ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_373
رمان #ماه_دریا

- فکر کردی اگه داروهای جادویی استفاده کنه بازم برنده میشه؟؟
کور خوندین هرگز دیگه ابن اتفاق نمی‌افته نه تا وقتی من خواهرشم

دختر رئیس- چی؟ چیکار کردی؟ چیکار کردییی؟؟
باباااااااا مراقب باش

دیگه دیر شده بود دارویی که خورد بود اثر کرد
موهاش براثر نیرویی که دارو بهش میداد تغییر رنگ داد و موهای سیاهش به رنگ بنفش میزد
از روی خشم زوزه‌ای کشید و به طرف آرسام حمله کرد

فکر میکرد آرسامم مثل پدرش قرار شکست بخوره
فریادای دخترشو نشنید و به کام مرگ رفت
قدرتی که الان آرسام داشت با نصف قدرت آراهان برابری میکرد و این یعنی مرگ

همچین که به آرسام رسید آرسام با پنجش زد توی صورتش
از رو نرفت یه چند دور دور خودش چرخید و دوباره حمله کرد که اینبار آرسام هم حمله کرد و روی زمین داشتن همدیگرو با دندون میکشیدن، آرسام تازه متوجه قدرتش شده بود ولی فرصتی برای کنکاش نداشت دندونشو توی گردن رئیس فرو کرد که زجه‌ی گوش خراشش آسمون غروب فرا گرفت ولی آرسام ولش نکرد دندونشو بیشتر فشار داد

دخترش فریاد پراز دردی کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن به من

- زنیکه‌ی قاتل، قاتل خودم می‌کشمت هق هق هق اگه تو نبودی بابام الان زنده بود بیشعور

هنوز داشت فریاد میزد که دیدم یه گرگ خاکستری داره نزدیک میشه
فکر کردم قصد حمله داره ولی اومد جلوم ایستاد و تعظیم کرد بعدم گفت

- ببخشید که توی کارتون دخالت میکنم بانو ولی اگه اجازه بدین من دختر رئیس و به عنوان همسرم با خودم ببرم

سیلای- چرا باید چنین لطفی به این عفریته بکنم؟ از کجا بدونم در آینده با فتنه‌های این دشمن آرسام نمیشی؟؟

- نگران نباشین بانوی من
در حقیقت من میخوام انتقام آبروی از دست رفتمو بگیرم که این پدرو دختر ازبین بردن
ازدواجش با من از مرگم براش بدتره
چون من قبلاً خاستگارش بودم وبه بدترین شکل ممکن از خونشون رونده شدم مادرم به خاطر اون سکته کرد و فلج شد اون باید کنیزیش و بکنه تا مادرم آروم بگیره التماستون میکنم بانو اجازه بدین

دختر رئیس- نه نه منو بکش منو بکش خواهش میکنم منو بکش من نمیخوام برم خونه ی این عوضی ازش بدم میاد نمیخوام نمیخوامم

آرسام- اون داره راست میگه، من شاهد این جریان بودم از وضع
از وضعه مادرشم خبر دارم، به نظرم این بهترین تنبیه برای این دختره بزاره وایییی ببرتش

سیلای- حالت خوبه؟؟ نمیخوای ازش انتقام بگیری؟

آرسام- گرفتم، من انتقاممو گرفتم مرگ پدرش براش بدترین درد بود
همون طور که من شاهد مرگ پدرم توسط پدرش بودم اونم شاهد مرگ پدرش بود تازه اونو میدم دست کسی که باعث نابودی زندگیش شده بود اینا

1400/11/30 11:33

براش کافیه

سیلای- باشه
تو میتونی این دخترو باخودت ببری ولی به یه شرط
اونم اینکه همیشه ودر همه حال به آرسام وفادار باشی

- چشم قول میدم بانو نگران نباشین منو خانواده‌ام به پدر آرسام وفادار بودیم از‌ این به بعد هم خواهیم بود

دختر رئیس- من. باتو به هیچ قبرستونی نمیام حق نداری منو ببری

گرگینه ی خاکستری- این آرزو رو که من باعشق باهات زندگی میکنم رو باخودت به گور می‌بری الانم خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم وگرنه بد می بینی

سیلای- ببرش
آرسام زخمت عمیقه چشماتو ببند تا درمانت کنم

آرسام- چی؟ چطوری؟

سیلای- تو کاریت نباشه فقط چشاتو ببند...

1400/11/30 11:33

#پارت_373
رمان #ماه_دریا

- فکر کردی اگه داروهای جادویی استفاده کنه بازم برنده میشه؟؟
کور خوندین هرگز دیگه ابن اتفاق نمی‌افته نه تا وقتی من خواهرشم

دختر رئیس- چی؟ چیکار کردی؟ چیکار کردییی؟؟
باباااااااا مراقب باش

دیگه دیر شده بود دارویی که خورد بود اثر کرد
موهاش براثر نیرویی که دارو بهش میداد تغییر رنگ داد و موهای سیاهش به رنگ بنفش میزد
از روی خشم زوزه‌ای کشید و به طرف آرسام حمله کرد

فکر میکرد آرسامم مثل پدرش قرار شکست بخوره
فریادای دخترشو نشنید و به کام مرگ رفت
قدرتی که الان آرسام داشت با نصف قدرت آراهان برابری میکرد و این یعنی مرگ

همچین که به آرسام رسید آرسام با پنجش زد توی صورتش
از رو نرفت یه چند دور دور خودش چرخید و دوباره حمله کرد که اینبار آرسام هم حمله کرد و روی زمین داشتن همدیگرو با دندون میکشیدن، آرسام تازه متوجه قدرتش شده بود ولی فرصتی برای کنکاش نداشت دندونشو توی گردن رئیس فرو کرد که زجه‌ی گوش خراشش آسمون غروب فرا گرفت ولی آرسام ولش نکرد دندونشو بیشتر فشار داد

دخترش فریاد پراز دردی کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن به من

- زنیکه‌ی قاتل، قاتل خودم می‌کشمت هق هق هق اگه تو نبودی بابام الان زنده بود بیشعور

هنوز داشت فریاد میزد که دیدم یه گرگ خاکستری داره نزدیک میشه
فکر کردم قصد حمله داره ولی اومد جلوم ایستاد و تعظیم کرد بعدم گفت

- ببخشید که توی کارتون دخالت میکنم بانو ولی اگه اجازه بدین من دختر رئیس و به عنوان همسرم با خودم ببرم

سیلای- چرا باید چنین لطفی به این عفریته بکنم؟ از کجا بدونم در آینده با فتنه‌های این دشمن آرسام نمیشی؟؟

- نگران نباشین بانوی من
در حقیقت من میخوام انتقام آبروی از دست رفتمو بگیرم که این پدرو دختر ازبین بردن
ازدواجش با من از مرگم براش بدتره
چون من قبلاً خاستگارش بودم وبه بدترین شکل ممکن از خونشون رونده شدم مادرم به خاطر اون سکته کرد و فلج شد اون باید کنیزیش و بکنه تا مادرم آروم بگیره التماستون میکنم بانو اجازه بدین

دختر رئیس- نه نه منو بکش منو بکش خواهش میکنم منو بکش من نمیخوام برم خونه ی این عوضی ازش بدم میاد نمیخوام نمیخوامم

آرسام- اون داره راست میگه، من شاهد این جریان بودم از وضع
از وضعه مادرشم خبر دارم، به نظرم این بهترین تنبیه برای این دختره بزاره وایییی ببرتش

سیلای- حالت خوبه؟؟ نمیخوای ازش انتقام بگیری؟

آرسام- گرفتم، من انتقاممو گرفتم مرگ پدرش براش بدترین درد بود
همون طور که من شاهد مرگ پدرم توسط پدرش بودم اونم شاهد مرگ پدرش بود تازه اونو میدم دست کسی که باعث نابودی زندگیش شده بود اینا

1400/11/30 11:33

براش کافیه

سیلای- باشه
تو میتونی این دخترو باخودت ببری ولی به یه شرط
اونم اینکه همیشه ودر همه حال به آرسام وفادار باشی

- چشم قول میدم بانو نگران نباشین منو خانواده‌ام به پدر آرسام وفادار بودیم از‌ این به بعد هم خواهیم بود

دختر رئیس- من. باتو به هیچ قبرستونی نمیام حق نداری منو ببری

گرگینه ی خاکستری- این آرزو رو که من باعشق باهات زندگی میکنم رو باخودت به گور می‌بری الانم خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم وگرنه بد می بینی

سیلای- ببرش
آرسام زخمت عمیقه چشماتو ببند تا درمانت کنم

آرسام- چی؟ چطوری؟

سیلای- تو کاریت نباشه فقط چشاتو ببند...

1400/11/30 11:33

#پارت_374
رمان #ماه_دریا

چشماشو بست
جای دندونای اون گرگ حقه باز خیلی وحشتناک بود با اینکه به اینجور زخما عادت داشتم ولی جیگرم آتیش گرفت چشمامو بستم و از جادوی شفا براش استفاده کردم چشمامو باز کردم تا هنگام درمان دوباره اشتباهی نکنم هرچند توی این کار خبره شده بودم ولی احتیاط شرط عقل بود

نور شفابخش احاطه‌ش کرده بود و زخماش در حال بهبود بود

چشم تمام اون گرگینه‌هایی که اسیر شده بودن از جمله دختر رئیس کشته شده به من بود وحشت و میشد توی چشمای همشون دید

بعد از این که آرسامو درمان کردم آرسام چشماشو باز کرد و از بهبود زخماش به شدت تعجب کرد

آرسام- تو کی هستی؟ چطور چنین قدرتایی داری؟ توی بیمارستانم خوب شدنت کار خودت بود؟!!

سیلای- خب پسر خوب من‌خواهرتم دیگه
وا !!!! چرا اینجوری نگام میکنی؟
خیله خب بابا با اون چشات
اسمم سیلایه اینو که دیگه می‌دونستی، راستش چطور بگم خب من ملکه‌ی دریا هستم، و این قدرتا رو هم بخاطر همین دارم ولی بین خودمون بمونه نری به اون جناب سرهنگت گزارش بدی!!!

آرسام- داری دروغ میگی؟؟!!

- نه به‌خدا دارم راستشو میگم

- حالا ولش کن فعلاً بیا تکلیف اینارو روشن کنیم بریم سیمین خانم منتظره
رو کردم به اون اُسرا و گفتم .

- از امروز طبق قانون قبیلتون آرسام رئیستونه و همتون باید ازش اطاعت کنین
ببینم، بشنوم، باد به گوشم برسونه که کسی از شما قصد آشوب داره حتی اگه از ذهنتون عبور کنه، دیگه حتی فکر نفس کشیدنو از سرتون بیرون کنین چون مرده به حساب میایین اینو توی اون گوشای درازتون فرو کنین شینیدین؟؟

بعداز تایید اون گرگینه‌ها از آرسام خواستم تا دستورات لازمو به کسی که بهش اعتماد کامل داره بده تا در نبودش کارا رو انجام بده
بعد از اینکه کاراشو با عجله ردیف کرد اومد

- بدو آرسام بدو اگه دیر برسیم مامانت جفتمونو فلک میکنه

آرسام- ببخشید مزاحم عجله‌ت میشم آجی ولی تو با این سرو وضع میخوای بری به اون مهمونی؟!!

سیلای- مگه سرو وضعم چشه؟!!
هاننننن واییییی لباس خوشگلمم موهای نازنینم!!!!
ببین به چه روز افتادم نههههه
همش تقصیر توعه با اون قبیله‌ی یعجوج معجوجت
خدایا کفشای نانازم عررر آرساممم...

جاننننن جانم خواهری ...نگران نباش. حل میشه منکه بهت گفتم تو فقط جون بخواه الانم میبرمت پیش پریمان خانم تا یه لباس دیگه بهت بده ...

نمیخوامممم من همین لباسو میخواممممم
تازه میخواستم حال ارمیارو بگیرم آخخخخخخه عررررر

خیله خب بریم شاید داشته باشه نگاش کن عینه بچه ها داره گریه میکنه انگار اون من. بودم چند لحظه پیش داشتم لشگر گرگارو قلو قم میکردم !!! نکن جان من اصلاً بهت

1400/11/30 11:34

نمیاد..
عهههه مگه من آدم نیستم ؟؟؟!

خب حالا هستی تو که داری گریه میکنی !!! کو اشکات ؟؟؟

آخه به تو چه ؟؟؟دلم نوموخواد اشکام بیاد فضول عرررررررر خوبت شد ؟؟؟راه بیفت

1400/11/30 11:34

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_251


دستش روی گونه اش بود با چشمهایی ک کینه و نفرت داشت ازش میبارید خیره به من شد و گفت :
_ بخاطر این دست روی من بلند کردید ؟
_ بخاطر گستاخی خودت بود ، وقتی داشتی هرزگی میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
چشمهاش از کینه و نفرت داشت برق میزد مشخص بود اصلا حال درست حسابی نداره
با عصبانیت گذاشت رفت واقعا از نگاهش ترسیدم خیلی نسبت به من بد شده بود
اما خودش مقصر بود من ک باعث این حال و روزش نشده بودم
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ به عمو فرشیدت میگم بیاد تو رو چند روز ببره پیش خودشون
چشمهام گرد شد
_ چرا ؟
به سمتم اومد سعی داشت تو صداش پر از آرامش باشه اما انگاری خودش هم استرس داشت
_ اینجا موندن تو الان خوب نیست مخصوصا ک این دختره هیچ اعتمادی بهش نیست ، داری به زمان زایمان نزدیک میشی اونجا باشی بهتره معصومه هم هستش حواسش به تو هست
داشت درست میگفت دیگه حتی خودمم داشتم میترسیدم اینجا باشم !
_ باشه
_ نیاز نیست بترسی ، اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو واست میارم
_ چشم
چیزی لازم نداشتم همین ک بچم سالم بدنیا بیاد واسه ی من کافی بود
الان نیاز داشتم شوهرم پیشم باشه اما نبود رفته بود ، همیشه آریان تو سخت ترین لحظه های زندگیم کنارم نبود و این واقعا باعث میشد قلبم به درد بیاد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/30 11:35

#پارت_373
رمان #ماه_دریا

- فکر کردی اگه داروهای جادویی استفاده کنه بازم برنده میشه؟؟
کور خوندین هرگز دیگه ابن اتفاق نمی‌افته نه تا وقتی من خواهرشم

دختر رئیس- چی؟ چیکار کردی؟ چیکار کردییی؟؟
باباااااااا مراقب باش

دیگه دیر شده بود دارویی که خورد بود اثر کرد
موهاش براثر نیرویی که دارو بهش میداد تغییر رنگ داد و موهای سیاهش به رنگ بنفش میزد
از روی خشم زوزه‌ای کشید و به طرف آرسام حمله کرد

فکر میکرد آرسامم مثل پدرش قرار شکست بخوره
فریادای دخترشو نشنید و به کام مرگ رفت
قدرتی که الان آرسام داشت با نصف قدرت آراهان برابری میکرد و این یعنی مرگ

همچین که به آرسام رسید آرسام با پنجش زد توی صورتش
از رو نرفت یه چند دور دور خودش چرخید و دوباره حمله کرد که اینبار آرسام هم حمله کرد و روی زمین داشتن همدیگرو با دندون میکشیدن، آرسام تازه متوجه قدرتش شده بود ولی فرصتی برای کنکاش نداشت دندونشو توی گردن رئیس فرو کرد که زجه‌ی گوش خراشش آسمون غروب فرا گرفت ولی آرسام ولش نکرد دندونشو بیشتر فشار داد

دخترش فریاد پراز دردی کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن به من

- زنیکه‌ی قاتل، قاتل خودم می‌کشمت هق هق هق اگه تو نبودی بابام الان زنده بود بیشعور

هنوز داشت فریاد میزد که دیدم یه گرگ خاکستری داره نزدیک میشه
فکر کردم قصد حمله داره ولی اومد جلوم ایستاد و تعظیم کرد بعدم گفت

- ببخشید که توی کارتون دخالت میکنم بانو ولی اگه اجازه بدین من دختر رئیس و به عنوان همسرم با خودم ببرم

سیلای- چرا باید چنین لطفی به این عفریته بکنم؟ از کجا بدونم در آینده با فتنه‌های این دشمن آرسام نمیشی؟؟

- نگران نباشین بانوی من
در حقیقت من میخوام انتقام آبروی از دست رفتمو بگیرم که این پدرو دختر ازبین بردن
ازدواجش با من از مرگم براش بدتره
چون من قبلاً خاستگارش بودم وبه بدترین شکل ممکن از خونشون رونده شدم مادرم به خاطر اون سکته کرد و فلج شد اون باید کنیزیش و بکنه تا مادرم آروم بگیره التماستون میکنم بانو اجازه بدین

دختر رئیس- نه نه منو بکش منو بکش خواهش میکنم منو بکش من نمیخوام برم خونه ی این عوضی ازش بدم میاد نمیخوام نمیخوامم

آرسام- اون داره راست میگه، من شاهد این جریان بودم از وضع
از وضعه مادرشم خبر دارم، به نظرم این بهترین تنبیه برای این دختره بزاره وایییی ببرتش

سیلای- حالت خوبه؟؟ نمیخوای ازش انتقام بگیری؟

آرسام- گرفتم، من انتقاممو گرفتم مرگ پدرش براش بدترین درد بود
همون طور که من شاهد مرگ پدرم توسط پدرش بودم اونم شاهد مرگ پدرش بود تازه اونو میدم دست کسی که باعث نابودی زندگیش شده بود اینا

1400/11/30 11:33

براش کافیه

سیلای- باشه
تو میتونی این دخترو باخودت ببری ولی به یه شرط
اونم اینکه همیشه ودر همه حال به آرسام وفادار باشی

- چشم قول میدم بانو نگران نباشین منو خانواده‌ام به پدر آرسام وفادار بودیم از‌ این به بعد هم خواهیم بود

دختر رئیس- من. باتو به هیچ قبرستونی نمیام حق نداری منو ببری

گرگینه ی خاکستری- این آرزو رو که من باعشق باهات زندگی میکنم رو باخودت به گور می‌بری الانم خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم وگرنه بد می بینی

سیلای- ببرش
آرسام زخمت عمیقه چشماتو ببند تا درمانت کنم

آرسام- چی؟ چطوری؟

سیلای- تو کاریت نباشه فقط چشاتو ببند...

1400/11/30 11:33

#پارت_373
رمان #ماه_دریا

- فکر کردی اگه داروهای جادویی استفاده کنه بازم برنده میشه؟؟
کور خوندین هرگز دیگه ابن اتفاق نمی‌افته نه تا وقتی من خواهرشم

دختر رئیس- چی؟ چیکار کردی؟ چیکار کردییی؟؟
باباااااااا مراقب باش

دیگه دیر شده بود دارویی که خورد بود اثر کرد
موهاش براثر نیرویی که دارو بهش میداد تغییر رنگ داد و موهای سیاهش به رنگ بنفش میزد
از روی خشم زوزه‌ای کشید و به طرف آرسام حمله کرد

فکر میکرد آرسامم مثل پدرش قرار شکست بخوره
فریادای دخترشو نشنید و به کام مرگ رفت
قدرتی که الان آرسام داشت با نصف قدرت آراهان برابری میکرد و این یعنی مرگ

همچین که به آرسام رسید آرسام با پنجش زد توی صورتش
از رو نرفت یه چند دور دور خودش چرخید و دوباره حمله کرد که اینبار آرسام هم حمله کرد و روی زمین داشتن همدیگرو با دندون میکشیدن، آرسام تازه متوجه قدرتش شده بود ولی فرصتی برای کنکاش نداشت دندونشو توی گردن رئیس فرو کرد که زجه‌ی گوش خراشش آسمون غروب فرا گرفت ولی آرسام ولش نکرد دندونشو بیشتر فشار داد

دخترش فریاد پراز دردی کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن به من

- زنیکه‌ی قاتل، قاتل خودم می‌کشمت هق هق هق اگه تو نبودی بابام الان زنده بود بیشعور

هنوز داشت فریاد میزد که دیدم یه گرگ خاکستری داره نزدیک میشه
فکر کردم قصد حمله داره ولی اومد جلوم ایستاد و تعظیم کرد بعدم گفت

- ببخشید که توی کارتون دخالت میکنم بانو ولی اگه اجازه بدین من دختر رئیس و به عنوان همسرم با خودم ببرم

سیلای- چرا باید چنین لطفی به این عفریته بکنم؟ از کجا بدونم در آینده با فتنه‌های این دشمن آرسام نمیشی؟؟

- نگران نباشین بانوی من
در حقیقت من میخوام انتقام آبروی از دست رفتمو بگیرم که این پدرو دختر ازبین بردن
ازدواجش با من از مرگم براش بدتره
چون من قبلاً خاستگارش بودم وبه بدترین شکل ممکن از خونشون رونده شدم مادرم به خاطر اون سکته کرد و فلج شد اون باید کنیزیش و بکنه تا مادرم آروم بگیره التماستون میکنم بانو اجازه بدین

دختر رئیس- نه نه منو بکش منو بکش خواهش میکنم منو بکش من نمیخوام برم خونه ی این عوضی ازش بدم میاد نمیخوام نمیخوامم

آرسام- اون داره راست میگه، من شاهد این جریان بودم از وضع
از وضعه مادرشم خبر دارم، به نظرم این بهترین تنبیه برای این دختره بزاره وایییی ببرتش

سیلای- حالت خوبه؟؟ نمیخوای ازش انتقام بگیری؟

آرسام- گرفتم، من انتقاممو گرفتم مرگ پدرش براش بدترین درد بود
همون طور که من شاهد مرگ پدرم توسط پدرش بودم اونم شاهد مرگ پدرش بود تازه اونو میدم دست کسی که باعث نابودی زندگیش شده بود اینا

1400/11/30 11:33

براش کافیه

سیلای- باشه
تو میتونی این دخترو باخودت ببری ولی به یه شرط
اونم اینکه همیشه ودر همه حال به آرسام وفادار باشی

- چشم قول میدم بانو نگران نباشین منو خانواده‌ام به پدر آرسام وفادار بودیم از‌ این به بعد هم خواهیم بود

دختر رئیس- من. باتو به هیچ قبرستونی نمیام حق نداری منو ببری

گرگینه ی خاکستری- این آرزو رو که من باعشق باهات زندگی میکنم رو باخودت به گور می‌بری الانم خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم وگرنه بد می بینی

سیلای- ببرش
آرسام زخمت عمیقه چشماتو ببند تا درمانت کنم

آرسام- چی؟ چطوری؟

سیلای- تو کاریت نباشه فقط چشاتو ببند...

1400/11/30 11:33

#پارت_374
رمان #ماه_دریا

چشماشو بست
جای دندونای اون گرگ حقه باز خیلی وحشتناک بود با اینکه به اینجور زخما عادت داشتم ولی جیگرم آتیش گرفت چشمامو بستم و از جادوی شفا براش استفاده کردم چشمامو باز کردم تا هنگام درمان دوباره اشتباهی نکنم هرچند توی این کار خبره شده بودم ولی احتیاط شرط عقل بود

نور شفابخش احاطه‌ش کرده بود و زخماش در حال بهبود بود

چشم تمام اون گرگینه‌هایی که اسیر شده بودن از جمله دختر رئیس کشته شده به من بود وحشت و میشد توی چشمای همشون دید

بعد از این که آرسامو درمان کردم آرسام چشماشو باز کرد و از بهبود زخماش به شدت تعجب کرد

آرسام- تو کی هستی؟ چطور چنین قدرتایی داری؟ توی بیمارستانم خوب شدنت کار خودت بود؟!!

سیلای- خب پسر خوب من‌خواهرتم دیگه
وا !!!! چرا اینجوری نگام میکنی؟
خیله خب بابا با اون چشات
اسمم سیلایه اینو که دیگه می‌دونستی، راستش چطور بگم خب من ملکه‌ی دریا هستم، و این قدرتا رو هم بخاطر همین دارم ولی بین خودمون بمونه نری به اون جناب سرهنگت گزارش بدی!!!

آرسام- داری دروغ میگی؟؟!!

- نه به‌خدا دارم راستشو میگم

- حالا ولش کن فعلاً بیا تکلیف اینارو روشن کنیم بریم سیمین خانم منتظره
رو کردم به اون اُسرا و گفتم .

- از امروز طبق قانون قبیلتون آرسام رئیستونه و همتون باید ازش اطاعت کنین
ببینم، بشنوم، باد به گوشم برسونه که کسی از شما قصد آشوب داره حتی اگه از ذهنتون عبور کنه، دیگه حتی فکر نفس کشیدنو از سرتون بیرون کنین چون مرده به حساب میایین اینو توی اون گوشای درازتون فرو کنین شینیدین؟؟

بعداز تایید اون گرگینه‌ها از آرسام خواستم تا دستورات لازمو به کسی که بهش اعتماد کامل داره بده تا در نبودش کارا رو انجام بده
بعد از اینکه کاراشو با عجله ردیف کرد اومد

- بدو آرسام بدو اگه دیر برسیم مامانت جفتمونو فلک میکنه

آرسام- ببخشید مزاحم عجله‌ت میشم آجی ولی تو با این سرو وضع میخوای بری به اون مهمونی؟!!

سیلای- مگه سرو وضعم چشه؟!!
هاننننن واییییی لباس خوشگلمم موهای نازنینم!!!!
ببین به چه روز افتادم نههههه
همش تقصیر توعه با اون قبیله‌ی یعجوج معجوجت
خدایا کفشای نانازم عررر آرساممم...

جاننننن جانم خواهری ...نگران نباش. حل میشه منکه بهت گفتم تو فقط جون بخواه الانم میبرمت پیش پریمان خانم تا یه لباس دیگه بهت بده ...

نمیخوامممم من همین لباسو میخواممممم
تازه میخواستم حال ارمیارو بگیرم آخخخخخخه عررررر

خیله خب بریم شاید داشته باشه نگاش کن عینه بچه ها داره گریه میکنه انگار اون من. بودم چند لحظه پیش داشتم لشگر گرگارو قلو قم میکردم !!! نکن جان من اصلاً بهت

1400/11/30 11:34

نمیاد..
عهههه مگه من آدم نیستم ؟؟؟!

خب حالا هستی تو که داری گریه میکنی !!! کو اشکات ؟؟؟

آخه به تو چه ؟؟؟دلم نوموخواد اشکام بیاد فضول عرررررررر خوبت شد ؟؟؟راه بیفت

1400/11/30 11:34

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_251


دستش روی گونه اش بود با چشمهایی ک کینه و نفرت داشت ازش میبارید خیره به من شد و گفت :
_ بخاطر این دست روی من بلند کردید ؟
_ بخاطر گستاخی خودت بود ، وقتی داشتی هرزگی میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
چشمهاش از کینه و نفرت داشت برق میزد مشخص بود اصلا حال درست حسابی نداره
با عصبانیت گذاشت رفت واقعا از نگاهش ترسیدم خیلی نسبت به من بد شده بود
اما خودش مقصر بود من ک باعث این حال و روزش نشده بودم
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ به عمو فرشیدت میگم بیاد تو رو چند روز ببره پیش خودشون
چشمهام گرد شد
_ چرا ؟
به سمتم اومد سعی داشت تو صداش پر از آرامش باشه اما انگاری خودش هم استرس داشت
_ اینجا موندن تو الان خوب نیست مخصوصا ک این دختره هیچ اعتمادی بهش نیست ، داری به زمان زایمان نزدیک میشی اونجا باشی بهتره معصومه هم هستش حواسش به تو هست
داشت درست میگفت دیگه حتی خودمم داشتم میترسیدم اینجا باشم !
_ باشه
_ نیاز نیست بترسی ، اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو واست میارم
_ چشم
چیزی لازم نداشتم همین ک بچم سالم بدنیا بیاد واسه ی من کافی بود
الان نیاز داشتم شوهرم پیشم باشه اما نبود رفته بود ، همیشه آریان تو سخت ترین لحظه های زندگیم کنارم نبود و این واقعا باعث میشد قلبم به درد بیاد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/30 11:35

همین خواستم خواهرخواندم بشی فکر کردم اینطوری میتونم یه جوری پرونده رو به کسه دیگه‌ای ربط بدم تا تو گیر نیوفتی همین

سیلای- همون نامردی دیگه نه؟؟
کدوم بدبختو می‌خواستی جایگزینم کنی؟؟

آرسام- همونی که موادو معامله میکنه

سیلای- تو میدونی اون کیه؟...

1400/12/01 10:04

#پارت_375
رمان #ماه_دریا

توی راه به پریمان خانم زنگ زدم که به خواهرش بگه بیاد به فروشگاهش، بیچاره تازه رسیده بود مهمونی

آرسام- خب؟!

سیلای- چی خب؟!

آرسام- بگو، بگو وقتی میدونستی من یه پلیسم چرا بازم بهم نزدیک شدی؟
چرا قبول کردی خواهر خوندم باشی؟
تو میدونی من دارم درباره‌ی پرونده‌ی مواد که به شرکتت مربوطه تحقیق میکنم ولی بازم بهم اعتماد کردی و موندی بگو چرا؟!

سیلای- چون وقتی باهات تصادف کردم نتونستم ذهنتو بخونم بر اثر فشاره زیادی که برای خوندن ذهنت به خودم آوردم خونریزیه مغزی کردم
من در اصل ذهن همه رو میخونم ولی ذهن تو رو نتونستم بخونم من حتی ذهن اونای دیگه از گرگینه‌هارم نتونستم بخونم
موندم چون میخواستم بدونم کی هستی تو برام مشکوک بودی می‌دونستم یه چیزی در تو با بقیه فرق داره اما نمی‌تونستم کشفش کنم، در مورد موادم من کاره‌ای نیستم حتی روحمم خبر نداشته که توی اون شرکت کوفتی که سپردم دست دوستم چه خبره ولی دادم کسی‌ رو که مسئول این کاره پیداش کنن چون هرکی که هست داره از یکی دیگه دستور میگیره قصدش فروش مواد نیست اون میخواد منو نابود کنه

آرسام- تو خبر نداشتی واقعاً؟!

سیلای- برادر خنگ من بگو ببینم تو با این هوشت چطور پلیس شدی؟ اونم از نوع مخفیش؟!!
تو روز تصادف اون الماسارو توی ماشین دیدی درسته؟

آرسام- بله دیدم و شناختم مال شرکت الماس‌های درخشان بود

سیلای- خب میدونی اونا ازکجا میان؟ چرا هیچ جا به غیر از ایران پیدا نمیشه؟؟

آرسام- نه همه‌ی ما گرفتار همینیم که تو این الماسارو از کجا تهیه میکنی تا اینکه فهمیدیم تاز‌گیا وارد کار مواد مخدر شدین فکر کردیم از طریق این پرونده به حقیقت میرسیم ولی حالا...

سیلای- من نیازی به فروش هیچ موادی ندارم حتی نیاز ندارم الماس و بخرم

آرسام- چیی؟؟ پس از کجا میاریش؟؟

سیلای- من بهت گفتم‌ که ملکه‌ی دریام درسته؟
خب وقتی ناراحتم و گریه میکنم اشکام به صورت الماس سرازیر میشن
برای همین نمی‌خرمشون فهمیدی؟

آرسام- یعنی یعنی تو اشکات الماسه؟؟!

سیلای- بله من نه تنها خودم و تمام گارگرا و زیر دستام از این راه زندگی میکنیم بلکه به خیلی از بهزیستی‌ها خانه‌ی سالمندان هم کمک میکنم البته پنهانی حتی بهترین دوستمم نمیدونه، این یه رازه
حالا تو بگو چرا با اینکه به مجرم بودنم ایمان داشتی منو به خواهری قبول کرد؟؟ می‌خواستی جاسوسیم و بکنی؟

آرسام- نه به خدا راستش مهرت بد جوری به دلم نشسته بود ولی می دونستم نمیتونم تورو بعنوان همسر آیندم در نظر بگیرم چون تو عاشق ارمیایی برای همین خواستم حداقل خواهرم باشی تا ازت مراقبت کنم برای

1400/12/01 10:04

همین خواستم خواهرخواندم بشی فکر کردم اینطوری میتونم یه جوری پرونده رو به کسه دیگه‌ای ربط بدم تا تو گیر نیوفتی همین

سیلای- همون نامردی دیگه نه؟؟
کدوم بدبختو می‌خواستی جایگزینم کنی؟؟

آرسام- همونی که موادو معامله میکنه

سیلای- تو میدونی اون کیه؟...

1400/12/01 10:04

#پارت_375
رمان #ماه_دریا

توی راه به پریمان خانم زنگ زدم که به خواهرش بگه بیاد به فروشگاهش، بیچاره تازه رسیده بود مهمونی

آرسام- خب؟!

سیلای- چی خب؟!

آرسام- بگو، بگو وقتی میدونستی من یه پلیسم چرا بازم بهم نزدیک شدی؟
چرا قبول کردی خواهر خوندم باشی؟
تو میدونی من دارم درباره‌ی پرونده‌ی مواد که به شرکتت مربوطه تحقیق میکنم ولی بازم بهم اعتماد کردی و موندی بگو چرا؟!

سیلای- چون وقتی باهات تصادف کردم نتونستم ذهنتو بخونم بر اثر فشاره زیادی که برای خوندن ذهنت به خودم آوردم خونریزیه مغزی کردم
من در اصل ذهن همه رو میخونم ولی ذهن تو رو نتونستم بخونم من حتی ذهن اونای دیگه از گرگینه‌هارم نتونستم بخونم
موندم چون میخواستم بدونم کی هستی تو برام مشکوک بودی می‌دونستم یه چیزی در تو با بقیه فرق داره اما نمی‌تونستم کشفش کنم، در مورد موادم من کاره‌ای نیستم حتی روحمم خبر نداشته که توی اون شرکت کوفتی که سپردم دست دوستم چه خبره ولی دادم کسی‌ رو که مسئول این کاره پیداش کنن چون هرکی که هست داره از یکی دیگه دستور میگیره قصدش فروش مواد نیست اون میخواد منو نابود کنه

آرسام- تو خبر نداشتی واقعاً؟!

سیلای- برادر خنگ من بگو ببینم تو با این هوشت چطور پلیس شدی؟ اونم از نوع مخفیش؟!!
تو روز تصادف اون الماسارو توی ماشین دیدی درسته؟

آرسام- بله دیدم و شناختم مال شرکت الماس‌های درخشان بود

سیلای- خب میدونی اونا ازکجا میان؟ چرا هیچ جا به غیر از ایران پیدا نمیشه؟؟

آرسام- نه همه‌ی ما گرفتار همینیم که تو این الماسارو از کجا تهیه میکنی تا اینکه فهمیدیم تاز‌گیا وارد کار مواد مخدر شدین فکر کردیم از طریق این پرونده به حقیقت میرسیم ولی حالا...

سیلای- من نیازی به فروش هیچ موادی ندارم حتی نیاز ندارم الماس و بخرم

آرسام- چیی؟؟ پس از کجا میاریش؟؟

سیلای- من بهت گفتم‌ که ملکه‌ی دریام درسته؟
خب وقتی ناراحتم و گریه میکنم اشکام به صورت الماس سرازیر میشن
برای همین نمی‌خرمشون فهمیدی؟

آرسام- یعنی یعنی تو اشکات الماسه؟؟!

سیلای- بله من نه تنها خودم و تمام گارگرا و زیر دستام از این راه زندگی میکنیم بلکه به خیلی از بهزیستی‌ها خانه‌ی سالمندان هم کمک میکنم البته پنهانی حتی بهترین دوستمم نمیدونه، این یه رازه
حالا تو بگو چرا با اینکه به مجرم بودنم ایمان داشتی منو به خواهری قبول کرد؟؟ می‌خواستی جاسوسیم و بکنی؟

آرسام- نه به خدا راستش مهرت بد جوری به دلم نشسته بود ولی می دونستم نمیتونم تورو بعنوان همسر آیندم در نظر بگیرم چون تو عاشق ارمیایی برای همین خواستم حداقل خواهرم باشی تا ازت مراقبت کنم برای

1400/12/01 10:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_252


بلاخره درد زایمان من شروع شد و بچم بدنیا اومد خیلی درد کشیدم نیاز داشتم آریان شوهرم کنارم باشه اما نبود واقعا خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکردم ، یه زن نیاز داشت تو همچین شرایطی شوهرش کنارش باشه
قطره اشکی روی گونم چکید ک با درد پسش زدم ، صدای عمو فرشید اومد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده حسابی ساکت هستی و انگار غرق شدی اصلا اینجا نیستی ؟!
_ چیزی نیست عمو فرشید
حرفام باورش نشده بود چون من رو خیلی خوب میشناخت  و میدونست چی داره تو قلبم میگذره
_ آریان باهام تماس گرفت حالتون رو پرسید خیلی زود میاد کنارتون
بی اختیار پوزخندی زدم
_ حال بچش رو پرسید مگه نه ؟
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، من ک خر نبودم میدونستم واسش هیچ ارزشی ندارم اگه داشتم الان پیشم بود ، حالش بچش رو پرسیده بود اما عمو فرشید واسه ی خوب شدن حالم داشت بهم دروغ میگفت و این اصلا درست نبود
_ چرا فکر میکنی دوستت نداره ؟!
_ چون همش واقعیت هستش
_ نیست !
_ هستش باید این رو متوجه شده باشی  عمو فرشید نیاز نیست واسه ی دلداری من اینارو بگید
ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود دوستم نداره چون ساکت شد و این بهترین کار بود
* * *
_ آریان میخواد پسرش رو ببینه
پوزخندی زدم :
_ صبر کنید زن عمو من برم بیرون از اتاق بعدش باهاش تماس بگیرید پسرش رو نشونش بدید


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/02 08:45

#پارت_376
رمان #ماه_دریا

- آره خیلی وقته داریم مخفیانه تعقیبش میکنیم

سیلای- اسمش؟؟ اسمش چیه؟ توی کدوم قسمت کار میکنه؟؟

آرسام- توی قسمت بسته بندی خارجی کار میکنه یه پسر جوونه به اسم کامران سمیعی

سیلای- سمیعی؟!! باشه ممنون
رسیدیم بیا بریم زودباش خیلی دیره

باهم پیاده شدیم رفتیم تو، قبل ازما چندتا مشتری وارد مغازه شده بودن که تا ما رو با اون سر و وضع آشفته دیدن پا گذاشتن به فرار همچین جیغ میکشیدن انگاری روح دیدن!!

البته حقم داشتن منو آرسام وقتی جلوی نور چراغ به خودمون نگاه کردیم تقریباً قیافمون عین جن بود
پریمان خانم وخواهرش تا مارو با اون سرو وضع دیدن دودستی زدن توی سروشون
خاک برسر من کنن منه *** حداقل میتونستم از جادو استفاده کنم که ملت انقدر نترسن خب

همونطور که داشتم سرمو می خاروندم به پریمان خانم گفتم

- چیزی نیست پریمان خانم راستش منو آرسام رفته بودم کنار دریا چندتا عکس یادگاری با این لباسو آرایش بگیریم که یه چنتا گرگ بهمون حمله کردن خب این خون اوناست
میبنی پریمان خانم لباس خوشگلم کفشام همشون پاره شدن

پریمان- ای وای برمن حالتون خوبه چیزیتون که نشده؟

آرسام- نه خانم ما خوبیم ببخشید مزاحمتون شدم برای خواهرم لباسی مثل لباس قبلیش دارین؟

پریمان- معلومه که دارم من لنگه ی همون لباسو دارم
اول بیا خودتو تمیز کن بعدم خواهرم آرایشت کنه منم‌ میرم لباسو بیارم
آقا آرسام برای شمام زنگ میزنم به برادرم تا چند دست کتو شلوار براتون بیاره که خودتون انتخاب کنین فقط چند دقیقه تحمل کنین

بعد تمیز کردن خودم رفتم سر آرایش کردن
ببخشید اول موهامو درست کنین بعد آرایشو انجام بدین موهام واجب‌تره

- باشه عزیزم ولی موهات قبلاً سیاه نبودن؟

سیلای- چرا اتفاقاً فقط من رنگشون کردم

- ولی این رنگ نیستا

سیلای- (ای نکبت)چرا رنگه ولی میشه صحبت کردن و برای بعد بزارید ما عجله داریم ممنون

- باشه

موهامو خیلی زیبا حتی زیباتر از قبل آرایش کرد توی آینه که بهش نگاه کردم خیلی زیبا بود این وسط چشمم خورد به نشانه روی گردنم!!
جانننن چشام چپ میبینه یا این گل داره میخنده!
یا جده‌ی سادات این بار دیگه چه خبره؟!

پریمان- سیلای جان بیا اینم لباست بپوش که خیلی دیره بپوش که خیلی دیره

سیلای- ممنون پریمان جون خیلی ماهی

پریمان- این حرفا چیه زود باش بپوش
لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون

خواهر پریمان- واووو چی محشر شدی دختر امشب قرار لامپ بترکونی؟؟

سیلای- بعلههه اونم چه لامپی

آرسام- حاضری سیلای؟؟

سیلای- آره، اوهو، به به چه خوشتیپ شده برادرم این کت و شلوار چقدر بهت میاد، ولی پارچه‌شم عین

1400/12/02 08:45

لباسه منه؟؟

آرسام- معلومه چون‌ باهات ست کردم...

1400/12/02 08:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_252


بلاخره درد زایمان من شروع شد و بچم بدنیا اومد خیلی درد کشیدم نیاز داشتم آریان شوهرم کنارم باشه اما نبود واقعا خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکردم ، یه زن نیاز داشت تو همچین شرایطی شوهرش کنارش باشه
قطره اشکی روی گونم چکید ک با درد پسش زدم ، صدای عمو فرشید اومد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده حسابی ساکت هستی و انگار غرق شدی اصلا اینجا نیستی ؟!
_ چیزی نیست عمو فرشید
حرفام باورش نشده بود چون من رو خیلی خوب میشناخت  و میدونست چی داره تو قلبم میگذره
_ آریان باهام تماس گرفت حالتون رو پرسید خیلی زود میاد کنارتون
بی اختیار پوزخندی زدم
_ حال بچش رو پرسید مگه نه ؟
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، من ک خر نبودم میدونستم واسش هیچ ارزشی ندارم اگه داشتم الان پیشم بود ، حالش بچش رو پرسیده بود اما عمو فرشید واسه ی خوب شدن حالم داشت بهم دروغ میگفت و این اصلا درست نبود
_ چرا فکر میکنی دوستت نداره ؟!
_ چون همش واقعیت هستش
_ نیست !
_ هستش باید این رو متوجه شده باشی  عمو فرشید نیاز نیست واسه ی دلداری من اینارو بگید
ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود دوستم نداره چون ساکت شد و این بهترین کار بود
* * *
_ آریان میخواد پسرش رو ببینه
پوزخندی زدم :
_ صبر کنید زن عمو من برم بیرون از اتاق بعدش باهاش تماس بگیرید پسرش رو نشونش بدید


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/02 08:45

#پارت_376
رمان #ماه_دریا

- آره خیلی وقته داریم مخفیانه تعقیبش میکنیم

سیلای- اسمش؟؟ اسمش چیه؟ توی کدوم قسمت کار میکنه؟؟

آرسام- توی قسمت بسته بندی خارجی کار میکنه یه پسر جوونه به اسم کامران سمیعی

سیلای- سمیعی؟!! باشه ممنون
رسیدیم بیا بریم زودباش خیلی دیره

باهم پیاده شدیم رفتیم تو، قبل ازما چندتا مشتری وارد مغازه شده بودن که تا ما رو با اون سر و وضع آشفته دیدن پا گذاشتن به فرار همچین جیغ میکشیدن انگاری روح دیدن!!

البته حقم داشتن منو آرسام وقتی جلوی نور چراغ به خودمون نگاه کردیم تقریباً قیافمون عین جن بود
پریمان خانم وخواهرش تا مارو با اون سرو وضع دیدن دودستی زدن توی سروشون
خاک برسر من کنن منه *** حداقل میتونستم از جادو استفاده کنم که ملت انقدر نترسن خب

همونطور که داشتم سرمو می خاروندم به پریمان خانم گفتم

- چیزی نیست پریمان خانم راستش منو آرسام رفته بودم کنار دریا چندتا عکس یادگاری با این لباسو آرایش بگیریم که یه چنتا گرگ بهمون حمله کردن خب این خون اوناست
میبنی پریمان خانم لباس خوشگلم کفشام همشون پاره شدن

پریمان- ای وای برمن حالتون خوبه چیزیتون که نشده؟

آرسام- نه خانم ما خوبیم ببخشید مزاحمتون شدم برای خواهرم لباسی مثل لباس قبلیش دارین؟

پریمان- معلومه که دارم من لنگه ی همون لباسو دارم
اول بیا خودتو تمیز کن بعدم خواهرم آرایشت کنه منم‌ میرم لباسو بیارم
آقا آرسام برای شمام زنگ میزنم به برادرم تا چند دست کتو شلوار براتون بیاره که خودتون انتخاب کنین فقط چند دقیقه تحمل کنین

بعد تمیز کردن خودم رفتم سر آرایش کردن
ببخشید اول موهامو درست کنین بعد آرایشو انجام بدین موهام واجب‌تره

- باشه عزیزم ولی موهات قبلاً سیاه نبودن؟

سیلای- چرا اتفاقاً فقط من رنگشون کردم

- ولی این رنگ نیستا

سیلای- (ای نکبت)چرا رنگه ولی میشه صحبت کردن و برای بعد بزارید ما عجله داریم ممنون

- باشه

موهامو خیلی زیبا حتی زیباتر از قبل آرایش کرد توی آینه که بهش نگاه کردم خیلی زیبا بود این وسط چشمم خورد به نشانه روی گردنم!!
جانننن چشام چپ میبینه یا این گل داره میخنده!
یا جده‌ی سادات این بار دیگه چه خبره؟!

پریمان- سیلای جان بیا اینم لباست بپوش که خیلی دیره بپوش که خیلی دیره

سیلای- ممنون پریمان جون خیلی ماهی

پریمان- این حرفا چیه زود باش بپوش
لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون

خواهر پریمان- واووو چی محشر شدی دختر امشب قرار لامپ بترکونی؟؟

سیلای- بعلههه اونم چه لامپی

آرسام- حاضری سیلای؟؟

سیلای- آره، اوهو، به به چه خوشتیپ شده برادرم این کت و شلوار چقدر بهت میاد، ولی پارچه‌شم عین

1400/12/02 08:45

لباسه منه؟؟

آرسام- معلومه چون‌ باهات ست کردم...

1400/12/02 08:45

#پارت_377
رمان #ماه_دریا

- باشه دیگه مزه نریز بیا بریم

آرسام بازوشو گرفت طرفم

- به چه پسر جنتلمنی؟!

بعد از اون همه عذاب و ناراحتی بالاخره میتونم خوشحال باشم و یه برادرم برای خودم دارم هرچند برادر واقعیم نیست ولی میدونم که منو قبول کرده
دستمو انداختم دور بازوشو از در فروشگاه اومدیم بیرون
مردم وایساده بودن به تماشا، انگار که عروسو داماد بودیم
آرسام در ماشین و برام باز کرد سوار شدم خودشم رفت سوار شد

آرسام- خب دیگه جنتلمن بازی بسه بدو که مامان پوست کله‌ی جفتمون و میکنه

سیلای- آره بریم ولی پوست کله‌ی تو یکی کندس

آرسام- چرا؟!

سیلای- هه چون دختری رو که میخواست عروسش باشه کردی خواهرخوانده
اون این جشنو برای پز دادن گرفته بود که به همه نشون بده چه دختری واسه پسر شاخ شمشادش پیدا کرده که جنابعالی گند زدی بهش

آرسام- اوه اوه، حالا چیکار کنیم؟

سیلای- هیچی، اگه نقشه‌م درست پیش بره و ارمیا بیاد دیگه نگران چیزی نباش حل میشه چه اومدنش به نفعم باشه چه نباشه

آرسام- دوسش داری؟ چجور آدمیه؟؟ چیکارس؟
بهتره هواست و جمع کنی و درست انتخاب کنی من به هر بی‌سر و پایی خواهر مثل دسته گلمو نمیدما گفته باشم

سیلای- چه داداشی دارم من ایول، ولی خیالت راحت همه چی امشب معلوم میشه اونوقت بعنوان برادرم میتونی تصمیم بگیری .
راستی آرسام من برای شهرام برنامه داشتم ولی حالا اون یه گرگینه‌ی خطرناک برای مادرت خوب نیست اون کنارش باشه نظرت چیه امشب جلوی چشم مادرت یه نمایش راه بندازیم و اون مرتیکه رو از زندگیش بندازیم بیرون بعدش دست خودمونه

آرسام- فکر خوبیه ولی چطوری؟

سیلای- تو به اونش کاری نداشته باشه تا منو آراهانو داری غمت نباشه حله، هه هه

آرسام- باشه منم کمکت میکنم هرکاری که باشه فقط اون گورش و گم کنه کافیه

سیلای- آرسام مامانتم گرگینس؟!

- نه، مامانم یه آدم عادیه

سیلای- ولی، ولی چطور ممکنه؟! آخه پدرت گرگینه تو هم همینطور پس مادرت چطور یه آدم عادیه؟

آرسام- پدرم هرگز به مادرم نگفته بود گرگینس وقتیم منو باردار شده به گفتیه پدرم هیچ چیز مشکوکی وجود نداشته
بعد از به دنیا اومدنم پدرم زمانایی که ماه کامل میشده منو به هر بهانه‌ای از مادرم دور میکرده تا گرگینه شدنمو نبینه مادرم نمیدونه که پسرش یه گرگ زادس نه یه انسان

سیلای- خب منم آدم واقعی نیستم ولی بین همین مردم بزرگ شدم مثل تو، تا حالا پنهانش کردی بعد از اینم میکنی فقط باید شر شهرامو کم کنیم...

آرسام- چه خوابی براش دیدی؟؟

سیلای- بماند داداش به وقتش میفهمی تو فقط مراقب مادرت باش

آرسام- خب اینم از خونه رسیدیم سیلای خانم...

1400/12/04 12:42