33 عضو
#پارت_238
رمان #ماه_دریا
- آره مردک خرشانس ببین چه به موقع زندگی دوباره پیدا کرد، بگو چرا انقدر پر انرژی بود!! نگو یارو امیدوار شده...
راستی تو بیکار بودی؟!! یارو خودش مرده بود واسه چی یهو انسانیتت گل کرده که دوباره زندش کردی؟!!
- میشه خفه شی خودم دارم از ترس طرف قالب تهی میکنم توام این وسط شدی کاسهی داغتر از آش!!! وقتی پیر بود حریف عشقش نشدیم وای به وقتی که جوونم شده اونم به دست من رسماً بدبخت شدم حسنا...
حسنا- حقته تا تو باشی که دیگه از این دلسوزیا نکنی...
دیگه تا وقتی شرکت تعطیل شد کمالی یا همون زمانی مزاحمم نشد ولی من موندم با این چیکار کنم حالا دیگه اگه یه درصد امکان داشت عقب نشینی کنه اونم با جوان شدنش از دست رفت...
باحسنا از شرکت زدیم بیرون من باید به چند جا سر میزدم تا شاید ردی از ارمیا و عالیه پیدا کنم، موندم چرا ازم فرار کرد یعنی چی شده؟؟ چرا نمیزاره باهاش در ارتباط باشم؟! این فکر علت دوری ارمیا مثل خوره افتاده به جونم... بعد از اون همه بلایی که توی اون غار لعنتی سرم آورد ولم کرد رفت...
حسنا- کجا بریم سیلای؟
- بریم کناره ساحل شاید یه جایی اونجاهاباشه...
رسیدیم کنار ساحل دریا داشت طوفانی میشد عینه قلب من که در تلاتمه... خیره شدم به دریای آبی که حالا داره با رنگ شب هماهنگ میشه و غروبی زیبا رو نقاشی میکنه... یک آن دلم گرفت قلبم سنگین شد یعنی کجاست؟؟
- کجاییییی؟؟ ارمیا تو کجاییییی؟
انقدر فریاد زدم که دیگه نفسی برام نموند، من نمیدونم کی این قلبمو دادم بهت! ولی اگه خبری ازت نشه تاریخی رو که ولت میکنم روی همینن قلب با آتیش حک میکنم تا هیچ وقت فراموشش نکنم ارمیااا شنیدیییییی!! ارمیاااا
- سیلای جان آروم باش اون هر جا باشه برمیگرده ولت نمیکنه... دختر تو که بهش اعتراف نکردی پس چرا داری خود خوری میکنی؟؟
- میترسم صدمه دیده باشه که نمیخواد دیگه منو ببینه وگرنه چرا باید بی خبر بزاره بره؟! چرا؟؟ چرااا؟؟؟
#پارت_239
رمان #ماه_دریا
(حسنا)
- باشه حالا خودتو عذاب نده بیا بریم جاهای دیگرم بگردیم، میگم ممکنه رفته باشن به بیمارستان؟!
- نمیدونم شاید ولی امکانش کمه اگه برن بیمارستان لو میرن...
- شاید ولی بهتره بریم بگردیم شاید نتیجه داد بهتر از اینکه اینجا خودخوری کنی
اگه حالش اونقدر که گفتی بد باشه ممکنه توی یکی از بیمارستانهای اینجا بستری باشه!! بیا بریم ازبس فریاد زدی صدات گرفته بیا... (این اگه تنها بمونه از غصه دق میکنه طفلکی تازه شادی به زندگیش اومده بود درسته که خیلی خود داره و چیزی و بروز نمیده ولی من یازده سال باهاش دوست بودم از کلاس اول خوب میدونم بعد از اون همه رنج و عذاب پیدا شدن ارمیا چه حکمی براش داشت، خدا نکنه بلایی سر ارمیا اومده باشه وگرنه کاخ آرزوهایی که سیلای برای خودش ساخته خراب میشه... واییی نه نباید اینطوری بشه فعلاً باید سرگرمش کنم تا اون آراهان برگرده... )
تا ساعت دوازده شب تمام بیمارستانهای کیش رو زیر پا گذاشتیم ولی خبری از ارمیا نبود... به هر بیمارستانی که رسیدیم سیلای تمام اتاقارو دونه به دونه خودش گشت تا مطمعن بشه که با اسم جعلی بستری نشده باشه دست آخرم ناامید و خسته توی ماشین از حال رفت...
- سیلای جان سیلای!!! اگه میدونستم عاشق شدنت چنین نتیجهای داره خودم قلم پای ارمیارو میشکستم حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد، سیلای تو حامی و پشتوانهی من توی این سالها بودی طاقت این حال و روزتو ندارم سیلای خواهر خوبم عزیزم... چنان کنارش نشستم که دلتنگی تمام این سالهایی که کنارم بود ولی هرگز اجازه نداده بود این کار رو بکنم رفع بشه...
باهم رفتیم به ویلای ما، سیلای رو از ماشین پیاده کردم ببرم تو که دیدم یه ماشین سیاه کمی دورتر پارک کرده حالا که دارم دقت میکنم این ماشینو جلوی چندتا از بیمارستانا هم دیدم پس این اینجا چیکار داره؟؟ نکنه داره مارو تعقیب میکنه؟!!
سیلایو بردم تو بابا بادیدنمون نگران شد...
- حسنا چی شده؟! سیلای چشه؟!
- چیزیش نیست بابا از ناراحتی زیاد و خستگی به این روز افتاده...
بابا من سیلای و میبرم بالا برمیگردم کمی صبر کنین کارتون دارم...
- باشه دخترم مراقبش باش...
- چشم...
بعد از اینکه سیلای بردم توی اتاق خواب برگشتم پایین پیش بابا...
- بابا جان انگار یکی داره مارو تعقیب میکنه توی کوچه یه ماشینه که امروز چندین بار دیدمش الانم کمی دورتر پارککرده...
- تومطمعنی تعقیبتون کرده؟؟
- آره بابا خودم دیدمش، میگم زنگ بزنیم به سروان احمدی؟!
- نمیدونم!! خب باشه زنگ بزن بیاد حداقل خیالمون راحت میشه...
- باشه، زنگ زدم به سروان احمدی و جریان رو بهش توضیح
دادم اونم سر بیست دقیقه خودشو رسوند...
وقتی ماشینو نشونش دادم خواست بره طرفش که رانندهی ماشین دنده عقب گرفت و در رفت سروان احمدی دنبالش...
وای خدای من یعنی کی بوده نکنه دنبال سیلای هستن؟
- بابا جون سیلای توی اون ویلا تنهایی در خطره من مطمعنم اینا دنبال سیلای هستن چیکار کنیم؟؟
#پارت_240
رمان #ماه_دریا
- نمیدونم منم بد جوری ترس به دلم افتاده...
محافظایی که استخدام کرده هنوز هستن من امروز یه آگهی برای استخدام خدمتکار دارم ولی هنوز خبری نشده اون توی خونه نباید تنها بمونه فردا سریع دونفر خانم برای این کار پیدا میکنم باید با سروان احمدی هم صحبت کنیم تا شاید نا محسوس مراقب سیلای باشه...
حسنا- آره فکر خوبیه منم با سیلای صحبت میکنم و جریان بهش میگم اوضاع خیلی قاراشمیش شده من اصلاً نمیدونم چی به چیه!!!
- چرا مگه اتفاقی توی شرکت افتاده؟؟
حسنا- عهه خوب شد یادم انداختی بابا میدونی حسابدار جدید شرکت کی از آب در اومد؟!!
- هان حسابدار شرکت؟!!! مگه میشناسیدش؟
حسنا- منکه نشناختمش ولی سیلای به محض دیدن طرف فهمید کیه...
- خوب حالا کیه یارو؟!
حسنا- بابا باورت میشه این یارو همون کمالیه، همونیکه خواستگار سیلای بود!!!
- چی داری میگی دخترهی ور پریده الان چه وقت شوخیه؟!
حسنا- ای بابا شوخی چیه بابا میگم خودشه حتی اون آراهانم شناختش...
- آراهان دیگه کیه؟؟!
حسنا- ه... ه... هان؟!! آراهان محافظ سیلای دیگه...
- مگه کمالی نمرده؟!! تازه این یارو همش سی یا کمتر سن داره این کجا اون کجا خواب نما شدی؟!
حسنا- واااا... بابا میگم خودشه این سیلای بدبخت داشت از ترس سکته میکرد منم اصلاً تو باغ نبودم بعداً فهمیدم یارو کیه...
- واقعاً خودشه؟؟
- آره باباجان من چند بار باید بگم؟
- ولی آخه مگه کمالی نمرده بود؟! چطوری زنده شده اونم اینجوری جوون با عقل جور در نمیاد مگه اینکه لطف خدا شامل حالش شده باشه وگرنه...
حسنا- بله ((ای بابای از همه جا بیخبر من تو که نمیدونی اون دختری که بالا لالا کرده باعث و بانی همیه ایناس اگه بدونی!!!))
#پارت_241
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
دیشب تمام بیمارستانای کیش و زیرو رو کردم تمام اتاقارو دونه دونه خودم گشتم ولی نبود امکان نداره اون اینجا باشه!!! اون رفته جایی که دست من بهش نرسه ولی چرا من توش موندم؟!! دفعهی آخر من حتی نتونستم صورتشو ببینم سرش پایین بود و کلاه روی سرش چهرش معلوم نبود... نکنه اون اون سامر عوضی بلایی سر صورتش آورده؟!!
باید از آراهان بپرسم اون صورتش رو دیده، رفتم توی ذهن آراهان...
- آراهان کجایی؟؟
- همین دوروبر کاری داشتی؟!
- آره بگو ببینم اون سامر عوضی بلایی سر صورت ارمیا آورده بود؟؟!
- خب دختر خوب اون زیر شکنجه بوده میخواستی صورتش سالم باشه؟؟
از اون لحاظ نگفتم خودتو نزن به خنگی میگم کاری با صورتش کرده قیافش تغیر کنه؟! بلایی سر صورتش آورده بود؟؟! آراهان..
- خب راستشش سورتش زخمی بود ولی دقت نکردم آخه عجله داشتم تا از اونجا خارجشون کنم صورتش خونی بود دقیق ندیدم...
- داری دروغ میگی؟؟ فکر نکن چون نمیبینمت میتونی دروغ تحویلم بدی!
- دروغ نمیگم دقیق ندیدمش...
- پیداشونم نکردی؟؟!
- نه نیستن من موندم کجا رفتن!!
- باشه اگه پیداشون کردی بهم بگو...
حسنا- سلام سیلای بیدار شدی؟؟
- سلام صبح بخیر آره بیدارم بابت دیشب ممنون حسنا..
- خواهش میشه کاری نکردم که راستی باید در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم...
- در مورد چی؟
- دیشب یه ماشین سیاه داشت تعقیبمون میکرد!! من با سروان احمدی تماس گرفتم اونم اومد ولی یارو تا احمدی رو دید در رفت...
- آره میدونم خودمم دیدمش...
- میدونی کیه؟
- نه نمیدونم نتونسیم بگیریمش در رفت...
- من فکر میکنم اونا دنبال تو هستن سیلای!! باید مراقب باشی...
- نگران نباش من مراقبم، بریم شرکت؟
- امروز جمعس دختر خوب...
- چی جمعه؟!! اوففف همه چی رو قاطی کردم، باشه پس من دیگه مزاحم شما نمیشم برمیگردم خونه ی خودم...
#پارت_242
رمان #ماه_دریا
- تو مزاحم نیستی ولی اگه اینجا راحت نیستی بعد صبحانه باهم میریم... میام تا وقتی بابا برات خدمتکار استخدام کنه تنها نباشی...
(سیلای)
- باشه هر جور راحتی...
بعداز صبحانه همراه حسنا رفتیم ویلای خودم نگهبانا همچنان بودن داشتن نگهبانی میدادن وقتی مارو دیدن درو باز کردن منو حسنا رفتیم تو... خونه سوت و کور بود آدم دلش میگرفت، باحسنا رفتم توی پزیرایی روی مبل نشستم باید به چندتا از کارای شرکت که مربوط به من بود رسیدگی میکردم...
حسنا- سیلای من میرم آشپز خونه غذا درست کنم برای ناهار...
- باشه ولی من نمیدونم چیزی توی یخچال هست یا نه!!!
حسنا- اشکالی نداره نباشه میرم خرید میگیرم تو به کارت برس...
من مشغول کارم شدمو حسنام رفت آشپز خونه تا غذادرست کنه...
بیشتر دوساعت سرم توی لپتاب بود و از دور و برم خبرنداشتم، مشغول تایپ کردن یه مطلب توی لپتاب بودم که حسنا با سینی چای اومد...
- بفرما اینم یک استکان چای دبش برای خانم رئیس... نوش جان...
- ممنون خیلی تشنم بود...
- قدر نمیدونی که دوست به این خوبی داری اگه بدونی چه ناهاری درست کردم انگشتاتم باهاش میخوری...
داشتم با حسنا حرف می زدم که آقای جوادی با دوتا خانم نسبتاً مسن اومد تو...
- سلام آقای جوادی خوش اومدین...
جوادی - ممنون سیلای جان... الوعده وفا اینم خدمتکارایی که گفته بودم... کارشونو خوب بلدن درمورد دست مزدشونم باهاشون صحبت کردم اگه چیز دیگهای لازمه بگو تا در قرار داد کاریشون نوشته بشه...
- فقط یه چیز باید در قرارداد ذکربشه اونم اینکه وقتی خدمهی قبلی برگشتن باید بدون اعتراض برن همین...
جوادی- خب خانما ایشون صاحب این خونه هستن اینم شرطی که دارن قبول میکنین یا نه میل خودتونه نخواستین میتونین برین...
جفتشون بدون فکر کردن گفتن قبوله انگار خیلی عجله داشتن!!
سیلای- خب منو شما یه مدت کوتاهی باهمیم امیدوارم باهم کنار بیایم حالا اسمتون چیه؟؟
- اسم من هاناست خانم...
- اسم منم راحیله خانم...
- هانا و راحیل!! از آشناییتون خوشبختم... میتونین برین سرکاتون...
- چشم...
جوادی- خب اگه با من کاری ندارین من دیگه میرم...
سیلای- نه آقای جوادی ناهار بمونین حسنا ناهار درست کرده باشین که باهم بخوریم...
جوادی واقعاً؟؟ حسنا درست کرده؟؟ آفرین حالا خودش کجاست؟؟
- همینجا!!! عه یدفعه کجا غیبش زد؟؟
حسناااااا...
#پارت_243
رمان #ماه_دریا
- حسنا؟؟
- من اینجام بابا رفتم برای بابای عزیزم چایی بیارم، بفرمایین جناب وکیل!
جوادی- به به این چایی خوردن داره نمیشه ازش گذشت...
- بابا!! اینا رو از کجا پیدا کردی امروز که جمعس!!
- تو به این کارا کاری نداشته باش من دوست و آشنا زیاد دارم برام کاری نداره...
- ایول به بابای خودم...
بعد از ناهار حسنا با باباش رفتن منم رفتم تا به کارام برسم اون دوتا خدمتکارم مشغول تمیز کردن خونه بودن این وسط یه چیزی خیلی روی مخم بود، این دوتا همش زیر چشمی منو نگاه میکردن از این کارشون خوشم نمیومد ولی حوصلهی کنکاش هم نداشتم... چون تازه وارد بودن این کاراشون عادیه...
زمانی توی شرکت همهی کارا رو گردن گرفته بود با افرادش انجامشون میداد این وسط با آراهانم میونهی خوبی نداشت... نه زمانی و نه احمدی، من نمیدونم این آراهان چه هیزم تری به اینا فروخته که چشم دیدنشو ندارن!!
امروز یک هفته از روزی که ارمیا رو گم کردم میگذره ولی من حتی یه نشونهی کوچیکم ازش پیدا نکردم...
آراهان همه جارو دنبالش گشت وقتی دید نمیتونه پیداش کنه گفت بهتره خودش با پای خودش برگرده ولی این روزا رفتارش تغییر کرده خیلی نگران بنظر میرسه...
داشتم توی دفترم به کارام میرسیدم امروز یه مشتری عرب داریم که اگه باهاش به توافق برسم هم برای من و هم برای همه کارمندام خوب میشه میتونم حقوقشونو بیشترکنم...
چند تقه به در خورد و زمانی و احمدی اومدن تو...
- بله؟؟ امرتون؟
زمانی- تو امروز مشتری خارجی داری؟
- بله دارم از بحرینه چندتا سفارش توپ داره که میخواد ما انجام بدیم چطور؟؟
زمانی- بحریننننن؟؟ چرا بهش اجازهی ملاقات دادی؟ خطرناکه تو که اونارو نمیشناسی ممکنه همش کلک باشه!!!
احمدی- راس میگه منم باهاش موافقم، چون اونیکه شمارو تعقیب میکنه خیلی حرفهایه نمیشه به راحتی گیرش انداخت فقط دیروز تونستم تا نزدیکی یه هتل تعقیبش کنم که بعد دوباره گمش کردم بهتر بیشتر مراقب باشین...
- شما ها لازم نکرده نگران سیلای باشین من خودم هستم...
زمانی- باز این قاشق نشسته پیداش شد!
چیه راه به راه اینجایی؟ اصلاً کی هستی که داری سیلای رو فریب میدی؟!!
آراهان- هنوز مادر نزاده کسی که سیلای رو فریب بده منکه جای خود دارم مگه نه سیلای جان؟
زمانی- هویییی یابو انقدر سیلای جان سیلای جان نکن میام لهت میکنما!!
آراهان- هه هه بیا ببینم چن مرده حلاجی عمو...
سیلای- بس کنینننن... اینجا جای دعوا نیست...
و شما جناب زمانی مثل اینکه از جونت سیر شدی که سربه سر آراهان میزاری!!! بهتره ازش دور بمونی البته اگه میخوای از جوونیت لذت ببری!! وگرنه هرجور راحتی
بعداً نگی نگفتی!!
1400/11/11 09:51#پارت_244
رمان #ماه_دریا
- مثلاً میخواد چه غلطی بکنه؟
سیلای- اینو دیگه باید از خودش بپرسی...
احمدی- خانم صادقی میدونم فضولیه ولی میشه بگین این آقا چه نسبتی با شما دارن؟؟ چرا همیشه همراهتونه؟
سیلای- محافظمه... چیه باهاش مشکلی دارین؟
احمدی- نه چه مشکلی؟ فقط زیادی روی مخه داره توی دست و پام میپیچه نمیزاره با شما یک کلمه حرف بزنیم!! تا میایم پیشتون انگار موش رو آتیش میزنی پیداش میشه!! هیچ اصل و نصبی هم که نداره!! چطوری بهش اعتماد کردی؟؟
سیلای- من به اصل و نصبش کاری ندارم همین قدر که توانایی محافظت ازم رو داره کافیه درضمن اون یه اصیل زادهی واقعیه که لنگه نداره...
زمانی- مثل اینکه خیلی بهش اعتماد داری با اینکه تازه باهاش آشنا شدی!!
آراهان- چیه؟ چطونه؟؟ با من مشکل دارین بیاین سراغ خودم چرا مخ این بدبخت رو کار گرفتین عقل ندارین یا جرعت؟ خاله زنکا!!
احمدی- هویییییی حرف دهنتو بفهم مثل اینکه نمیدونی با کی طرفی؟! یه کاری نکن به جرم توهین به مامور دولت بندازمت پشت میلههای زندان تا آب خنک بخوری...
آراهان- بیا ببینم چن مرده حلاجی جوجه؟!!!
- تمومش کنییین مگه با شما نیستم؟؟
الان مهمونا میرسن اونوقت شما مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟؟ خجالت بکشین مردای گنده بک...
سیلای- بعداز اینکه همه رو از اتاق بیرون کردم رفتم به اتاق جلسه زمانیم اومد و البته آراهان همیشه حاضر در همه جا... وای خدا قیافهی این زمانی دیدنی میشه وقتی میبینه آرهان همیشه پیشمه و نمیتونه نزدیکم بشه، این آراهانم بد جوری آتیشش میزنه...
#پارت_245
رمان #ماه_دریا
آراهان امد پیشم و یواشکی گفت
- میخوای بدونی چند نفرن؟
میدونستم که میتونم به کمک آراهان اونارو چندین کلیومتر اونورتر ببینم فقط کافیه بخوام کی رو ببینم... شیطنتم گل کرد تصمیم گرفتم کمی با اینابازی کنم ببینم چه عکس العملی نشون میدن...
- باشه ببینم...
جمعاً شیش نفرن که دوتاشون زن... وهمشون مسلحن (اینا کین؟ قصدشون چیه؟ اگه یه مشتریه معمولین چرا اسلحه دارن نکنه که اینا سارق هستن؟؟ هه چه جالب مثل اینکه امروز موجبات خوشیم فراهم شده!!!) خب حالا بیا بازی کنیم آراهان خیلی وقته شیطنت نکردم حوصلم پوکید...
آراهان- ایول، تو فقط لب تر کن...
زمانی- میخواین چیکار کنین؟
آراهان- به تو چه مگه فضولی؟ خب بگو چیکار کنم سیلای؟؟
- اول از همه برو به خدمه بگو که برای 9 نفر روی این میز بساط پزیرایی رو بچینن من میدونم که اونا همشون نمیان اینجا باید بدونن که میدونیم چند نفرن بعدم چند نفرو بزار اونایی که از اینا جدا میشن زیر نظر بگیرن و وقتی داشتن میرفتن فضولی تو حسابی از خجالتشون در بیا منم اینجا به خدمت اونا میرسم اگه جرعت کنن کلاه سرم بزارن یا دردسر درست کنن!!! همینجا باباشونو در میارم چه برسه به پدرشون...
زمانی- شما دوتا دیونه شدین اونا ممکنه آدمای عادی نباشن!!
سیلای- دقیقاً همینطوره اونا مسلحن و من نمیتونم جون خدمهی این شرکت رو به خاطر این عوضیا به خطر بندازم پس... قبل از اونا باید وارد عمل بشم که اگه قصد دیگه ای داشتن بتونم بموقع عمل کنم...
زمانی- مسلحن؟!!! تو از کجا فهمیدی که مسلحن؟؟ جاسوس داری بینشون؟؟!
- نه ندارم من خودم دیدم که مسلحن...
زمانی- چییییی!!!! خودت دیدی چطوری؟؟
آراهان- نمیخواد تو بدونی، فقط وقتی من از اینجا میرم هواست به سیلای باشه خط روی صورتش بیفته بیچارت میکنم!!
سیلای- وقتی اومدن تو برو نگران من نباش مگه خودم افلیجم؟؟
زمانی- نه افلیج نیستی ولی یه زنی!!! ماهم مَردیم غیرت داریم، کسی حق نداره به تو چپ نگاه کنه... آراهانم نمیگفت من از کنارت جم نمیخوردم خیالت راحت تا من اینجام سیلای!! چشم هر کدومشون که زیاد اینور اونور بره مرده...
سیلای- تو اسلحه با حودت داری؟؟ برای چی؟؟
زمانی- برای محافظت از تو من دیگه به هیچ *** نمیتونم اعتماد کنم پس باید به خودم متکی باشم برای در امان نگهداشتن تو...
#پارت_246
رمان #ماه_دریا
- این آراهان چلغوزم اگه زندست به خاطر توعه سیلای... وگرنه همون روز اول دخلش رو میآوردم...
این دیگه داره دنبال شر میگرده میخواستم بفرستم دنباله نخود سیاه که آراهان گفت
- مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟؟ با این میخوای دخل منو بیاری؟!!
رفت واسلحه رو گرفت و شلیک کرد کف دست خودش!!!
- چیکار کردی روانی دیونه شدی؟!!! این چه کاری بود که کردی؟؟ خواستم برم جلو که دیدم زخم دستس خو دبه خود داره خوب میشه! برای من دیگه زیاد جای تعجب نداشت ولی زمانی مثل این برق گرفتهها خشکش زده بود و داشت متعجب به آراهان و زخم دستش نگاه میکرد...
آراهان- دفعهی دیگه که خواستی تهدیدم کنی با یه چیزی تهدید کن که اثر کنه این اسباب بازیا به درد خودت میخوره...
زمانی- تو چی هستی؟؟ چطور جای گلوله به همین راحتی خوب شد؟!! نکنه اصلاً آدم نیستی هان؟؟
آراهان- مثل اینکه مغزت شروع کرده به کار کردن...
سیلای- بسه دیگه رسیدن آراهان برو بگو وسایل پذیرایی رو بیارن میدونی که باید چیکار کنی؟؟!
آراهان- خیالت راحت...
سیلای- آقای زمانی؟!! تو چرا خُشکِت زده؟؟
زمانی- این... این چی گفت الان؟!! آدم نیست؟؟ پس چیه؟
سیلای- بیخیال شو جناب هرچیم اینجا دیدی همینجا چال کن به کسی نگو وگرنه همه میگن دیونهای ها!!!
زمانی- کم بیراهم نمیگن اگه بگن!! دیگه دارم دیوونه میشم...
به دستور آراهان مقدمات پذیرایی فراهم شد بعد از یک ربع اونا رسیدن... همونطور که فکرشو کرده بودم سه نفرشون نبودن با دیدن میز کمی تعجب کردن، بعد از نشستنمون اون دوتا خانم میخواستن بیان کنار من بشینن که آراهان طرف چپم نشست و زمانی طرف راستم اون دوتام مثل ماست وارفته رفتن پیش بقیه نشستن با تعجب داشتن به هم نگاه میکردن به عربی ازشون خواستم که از خودشون پذیرایی کنن من عربیم زیاد خوب نبود ولی نمیدونم چی شد که انقدر فول داشتمحرف میزدم!!! بعد از چند دقیقه آراهان بلند شد و رفت من موندم و زمانی حالا باید می رفتم تو کارشون..
#پارت_241
رمان #ماه_دریا
(سیلای)
دیشب تمام بیمارستانای کیش و زیرو رو کردم تمام اتاقارو دونه دونه خودم گشتم ولی نبود امکان نداره اون اینجا باشه!!! اون رفته جایی که دست من بهش نرسه ولی چرا من توش موندم؟!! دفعهی آخر من حتی نتونستم صورتشو ببینم سرش پایین بود و کلاه روی سرش چهرش معلوم نبود... نکنه اون اون سامر عوضی بلایی سر صورتش آورده؟!!
باید از آراهان بپرسم اون صورتش رو دیده، رفتم توی ذهن آراهان...
- آراهان کجایی؟؟
- همین دوروبر کاری داشتی؟!
- آره بگو ببینم اون سامر عوضی بلایی سر صورت ارمیا آورده بود؟؟!
- خب دختر خوب اون زیر شکنجه بوده میخواستی صورتش سالم باشه؟؟
از اون لحاظ نگفتم خودتو نزن به خنگی میگم کاری با صورتش کرده قیافش تغیر کنه؟! بلایی سر صورتش آورده بود؟؟! آراهان..
- خب راستشش سورتش زخمی بود ولی دقت نکردم آخه عجله داشتم تا از اونجا خارجشون کنم صورتش خونی بود دقیق ندیدم...
- داری دروغ میگی؟؟ فکر نکن چون نمیبینمت میتونی دروغ تحویلم بدی!
- دروغ نمیگم دقیق ندیدمش...
- پیداشونم نکردی؟؟!
- نه نیستن من موندم کجا رفتن!!
- باشه اگه پیداشون کردی بهم بگو...
حسنا- سلام سیلای بیدار شدی؟؟
- سلام صبح بخیر آره بیدارم بابت دیشب ممنون حسنا..
- خواهش میشه کاری نکردم که راستی باید در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم...
- در مورد چی؟
- دیشب یه ماشین سیاه داشت تعقیبمون میکرد!! من با سروان احمدی تماس گرفتم اونم اومد ولی یارو تا احمدی رو دید در رفت...
- آره میدونم خودمم دیدمش...
- میدونی کیه؟
- نه نمیدونم نتونسیم بگیریمش در رفت...
- من فکر میکنم اونا دنبال تو هستن سیلای!! باید مراقب باشی...
- نگران نباش من مراقبم، بریم شرکت؟
- امروز جمعس دختر خوب...
- چی جمعه؟!! اوففف همه چی رو قاطی کردم، باشه پس من دیگه مزاحم شما نمیشم برمیگردم خونه ی خودم...
#پارت_242
رمان #ماه_دریا
- تو مزاحم نیستی ولی اگه اینجا راحت نیستی بعد صبحانه باهم میریم... میام تا وقتی بابا برات خدمتکار استخدام کنه تنها نباشی...
(سیلای)
- باشه هر جور راحتی...
بعداز صبحانه همراه حسنا رفتیم ویلای خودم نگهبانا همچنان بودن داشتن نگهبانی میدادن وقتی مارو دیدن درو باز کردن منو حسنا رفتیم تو... خونه سوت و کور بود آدم دلش میگرفت، باحسنا رفتم توی پزیرایی روی مبل نشستم باید به چندتا از کارای شرکت که مربوط به من بود رسیدگی میکردم...
حسنا- سیلای من میرم آشپز خونه غذا درست کنم برای ناهار...
- باشه ولی من نمیدونم چیزی توی یخچال هست یا نه!!!
حسنا- اشکالی نداره نباشه میرم خرید میگیرم تو به کارت برس...
من مشغول کارم شدمو حسنام رفت آشپز خونه تا غذادرست کنه...
بیشتر دوساعت سرم توی لپتاب بود و از دور و برم خبرنداشتم، مشغول تایپ کردن یه مطلب توی لپتاب بودم که حسنا با سینی چای اومد...
- بفرما اینم یک استکان چای دبش برای خانم رئیس... نوش جان...
- ممنون خیلی تشنم بود...
- قدر نمیدونی که دوست به این خوبی داری اگه بدونی چه ناهاری درست کردم انگشتاتم باهاش میخوری...
داشتم با حسنا حرف می زدم که آقای جوادی با دوتا خانم نسبتاً مسن اومد تو...
- سلام آقای جوادی خوش اومدین...
جوادی - ممنون سیلای جان... الوعده وفا اینم خدمتکارایی که گفته بودم... کارشونو خوب بلدن درمورد دست مزدشونم باهاشون صحبت کردم اگه چیز دیگهای لازمه بگو تا در قرار داد کاریشون نوشته بشه...
- فقط یه چیز باید در قرارداد ذکربشه اونم اینکه وقتی خدمهی قبلی برگشتن باید بدون اعتراض برن همین...
جوادی- خب خانما ایشون صاحب این خونه هستن اینم شرطی که دارن قبول میکنین یا نه میل خودتونه نخواستین میتونین برین...
جفتشون بدون فکر کردن گفتن قبوله انگار خیلی عجله داشتن!!
سیلای- خب منو شما یه مدت کوتاهی باهمیم امیدوارم باهم کنار بیایم حالا اسمتون چیه؟؟
- اسم من هاناست خانم...
- اسم منم راحیله خانم...
- هانا و راحیل!! از آشناییتون خوشبختم... میتونین برین سرکاتون...
- چشم...
جوادی- خب اگه با من کاری ندارین من دیگه میرم...
سیلای- نه آقای جوادی ناهار بمونین حسنا ناهار درست کرده باشین که باهم بخوریم...
جوادی واقعاً؟؟ حسنا درست کرده؟؟ آفرین حالا خودش کجاست؟؟
- همینجا!!! عه یدفعه کجا غیبش زد؟؟
حسناااااا...
#پارت_243
رمان #ماه_دریا
- حسنا؟؟
- من اینجام بابا رفتم برای بابای عزیزم چایی بیارم، بفرمایین جناب وکیل!
جوادی- به به این چایی خوردن داره نمیشه ازش گذشت...
- بابا!! اینا رو از کجا پیدا کردی امروز که جمعس!!
- تو به این کارا کاری نداشته باش من دوست و آشنا زیاد دارم برام کاری نداره...
- ایول به بابای خودم...
بعد از ناهار حسنا با باباش رفتن منم رفتم تا به کارام برسم اون دوتا خدمتکارم مشغول تمیز کردن خونه بودن این وسط یه چیزی خیلی روی مخم بود، این دوتا همش زیر چشمی منو نگاه میکردن از این کارشون خوشم نمیومد ولی حوصلهی کنکاش هم نداشتم... چون تازه وارد بودن این کاراشون عادیه...
زمانی توی شرکت همهی کارا رو گردن گرفته بود با افرادش انجامشون میداد این وسط با آراهانم میونهی خوبی نداشت... نه زمانی و نه احمدی، من نمیدونم این آراهان چه هیزم تری به اینا فروخته که چشم دیدنشو ندارن!!
امروز یک هفته از روزی که ارمیا رو گم کردم میگذره ولی من حتی یه نشونهی کوچیکم ازش پیدا نکردم...
آراهان همه جارو دنبالش گشت وقتی دید نمیتونه پیداش کنه گفت بهتره خودش با پای خودش برگرده ولی این روزا رفتارش تغییر کرده خیلی نگران بنظر میرسه...
داشتم توی دفترم به کارام میرسیدم امروز یه مشتری عرب داریم که اگه باهاش به توافق برسم هم برای من و هم برای همه کارمندام خوب میشه میتونم حقوقشونو بیشترکنم...
چند تقه به در خورد و زمانی و احمدی اومدن تو...
- بله؟؟ امرتون؟
زمانی- تو امروز مشتری خارجی داری؟
- بله دارم از بحرینه چندتا سفارش توپ داره که میخواد ما انجام بدیم چطور؟؟
زمانی- بحریننننن؟؟ چرا بهش اجازهی ملاقات دادی؟ خطرناکه تو که اونارو نمیشناسی ممکنه همش کلک باشه!!!
احمدی- راس میگه منم باهاش موافقم، چون اونیکه شمارو تعقیب میکنه خیلی حرفهایه نمیشه به راحتی گیرش انداخت فقط دیروز تونستم تا نزدیکی یه هتل تعقیبش کنم که بعد دوباره گمش کردم بهتر بیشتر مراقب باشین...
- شما ها لازم نکرده نگران سیلای باشین من خودم هستم...
زمانی- باز این قاشق نشسته پیداش شد!
چیه راه به راه اینجایی؟ اصلاً کی هستی که داری سیلای رو فریب میدی؟!!
آراهان- هنوز مادر نزاده کسی که سیلای رو فریب بده منکه جای خود دارم مگه نه سیلای جان؟
زمانی- هویییی یابو انقدر سیلای جان سیلای جان نکن میام لهت میکنما!!
آراهان- هه هه بیا ببینم چن مرده حلاجی عمو...
سیلای- بس کنینننن... اینجا جای دعوا نیست...
و شما جناب زمانی مثل اینکه از جونت سیر شدی که سربه سر آراهان میزاری!!! بهتره ازش دور بمونی البته اگه میخوای از جوونیت لذت ببری!! وگرنه هرجور راحتی
بعداً نگی نگفتی!!
1400/11/11 09:51#پارت_244
رمان #ماه_دریا
- مثلاً میخواد چه غلطی بکنه؟
سیلای- اینو دیگه باید از خودش بپرسی...
احمدی- خانم صادقی میدونم فضولیه ولی میشه بگین این آقا چه نسبتی با شما دارن؟؟ چرا همیشه همراهتونه؟
سیلای- محافظمه... چیه باهاش مشکلی دارین؟
احمدی- نه چه مشکلی؟ فقط زیادی روی مخه داره توی دست و پام میپیچه نمیزاره با شما یک کلمه حرف بزنیم!! تا میایم پیشتون انگار موش رو آتیش میزنی پیداش میشه!! هیچ اصل و نصبی هم که نداره!! چطوری بهش اعتماد کردی؟؟
سیلای- من به اصل و نصبش کاری ندارم همین قدر که توانایی محافظت ازم رو داره کافیه درضمن اون یه اصیل زادهی واقعیه که لنگه نداره...
زمانی- مثل اینکه خیلی بهش اعتماد داری با اینکه تازه باهاش آشنا شدی!!
آراهان- چیه؟ چطونه؟؟ با من مشکل دارین بیاین سراغ خودم چرا مخ این بدبخت رو کار گرفتین عقل ندارین یا جرعت؟ خاله زنکا!!
احمدی- هویییییی حرف دهنتو بفهم مثل اینکه نمیدونی با کی طرفی؟! یه کاری نکن به جرم توهین به مامور دولت بندازمت پشت میلههای زندان تا آب خنک بخوری...
آراهان- بیا ببینم چن مرده حلاجی جوجه؟!!!
- تمومش کنییین مگه با شما نیستم؟؟
الان مهمونا میرسن اونوقت شما مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟؟ خجالت بکشین مردای گنده بک...
سیلای- بعداز اینکه همه رو از اتاق بیرون کردم رفتم به اتاق جلسه زمانیم اومد و البته آراهان همیشه حاضر در همه جا... وای خدا قیافهی این زمانی دیدنی میشه وقتی میبینه آرهان همیشه پیشمه و نمیتونه نزدیکم بشه، این آراهانم بد جوری آتیشش میزنه...
#پارت_245
رمان #ماه_دریا
آراهان امد پیشم و یواشکی گفت
- میخوای بدونی چند نفرن؟
میدونستم که میتونم به کمک آراهان اونارو چندین کلیومتر اونورتر ببینم فقط کافیه بخوام کی رو ببینم... شیطنتم گل کرد تصمیم گرفتم کمی با اینابازی کنم ببینم چه عکس العملی نشون میدن...
- باشه ببینم...
جمعاً شیش نفرن که دوتاشون زن... وهمشون مسلحن (اینا کین؟ قصدشون چیه؟ اگه یه مشتریه معمولین چرا اسلحه دارن نکنه که اینا سارق هستن؟؟ هه چه جالب مثل اینکه امروز موجبات خوشیم فراهم شده!!!) خب حالا بیا بازی کنیم آراهان خیلی وقته شیطنت نکردم حوصلم پوکید...
آراهان- ایول، تو فقط لب تر کن...
زمانی- میخواین چیکار کنین؟
آراهان- به تو چه مگه فضولی؟ خب بگو چیکار کنم سیلای؟؟
- اول از همه برو به خدمه بگو که برای 9 نفر روی این میز بساط پزیرایی رو بچینن من میدونم که اونا همشون نمیان اینجا باید بدونن که میدونیم چند نفرن بعدم چند نفرو بزار اونایی که از اینا جدا میشن زیر نظر بگیرن و وقتی داشتن میرفتن فضولی تو حسابی از خجالتشون در بیا منم اینجا به خدمت اونا میرسم اگه جرعت کنن کلاه سرم بزارن یا دردسر درست کنن!!! همینجا باباشونو در میارم چه برسه به پدرشون...
زمانی- شما دوتا دیونه شدین اونا ممکنه آدمای عادی نباشن!!
سیلای- دقیقاً همینطوره اونا مسلحن و من نمیتونم جون خدمهی این شرکت رو به خاطر این عوضیا به خطر بندازم پس... قبل از اونا باید وارد عمل بشم که اگه قصد دیگه ای داشتن بتونم بموقع عمل کنم...
زمانی- مسلحن؟!!! تو از کجا فهمیدی که مسلحن؟؟ جاسوس داری بینشون؟؟!
- نه ندارم من خودم دیدم که مسلحن...
زمانی- چییییی!!!! خودت دیدی چطوری؟؟
آراهان- نمیخواد تو بدونی، فقط وقتی من از اینجا میرم هواست به سیلای باشه خط روی صورتش بیفته بیچارت میکنم!!
سیلای- وقتی اومدن تو برو نگران من نباش مگه خودم افلیجم؟؟
زمانی- نه افلیج نیستی ولی یه زنی!!! ماهم مَردیم غیرت داریم، کسی حق نداره به تو چپ نگاه کنه... آراهانم نمیگفت من از کنارت جم نمیخوردم خیالت راحت تا من اینجام سیلای!! چشم هر کدومشون که زیاد اینور اونور بره مرده...
سیلای- تو اسلحه با حودت داری؟؟ برای چی؟؟
زمانی- برای محافظت از تو من دیگه به هیچ *** نمیتونم اعتماد کنم پس باید به خودم متکی باشم برای در امان نگهداشتن تو...
#پارت_246
رمان #ماه_دریا
- این آراهان چلغوزم اگه زندست به خاطر توعه سیلای... وگرنه همون روز اول دخلش رو میآوردم...
این دیگه داره دنبال شر میگرده میخواستم بفرستم دنباله نخود سیاه که آراهان گفت
- مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟؟ با این میخوای دخل منو بیاری؟!!
رفت واسلحه رو گرفت و شلیک کرد کف دست خودش!!!
- چیکار کردی روانی دیونه شدی؟!!! این چه کاری بود که کردی؟؟ خواستم برم جلو که دیدم زخم دستس خو دبه خود داره خوب میشه! برای من دیگه زیاد جای تعجب نداشت ولی زمانی مثل این برق گرفتهها خشکش زده بود و داشت متعجب به آراهان و زخم دستش نگاه میکرد...
آراهان- دفعهی دیگه که خواستی تهدیدم کنی با یه چیزی تهدید کن که اثر کنه این اسباب بازیا به درد خودت میخوره...
زمانی- تو چی هستی؟؟ چطور جای گلوله به همین راحتی خوب شد؟!! نکنه اصلاً آدم نیستی هان؟؟
آراهان- مثل اینکه مغزت شروع کرده به کار کردن...
سیلای- بسه دیگه رسیدن آراهان برو بگو وسایل پذیرایی رو بیارن میدونی که باید چیکار کنی؟؟!
آراهان- خیالت راحت...
سیلای- آقای زمانی؟!! تو چرا خُشکِت زده؟؟
زمانی- این... این چی گفت الان؟!! آدم نیست؟؟ پس چیه؟
سیلای- بیخیال شو جناب هرچیم اینجا دیدی همینجا چال کن به کسی نگو وگرنه همه میگن دیونهای ها!!!
زمانی- کم بیراهم نمیگن اگه بگن!! دیگه دارم دیوونه میشم...
به دستور آراهان مقدمات پذیرایی فراهم شد بعد از یک ربع اونا رسیدن... همونطور که فکرشو کرده بودم سه نفرشون نبودن با دیدن میز کمی تعجب کردن، بعد از نشستنمون اون دوتا خانم میخواستن بیان کنار من بشینن که آراهان طرف چپم نشست و زمانی طرف راستم اون دوتام مثل ماست وارفته رفتن پیش بقیه نشستن با تعجب داشتن به هم نگاه میکردن به عربی ازشون خواستم که از خودشون پذیرایی کنن من عربیم زیاد خوب نبود ولی نمیدونم چی شد که انقدر فول داشتمحرف میزدم!!! بعد از چند دقیقه آراهان بلند شد و رفت من موندم و زمانی حالا باید می رفتم تو کارشون..
#پارت_247
رمان #ماه_دریا
سر صحبت رو باز کردم و ازشون خواستم بگن که چه نوع سفارشی میخوان، یکی از اون خانما از توی کیفش یه عکس در آورد داد دستم، عکس یه سرویس الماس نشان بود که از الماسای درشتی درش به کار رفته بود خیلی زیبا و باکلاس بود...
ولی ما نمیتونستیم چنین سفارشی رو قبول کنیم چون الماسای ما به اندازهی یه اشک بود و جواهراتی که طراحی میکردیم بسیار ظریف بودن این سبک از کار در حیطهی کاری ما نبود، اونا هم اینو خوب میدونستن ولی بازم مطرحش کردن نمیدونم چه قصدی دارن!!
- شرمنده ولی این سبک از طراحی رو ما نمیتونیم انجام بدیم چون ما از الماسای اشک پری استفاده میکنیم و همونطور که میدونین اونا بسیار ریز و ظریف هستن، برای همین من نمیتونم سفارش شمارو قبول کنم چون ما چنین الماسایی در اختیار نداریم...
نمایندهی بحرینی- اشکالی نداره ما نمیخوایم که از این نوع الماس درش استفاده بشه میتونین از همون الماس اشک پری استفاده کنین اما مدلش باید همین باشه هزینش هم اصلاً مهم نیست ما به کیفیت کار شما اعتماد داریم...
(یارو ایرانیه ولی داره عربی حرف میزنه یه کاسهای زیر نیم کاسس اینا اصلاً برای سفارش نیومدن این فقط یه بازیه چی میخوان؟؟
برای همین...)
- جناب شما ایرانی هستی ولی داری عربی حرف میزنی؟!! من میدونم که ایرانی رو خوب حرف میزنی پس چرا داری وانمود میکنی که یه بحرینی هستی؟؟
نماینده ی بحرینی- شما خیلی باهوشید خانم از کجا فهمیدید؟؟
سیلای- اینش مهم نیست مهم اینکه سر تا پای کاراتون در اینجا صحنه سازیه!! ولی بازیگر خوبی نیستید!! اگه مثل بچهی آدم نگید برای چی اینجایی!! اون سه نفری که فرستادی برای جاسوسی مثل سگ زیر دست و پای آراهان جون میدن...
تا من اینو گفتم زمانی اسلحهشو در آورد و گرفت طرفشون، از تعجب کپ کرده بودن رنگ به رخسار نداشتن من نمیدونم برای چی اینجا بودن چون از قصدشون چیزی توی ذهنشون نبود امروز ففقط برای به دست آوردن اطلاعات اومده بودن تازه تاجر بحرینیم قلابی از آب در اومد چون طرف خودش نیومده بود و یکی دیگه رو جای خودش فرستاده بود و این یعنی اینکه نمیخواد شناخته بشه پس یه نقشه ای دارن...
زمانی- نشنیدین خانم چی گفتن؟؟ حرف میزنین یا به حرفتون بیاریم؟؟
نمایندهی بحرینی- نه اینطور نیست ما منظوری نداریم فقط اومدیم سفارش بدیم همین...
زمانی- سفارش بدین!!! پس اون سه نفر بیرون دارن چه غلطی میکنن؟ نکنه اینجا مجتمع تفریحیه و ما خبر نداریم هاننن؟؟
بحرینی- من... من نمیدونم شاید حوصلشون سر رفته بوده برای همین رفتن کمی بگردن...
سیلای(عجب اسکلیه!!! فکر کرده من خرم
بیشعور!! حیف نمیتونم اینجا از قدرتم استفاده کنم وگرنه حالتو جا میاوردم...)
- انقدر چرتو پرت تحویلم نده من میدونم همهی اینا بازی تو اصلاً اون تاجری که قرار بود بیاد نیستی!!!! اگه حرف نزنی از این در بیرون نمیری!! اگرم بری یه راست میرین زندان همتون باهم البته اگه سالم بمونین...
#پارت_248
رمان #ماه_دریا
نمایندهی بحرینی- (یعنی چی لو رفتیم؟!! ولی چطوری؟ ما که با کسی حرفی نزدیم اینا این اطلاعاتو از کجا آوردن حالا چه گلی به سرم بریزم من؟!! اگه رئیسم لو بره بیچاره میشم...)
سیلای- رئیست کیه؟؟
بحرینی- چیییییی...
(آراهان)
به به اینارو چه برای خودشون ول میچرخن؟!!! اون چیه؟ چرا داره با یقش بازی میکنه؟؟ دوربینه؟!! داره فیلم میگیره!! اگه اینا دوربین همراهشون دارن پس اونام دارن!! باید به سیلای بگم...
- سیلای سیلای اونا دوربین همراهشون دارن مراقب باش...
خیلی خوب حالا به خدمت شما بچه ژیگولای نادون میرسم...
- هویییی شماها اینجا چیکاردارین؟
- هیچی کاری نداریم فقط داشتیم میگشتیم همین
- میگشتین؟ با دوربین؟ فکر کردین من احمقم؟ چنان با مشت زدم توی صورتش که خون از دماغ و دهنش زد بیرون، اون دوتای دیگه که دیدن لو رفتن حمله کردن تا منو بگیرن، زرشک اینا فکر کردن با کی طرفن؟!! تا اومدن طرفم یکی یه مشت نثارشون کردم که نقش زمین شدن... حالا وقتی مثل سگ، قلاده بستم به گردنتون میفهمین که نباید دور و ور سیلای فضولی کنین...
(سیلای)
پس دوربین دارن عوضیا...
- که گفتی اشتباه میکنم آره؟!
دوربین به جیب کتش وصل بود رفتم یقشو گرفتمو کوبوندمش به دیوار و دوربین رو از روی جیبش کشیدم بیرون و گرفتم جلوی چشمش...
- پس این چیه؟؟ اگه برای سفارش جواهر اومدی این چیه؟ برای چی دوربین با خودت داری؟؟ جواب بده تا اون روی من بالا نیومده وگرنه آرزوی مرگ میکنی...
#پارت_249
رمان #ماه_دریا
یا خدا پاک یادم رفته بود که اسلحه داره!! هلم داد عقب و اسلحش رو کشید که بلافاصله با پا چنان زدم زیر اسلحه که رفت خورد به سقف افتاد زمین و خشابش در رفت در چشم به هم زدن صدای شلیک امد و تاجر قلابی از ناحیهی شونه تیر خورد زمانی امان هیچ کار دیگهای بهش نداد و شلیک کرد باصدای شلیک محافظا ریختن توی دفتر همشونو گرفتن از اون طرفم آراهان اون سه تا رو با طناب از گردن بهم بسته بود آورد تو خیلی مضحک شده بودن...
زمانی زنگ زد به احمدی خبرش کرد اونم با کلی مامور ریختن اونارو گرفتن...
احمدی- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟!!! کی شلیک کرده؟؟
زمانی- من، من شلیک کردم میخواست سیلای رو بزنه منم شلیک کردم...
احمدی- تو شلیک کردی؟!! اصلاً تو برای اوم اسلحه مجوز داری که گرفتیش دستت؟!
زمانی- آره دارم بفرما ببین!
احمدی- اینا کین؟؟ برای چی میخواستن بهت صدمه بزنن؟
سیلای- نمیدونم به اسم مشتری خارجی برای دادن سفارش اومدن شرکت ولی معلوم شد برای تحقیق و جاسوسی اومدن ولی قصدشون چیه من نمیدونم چچیزی دستگیرم نشد، ببینین شما میتونین ازشون اطلاعاتی به دست بیارین؟
زمانی- چه اطلاعاتی میخوای داشته باشن لابد یه مشت دزد و سارقن دیگه!!
سیلای- نه!! اون خریدار ایرانی بود پس سفارش دهندهی اصلی خودشو نشون نداده!! ندیدی تا ازش پرسیدم رئیست کیه چه حالی شد؟!
(من چطوری به تو حالی کنم که ذهنشو خوندم خنگ خدا... )
احمدی- پس *** دیگهای پشت این جریانه!!
نگران نباشین من ته توش رو درمیارم ولی شما باید مراقب خودتون باشید سیلای خانم...
سیلای- باشه من مراقبم شما نگران نباشین...
ولی من فکر میکنم اونی که مارو تعقیب میکنه یکی ازهمینا باید باشه تو باید در اینباره هم ازشون بپرسی...
احمدی- باشه حتماً
آراهان- جناب احمدی اگه نتونستی ازشون اطلاعات بگیری میتونی تحویلشون بدی به خودم فکر کنم من بهتر از تو میتونم ازشون حرف بکشم...
احمدی- تومیخوای من برخلاف قانون عمل کنم؟! تو برای انجام هیچ کاری محدودیت قائل نیستی نه؟؟
آراهان- تو میتونی این قسمتشو نادیده بگیری جناب سروان...
#پارت_250
رمان #ماه_دریا
- اگه اونا رو به من بسپاری کاری میکنم مثل بلبل چهچه بزنن جان خودت باور کن...
زمانی- آره راس میگه بده بهش تا مثل سگ قلاده ببنده بهشون مگه ندیدی چطوری بسته بودشون؟!
احمدی- راس میگی به این اعتمادی نیست...
آراهان- برین بابا جفتتون به درد نخورین من با سیلای راحتترم ما حرف همو میفهمیم مگه نه سیلای جان؟!
سیلای- آآآ آره دقیقاً منو تو باهم گروه خوبی هستیم...(اینم وقت گیر آورده که اینارو دیونه کنه شیطون...)
زمانی- هویییی دیگه زیادی داری پررو میشی فاصلتو با سیلای حفظ کن...
آراهان بهجای اینکه فاصلشو بامن حفظ کنه اومد درست کنارم ایستاد فقط مونده بود دستشو بندازه دور گردنم که اونا رو سگ کنه یک پدر سوختهایه این آراهان حال میکنه هرس این دوتا رو دربیاره...
احمدی- ولش کن اینو!!! تو هرچی بیشتر بهش گیر بدی این بدترش میکنه ولش کن...
زمانی- ای ک*ث*ا*ف*ت یهروزی خودم میکشمت...
آراهان- بخواب شاید تو خواب به آرزوت رسیدی زمانی...
سیلای- بسه دیگه مثل اینکه کارتون داره بالا میگیره!! امروز به اندازهی کافی هیجان داشتیم... من دارم میرم خونه اگه کاری داشتین باهام تماس بگیرین...
با آراهان از شرکت زدیم بیرون...
- آراهان از ارمیا خبری نداری؟؟
آراهان- هیچی هیچ ردی ازشون پیدا نکردم انگارآب شدن رفتن توی زمین هیچ اثری ازشون نیست...
سیلای- پس نمیخواد منو ببینه برای همین پنهان شده ولش کن اگه بخواد منو ببینه خودش میاد سراغم بگو ببینم از سامر چه خبر تونستی مخفیگاهشو پیدا کنی یا نه؟؟
آراهان- معلومه که پیداش کردم فقط جاش یه خورده مشکل سازه البته برای تو نه من...
سیلای- چرا؟؟ مگه کجاست؟؟
آراهان- اون توی کاخ دریاییشه... کاخی که از هرنظر خیلی مقاومتره و دارای محافظت شدیده که از تکنولوژیه پیشرفتهای درش استفاده شده نفوذ بهش راحت نیست...
#پارت_247
رمان #ماه_دریا
سر صحبت رو باز کردم و ازشون خواستم بگن که چه نوع سفارشی میخوان، یکی از اون خانما از توی کیفش یه عکس در آورد داد دستم، عکس یه سرویس الماس نشان بود که از الماسای درشتی درش به کار رفته بود خیلی زیبا و باکلاس بود...
ولی ما نمیتونستیم چنین سفارشی رو قبول کنیم چون الماسای ما به اندازهی یه اشک بود و جواهراتی که طراحی میکردیم بسیار ظریف بودن این سبک از کار در حیطهی کاری ما نبود، اونا هم اینو خوب میدونستن ولی بازم مطرحش کردن نمیدونم چه قصدی دارن!!
- شرمنده ولی این سبک از طراحی رو ما نمیتونیم انجام بدیم چون ما از الماسای اشک پری استفاده میکنیم و همونطور که میدونین اونا بسیار ریز و ظریف هستن، برای همین من نمیتونم سفارش شمارو قبول کنم چون ما چنین الماسایی در اختیار نداریم...
نمایندهی بحرینی- اشکالی نداره ما نمیخوایم که از این نوع الماس درش استفاده بشه میتونین از همون الماس اشک پری استفاده کنین اما مدلش باید همین باشه هزینش هم اصلاً مهم نیست ما به کیفیت کار شما اعتماد داریم...
(یارو ایرانیه ولی داره عربی حرف میزنه یه کاسهای زیر نیم کاسس اینا اصلاً برای سفارش نیومدن این فقط یه بازیه چی میخوان؟؟
برای همین...)
- جناب شما ایرانی هستی ولی داری عربی حرف میزنی؟!! من میدونم که ایرانی رو خوب حرف میزنی پس چرا داری وانمود میکنی که یه بحرینی هستی؟؟
نماینده ی بحرینی- شما خیلی باهوشید خانم از کجا فهمیدید؟؟
سیلای- اینش مهم نیست مهم اینکه سر تا پای کاراتون در اینجا صحنه سازیه!! ولی بازیگر خوبی نیستید!! اگه مثل بچهی آدم نگید برای چی اینجایی!! اون سه نفری که فرستادی برای جاسوسی مثل سگ زیر دست و پای آراهان جون میدن...
تا من اینو گفتم زمانی اسلحهشو در آورد و گرفت طرفشون، از تعجب کپ کرده بودن رنگ به رخسار نداشتن من نمیدونم برای چی اینجا بودن چون از قصدشون چیزی توی ذهنشون نبود امروز ففقط برای به دست آوردن اطلاعات اومده بودن تازه تاجر بحرینیم قلابی از آب در اومد چون طرف خودش نیومده بود و یکی دیگه رو جای خودش فرستاده بود و این یعنی اینکه نمیخواد شناخته بشه پس یه نقشه ای دارن...
زمانی- نشنیدین خانم چی گفتن؟؟ حرف میزنین یا به حرفتون بیاریم؟؟
نمایندهی بحرینی- نه اینطور نیست ما منظوری نداریم فقط اومدیم سفارش بدیم همین...
زمانی- سفارش بدین!!! پس اون سه نفر بیرون دارن چه غلطی میکنن؟ نکنه اینجا مجتمع تفریحیه و ما خبر نداریم هاننن؟؟
بحرینی- من... من نمیدونم شاید حوصلشون سر رفته بوده برای همین رفتن کمی بگردن...
سیلای(عجب اسکلیه!!! فکر کرده من خرم
بیشعور!! حیف نمیتونم اینجا از قدرتم استفاده کنم وگرنه حالتو جا میاوردم...)
- انقدر چرتو پرت تحویلم نده من میدونم همهی اینا بازی تو اصلاً اون تاجری که قرار بود بیاد نیستی!!!! اگه حرف نزنی از این در بیرون نمیری!! اگرم بری یه راست میرین زندان همتون باهم البته اگه سالم بمونین...
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد