ماه دریا و عروس 13 ساله

33 عضو

#پارت_248
رمان #ماه_دریا
نماینده‌ی بحرینی- (یعنی چی لو رفتیم؟!! ولی چطوری؟ ما که با کسی حرفی نزدیم اینا این اطلاعاتو از کجا آوردن حالا چه گلی به سرم بریزم من؟!! اگه رئیسم لو بره بیچاره میشم...)
سیلای- رئیست کیه؟؟
بحرینی- چیییییی...
(آراهان)
به به اینارو چه برای خودشون ول میچرخن؟!!! اون چیه؟ چرا داره با یقش بازی میکنه؟؟ دوربینه؟!! داره فیلم میگیره!! اگه اینا دوربین همراهشون دارن پس اونام دارن!! باید به سیلای بگم...
- سیلای سیلای اونا دوربین همراهشون دارن مراقب باش...
خیلی خوب حالا به خدمت شما بچه ژیگولای نادون میرسم...
- هویییی شماها اینجا چیکاردارین؟
- هیچی کاری نداریم فقط داشتیم میگشتیم همین
- می‌گشتین؟ با دوربین؟ فکر کردین من احمقم؟ چنان با مشت زدم توی صورتش که خون از دماغ و دهنش زد بیرون، اون دوتای دیگه که دیدن لو رفتن حمله کردن تا منو بگیرن، زرشک اینا فکر کردن با کی طرفن؟!! تا اومدن طرفم یکی یه مشت نثارشون کردم که نقش زمین شدن... حالا وقتی مثل سگ، قلاده بستم به گردنتون می‌فهمین که نباید دور و ور سیلای فضولی کنین...
(سیلای)
پس دوربین دارن عوضیا...
- که گفتی اشتباه میکنم آره؟!
دوربین به جیب کتش وصل بود رفتم یقشو گرفتمو کوبوندمش به دیوار و دوربین رو از روی جیبش کشیدم بیرون و گرفتم جلوی چشمش...
- پس این چیه؟؟ اگه برای سفارش جواهر اومدی این چیه؟ برای چی دوربین با خودت داری؟؟ جواب بده تا اون روی من بالا نیومده وگرنه آرزوی مرگ میکنی...

1400/11/11 09:58

#پارت_249
رمان #ماه_دریا
یا خدا پاک یادم رفته بود که اسلحه داره!! هلم داد عقب و اسلحش رو کشید که بلافاصله با پا چنان زدم زیر اسلحه که رفت خورد به سقف افتاد زمین و خشابش در رفت در چشم به هم زدن صدای شلیک امد و تاجر قلابی از ناحیه‌ی شونه تیر خورد زمانی امان هیچ کار دیگه‌ای بهش نداد و شلیک کرد باصدای شلیک محافظا ریختن توی دفتر همشونو گرفتن از اون طرفم آراهان اون سه تا رو با طناب از گردن بهم بسته بود آورد تو خیلی مضحک شده بودن...
زمانی زنگ زد به احمدی خبرش کرد اونم با کلی مامور ریختن اونارو گرفتن...
احمدی- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟!!! کی شلیک کرده؟؟
زمانی- من، من شلیک کردم می‌خواست سیلای رو بزنه منم شلیک کردم...
احمدی- تو شلیک کردی؟!! اصلاً تو برای اوم اسلحه مجوز داری که گرفتیش دستت؟!
زمانی- آره دارم بفرما ببین!
احمدی- اینا کین؟؟ برای چی میخواستن بهت صدمه بزنن؟
سیلای- نمیدونم به اسم مشتری خارجی برای دادن سفارش اومدن شرکت ولی معلوم شد برای تحقیق و جاسوسی اومدن ولی قصدشون چیه من نمی‌دونم چچیزی دستگیرم نشد، ببینین شما می‌تونین ازشون اطلاعاتی به دست بیارین؟
زمانی- چه اطلاعاتی می‌خوای داشته باشن لابد یه مشت دزد و سارقن دیگه!!
سیلای- نه!! اون خریدار ایرانی بود پس سفارش دهنده‌ی اصلی خودشو نشون نداده!! ندیدی تا ازش پرسیدم رئیست کیه چه حالی شد؟!
(من چطوری به تو حالی کنم که ذهنشو خوندم خنگ خدا... )
احمدی- پس *** دیگه‌ای پشت این جریانه!!
نگران نباشین من ته توش رو درمیارم ولی شما باید مراقب خودتون باشید سیلای خانم...
سیلای- باشه من مراقبم شما نگران نباشین...
ولی من فکر میکنم اونی که مارو تعقیب میکنه یکی ازهمینا باید باشه تو باید در این‌باره هم ازشون بپرسی...
احمدی- باشه حتماً
آراهان- جناب احمدی اگه نتونستی ازشون اطلاعات بگیری میتونی تحویلشون بدی به خودم فکر کنم من بهتر از تو میتونم ازشون حرف بکشم...
احمدی- تومیخوای من برخلاف قانون عمل کنم؟! تو برای انجام هیچ کاری محدودیت قائل نیستی نه؟؟
آراهان- تو میتونی این قسمتشو نادیده بگیری جناب سروان...

1400/11/11 09:59

#پارت_250
رمان #ماه_دریا
- اگه اونا رو به من بسپاری کاری میکنم مثل بلبل چهچه بزنن جان خودت باور کن...
زمانی- آره راس میگه بده بهش تا مثل سگ قلاده ببنده بهشون مگه ندیدی چطوری بسته بودشون؟!
احمدی- راس میگی به این اعتمادی نیست...
آراهان- برین بابا جفتتون به درد نخورین من با سیلای راحت‌ترم ما حرف همو می‌فهمیم مگه نه سیلای جان؟!
سیلای- آآآ آره دقیقاً منو تو باهم گروه خوبی هستیم...(اینم وقت گیر آورده که اینارو دیونه کنه شیطون...)
زمانی- هویییی دیگه زیادی داری پررو میشی فاصلتو با سیلای حفظ کن...
آراهان به‌جای اینکه فاصلشو بامن حفظ کنه اومد درست کنارم ایستاد فقط مونده بود دستشو بندازه دور گردنم که اونا رو سگ کنه یک پدر سوخته‌ایه این آراهان حال میکنه هرس این دوتا رو دربیاره...
احمدی- ولش کن اینو!!! تو هرچی بیشتر بهش گیر بدی این بدترش میکنه ولش کن...
زمانی- ای ک*ث*ا*ف*ت یه‌روزی خودم می‌کشمت...
آراهان- بخواب شاید تو خواب به آرزوت رسیدی زمانی...
سیلای- بسه دیگه مثل اینکه کارتون داره بالا میگیره!! امروز به اندازه‌ی کافی هیجان داشتیم... من دارم میرم خونه اگه کاری داشتین باهام تماس بگیرین...
با آراهان از شرکت زدیم بیرون...
- آراهان از ارمیا خبری نداری؟؟
آراهان- هیچی هیچ ردی ازشون پیدا نکردم انگارآب شدن رفتن توی زمین هیچ اثری ازشون نیست...
سیلای- پس نمی‌خواد منو ببینه برای همین پنهان شده ولش کن اگه بخواد منو ببینه خودش میاد سراغم بگو ببینم از سامر چه خبر تونستی مخفی‌گاهشو پیدا کنی یا نه؟؟
آراهان- معلومه که پیداش کردم فقط جاش یه خورده مشکل سازه البته برای تو نه من...
سیلای- چرا؟؟ مگه کجاست؟؟
آراهان- اون توی کاخ دریاییشه... کاخی که از هرنظر خیلی مقاوم‌تره و دارای محافظت شدیده که از تکنولوژیه پیشرفته‌ای درش استفاده شده نفوذ بهش راحت نیست...

1400/11/11 10:01

#پارت_251
رمان #ماه_دریا

- داری میگی کاخش زیرِ آبِ؟!!!

آراهان- درسته و این همون دردسر ماست... اگه تو نتونی به ترسِت غلبه کنی هرگز نمی‌تونی سامر رو از سر راحت برداری... اون میدونه که تو از دریا می‌ترسی برای همین رفته اونجا وگرنه به غیراز کاخی که تو ویران کردی چندتا کاخ دیگه هم بیرون از دریا داره...

سیلای- پس اون از ترس من خبر داره!! نامرد ع*و*ض*ی... اگه نتونم این ترس و ازبین ببرم اونی که از دور خارج میشه سامر نیست منم!!!
میگی چیکار کنم آراهان؟ من از وقتی بچه بودم از دریا می‌ترسیدم چون هرشب کابوس می‌دیدم... با اینکه علت کابوسامو فهمیدم ولی بازم نمی‌تونم به دریا برم همیشه از دور تماشاش کردم...

آراهان- آخرش که چی؟ بالاخره دیر یا زود تو مجبوری پا به دریا بزاری چون سرنوشتت در اونجا رقم خورده این ترس لعنتی رو بنداز دور اگه میخوای از سامر انتقام بگیری چون اون الان زیر آبِ و داره برات نقشه می‌کشه اونوقت تو اینجا نشستی و از قدرتی که خدا بهت داده می‌ترسی؟!

سیلای- مثل اینکه یادت رفته من توی اون غار لعنتی بخاطر ندونم کاری جنابعالی داشتم غرق میشدم!! من تبدیل نشدم داشتم می‌مردم اگه عمه سنا دیر رسیده بود الان سیلایی وجود نداشت که بخواد بترسه یانه!!!

آراهان- من اون موقع نمی‌دونستم با جادو مهر شدی وگرنه هرگز همچین کاری نمیکردم الانم اگه بخوای من میتونم جادوت رو باطل کنم چون فقط من و مادرت قادر به انجام این کار هستیم...

سیلای- نه فعلاً لازم نیست من آمادگی ندارم هروقت خودم خواستم اینکارو انجام بده...

آراهان- باشه هرجوهر راحتی؟!

سیلای- وقتی داشتم با آراهان حرف میزدم بیشتر راه رو تا خونه اومده بودم بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه...

درو باز کردم و ماشین‌ و بردم تو...
وقتی وارد خونه شدم خبری از خدمتکارا نبود!! همه چی رو آماده کرده بودن ولی خودشون نبودن یعنی کجا رفتن؟؟

ازخونه زدم بیرون و رفتم به حیاط پشتی از بادیگاردایی که اونجا داشتن نگهبانی میدادن پرسیدم ولی اونا گفتن که تا چند لحظه‌ی پیش اینجا بودن ولی یه چیزایی توی خونه کم بود برای همین اونا رفتن خرید ولی هنوز برنگشتن...

سیلای- رفتن خرید؟ ولی ما که توی خونه چیزی کم نداشتیم؟!! چه خریدی؟؟

نگهبان- من نمی‌دونم خانم ولی اونا گفتن که بهتون بگیم غذا حاضره فقط باید گرمش کنین...

1400/11/12 12:12

#پارت_251
رمان #ماه_دریا

- داری میگی کاخش زیرِ آبِ؟!!!

آراهان- درسته و این همون دردسر ماست... اگه تو نتونی به ترسِت غلبه کنی هرگز نمی‌تونی سامر رو از سر راحت برداری... اون میدونه که تو از دریا می‌ترسی برای همین رفته اونجا وگرنه به غیراز کاخی که تو ویران کردی چندتا کاخ دیگه هم بیرون از دریا داره...

سیلای- پس اون از ترس من خبر داره!! نامرد ع*و*ض*ی... اگه نتونم این ترس و ازبین ببرم اونی که از دور خارج میشه سامر نیست منم!!!
میگی چیکار کنم آراهان؟ من از وقتی بچه بودم از دریا می‌ترسیدم چون هرشب کابوس می‌دیدم... با اینکه علت کابوسامو فهمیدم ولی بازم نمی‌تونم به دریا برم همیشه از دور تماشاش کردم...

آراهان- آخرش که چی؟ بالاخره دیر یا زود تو مجبوری پا به دریا بزاری چون سرنوشتت در اونجا رقم خورده این ترس لعنتی رو بنداز دور اگه میخوای از سامر انتقام بگیری چون اون الان زیر آبِ و داره برات نقشه می‌کشه اونوقت تو اینجا نشستی و از قدرتی که خدا بهت داده می‌ترسی؟!

سیلای- مثل اینکه یادت رفته من توی اون غار لعنتی بخاطر ندونم کاری جنابعالی داشتم غرق میشدم!! من تبدیل نشدم داشتم می‌مردم اگه عمه سنا دیر رسیده بود الان سیلایی وجود نداشت که بخواد بترسه یانه!!!

آراهان- من اون موقع نمی‌دونستم با جادو مهر شدی وگرنه هرگز همچین کاری نمیکردم الانم اگه بخوای من میتونم جادوت رو باطل کنم چون فقط من و مادرت قادر به انجام این کار هستیم...

سیلای- نه فعلاً لازم نیست من آمادگی ندارم هروقت خودم خواستم اینکارو انجام بده...

آراهان- باشه هرجوهر راحتی؟!

سیلای- وقتی داشتم با آراهان حرف میزدم بیشتر راه رو تا خونه اومده بودم بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه...

درو باز کردم و ماشین‌ و بردم تو...
وقتی وارد خونه شدم خبری از خدمتکارا نبود!! همه چی رو آماده کرده بودن ولی خودشون نبودن یعنی کجا رفتن؟؟

ازخونه زدم بیرون و رفتم به حیاط پشتی از بادیگاردایی که اونجا داشتن نگهبانی میدادن پرسیدم ولی اونا گفتن که تا چند لحظه‌ی پیش اینجا بودن ولی یه چیزایی توی خونه کم بود برای همین اونا رفتن خرید ولی هنوز برنگشتن...

سیلای- رفتن خرید؟ ولی ما که توی خونه چیزی کم نداشتیم؟!! چه خریدی؟؟

نگهبان- من نمی‌دونم خانم ولی اونا گفتن که بهتون بگیم غذا حاضره فقط باید گرمش کنین...

1400/11/12 12:12

#پارت_252
رمان #ماه_دریا

- باشه برو سر کارت اگه اومدن خبرم کن...

- چشم...
بی خبر کجا رفتن؟!! اگه می‌خواستن برگردن چرا گفتن غذارو گرم کنم؟!! دیگه داره شب میشه معلوم نیست می‌خواستن چی بخرن که رفتن ما که همه چی داریم که!
من هیچوقت کنکاششون نکردم تا بفهمم تو ذهنشون چی میگذره چون آقای جوادی معرفشون بود بهش اعتماد کردم اشتباه کردم یانه!!! نمیدونم دلم بدجوری شور افتاده اصلاً به این قضیه حس خوبی ندارم...

رفتم توی اتاقم پشت میز کارم تا به کارای عقب مونده برسم...

انقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم کی شب شده!!
چراغای اتاقو روشن کردم رفتم پایین هنوز نیومده بودن خبری ازشون نبود... دوتا بادیگارد کنار در ورودی بودن...
رفتم توی آشپزخونه غذارو گرم کردم کمی برای خودم ریختم، یه مزه‌ی عجیبی داشت خورشت فسنجون یا ترش میشه یا ملس این چرا به تلخی میزنه؟ چی ریختن توش؟!! یکی دوقاشق خوردم دلمو زد دیگه نخوردم این دوتا امروز یه چیزیشون بوده حالا چی من نمیدونم اون از خودشون اینم از غذاشون دهنم تلخ شد، رفتم سر یخچال پارچه آب میوه رو برداشتم یکی دولیوان که ازش خوردم تلخی دهنم کم شد ولی بد جوری خواب آلود بودم نمیدونم چرا یهو خوابم گرفته منکه خوابم نمی‌اومد!!

تلو تلو خوران رفتم توی اتاقم دیگه کارم از خواب آلودگی گذشته رسماً سرم داره گیج میره به زور خودمو رسوندم به تختو افتادم روش از هوش رفتم...

(آراهان)
کنار دریا بودم تا شاید اثری از ارمیا پیداکنم...

پریدم توی دریا و با سرعت خیلی بالایی شنا کردم باید خودمو به کاخ دریای آرام برسونم شاید ارمیا برگشته باشه...

تمام راهو بدون توقف شنا کردم باید سریع برگردم ممکنه سیلای به خطر بیفته...
بعد از سه چهار ساعت رسیدم به دریای آرام ویه راست رفتم به کاخ وقتی وارد شدم تمام خدمه جلوم به زانو دراومدن... این بار چهارمه که دارم میام اینجا و اونا میدونن من کیم...

- ببینم اربابتون برگشته؟؟

خدمه- خیر قربان هیچ خبری ازشون نیست...

به حرفش اعتماد نکردم وخودم تمام کاخ و مثله همیشه گشتم ولی نبود...
من نمیدونم دیگه باید به سیلای چه جوابی بدم...

1400/11/12 12:13

#پارت_253
رمان #ماه_دریا

بهتره یه سری هم به دور و بر کاخ سامر بزنم شاید گیر افتاده باشه امیدوارم که اینطور نباشه...

به سرعت به سمت کاخ سامر رفتم بعد سه ساعت شنای طاقت فرسا رسیدم پشت یه سخره پنهان شدم...

از دفعه ی قبل که اومدم اینجا خیلی تغییر کرده...
بعد از اون شکست مُبتَذحانش به دست سیلای امنیت این کاخ رو خیلی بالا برده هیچ راه نفوذی وجود نداره تمام گوشه کنار به حس‌گرای پیشرفته مجهزه ناخونت بخوره صداش در میاد...

هیچ راهی برای دید زدن به داخل وجود نداره تنها کسی که میتونه وارد بشه سیلای که اونم فوبیای دریا داره نمی‌دونم چجوری اون ترس و از ذهنش خارج کنم تا به خودش بیاد خدا لعنتت کنه ارمیا این کار تو بود معلوم نیست باز کدوم قبرستونی رفتی!! اگه این تو باشی کارت با کرام‌لکاتبینه چون نامزد جونت از دریا میترسه منم که نمیتونم بدون اون وارد اینجا بشم با اون تله‌ای که سامر برای گرفتنم گذاشته مردک حال به‌هم‌زن آخرش که از این خراب شده میای بیرون تا سیلای رو ببینی حالتو جامیارم شکارچی خودم شکارت میکنم...

کمی دور و بر کاخ گشتم و برگشتم باید زود برگردم...
تا خواستم برگردم نشانی که روی دست سیلای گذاشته بودم شروع کرد به هشدار خطر دادن!!

یا خدا سیلای در خطره! سعی کردم با سیلای ارتباط ذهنی برقرار کنم ولی جواب نداد سریع به نشان روی بازوم که متعلق به سیلای بود و نماد قلب بود نگاه کردم!
یا خدا اینکه بی‌هوشه ضربان سیلای کنده چه اتفاقی افتاده؟!!

وای به روزگار اون محافظا اگه بلایی سر سیلای اومده باشه زنده زنده بِرِشتَشون میکنم...

با تمام توان به پرواز در اومدم دیگه شب بود کسی منو نمیدید اگه بخوام شنا کنم خیلی دیر میشه باید سریع برم...

1400/11/12 12:13

#پارت_254
رمان #ماه_دریا

با تمام سرعت خودمو به ویلای سیلای رسوندم ولی با چیزی که دیدم آتیش تو حلقومم خاموش شد، خاک عالم اینا چشون شده؟!! اینجا چه خبر بوده؟!!! سیلای کجاست؟!! یا خدا اگه ارمیا بفهمه سیلای طوریش شده تمام شاخکامو دونه دونه میکنه نکبت...
به دو خودمو رسوندم به اتاق سیلای، خاک توگورم شد نیست سیلای نیست!! همه‌ی وسایلش تو اتاقه پس به میل خودش نرفته، خدایا یعنی کجاست چه خاکی به سرم بریزم اگه تو این بدبختی ارمیا بیاد بدبخت میشم من نگهبان سیلای بودم نباید می‌رفتم دنبال این ارمیای خاک برسر...
کار کی بوده؟!!! چیکارکنم؟ کجا برم دنبالش؟ اینا مُردن یا زندن؟!
وای خدای من اینا که مُردن!! این دوتا مردن یعنی بقیشونم مردن؟ خدا نکنه حالا جواب این احمدی گور به گور شده رو چی بدم؟! ده نفرشون از افراد من بودن بقیشون همکارای احمدین اگه مُرده باشن آروم کردن احمدی کار حضرت فیله...

رفتم بیرون به همشون سر زدم شیش نفر از افراد من مرده بودن و دو نفر از همکارای احمدی...

ولی جالب اینجاست که هیچ کدوم تیر نخوردن و هیچ جای زخمی روی بدنشون ندارن پس چطوری مردن؟! نکنه...

فوراً یه میله‌ی نقره‌ای از تو جیبم در آوردم و زدم به زبون یکی از جنازه‌ها میله‌ی نقره‌ای سیاه شد!! مسموم شدن!! پس اگه از سم استفاده کردن!! این یعنی سیلای ربوده شده؟!! ولی کار کی بوده؟؟ نکنه کار سامر؟؟ ولی اون‌که از کاخش بیرون نیومده!! پس کار کیه؟!

باید به احمدی زنگ بزنم بیاد تا این مشکلو حل کنه‌... ولی قبل از اینکه من شمارشو بگیرم خودش پیداش شد ظاهراً مثله همیشه اومده سرکشی...

احمدی- اینحا چه خبره؟ اینا چرا روی زمین افتادن؟

آراهان- منم الان رسیدم نمیدونم چه خبر شده الان داشتم بهت زنگ می زدم... احمدی اینا همشون مسموم شدن... شیش نفر از افراده من مُردن دو نفرم از همکارای تو کشته شدن...

احمدی-چی؟!! همکارای من مردن؟!!

1400/11/12 12:14

#پارت_255
رمان #ماه_دریا

رفت پشت ساختمون وقتی جنازه‌ی بی جون همکاراشو دید از فَرت ناراحتی روی دو زانوش افتاد و بی‌صدا گریه کرد، بعد چند دقیقه زنگ زد تا پلیس برای تحقیق بیاد...

- احمدی! من باید برم سیلای ناپدید شده، هرکی باعث مرگ اینا شده سیلای هم باخودش برده...

احمدی- چی داری میگی؟! یعنی چی که سیلای نیست؟؟ یعنی آدم ربایی بوده؟؟

آراهان- درسته و برای اینکه کسی مانع کارشون نشه این مادر مرده‌ها رو با سم به قتل رسوندن...

احمدی- تو مطمئنی آدم ربایی بوده؟! شاید خودش رفته بیرون؟!!

آراهان- خودش بدون وسایلش رفته؟!! حتی گوشی و ماشینش؟!!! اون خودش با پای خودش نرفته من اینو مطمئنم... مطمئنم که بیهوش بوده...

احمدی- از خدمه پرسیدی چیزی دیدن یا نه؟؟

آراهان- نیستن!! آب شدن رفتن تو زمین... همه هستن غیر از اونا و سیلای... یا اونارو هم دزدیدن یا دستشون با اون آدم کشا توی یه کاسس...

احمدی- آدرسی شماره تلفنی چیزی ازشون نداری؟؟

آراهان- نه من ندارم ولی اونارو آقای جوادی استخدام کرده بود شاید اون بدونه... ((من موندم اگه اونا خلاف کار بودن چطور سیلای نفهمیده؟ شایدم دلیلش اعتماد بیش از حد به آقای جوادی بوده که بررسی شون نکرده!!))

احمدی- من میرم سراغ آقای جوادی شاید به قول تو آدرسشون رو داشته باشه...

آراهان- منم میرم دنبالشون شاید پیداشون کردم !!! (البته امیدوارم )

1400/11/12 12:14

#پارت_246
رمان #ماه_دریا

همه جارو دنبالش گشتم، هرجایی که ممکن بود برده باشنش گشتم حتی جاهایی که به عقل جنّم نمی‌رسید، ولی نبود که نبود!! کار هر کی که هست احتمالاً سیلای دیگه توی کیش نیست از اینجا خارجش کردن، سیلای بی‌هوشه و از اینجا دور شده برای همین نشانش نمیتونه جای دقیقش رو نشونم بده فقط اگه به هوش بیاد من میتونم پیداش کنم...
الان تنها کاری که از دستم بر میاد اینکه دنبال رد ضعیفی که نشان داره برم وقتی من مسیر رو درست برم بانزدیکتر شدنم علایمه نشانم قویتر میشه و میتونم پیداش کنم ولی از کدوم طرف باید برم؟! چند دور باید دور خودم بچرخم تا بالاخره پیداش کنم؟!

تورو خدا سیلای به هوش بیا هرجاکه هستی سریع به هوش بیا تا بدبختمون نکردی، اگه اتفاقی برات بیفته ارمیا از خونم نمی‌گذره...

هرچند بدون تو منم نابود میشم، ولی قسم میخورم قبل از مرگم هرکسی که توی این‌کار دستی داشته پیدا کنم‌ و به بدترین شکل ممکن جونشو بگیرم...

(احمدی)
رفتم در خونه‌ی آقای جوادی، زنگ زدم و از آقای جوادی خواستم بیان دم در...

- سلام آقای جوادی ببخشید این فقط شب مزاحم شدم...

جوادی- سلام جناب سروان احمدی مزاحم چیه شما مراحمی چه عجب اتفاقی افتاده جناب؟!!

احمدی- راستش اتفاق که چه عرض کنم؟!! راستش به ویلای سیلای خانم حمله شده هشت نفر از محافظا به قتل رسیدن و بقیه هم حال خوشی ندارن...

جوادی- چیییی؟؟!! پ... پس سیلای کجاست؟ سیلای چی شده؟؟ حالش خوبه؟؟ جناب سروان سیلای سیلای زندست یانه؟!!

احمدی- سیلای خانم ناپدید شدن...

تا اینو گفتم صدای شکستن شیشه از پشت سر آقای جوادی اومد...

حسنا خانم بود، سینی شربتی که آورده بود بعد از شنیدن خبر ناپدید شدن سیلای از دستش افتاده بود...

1400/11/12 12:14

#پارت_257
رمان #ماه_دریا

حسنا- سی... سیلای چی شده؟؟ چطوری گم شده؟؟ پس شماها چیکاره بودین آخه یه روز نبودم چه بلایی سرش آوردین سیلای کجاست؟

احمدی- ماهم نمی‌دونیم مشکل اینجاست که اون دوتا خدمتکارم ناپدید شدن من اومدم اینجا تا اگه آقای جوادی آدرسی شماره تلفنی ازشون دارن بهم بدن شاید بتونیم ردی از سیلای خانم پیدا کنیم، چون شنیدم که اونارو آقای جوادی استخدام کردن...

جوادی- درسته من اونارو استخدام کردم آدرسشونو دارم الان میارم‌...

حسنا- دارین میگین اونارم با سیلای بردن؟!!!

احمدی- شاید اینطور باشه چون هیچ اثری ازشون توی خونه نیست، اونارو یا با حسنا خانم بردن یا اونا توی این آدم ربایی دست دارن...

حسنا- وای خدا نکنه بلایی سرش بیارن ولی اینم که امکان نداره سیلای میتونه به خوبی از خودش محافظت کنه... آهان... آراهان، آراهان کجاست اون میتونه سیلای رو پیدا کنه... آراهان کجاست؟؟؟

احمدی- گفت میره دنبال سیلای...

حسنا- خب پس رفته!! اصلاً اون کجا بوده که سیلای تو این دردسر افتاده؟؟ مگه قرار نبود مراقب سیلای باشه اژدهای بیشور...

احمدی- جان؟!! چی... چی... بیشعور؟!!

حسنا- هان؟! هی... هیچی گفتم‌ اژدهای بیشور آخه عین اژدها وحشی و بی‌احساس برای همین گفتم اژدها هه...

احمدی- آهان که اینطور!!

جوادی- بفرمایین جناب اینم آدرس و شماره تلفن هردوشون فقط اگه اجازه بدین منم باهاتون بیام...

احمدی- بله حتماً بفرمایین...

حسنا- کجااا؟؟ منم میام..

جوادی- بمون خونه شاید سیلای اومد اینجا خداحافظ...

به همراه آقای جوادی رفتیم به آدرسی که داده بود ولی در کمال تعجب معلوم شد آدرس قلابی و شماره‌ای که به آقای جوادی داده شده سرقتی بوده و قبلاً از طرف صاحب گوشی اعلام سرقت شده بوده..

اون خدمتکارا با نقشه‌ی قبلی وارد ویلای سیلای شدن...

1400/11/12 12:14

#پارت_258
رمان #ماه_دریا

جوادی- یا خدا من چیکار کردم؟! چطور بهش اعتماد کردم؟! اون گفت، گفت خیلی وقته اینارو میشناسه منه ساده لوح هم باور کردم واییی حالا چیکار کنم؟! جواب حسنا رو چی بدم بهش چی بگم؟ بگم بهترین دوستت، خواهرتو چطوری به فنا دادم؟؟! چه بلایی سر سیلای امده؟؟! نکنه کار قاچاقچیای انسانه؟!

احمدی- نمیدونم فکر نکنم کار قاچاقچیای انسان باشه... بهتره اول بریم سراغ اون دوستت که اینارو بهت معرفی کرده... اون حتماً در قبال انجام‌ دادن این کار مبلغی دریافت کرده وگرنه مفت همچین کاری رو انجام نمیده... باید ببینیمش...

جوادی- باشه بریم...

با آقای جوادی رفتیم در خونه‌ی دوستش که اسمش هشمت خان بود...
زنگ درو زدم... یه خانمی درو باز کرد...

- بله بفرمایین امری داشتین؟؟

جوادی- ببخشید من با هشمت خان کار داشتم میشه صداش کنین؟

- ببخشید آقا ایشون دیگه اینجا زندگی نمیکنن ما اینجارو چند روز پیش خریدیم...

- چییییی؟!! جناب سروان مثل اینکه اونم فرار کرده!!!

احمدی- مثل اینکه این نقشه از خیلی وقته پیش در حال اجرا بوده!!
آقای جوادی شما رفتین سراغ هشمت یا اون اومد پیش شما؟!

جوادی- اون اومد آخه من آگهی برای استخدام خدمتکار داده بودم... اومد گفت که دونفر رو سراغ داره که توی کارشون خیلی خوبن... منم از خدا خواسته چون هشمت رو خوب میشناختم قبول کردم... من باید می‌فهمیدم که یه جای کار اشکال داره اونا تو خونه ی سیلای مشکوک بودن!!

احمدی- چطور؟؟

جوادی- چون وقتی سیلای شرط گذاشت که بعد از اومدن خدمه‌ی قبلی باید برن اصلاً شکایتی نکردن و خیلی راحت قبول کردن...

احمدی- حدسم درسته اونا از قبل برای این نقشه برنامه داشتن!! وقتی موقعیت رو مناسب دیدن اجراش کردن...
من باید برم سراغ اون چند نفری که امروز دستگیر شدن جون و آبروی سیلای در خطره... شمام برین خونه حسنا خانم نگرانه اگه خبری شد بهتون اطلاع میدم...

1400/11/12 12:15

#پارت_259
رمان #ماه_دریا

من بهتره یه زنگ به این زمانی بزنم اینطور که معلومه اون منبع اطلاعاتی خوبی داره شاید بتونه زودتر از من پیداش کنه وقت برای تلف کردن نیست...

(زمانی)
- سعید چه خبر؟ تونستی اطلاعاتی در مورد آراهان پیدا کنی یانه؟؟!

سعید- خیر قربان این یارو هیچ سابقه‌ای نداره من حتی نتونستم خانوادشو پیدا کنم لامصب هیچی درباره‌اش نیست!!

زمانی- مگه میشه که نباشه بالاخره یه ردی باید باشه یانه؟؟

سعید- شرمنده قربان ولی خب شماهم الان هیچی از هویت واقعیتون در دست نیست... میگم نکنه این یارو هم دوباره زنده شده قربان؟!!

زمانی- ممکنه از سیلای هیچی بعید نیست!! اون دختر ساده‌ای نیست، من این زندگی دوباره و جوونیم رو مدیون اونم من در مورد اون اشتباه نکردم و خوشحالم...

سعید- ببخشید قربان ولی... ولی شما ازاین خانم صادقی نمی‌ترسین؟؟ راستش من دیگه حتی جرعت ندارم بهش نگاه کنم همش می‌ترسم یه بلایی سرم بیاره...

زمانی- خفه شو چه زری داری می زنی؟!! یک بار دیگه حرف مفت بزنی خودم یه بلایی به سرت میارم که هیچ وقت حتی به اون عقل ناقِسِتَم خطور نکنه فهمیدی؟

- بله قربان ببخشید دیگه تکرار نمیشه...

داشتم با غضب به سعید نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد...
احمدیه!! این ابله هم فکر کرده میتونه به سیلای برسه مگه اینکه من مرده باشم که اونم با این لطفی که سیلای بهم کرد غیر ممکنه!! بزار ببینم چه زری میخواد بزنه...

- به به جناب سروان احمدی در خدمت باشیم قربان امری باشه...

احمدی- سلام جناب زمانی راستش یه موقعیت بدی پیش اومده که به کمکت نیاز فوری دارم...

زمانی- خیر باشه؟!! اگه کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، حالا چی شده؟؟

احمدی- راستش... راستش چجوری بگم؟! واقعیت اینه که سیلای و دزدیدن و ما هیچ ردی ازشون نداریم...

زمانی- چه غلطی کردن؟؟ کار کدوم خری بودهههههه؟؟
چه کسی جرعت کرد به سیلای دست بزنه اگه پیداش کنم خونش حلاله... فقط بگو کار کی بوده احمدیییییی....

1400/11/12 12:15

#پارت_260
رمان #ماه_دریا

احمدی- منم نمیدونم ظاهراً خدمتکاراش تو زرد از آب دراومدن اونا از قبل برای این آدم ربایی نقشه داشتن و با قصد قبلی وارد خونه ی سیلای شدن...
من هیچ ردی ازشون پیدا نکردم تمام مدارکشون جعلیه حتی از گوشی‌های سرقتی استفاده کرده بودن من میترسم قاچاقچی اعضای انسان باشن!!

زمانی-عکس چی؟ ازشون عکسم ندارین؟ اون خونه پر از دوربینه باید یه ردی ازشون باشه...

احمدی- بچه‌های تجسس اونجان اگه چیزی باشه خبرم میکنن ولی اونا کارشون رو خیلی تمیز انجام دادن فکر نکنم چیزی پیدا بشه!!

زمانی- سیلای باهوشه اون هیچ وقت همه‌ی دوربینا رو در معرض دید نمی‌زاره حتماً توی خونه دوربین مخفی هست... من خودم میرم اونجا پیداش میکنم، میدونم که هست اون با اون همه هوش و زیرکی همچین اشتباهی نمیکنه...

کتم رو ورداشتم و سریع با ماشین از خونه زدم بیرون به شکل وحشتناکی رانندگی میکردم خون داشت خونمو می‌خورد فقط اگه بفهمم کار کی بوده حتی بهش اجازه نمیدم اشهدشو بگه یه راست می.فرستمش سینه‌ی قبرستون...

نیم ساعته رسیدم ویلای سیلای احمدی دم در منتظرم بود...

احمدی- سلام بیا بریم تو بچه‌ها دارن می‌گردن ولی هنوز چیزی پیدا نکردن...

زمانی- من پیدا میکنم بریم...
رفتیم تو همه جارو بهم ریخته بودن هنوزم داشتن می‌گشتن ولی چیزی پیدا نکرده بودن...
من دوباره طبقه‌ی پایین رو زیرو رو کردم چیزی نبود همه‌ی دوربینا دست کاری شده بود... حق با احمدی بود اونا با نقشه وارد خونه شدن قبلاً همه چی رو آماده کردن....
ولی منم‌ ناامید نشدم اگه فقط یک جای دیگه باشه که سیلای دوربین بزاره اون اتاق خوابه... باید برم اونجا...

احمدی- کجا داری میری زمانی؟؟

زمانی- اتاق خواب...

احمدی- زحمت نکش اونجارم گشتیم چیزی نبود...

زمانی- عیبی داره منم بگردم؟ از هیچی که بهتره...

احمدی- باشه بریم...
وارد اتاق سیلای شدم اینجام‌ انگار بمب ترکیده همه چی پخش و پلا وبهم ریخته بود...
وسط اتاق وایسادم‌ و یه نگاه دقیق به اطراف انداختم که چشمم خورد به میز آرایشی سیلای که یه شیشه عطر گل بابونه روش بود یاد روزی افتادم که رفته بودم خاستگاریش و اون با همین عطر از خجالتم در امد... ولی اون چرا باید این عطرو داشته باشه؟!! صب کن ببینم چرا نمیزنه؟؟
برش گردوندم تا ببینم چرا نمیزنه که دیدم بجای اسپری عطر یه دوربین ریز توش جاسازی شده!!!
داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم عقلش به کجا ها که نرسیده عمراً اگه کسی می‌فهمید این تو دوربین هست!!

1400/11/12 12:16

#پارت_261
رمان #ماه_دریا

- احمدی پیداش کردم...

احمدی- واقعاً؟! کجا بود؟

زمانی- بفرما اینجاست من‌که گفتم هست!!
خب حالا بریم ببینم چی به چیه...
رفتم پشت میز سیلای لپ‌تابشو برداشتم تا ببینم دوربین چی داره میدونم که اون دوربین به این لپ تاپ وصله...

احمدی- باز نمیشه رمزگزاری شده بچه‌ها میخوان ببرن اداره تا شاید بتونن رمزشو باز کنن

زمانی- لازم نیست استادت بازش میکنه...

نشستم پشت لپ تاپ تا رمزشو پیدا کنم هرچیزی‌رو که فکر میکردم رمز سیلای باشه زدم... رمز اسم بود ولی اسم چی؟! یا کی؟! هنوز نتونستم پیداش کنم...
داشتم باهاش ور می رفتم که یه چیزی توی ذهنم جرقه زد!! ولی دعا میکردم که اون نباشه...
با دلهره اسمی که به ذهنم امد زدم و در کمال ناباوری رمزش بازشد...
باورم نمیشه یعنی عاشقش شده؟!! پس من چی؟! اون موقع که سنم زیاد بود و قیافه‌ای نداشتم گفتی پیرم سیلای! ولی حالا چی؟ یعنی اصلاً هیچ حسی به من نداری؟؟
آخه چرا؟؟ چرا این؟؟ چرا رمزت اسم ارمیاست انقدر دوسش داشتی؟؟

احمدی- چی شد؟ بازش کردی؟؟

زمانی- آره بازش کردم...

احمدی- رمزش چی بود؟؟

زمانی- ارمیای فضول...

احمدی- ارمیا؟!!

زمانی- آره ارمیا اسم رمزش بود...

احمدی- خب حالا فعلاً وقت این‌ حرفا نیست ببین دوربین وصله یا نه؟؟

وارد سیستم لپتاپ شدم و دوربین رو پیداکردم و رفتم روی تاریخ امروز...

- اینا!! اینا اینجا چه غلطی میکنن؟؟

احمدی- اینا خدمتکارای سیلاین میشناسیشون؟

زمانی- آره چجورم که میشناسمشون...

1400/11/12 12:16

#پارت_262
رمان #ماه_دریا

- مگه دستم به اون نرسه میدونم چیکارش کنم آشغال... چطور جرعت کرده اونم بعد از اون همه حرفی که بهش زدم فکرشم نمیکردم تا این حد پست باشه!!

احمدی- کی؟؟ داری در مورد کی حرف میزنی زمانی؟؟

زمانی- این دوتا آشغالی که بعنوان خدمتکار آوردین اصلاً خدمتکار نیستن هردوی اونا
زن‌های همون تاجرین که صادقی میخواست سیلای رو بهش بفروشه...
مردک نفهم وقتی دیده من مُردم قرداد رو فسخ شده فرض کرده پاشده اومده اینجا که سیلای و ببره...
فکر کنم ادعای پدر ناتنی سیلای هم‌ زیر سر این آشغال بوده تا جاش رو پیدا کنه...

احمدی- مطمعنی خودشونن؟؟

زمانی- آره ما باید هرچه سریع تر برای بحرین بلیت تهیه کنیم فکرنکنم سیلای دیگه توی ایران باشه!!

احمدی- ولی این امکان نداره چطوری میخواد سیلای و از ایران خارج کنه من با یه تلفن تمام راه های خروجشو می‌بندم...

زمانی- دیگه دیره اونا قبلاً از ایران خارج شدن... اون عوضی وقتی میخواد چیزی رو از جایی خارج کنه زمانی دست به کار میشه که همه‌ی مقدماتش فراهم شده باشه... اون احتمالاً قبلاً بیلت رو تهیه کرده و به محض به دست آوردن سیلای از راه قانونی خارجش کرده اونم با مدارک کامل... احمدی از نفوذت برای رفتن سریع به بحرین استفاده کن وگرنه من از راه غیر قانونی میرم...
من نمیتونم تا چند روز آینده صبر کنم عجله کن...

احمدی- باشه نگران نباش خودم حلش میکنم...

(سیلای)
آخ آخ سرم چرا سرم داره گیج میره؟ من کجام؟؟ اینجادیگه کجاست؟!! عجب جای لوکس و باکلاسیه!!
چشمام داره سیاهی میره فکر کنم داروی بیهوشی به خوردم دادن... هاههههههه اینا چیه تنم این دیگه چه کوفتیه؟ چه خبره؟!
وای خدارو شکر سالمم ولی ولی اینجا کجاست؟ نکنه باز کار اون ارمیای خره؟!!
بزار ببینم این آراهان کجاست نکنه باز باهاش هم دست باشه؟!

- آراهان؟ آراهان کجایی؟

آراهان- سیلای خودتی؟ کجایی دختر چرا نمی تونستم باهات ارتبات برقرار کنم؟ سالمی؟ حالت خوبه؟ کجایی؟

سیلای- هوییی یواشتر یعنی چی که کجایی؟!! یعنی تو نمیدونی من کجام آره؟؟

آراهان- نه به خدا سیلای، من تمام کشور رو زیر و رو کردم ولی اثری ازت نبود تو کجایی؟؟

سیلای- مگه کار ارمیا نیست؟؟

آراهان- ارمیا کجا بود بابا!! چی داری میگی؟!
تورو دزدیدن هشت نفر از محافضات کشته شدن که بین کشته شده‌ها افراد احمدی هم بود همشون مسموم شدن فکرکنم کار اون دوتا خدمتکاری باشه که برای کار به ویلا آوردی...

سیلای- چی داری میگی آراهان؟!! این چرتو پرتا چیه کی منو دزدیده؟...

1400/11/12 12:17

#پارت_251
رمان #ماه_دریا

- داری میگی کاخش زیرِ آبِ؟!!!

آراهان- درسته و این همون دردسر ماست... اگه تو نتونی به ترسِت غلبه کنی هرگز نمی‌تونی سامر رو از سر راحت برداری... اون میدونه که تو از دریا می‌ترسی برای همین رفته اونجا وگرنه به غیراز کاخی که تو ویران کردی چندتا کاخ دیگه هم بیرون از دریا داره...

سیلای- پس اون از ترس من خبر داره!! نامرد ع*و*ض*ی... اگه نتونم این ترس و ازبین ببرم اونی که از دور خارج میشه سامر نیست منم!!!
میگی چیکار کنم آراهان؟ من از وقتی بچه بودم از دریا می‌ترسیدم چون هرشب کابوس می‌دیدم... با اینکه علت کابوسامو فهمیدم ولی بازم نمی‌تونم به دریا برم همیشه از دور تماشاش کردم...

آراهان- آخرش که چی؟ بالاخره دیر یا زود تو مجبوری پا به دریا بزاری چون سرنوشتت در اونجا رقم خورده این ترس لعنتی رو بنداز دور اگه میخوای از سامر انتقام بگیری چون اون الان زیر آبِ و داره برات نقشه می‌کشه اونوقت تو اینجا نشستی و از قدرتی که خدا بهت داده می‌ترسی؟!

سیلای- مثل اینکه یادت رفته من توی اون غار لعنتی بخاطر ندونم کاری جنابعالی داشتم غرق میشدم!! من تبدیل نشدم داشتم می‌مردم اگه عمه سنا دیر رسیده بود الان سیلایی وجود نداشت که بخواد بترسه یانه!!!

آراهان- من اون موقع نمی‌دونستم با جادو مهر شدی وگرنه هرگز همچین کاری نمیکردم الانم اگه بخوای من میتونم جادوت رو باطل کنم چون فقط من و مادرت قادر به انجام این کار هستیم...

سیلای- نه فعلاً لازم نیست من آمادگی ندارم هروقت خودم خواستم اینکارو انجام بده...

آراهان- باشه هرجوهر راحتی؟!

سیلای- وقتی داشتم با آراهان حرف میزدم بیشتر راه رو تا خونه اومده بودم بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه...

درو باز کردم و ماشین‌ و بردم تو...
وقتی وارد خونه شدم خبری از خدمتکارا نبود!! همه چی رو آماده کرده بودن ولی خودشون نبودن یعنی کجا رفتن؟؟

ازخونه زدم بیرون و رفتم به حیاط پشتی از بادیگاردایی که اونجا داشتن نگهبانی میدادن پرسیدم ولی اونا گفتن که تا چند لحظه‌ی پیش اینجا بودن ولی یه چیزایی توی خونه کم بود برای همین اونا رفتن خرید ولی هنوز برنگشتن...

سیلای- رفتن خرید؟ ولی ما که توی خونه چیزی کم نداشتیم؟!! چه خریدی؟؟

نگهبان- من نمی‌دونم خانم ولی اونا گفتن که بهتون بگیم غذا حاضره فقط باید گرمش کنین...

1400/11/12 12:12

#پارت_251
رمان #ماه_دریا

- داری میگی کاخش زیرِ آبِ؟!!!

آراهان- درسته و این همون دردسر ماست... اگه تو نتونی به ترسِت غلبه کنی هرگز نمی‌تونی سامر رو از سر راحت برداری... اون میدونه که تو از دریا می‌ترسی برای همین رفته اونجا وگرنه به غیراز کاخی که تو ویران کردی چندتا کاخ دیگه هم بیرون از دریا داره...

سیلای- پس اون از ترس من خبر داره!! نامرد ع*و*ض*ی... اگه نتونم این ترس و ازبین ببرم اونی که از دور خارج میشه سامر نیست منم!!!
میگی چیکار کنم آراهان؟ من از وقتی بچه بودم از دریا می‌ترسیدم چون هرشب کابوس می‌دیدم... با اینکه علت کابوسامو فهمیدم ولی بازم نمی‌تونم به دریا برم همیشه از دور تماشاش کردم...

آراهان- آخرش که چی؟ بالاخره دیر یا زود تو مجبوری پا به دریا بزاری چون سرنوشتت در اونجا رقم خورده این ترس لعنتی رو بنداز دور اگه میخوای از سامر انتقام بگیری چون اون الان زیر آبِ و داره برات نقشه می‌کشه اونوقت تو اینجا نشستی و از قدرتی که خدا بهت داده می‌ترسی؟!

سیلای- مثل اینکه یادت رفته من توی اون غار لعنتی بخاطر ندونم کاری جنابعالی داشتم غرق میشدم!! من تبدیل نشدم داشتم می‌مردم اگه عمه سنا دیر رسیده بود الان سیلایی وجود نداشت که بخواد بترسه یانه!!!

آراهان- من اون موقع نمی‌دونستم با جادو مهر شدی وگرنه هرگز همچین کاری نمیکردم الانم اگه بخوای من میتونم جادوت رو باطل کنم چون فقط من و مادرت قادر به انجام این کار هستیم...

سیلای- نه فعلاً لازم نیست من آمادگی ندارم هروقت خودم خواستم اینکارو انجام بده...

آراهان- باشه هرجوهر راحتی؟!

سیلای- وقتی داشتم با آراهان حرف میزدم بیشتر راه رو تا خونه اومده بودم بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه...

درو باز کردم و ماشین‌ و بردم تو...
وقتی وارد خونه شدم خبری از خدمتکارا نبود!! همه چی رو آماده کرده بودن ولی خودشون نبودن یعنی کجا رفتن؟؟

ازخونه زدم بیرون و رفتم به حیاط پشتی از بادیگاردایی که اونجا داشتن نگهبانی میدادن پرسیدم ولی اونا گفتن که تا چند لحظه‌ی پیش اینجا بودن ولی یه چیزایی توی خونه کم بود برای همین اونا رفتن خرید ولی هنوز برنگشتن...

سیلای- رفتن خرید؟ ولی ما که توی خونه چیزی کم نداشتیم؟!! چه خریدی؟؟

نگهبان- من نمی‌دونم خانم ولی اونا گفتن که بهتون بگیم غذا حاضره فقط باید گرمش کنین...

1400/11/12 12:12

#پارت_252
رمان #ماه_دریا

- باشه برو سر کارت اگه اومدن خبرم کن...

- چشم...
بی خبر کجا رفتن؟!! اگه می‌خواستن برگردن چرا گفتن غذارو گرم کنم؟!! دیگه داره شب میشه معلوم نیست می‌خواستن چی بخرن که رفتن ما که همه چی داریم که!
من هیچوقت کنکاششون نکردم تا بفهمم تو ذهنشون چی میگذره چون آقای جوادی معرفشون بود بهش اعتماد کردم اشتباه کردم یانه!!! نمیدونم دلم بدجوری شور افتاده اصلاً به این قضیه حس خوبی ندارم...

رفتم توی اتاقم پشت میز کارم تا به کارای عقب مونده برسم...

انقدر سرگرم کار بودم که نفهمیدم کی شب شده!!
چراغای اتاقو روشن کردم رفتم پایین هنوز نیومده بودن خبری ازشون نبود... دوتا بادیگارد کنار در ورودی بودن...
رفتم توی آشپزخونه غذارو گرم کردم کمی برای خودم ریختم، یه مزه‌ی عجیبی داشت خورشت فسنجون یا ترش میشه یا ملس این چرا به تلخی میزنه؟ چی ریختن توش؟!! یکی دوقاشق خوردم دلمو زد دیگه نخوردم این دوتا امروز یه چیزیشون بوده حالا چی من نمیدونم اون از خودشون اینم از غذاشون دهنم تلخ شد، رفتم سر یخچال پارچه آب میوه رو برداشتم یکی دولیوان که ازش خوردم تلخی دهنم کم شد ولی بد جوری خواب آلود بودم نمیدونم چرا یهو خوابم گرفته منکه خوابم نمی‌اومد!!

تلو تلو خوران رفتم توی اتاقم دیگه کارم از خواب آلودگی گذشته رسماً سرم داره گیج میره به زور خودمو رسوندم به تختو افتادم روش از هوش رفتم...

(آراهان)
کنار دریا بودم تا شاید اثری از ارمیا پیداکنم...

پریدم توی دریا و با سرعت خیلی بالایی شنا کردم باید خودمو به کاخ دریای آرام برسونم شاید ارمیا برگشته باشه...

تمام راهو بدون توقف شنا کردم باید سریع برگردم ممکنه سیلای به خطر بیفته...
بعد از سه چهار ساعت رسیدم به دریای آرام ویه راست رفتم به کاخ وقتی وارد شدم تمام خدمه جلوم به زانو دراومدن... این بار چهارمه که دارم میام اینجا و اونا میدونن من کیم...

- ببینم اربابتون برگشته؟؟

خدمه- خیر قربان هیچ خبری ازشون نیست...

به حرفش اعتماد نکردم وخودم تمام کاخ و مثله همیشه گشتم ولی نبود...
من نمیدونم دیگه باید به سیلای چه جوابی بدم...

1400/11/12 12:13

#پارت_253
رمان #ماه_دریا

بهتره یه سری هم به دور و بر کاخ سامر بزنم شاید گیر افتاده باشه امیدوارم که اینطور نباشه...

به سرعت به سمت کاخ سامر رفتم بعد سه ساعت شنای طاقت فرسا رسیدم پشت یه سخره پنهان شدم...

از دفعه ی قبل که اومدم اینجا خیلی تغییر کرده...
بعد از اون شکست مُبتَذحانش به دست سیلای امنیت این کاخ رو خیلی بالا برده هیچ راه نفوذی وجود نداره تمام گوشه کنار به حس‌گرای پیشرفته مجهزه ناخونت بخوره صداش در میاد...

هیچ راهی برای دید زدن به داخل وجود نداره تنها کسی که میتونه وارد بشه سیلای که اونم فوبیای دریا داره نمی‌دونم چجوری اون ترس و از ذهنش خارج کنم تا به خودش بیاد خدا لعنتت کنه ارمیا این کار تو بود معلوم نیست باز کدوم قبرستونی رفتی!! اگه این تو باشی کارت با کرام‌لکاتبینه چون نامزد جونت از دریا میترسه منم که نمیتونم بدون اون وارد اینجا بشم با اون تله‌ای که سامر برای گرفتنم گذاشته مردک حال به‌هم‌زن آخرش که از این خراب شده میای بیرون تا سیلای رو ببینی حالتو جامیارم شکارچی خودم شکارت میکنم...

کمی دور و بر کاخ گشتم و برگشتم باید زود برگردم...
تا خواستم برگردم نشانی که روی دست سیلای گذاشته بودم شروع کرد به هشدار خطر دادن!!

یا خدا سیلای در خطره! سعی کردم با سیلای ارتباط ذهنی برقرار کنم ولی جواب نداد سریع به نشان روی بازوم که متعلق به سیلای بود و نماد قلب بود نگاه کردم!
یا خدا اینکه بی‌هوشه ضربان سیلای کنده چه اتفاقی افتاده؟!!

وای به روزگار اون محافظا اگه بلایی سر سیلای اومده باشه زنده زنده بِرِشتَشون میکنم...

با تمام توان به پرواز در اومدم دیگه شب بود کسی منو نمیدید اگه بخوام شنا کنم خیلی دیر میشه باید سریع برم...

1400/11/12 12:13

#پارت_254
رمان #ماه_دریا

با تمام سرعت خودمو به ویلای سیلای رسوندم ولی با چیزی که دیدم آتیش تو حلقومم خاموش شد، خاک عالم اینا چشون شده؟!! اینجا چه خبر بوده؟!!! سیلای کجاست؟!! یا خدا اگه ارمیا بفهمه سیلای طوریش شده تمام شاخکامو دونه دونه میکنه نکبت...
به دو خودمو رسوندم به اتاق سیلای، خاک توگورم شد نیست سیلای نیست!! همه‌ی وسایلش تو اتاقه پس به میل خودش نرفته، خدایا یعنی کجاست چه خاکی به سرم بریزم اگه تو این بدبختی ارمیا بیاد بدبخت میشم من نگهبان سیلای بودم نباید می‌رفتم دنبال این ارمیای خاک برسر...
کار کی بوده؟!!! چیکارکنم؟ کجا برم دنبالش؟ اینا مُردن یا زندن؟!
وای خدای من اینا که مُردن!! این دوتا مردن یعنی بقیشونم مردن؟ خدا نکنه حالا جواب این احمدی گور به گور شده رو چی بدم؟! ده نفرشون از افراد من بودن بقیشون همکارای احمدین اگه مُرده باشن آروم کردن احمدی کار حضرت فیله...

رفتم بیرون به همشون سر زدم شیش نفر از افراد من مرده بودن و دو نفر از همکارای احمدی...

ولی جالب اینجاست که هیچ کدوم تیر نخوردن و هیچ جای زخمی روی بدنشون ندارن پس چطوری مردن؟! نکنه...

فوراً یه میله‌ی نقره‌ای از تو جیبم در آوردم و زدم به زبون یکی از جنازه‌ها میله‌ی نقره‌ای سیاه شد!! مسموم شدن!! پس اگه از سم استفاده کردن!! این یعنی سیلای ربوده شده؟!! ولی کار کی بوده؟؟ نکنه کار سامر؟؟ ولی اون‌که از کاخش بیرون نیومده!! پس کار کیه؟!

باید به احمدی زنگ بزنم بیاد تا این مشکلو حل کنه‌... ولی قبل از اینکه من شمارشو بگیرم خودش پیداش شد ظاهراً مثله همیشه اومده سرکشی...

احمدی- اینحا چه خبره؟ اینا چرا روی زمین افتادن؟

آراهان- منم الان رسیدم نمیدونم چه خبر شده الان داشتم بهت زنگ می زدم... احمدی اینا همشون مسموم شدن... شیش نفر از افراده من مُردن دو نفرم از همکارای تو کشته شدن...

احمدی-چی؟!! همکارای من مردن؟!!

1400/11/12 12:14

#پارت_255
رمان #ماه_دریا

رفت پشت ساختمون وقتی جنازه‌ی بی جون همکاراشو دید از فَرت ناراحتی روی دو زانوش افتاد و بی‌صدا گریه کرد، بعد چند دقیقه زنگ زد تا پلیس برای تحقیق بیاد...

- احمدی! من باید برم سیلای ناپدید شده، هرکی باعث مرگ اینا شده سیلای هم باخودش برده...

احمدی- چی داری میگی؟! یعنی چی که سیلای نیست؟؟ یعنی آدم ربایی بوده؟؟

آراهان- درسته و برای اینکه کسی مانع کارشون نشه این مادر مرده‌ها رو با سم به قتل رسوندن...

احمدی- تو مطمئنی آدم ربایی بوده؟! شاید خودش رفته بیرون؟!!

آراهان- خودش بدون وسایلش رفته؟!! حتی گوشی و ماشینش؟!!! اون خودش با پای خودش نرفته من اینو مطمئنم... مطمئنم که بیهوش بوده...

احمدی- از خدمه پرسیدی چیزی دیدن یا نه؟؟

آراهان- نیستن!! آب شدن رفتن تو زمین... همه هستن غیر از اونا و سیلای... یا اونارو هم دزدیدن یا دستشون با اون آدم کشا توی یه کاسس...

احمدی- آدرسی شماره تلفنی چیزی ازشون نداری؟؟

آراهان- نه من ندارم ولی اونارو آقای جوادی استخدام کرده بود شاید اون بدونه... ((من موندم اگه اونا خلاف کار بودن چطور سیلای نفهمیده؟ شایدم دلیلش اعتماد بیش از حد به آقای جوادی بوده که بررسی شون نکرده!!))

احمدی- من میرم سراغ آقای جوادی شاید به قول تو آدرسشون رو داشته باشه...

آراهان- منم میرم دنبالشون شاید پیداشون کردم !!! (البته امیدوارم )

1400/11/12 12:14

#پارت_246
رمان #ماه_دریا

همه جارو دنبالش گشتم، هرجایی که ممکن بود برده باشنش گشتم حتی جاهایی که به عقل جنّم نمی‌رسید، ولی نبود که نبود!! کار هر کی که هست احتمالاً سیلای دیگه توی کیش نیست از اینجا خارجش کردن، سیلای بی‌هوشه و از اینجا دور شده برای همین نشانش نمیتونه جای دقیقش رو نشونم بده فقط اگه به هوش بیاد من میتونم پیداش کنم...
الان تنها کاری که از دستم بر میاد اینکه دنبال رد ضعیفی که نشان داره برم وقتی من مسیر رو درست برم بانزدیکتر شدنم علایمه نشانم قویتر میشه و میتونم پیداش کنم ولی از کدوم طرف باید برم؟! چند دور باید دور خودم بچرخم تا بالاخره پیداش کنم؟!

تورو خدا سیلای به هوش بیا هرجاکه هستی سریع به هوش بیا تا بدبختمون نکردی، اگه اتفاقی برات بیفته ارمیا از خونم نمی‌گذره...

هرچند بدون تو منم نابود میشم، ولی قسم میخورم قبل از مرگم هرکسی که توی این‌کار دستی داشته پیدا کنم‌ و به بدترین شکل ممکن جونشو بگیرم...

(احمدی)
رفتم در خونه‌ی آقای جوادی، زنگ زدم و از آقای جوادی خواستم بیان دم در...

- سلام آقای جوادی ببخشید این فقط شب مزاحم شدم...

جوادی- سلام جناب سروان احمدی مزاحم چیه شما مراحمی چه عجب اتفاقی افتاده جناب؟!!

احمدی- راستش اتفاق که چه عرض کنم؟!! راستش به ویلای سیلای خانم حمله شده هشت نفر از محافظا به قتل رسیدن و بقیه هم حال خوشی ندارن...

جوادی- چیییی؟؟!! پ... پس سیلای کجاست؟ سیلای چی شده؟؟ حالش خوبه؟؟ جناب سروان سیلای سیلای زندست یانه؟!!

احمدی- سیلای خانم ناپدید شدن...

تا اینو گفتم صدای شکستن شیشه از پشت سر آقای جوادی اومد...

حسنا خانم بود، سینی شربتی که آورده بود بعد از شنیدن خبر ناپدید شدن سیلای از دستش افتاده بود...

1400/11/12 12:14

#پارت_257
رمان #ماه_دریا

حسنا- سی... سیلای چی شده؟؟ چطوری گم شده؟؟ پس شماها چیکاره بودین آخه یه روز نبودم چه بلایی سرش آوردین سیلای کجاست؟

احمدی- ماهم نمی‌دونیم مشکل اینجاست که اون دوتا خدمتکارم ناپدید شدن من اومدم اینجا تا اگه آقای جوادی آدرسی شماره تلفنی ازشون دارن بهم بدن شاید بتونیم ردی از سیلای خانم پیدا کنیم، چون شنیدم که اونارو آقای جوادی استخدام کردن...

جوادی- درسته من اونارو استخدام کردم آدرسشونو دارم الان میارم‌...

حسنا- دارین میگین اونارم با سیلای بردن؟!!!

احمدی- شاید اینطور باشه چون هیچ اثری ازشون توی خونه نیست، اونارو یا با حسنا خانم بردن یا اونا توی این آدم ربایی دست دارن...

حسنا- وای خدا نکنه بلایی سرش بیارن ولی اینم که امکان نداره سیلای میتونه به خوبی از خودش محافظت کنه... آهان... آراهان، آراهان کجاست اون میتونه سیلای رو پیدا کنه... آراهان کجاست؟؟؟

احمدی- گفت میره دنبال سیلای...

حسنا- خب پس رفته!! اصلاً اون کجا بوده که سیلای تو این دردسر افتاده؟؟ مگه قرار نبود مراقب سیلای باشه اژدهای بیشور...

احمدی- جان؟!! چی... چی... بیشعور؟!!

حسنا- هان؟! هی... هیچی گفتم‌ اژدهای بیشور آخه عین اژدها وحشی و بی‌احساس برای همین گفتم اژدها هه...

احمدی- آهان که اینطور!!

جوادی- بفرمایین جناب اینم آدرس و شماره تلفن هردوشون فقط اگه اجازه بدین منم باهاتون بیام...

احمدی- بله حتماً بفرمایین...

حسنا- کجااا؟؟ منم میام..

جوادی- بمون خونه شاید سیلای اومد اینجا خداحافظ...

به همراه آقای جوادی رفتیم به آدرسی که داده بود ولی در کمال تعجب معلوم شد آدرس قلابی و شماره‌ای که به آقای جوادی داده شده سرقتی بوده و قبلاً از طرف صاحب گوشی اعلام سرقت شده بوده..

اون خدمتکارا با نقشه‌ی قبلی وارد ویلای سیلای شدن...

1400/11/12 12:14

#پارت_258
رمان #ماه_دریا

جوادی- یا خدا من چیکار کردم؟! چطور بهش اعتماد کردم؟! اون گفت، گفت خیلی وقته اینارو میشناسه منه ساده لوح هم باور کردم واییی حالا چیکار کنم؟! جواب حسنا رو چی بدم بهش چی بگم؟ بگم بهترین دوستت، خواهرتو چطوری به فنا دادم؟؟! چه بلایی سر سیلای امده؟؟! نکنه کار قاچاقچیای انسانه؟!

احمدی- نمیدونم فکر نکنم کار قاچاقچیای انسان باشه... بهتره اول بریم سراغ اون دوستت که اینارو بهت معرفی کرده... اون حتماً در قبال انجام‌ دادن این کار مبلغی دریافت کرده وگرنه مفت همچین کاری رو انجام نمیده... باید ببینیمش...

جوادی- باشه بریم...

با آقای جوادی رفتیم در خونه‌ی دوستش که اسمش هشمت خان بود...
زنگ درو زدم... یه خانمی درو باز کرد...

- بله بفرمایین امری داشتین؟؟

جوادی- ببخشید من با هشمت خان کار داشتم میشه صداش کنین؟

- ببخشید آقا ایشون دیگه اینجا زندگی نمیکنن ما اینجارو چند روز پیش خریدیم...

- چییییی؟!! جناب سروان مثل اینکه اونم فرار کرده!!!

احمدی- مثل اینکه این نقشه از خیلی وقته پیش در حال اجرا بوده!!
آقای جوادی شما رفتین سراغ هشمت یا اون اومد پیش شما؟!

جوادی- اون اومد آخه من آگهی برای استخدام خدمتکار داده بودم... اومد گفت که دونفر رو سراغ داره که توی کارشون خیلی خوبن... منم از خدا خواسته چون هشمت رو خوب میشناختم قبول کردم... من باید می‌فهمیدم که یه جای کار اشکال داره اونا تو خونه ی سیلای مشکوک بودن!!

احمدی- چطور؟؟

جوادی- چون وقتی سیلای شرط گذاشت که بعد از اومدن خدمه‌ی قبلی باید برن اصلاً شکایتی نکردن و خیلی راحت قبول کردن...

احمدی- حدسم درسته اونا از قبل برای این نقشه برنامه داشتن!! وقتی موقعیت رو مناسب دیدن اجراش کردن...
من باید برم سراغ اون چند نفری که امروز دستگیر شدن جون و آبروی سیلای در خطره... شمام برین خونه حسنا خانم نگرانه اگه خبری شد بهتون اطلاع میدم...

1400/11/12 12:15