ من هرکاری کردم نتونستم وارد ذهنش بشم
ارمیا- منم نتونستم
(سیلای)
آراهان؟ بیا اینجا کارت دارم عجله کن
حسنا- سیلای خوبی خواهری؟
ممنون حسنا جان خوبم، بگو ببینم اون خراب کارو توی شرکت پیدا کردین؟؟
حسنا- آره سه سوته پیداش کردیم تازه فهمیدیم کار کی بوده که داشت برات پاپوش درست میکرده
- کارکی بود؟؟
- همون تاجره که زندگیشو به آتیش کشیدی توی بحرین
- کار اون بوده؟؟
حسنا- آره کارشم خوب انجام داده بود ولی هرچقدرم زرنگ بود به پای این زمانی خودمون نرسید، زمانی گیرش انداخت تمام پلیسای بحرین دنبالشن طرف متواری شده
سیلای- زمانی پیداش کرد؟
- آره اون پیداش کرد، انقدر از اینکه گمت کرده عصبانی بود که نگو ولی وقتی فهمید تو ازش کمک خواستی انگار آب ریختن رو آتیش آروم شد، ولی جالبش اینجا بود که اصلاً نپرسید توکجایی
سیلای- ههه خاک توسرت پس اینجاست
زمانی- آره اینجام پیدات کردم عشقم...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_255
حسابی دلم از دست آریان پر بود ، چون نازیه بهش خیانت کرده بود دلیل نمیشد منم همون شکلی باشم !
نمیتونست اینقدر سرد و بی احساس باشه ولی چ انتظاری میتونستم ازش داشته باشم وقتی میدونستم دوستم نداشت و عاشق نازیه بود
چند ماه خیلی زود گذشت پسرم تقریبا یکسالش شده بود داشت بزرگ میشد قد میکشید
اما خبری از آریان نشده بود هر شب تماس میگرفت و فقط پسرش رو میدید
دلم واسه ی اون نامرد تنگ شده بود اما وقتی دوستم نداشت چ فایده ای واسم داشت آخه
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ نمیخوای باهاش تماس بگیری ، شوهرت هستش نیاز داره به تو اون ...
وسط حرفش پریدم :
_ زن عمو آریان پسر شما هستش حق دارید نگرانش باشید اما اون هیچوقت به من نیاز نداره شما خیلی خوب میدونید پس نگرانش نباشید
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد مشخص بود حسابی بهش برخورده اما واقعیت همین بود پس باید خودش متوجه این قضیه میشد
_ پس قراره همیشه دور باشید
پوزخندی زدم :
_ پسر شما مگه من واسش ارزشی داشتم ک دوری از من واسش مهم باشه !
_ آهو
_ چیه !
_ این زبون درازت آخرش سرت رو به باد میده حالیت هست چی میگی
_ خیلی خوب میفهمم چی میگم اما شما حالیتون نیست اصلا این اطراف چخبر هستش فقط بفکر پسر خودتون هستید حق هم دارید منم الان مادر شدم بهتر میتونم شما رو درک کنم .
_ اگه یه روز آریان با یکی دیگه برگشت چی اونوقت هم همینارو میگی !؟
نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم ناراحت باشم ولی نمیشد اصلا اجازه نمیداد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_255
حسابی دلم از دست آریان پر بود ، چون نازیه بهش خیانت کرده بود دلیل نمیشد منم همون شکلی باشم !
نمیتونست اینقدر سرد و بی احساس باشه ولی چ انتظاری میتونستم ازش داشته باشم وقتی میدونستم دوستم نداشت و عاشق نازیه بود
چند ماه خیلی زود گذشت پسرم تقریبا یکسالش شده بود داشت بزرگ میشد قد میکشید
اما خبری از آریان نشده بود هر شب تماس میگرفت و فقط پسرش رو میدید
دلم واسه ی اون نامرد تنگ شده بود اما وقتی دوستم نداشت چ فایده ای واسم داشت آخه
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ نمیخوای باهاش تماس بگیری ، شوهرت هستش نیاز داره به تو اون ...
وسط حرفش پریدم :
_ زن عمو آریان پسر شما هستش حق دارید نگرانش باشید اما اون هیچوقت به من نیاز نداره شما خیلی خوب میدونید پس نگرانش نباشید
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد مشخص بود حسابی بهش برخورده اما واقعیت همین بود پس باید خودش متوجه این قضیه میشد
_ پس قراره همیشه دور باشید
پوزخندی زدم :
_ پسر شما مگه من واسش ارزشی داشتم ک دوری از من واسش مهم باشه !
_ آهو
_ چیه !
_ این زبون درازت آخرش سرت رو به باد میده حالیت هست چی میگی
_ خیلی خوب میفهمم چی میگم اما شما حالیتون نیست اصلا این اطراف چخبر هستش فقط بفکر پسر خودتون هستید حق هم دارید منم الان مادر شدم بهتر میتونم شما رو درک کنم .
_ اگه یه روز آریان با یکی دیگه برگشت چی اونوقت هم همینارو میگی !؟
نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم ناراحت باشم ولی نمیشد اصلا اجازه نمیداد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_383
رمان #ماه_دریا
سیلای- (ای خدا باز شروع شد)
زمانی- سلام خوبی سیلای؟ کجا بودی؟ من که تمام کیش و زیر و رو کردم ولی پیدات نکردم
خوشحالم میبینم سالمی
سیلای- خیلی ممنون شما لطف دارین
آرسام- آقا کی باشن؟؟
سیلای- ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکتمون
زمانی- و شما؟؟
سیلای- معرفی میکنم بردار عزیزم آرسام جان
زمانی- برادر؟! توکه برادر نداشتی
آرسام- حالا داره مشکلی هست؟؟
احمدی- به به سیلای خانم مشتاق دیدار کم پیدایین؟؟
سیلای- سلام جناب سروان خوب هستین؟؟ تبریک میگم شنیدم با حسنا جان نامزد کردین انشاالله خوشبخت باشین
احمدی- آره دیگه بالاخره خرخرمون توی دستای دوست شما گیر کرد خدا عاقبتمون و بخیر کنه
حسنا- عه سهیل؟!!! باشه دارم برات
سیلای- جناب سروان هواستونو جمع کنین حسنا فقط دوستم نیست اون برام حکم خواهرمو داره باید خیلی هواشو داشته باشین آب تو دلش تکون بخوره من میدونم با شما
داشتم با بقیه بگو بخند میکردم که ارمیا به همراه اون زن اومد پیشمون
ارمیا- به به می بینم که جمعتون جوره چه خبره؟؟
زمانی- به جناب ارمیا، با نامزدتون تشریف آوردین؟؟ خانوم و معرفی نمیکنین؟؟
وقتی زمانی از روی شیطنت اینو گفت همچین با پوزخند ارمیارو نگاش کردم که آتیش گرفت معلوم نیست چه مرگشه نکبت، من موندم چرا نمیره دنبال زندگیش؟؟!!! چی از جونم میخواد؟!
- نه مثل اینکه نمیخوان همسرشونو معرفی کنن جناب زمانی
ارمیا- سیلای، میتونم چند لحظه باهات تنها صحبت کنم؟
آرسام- نه نمیتونی اون اجازه نداره با مردای غریبه صحبت کنه چه برسه که باهاش تنهام باشه
ارمیا- اونوقت کی میخواد جلوی منو بگیره؟تو؟؟!
آرسام- آره، من جلوتو میگیرم میخوای امتحان کنیم؟؟
سیمین- ای وای اینجا چه خبره؟؟ دعوا راه انداختین؟؟
نبینم جشن سیلایم و خراب کنین
آرام- سیلایتت؟! ازکی تا حالا سیلای مال تو شده؟؟
سیلای- این، این صدا این صدا چرا انقدر آشناست من این صدارو قبلاً شنیدم آره من این صدارو میشناسم سرم سرم درد گرفت واییی..
آرسام- چی شده سیلای؟؟ خوبی؟؟ چت شد!!! سیلای؟؟ بریم دکتر؟!
سیلای- نه من خوبم فقط کمی سرم درد گرفت
سیمین- نکنه از صبح چیزی نخوردی؟ حتماً ضعف کرده آرسام بیارش آشپزخونه یه چیزی بدم بخوره...
#پارت_384
رمان #ماه_دریا
سیلای- آراهان پس کجا موندی؟
آراهان- همینجام پشت سرت
- بیا آشپزخونه باید شکل من شی
راستی کجاست؟ نمیبینمش
آراهان- چند دقیقه پیش رفت طبقهی بالا
- باشه بیا
رفتیم توی آشپزخونه که آراهان خانمم اومدن
سیمین جون کمی غذا گذاشت روی میز و منو نشوند پشتش
سیمین- تا تهش میخوری فهمیدی؟ نبینم مونده باشه
- چشم میخورم مامان جان شما برین پیش مهمونا تنهان زشته
سیمین- باشه من وقت نکردم تورو بهشون معرفی کنم عه عه ببینا
آرسام- باشه مامان حالا وقت زیاده برین بعداً معرفیش میکنین برین دیگه
آراهان- این آشپزخونه دید داره به پزیرایی چطوری میخوای قیافههامونو عوض کنی؟؟
از روی صندلی بلند شدم رفتم پشت اپن نشستم زمین
- بیا اینجا آراهان آرسام تو حواست باشه کسی نیاد
- باشه
آراهان که نشست از جادو استفاده کردم و آراهان و به شکل خودم درآوردم خودمم عین قیافهی قبلی آراهان کردم
بعد باهم از زیر میز اومدیم بیرون
آرسام- عه پس عوضش نکردی سیلای؟
سیلای- عوضش کردم دیگه
آرسام- هان؟!! جلل خالق چه زود؟!
سیلای- برو ببینم چیکار میکنی آراهان
آراهان- باااووشه من رفتم عزیزم این خوشگلیم دردسر شده واسم
سیلای- ای بمیری انقدر ادا درنیار برو
نکبت ببین داره چیکار میکنه؟
آرسام- واو ببین چه زود صیدش کرد
سیلای- آره انگار شهرام از ترس تو نمی اومده طرفم، چه نکبتیه این بشر
آرسام- حالا کجاشو دیدی؟
(ارمیا)
- اون سیلایه؟
نه نیست! کیو شبیحه خودش کرده داره چیکار میکنه؟؟
رفتم توی ذهن کسی که شبیه سیلای شده بود .
توکی هستی؟ چرا شبیه سیلای شدی؟
آراهان- بزن به چاک از توی ذهنم میام با پا میرم توحلقتا
ارمیا- عه تویی آراهان؟! چرا این شکلی شدی؟خخخ
- اینو برو از اون نامزدت بپرس بیچارمون کرده بزار این شهرام و ادب کنم برای تو هم دارم وایسا، به من میخندی؟!
ارمیا- آی عشقم خیلی زیبا شدی، خخخ
آراهان- ببند اون دهنتو مثل اینکه تنت میخاره آره؟
گوش کن این شهرام خر داره میاد سراغم فعلاً...
#پارت_383
رمان #ماه_دریا
سیلای- (ای خدا باز شروع شد)
زمانی- سلام خوبی سیلای؟ کجا بودی؟ من که تمام کیش و زیر و رو کردم ولی پیدات نکردم
خوشحالم میبینم سالمی
سیلای- خیلی ممنون شما لطف دارین
آرسام- آقا کی باشن؟؟
سیلای- ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکتمون
زمانی- و شما؟؟
سیلای- معرفی میکنم بردار عزیزم آرسام جان
زمانی- برادر؟! توکه برادر نداشتی
آرسام- حالا داره مشکلی هست؟؟
احمدی- به به سیلای خانم مشتاق دیدار کم پیدایین؟؟
سیلای- سلام جناب سروان خوب هستین؟؟ تبریک میگم شنیدم با حسنا جان نامزد کردین انشاالله خوشبخت باشین
احمدی- آره دیگه بالاخره خرخرمون توی دستای دوست شما گیر کرد خدا عاقبتمون و بخیر کنه
حسنا- عه سهیل؟!!! باشه دارم برات
سیلای- جناب سروان هواستونو جمع کنین حسنا فقط دوستم نیست اون برام حکم خواهرمو داره باید خیلی هواشو داشته باشین آب تو دلش تکون بخوره من میدونم با شما
داشتم با بقیه بگو بخند میکردم که ارمیا به همراه اون زن اومد پیشمون
ارمیا- به به می بینم که جمعتون جوره چه خبره؟؟
زمانی- به جناب ارمیا، با نامزدتون تشریف آوردین؟؟ خانوم و معرفی نمیکنین؟؟
وقتی زمانی از روی شیطنت اینو گفت همچین با پوزخند ارمیارو نگاش کردم که آتیش گرفت معلوم نیست چه مرگشه نکبت، من موندم چرا نمیره دنبال زندگیش؟؟!!! چی از جونم میخواد؟!
- نه مثل اینکه نمیخوان همسرشونو معرفی کنن جناب زمانی
ارمیا- سیلای، میتونم چند لحظه باهات تنها صحبت کنم؟
آرسام- نه نمیتونی اون اجازه نداره با مردای غریبه صحبت کنه چه برسه که باهاش تنهام باشه
ارمیا- اونوقت کی میخواد جلوی منو بگیره؟تو؟؟!
آرسام- آره، من جلوتو میگیرم میخوای امتحان کنیم؟؟
سیمین- ای وای اینجا چه خبره؟؟ دعوا راه انداختین؟؟
نبینم جشن سیلایم و خراب کنین
آرام- سیلایتت؟! ازکی تا حالا سیلای مال تو شده؟؟
سیلای- این، این صدا این صدا چرا انقدر آشناست من این صدارو قبلاً شنیدم آره من این صدارو میشناسم سرم سرم درد گرفت واییی..
آرسام- چی شده سیلای؟؟ خوبی؟؟ چت شد!!! سیلای؟؟ بریم دکتر؟!
سیلای- نه من خوبم فقط کمی سرم درد گرفت
سیمین- نکنه از صبح چیزی نخوردی؟ حتماً ضعف کرده آرسام بیارش آشپزخونه یه چیزی بدم بخوره...
#پارت_384
رمان #ماه_دریا
سیلای- آراهان پس کجا موندی؟
آراهان- همینجام پشت سرت
- بیا آشپزخونه باید شکل من شی
راستی کجاست؟ نمیبینمش
آراهان- چند دقیقه پیش رفت طبقهی بالا
- باشه بیا
رفتیم توی آشپزخونه که آراهان خانمم اومدن
سیمین جون کمی غذا گذاشت روی میز و منو نشوند پشتش
سیمین- تا تهش میخوری فهمیدی؟ نبینم مونده باشه
- چشم میخورم مامان جان شما برین پیش مهمونا تنهان زشته
سیمین- باشه من وقت نکردم تورو بهشون معرفی کنم عه عه ببینا
آرسام- باشه مامان حالا وقت زیاده برین بعداً معرفیش میکنین برین دیگه
آراهان- این آشپزخونه دید داره به پزیرایی چطوری میخوای قیافههامونو عوض کنی؟؟
از روی صندلی بلند شدم رفتم پشت اپن نشستم زمین
- بیا اینجا آراهان آرسام تو حواست باشه کسی نیاد
- باشه
آراهان که نشست از جادو استفاده کردم و آراهان و به شکل خودم درآوردم خودمم عین قیافهی قبلی آراهان کردم
بعد باهم از زیر میز اومدیم بیرون
آرسام- عه پس عوضش نکردی سیلای؟
سیلای- عوضش کردم دیگه
آرسام- هان؟!! جلل خالق چه زود؟!
سیلای- برو ببینم چیکار میکنی آراهان
آراهان- باااووشه من رفتم عزیزم این خوشگلیم دردسر شده واسم
سیلای- ای بمیری انقدر ادا درنیار برو
نکبت ببین داره چیکار میکنه؟
آرسام- واو ببین چه زود صیدش کرد
سیلای- آره انگار شهرام از ترس تو نمی اومده طرفم، چه نکبتیه این بشر
آرسام- حالا کجاشو دیدی؟
(ارمیا)
- اون سیلایه؟
نه نیست! کیو شبیحه خودش کرده داره چیکار میکنه؟؟
رفتم توی ذهن کسی که شبیه سیلای شده بود .
توکی هستی؟ چرا شبیه سیلای شدی؟
آراهان- بزن به چاک از توی ذهنم میام با پا میرم توحلقتا
ارمیا- عه تویی آراهان؟! چرا این شکلی شدی؟خخخ
- اینو برو از اون نامزدت بپرس بیچارمون کرده بزار این شهرام و ادب کنم برای تو هم دارم وایسا، به من میخندی؟!
ارمیا- آی عشقم خیلی زیبا شدی، خخخ
آراهان- ببند اون دهنتو مثل اینکه تنت میخاره آره؟
گوش کن این شهرام خر داره میاد سراغم فعلاً...
#پارت_385
رمان #ماه_دریا
(آراهان)
شهرام- به به ببین دخترم چه زیبا شده چقدر این لباسا بهت میاد سیلای
آراهان- ممون بابایی
اولالا چه خوش تیپ کردی بابایی؟؟
شهرام- بله دیگه سلیقهی مامانتون
سیلای یه دقیقه وقت داری میخوام یه چیزی نشونت بدم
آراهان-( ای نکبت سیلای خوب نیتت و خونده مردک انتر، اونیکه نشون میده منم نه تو یک پدری ازت دربیارم من)
(آرام)
- ارمیا نمیخوای بری پیش سیلای اون مرتیکه میخواد فریبش بده برو ازش دورش کن
ارمیا- اون سیلای نیست خاله آراهانه
آرام- جانننن؟؟
پس سیلای کجاست؟؟!
ارمیا- همونیه که پیش آرسام با لباس آبی نفتی وایساده
آرام- یعنی چی؟ داری میگی آراهان این کارو باهاش کرده؟
ارمیا- ای خالهی سادهی من آراهان این کارو نکرده کارِ سیلایِ
آرام- چی؟!
ارمیا- فکرکنم یه خوابی واسهی اون شهرام پدرسوخته دیده داره عملیش میکنه شما اینجا بمون تامن ببینم چه خبره
سیلای؟؟! داری چیکار میکنی الان؟
سیلای- سیلای کیه خوابنما شدی؟؟
ارمیا- ور زیادی نزن تو همه رو میتونی فریب بدی ولی منو نه خودم بزرگت کردم کوچولو
وقت رقصه همه دارن میرقصن بیا باهم برقصیم
آرسام- زحمت نکش تو که یه همراه داری برو پیش اون از خواهرم دور شو
ارمیا- میدونستی داری رو اعصابم راه میری؟!!!
بهتره با من درست صحبت کنی چون اگه بزنه به سرم برات بد میشه
انقدم خواهرم خواهرم نکن اون خواهر تازه از راه رسیدت زن منه روشنه یا بیام روشنت کنم؟؟
#پارت_385
رمان #ماه_دریا
(آراهان)
شهرام- به به ببین دخترم چه زیبا شده چقدر این لباسا بهت میاد سیلای
آراهان- ممون بابایی
اولالا چه خوش تیپ کردی بابایی؟؟
شهرام- بله دیگه سلیقهی مامانتون
سیلای یه دقیقه وقت داری میخوام یه چیزی نشونت بدم
آراهان-( ای نکبت سیلای خوب نیتت و خونده مردک انتر، اونیکه نشون میده منم نه تو یک پدری ازت دربیارم من)
(آرام)
- ارمیا نمیخوای بری پیش سیلای اون مرتیکه میخواد فریبش بده برو ازش دورش کن
ارمیا- اون سیلای نیست خاله آراهانه
آرام- جانننن؟؟
پس سیلای کجاست؟؟!
ارمیا- همونیه که پیش آرسام با لباس آبی نفتی وایساده
آرام- یعنی چی؟ داری میگی آراهان این کارو باهاش کرده؟
ارمیا- ای خالهی سادهی من آراهان این کارو نکرده کارِ سیلایِ
آرام- چی؟!
ارمیا- فکرکنم یه خوابی واسهی اون شهرام پدرسوخته دیده داره عملیش میکنه شما اینجا بمون تامن ببینم چه خبره
سیلای؟؟! داری چیکار میکنی الان؟
سیلای- سیلای کیه خوابنما شدی؟؟
ارمیا- ور زیادی نزن تو همه رو میتونی فریب بدی ولی منو نه خودم بزرگت کردم کوچولو
وقت رقصه همه دارن میرقصن بیا باهم برقصیم
آرسام- زحمت نکش تو که یه همراه داری برو پیش اون از خواهرم دور شو
ارمیا- میدونستی داری رو اعصابم راه میری؟!!!
بهتره با من درست صحبت کنی چون اگه بزنه به سرم برات بد میشه
انقدم خواهرم خواهرم نکن اون خواهر تازه از راه رسیدت زن منه روشنه یا بیام روشنت کنم؟؟
#پارت_387
رمان #ماه_دریا
ارمیا- این غلطای زیادی به تو نیومده سرت به کار خودت باشه
هم زمان خنجر کوچیکه توی جیبم بود در آوردم گذاشتم روی شکمش ولی اصلاً ترسی توی چشاش ندیدم این هر جونوری که هست ترس براش معنایی نداره
زل زده بودم توی چشماش که سیلای دست جفتمونو گرفت چنان فشار محکمی داد که چشای جفتمون از حدقه زد بیرون چه زوری داره لامصب
سیلای- مگه نگفتم اینجا جای اینکارا نیست؟شانس آوردین پشت دیوارین هستین و کسی ندیدتون
الانم تمومش میکنین من وقت برای این کارا ندارم
آرسام من با ارمیا میرم برای رقص نمیشه با تو برقصم مادرت نمیدونه که من سیلایم
تو هم چشمت به آراهان باشه همچین که شهرام نقشه شو اجرا کرد خبرم کن
من به همراه ارمیا که حالا پیروز میدان بود و لبخند رضایت روی لبش داشت رفتم البته بعد از اینکه با جادو لباسمو عوض کردم و یه لباس سفید که دنبالهی بلندی داشت به تن کردم لباس زیبا و برازندهای بود و خیلی بهم میومد طوری که برق رضایت توی چشمای ارمیا دیدم این لامصب عاشق رنگ سفیده
بازوشو گرفت جلوم، به ناچار دستمو انداختم دور بازوش و باهاش همراه شدم
منه بدبخت هرجا میرم میفتم گیر چندتا روانی وحشی که به خون هم تشنه هستن
همزمان با همراهی ارمیا چشمم به آراهان بود که یک دفعه یک موسیقی عجیبی پخش شد که آراهان مثل جت برگشت طرفم
یه جوری داشت نگاهم میکرد که انگار گناه کردم
با تعجب برگشتم طرف ارمیا که دیدم داره با شیطنت به آراهان میخنده
- این چه آهنگیه؟ توگفتی پخش بشه؟
ارمیا- این آهنگ رقص اژدهاست که داره پخش میشه
سیلای- ولی اینا ارکسترای سادن از کجا این آهنگو بلدن؟!
ارمیا- برای اینکه اونا آدمای منن نه اون ارکسترای ساده
سیلای- تو کی وقت کردی اینارو جایگزین کنی؟
ارمیا- حالا دیگه مثل اینکه هنوز منو نشناختی عزیزم
اینارو بیخیال قیافهی آراهان و عشقس خخخخ
سیلای- چرا؟! چرا آراهان اینطوری نگاه کرد و عصبانیه؟؟
ارمیا- این آهنگیه که یک اژدها وقتی همراه جفتش میرقصه نواخته میشه
سیلای- چییییی؟؟!! پس چرا تو...
ارمیا- ولش کن بیا برقصیم بعداً بهت توضیح میدم
سیلای- البته اگه زنده موندی..
#پارت_387
رمان #ماه_دریا
ارمیا- این غلطای زیادی به تو نیومده سرت به کار خودت باشه
هم زمان خنجر کوچیکه توی جیبم بود در آوردم گذاشتم روی شکمش ولی اصلاً ترسی توی چشاش ندیدم این هر جونوری که هست ترس براش معنایی نداره
زل زده بودم توی چشماش که سیلای دست جفتمونو گرفت چنان فشار محکمی داد که چشای جفتمون از حدقه زد بیرون چه زوری داره لامصب
سیلای- مگه نگفتم اینجا جای اینکارا نیست؟شانس آوردین پشت دیوارین هستین و کسی ندیدتون
الانم تمومش میکنین من وقت برای این کارا ندارم
آرسام من با ارمیا میرم برای رقص نمیشه با تو برقصم مادرت نمیدونه که من سیلایم
تو هم چشمت به آراهان باشه همچین که شهرام نقشه شو اجرا کرد خبرم کن
من به همراه ارمیا که حالا پیروز میدان بود و لبخند رضایت روی لبش داشت رفتم البته بعد از اینکه با جادو لباسمو عوض کردم و یه لباس سفید که دنبالهی بلندی داشت به تن کردم لباس زیبا و برازندهای بود و خیلی بهم میومد طوری که برق رضایت توی چشمای ارمیا دیدم این لامصب عاشق رنگ سفیده
بازوشو گرفت جلوم، به ناچار دستمو انداختم دور بازوش و باهاش همراه شدم
منه بدبخت هرجا میرم میفتم گیر چندتا روانی وحشی که به خون هم تشنه هستن
همزمان با همراهی ارمیا چشمم به آراهان بود که یک دفعه یک موسیقی عجیبی پخش شد که آراهان مثل جت برگشت طرفم
یه جوری داشت نگاهم میکرد که انگار گناه کردم
با تعجب برگشتم طرف ارمیا که دیدم داره با شیطنت به آراهان میخنده
- این چه آهنگیه؟ توگفتی پخش بشه؟
ارمیا- این آهنگ رقص اژدهاست که داره پخش میشه
سیلای- ولی اینا ارکسترای سادن از کجا این آهنگو بلدن؟!
ارمیا- برای اینکه اونا آدمای منن نه اون ارکسترای ساده
سیلای- تو کی وقت کردی اینارو جایگزین کنی؟
ارمیا- حالا دیگه مثل اینکه هنوز منو نشناختی عزیزم
اینارو بیخیال قیافهی آراهان و عشقس خخخخ
سیلای- چرا؟! چرا آراهان اینطوری نگاه کرد و عصبانیه؟؟
ارمیا- این آهنگیه که یک اژدها وقتی همراه جفتش میرقصه نواخته میشه
سیلای- چییییی؟؟!! پس چرا تو...
ارمیا- ولش کن بیا برقصیم بعداً بهت توضیح میدم
سیلای- البته اگه زنده موندی..
#پارت_388
رمان #ماه_دریا
آراهان- ارمیا، داری چه غلطی میکنی؟ مثل اینکه ازجونت سیر شدی
ارمیا- دارم میرم رقص اژدهارو با سیلای به نمایش بزارم کاری نمیکنم که آراهان جان
آراهان- بزار این بازی رو تموم کنم خودم به حسابت میرسم مثل اینکه خیلی دوست داری عمرتو کوتاه کنی، آره؟؟
ارمیا- جرعتشو نداری دستت بهم بخوره سیلای دیگه نگاهتم نمیکنه
میبینی من اولم نه تو هرچقدرم قدرتمند باشی آخرش سیلای بامنه
آراهان- گم شو از ذهن من بیرون از امروز به بعد من دیگه هیچ کمکی بهت نمیکنم ارمیا وفقط از دستورات سیلای پیروی میکنم تو دیگه برام به اندازهی یه پشه ارزش نداری، این کارت یادم میمونه
(سیلای)
مثل اینکه ارمیا با آراهان درگیری ذهنی دارن، فکر کنم به خاطر آهنگ و رقص اژدها باشه
ارمیا دستمو کشید و برد وسط هیچ *** نمیتونست با این آهنگ برقصه چون رقص اژدها خیلی سخته
ولی این ارمیای خر اونو یاد گرفته حالا میفهمم برای چی
چون میدونه آراهان زوج بعدیه داره از عمد اذیتش میکنه واقعاً باخودش چی فکر کرده؟ من چرا باید دوباره بعد مرگ اون ازدواج کنم؟!!
کی این قانون و وضع کرده؟
ارمیا- کسی وضع نکرده پیش گویی شده همش داره درست از آب درمیاد
سیلای- تو باز بیاجازه جفت پا پریدی تو ذهن من؟! بی ادب
ارمیا- خیلی وقته در ذهنت و به روم بسته بودی دلتنگ این ذهن معیوبت بودم خوشگلم
سیلای- هرهرهر خندیدم مسخره
میشه این رقصو اجرا نکنی؟؟ من هرجور بخوای باهات میرقصم فقط این نه، آراهان زنده زنده میخورتت، اون یه اژدهاست که حالا قدرت منم داره تو از پسش برنمیای
ارمیا- تا من تو رو دارم از هیچ *** نمیترسم
سیلای- دِه خواب دیدی عزیزممممم من دیگه همسر تو نیستم، الانم که میخوام باهات برقصم فقط بخاطر نقشهای که دارم اجرا میکنم زیاد خوشحال نشو
ارمیا- این چرتو پرتارو بزار کنار، حال خوبمو خراب نکن...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_257
_ چیشده امروز همه مشغول هستید ؟!
خیره بهم شد و گفت :
_ قراره آریان بیاد
جا خوردم چون خیلی یهویی گفته بود ، مات و مبهوت داشتم به زن عمو نگاه میکردم یعنی قرار بود برگرده چرا قلبم داشت اینطوری میزد
_ چیشد پس ...
صدای زن عمو باعث شد به خودم بیام ، به سختی لب باز کردم :
_ مبارکه
_ نمیخوای آماده بشی شوهرت واسه ی شام میاد ، چند روزی هست برگشته
دوباره یه شوک دیگه چند روز هست اومده اما اصلا نیومده بود اینجا
زن عمو نمیدونست با این حرفش چقدر قلب من شکسته شده و اصلا نمیتونم پسرش رو ببخشم وقتی داشت این شکلی میگفت
_ الان چرا میخواد بیاد پس
چشمهاش گرد شد
_ میخواد بیاد دیدن پسرش و تو
پوزخند صدا داری زدم :
_ نمیومد بهتر بود
بعدش رفتم سمت اتاقم ک زن عمو پشت سرم اومد و اسمم رو صدا زد :
_ آهو وایستا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ ببینم تو ناراحتی ؟!
_ نه
_ پس چرا این شکلی داری میکنی ناسلامتی شوهرت داره میاد
لبخندی بهش زدم :
_ شما باید خوشحال باشید پس
_ تو نیستی ؟
_ من چرا باید باشم وقتی واسش بی ارزش هستم !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد