ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_259
رمان #ماه_دریا

من بهتره یه زنگ به این زمانی بزنم اینطور که معلومه اون منبع اطلاعاتی خوبی داره شاید بتونه زودتر از من پیداش کنه وقت برای تلف کردن نیست...

(زمانی)
- سعید چه خبر؟ تونستی اطلاعاتی در مورد آراهان پیدا کنی یانه؟؟!

سعید- خیر قربان این یارو هیچ سابقه‌ای نداره من حتی نتونستم خانوادشو پیدا کنم لامصب هیچی درباره‌اش نیست!!

زمانی- مگه میشه که نباشه بالاخره یه ردی باید باشه یانه؟؟

سعید- شرمنده قربان ولی خب شماهم الان هیچی از هویت واقعیتون در دست نیست... میگم نکنه این یارو هم دوباره زنده شده قربان؟!!

زمانی- ممکنه از سیلای هیچی بعید نیست!! اون دختر ساده‌ای نیست، من این زندگی دوباره و جوونیم رو مدیون اونم من در مورد اون اشتباه نکردم و خوشحالم...

سعید- ببخشید قربان ولی... ولی شما ازاین خانم صادقی نمی‌ترسین؟؟ راستش من دیگه حتی جرعت ندارم بهش نگاه کنم همش می‌ترسم یه بلایی سرم بیاره...

زمانی- خفه شو چه زری داری می زنی؟!! یک بار دیگه حرف مفت بزنی خودم یه بلایی به سرت میارم که هیچ وقت حتی به اون عقل ناقِسِتَم خطور نکنه فهمیدی؟

- بله قربان ببخشید دیگه تکرار نمیشه...

داشتم با غضب به سعید نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد...
احمدیه!! این ابله هم فکر کرده میتونه به سیلای برسه مگه اینکه من مرده باشم که اونم با این لطفی که سیلای بهم کرد غیر ممکنه!! بزار ببینم چه زری میخواد بزنه...

- به به جناب سروان احمدی در خدمت باشیم قربان امری باشه...

احمدی- سلام جناب زمانی راستش یه موقعیت بدی پیش اومده که به کمکت نیاز فوری دارم...

زمانی- خیر باشه؟!! اگه کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، حالا چی شده؟؟

احمدی- راستش... راستش چجوری بگم؟! واقعیت اینه که سیلای و دزدیدن و ما هیچ ردی ازشون نداریم...

زمانی- چه غلطی کردن؟؟ کار کدوم خری بودهههههه؟؟
چه کسی جرعت کرد به سیلای دست بزنه اگه پیداش کنم خونش حلاله... فقط بگو کار کی بوده احمدیییییی....

1400/11/12 12:15

#پارت_260
رمان #ماه_دریا

احمدی- منم نمیدونم ظاهراً خدمتکاراش تو زرد از آب دراومدن اونا از قبل برای این آدم ربایی نقشه داشتن و با قصد قبلی وارد خونه ی سیلای شدن...
من هیچ ردی ازشون پیدا نکردم تمام مدارکشون جعلیه حتی از گوشی‌های سرقتی استفاده کرده بودن من میترسم قاچاقچی اعضای انسان باشن!!

زمانی-عکس چی؟ ازشون عکسم ندارین؟ اون خونه پر از دوربینه باید یه ردی ازشون باشه...

احمدی- بچه‌های تجسس اونجان اگه چیزی باشه خبرم میکنن ولی اونا کارشون رو خیلی تمیز انجام دادن فکر نکنم چیزی پیدا بشه!!

زمانی- سیلای باهوشه اون هیچ وقت همه‌ی دوربینا رو در معرض دید نمی‌زاره حتماً توی خونه دوربین مخفی هست... من خودم میرم اونجا پیداش میکنم، میدونم که هست اون با اون همه هوش و زیرکی همچین اشتباهی نمیکنه...

کتم رو ورداشتم و سریع با ماشین از خونه زدم بیرون به شکل وحشتناکی رانندگی میکردم خون داشت خونمو می‌خورد فقط اگه بفهمم کار کی بوده حتی بهش اجازه نمیدم اشهدشو بگه یه راست می.فرستمش سینه‌ی قبرستون...

نیم ساعته رسیدم ویلای سیلای احمدی دم در منتظرم بود...

احمدی- سلام بیا بریم تو بچه‌ها دارن می‌گردن ولی هنوز چیزی پیدا نکردن...

زمانی- من پیدا میکنم بریم...
رفتیم تو همه جارو بهم ریخته بودن هنوزم داشتن می‌گشتن ولی چیزی پیدا نکرده بودن...
من دوباره طبقه‌ی پایین رو زیرو رو کردم چیزی نبود همه‌ی دوربینا دست کاری شده بود... حق با احمدی بود اونا با نقشه وارد خونه شدن قبلاً همه چی رو آماده کردن....
ولی منم‌ ناامید نشدم اگه فقط یک جای دیگه باشه که سیلای دوربین بزاره اون اتاق خوابه... باید برم اونجا...

احمدی- کجا داری میری زمانی؟؟

زمانی- اتاق خواب...

احمدی- زحمت نکش اونجارم گشتیم چیزی نبود...

زمانی- عیبی داره منم بگردم؟ از هیچی که بهتره...

احمدی- باشه بریم...
وارد اتاق سیلای شدم اینجام‌ انگار بمب ترکیده همه چی پخش و پلا وبهم ریخته بود...
وسط اتاق وایسادم‌ و یه نگاه دقیق به اطراف انداختم که چشمم خورد به میز آرایشی سیلای که یه شیشه عطر گل بابونه روش بود یاد روزی افتادم که رفته بودم خاستگاریش و اون با همین عطر از خجالتم در امد... ولی اون چرا باید این عطرو داشته باشه؟!! صب کن ببینم چرا نمیزنه؟؟
برش گردوندم تا ببینم چرا نمیزنه که دیدم بجای اسپری عطر یه دوربین ریز توش جاسازی شده!!!
داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم عقلش به کجا ها که نرسیده عمراً اگه کسی می‌فهمید این تو دوربین هست!!

1400/11/12 12:16

#پارت_261
رمان #ماه_دریا

- احمدی پیداش کردم...

احمدی- واقعاً؟! کجا بود؟

زمانی- بفرما اینجاست من‌که گفتم هست!!
خب حالا بریم ببینم چی به چیه...
رفتم پشت میز سیلای لپ‌تابشو برداشتم تا ببینم دوربین چی داره میدونم که اون دوربین به این لپ تاپ وصله...

احمدی- باز نمیشه رمزگزاری شده بچه‌ها میخوان ببرن اداره تا شاید بتونن رمزشو باز کنن

زمانی- لازم نیست استادت بازش میکنه...

نشستم پشت لپ تاپ تا رمزشو پیدا کنم هرچیزی‌رو که فکر میکردم رمز سیلای باشه زدم... رمز اسم بود ولی اسم چی؟! یا کی؟! هنوز نتونستم پیداش کنم...
داشتم باهاش ور می رفتم که یه چیزی توی ذهنم جرقه زد!! ولی دعا میکردم که اون نباشه...
با دلهره اسمی که به ذهنم امد زدم و در کمال ناباوری رمزش بازشد...
باورم نمیشه یعنی عاشقش شده؟!! پس من چی؟! اون موقع که سنم زیاد بود و قیافه‌ای نداشتم گفتی پیرم سیلای! ولی حالا چی؟ یعنی اصلاً هیچ حسی به من نداری؟؟
آخه چرا؟؟ چرا این؟؟ چرا رمزت اسم ارمیاست انقدر دوسش داشتی؟؟

احمدی- چی شد؟ بازش کردی؟؟

زمانی- آره بازش کردم...

احمدی- رمزش چی بود؟؟

زمانی- ارمیای فضول...

احمدی- ارمیا؟!!

زمانی- آره ارمیا اسم رمزش بود...

احمدی- خب حالا فعلاً وقت این‌ حرفا نیست ببین دوربین وصله یا نه؟؟

وارد سیستم لپتاپ شدم و دوربین رو پیداکردم و رفتم روی تاریخ امروز...

- اینا!! اینا اینجا چه غلطی میکنن؟؟

احمدی- اینا خدمتکارای سیلاین میشناسیشون؟

زمانی- آره چجورم که میشناسمشون...

1400/11/12 12:16

#پارت_262
رمان #ماه_دریا

- مگه دستم به اون نرسه میدونم چیکارش کنم آشغال... چطور جرعت کرده اونم بعد از اون همه حرفی که بهش زدم فکرشم نمیکردم تا این حد پست باشه!!

احمدی- کی؟؟ داری در مورد کی حرف میزنی زمانی؟؟

زمانی- این دوتا آشغالی که بعنوان خدمتکار آوردین اصلاً خدمتکار نیستن هردوی اونا
زن‌های همون تاجرین که صادقی میخواست سیلای رو بهش بفروشه...
مردک نفهم وقتی دیده من مُردم قرداد رو فسخ شده فرض کرده پاشده اومده اینجا که سیلای و ببره...
فکر کنم ادعای پدر ناتنی سیلای هم‌ زیر سر این آشغال بوده تا جاش رو پیدا کنه...

احمدی- مطمعنی خودشونن؟؟

زمانی- آره ما باید هرچه سریع تر برای بحرین بلیت تهیه کنیم فکرنکنم سیلای دیگه توی ایران باشه!!

احمدی- ولی این امکان نداره چطوری میخواد سیلای و از ایران خارج کنه من با یه تلفن تمام راه های خروجشو می‌بندم...

زمانی- دیگه دیره اونا قبلاً از ایران خارج شدن... اون عوضی وقتی میخواد چیزی رو از جایی خارج کنه زمانی دست به کار میشه که همه‌ی مقدماتش فراهم شده باشه... اون احتمالاً قبلاً بیلت رو تهیه کرده و به محض به دست آوردن سیلای از راه قانونی خارجش کرده اونم با مدارک کامل... احمدی از نفوذت برای رفتن سریع به بحرین استفاده کن وگرنه من از راه غیر قانونی میرم...
من نمیتونم تا چند روز آینده صبر کنم عجله کن...

احمدی- باشه نگران نباش خودم حلش میکنم...

(سیلای)
آخ آخ سرم چرا سرم داره گیج میره؟ من کجام؟؟ اینجادیگه کجاست؟!! عجب جای لوکس و باکلاسیه!!
چشمام داره سیاهی میره فکر کنم داروی بیهوشی به خوردم دادن... هاههههههه اینا چیه تنم این دیگه چه کوفتیه؟ چه خبره؟!
وای خدارو شکر سالمم ولی ولی اینجا کجاست؟ نکنه باز کار اون ارمیای خره؟!!
بزار ببینم این آراهان کجاست نکنه باز باهاش هم دست باشه؟!

- آراهان؟ آراهان کجایی؟

آراهان- سیلای خودتی؟ کجایی دختر چرا نمی تونستم باهات ارتبات برقرار کنم؟ سالمی؟ حالت خوبه؟ کجایی؟

سیلای- هوییی یواشتر یعنی چی که کجایی؟!! یعنی تو نمیدونی من کجام آره؟؟

آراهان- نه به خدا سیلای، من تمام کشور رو زیر و رو کردم ولی اثری ازت نبود تو کجایی؟؟

سیلای- مگه کار ارمیا نیست؟؟

آراهان- ارمیا کجا بود بابا!! چی داری میگی؟!
تورو دزدیدن هشت نفر از محافضات کشته شدن که بین کشته شده‌ها افراد احمدی هم بود همشون مسموم شدن فکرکنم کار اون دوتا خدمتکاری باشه که برای کار به ویلا آوردی...

سیلای- چی داری میگی آراهان؟!! این چرتو پرتا چیه کی منو دزدیده؟...

1400/11/12 12:17

#پارت_263
رمان #ماه_دریا

- چندتا از محافضا کشته شدن؟؟

آراهان- هشت نفر کشته شدن دونفرشون از افراد سروان احمدی بودن شش تای بعدی افراد من بودن...

سیلای- کارکیه؟ تومطمئنی کار ارمیا نیست؟

آراهان- نه سیلای کار ارمیا نیست اون هیچ وقت به افراد تو صدمه نمیزنه...
تو نمیدونی کجایی سیلای؟ ردی نشونی چیزی که بفهمی؟

سیلای- نه من توی یه اتاق شیک و لاکچریم با یه مشت لباس مندرج که مال رقاصای عربیه نمی‌دونم کی اینارو تنم کرده که خبر دار نشدم...
حالا که دارم دقت میکنم سبک این اتاق اصلاً با سبک‌های ایرانی نمیخونه کاملاً متفاوته...
همه جای اتاق دوربین کار گذاشتن حتی توی تاج تخت اونم بصورت تابلو کاملاً معلومه که عمدیه...

آراهان- پس برای همین بود که علائمی که از نشانت دریافت میکردم ضعیف بود وبه یک‌باره قطع شده! تو اصلاً ایران نیستی...
گوش کن سیلای اگه بتونی از اون خراب شده در بری و خودتو برسونی به دریا من سریع پیدات می‌کنم ببین میتونی کاری کنی؟؟

سیلای- در برم؟!!
داری میگی خون اون هشت نفرو پایمال کنم و فرار کنم؟! اونم بدون اینکه انتقام خونشونو بگیرم؟!!!
اونا خانواده داشتن بچه هاشون یتیم شدن و من حتی نمی‌دونم کار کدوم خریه!!
من میام دریا ولی بعد از اینکه به خدمت کسایی که این جنایت رو انجام دادن رسیدم وقتی کاملاً از هستی ساقتشون کردم خودمو به دریا می‌رسونم...

آراهان- لازم نیست بیای کنار دریا من می‌خواستم بی‌دردسر پیدات کنم ولی مثل اینه ملکه‌ی ما افرادشو ول نمی‌کنه به حال خودشون...
وقتی فهمیدی کجایی فقط کافیه بگی حتی اگه اون سر دنیا باشی من در نصف روز بهت میرسم فقط تا من بیام کاری نکن که به خطر بیفتی فهمیدی سیلای؟

سیلای- بله حتماً سرورم...
(به همین خیال باش... من اول باید از شر این لباس بی‌مصرف خلاص شم بعد یه فکری به حال بیرون رفتنم می‌کنم البته می‌دونم چطوری باید برم بیرون ولی اول باید بفهمم کار کی بوده وقتی یه درس نون و آبدار بهش دادم و حالش جا اومد که دیگه ازاین غلطا نکنه میرم...)

1400/11/12 12:17

#پارت_263
رمان #ماه_دریا

- چندتا از محافضا کشته شدن؟؟

آراهان- هشت نفر کشته شدن دونفرشون از افراد سروان احمدی بودن شش تای بعدی افراد من بودن...

سیلای- کارکیه؟ تومطمئنی کار ارمیا نیست؟

آراهان- نه سیلای کار ارمیا نیست اون هیچ وقت به افراد تو صدمه نمیزنه...
تو نمیدونی کجایی سیلای؟ ردی نشونی چیزی که بفهمی؟

سیلای- نه من توی یه اتاق شیک و لاکچریم با یه مشت لباس مندرج که مال رقاصای عربیه نمی‌دونم کی اینارو تنم کرده که خبر دار نشدم...
حالا که دارم دقت میکنم سبک این اتاق اصلاً با سبک‌های ایرانی نمیخونه کاملاً متفاوته...
همه جای اتاق دوربین کار گذاشتن حتی توی تاج تخت اونم بصورت تابلو کاملاً معلومه که عمدیه...

آراهان- پس برای همین بود که علائمی که از نشانت دریافت میکردم ضعیف بود وبه یک‌باره قطع شده! تو اصلاً ایران نیستی...
گوش کن سیلای اگه بتونی از اون خراب شده در بری و خودتو برسونی به دریا من سریع پیدات می‌کنم ببین میتونی کاری کنی؟؟

سیلای- در برم؟!!
داری میگی خون اون هشت نفرو پایمال کنم و فرار کنم؟! اونم بدون اینکه انتقام خونشونو بگیرم؟!!!
اونا خانواده داشتن بچه هاشون یتیم شدن و من حتی نمی‌دونم کار کدوم خریه!!
من میام دریا ولی بعد از اینکه به خدمت کسایی که این جنایت رو انجام دادن رسیدم وقتی کاملاً از هستی ساقتشون کردم خودمو به دریا می‌رسونم...

آراهان- لازم نیست بیای کنار دریا من می‌خواستم بی‌دردسر پیدات کنم ولی مثل اینه ملکه‌ی ما افرادشو ول نمی‌کنه به حال خودشون...
وقتی فهمیدی کجایی فقط کافیه بگی حتی اگه اون سر دنیا باشی من در نصف روز بهت میرسم فقط تا من بیام کاری نکن که به خطر بیفتی فهمیدی سیلای؟

سیلای- بله حتماً سرورم...
(به همین خیال باش... من اول باید از شر این لباس بی‌مصرف خلاص شم بعد یه فکری به حال بیرون رفتنم می‌کنم البته می‌دونم چطوری باید برم بیرون ولی اول باید بفهمم کار کی بوده وقتی یه درس نون و آبدار بهش دادم و حالش جا اومد که دیگه ازاین غلطا نکنه میرم...)

1400/11/12 12:17

#پارت_264
رمان #ماه_دریا

تا خواستم با جادوم‌ لباسم رو عوض کنم در باز شد و اون دوتا خدمتکاری که برای کار به خونم اومده بودن با لباسای باز که همه جاشون معلوم بود وارد شدند...

من موندم اون لباسارو برای چی پوشیدن؟!! نمی پوشیدن لایق‌تر بودن...
از کلاهی که سرم رفته بود بخاطر سهل‌انگاریم از دست خودم عصبانی بودم...
نخواستم یه بار وارد ذهن این دوتا عنتر بشم که حداقل اینجوری اون بدبختای مادر مرده رو به کشتن ندم...

ولی دیوار انتقام بلنده الان چنان بلایی سر این دوتا عجوزه بیارم که از کرده‌ی خودشون پشیمون بشن...

سلانه سلانه وبا وقار داشتن میومدن جلو چنان با افاده راه می‌رفتن که انگار از دماغ فیل افتادن مثل اینکه یادشون رفته تا همین چند روز پیش توی خونم داستن به عنوان خدمتکار کار میکردن...

تارسیدن بهم شروع کردن به ور ور کردن منم داشتم توی دلم نقشه می‌کشیدم که چطوری چه بلایی سرشون بیارم که صداشون تا اون سر دنیا بره جیگرم حال بیاد!!! به به موهاشونو چه خوشگل بستن جون میده بگیریشون و بکشی خخخ...

زن اول- به به سیلای خانم بالاخره بیدارشدی!!
من فکر کردم به خواب زمستونی رفتی...

زن دوم- آره البته حقم داشت بدبخت با اون همه داروی خواب آوری که تو ریختی توی آب و غذاش بایدم اینجوری می‌خوابید...

زن اول- حقت بود من نمیدونم این شوهر ما از چیه تو خوشش امده!!! تنها حسن تو زیباییته... مثل ما رقاصم که نیستی والا یه جوری مجنونت شده بود که خواب و خوراک نداشت...
ببین چه لباسیم داده تنش کنن دختره‌ی نالایق ایشششش...

زن دوم- آره والا ما این همه سال بهش خدمت کردیم نخواسته مارو بعنوان همسر دایمش انتخواب کنه!! خانم از راه نرسیده شده سوگلی نکبت شیطونه میگه تمام اون موهاشو از ته بتراشما!! حیف حیف که تو این خراب شده کلی دوبین هست...

سیلای- تو خیلی غلط میکنی عفریته خانم...
موهای کی رو میخوای بتراشی؟؟
مثل اینکه از جونت سیر شدی خدمتکار بی‌لیاقت...
اون عوضی هر بلایی سرتون آورده حقتون بوده لیاقتتون همینه...

1400/11/12 12:17

#پارت_265
رمان #ماه_دریا

زن دوم- خفه شو بخاطر تو ما هنوز نتونستیم همسر رسمی ارباب بشیم، من جای تو بودم در می‌رفتم هرچند از کاخ هم در بری از بحرین خارج شدنت محاله پس بهتره بمیری...
با اینکه خودمون کمک کردیم تو رو از ایران خارج کنه ولی می‌خوام سرت به تنت نباشه خودت خودتو بکش تا من دست به کار نشم فهمیدی؟!!

سیلای- تو غلط میکنی با هفت جد و آبادت فکر کردی با کی طرفی؟!!!
اگه نوک ناخونت بهم بخوره کاری میکنم آرزوی مرگ کنی اونوقت اونی که میمیره تویی نه من...

زن اول- خفه شو دختره‌ی پررو تا خودم خفت نکردم، از وقتی اون ناپدری بی‌پدرت عکست و داد دست ارباب اون دیگه حتی به ما نگاهم نکرد، تا اینکه گفت اگه کمکش کنیم تورو بدزده مارو به عنوان همسر قانونیش معرفی میکنه، ولی هنوز خبری نشده یعنی تا تو زنده ای نمیشه...

سیلای- (خدایا اینا چقدر چغندرن یعنی انقدر بی ارزشن که برای داشتن شوهر لاشی مثل اون میخوان آدم بکشن ای خاک تو سر جفتتون گور به گور شده ها...) خفشه شو دیگه حوصلمو سر بردین... دوتا *** بی‌عقل که برای خودشون ارزش قائل نیستن من نمیدونم چطوری به شماها اعتماد کردم؟!!

تا اینو گفتم اونی‌که توی ایران خودشو هانا معرفی کرده بود مثل دیوونه‌ها بهم حمله کرد تا رسید بهم دست انداختم موهاشو از پشت به چنگ گرفتم که صدای فریادش به آسمون رفت داشت جیغ جیغ می‌کرد که خودشو از چنگم نجات بده ولی به خواب ببینه چیزی که من به چنگ بگیرم به راحتی ولش نمیکنم همینطور داشت جیغ می‌کشید یه سیلی خوابوندم بیخ گوشش که یه لحظه خشکش زد و دوباره شروع کرد که دوستش اومد کمکش و بازومو گرفت که مثلاً جداش کنه که موهای اونم گرفتم حالا جفتشون توی دستم بودن و مثل جغد جیغ می‌کشیدن...

هرچی مشت و لگد زدن ولشون نکردم دست آخر موهای جفتشون و بهم پیچوندم و توی یه دستم گرفتم و با یه دستم سنجاق سر بزرگی که به سرم زده بودن کشیدم و به چاقو تبدیلش کردم و موهای جفتشونو باهم از ته بریدم و ولشون کردم که خوردن زمین وقتی برگشتن طرفم وموهای رنگ شدشونو توی دستم دیدن آه از نهادشون بلند شد چنان فریاد میزدن که گوشم سوت میکشید...

ولی این کافی نبود این دوتا باید تاوان بیشتری بپردازن برای همین رفتم درو قفل کردم تا کسی نیاد تو...

1400/11/12 12:18

#پارت_266
رمان #ماه_دریا

برگشتم طرفشون هنوز دارن جیغ میکشن تا درو قفل کردم یه عده ریختن پشت درو شروع کردن به در زدن...

ظاهراً تا حالا داشتن از نمایش لذت می‌بردن که حالا با دیدن قفل در به خودشون اومدن...
بهشون اعتنایی نکردم و رفتم طرف اون دوتا تا منو دیدن که دارم میرم سراغشون هرکدومشون یه شمعدونی یا گلدون برداشتن دستشون تا منو بزنن...

دستمو کمی آوردم بالا و با یه بشکن توی جفت دستام آتیش درست کردم که داشت شعله ور میشد...
تا آتیش رو دیدن که توی دستمه و هیچ صدمه‌ای به من نمیزنه از تعجب و وحشت هرچی برداشته بودن از دستشون افتاد و به تته پته افتادن عقب عقب می‌رفتن که راحیل گفت...

- غلط کردم من بی‌تقصیرم همش دستور ارباب بود... تورو خدا منو نکش منو نکش...

- دستور اربابت بود که هشت نفر بی‌گناه و مثل مار زنگی با سَم بکشی و بچه‌هاشونو یتیم کنی؟؟

- ببخشید غلط کردم قول میدم دیگه دور و برت نباشم خواهش میکنم بهم رحم کن...

- رحم کنم؟!!! فکر نمیکنی کمی برای گفتن این حرف دیر شده؟؟ این‌که زنده بمونین به این بستگی داره که اونایی که اون بیرونن زود بیان و نجاتتون بدن اگه در و دیر بازکنن جفتتون جزغاله میشین، ممکنه زنده بمونین ولی از اون زیبایی که با جراحی درست کردین چیزی براتون نمی‌مونه...

دوباره شروع کردن به جیغ زدن که آتیشو انداختم روی فرشی که روش افتاده بودن حیف اون فرش واقعاً زیبا بود...

بلافاصله آتیش گر گرفت و من اونو به یه گلوله‌ی آتشی تبدیل کردم و درست وسط جفتشون منفجر کردم...
حتی نتونستن فرار کنن آتیش خورد به صورتشون‌..

از اولم قصدم همین بود که نابودشون کنم...
چنان فریاد می‌کشیدن که گوش فلک کر شد... حقشون بود این در برابر اون هشت‌تا جون هیچی نیست...
در با شتاب بدی باز شد و ریختن توی اتاق رفتن سراغ اون دوتا...

داشتم تماشاشون می‌کردم که دیدم یه مرد حدوداً 40 ساله دست به جیب داره میاد طرفم...
دستشو از جیبش در آورد و شروع کرد به کف زدن وبا لهجه گفت

- مرحباااا... مرحباااا... احسنت تو واقعاً جالبی سوپرایز شدم...
ولی من اینجور بی‌نظمی‌ها رو دوست نداشت سیلای تو باید دونست من چه خواست، دختر خوبی بود وبه من گوش کرد، صحیح؟!

سیلای- هاه چی؟؟ این چی بلغور کرد؟!! نکنه شوهر این دوتا فلک زده این نکبته؟؟ صحیح و کوفت تو خیلی گ*وه می‌خوری که دوست نداشت خیلیم دلت بخواد که من اینجارو روی سرت خراب کنم نکبت فکر کردی با کی طرفی؟!! من غلام حلقه به گوشت نیستم که هر گ*وهی دلت خواست بخوری...

1400/11/12 12:18

#پارت_267
رمان #ماه_دریا

دوقدم اومد جلو و گفت

- مراقب حرف زدنت بود، من آدم صبوری نبود...

دوقدم دیگه اومد و گفت

- پس بهتر هست توحرف گوش کن بود، وگرنه تنبیه شد...
یه قدم دیگه اومد که حرم نفساش خورد به صورتم...
توی همون لحظه با کله چنان رفتم توی صورتش که تمام دَک و دهنش پرخون شد و روی زانوش افتاد روی زمین...
نوچه‌هاش اومدن کمکش و بهش دستمال و آب دادن می‌خواستم برم سراغش که دونفر گرفتنم...
(اینارو دیگه چیکار کنم شیطونه میگه بزنم... استغفرالله...)
محکم گرفته بودنم که در نرم...

کمی که حال این جناب ارباب جا اومد نشست روی مبل و دو سه بار محکم کف زد خدا بخیر کنه!! باز چه خوابی دید مثلاً؟!! تنش می‌خواره نکبت...
تا دست زد سه چهار تا خدمت کار با بسته‌های بزگی اومدن تو...

- سیلای من اینبار کاری بهت ندارم چون قول دادم تا تورو به مهمانان امشب معرفی کنم ولی بعداً بخاطر این کارت مجازات میشی... فوراً کمکش کنین تا لباساش و عوض کنه
اون دوتا رم ببرین بیمارستان دیگه بهشون نیازی نیست لازم نیست برگردن...
بعد از اینکه اینارو به عربی بلغور کرد رفت بیرون وداون خدمتکارا افتادن به جون من تا لباس عوض کنن که گفتم

- خودم می‌پوشم لازم نیست شما زحمت بکشین...

فکر کردم شاید این یکی بهتر از اولی باشه ولی زهی خیال باطل...
نه این‌جوری نمیشه خودم باید دست به کار بشم...
فوراً از جادو استفاده کردم و لباسمو به یه پیرهن بلند و زیبای ایرانی تبدیل کردم البته دوساعت بیشتر دوام نداره و زود جادوش باطل میشه... تا عوض کردم اومدم بیرون دیدم طرف دست به جیب منتظر منه، تا منو دید با اخم گفت

- این چی بود که پوشید؟! زود عوض کرد صحیح؟؟!

- نخیرم عوض نکرد اما تورو نابود کرد جناب صحیح...
زدم به سیم آخر ودونه دونه همه ی آدماشو زدم داشت از تعجب شاخ در میاورد که رفتم سراغش...

- توی آشغال چندین خانواده رو بی سرپرست کردی منم تو رو بی‌خانمان می‌کنم...

یه کف گرگی محکم زدم تو گوشش که نقش زمین شد... فرار کردم... اون گفت مهمون داره اول باید اونارو بریزم بیرون
تا رسیدم به عربی داد زدم آتیش آتیش فرار کنین...

همین که اونا پا گذاشتن به فرار منم رفتم چندتا از شیرای گازو باز کردم و دوباره آتیش درست کردم و کنار چندتا از پرده‌هارو آتیش زدم... من این خونه رو با صاحبش آتیش می‌زنم...

1400/11/12 12:18

#پارت_268
رمان #ماه_دریا

- اگه زرنگ باشه میتونه فرار کنه... همه داشتن از ترس جیغ می‌کشیدن و فرار می‌کردن...

منم داشتم در می‌رفتم که صدای انفجار کل ساختمون و به لرزه در آورد دیگه درنگ جایز نبود سریع خودمو رسوندم به یکی از پنجره‌ها و خودمو از پنجره پرت کردم پایین که چشمتون روز بد نبینه من فکر کردم ساختمون ویلاییه نگو لامصب چهل طبقس!! بین زمینو آسمون داشتم جیغ می‌کشیدم و به خودم لعنت می‌فرستادم که مثل بز فکر نکرده پریدم پایین...

وسط راه گوشه‌ی شالم به یه چیزی گیر کرد!!!
انگار خدا خیلی دوسم داره...
بلافاصله از جادو استفاده کردم و شالمو به طناب بلندی تبدیل کردمو محکم گرفتمش هنوز فاصلم با زمین زیاد بود بدتر از همه پایین ساختمون یه استخر خیلی بزرگ بود سرمم باز بود با اون شینیون مسخره... وای خدا هر دم از این باغ بری می‌رسد...

کنار استخر پر آدم بود که داشتن به من نگاه می‌کردن و سوت و جیغ می‌کشدن...
بیشعورا فکر کردن دارم آکروبات بازی میکنم!!! عجب منگلایین اینا!!!
نه اینجوری نمیشه اگه برم پایین یه راست میوفتم تو استخر حالا چیکار کنم؟؟ مثل اینکه چاره‌ای نیست باید خودمو با طناب تاب بدم تا اونورتر بیفتم روی زمین...
دستمو شل کردم و با طناب باسرعت زیاد اومدم پایین مردم داشتن فریاد می‌زدنو جیغ می‌کشیدن مشنگن دیگه خدا شفا بده...

کمی که به استخر نزدیک شدم طنابو تاب دادم و روی دیوار ساختمون راه رفتم و کمی دورتر از استخر پریدم پایین که با تشویق تماشاچیان منگلم مواجه شدم... طناب و تکون دادم که باز شد و دوباره به شال تبدیل شد این ابلهام با هر حرکتم چنان به وجد میومدن که بیا و ببین...

داشتم شالم و سرم می‌کردم که دوباره صدای مهیب انفجار اومد سریع از ساختمون دور شدم و به نابود شدن اون ساختمون زیبای چهل طبقه تماشا کردم...

خب اینم از این فکر نکنم دیگه هرگز تا آخر عمرش به من فکر کنه چون اونوقت امروز میاد جلوی چشش البته اگه زنده مونده باشه...

1400/11/12 12:19

#پارت_269
رمان #ماه_دریا

سر و وضعم و مرتب کردم باید برم کنار دریا آراهان میاد دنبالم...
داشتم شالم و روی سرم مرتب می‌کردم که دیدم چندتا پسر زُل زدن بهم و دارن بر و بر منو نگاه میکنن!!

- چیه؟؟ آدم ندیدین؟؟ چرا دارین مثل خر شرک منو نگاه میکنین؟؟

وقتی به عربی اینو گفتم یکیشون یه چشمک مثلاً دختر کش زد!!
استغفرالله... شیطونه میگه برم اون چشاشو از کاسه در آرما!!!
تا راه افتادم از اونجا دور شم همه شروع کردن به کف وجیغو هورا!!

من موندم اینا فازشون چیه؟ برای چی دارن این اداهارو درمیارن؟!!! یه نگاه به سر و وضعم کردم تازه دریافتم علت چیست...

لباسی که اون نکبت بهم داده بود حریر سفید براق بود که دامن گله گوشادی داشت ولی پیرهنش نیم تنه بود، وقتی باجادو عوضش کردم هواسم نبود که رنگش تغیر نمیکنه چون می‌خواستم بلند و با‌حجاب باشه لامصب شبیه لباس عروس شده بود!!
با اون موهای شینیون شده و صورت آرایش شده معلومه که این خنگولا منو با عروس اشتباه گرفتن اونم عروس آکروبات باز!! لابد کلیم حال کردن از دیدن نمایش...

تازه دوهزاریم افتاد که اینا چرا دارن هی دست و سوت میزنن... ولی نمیشه اینجا کاری کرد اگه از جادو استقاده کنم توی دردسر میوفتم باید یه جایی پیدا کنم و اینو عوض کنم که کسی نبینه...

راه افتادم به طرف خیابون تا شاید یه غذاخوری، رستورانی چیزی پیدا کنم که بتونم عوضش کنم قبل از اینکه بیشتر جلب توجه کنم... رستوران خوبه بهتره برم تا کسی بهم گیر نداده...

رفتم طرف رستوران پیش خدمتی که مشغول خوش آمدگویی بود یه نگاهی به سرتا پام کرد و سر تعظیم فرود آورد (به به چه جنتلمن!!)

خداییش ازاین مدل خوش آمد گویی توی ایران نداریم...
رفتم تو، که یکی دیگه از گارسونا اومد و یه میز و برام کشید عقب، قبل از این‌که بشینم گفتم

- من منتظر کسی هستم بعداق سفارش غذا میدم ولی سرویس بهداشتیتون کجاست؟

بعد از اینکه گارسون راه و نشونم داد رفتم تو یه تغییر اساسی به لباسم دادم و اومدم بیرون خیلی خوشگل شده بود رنگش تغییری نکرد ولی مدلشو عوض کردم...
وقتی داشتم می‌رفتم که بشینم پشت میز یه قیافه‌ی آشنا دیدم که داشت غذا سفارش می‌داد!!

عمه سنا!!! نکنه اشتباه دیدم شاید شبیهشه!!!
بعد از اینکه یه چیزی سفارش داد رفت، منم رفتم پشت میزم نشستم... فکرم درگیرش شده بود که گارسون دوباره اومد...
غذا برای دونفر سفارش دادم که آوردن... یکی دو قاشق نخورده بودم که حس فضولیم نذاشت بشینم باید مطمعن می‌شدم که عمه سنا بود یا نه!

رفتم طرف جایی که دیدم وارد شد می‌خواستم برم تو که گارسون جلومو گرفت و گفت

- این اتاق خصوصیه و کسی نمیتونه واردش

1400/11/12 12:19

بشه...
عجب شانس گ*وهی حالا چیکار کنم؟؟
دارم از فضولی میمیرم!!
آهان میرم خودمو جایه یکی از گارسونا جا میزنم ولی اول باید طرفو بفرستم دنبال نخود سیاه...

گشتم دنبال گارسونی که به اون اتاق رفتو آمد میکرد...
که دیدم از همون اتاق اومد بیرون دنبالش رفتم و با یه ضربه بی‌هوشش کردم گذاشتمش توی دستشویی و در رو هم با جادو قفل کردم که کسی نره تو بعدم خودمو به شکل اون در آوردم و رفتم...

توی فکر بودم که به چه بهانه‌ای برم تو که سر پیش‌خدمت صدام کرد و ازم خواست تا سینی شربتی رو ببرم توی همون اتاق!! اینه که میگن گر خدا زِ حکمت ببندد دری زِ رحمت گشاید در دیگری... بیا کمک از غیب رسید سیلای خانم برو که رفتیم...
سینی رو گرفتم و رفتم تو...

1400/11/12 12:19

#پارت_270
رمان #ماه_دریا

چیزی رو که می دیدم باور نمی‌کردم!!
اون خودش بود با اون زن همراهش و عمه سنا!!
خشکم زده بود و داشتم مات و مبهوت به کسی که در خیالم باهاش برای آیندم نقشه کشیده بودم نگاه می‌کردم... دورم زده بود...

تمام این مدت که من در به در داشتم دنبالش می‌گشتم اون اینجا با این زن بوده... اونوقت من خودمو کشتم و آراهان بدبخت و برای پیدا کردنش فرستادم تا تمام ایران و دنبالش بگرده!!!!

باورم نمیشه که انقدر ساده لوح بودم که حرفاشو باور کردم در قلبم و به روش باز کردم تا با عشق دروغینش واردش بشه و با احساساتم بازی کنه...

من براش یه وسیله بودم!! دنبال الماسای اشک پری اومد بوده سراغم؟!! یا برای به دست آوردن قدرتم؟؟
نامرد آشغال یعنی انقدر پست بودی؟

واقعاً برای خودم متاسفم که به تو اعتماد کردم اون کمالی نکبت شرف داشته به توی دورو...
چقدرم دوسش داره!! چه باعشقم داره نگاهش میکنه!!
الهی که خیر نبینی...
خوبت میشه بزنم هرجفتتونو نفله کنم؟
هیچ کسم نه اینننن؟؟
زنه انگار مریض!!!
خیلی خوشگله با اینکه رنگ پریدس ولی زیباست اما نه در حد من!!!
چیه من ازاین زن کمتر بود!!! چرا دورم زد؟؟ چطور تونست اون همه دروغ تحویلم بده؟!! چرا... چرا عشقش و باور کردم و خامش شدم؟!!

تو حال خودم نبودم...
فراموش کرده بودم که به عنوان گارسون وارد اتاق شدم...
شوکه و مات و مبهوت مونده بودم که با صدای عمه سنا به خودم اومدم...

اگه یه ذره دیگه دیرتر صدام میکرد لو می‌رفتم و اشکام کار دستم می‌داد...

نمی‌خوام... نمی‌خوام دیگه هیچ وقت بعد از این ببینمش‌...

عمه سنا- هوی چته چرا ماتت برده؟ به چی داری نگاه می‌کنی؟ هان؟؟

سیلای- به... ببخشید یه لحظه هواسم پرت شد شرمنده...

عمه سنا- شربت و بزار و برو...

سیلای- چشم الان...‌

رفتم شربتارو چیدم روی میز... الان وقتش نبود که کاری بکنم اینجا ایران نیست به وقتش حالت و جا میارم ارمیا...

شربتارو گذاشتم و یه بار دیگه به اون زنی‌که ارمیا بخاطرش دورم زده بود نگاه کردم... نگاهم از چشمش دور نموند و اونم به من نگاه کرد...

چشمای معصومی داشت وناتوانیش
کاملاً مشخص بود...
اما هرکی بود و هرچی بود امیدم بخاطرش ناامید شده بود...

زنه بزرگتر از ارمیا بنظر می رسید ولی بازم ارمیا دوسش داشت...
نامرد... خائن بی‌لیاقت حیف من حیف من که به تو اعتماد کردم حتی اگه برای ترحم هم بهش نزدیک شده باشی حق نداشتی با احساسات من بازی کنی حق نداشتی منو مضحکه‌ی خودت کنی!! هرگز هرگز نمی‌بخشمش... تا آخر عمرم از این کارش چشم پوشی نمی‌کنم و یه روز انتقام سختی به خاطر دور زدنش ازش می گیرم... تاوان این کارشو پس میده قسم میخورم تقاس

1400/11/12 12:19

پس بگیرم...

خواستم از در برم بیرون که ترانه و عالیه از در وارد شدن!!
هان؟!!! اینام اینجان؟!!! پس همشون باهم هم دستن؟!
دیگه داشتم منفجر می شدم... تمام این مدت بازی خوردم!!
موندن جایز نبود چون اگه آتیش خشمم سر باز می‌کرد نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم و بد میشد هر چه زودتر برم برام بهتره...

اینو یادت باشه ارمیا با اینکه امروز دیدمت ولی تو منو نشناختی ولی بدون که داغ داشتنمو به دلت میزارم... وقتی ذهنتو قفل کردی تا کسی پیدات نکنه که به این زنیکه برسی منم ذهنمو قفل میکنم تا حتی نتونی ازم خبر بگیری این اولین تنبیهت خواهد بود تا بعد...
از در زدم بیرون...

1400/11/12 12:19

#پارت_271
رمان #ماه_دریا

رفتم اون بدبختی که توی سرویس بهداشتی زندانی کرده بودم آزاد کردم و رفتم توی غذاخوری پشت میزم نشستم چند لقمه خوردم که بغض گلومو گرفت یک قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمم افتاد که بین زمین و هوا گرفتمش وخودمو جمع و جور کردم
گارسون امد و صورت حساب و آورد...

من پولی همراهم نداشتم مشتمو باز کردم و رو به اون گارسون گفتم

- این برای پول غذا کافیه؟؟
گارسون با تعجب یه نگاه به من بعدم به الماس انداختو گفت

- ولی این خیلی زیاده خانم...

- اشکالی نداره من پول همراهم نیست اگه میشه قبولش کنین...

گارسون- بزارین همراهتون بیاد اون حساب کنه...

سیلای- همراهم دورم زده دیگه نمیاد، اینو بگیرین...
گارسون ناراحت شد ولی الماسو گرفت و گفت
- بزارین برم پیش مدیر خردش کنم...

سیلای- لازم نیست باقیش و بیاری اگه میشه پول غذارو خودت حساب کن و این الماس و برای خودت بردار ممکنه توی دردسر بیفتی...

گارسون- باشه...

سیلای- ببخشید من باید زود برم راه دریا از کدوم طرفه؟؟

گارسون- اگه تاکسی بگیرین خودش شمارو می‌رسونه...

سیلای- من پول همراهم نیست نمیتونم تاکسی بگیرم لطفاً راه و نشونم بدین...

گارسون- پس من براتون یه تاکسی می‌گیرم این الماس خیلی باارزشه برای جبران...

سیلای- باشه ممنون...
گارسون یه تاکسی برام گرفت، رفتم طرف دریا...
وقتی رسیدم پیاده شدم و به طرف ساحل دریا رفتم...
کنار دریا ایستادم و باحسرت به موج‌های خروشان دریا خیره شدم...
بوی دریا آرامش بخش بود ولی قلب من طوفانی بود و بوی دریا اثری بر قلب ترک خورده‌ی من نداشت...

رو به دریا گفتم- دیدی؟ دیدی پسری که در بستر خروشان تو به دنیا اومد و بزرگ شد چطوری دورم زد؟؟ دیدی چطوری با احساساتم بازی کرد؟؟ چراااااااا؟ چرااااااااا؟؟؟
چراا من؟! چرا من باید به این روز بیفتم؟؟
منی که توی زندگیم نتونسته بودم به هیچ *** اعتماد کنم به ارمیا اعتماد کردم ولی، ولی نتیجش چی شد، هاننننن؟!
پسرت دورم زد... چیه اون دختر بهتر ازمن بود؟؟
من چی کم داشتم؟ چرا ولم کرد؟ چرا قلب پاره پارمو تیکه تیکه کرد؟؟
خدایاااااااا
من چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این ظلمم؟ اگه قرار نبود یک روز خوش به خودم ببینم چرا منو خلق کردییییی چرااااا؟؟

چرا مثل مردم عادی خلقم نکردی؟؟ چرا از مهر پدر و مادر محرومم کردی؟؟ چرا نتونستم هیچ وقت سرمو روی دامن پرمهر مادرم بزارم؟؟
چرااااااا؟...

1400/11/12 12:20

#پارت_272
رمان #ماه_دریا

کنار ساحل روی زانو افتادم و اشکام سرازیر شد موج های دریا که به ساحل میومدن المااسایی که روی شن‌ها می‌افتاد باخودش می‌شست و می‌برد...
آب دریا به زانوهام میخورده با الماسا برمی‌گشت...
انگار دریا هم نمی‌خواست کسی اشکامو ببینه...
با زبون بی‌زبونی داشت آرومم می‌کرد...
خدایاااااااا دارم جون میدم منو بکش راحتم کن هق هق...

- سیلایییی؟؟ سیلای حالت خوبه چت شده سیلای؟؟ سیلای...

- آراهان منو بکش خواهش می‌کنم دیگه طاقت ندارم دیگه نمی‌تونم بریدم...

آراهان- چت شده سییلای؟ این چه حال و روزیه دختر چه بلایی سرت اومده؟ سیلای!! سیلااااتی یا خدا این چش شده؟!! نکنه... نه امکان نداره...
ارمیا یه بار بهم گفت اگه *** دیگه‌ای به غیر از اون به سیلای حتی دست بزنه رز روی گردنش به سیاه تغییر رنگ میده...

بزار ببینم نشان روی گردنش رنگش سیاه شده یا نه...
این‌که خدارو شکر رنگش آبیه!! پس سالمه!! ولی این حالش برای چیه!! ذهنشم قفل کرده بگو چرا نتونستم باهاش تماس بگیرم...

- سیلای!! سیلای!! سیلایم چشاتو باز کن عزیزم...
حالا چیکار کنم نمیتونم الان تبدیل شم چه گلی به سرم بگیرم خدا...
سیلای چی باعث این همه ناراحتی برای تو شده که به این روز افتادی چی قلبتو زخمی کرده؟
حتی قلب منم داره تیر میکشه سیلای!!
تو نمیدونی که هر دردی که تو احساس کنی منم احساسش می کنم سیلای؟!!

((در همان زمان))
(زمانی)

- رسیدیم اینجاست... خونه‌ی اون آشغال اینجا بود!! چه اتفاقی افتاده این منفجر شده؟!!!

احمدی- تو مطمعنی همینجاست؟!! اینجا که چیزی ازش نمونده!! بزار از یکی بپرسیم...
ببخشید آقا اینجا چه اتفاقی افتاده؟؟

- والا منم نمی‌دونم ولی میگن عروس جدید ارباب این خونه این بلارو سرشون آورده و در رفته...

زمانی- عروس جدید؟!! نکنه سیلای بوده؟!!

رفتم سراغ یکی دیگه عکس سیلای و نشونش دادم...

- ببخشید آقا شما این خانم و ندیدین؟؟

- اوووو این همون عروس بند بازه!!!

- چی؟!! چی چی بازی؟!! داری در باره.ی چی حرف میزنی؟

- دارم در باره‌ی این خوشگله حرف میزنم... اون از بالاترین طبقه‌ی ساختمون پرید پایین و خودشو با طناب به زمین رسوند... واقعاً دیدنی بود تا به حال همچین صحنه‌ی جذابی ندیده بودم...

احمدی- ندیدین از کدوم طرف رفت؟

- چرا اتفاقاً چون برام جالب بود داشتم نگاهش می‌کردم رفت توی اون رستوران...

1400/11/12 12:20

#پارت_273
رمان #ماه_دریا

- بیا بریم زمانی...

- کجا؟؟

احمدی- رستوران دیگه!!!!

زمانی- میگم احمدی، فکر میکنی این کار سیلای باشه؟!!

احمدی- نمیدونم ولی امیدوارم اون باشه حداقل مطمئن میشیم سالمه، بیا بریم...

زمانی- باشه بریم ولی بعد از اینکه خبر گرفتیم اول من باید باید با اون تاجر یه تصفیه حساب کنم...

احمدی- باشه منم پایه‌م باید یه درس درسترو حسابی بهش بدیم...

با احمدی رفتیم طرف رستوران از گارسونی که به مهمونا خوش آمد می‌گفت پرسیدم که سیلای و دیده یا نه، وقتی عکس و دید گفت

- بله ایشون اینجا بودن اون گارسونی که سینی کیک دستشه براش ماشین گرفت... اگه ازش بپرسین آدرسش و بهتون میگه...

رفتیم داخل پیش اون گارسون...

- سلام ببخشید شما این خانم و دیدین؟؟

- بله دیدمش خیلی ناراحت بود...
شما امروز باهاش اینجا قرار داشتین؟؟

زمانی- خیر چطور مگه؟

- هیچی وقتی اومد اینجا گفت وقتی همراهش اومد غذا سفارش میده رفت توی سرویس بهداشتی برگشت غذا سفارش داد بعد از چند دقیقه غیبش زد وقتی برگشت حالش اصلاً خوب نبود، بعدش که صورت حساب و دادم چون پول نداشت به جاش یه الماس باارزش بهم داد وگفت همراهش دورش زده و دیگه نمیاد... گفتم شاید شما همون همراهش باشین...

زمانی نه نیستم شما براش ماشین گرفتین نفهمیدین کجا رفت؟

- چرا گفت میره کناره دریا...

احمدی- کنار دریا؟!! اونجا چرا؟؟

زمانی- من چه میدونم؟! منکه هیچ وقت از کارای این دختر سر در نیاوردم، ولی کسی که باعث وبانی این مشکله رو میشناسم...

1400/11/12 12:20

#پارت_274
رمان #ماه_دریا

- کجا زمانی؟

- دارم میرم سراغ اون عوضی تا حقش و بزارم کف دستش

احمدی- صبر کن تو کنجکاو نیستی که بدونی سیلای منتظر کی بوده؟!

زمانی- نه چون اون منتظر کسی نبوده برای رد گم کردن همچین دروغی گفته ولی این وسط وقتی غیبش زده یه اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیش شده، فکر کنم کار همین آشغال باشه میرم حقشو بزارم کف دستش

وقتی رسیدم به خونه‌ی منفجر شدس یه دست مریزاد به سیلای گفتم خوب خونه خرابش کرده آفرین

پرس و جو کنان پیداش کردم

تا رسیدم بهش یه مشت جانانه نثارش کردم که جیگرم حال اومد

- آشغال بهت هشدار داده بودم که هیچ وقت به سارا نزدیک نشی ولی مثل اینکه همش باد هوا بوده

تا خواست جواب بده یکی دیگه خوابوندم توگوشش

تاجر- تو دیگه کدوم خری هستی به چه حقی منو زدی؟ تو اون دختره‌ی چموش و از کجا میشناسی؟

زمانی- این به تو ربطی نداره فقط بدون کمالی گفت اگه فقط یک بار دیگه دارم میگم فقط یک بار دیگه به پر و پای سارا بپیچی زنده زنده پوستت و میکنم شیرفهم شدی یا تکرارش کنم هان؟

تاجر- بهش بگو به پر و پاش نمی‌پیچم اگه پیداش کنم قیمه قیمش میکنم دختره‌ی سرتق و‌...

احمدی- تو خیلیی بیجا میکنی

بعدم یه مشت افسری زد تو چونش که فکر کنم فکش شکست

- ولش کن بیا بریم سیلای به خدمتش رسیده تمام زار و زندگیش دود شده رفته هوا ارزش زدن نداره

با احمدی یه تاکسی گرفتیم و رفتیم دریا داشتیم دنبال سیلای می‌گشتیم که دیدم آراهان کنار ساحل زانو زده ویه نفرم کنارشه!! رفتیم جلو! سیلایه!

- چی شده چه بلایی سرش آوردی؟

1400/11/12 12:21

#پارت_275
رمان #ماه_دریا

- من کاریش نکردم زر مفت نزن

زمانی- آره تو راس میگی!! پس چرا بیهوش کنارت افتاده؟ نکنه اونی که تو رستوران باهاش قرار داشت توبودی آره؟!

آراهان- (لعنت بر شیطون داره مثل خوره تو این موقعیت مغزمو میخوره) میگم من کاریش نکردم انقدر روی اعصابم راه نرو

زمانی- برو کنار بزار ببرمش بیمارستان تا بیشتر از این حالشو بد نکردی

آراهان- (دیگه دارم جوش میارم شیطونه میگه تبدیل شم و کلشو با همین دندونام بکنم زمین و زمانو از دستش راحت کنما) برو کنارر اون روی سگم و بالا نیار وقتی من اومدم سیلای حالش خوب نبود من نمی‌دونم چش شده ولی اینو بدون که سیلای و به تو یکی نمیدم حالا هم گم شو کنار

احمدی- بیا کنار زمانی!! چشماشو ببین قرمز شد اون حالش خوب نیست پا رو دمش نزار بد میشه اینجا ایران نیست کوتاه بیا

زمانی- باشه ولی فقط بخاطر سیلای یارو دیوونست نکنه زامبیه که چشماش تغییر رنگ میده؟!! (میدونم آدم نیست ولی چیه؟ نکنه بلایی سر سیلای بیاره؟! به این احمدیم که نمیتونم بگم لعنت)

آراهان- (ای خدا ببین گیر چه اسکولایی افتادما!!)
بهجای این همه زر مفت زدن برو یه ماشین بگیر ببریمش بیمارستان (نمی‌تونم از جادو استفاده کنم مردم می‌بینن فعلاً بیمارستان بهترین گزینست)

احمدی- من میرم...

1400/11/12 12:21

#پارت_276
رمان #ماه_دریا

(آراهان)
احمدی تاکسی گرفت رفتیم طرف بیمارستان توی راه سیلای با اینکه بیهوش بود اشکش سرازیر بود با بدبختی الماسارو از دید راننده و احمدی پنهان می‌کردم البته زمانیم کمک خوبی بود‌

دکتر بعد معاینه گفت این حال سیلای بر اثر شوک شدیدیه که بهش وارد شده!!!

- چه شوکی؟ یینی چی؟! مگه چه اتفاقی افتاده که این اینطوری شوکه شده که به مرگش راضی شده؟!!

زمانی- میگم چطوره یه ماما سیلایو ببینه شاید...

آراهان- خفه شوو بابا!! همچین اتفاقی براش نیفتاده اون کاملاً سالمه

زمانی- از کجا میدونی مگه تو باهاش بودی که میگی سالمه؟؟ اون مرتیکه یه آشغالیه که اون سرش ناپیدا حتماً دلیله شوکه شدنشم همینه

آراهان- میگم خفه شو، وقتی از چیزی خبر نداری زر مفت نزن

احمدی- خب سیلای خانم که بیخودی اینجوری نشده حتماً این وسط یه اتفاقی افتاده!! ولی چی؟
هر چی که بوده توی اون غذا خوری اتفاق افتاده من میرم دوباره یه سر به اونجا بزنم شما پیش سیلای باشین

زمانی- منم باهات میام می‌خوام فقط بدونم چرا به این روز افتاده اون دختر قوی و محکمی بود به راحتی کسی نمیتونه از پادرش بیاره

(احمدی)
به همراه کمالی وارد رستوران شدیم، تنها راه برای حل این مشکل دیدن دوربینای فیلمبرداری که نصب شده باید راضیشون کنم که نشونم بدن

بابدبختی راضیشون کردیم که اجازه بدن جاهایی که سیلای رفته از طریق دوربین ببینیم البته به کمک همون خدمتکاری که برای سلای تاکسی گرفته بود

زمانی- صب کن ببینم این ارمیا نیست؟!!
اون زنیکه کیه همراه؟!

احمدی- چرا خودشه، پس دلیل این حال سیلای خانم ارمیا بوده، باورم نمیشه با اون همه عشقی که به سیلای داشت چنین کاری کرده باشه، سیلای حق داره که به اون روز بیفته

زمانی- از اولم از این آشغال بچه سوسول خوشم نمی اومد، چطور تونسته همچین کاری با سیلای بکنه؟
به درک مگه من مردم خودم از دلش درمیارم نمیزارم برای این عوضی خودشو نابود کنه، حالا کدوم بدبختی رو دوباره تور کرده؟

احمدی- زمانی دقت کردی این زنه یجورایی شبیه سیلای خانمه نکنه ارمیا اشتباه گرفتتش؟!!

زمانی- توچجور منگلی هستی دیگه؟!! ببینم چطوری پلیس شدی هان؟
درسته که کمی شبیهه ولی نه اونقدری که اشتباه گرفته بشه، من گفتم ارمیا نفهمه ولی دیگه نه انقدر!
طرف زیر سرش بلند شده بوده فکر خوش‌گذرونی به سرش زده نامزد جدیدشو آورده بحرین، خبر نداشته که سیلای و می‌دزدن و یه راست میارن بیخ گوشش و دستش رو میشه نکبت...

1400/11/12 12:21

#پارت_277
رمان #ماه_دریا

- بزار برگردیم ایران چنان مخ سیلای و بزنم که دیگه هیچ وقت حتی اسم ارمیارم نیاره بالاخره مال خودم میشه

احمدی- خواب دیدی خیره تا وقتی اون آراهان باهاشه تو یکی هیچ شانسی نداری

زمانی- کی به اون غلچماق اهمیت میده؟ خیلی زر بزنه می‌دمش دست آدمام تا حالشو جابیارن

احمدی- من‌جای تو باشم دور و برش آفتابی نمیشم، مگه ندیدیش؟! من یه لحظه فکر کردم میخواد خون از چشماش بزنه بیرون از بس که قرمزه به خون نشست بود، پارو دمش نزار ازت خوشش نمیاد من نمی‌دونم کیه و از کجا پیداش شده ولی سیلای خانم بهش اعتماد داره آراهانم هواشو خیلی آدم خطر ناکیه مراقب رفتارت باش،
من موندم این یارو با ارمیا جیک تو جیک بود یعنی نمی‌دونست ارمیا سیلای رو دور زده؟!

زمانی- هرچی بوده این عوضی بد جوری قلب سیلایو شکست، حتماً همه‌ی این چیزارو دیده که به اون روز افتاده، اون همین جوریشم به هیچ مردی اعتماد نمی‌کرد حالا دیگ بدتر شد، من اینجا چند نفرو دارم می‌فرستمشون پی ارمیا تا آمار شو دربیارن باید بدونیم جریان از چه قراره

احمدی- باشه، بهتره دیگه بریم شاید سیلای به هوش اومده باشه

(آراهان)

- سیلای خوبی؟ یهو چت شد؟؟

سیلای- من خوبم، یعنی خوب میشم همه چی رو فراموش می کنم انگار که هیچ وقت اتفاقی نیفتاده

آراهان- چیو فراموش می‌کنی؟ چه اتفاقی‌و؟!!

سیلای- ارمیارو فراموش می کنم، اینکه یه روزی همچین آدمی عشقش و بهم اعتراف کرده بود و فراموش میکنم و داغی که به قلب شکستم زد و هرگز از یاد نمی‌برم

- ارمیارو فراموش می کنی؟ چرا؟ مگه چی شده؟ پیداش کردی؟

سیلای- دیگه هرگز اسمش و پیشم نیار و هرگز سراغش نرو اگه واقعاً من اربابتم

آراهان- باشه، هرچی تو بگی من نمی‌تونم از دستورات تو سرپیچی کنم، ولی دلیلشو نمیگی؟!!!

- نهههههههه نمیگم گفتم فراموشش کن ارزش گفتن نداره از اولم اعتماد کردن بهش اشتباه بود

آراهان- سیلای میدونم عصبانی هستی ولی هرچی که هست ممکنه اشتباه کرده باشی بعداً پشیمون نشی؟!

1400/11/12 12:22

#پارت_263
رمان #ماه_دریا

- چندتا از محافضا کشته شدن؟؟

آراهان- هشت نفر کشته شدن دونفرشون از افراد سروان احمدی بودن شش تای بعدی افراد من بودن...

سیلای- کارکیه؟ تومطمئنی کار ارمیا نیست؟

آراهان- نه سیلای کار ارمیا نیست اون هیچ وقت به افراد تو صدمه نمیزنه...
تو نمیدونی کجایی سیلای؟ ردی نشونی چیزی که بفهمی؟

سیلای- نه من توی یه اتاق شیک و لاکچریم با یه مشت لباس مندرج که مال رقاصای عربیه نمی‌دونم کی اینارو تنم کرده که خبر دار نشدم...
حالا که دارم دقت میکنم سبک این اتاق اصلاً با سبک‌های ایرانی نمیخونه کاملاً متفاوته...
همه جای اتاق دوربین کار گذاشتن حتی توی تاج تخت اونم بصورت تابلو کاملاً معلومه که عمدیه...

آراهان- پس برای همین بود که علائمی که از نشانت دریافت میکردم ضعیف بود وبه یک‌باره قطع شده! تو اصلاً ایران نیستی...
گوش کن سیلای اگه بتونی از اون خراب شده در بری و خودتو برسونی به دریا من سریع پیدات می‌کنم ببین میتونی کاری کنی؟؟

سیلای- در برم؟!!
داری میگی خون اون هشت نفرو پایمال کنم و فرار کنم؟! اونم بدون اینکه انتقام خونشونو بگیرم؟!!!
اونا خانواده داشتن بچه هاشون یتیم شدن و من حتی نمی‌دونم کار کدوم خریه!!
من میام دریا ولی بعد از اینکه به خدمت کسایی که این جنایت رو انجام دادن رسیدم وقتی کاملاً از هستی ساقتشون کردم خودمو به دریا می‌رسونم...

آراهان- لازم نیست بیای کنار دریا من می‌خواستم بی‌دردسر پیدات کنم ولی مثل اینه ملکه‌ی ما افرادشو ول نمی‌کنه به حال خودشون...
وقتی فهمیدی کجایی فقط کافیه بگی حتی اگه اون سر دنیا باشی من در نصف روز بهت میرسم فقط تا من بیام کاری نکن که به خطر بیفتی فهمیدی سیلای؟

سیلای- بله حتماً سرورم...
(به همین خیال باش... من اول باید از شر این لباس بی‌مصرف خلاص شم بعد یه فکری به حال بیرون رفتنم می‌کنم البته می‌دونم چطوری باید برم بیرون ولی اول باید بفهمم کار کی بوده وقتی یه درس نون و آبدار بهش دادم و حالش جا اومد که دیگه ازاین غلطا نکنه میرم...)

1400/11/12 12:17

#پارت_263
رمان #ماه_دریا

- چندتا از محافضا کشته شدن؟؟

آراهان- هشت نفر کشته شدن دونفرشون از افراد سروان احمدی بودن شش تای بعدی افراد من بودن...

سیلای- کارکیه؟ تومطمئنی کار ارمیا نیست؟

آراهان- نه سیلای کار ارمیا نیست اون هیچ وقت به افراد تو صدمه نمیزنه...
تو نمیدونی کجایی سیلای؟ ردی نشونی چیزی که بفهمی؟

سیلای- نه من توی یه اتاق شیک و لاکچریم با یه مشت لباس مندرج که مال رقاصای عربیه نمی‌دونم کی اینارو تنم کرده که خبر دار نشدم...
حالا که دارم دقت میکنم سبک این اتاق اصلاً با سبک‌های ایرانی نمیخونه کاملاً متفاوته...
همه جای اتاق دوربین کار گذاشتن حتی توی تاج تخت اونم بصورت تابلو کاملاً معلومه که عمدیه...

آراهان- پس برای همین بود که علائمی که از نشانت دریافت میکردم ضعیف بود وبه یک‌باره قطع شده! تو اصلاً ایران نیستی...
گوش کن سیلای اگه بتونی از اون خراب شده در بری و خودتو برسونی به دریا من سریع پیدات می‌کنم ببین میتونی کاری کنی؟؟

سیلای- در برم؟!!
داری میگی خون اون هشت نفرو پایمال کنم و فرار کنم؟! اونم بدون اینکه انتقام خونشونو بگیرم؟!!!
اونا خانواده داشتن بچه هاشون یتیم شدن و من حتی نمی‌دونم کار کدوم خریه!!
من میام دریا ولی بعد از اینکه به خدمت کسایی که این جنایت رو انجام دادن رسیدم وقتی کاملاً از هستی ساقتشون کردم خودمو به دریا می‌رسونم...

آراهان- لازم نیست بیای کنار دریا من می‌خواستم بی‌دردسر پیدات کنم ولی مثل اینه ملکه‌ی ما افرادشو ول نمی‌کنه به حال خودشون...
وقتی فهمیدی کجایی فقط کافیه بگی حتی اگه اون سر دنیا باشی من در نصف روز بهت میرسم فقط تا من بیام کاری نکن که به خطر بیفتی فهمیدی سیلای؟

سیلای- بله حتماً سرورم...
(به همین خیال باش... من اول باید از شر این لباس بی‌مصرف خلاص شم بعد یه فکری به حال بیرون رفتنم می‌کنم البته می‌دونم چطوری باید برم بیرون ولی اول باید بفهمم کار کی بوده وقتی یه درس نون و آبدار بهش دادم و حالش جا اومد که دیگه ازاین غلطا نکنه میرم...)

1400/11/12 12:17

#پارت_264
رمان #ماه_دریا

تا خواستم با جادوم‌ لباسم رو عوض کنم در باز شد و اون دوتا خدمتکاری که برای کار به خونم اومده بودن با لباسای باز که همه جاشون معلوم بود وارد شدند...

من موندم اون لباسارو برای چی پوشیدن؟!! نمی پوشیدن لایق‌تر بودن...
از کلاهی که سرم رفته بود بخاطر سهل‌انگاریم از دست خودم عصبانی بودم...
نخواستم یه بار وارد ذهن این دوتا عنتر بشم که حداقل اینجوری اون بدبختای مادر مرده رو به کشتن ندم...

ولی دیوار انتقام بلنده الان چنان بلایی سر این دوتا عجوزه بیارم که از کرده‌ی خودشون پشیمون بشن...

سلانه سلانه وبا وقار داشتن میومدن جلو چنان با افاده راه می‌رفتن که انگار از دماغ فیل افتادن مثل اینکه یادشون رفته تا همین چند روز پیش توی خونم داستن به عنوان خدمتکار کار میکردن...

تارسیدن بهم شروع کردن به ور ور کردن منم داشتم توی دلم نقشه می‌کشیدم که چطوری چه بلایی سرشون بیارم که صداشون تا اون سر دنیا بره جیگرم حال بیاد!!! به به موهاشونو چه خوشگل بستن جون میده بگیریشون و بکشی خخخ...

زن اول- به به سیلای خانم بالاخره بیدارشدی!!
من فکر کردم به خواب زمستونی رفتی...

زن دوم- آره البته حقم داشت بدبخت با اون همه داروی خواب آوری که تو ریختی توی آب و غذاش بایدم اینجوری می‌خوابید...

زن اول- حقت بود من نمیدونم این شوهر ما از چیه تو خوشش امده!!! تنها حسن تو زیباییته... مثل ما رقاصم که نیستی والا یه جوری مجنونت شده بود که خواب و خوراک نداشت...
ببین چه لباسیم داده تنش کنن دختره‌ی نالایق ایشششش...

زن دوم- آره والا ما این همه سال بهش خدمت کردیم نخواسته مارو بعنوان همسر دایمش انتخواب کنه!! خانم از راه نرسیده شده سوگلی نکبت شیطونه میگه تمام اون موهاشو از ته بتراشما!! حیف حیف که تو این خراب شده کلی دوبین هست...

سیلای- تو خیلی غلط میکنی عفریته خانم...
موهای کی رو میخوای بتراشی؟؟
مثل اینکه از جونت سیر شدی خدمتکار بی‌لیاقت...
اون عوضی هر بلایی سرتون آورده حقتون بوده لیاقتتون همینه...

1400/11/12 12:17