33 عضو
#پارت_388
رمان #ماه_دریا
آراهان- ارمیا، داری چه غلطی میکنی؟ مثل اینکه ازجونت سیر شدی
ارمیا- دارم میرم رقص اژدهارو با سیلای به نمایش بزارم کاری نمیکنم که آراهان جان
آراهان- بزار این بازی رو تموم کنم خودم به حسابت میرسم مثل اینکه خیلی دوست داری عمرتو کوتاه کنی، آره؟؟
ارمیا- جرعتشو نداری دستت بهم بخوره سیلای دیگه نگاهتم نمیکنه
میبینی من اولم نه تو هرچقدرم قدرتمند باشی آخرش سیلای بامنه
آراهان- گم شو از ذهن من بیرون از امروز به بعد من دیگه هیچ کمکی بهت نمیکنم ارمیا وفقط از دستورات سیلای پیروی میکنم تو دیگه برام به اندازهی یه پشه ارزش نداری، این کارت یادم میمونه
(سیلای)
مثل اینکه ارمیا با آراهان درگیری ذهنی دارن، فکر کنم به خاطر آهنگ و رقص اژدها باشه
ارمیا دستمو کشید و برد وسط هیچ *** نمیتونست با این آهنگ برقصه چون رقص اژدها خیلی سخته
ولی این ارمیای خر اونو یاد گرفته حالا میفهمم برای چی
چون میدونه آراهان زوج بعدیه داره از عمد اذیتش میکنه واقعاً باخودش چی فکر کرده؟ من چرا باید دوباره بعد مرگ اون ازدواج کنم؟!!
کی این قانون و وضع کرده؟
ارمیا- کسی وضع نکرده پیش گویی شده همش داره درست از آب درمیاد
سیلای- تو باز بیاجازه جفت پا پریدی تو ذهن من؟! بی ادب
ارمیا- خیلی وقته در ذهنت و به روم بسته بودی دلتنگ این ذهن معیوبت بودم خوشگلم
سیلای- هرهرهر خندیدم مسخره
میشه این رقصو اجرا نکنی؟؟ من هرجور بخوای باهات میرقصم فقط این نه، آراهان زنده زنده میخورتت، اون یه اژدهاست که حالا قدرت منم داره تو از پسش برنمیای
ارمیا- تا من تو رو دارم از هیچ *** نمیترسم
سیلای- دِه خواب دیدی عزیزممممم من دیگه همسر تو نیستم، الانم که میخوام باهات برقصم فقط بخاطر نقشهای که دارم اجرا میکنم زیاد خوشحال نشو
ارمیا- این چرتو پرتارو بزار کنار، حال خوبمو خراب نکن...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_257
_ چیشده امروز همه مشغول هستید ؟!
خیره بهم شد و گفت :
_ قراره آریان بیاد
جا خوردم چون خیلی یهویی گفته بود ، مات و مبهوت داشتم به زن عمو نگاه میکردم یعنی قرار بود برگرده چرا قلبم داشت اینطوری میزد
_ چیشد پس ...
صدای زن عمو باعث شد به خودم بیام ، به سختی لب باز کردم :
_ مبارکه
_ نمیخوای آماده بشی شوهرت واسه ی شام میاد ، چند روزی هست برگشته
دوباره یه شوک دیگه چند روز هست اومده اما اصلا نیومده بود اینجا
زن عمو نمیدونست با این حرفش چقدر قلب من شکسته شده و اصلا نمیتونم پسرش رو ببخشم وقتی داشت این شکلی میگفت
_ الان چرا میخواد بیاد پس
چشمهاش گرد شد
_ میخواد بیاد دیدن پسرش و تو
پوزخند صدا داری زدم :
_ نمیومد بهتر بود
بعدش رفتم سمت اتاقم ک زن عمو پشت سرم اومد و اسمم رو صدا زد :
_ آهو وایستا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ ببینم تو ناراحتی ؟!
_ نه
_ پس چرا این شکلی داری میکنی ناسلامتی شوهرت داره میاد
لبخندی بهش زدم :
_ شما باید خوشحال باشید پس
_ تو نیستی ؟
_ من چرا باید باشم وقتی واسش بی ارزش هستم !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_389
رمان #ماه_دریا
- باشش باش تا اموراتت بگزره
باهم شروع کردیم به رقصیدن
من از ترس یه چشمم به آراهان بودکه باچشمای به خون نشسته داشت مارو نگاه میکرد
(آراهان)
چنان بلایی سرت بیارم که رکب زدن به منو برای همیشه بزاری کنار ارمیا خان
شهرام- ارمیا کیه باکی هستی دخترم تو اون پسرو میشناسی؟
آراهان- آره میشناسم خیلی خوبم میشناسم
شهرام- فراموشش کن دخترم بیا بریم بالا اون چیزیو که گفتم نشونت بدم ببین خوشت میاد یا نه
مثل اینکه اون جفتشو پیدا کرده توام بهتر به فکر خودت باشی اونو فراموش کن
آراهان- سیلای؟ این داره منو میبره بالا هرکاری میخوای بکنی زود باش وگرنه جنازشو تحویلت میدم
(سیلای)
همراه ارمیا داشتم میرقصیدم و به این دنیا بیوفا لعنت میفرستادم که عشقی که بهم داده بود و ازم گرفته بود
ارمیا خیلی ماهرانه میرقصید معلوم بود که خیلی وقته داشته تمرین میکرده کاملاً با من هماهنگ بود من رقصو با آرامش دوست دارم چون میخوام از رقصی که انجام میدم لذت ببرم تمام مدت لبخند روی لبای ارمیا بود درعوض بغض و غم سنگینی توی قلب و گلوی من گیر کرده بود و داشت خفم میکرد که یک دفعه ارمیا سرشو آورد کنار گوشم ودستشو گذاشت پشت سرم وآروم توی گوشم زمزمه کرد
- عشقممممم من دور نزدمت اون زنی که کنارمه خاله آرامه مادرت
چشمام داشت از فرط تعجب از کاسه میزد بیرون بیهوا برگشتم طرف ارمیا که جیغ و هورای همه رفت هوا
شوکه بودم از حرفی که توی گوشم گفته هیچ عکسالعملی نشون ندادم هنوز داشتم حرفشو تحلیل میکردم که با یه حرکت منو از زمین بلند کردو یه دوره کامل زد و گذاشت زمین منم مثل بز داشتم نگاهش میکردم
دستام و گرفت وگفت
- من هرگز عشق زیبای خودم و ول نمیکنم تو تنها عشق منی سیلای
- تو، تو الان چی گفتی؟!!! گفتی اون زن کیه؟
داری شوخی میکنی ارمیا؟
داری بازیم میدی؟؟
داشتم از ارمیا سوال می پرسیدم که آراهان وارد ذهنم شد وگفت شهرام داره میبرتش بالا
حرفم توی دهنم موند لبام دیگه قادر به با تلفظ کلمات نبود
به ارمیا گفتم
- همینجا بمون تا من کار این شهرامو تموم کنم برمیگردم
برگشتم طرف آراهان ودیدم نصف بیشتر پله هارو بالا رفتن
رفتم سراغ مادر آرسام که داشت با تعجب مارو نگاه میکرد وگفتم
- سیمین خانم اون دختر کیه که آقا شهرام داره باخودش میبره بالا؟
با هُل برگشت دید که شهرام داره آراهانو که حالا شکل من بود باهم دارن میرن بالا...
#پارت_389
رمان #ماه_دریا
- باشش باش تا اموراتت بگزره
باهم شروع کردیم به رقصیدن
من از ترس یه چشمم به آراهان بودکه باچشمای به خون نشسته داشت مارو نگاه میکرد
(آراهان)
چنان بلایی سرت بیارم که رکب زدن به منو برای همیشه بزاری کنار ارمیا خان
شهرام- ارمیا کیه باکی هستی دخترم تو اون پسرو میشناسی؟
آراهان- آره میشناسم خیلی خوبم میشناسم
شهرام- فراموشش کن دخترم بیا بریم بالا اون چیزیو که گفتم نشونت بدم ببین خوشت میاد یا نه
مثل اینکه اون جفتشو پیدا کرده توام بهتر به فکر خودت باشی اونو فراموش کن
آراهان- سیلای؟ این داره منو میبره بالا هرکاری میخوای بکنی زود باش وگرنه جنازشو تحویلت میدم
(سیلای)
همراه ارمیا داشتم میرقصیدم و به این دنیا بیوفا لعنت میفرستادم که عشقی که بهم داده بود و ازم گرفته بود
ارمیا خیلی ماهرانه میرقصید معلوم بود که خیلی وقته داشته تمرین میکرده کاملاً با من هماهنگ بود من رقصو با آرامش دوست دارم چون میخوام از رقصی که انجام میدم لذت ببرم تمام مدت لبخند روی لبای ارمیا بود درعوض بغض و غم سنگینی توی قلب و گلوی من گیر کرده بود و داشت خفم میکرد که یک دفعه ارمیا سرشو آورد کنار گوشم ودستشو گذاشت پشت سرم وآروم توی گوشم زمزمه کرد
- عشقممممم من دور نزدمت اون زنی که کنارمه خاله آرامه مادرت
چشمام داشت از فرط تعجب از کاسه میزد بیرون بیهوا برگشتم طرف ارمیا که جیغ و هورای همه رفت هوا
شوکه بودم از حرفی که توی گوشم گفته هیچ عکسالعملی نشون ندادم هنوز داشتم حرفشو تحلیل میکردم که با یه حرکت منو از زمین بلند کردو یه دوره کامل زد و گذاشت زمین منم مثل بز داشتم نگاهش میکردم
دستام و گرفت وگفت
- من هرگز عشق زیبای خودم و ول نمیکنم تو تنها عشق منی سیلای
- تو، تو الان چی گفتی؟!!! گفتی اون زن کیه؟
داری شوخی میکنی ارمیا؟
داری بازیم میدی؟؟
داشتم از ارمیا سوال می پرسیدم که آراهان وارد ذهنم شد وگفت شهرام داره میبرتش بالا
حرفم توی دهنم موند لبام دیگه قادر به با تلفظ کلمات نبود
به ارمیا گفتم
- همینجا بمون تا من کار این شهرامو تموم کنم برمیگردم
برگشتم طرف آراهان ودیدم نصف بیشتر پله هارو بالا رفتن
رفتم سراغ مادر آرسام که داشت با تعجب مارو نگاه میکرد وگفتم
- سیمین خانم اون دختر کیه که آقا شهرام داره باخودش میبره بالا؟
با هُل برگشت دید که شهرام داره آراهانو که حالا شکل من بود باهم دارن میرن بالا...
#پارت_390
رمان #ماه_دریا
سیمین- اینا دارن کجا میرن وسط جشن؟!!!
با چشم به آرسام اشاره کردم که بیاد پیاز داغشو اضافه کنه
آرسام- بفرما مادر عزیزم اینم از شوهر نور چشمیت
سیمین به محض شنیدن این حرف کپ کرد و با عجله از پلهها رفت بالا منو آرسامم دنبالش راه افتادیم ولی من یه چشمم به اون زنی بود که ارمیا به اسم مادرم بهم معرفی کرده بود اونم داشت بهم نگاه میکرد و چشم ازم برنمیداشت، یعنی واقعاً این زن مادرمه؟!
ولی چطور؟؟ نکنه داره با احساساتم بازی میکنه؟!!
ولی نه توی چشماش وقتی داشت میگفت دروغ نبود
خدایا من چقدر احمقم، آخه دختر خاک توسرت کنن توکه با یه نگاه میتونستی راستشو از دروغش تشخیص بدی چرا نکردی لعنت بهت
باشه وقتی برگردم پیشش میفهمم چرا یادم رفته بود که این توانایی رو دارم
سیمین- اینا کجا رفتن؟ کجاننن؟؟
باحرف سیمین به خودم اومدم اونا باید توی اتاق من باشن
به آرسام اشاره کردم که ببرتش طرف اتاق من
خودمم وسط راه به شکل اصلیم برگشتم
سیمین وقتی برگشت منو پشت سرش دید تعجب کرد ولی یه خورده خوشحال شد ولی باصدایی که از اتاقم اومد انگار آب سرد ریختن روی سرش
چشمای سیمین از حدقه زده بود بیرون بادستای لرزون دستگیرهی درو کشید پایین که من به آراهان خبر دادم تا پشتشو به در کنه
به محض باز شدن در با یه بشکن قیافهی آراهان و از سیلای به یکی دیگه تبدیل کردم
سیمین از چیزی که داشت میدید زبونش بند اومده بود که با فریاد آرسام از جا پرید
آرسام- مرتیکه داشتی چه غلطی میکردی؟!
شهرام تا صدای فریاد آرسامو شنید تمام کرک و پرش ریخت
این بیشرف انقدر گرم کثافت کاریش بود که حتی متوجه اومدن ماهم نشده بود
تا منو پیش سیمین دید برگشت طرف آراهان که آراهان بعد یه پوزخند مسخره یه مشت جانانه نثار فک مبارکش کرد که مثل عکس برگردون چسبید به دیوار
سیمین یه جیغ فرا بنفش کشید و از هوش رفت و آراهان به شکل خودش برگشت
- آراهان؟!!! خوش گذشت سیلای بودن؟!
آراهان- آره خیلی یکم دیگه دیر میکردی کلشو میکندم
تمام دکو دهن شهرام پر از خون شده بود مرتیکه
آرسام رفت و گرفتش به با مشت و لگد انقدر زدش صدای زوزش بلند شد
- صداشو قطع کن آرسام الان مهمونا میریزن اینجا زودباش
آرسام- چیکارش کنم لال نمیشه
سیلای- آراهان؟؟ زود باش اینو از اینجا ببر خواهش میکنم زود
آراهان- باشه فقط زیاد ازش پزیرایی کنم یا کم؟
منو آرسام یه نگاه به هم انداختیم بعد یه نگاه به جسم از هوش رفتهی سیمین خانم که آرسام گفت فقط کاری کن دیگه برنگرده پیش مادرم
آراهان- اُکی..
بعدم شهرامو برداشتو از پنجره به صورت نامرئی رفت...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_260
بعدش خیلی خونسرد اومد نشست ک باعث شد چشمهام گرد بشه مشخص نبود چی تو ذهنش بود
آرتا هم انگار حضور پدرش رو حس کرده بود که پر سر و صدا داشت میخورد
_ پسرم بزرگ شده یکسالش شده من نبودم بزرگ شدنش رو ببینم
نیشخندی بهش زدم :
_ کسی مجبورت کرده بود پیش پسرت نباشی ، این تصمیم خودت بوده
_ خیلی داری تیکه میندازی حواست باشه زبونت سرت رو به باد نده
با چشمهای وحشیش داشت به من نگاه میکرد ، مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه
سکوت کردم دوست نداشتم وقتی به پسرم دارم شیر میدم باهاش دعوا کنم ، زیاد طول نکشید ک آرتا دست از خوردن کشید حالا چشمهاش رو بسته بود و داشت میخوابید بلند شدم رفتم تو تختش خوابوندمش بعدش لباسم رو درست کردم ، رفتم روبروی آریان ایستادم خیره بهش شدم و گفتم :
_ قصد نداری بری
_ نه اومدم اتاقمون
چشمهام گرد شد چی رو میخواست ثابت کنه با این حرفی که زده بود
_ منظورت چیه ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو زن منی و من بعد یکسال برگشتم وقتشه به شوهرت رسیدگی کنی
چند ثانیه هنگ داشتم بهش نگاه میکردم بعدش متوجه منظورش شدم با عصبانیت رو بهش توپیدم :
_ تو دیوونه شدی درسته !
بلند شد اومد دقیقا چسپیده بهم ایستاد و گفت :
_ مگه زن من نیستی
_ از کدوم زن داری صحبت میکنی یکسال گذاشتی رفتی حالا برگشتی زن زن میکنی ، واسه ی خالی شدن کمرت یادت افتاده زن داری
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_390
رمان #ماه_دریا
سیمین- اینا دارن کجا میرن وسط جشن؟!!!
با چشم به آرسام اشاره کردم که بیاد پیاز داغشو اضافه کنه
آرسام- بفرما مادر عزیزم اینم از شوهر نور چشمیت
سیمین به محض شنیدن این حرف کپ کرد و با عجله از پلهها رفت بالا منو آرسامم دنبالش راه افتادیم ولی من یه چشمم به اون زنی بود که ارمیا به اسم مادرم بهم معرفی کرده بود اونم داشت بهم نگاه میکرد و چشم ازم برنمیداشت، یعنی واقعاً این زن مادرمه؟!
ولی چطور؟؟ نکنه داره با احساساتم بازی میکنه؟!!
ولی نه توی چشماش وقتی داشت میگفت دروغ نبود
خدایا من چقدر احمقم، آخه دختر خاک توسرت کنن توکه با یه نگاه میتونستی راستشو از دروغش تشخیص بدی چرا نکردی لعنت بهت
باشه وقتی برگردم پیشش میفهمم چرا یادم رفته بود که این توانایی رو دارم
سیمین- اینا کجا رفتن؟ کجاننن؟؟
باحرف سیمین به خودم اومدم اونا باید توی اتاق من باشن
به آرسام اشاره کردم که ببرتش طرف اتاق من
خودمم وسط راه به شکل اصلیم برگشتم
سیمین وقتی برگشت منو پشت سرش دید تعجب کرد ولی یه خورده خوشحال شد ولی باصدایی که از اتاقم اومد انگار آب سرد ریختن روی سرش
چشمای سیمین از حدقه زده بود بیرون بادستای لرزون دستگیرهی درو کشید پایین که من به آراهان خبر دادم تا پشتشو به در کنه
به محض باز شدن در با یه بشکن قیافهی آراهان و از سیلای به یکی دیگه تبدیل کردم
سیمین از چیزی که داشت میدید زبونش بند اومده بود که با فریاد آرسام از جا پرید
آرسام- مرتیکه داشتی چه غلطی میکردی؟!
شهرام تا صدای فریاد آرسامو شنید تمام کرک و پرش ریخت
این بیشرف انقدر گرم کثافت کاریش بود که حتی متوجه اومدن ماهم نشده بود
تا منو پیش سیمین دید برگشت طرف آراهان که آراهان بعد یه پوزخند مسخره یه مشت جانانه نثار فک مبارکش کرد که مثل عکس برگردون چسبید به دیوار
سیمین یه جیغ فرا بنفش کشید و از هوش رفت و آراهان به شکل خودش برگشت
- آراهان؟!!! خوش گذشت سیلای بودن؟!
آراهان- آره خیلی یکم دیگه دیر میکردی کلشو میکندم
تمام دکو دهن شهرام پر از خون شده بود مرتیکه
آرسام رفت و گرفتش به با مشت و لگد انقدر زدش صدای زوزش بلند شد
- صداشو قطع کن آرسام الان مهمونا میریزن اینجا زودباش
آرسام- چیکارش کنم لال نمیشه
سیلای- آراهان؟؟ زود باش اینو از اینجا ببر خواهش میکنم زود
آراهان- باشه فقط زیاد ازش پزیرایی کنم یا کم؟
منو آرسام یه نگاه به هم انداختیم بعد یه نگاه به جسم از هوش رفتهی سیمین خانم که آرسام گفت فقط کاری کن دیگه برنگرده پیش مادرم
آراهان- اُکی..
بعدم شهرامو برداشتو از پنجره به صورت نامرئی رفت...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_260
بعدش خیلی خونسرد اومد نشست ک باعث شد چشمهام گرد بشه مشخص نبود چی تو ذهنش بود
آرتا هم انگار حضور پدرش رو حس کرده بود که پر سر و صدا داشت میخورد
_ پسرم بزرگ شده یکسالش شده من نبودم بزرگ شدنش رو ببینم
نیشخندی بهش زدم :
_ کسی مجبورت کرده بود پیش پسرت نباشی ، این تصمیم خودت بوده
_ خیلی داری تیکه میندازی حواست باشه زبونت سرت رو به باد نده
با چشمهای وحشیش داشت به من نگاه میکرد ، مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه
سکوت کردم دوست نداشتم وقتی به پسرم دارم شیر میدم باهاش دعوا کنم ، زیاد طول نکشید ک آرتا دست از خوردن کشید حالا چشمهاش رو بسته بود و داشت میخوابید بلند شدم رفتم تو تختش خوابوندمش بعدش لباسم رو درست کردم ، رفتم روبروی آریان ایستادم خیره بهش شدم و گفتم :
_ قصد نداری بری
_ نه اومدم اتاقمون
چشمهام گرد شد چی رو میخواست ثابت کنه با این حرفی که زده بود
_ منظورت چیه ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو زن منی و من بعد یکسال برگشتم وقتشه به شوهرت رسیدگی کنی
چند ثانیه هنگ داشتم بهش نگاه میکردم بعدش متوجه منظورش شدم با عصبانیت رو بهش توپیدم :
_ تو دیوونه شدی درسته !
بلند شد اومد دقیقا چسپیده بهم ایستاد و گفت :
_ مگه زن من نیستی
_ از کدوم زن داری صحبت میکنی یکسال گذاشتی رفتی حالا برگشتی زن زن میکنی ، واسه ی خالی شدن کمرت یادت افتاده زن داری
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_391
رمان #ماه_دریا
- من برم برای مادرت آب بیارم به هوش بیاد تا مهمونا شک نکردن
تا برگشتم برم دیدم زمانی احمدی وحسنا پشت سرم وایسادن
یعنی به معنای واقعی پاهام میخکوب شد رو زمین همینجوری هاج و واج با دهن باز مونده بودم
- ش ش شماها از کی اینجایین؟!
زمانی- خب، از همون اولش
زمانی زیاد تعجب نکرده بود ولی احمدی رسماً کوپ کرده بود که با تته پته گفت
- او اون چ چی بود؟! چی شد؟ یهو کجا رفت؟؟ چی بود؟!!!
بعدم برگشت طرف حسنای بدبخت که مثل آدمای گناهکار سرشو انداخته بود پایین و لبشو به دندون گرفت بود، بعدم بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت
وای خدا نه خراب شد
از زور ناراحتی روی دو زانو افتادم زمین که همزمان با من حسنا هم افتاد و شروع کرد به زار زدن
حق داشت بیچاره بخاطره من نامزدیش داره بهم میخوره
- آخه دختره سبک سر واسه چی گذاشتی بیاد بالا هاننن؟!
حسنا- هق، هق من نزاشتم هق، هق هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم هق، هق حتی این زمانی گور به گور شدم نتونست مانعش بشه هق هق اون خیلی وقته بهت شک کرده بود بالاخره فهمیدد حالا من چیکار کنممممم عررر
زمانی- هویییی تو به من چیکار داری؟
یه آدم که همچین راز بزرگی داره نباید پا به زندگی مشترک بزاره مگه اینکه روراست باشه و همهی حقیقت و به طرف مقابلش بگه اون احمدیه بدبختم حق داره هرچی در مورد آراهان و سیلای و این ارمیای خر میدونست دروغ بود منم بودم میرفتم پشت سرمم نگاه نمیکردم والا
سیلای- گریه نکن حسنا جان ببخشید همش به خاطر منه خودم باهاش حرف میزنم باشه گریه نکن عشقم گریه نکن دیگهههه
زمانی- حالا این آراهانه چجور جونوری هست؟ هان؟!
سیلای- به وقتش نشونت میدم، فعلاً برو یه لیوان آب بیار سیمین خانم و به هوش بیاریم بعد
زمانی رفت آب بیاره که ارمیا با همراه اون خانم که بهم گفت مادرمه اومدن
بیرمق از روی زمین بلند شدم
ارمیا وایساده بود که اون خانوم اومد جلو، سرجام مونده بودم، اونم به زور جلوی اشکاشو گرفته بود با لکنت ازش پرسیدم مادرمه یا نه که بفهمم دارن بازیم میدن یانه
توتو واقعاً مادرمی؟!
آرام- آره آره عزیزم آره عشقم آره فدات بشم من آره من مادرتم عزیزم و تو تنها دخترمی تنها جیگر گوشمی
سیلای- دروغ نبود، اون دروغ نمیگفت هالههای سبز تمام اطرافشو گرفته بود اون دروغ نمیگفت
واقعاً مادرمه!!!! پس پس تا حالا کجا بود؟ چرا حالا اومده؟ چرا این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا؟؟ چرا؟!
#پارت_391
رمان #ماه_دریا
- من برم برای مادرت آب بیارم به هوش بیاد تا مهمونا شک نکردن
تا برگشتم برم دیدم زمانی احمدی وحسنا پشت سرم وایسادن
یعنی به معنای واقعی پاهام میخکوب شد رو زمین همینجوری هاج و واج با دهن باز مونده بودم
- ش ش شماها از کی اینجایین؟!
زمانی- خب، از همون اولش
زمانی زیاد تعجب نکرده بود ولی احمدی رسماً کوپ کرده بود که با تته پته گفت
- او اون چ چی بود؟! چی شد؟ یهو کجا رفت؟؟ چی بود؟!!!
بعدم برگشت طرف حسنای بدبخت که مثل آدمای گناهکار سرشو انداخته بود پایین و لبشو به دندون گرفت بود، بعدم بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت
وای خدا نه خراب شد
از زور ناراحتی روی دو زانو افتادم زمین که همزمان با من حسنا هم افتاد و شروع کرد به زار زدن
حق داشت بیچاره بخاطره من نامزدیش داره بهم میخوره
- آخه دختره سبک سر واسه چی گذاشتی بیاد بالا هاننن؟!
حسنا- هق، هق من نزاشتم هق، هق هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم هق، هق حتی این زمانی گور به گور شدم نتونست مانعش بشه هق هق اون خیلی وقته بهت شک کرده بود بالاخره فهمیدد حالا من چیکار کنممممم عررر
زمانی- هویییی تو به من چیکار داری؟
یه آدم که همچین راز بزرگی داره نباید پا به زندگی مشترک بزاره مگه اینکه روراست باشه و همهی حقیقت و به طرف مقابلش بگه اون احمدیه بدبختم حق داره هرچی در مورد آراهان و سیلای و این ارمیای خر میدونست دروغ بود منم بودم میرفتم پشت سرمم نگاه نمیکردم والا
سیلای- گریه نکن حسنا جان ببخشید همش به خاطر منه خودم باهاش حرف میزنم باشه گریه نکن عشقم گریه نکن دیگهههه
زمانی- حالا این آراهانه چجور جونوری هست؟ هان؟!
سیلای- به وقتش نشونت میدم، فعلاً برو یه لیوان آب بیار سیمین خانم و به هوش بیاریم بعد
زمانی رفت آب بیاره که ارمیا با همراه اون خانم که بهم گفت مادرمه اومدن
بیرمق از روی زمین بلند شدم
ارمیا وایساده بود که اون خانوم اومد جلو، سرجام مونده بودم، اونم به زور جلوی اشکاشو گرفته بود با لکنت ازش پرسیدم مادرمه یا نه که بفهمم دارن بازیم میدن یانه
توتو واقعاً مادرمی؟!
آرام- آره آره عزیزم آره عشقم آره فدات بشم من آره من مادرتم عزیزم و تو تنها دخترمی تنها جیگر گوشمی
سیلای- دروغ نبود، اون دروغ نمیگفت هالههای سبز تمام اطرافشو گرفته بود اون دروغ نمیگفت
واقعاً مادرمه!!!! پس پس تا حالا کجا بود؟ چرا حالا اومده؟ چرا این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا؟؟ چرا؟!
#پارت_391
رمان #ماه_دریا
- من برم برای مادرت آب بیارم به هوش بیاد تا مهمونا شک نکردن
تا برگشتم برم دیدم زمانی احمدی وحسنا پشت سرم وایسادن
یعنی به معنای واقعی پاهام میخکوب شد رو زمین همینجوری هاج و واج با دهن باز مونده بودم
- ش ش شماها از کی اینجایین؟!
زمانی- خب، از همون اولش
زمانی زیاد تعجب نکرده بود ولی احمدی رسماً کوپ کرده بود که با تته پته گفت
- او اون چ چی بود؟! چی شد؟ یهو کجا رفت؟؟ چی بود؟!!!
بعدم برگشت طرف حسنای بدبخت که مثل آدمای گناهکار سرشو انداخته بود پایین و لبشو به دندون گرفت بود، بعدم بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت
وای خدا نه خراب شد
از زور ناراحتی روی دو زانو افتادم زمین که همزمان با من حسنا هم افتاد و شروع کرد به زار زدن
حق داشت بیچاره بخاطره من نامزدیش داره بهم میخوره
- آخه دختره سبک سر واسه چی گذاشتی بیاد بالا هاننن؟!
حسنا- هق، هق من نزاشتم هق، هق هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم هق، هق حتی این زمانی گور به گور شدم نتونست مانعش بشه هق هق اون خیلی وقته بهت شک کرده بود بالاخره فهمیدد حالا من چیکار کنممممم عررر
زمانی- هویییی تو به من چیکار داری؟
یه آدم که همچین راز بزرگی داره نباید پا به زندگی مشترک بزاره مگه اینکه روراست باشه و همهی حقیقت و به طرف مقابلش بگه اون احمدیه بدبختم حق داره هرچی در مورد آراهان و سیلای و این ارمیای خر میدونست دروغ بود منم بودم میرفتم پشت سرمم نگاه نمیکردم والا
سیلای- گریه نکن حسنا جان ببخشید همش به خاطر منه خودم باهاش حرف میزنم باشه گریه نکن عشقم گریه نکن دیگهههه
زمانی- حالا این آراهانه چجور جونوری هست؟ هان؟!
سیلای- به وقتش نشونت میدم، فعلاً برو یه لیوان آب بیار سیمین خانم و به هوش بیاریم بعد
زمانی رفت آب بیاره که ارمیا با همراه اون خانم که بهم گفت مادرمه اومدن
بیرمق از روی زمین بلند شدم
ارمیا وایساده بود که اون خانوم اومد جلو، سرجام مونده بودم، اونم به زور جلوی اشکاشو گرفته بود با لکنت ازش پرسیدم مادرمه یا نه که بفهمم دارن بازیم میدن یانه
توتو واقعاً مادرمی؟!
آرام- آره آره عزیزم آره عشقم آره فدات بشم من آره من مادرتم عزیزم و تو تنها دخترمی تنها جیگر گوشمی
سیلای- دروغ نبود، اون دروغ نمیگفت هالههای سبز تمام اطرافشو گرفته بود اون دروغ نمیگفت
واقعاً مادرمه!!!! پس پس تا حالا کجا بود؟ چرا حالا اومده؟ چرا این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا؟؟ چرا؟!
#پارت_391
رمان #ماه_دریا
- من برم برای مادرت آب بیارم به هوش بیاد تا مهمونا شک نکردن
تا برگشتم برم دیدم زمانی احمدی وحسنا پشت سرم وایسادن
یعنی به معنای واقعی پاهام میخکوب شد رو زمین همینجوری هاج و واج با دهن باز مونده بودم
- ش ش شماها از کی اینجایین؟!
زمانی- خب، از همون اولش
زمانی زیاد تعجب نکرده بود ولی احمدی رسماً کوپ کرده بود که با تته پته گفت
- او اون چ چی بود؟! چی شد؟ یهو کجا رفت؟؟ چی بود؟!!!
بعدم برگشت طرف حسنای بدبخت که مثل آدمای گناهکار سرشو انداخته بود پایین و لبشو به دندون گرفت بود، بعدم بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت
وای خدا نه خراب شد
از زور ناراحتی روی دو زانو افتادم زمین که همزمان با من حسنا هم افتاد و شروع کرد به زار زدن
حق داشت بیچاره بخاطره من نامزدیش داره بهم میخوره
- آخه دختره سبک سر واسه چی گذاشتی بیاد بالا هاننن؟!
حسنا- هق، هق من نزاشتم هق، هق هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم هق، هق حتی این زمانی گور به گور شدم نتونست مانعش بشه هق هق اون خیلی وقته بهت شک کرده بود بالاخره فهمیدد حالا من چیکار کنممممم عررر
زمانی- هویییی تو به من چیکار داری؟
یه آدم که همچین راز بزرگی داره نباید پا به زندگی مشترک بزاره مگه اینکه روراست باشه و همهی حقیقت و به طرف مقابلش بگه اون احمدیه بدبختم حق داره هرچی در مورد آراهان و سیلای و این ارمیای خر میدونست دروغ بود منم بودم میرفتم پشت سرمم نگاه نمیکردم والا
سیلای- گریه نکن حسنا جان ببخشید همش به خاطر منه خودم باهاش حرف میزنم باشه گریه نکن عشقم گریه نکن دیگهههه
زمانی- حالا این آراهانه چجور جونوری هست؟ هان؟!
سیلای- به وقتش نشونت میدم، فعلاً برو یه لیوان آب بیار سیمین خانم و به هوش بیاریم بعد
زمانی رفت آب بیاره که ارمیا با همراه اون خانم که بهم گفت مادرمه اومدن
بیرمق از روی زمین بلند شدم
ارمیا وایساده بود که اون خانوم اومد جلو، سرجام مونده بودم، اونم به زور جلوی اشکاشو گرفته بود با لکنت ازش پرسیدم مادرمه یا نه که بفهمم دارن بازیم میدن یانه
توتو واقعاً مادرمی؟!
آرام- آره آره عزیزم آره عشقم آره فدات بشم من آره من مادرتم عزیزم و تو تنها دخترمی تنها جیگر گوشمی
سیلای- دروغ نبود، اون دروغ نمیگفت هالههای سبز تمام اطرافشو گرفته بود اون دروغ نمیگفت
واقعاً مادرمه!!!! پس پس تا حالا کجا بود؟ چرا حالا اومده؟ چرا این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا؟؟ چرا؟!
#پارت_392
رمان #ماه_دریا
اون اسممو با عشق صدا می زد اما من یجور احساس تنفر ازش داشتم از دستش ناراحت بودم
به ارمیا نگاه کردم یه لبخند دلنشین داشت که نشان از غرور و پیروزیش میداد
من در این مورد خوشحال بودم
خوشحال بودم که این زن مادرم بود نه نامزد ارمیا
درسته که حدسم اشتباه بود و تهمت بیخود به ارمیا زده بودم ولی از اینکه اون بهم وفادار بود قند تو دلم آب میشد
آرام:
نمی خوای ببخشیم دخترم؟
دلم برات تنگه عزیزم
سیلای- اگه مادرمی و تا حالا زنده بودی پس کجا بودی؟ چرا پیشم نبودی اگه دوسم داشتی، چرا خودت رو حضورت رو ازم دریغ کردی؟؟
چرا آرزوی داشتن گرمای دستان پرمهر یه مادرو ازم دریغ کردی؟ چرا حالا برگشتی؟
آرام- اسیر بودم دخترم، اسیر دست اون سامر نکبت بودم
من متاسفم عشقم، منم دلم میخواست بزرگ شدنتو ببینم عزیزم دوست داشتم خودم شبا برات لالایی بخونمو بخوابونمت
سیلای جان منو بابات آرزوهای زیادی برات داشتیم اما با فتنهی سامر بابات آرزو به دل از دنیا رفت تو تنها یادگار عشق زندگیمی سیلای، بیا بزار دلنگیامو برطرف کنم عزیزم
سیلای- اسیر بودی؟!!! پس پس دلیلش این بود؟!!
ارمیا- آره دلیلش این بود و من به لطف تو تونستم خاله رو پیدا کنم
سیلای- چطور؟
ارمیا- یادته اون روز که داشتیم از کاخ سامر فرار میکردیم روی صخرهها گفتی از بین صخرهها یه بوی آشنایی میاد؟؟
اون روز من فهمیدم که خاله توی کاخ سامر اسیر البته من بارها اون کاخ و زیر و رو کرده بودم اما پیداش نکرده بودم
اون روز فهمیدم خاله یه جایی زیر زمین توی کاخ سامره برای همین پیداش نکردم
من وقتی بچه بودی بهت قول دادم تا خاله رو برات پیدا کنم اینم از خاله
سیلای- داشتم سکته میکردم پس اون توی دریا هم بوی مادرم بوده؟
ما ما مامانننننننن مامان هق هق هق مامان رفتم کنارش و اشک ریختم
مادرمم دست کمی از من نداشت
این مهر یه مادر بود محبت و عشق یه مادر به فرزندش بود، خدایا شکرت شکرت که مادرم زندس خدایا شکرت که مادرمو بهم رسوندی
اشک منو مادرم درهم آغشته شده بود والماس و مرواریدها باهم روی زمین قل میخوردن، بوی خوش مادرم دیوانم کرده بود...
#پارت_392
رمان #ماه_دریا
اون اسممو با عشق صدا می زد اما من یجور احساس تنفر ازش داشتم از دستش ناراحت بودم
به ارمیا نگاه کردم یه لبخند دلنشین داشت که نشان از غرور و پیروزیش میداد
من در این مورد خوشحال بودم
خوشحال بودم که این زن مادرم بود نه نامزد ارمیا
درسته که حدسم اشتباه بود و تهمت بیخود به ارمیا زده بودم ولی از اینکه اون بهم وفادار بود قند تو دلم آب میشد
آرام:
نمی خوای ببخشیم دخترم؟
دلم برات تنگه عزیزم
سیلای- اگه مادرمی و تا حالا زنده بودی پس کجا بودی؟ چرا پیشم نبودی اگه دوسم داشتی، چرا خودت رو حضورت رو ازم دریغ کردی؟؟
چرا آرزوی داشتن گرمای دستان پرمهر یه مادرو ازم دریغ کردی؟ چرا حالا برگشتی؟
آرام- اسیر بودم دخترم، اسیر دست اون سامر نکبت بودم
من متاسفم عشقم، منم دلم میخواست بزرگ شدنتو ببینم عزیزم دوست داشتم خودم شبا برات لالایی بخونمو بخوابونمت
سیلای جان منو بابات آرزوهای زیادی برات داشتیم اما با فتنهی سامر بابات آرزو به دل از دنیا رفت تو تنها یادگار عشق زندگیمی سیلای، بیا بزار دلنگیامو برطرف کنم عزیزم
سیلای- اسیر بودی؟!!! پس پس دلیلش این بود؟!!
ارمیا- آره دلیلش این بود و من به لطف تو تونستم خاله رو پیدا کنم
سیلای- چطور؟
ارمیا- یادته اون روز که داشتیم از کاخ سامر فرار میکردیم روی صخرهها گفتی از بین صخرهها یه بوی آشنایی میاد؟؟
اون روز من فهمیدم که خاله توی کاخ سامر اسیر البته من بارها اون کاخ و زیر و رو کرده بودم اما پیداش نکرده بودم
اون روز فهمیدم خاله یه جایی زیر زمین توی کاخ سامره برای همین پیداش نکردم
من وقتی بچه بودی بهت قول دادم تا خاله رو برات پیدا کنم اینم از خاله
سیلای- داشتم سکته میکردم پس اون توی دریا هم بوی مادرم بوده؟
ما ما مامانننننننن مامان هق هق هق مامان رفتم کنارش و اشک ریختم
مادرمم دست کمی از من نداشت
این مهر یه مادر بود محبت و عشق یه مادر به فرزندش بود، خدایا شکرت شکرت که مادرم زندس خدایا شکرت که مادرمو بهم رسوندی
اشک منو مادرم درهم آغشته شده بود والماس و مرواریدها باهم روی زمین قل میخوردن، بوی خوش مادرم دیوانم کرده بود...
#پارت_394
رمان #ماه_دریا
منه خر پاک مادرمو فراموش کرده بودم
ازخجالت داشتم مثل لبو سرخ و سفید میشدم که ارمیا گفت
- چیکارش داری عشقمو، دلش برام تنگ شده بود
- فقط دعا کن تنها گیرت نیارم ارمیا
دردونههارو به قول حسنا جمع کردمو بلند شدم که با چهرهی برافروختهی زمانی روبه روشدم از شدت خشم کبود شده بود کارد میزدی خونش در نمیاومد
میخواستم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده وقتی میدونه ارمیا نامزد منه که سیمین خانم به هوش اومد از اونورم صدای پای چند نفرکه داشتن میومدن بالا اومد
آرسام- وای نه دیرکردیم دارن میان بالا
مامان خوبی؟؟ خوبی مامان؟
سیمین- هق هق آره خوبم چرا نباشم؟؟ هق هق کسی که شریک زندگیم شده بود دور زد منو چرا باید بد باشم هق هق من خوبم
آرسام- مامان مهمونا دارن میان بالا خودتو جمع کن وگرنه میفهمن اون شهرام چه غلطی خورده خواهش میکنم مامان آبرومون میرهها؟!
سیمین- کجاست؟
سیلای- کی کجاست مامان جان؟!!
سیمین- اون شهرامو میگم، کدوم قبرستونیه؟
بهش بگین گورشو ازخونهی من گم کنه بیرون دیگه نمخوام ریخت نحسشو ببینم
سیلای- نگران نباش مامان جان داداش آرسام از خونه پرتش کرد بیرون اون دیگه هرگز برنمیگرده
حسنا با مامان برو جلویه اونارو بگیر نیان بالا تا ما بیاییم مامان باهاش برو .
ای داد مامانم داشت حسودی میکرد، همچین بد به سیمین بدبخت نگاه میکرد که انگار یه چیزی ازش دزدیده
آب دهنمو قورت دادمو با شیطنت یه چشمک بهش زدم که لبخند روی لبش نشست و همینطورکه چپ چپ به سیمین نگاه میکرد از در رفت بیرون
- آقای زمانی این الماسارو بگیر تا کسی ندیده
چیه؟ چرا انقدر برزخی هستی؟ منکه بهت گفته بودم ما به درد هم نمیخوریم نگفته بودم؟!
زمانی- چرا گفتی، ولی من هرگز تورو فراموش نمیکنم میدونی که من نمیتونم به غیراز تو هیچ زن دیگهای رو دوست داشته باشم اینو فراموش نکن سیلای من با تمام وجودم دوست دارم این قلب زخم خوردهی من همیشه برای تو میتپه
اشک توی چشماش جولان میداد دلم براش سوخت اون همیشه بیهیچ چشم داشتی بجز علاقش بهم کمکم کرده، بعد از گفتن حرفاش الماسارو ازم گرفت ریخت توی جیبشو از در زد بیرون...
#پارت_394
رمان #ماه_دریا
منه خر پاک مادرمو فراموش کرده بودم
ازخجالت داشتم مثل لبو سرخ و سفید میشدم که ارمیا گفت
- چیکارش داری عشقمو، دلش برام تنگ شده بود
- فقط دعا کن تنها گیرت نیارم ارمیا
دردونههارو به قول حسنا جمع کردمو بلند شدم که با چهرهی برافروختهی زمانی روبه روشدم از شدت خشم کبود شده بود کارد میزدی خونش در نمیاومد
میخواستم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده وقتی میدونه ارمیا نامزد منه که سیمین خانم به هوش اومد از اونورم صدای پای چند نفرکه داشتن میومدن بالا اومد
آرسام- وای نه دیرکردیم دارن میان بالا
مامان خوبی؟؟ خوبی مامان؟
سیمین- هق هق آره خوبم چرا نباشم؟؟ هق هق کسی که شریک زندگیم شده بود دور زد منو چرا باید بد باشم هق هق من خوبم
آرسام- مامان مهمونا دارن میان بالا خودتو جمع کن وگرنه میفهمن اون شهرام چه غلطی خورده خواهش میکنم مامان آبرومون میرهها؟!
سیمین- کجاست؟
سیلای- کی کجاست مامان جان؟!!
سیمین- اون شهرامو میگم، کدوم قبرستونیه؟
بهش بگین گورشو ازخونهی من گم کنه بیرون دیگه نمخوام ریخت نحسشو ببینم
سیلای- نگران نباش مامان جان داداش آرسام از خونه پرتش کرد بیرون اون دیگه هرگز برنمیگرده
حسنا با مامان برو جلویه اونارو بگیر نیان بالا تا ما بیاییم مامان باهاش برو .
ای داد مامانم داشت حسودی میکرد، همچین بد به سیمین بدبخت نگاه میکرد که انگار یه چیزی ازش دزدیده
آب دهنمو قورت دادمو با شیطنت یه چشمک بهش زدم که لبخند روی لبش نشست و همینطورکه چپ چپ به سیمین نگاه میکرد از در رفت بیرون
- آقای زمانی این الماسارو بگیر تا کسی ندیده
چیه؟ چرا انقدر برزخی هستی؟ منکه بهت گفته بودم ما به درد هم نمیخوریم نگفته بودم؟!
زمانی- چرا گفتی، ولی من هرگز تورو فراموش نمیکنم میدونی که من نمیتونم به غیراز تو هیچ زن دیگهای رو دوست داشته باشم اینو فراموش نکن سیلای من با تمام وجودم دوست دارم این قلب زخم خوردهی من همیشه برای تو میتپه
اشک توی چشماش جولان میداد دلم براش سوخت اون همیشه بیهیچ چشم داشتی بجز علاقش بهم کمکم کرده، بعد از گفتن حرفاش الماسارو ازم گرفت ریخت توی جیبشو از در زد بیرون...
#پارت_395
رمان #ماه_دریا
ارمیا- مرتیکهه شیطونه میگه یه راست بفرستمش اون دنیاها
سیلای- باز جوگیر شدی تو؟؟
زود باشین جمع کنین اینجارو بریم پایین تا نریختن بالا، راستی اگه کسی پرسید چی بگیم مامان سیمین؟؟
سیمین- تو نگران اینش نباش خودم درستش میکنم فقط نزارین کسی از جریان اصلی بویی ببره بقیش با من
راستی اون الماسا مال تود سیلای؟ چرا دادیش به اون آقا؟!
سیلای- خب ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکت خب همیشه الماسا دست اونه این شغلشه
سیمین- عه سیلای توحافظت برگشته؟!
سیلای- (ای گندش بزنن عجب سوتیی دادم) آره من حافظم برگشته
سیمین- خوبه خداروشکر که خوب شدی دخترم خب دیگه بریم
راه افتادیم بریم پایین که آرسام جریان خواهر خوندگی منو باخودش به سیمین خانم گفت من فکر کردم الان قشقرق به پا میکنه ولی اصلاً همچین اتفاقی نیفتاد که هیچ تازه جریان جالبترم شد
سیمین- خوب من زیاد تعجب نکردم ولی همینجوری کشکی کشکی نمیشه دخترمو شوهر بدم، این جناب باید فردا باخانوادش بیاد خاستگاری تا بعد
ارمیا- جانمم؟؟! برای چی باید همچین کاری بکنم؟ سیلای زنمه
سیمین- همینکه گفتم فردا منتظرم .
بعدم بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از پلهها رفت پایین
آرسام- خب داماد عزیز جنابعالی خودتو برای یه مهریهی کمر شکن آماده کن فهمیدی داماد جان؟؟
ارمیا- ببند بابا
سیلای- چیه نمیخوای بیایی خاستگاریم؟
ارمیا- چی؟؟ هوفففف شوخیت گرفته، سیلای؟!! ما وقت برای اینکارا نداریم همه دنبالتن، میفهمی؟
سیلای- خب باشن، بزار بیان اتفاقاً اینطوری همهچی رو یک بار برای همیشه یکسره میکنیم این بهتر نیست؟!
ارمیا- منظورت چیه؟ چطور؟!!
سیلای- اینکه تو بیایی خاستگاریم و ما رسماً ازدواج کنیم اینطوری اونا میفهمن که من دیگه صاحب دارم و اونا نمیتونن بیان سراغم قبلش باید همشونو از این جریان مطلع کنیم فهمیدی؟؟
ارمیا- ولی این کار به این راحتی که تو میگی نیست
اونا دیوونه میشن ممکنه دست به هرکاری بزنن اونوقت میخوای چه کنی هان؟!
سیلای- هیچ کاری نمیتونن با من بکنن یادت رفته منم بلدم از خودم دفاع کنم
ارمیا- آره تو میتونی از خودت دفاع کنی ولی وقتی خبر ازدواجمون پخش بشه اونیکه اونا میخوان از سر راه بردارن تونیستی سیلای جان منم
باشه سیلای ولی یه شرط داره
سیلای- چه شرطی؟؟
ارمیا- من منتظر روز عروسی نمیمونم قبل از اون ما تو باید نشانتو بهم بدی این چیزی که من میخوام فهمیدی؟ اما و اگرم نداریم این اتفاق همین امشب باید بیفته راه برگشتیم توش نیست...
#پارت_395
رمان #ماه_دریا
ارمیا- مرتیکهه شیطونه میگه یه راست بفرستمش اون دنیاها
سیلای- باز جوگیر شدی تو؟؟
زود باشین جمع کنین اینجارو بریم پایین تا نریختن بالا، راستی اگه کسی پرسید چی بگیم مامان سیمین؟؟
سیمین- تو نگران اینش نباش خودم درستش میکنم فقط نزارین کسی از جریان اصلی بویی ببره بقیش با من
راستی اون الماسا مال تود سیلای؟ چرا دادیش به اون آقا؟!
سیلای- خب ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکت خب همیشه الماسا دست اونه این شغلشه
سیمین- عه سیلای توحافظت برگشته؟!
سیلای- (ای گندش بزنن عجب سوتیی دادم) آره من حافظم برگشته
سیمین- خوبه خداروشکر که خوب شدی دخترم خب دیگه بریم
راه افتادیم بریم پایین که آرسام جریان خواهر خوندگی منو باخودش به سیمین خانم گفت من فکر کردم الان قشقرق به پا میکنه ولی اصلاً همچین اتفاقی نیفتاد که هیچ تازه جریان جالبترم شد
سیمین- خوب من زیاد تعجب نکردم ولی همینجوری کشکی کشکی نمیشه دخترمو شوهر بدم، این جناب باید فردا باخانوادش بیاد خاستگاری تا بعد
ارمیا- جانمم؟؟! برای چی باید همچین کاری بکنم؟ سیلای زنمه
سیمین- همینکه گفتم فردا منتظرم .
بعدم بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از پلهها رفت پایین
آرسام- خب داماد عزیز جنابعالی خودتو برای یه مهریهی کمر شکن آماده کن فهمیدی داماد جان؟؟
ارمیا- ببند بابا
سیلای- چیه نمیخوای بیایی خاستگاریم؟
ارمیا- چی؟؟ هوفففف شوخیت گرفته، سیلای؟!! ما وقت برای اینکارا نداریم همه دنبالتن، میفهمی؟
سیلای- خب باشن، بزار بیان اتفاقاً اینطوری همهچی رو یک بار برای همیشه یکسره میکنیم این بهتر نیست؟!
ارمیا- منظورت چیه؟ چطور؟!!
سیلای- اینکه تو بیایی خاستگاریم و ما رسماً ازدواج کنیم اینطوری اونا میفهمن که من دیگه صاحب دارم و اونا نمیتونن بیان سراغم قبلش باید همشونو از این جریان مطلع کنیم فهمیدی؟؟
ارمیا- ولی این کار به این راحتی که تو میگی نیست
اونا دیوونه میشن ممکنه دست به هرکاری بزنن اونوقت میخوای چه کنی هان؟!
سیلای- هیچ کاری نمیتونن با من بکنن یادت رفته منم بلدم از خودم دفاع کنم
ارمیا- آره تو میتونی از خودت دفاع کنی ولی وقتی خبر ازدواجمون پخش بشه اونیکه اونا میخوان از سر راه بردارن تونیستی سیلای جان منم
باشه سیلای ولی یه شرط داره
سیلای- چه شرطی؟؟
ارمیا- من منتظر روز عروسی نمیمونم قبل از اون ما تو باید نشانتو بهم بدی این چیزی که من میخوام فهمیدی؟ اما و اگرم نداریم این اتفاق همین امشب باید بیفته راه برگشتیم توش نیست...
#پارت_395
رمان #ماه_دریا
ارمیا- مرتیکهه شیطونه میگه یه راست بفرستمش اون دنیاها
سیلای- باز جوگیر شدی تو؟؟
زود باشین جمع کنین اینجارو بریم پایین تا نریختن بالا، راستی اگه کسی پرسید چی بگیم مامان سیمین؟؟
سیمین- تو نگران اینش نباش خودم درستش میکنم فقط نزارین کسی از جریان اصلی بویی ببره بقیش با من
راستی اون الماسا مال تود سیلای؟ چرا دادیش به اون آقا؟!
سیلای- خب ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکت خب همیشه الماسا دست اونه این شغلشه
سیمین- عه سیلای توحافظت برگشته؟!
سیلای- (ای گندش بزنن عجب سوتیی دادم) آره من حافظم برگشته
سیمین- خوبه خداروشکر که خوب شدی دخترم خب دیگه بریم
راه افتادیم بریم پایین که آرسام جریان خواهر خوندگی منو باخودش به سیمین خانم گفت من فکر کردم الان قشقرق به پا میکنه ولی اصلاً همچین اتفاقی نیفتاد که هیچ تازه جریان جالبترم شد
سیمین- خوب من زیاد تعجب نکردم ولی همینجوری کشکی کشکی نمیشه دخترمو شوهر بدم، این جناب باید فردا باخانوادش بیاد خاستگاری تا بعد
ارمیا- جانمم؟؟! برای چی باید همچین کاری بکنم؟ سیلای زنمه
سیمین- همینکه گفتم فردا منتظرم .
بعدم بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از پلهها رفت پایین
آرسام- خب داماد عزیز جنابعالی خودتو برای یه مهریهی کمر شکن آماده کن فهمیدی داماد جان؟؟
ارمیا- ببند بابا
سیلای- چیه نمیخوای بیایی خاستگاریم؟
ارمیا- چی؟؟ هوفففف شوخیت گرفته، سیلای؟!! ما وقت برای اینکارا نداریم همه دنبالتن، میفهمی؟
سیلای- خب باشن، بزار بیان اتفاقاً اینطوری همهچی رو یک بار برای همیشه یکسره میکنیم این بهتر نیست؟!
ارمیا- منظورت چیه؟ چطور؟!!
سیلای- اینکه تو بیایی خاستگاریم و ما رسماً ازدواج کنیم اینطوری اونا میفهمن که من دیگه صاحب دارم و اونا نمیتونن بیان سراغم قبلش باید همشونو از این جریان مطلع کنیم فهمیدی؟؟
ارمیا- ولی این کار به این راحتی که تو میگی نیست
اونا دیوونه میشن ممکنه دست به هرکاری بزنن اونوقت میخوای چه کنی هان؟!
سیلای- هیچ کاری نمیتونن با من بکنن یادت رفته منم بلدم از خودم دفاع کنم
ارمیا- آره تو میتونی از خودت دفاع کنی ولی وقتی خبر ازدواجمون پخش بشه اونیکه اونا میخوان از سر راه بردارن تونیستی سیلای جان منم
باشه سیلای ولی یه شرط داره
سیلای- چه شرطی؟؟
ارمیا- من منتظر روز عروسی نمیمونم قبل از اون ما تو باید نشانتو بهم بدی این چیزی که من میخوام فهمیدی؟ اما و اگرم نداریم این اتفاق همین امشب باید بیفته راه برگشتیم توش نیست...
#پارت_395
رمان #ماه_دریا
ارمیا- مرتیکهه شیطونه میگه یه راست بفرستمش اون دنیاها
سیلای- باز جوگیر شدی تو؟؟
زود باشین جمع کنین اینجارو بریم پایین تا نریختن بالا، راستی اگه کسی پرسید چی بگیم مامان سیمین؟؟
سیمین- تو نگران اینش نباش خودم درستش میکنم فقط نزارین کسی از جریان اصلی بویی ببره بقیش با من
راستی اون الماسا مال تود سیلای؟ چرا دادیش به اون آقا؟!
سیلای- خب ایشون آقای زمانی هستن حسابدار شرکت خب همیشه الماسا دست اونه این شغلشه
سیمین- عه سیلای توحافظت برگشته؟!
سیلای- (ای گندش بزنن عجب سوتیی دادم) آره من حافظم برگشته
سیمین- خوبه خداروشکر که خوب شدی دخترم خب دیگه بریم
راه افتادیم بریم پایین که آرسام جریان خواهر خوندگی منو باخودش به سیمین خانم گفت من فکر کردم الان قشقرق به پا میکنه ولی اصلاً همچین اتفاقی نیفتاد که هیچ تازه جریان جالبترم شد
سیمین- خوب من زیاد تعجب نکردم ولی همینجوری کشکی کشکی نمیشه دخترمو شوهر بدم، این جناب باید فردا باخانوادش بیاد خاستگاری تا بعد
ارمیا- جانمم؟؟! برای چی باید همچین کاری بکنم؟ سیلای زنمه
سیمین- همینکه گفتم فردا منتظرم .
بعدم بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از پلهها رفت پایین
آرسام- خب داماد عزیز جنابعالی خودتو برای یه مهریهی کمر شکن آماده کن فهمیدی داماد جان؟؟
ارمیا- ببند بابا
سیلای- چیه نمیخوای بیایی خاستگاریم؟
ارمیا- چی؟؟ هوفففف شوخیت گرفته، سیلای؟!! ما وقت برای اینکارا نداریم همه دنبالتن، میفهمی؟
سیلای- خب باشن، بزار بیان اتفاقاً اینطوری همهچی رو یک بار برای همیشه یکسره میکنیم این بهتر نیست؟!
ارمیا- منظورت چیه؟ چطور؟!!
سیلای- اینکه تو بیایی خاستگاریم و ما رسماً ازدواج کنیم اینطوری اونا میفهمن که من دیگه صاحب دارم و اونا نمیتونن بیان سراغم قبلش باید همشونو از این جریان مطلع کنیم فهمیدی؟؟
ارمیا- ولی این کار به این راحتی که تو میگی نیست
اونا دیوونه میشن ممکنه دست به هرکاری بزنن اونوقت میخوای چه کنی هان؟!
سیلای- هیچ کاری نمیتونن با من بکنن یادت رفته منم بلدم از خودم دفاع کنم
ارمیا- آره تو میتونی از خودت دفاع کنی ولی وقتی خبر ازدواجمون پخش بشه اونیکه اونا میخوان از سر راه بردارن تونیستی سیلای جان منم
باشه سیلای ولی یه شرط داره
سیلای- چه شرطی؟؟
ارمیا- من منتظر روز عروسی نمیمونم قبل از اون ما تو باید نشانتو بهم بدی این چیزی که من میخوام فهمیدی؟ اما و اگرم نداریم این اتفاق همین امشب باید بیفته راه برگشتیم توش نیست...
#پارت_396
رمان #ماه_دریا
یعنی به معنای واقعی به غلط خوردن افتادم
آخه لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود
حالا چه غلطی بخورم من آخه خاک به سرم
همیشه از این چیز لعنتی واهمه داشتم حالا خودم خودمو انداختم توش ای لالشی سیلای
- ای بابا ارمیا حالا چه عجلهایه همین امروز این اتفاق بیفته خب باشه واسه یه روز دیگه
ارمیا- چیه باز میخوای بپیچونیم؟!
من بهت گفتم راه نداره، همین الانم دیر شده، مگه تو منو نمیخوای هان؟؟!
نکنه؟؟!
سیلای- چی چیرو نکنه؟! خیالات ورت ندارهها همچین خبرایی نیست، خب خب راستش غیراز تو هیچ *** دیگهای توی قلب من نیست فقط، فقط اینکه من، من کمی میترسم هَ همین
ارمیا- عزیزم از چی میترسی؟ از من؟
خب البته حق داری بترسی
میدونم که خیلی خشن و وحشیم ولی بهت قول میدم زیاد خشن نباشم عزیزم ولی فقط همین یبار قول میدم
بیشعور اسکل مثلاً داشت دلداریم میداد، قلبم ریخت توی دامنم خدا
- خیلی بیشعوری ارمیا میدونستی؟
ارمیا- آره میدونم، امشب میام دنبالت حاظر باش، هیچ بهونهای قابل قبول نیست
سرمو با خجالت انداختم پایین که دوباره ارمیا چونم و گرفت و سرمو بلند کرد و گفت
- فهمیدی؟
باخجالت سرمو به نشانهی تایید تکون دادم که لبخند روی لبش نشست دستم و محکم گرفت و تا پایین پلهها همراهیم کرد
خدا بهم رحم کنه، ترس بدی به دلم افتاده از یه طرف قلبم داره بخاطرش بیتابی میکنه از یه طرفم نمیدونم چرا از این ازدواج میترسم حس بدی دارم
میدونستم که دارم از شدت خجالت سرخ و سفید میشم ولی هرکاری کردم نتونستم جلوی این خجالت بیموقع رو بگیرم
ارمیا- جاننن عشقم چه خجالتیه؟ تو واقعاً با این همه عشقی که به من داری میخواستی ولم کنی بی وفا؟!
سیلای- حقت بود چرا زوتر بهم نگفتی که مادرمه؟
ارمیا میخواست جواب بده که نور چراغای رقص سالن انداختن روی ما
ما ازهمه جا غافل بودیمو همه داشتن نگاهمون میکردن
یک دفعه صدای جوونای توی جشن بلند شد که همه باهم فریاد میزدند (داماد عروس ... یالا ) آره دیگه همچی تکمیل بود فقط مونده بود این چیز بیموقع
داشتم با تعجب بهشون نگاه میکردم که ارمیا توی چشمام خیره شد، انگار منتظر این لحظه بوده، نکنه اینم نقشهی خودشه؟
دیگه محلت هیچ واکنش یا سوالی بهم نداد وبه خواستهی اونا عمل کرد
که صدای جیغ و دست همه رفت هوا
میدونستم قرمزتر از لبو شدم مثل کسی شده بودم که چهل درجه تب داره داشتم از فرط خجالت میسوختم اما ارمیا انگار نه انگار در واقع انرژی گرفته بود سرشاراز شور و هیجان بود...
#پارت_396
رمان #ماه_دریا
یعنی به معنای واقعی به غلط خوردن افتادم
آخه لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود
حالا چه غلطی بخورم من آخه خاک به سرم
همیشه از این چیز لعنتی واهمه داشتم حالا خودم خودمو انداختم توش ای لالشی سیلای
- ای بابا ارمیا حالا چه عجلهایه همین امروز این اتفاق بیفته خب باشه واسه یه روز دیگه
ارمیا- چیه باز میخوای بپیچونیم؟!
من بهت گفتم راه نداره، همین الانم دیر شده، مگه تو منو نمیخوای هان؟؟!
نکنه؟؟!
سیلای- چی چیرو نکنه؟! خیالات ورت ندارهها همچین خبرایی نیست، خب خب راستش غیراز تو هیچ *** دیگهای توی قلب من نیست فقط، فقط اینکه من، من کمی میترسم هَ همین
ارمیا- عزیزم از چی میترسی؟ از من؟
خب البته حق داری بترسی
میدونم که خیلی خشن و وحشیم ولی بهت قول میدم زیاد خشن نباشم عزیزم ولی فقط همین یبار قول میدم
بیشعور اسکل مثلاً داشت دلداریم میداد، قلبم ریخت توی دامنم خدا
- خیلی بیشعوری ارمیا میدونستی؟
ارمیا- آره میدونم، امشب میام دنبالت حاظر باش، هیچ بهونهای قابل قبول نیست
سرمو با خجالت انداختم پایین که دوباره ارمیا چونم و گرفت و سرمو بلند کرد و گفت
- فهمیدی؟
باخجالت سرمو به نشانهی تایید تکون دادم که لبخند روی لبش نشست دستم و محکم گرفت و تا پایین پلهها همراهیم کرد
خدا بهم رحم کنه، ترس بدی به دلم افتاده از یه طرف قلبم داره بخاطرش بیتابی میکنه از یه طرفم نمیدونم چرا از این ازدواج میترسم حس بدی دارم
میدونستم که دارم از شدت خجالت سرخ و سفید میشم ولی هرکاری کردم نتونستم جلوی این خجالت بیموقع رو بگیرم
ارمیا- جاننن عشقم چه خجالتیه؟ تو واقعاً با این همه عشقی که به من داری میخواستی ولم کنی بی وفا؟!
سیلای- حقت بود چرا زوتر بهم نگفتی که مادرمه؟
ارمیا میخواست جواب بده که نور چراغای رقص سالن انداختن روی ما
ما ازهمه جا غافل بودیمو همه داشتن نگاهمون میکردن
یک دفعه صدای جوونای توی جشن بلند شد که همه باهم فریاد میزدند (داماد عروس ... یالا ) آره دیگه همچی تکمیل بود فقط مونده بود این چیز بیموقع
داشتم با تعجب بهشون نگاه میکردم که ارمیا توی چشمام خیره شد، انگار منتظر این لحظه بوده، نکنه اینم نقشهی خودشه؟
دیگه محلت هیچ واکنش یا سوالی بهم نداد وبه خواستهی اونا عمل کرد
که صدای جیغ و دست همه رفت هوا
میدونستم قرمزتر از لبو شدم مثل کسی شده بودم که چهل درجه تب داره داشتم از فرط خجالت میسوختم اما ارمیا انگار نه انگار در واقع انرژی گرفته بود سرشاراز شور و هیجان بود...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_261
با لحن بدی رو به من توپید :
_ برای خالی شدن کمرم اصلا نیازی به تو ندارم با این اندامت خیلی بهتر از تو واسه یه شب هست پس زیاد با حرفات روی مخم راه نرو شنیدی
چشمهام حسابی پر شده بود با حرفاش فقط داشت اذیتم میکرد
_ میدونستی خیلی بدی ؟!
نیشخندی زد :
_ تازه متوجه بد بودن من شدی ک داری اینطوری میگی ؟!
_ نه خیلی وقت پیش هم میدونستم اما منه *** هیچوقت نمیخواستم باور کنم حالا داره حالم از خودم به هم میخوره
_ پس باید با این واقعیت کنار بیای
_ برو بیرون
_ تو نمیتونی بهم بگی میتونم برم یا نه پس بهتره زبونت رو کوتاه کنی آهو
با صدایی بغض دار شده گفتم :
_ چیشد اومدی عقده هات رو خالی کنی سر من ک این شکلی میگی ؟
_ دهنت رو ببند و ساکت باش
ساکت شده با چشمهای گریون داشتم بهش نگاه میکردم انگار از آزار دادن من خوشش میومد
حسابی قلبم داشت به درد میومد یه جورایی حتی نفس کشیدن هم داشت واسم سخت میشد
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ میخوام یه چیزی بهت بگم
خیره بهش شده بودم میخواستم زودتر حرفش رو بزنه بره چون کم مونده بود بغضم شکسته بشه
_ میشنوم !
_ من دوستت ندارم
پوزخندی زدم ؛
_ منم ندارم ...
از چشمهاش دود داشت بیرون میزد
_ خفه شو
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_398
رمان #ماه_دریا
_ دِه لامصب میدونی تو داری چه به روزگارم میاری؟ دارم دیوانه میشم سیلای، من عاشقتم، عاشقتم لعنتی، چرا چرا باید تو مال ارمیا باشی چراا؟
سیلای- تو حالت خوب نیست، زده به سرت ولم کن وگرنه با ارمیا به مشکل میخوری
آراهان- مثل اینکه تواز قانون دریا خبر نداری مخصوصاً اینکه من هرکاری بخوام میتونم بکنم چون منم مثل ارمیا صاحبتم اینو نمیدونستی؟
سیلای- چه زری داری میزنی ولم کن، ولم کن مجبورم نکن کاری که نباید بکنم ولم کن
ولم نکرد که هیچ با دستش خفم کرد من توی دستای قدرتمندش گرفتار بودم حتی نمیتونستم خودمو از دستش رها کنم باورم نمیشه
چارهای برام نذاشت مجبورم کرد کاریو که نباید بکنمو بکنم
از جادو استفاده کردمو پارچه آب و کوبیدم توی سرش که ولم کرد
با تعجب داشت نگاهم میکرد
- تقصیر خودت بود، مجبورم کردی اینکارو بکنم، بهت گفتم ولم کن تو حق نداشتی همچین غلطی بامن بکنی روانی
از یه طرف فریاد میزدم و از یه طرف اشکام بند نمیاومدن چتور تونست با من همچین کاری کنه
حتی اگه راستم بگه من هنوز ارمیارو داشتم اون حق نداشت این کارو باوجود ارمیا بکنه...
#پارت_399
رمان #ماه_دریا
- زد تو حالم نکبت
آراهان هنوز داشت با بهت نگاهم می کرد بی سروصدا بلند شد و از اتاق رفت بیرون
بدجوری داغون شدم داشتم به هفت جد و آباده آراهان لعنت میفرستادم که یکی چند تقه به شیشهی پنجره ی اتاقم زد
رفتم دم پنجره دیدم ارمیاس، عه این چرا از پنجره اومده؟!
- تو داری چیکار میکنی؟!
مگه در نبود که از پنجره اومدی؟؟
ارمیا- ببخشید دیگه عجله داشتم گفتم راه آسونتر رو انتخاب کنم
سیلای- خیله خب وایسا
تا بیام
رفتم کیفو کفشمو آوردم که بریم
عه من چرا باید از پنجره برم؟!!
- ارمیا بیا از در بریم راحتتره نترس کسی کاریمون نداره
ارمیا- نه از همینجا میریم بیا
نمیفهمم این چرا اینجوری میکنه؟! بزارببینم میتونم وارد ذهنش بشم.
هرکاری کردم نشد ذهنش بسته بودولی چرا؟!!
چیکار کنم؟
بیحرف از پنجره رفتم پایین
توی راه هزارتا فکر به سرم زد ولی بین همهی اونا اینکه این آدم با ارمیا فرق داره بیشتر خود نمایی میکرد برای همین تصمیم گرفتم با یه سوال ساده راست و دروغشو در بیارم
همینطور که داشتیم به طرف دریا میرفتیم متوجه شدم که اصلاً حرف نمیزنه وبه صورتم نگاه نمیکنه دیگه شکم به یقین تبدیل شد
ازش پرسیدم
- ارمیا تو واقعاً منو دوست داری؟؟
کمی سرجاش وایشادوبعد جواب داد بله
جانا بله؟!
حالههای قرمز اطرافش و گرفتن ومن فهمیدم رودست خوردم
نزدیک دریا بودیمو آراهانم کنارم نبود باید با ارمیای واقعی ارتباط برقرار کنم
بدونه اینکه بفهمه خیلی ریلکس با ارمیا ارتباط برقرار کردم
- ارمیا کجایی؟!
ارمیا- من اومدم دنبالت ولی تو نیستی کجا رفتی؟ زدی زیر قولت؟!!!
سیلای- نه رودست خوردم نمیدونم این آدم کیه اما خیلی شبیه توعه برای همین فریب خوردم...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد