The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

با شنیدن صداي پربغضم یکم فشار دستش رو کم کرد.
به مردمک هاي لرزونم زل زد و غرق شد. مثل بچگی که بهم زل میزد و ساعت ها من رو تماشا میکرد و من فرار میکردم. از نگاه هاي ترسناك و بی هواش که هیچ
یک از معنی و حالت هاش رو نمیفهمیدم.
. دست هام رو بالا آوردم و به سینه عضلانیش کوبیدم.
-تو که به چیزي که میخواستی رسیدي. ب..بزار برم.
نگاهش رو تنگ کرد، اوقات تلخی از سرو شکلش بیرون میریخت. اراده میکرد همین جا تو همین اتاقی که میدونستم ازش متنفره، چون هیچ وقت نذاشتم
واردش بشه چالم می کرد و یک تابوت گلبهی برام میساخت.

تنش رو جلو کشید درحالی که خیلی راحت با یک دست میتونست مهارم کنه دود سیگارش رو تو صورتم فوت کرد. از استشمام بوي تند سیگارش پره هاي بینیم آشفته شدن.
سرم رو کمی عقب کشیدم که غرید.
-هنوز نرسیدم!
-من دوست ندارم!
از نزدیکیِ سانتی متريِ وجودش دلم میخواست فرار کنم. با فکی که منقبض شده و صورتی که از حرص به قرمزي میگرایید لب زد.
-برام مهم نیست توله سگ!

بدنم از لحن ترسناك و آرومش بدون اراده لرزید.
پس زدن این مرد از هر چیزي ترسناك تر بود.
سیگارش رو روي زمین پرت کرد. درست روي فرش محبوب خوشگلم که با خونم مزین شدِ، یک لکه سیاه کوچیک
از سوختگی به جا گذاشت.
با سر انگشت اشارش به زخم گردنم دست کشید.
انگار که قصد شکنجهام رو داشته باشه. فشاري بهش وارد کرد که اگر اون سیگارو رو گردنم خاموش میکرد، کمتر دردم می گرفت.
-میدونی این چیه؟ میدونی دختره سرتق؟

سمت آینه تمام قدي هولم داد، بدون اینکه ولم کنه به موهاي بلندم چنگ زد و سرم رو صاف جلوي آینه نگه
داشت.
به تصویر دربهداغونم زل زدم. شبیه یاسمن دیروز نبودم. لبم ورم کرده بود و چشم هاي قهوه ایم در تشتی از خون غلت می خورد!
-نگاهش کن! از این به بعد مال منی، حالیته؟
تنم رو با حرص بیشتر و کینه بیشتر صاف نگه داشت و خونسرد و ترسناك گفت:
-این تن و بدنت مال منه! بند بند وجودت مال منه. بگو که حالیته چی میگم؟ بگو که شعورت میرسه و میدونی!
چشم بستم. مال اون بودم؟

زوري بود؟ از بچگی همه میگفتن ولی من نمیگفتم!
وقتی سکوتم رو شاهد شد، از خشم و عصبانیت دندون هاش رو بهم سابید.

1401/05/27 09:35

#پارت_6

لحنش ته دلم رو خالی کرد. پیش چشم هاي بابا فرهاد به چشم هاي خمار و بی رحمش از داخل آینه زل زدم و
بی توجه به دستی که داشت گردنم رو میشکست پر بغض ادامه دادم.
- بزار برم کارن، خسته شدم...

مکث کرد، ساکت و آروم نگاهم کرد. انگار فهمید که واقعا بریدم. نه توان جنگ داشتم نه توان فرار کردن از
دست دیو دو سري مثل خودش!
نفس کشیدن در این چهاردیواري کم کم داشت یک آرزوي محال میشد.
مثل موجودي شکست خورده بدنم شل شد و کارن رهام کرد. دو زانو جلوي پاهاش افتادم و اشک هاي بی
صدام و مظلومانم از گوشه چشم هام فرار کردن و بازم روي فرش محبوب گلبهیم ریختن.
کارن ایستاد، چهارشونه و بزرگ بودن هیکلش جلوي نوري که از بیرون میاومد رو گرفت. صداي هوهوي باد توي درز مغزم میپیچید و یادآور هواي طوفانی بیرون میشد.
درست بالاي سرم به شکسته شدنم خیره شد. انگار که از سرخم کردنم لذت میبره! با وجود سوزش زخمی که درکی ازش نداشتم، سرم رو پایین انداختم و پر از ناله و غصه اشک ریختم.
زانو زد، درست روبه روي تنِ زخمی و بی حسم. انگشت هاش مسیري رو تا زیر چشم هام طی کرد. دلم میخواست زمان وایسه تا بتونم فرار کنم و این انگشت و
دست ها هرگز به سانتی متري از پوستم برخورد نکنه.
-کجا میخواي بري؟

وقتی دستش به صورتم چسبید و گرماش به یخبندون
وجودم سرایت کرد، خودم رو عقب کشیدم و دربرابر
اخم هاي جاخوش کرده بین چشم هاي کشیدش لب زدم.
-خونه مامانم. بزار برم اونجا. بابا فرهادم میبرم. تو دیگه نیازي به کسی نداري. بابا فرهاد همه چیو داده به تو!
پر از کینه خندید. بین خنده هاش هوهوي باد گم شد.
طوفان بیرون قطعا از طوفان درون کارن وحشی تر و سهمگین تر نبود. اونم تو این لحظه که می تونست سرم رو گوش تا گوش ببره.

-هیچی به من نرسیده یاسمن، هیچی. نه تا زمانی که با من عقد نکردي. الان همه چی مال توِ نه من! وصیت رو
عوض کرده. همین که فهمیدن نوه ناتنیشم همه چی رو عوض کرد. همین که فهمید آدم معمولی نیستم زد زیر همه چی!
یقه پاره شده لباسم رو تو مشت گرفت. صورتش روجلو آورد و ادامه داد.
-پس تو گوش من نخون که حقش نبود. بود یاس!
حقش بود همین جا بکشمش ولی میدونی چرا هنوز زندست؟
صداش رو بالاتر برد و فریاد زد.
-به خاطر توِ زندست!

1401/05/27 09:35

نفسی از دستم فرار کرد و میانه راه تبدیل به سک سکه شد. قلب بیچاره توانش واسه کوبیدن رو به اتمام بود.
آب گلوم رو با تلاش بسیار قورت دادم. چشم هاي وحشی کارن هنوز جلوي صورتم رجز میخوند.
-یه..یه وکالت بدم؟ همه..چی..م..مال تو!
لبخند شیطانی زد. لبخندي که بی رحمی رو فریاد میزد و من بی رحم تر از کارن ندیدم.
انگشت سبابش جلو اومد و زیر چونم رو لمس کرد.
-واسه اینکه پیشم نباشی داري از همه چیت میگذري؟
انقدر ازم بدت میاد!؟

اگر نمیترسیدم، اگر بابابزرگم رو تخت به حالت یک ادم فلج تماشام نمیکرد. اگر پدر و مادرم زنده بودن و
پناهی داشتم از ته داد میزدم.
-ازت متنفرم!
اما، زبون به دهن گرفت. بینیم رو بالا کشیدم، با مکث بلند شد و اجازه داد نفس بکشم. پاهام رو زیر تنم جمع
کردم و به لب هاي تر شدش زل زدم.
-میدونی اون زخم رو گردنت حکم بردگیته؟ حکم اینکه تا ابد مال منی؟ حکم تا ابد اسیر من بودن! حتی اگه کنارم نباشی.

یک قدم جلو اومد. سرم رو بلند کردم و با چشم هاي اشکیم بهش نگاه کردم. دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با سرگرمی خندید.
-حالیته یاس؟ من برخلاف قولی که به فرهاد دادم تورو نشان زدم. تو دیگه مال منی بره کوچولو.
رو زانو نشست. از درد و ناراحتی و بیچارگی نمیدونستم چی کار کنم.
-حالا هرجا که میخواي برو ولی بدون هر جهنمی که باشی پیدات میکنم.
سرش رو جلو کشید پیش چشم هاي مه آلودم سیاهی دورش رو گرفت و تو یک صدم ثانیه گرگ خاکستري که جزو توهماتم میدونستم جلوم ایستاد.

این بار دیگه قلبم موتورش خوابید. یادم رفت باید نفس بکشم. یادم رفت باید زنده بمونم! وا رفته کنار دیوار مچاله شدم.
پوزه بلند و چشم هاي طوسی و همون دندون هایی که جاش روي گردنم مونده. درحالی که نمیتونستم حتی از شوك زیاد جیغ بکشم صداي کارن تو مغزم پخش شد.
-هرجا بري بره منی. کار من شکار کردنه. شکار تو جزو علایق شخصیه منِ یاس!
سینم خس خس می کرد، با تمام وجود به دیوار چسبیدم و لب هاي نیمه بازم رو بهم فشار دادم.

-خوبه کوچولو بترس. ترستو دوست دارم. باید بدونی با کی طرفی.
پنجه هاش فرشم رو پاره کرد، به هین هین افتادم که با لحن دو رگه اي زمزمه کرد.
- بهت رحم میکنم. میتونی بري خونه مامانت این پیریو هم ببر. زیر سایه من میتونی زندگی کنی. ولی بدون...
انگار میخواست مراحل سکته کردنم رو کامل کنه. نگاه این گرگ عظیم جثه از کارن تو شکل انسانیش وحشتناك تر بود.
-من جلادم، گردنتو میزنم اگه بخواي از زیر سایه من بیرون بري.

1401/05/27 09:35

#پارت_5

دستم رو به گردنم گرفتم، قطرات خون روي فرش گلبهی اتاقِ محبوبم چکه کرد و نقش و نگار جدیدي بهش اضافه شد.

به سختی سرم رو بالا آوردم، از دیدن بابا فرهادم که بی حرکت روي تخت خوابیده، به تشک چنگ زدم و خودم رو بالا کشیدم.
-بابایی...بابا..جونم!
دست خونیم رو به دست هاي چروکیده بزرگ و قویش رسوندم. دست هاش یخ بود درست مثل تن و صورتش!
از حالت یخ کرده نگاهش وحشت زده دستم رو به گردنش چسبوندم. با حس نبض ضعیفش فقط خیالم راحت شد.
-نترس زندست. فقط خستهست!

تلخ خندید، به پیراهن چهارخونه ابیِ تنش که کمی
کثیف و خونی بود نگاه کردم. صداي تیک فندك اتمی
یشمی رنگش تو گوشم پخش شد.
-چی کارش کردي؟
-کاري که با تو کردم، فقط واسه اون دوزش بالاتر بود.
شعله قرمز رنگِ سیگارِ دستش تو تاریکی مشخص بود.
بدنه سفید رنگ سیگارو لاي انگشت هاش گرفت، پک عمیقی زد و دیوار تکیه داد.
-میدونی تو تنها کسی بودي که دوسش داشتی؟
درحالی که با اون وصیت نامه از همه بیشتر به تو ظلم کرد.

به صورت بی جون و یخ بابا فرهاد زل زدم. مردمک هاش میلرزید و به سختی نفس میکشید.
-بچه بودي به مامانت خیلی غر زد که چرا دختر؟ چرا پسر نیاوردي! یادته؟ انگار مامانت دستگاه جوجه کشیه!
نیشخندش تو کل فضا پیچید. دود غلیظ سیگارش رو بیرون فرستاد و پشت سرم ایستاد.
-حقشه، باور کن!
-حقش نبود.
اشک از گوشه چشم هام فرو ریخت. شاید تا دیروز حقش بود ولی امشب نه! وقتی تا دم اتاقم اومد و دنبالم
گشت. وقتی تو خونه فریاد زد و صدام زد. وقتی کارن رو تهدید کرد و به در اتاق کوبید.

نه امشب حقش نبود. شاید دیروز، روز قبلش، روز قبل ترش! هفته ها و سال هاي قبلش حقش بود ولی امشب
نه! اون منرو دوست داشت. درسته که دلش پسر میخواست ولی همیشه برام هدیه میخرید.
شاید چون پدرم و مادرم جلوي چشم هاش مردن و من رو بهش سپردن مهربون شد. درست از همون سال ها دیگه پسر نخواست. فقط بلد نبود محبت کنه، ولی
بعدش پشتم بود.
سرم رو پایین انداختم و هق زدنم رو توي گلوم مخفی کردم. بابا فرهاد تنها کسی بود که دوستم نداشت، ولی
هوام رو داشت.

بعد پدرو مادرم اون تنها فامیلم بود و حالا من بی *** تر شدم.
-ارزش داره یاسی؟ چرا واقعا؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم با حرص گردنم رو از پشت سر گرفت. مهره هاي گردنم تیر کشید و جاي اون زخم بیشتر از قبل سوخت. به حدي که از درد و
سوزشش جیغ کشیدم.
با دست هاي قدرتمندش تنم رو چرخوند و صاف روبه روي خودش نگهم داشت و غرید.
-جوابمو بده! واسه اون گریه میکنی؟ واسه اون
خودخواه؟
-ولم کن کارن.

1401/05/27 09:34

با شنیدن صداي پربغضم یکم فشار دستش رو کم کرد.
به مردمک هاي لرزونم زل زد و غرق شد. مثل بچگی که بهم زل میزد و ساعت ها من رو تماشا میکرد و من فرار میکردم. از نگاه هاي ترسناك و بی هواش که هیچ
یک از معنی و حالت هاش رو نمیفهمیدم.
. دست هام رو بالا آوردم و به سینه عضلانیش کوبیدم.
-تو که به چیزي که میخواستی رسیدي. ب..بزار برم.
نگاهش رو تنگ کرد، اوقات تلخی از سرو شکلش بیرون میریخت. اراده میکرد همین جا تو همین اتاقی که میدونستم ازش متنفره، چون هیچ وقت نذاشتم
واردش بشه چالم می کرد و یک تابوت گلبهی برام میساخت.

تنش رو جلو کشید درحالی که خیلی راحت با یک دست میتونست مهارم کنه دود سیگارش رو تو صورتم فوت کرد. از استشمام بوي تند سیگارش پره هاي بینیم آشفته شدن.
سرم رو کمی عقب کشیدم که غرید.
-هنوز نرسیدم!
-من دوست ندارم!
از نزدیکیِ سانتی متريِ وجودش دلم میخواست فرار کنم. با فکی که منقبض شده و صورتی که از حرص به قرمزي میگرایید لب زد.
-برام مهم نیست توله سگ!

بدنم از لحن ترسناك و آرومش بدون اراده لرزید.
پس زدن این مرد از هر چیزي ترسناك تر بود.
سیگارش رو روي زمین پرت کرد. درست روي فرش محبوب خوشگلم که با خونم مزین شدِ، یک لکه سیاه کوچیک
از سوختگی به جا گذاشت.
با سر انگشت اشارش به زخم گردنم دست کشید.
انگار که قصد شکنجهام رو داشته باشه. فشاري بهش وارد کرد که اگر اون سیگارو رو گردنم خاموش میکرد، کمتر دردم می گرفت.
-میدونی این چیه؟ میدونی دختره سرتق؟

سمت آینه تمام قدي هولم داد، بدون اینکه ولم کنه به موهاي بلندم چنگ زد و سرم رو صاف جلوي آینه نگه
داشت.
به تصویر دربهداغونم زل زدم. شبیه یاسمن دیروز نبودم. لبم ورم کرده بود و چشم هاي قهوه ایم در تشتی از خون غلت می خورد!
-نگاهش کن! از این به بعد مال منی، حالیته؟
تنم رو با حرص بیشتر و کینه بیشتر صاف نگه داشت و خونسرد و ترسناك گفت:
-این تن و بدنت مال منه! بند بند وجودت مال منه. بگو که حالیته چی میگم؟ بگو که شعورت میرسه و میدونی!
چشم بستم. مال اون بودم؟

زوري بود؟ از بچگی همه میگفتن ولی من نمیگفتم!
وقتی سکوتم رو شاهد شد، از خشم و عصبانیت دندون هاش رو بهم سابید.

1401/05/27 09:35

#پارت_6

لحنش ته دلم رو خالی کرد. پیش چشم هاي بابا فرهاد به چشم هاي خمار و بی رحمش از داخل آینه زل زدم و
بی توجه به دستی که داشت گردنم رو میشکست پر بغض ادامه دادم.
- بزار برم کارن، خسته شدم...

مکث کرد، ساکت و آروم نگاهم کرد. انگار فهمید که واقعا بریدم. نه توان جنگ داشتم نه توان فرار کردن از
دست دیو دو سري مثل خودش!
نفس کشیدن در این چهاردیواري کم کم داشت یک آرزوي محال میشد.
مثل موجودي شکست خورده بدنم شل شد و کارن رهام کرد. دو زانو جلوي پاهاش افتادم و اشک هاي بی
صدام و مظلومانم از گوشه چشم هام فرار کردن و بازم روي فرش محبوب گلبهیم ریختن.
کارن ایستاد، چهارشونه و بزرگ بودن هیکلش جلوي نوري که از بیرون میاومد رو گرفت. صداي هوهوي باد توي درز مغزم میپیچید و یادآور هواي طوفانی بیرون میشد.
درست بالاي سرم به شکسته شدنم خیره شد. انگار که از سرخم کردنم لذت میبره! با وجود سوزش زخمی که درکی ازش نداشتم، سرم رو پایین انداختم و پر از ناله و غصه اشک ریختم.
زانو زد، درست روبه روي تنِ زخمی و بی حسم. انگشت هاش مسیري رو تا زیر چشم هام طی کرد. دلم میخواست زمان وایسه تا بتونم فرار کنم و این انگشت و
دست ها هرگز به سانتی متري از پوستم برخورد نکنه.
-کجا میخواي بري؟

وقتی دستش به صورتم چسبید و گرماش به یخبندون
وجودم سرایت کرد، خودم رو عقب کشیدم و دربرابر
اخم هاي جاخوش کرده بین چشم هاي کشیدش لب زدم.
-خونه مامانم. بزار برم اونجا. بابا فرهادم میبرم. تو دیگه نیازي به کسی نداري. بابا فرهاد همه چیو داده به تو!
پر از کینه خندید. بین خنده هاش هوهوي باد گم شد.
طوفان بیرون قطعا از طوفان درون کارن وحشی تر و سهمگین تر نبود. اونم تو این لحظه که می تونست سرم رو گوش تا گوش ببره.

-هیچی به من نرسیده یاسمن، هیچی. نه تا زمانی که با من عقد نکردي. الان همه چی مال توِ نه من! وصیت رو
عوض کرده. همین که فهمیدن نوه ناتنیشم همه چی رو عوض کرد. همین که فهمید آدم معمولی نیستم زد زیر همه چی!
یقه پاره شده لباسم رو تو مشت گرفت. صورتش روجلو آورد و ادامه داد.
-پس تو گوش من نخون که حقش نبود. بود یاس!
حقش بود همین جا بکشمش ولی میدونی چرا هنوز زندست؟
صداش رو بالاتر برد و فریاد زد.
-به خاطر توِ زندست!

1401/05/27 09:35

نفسی از دستم فرار کرد و میانه راه تبدیل به سک سکه شد. قلب بیچاره توانش واسه کوبیدن رو به اتمام بود.
آب گلوم رو با تلاش بسیار قورت دادم. چشم هاي وحشی کارن هنوز جلوي صورتم رجز میخوند.
-یه..یه وکالت بدم؟ همه..چی..م..مال تو!
لبخند شیطانی زد. لبخندي که بی رحمی رو فریاد میزد و من بی رحم تر از کارن ندیدم.
انگشت سبابش جلو اومد و زیر چونم رو لمس کرد.
-واسه اینکه پیشم نباشی داري از همه چیت میگذري؟
انقدر ازم بدت میاد!؟

اگر نمیترسیدم، اگر بابابزرگم رو تخت به حالت یک ادم فلج تماشام نمیکرد. اگر پدر و مادرم زنده بودن و
پناهی داشتم از ته داد میزدم.
-ازت متنفرم!
اما، زبون به دهن گرفت. بینیم رو بالا کشیدم، با مکث بلند شد و اجازه داد نفس بکشم. پاهام رو زیر تنم جمع
کردم و به لب هاي تر شدش زل زدم.
-میدونی اون زخم رو گردنت حکم بردگیته؟ حکم اینکه تا ابد مال منی؟ حکم تا ابد اسیر من بودن! حتی اگه کنارم نباشی.

یک قدم جلو اومد. سرم رو بلند کردم و با چشم هاي اشکیم بهش نگاه کردم. دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با سرگرمی خندید.
-حالیته یاس؟ من برخلاف قولی که به فرهاد دادم تورو نشان زدم. تو دیگه مال منی بره کوچولو.
رو زانو نشست. از درد و ناراحتی و بیچارگی نمیدونستم چی کار کنم.
-حالا هرجا که میخواي برو ولی بدون هر جهنمی که باشی پیدات میکنم.
سرش رو جلو کشید پیش چشم هاي مه آلودم سیاهی دورش رو گرفت و تو یک صدم ثانیه گرگ خاکستري که جزو توهماتم میدونستم جلوم ایستاد.

این بار دیگه قلبم موتورش خوابید. یادم رفت باید نفس بکشم. یادم رفت باید زنده بمونم! وا رفته کنار دیوار مچاله شدم.
پوزه بلند و چشم هاي طوسی و همون دندون هایی که جاش روي گردنم مونده. درحالی که نمیتونستم حتی از شوك زیاد جیغ بکشم صداي کارن تو مغزم پخش شد.
-هرجا بري بره منی. کار من شکار کردنه. شکار تو جزو علایق شخصیه منِ یاس!
سینم خس خس می کرد، با تمام وجود به دیوار چسبیدم و لب هاي نیمه بازم رو بهم فشار دادم.

-خوبه کوچولو بترس. ترستو دوست دارم. باید بدونی با کی طرفی.
پنجه هاش فرشم رو پاره کرد، به هین هین افتادم که با لحن دو رگه اي زمزمه کرد.
- بهت رحم میکنم. میتونی بري خونه مامانت این پیریو هم ببر. زیر سایه من میتونی زندگی کنی. ولی بدون...
انگار میخواست مراحل سکته کردنم رو کامل کنه. نگاه این گرگ عظیم جثه از کارن تو شکل انسانیش وحشتناك تر بود.
-من جلادم، گردنتو میزنم اگه بخواي از زیر سایه من بیرون بري.

1401/05/27 09:35

#پارت_7

"پنج سال بعد"
جلوي پنجره ایستادم و به بارون ملایمی که تو کوچه خلوت و کم تردد میبارید نگاه کردم. هوا خنک بود و صداي شرشر قطرات بارون چیزيِ که دلم میخواست
بشنوم. لاي پنجره رو باز کردم و اجازه دادم بوي بارون و خیابان توي بینیم بشینه.

همون خیابان کم تردد که هر روز مردمش خیلی زود به خواب میرند. صبح زود سرکار و غروب خونه و آخر هفته هاي پر رفت و آمد با مهمون هاي نزدیک و
دورشون و بازم فردا همین چرخه ادامه داشت.
-خانم جان، با من کاري ندارید رفع زحمت کنم؟
نگاهم رو از تیرچراغ برق گرفتم. پلک هام رو بستم و تو ذهنم آرزو کردم تا لاي پنجره بازه قاصد خوشخبرم
سر برسه و بالاخره این روز هاي دلگیري من تموم بشه.
ولی انگار قاصدك کوچولو هم تو این طوفان راه گم کرده. بدون اینکه پلک هام رو تکون بدم، دست هام رو دو لبه پنجره چسبوندم و آروم گفتم:
-بابام غذا خورد؟

دست دست کردن زن خدمتکار زیادي طول کشید. این یعنی نخورده و بازم قراره گند بزنه تو اعصابِ متشنجم
که با زور و التماس با نواي دلنشین بارون سعی در آروم کردنش داشتم. ثانیه اي نرمی چادرش از پشت به پاهاي برهنم برخورد کرد و قلقلکم داد.
-چی بگم خانم جان! واسشون سوپ قارچ و سوپ ماهی
درست کردم ولی نخوردن.
از شنیدن اسم غذاها لب هام به تمسخر تندي کش اومد.
-دلی، این غذاهارو کی گفته واسش درست کنی؟
کمی مکث کرد، انگار که خودش هم واسه جواب دادن
دچار شک و ابهام شده باشه.

-آقا گفتن مقویه واسش درست کنم! ولی نمیدونم چرا نخورد. بدتر احساس کردم عصبانیشون کردم.
دلم میخواست به بچه بازي هاي اربابش بخندم. حتی از دور هم دلش براي آزار و اذیت بابا فرهاد لک زده.
-مهم نیست، دیگه این غذاهارو درست نکن. فقط روي میز یه لیست گذاشتم. فردا از کارت خودم خرج کن.
صداي قدم هاش رو شنیدم که چه طور با اون رو فرشی هاي اعصاب خرد کن روي بهم نزدیک تر شد.
-چشم میخرم. پولم آقا برام ریخته. نیازي نیست شما کارتتون رو بهم بدید. خودم همه چیزایی که...

قبل اینکه با پر حرفیش روي اعصابم راه بره گردنم رو سمتش چرخوندم و به صورت گندمیش که گرد و
بانمک از چادرش بیرون زده نگاه کرد. با دیدن اخم هاي درهم و چشم هاي عصبیم حرفش رو بین راه قورت داد.
-گفتم کارت خودم. روشنه؟
به سختی نگاهش رو از زخم گردنم به زمین انداخت. با دست دو طرف چادرش رو گرفت و به لب هاي باریک
و خشک شدش زبون کشید.
-اخه آقا ناراحت میشه!
خونسرد سمت پنجره برگشتم. به آسمون تیره و ابري، خیره شدم و با لحن جدي گفتم:

1401/05/30 13:39

-به تخم کفترهاي تو تراسم!
ریزه خندید. کم کم از سرمایی که در تنم داشت
رسوب میکرد احساس لرز کردم. این هوا جون میداد براي قدم زدن.
یه بارون بی وقفه، یک خیابون بدون انتها و یک جفت پاي خسته که از دنیا بریده باشه. بره تا جایی که جاده ها ادامه داره.
-برو خونه دلارام خانم! نگران غذاي بابا نباش خودم حلش می کنم. با پولِ تو حسابتم براي بچه هات و خودت خرید کن.
اخه،نمیشه که خانم جان!

لبخند بی معنی روي لب هام نشست، دیگه سرما جزو بدنم شده. لرزم گرفت ولی بازم با سماجت جلوي سوزش ایستادم. سوز سرما، سوز طوفان، سوز آتش!
این سوزا براي من بی معنی شده.
-چرا میشه.
چرخیدم و روبه روش ایستادم. نگاه مبهوت و خجالت زدش رو به سختی از روي زخمم به موهاي بازم که دورم کردن انداخت.
-واسه دخترت کفش ورنی مشکی بخر. پسرتم فوتبال دوست داره کتونی سفید بگیر یا قرمز! همشم مارك باشه بزار جلوي دوستاش پز بده. دخترت چند سالشه
دلی؟

گونه هاي خط افتادهاش سرخ شد. بند چادرش رو محکم تر کشید و با خجالت نجوا کرد.
-هجده سالشه خانم جان!
زیر لب سنش رو مرور کردم. هجده ساله! پنج سال پیش همسن من بود. صورتم درهم جمع شد و با حرص پیش خودم تکرار کردم.
-از این سن متنفرم!
سن مسخره اي بود، درست اوج دوران بلوغ به حساب میاد و من تو اوجش، سکته کامل رو یک بار رد کردم.
خندم گرفت، هیستریک خندیدم. دلارام با تعجب نگاهم می کرد و ناخواسته به زخمم زل میزد.

-ببرش کلاس اسکیت دلی، براش اسکیت صورتی بخر. با دوچرخه!
رو ازش گرفتم، حالم خراب بود ولی باید آروم میشدم.
قبل رفتن پیش پدربزرگم و گند زدن به عصابم باید آروم میشدم.
-خانم جان، میخواي نرم خونه؟ بمونم پیشتون؟
-من تنهایی رو دوست دارم دلی! برو به سلامت فقط درو پشت سرت ببند و چیزایی که گفتمو بخر.
چشم بی حال و پر از تردیدي تحویلم داد، وسایلش رو برداشت و با قدم هاي تند سمت در چوبیِ ضد سرقت خانه رفت و بازش کرد. از پشت سر هنوز نگاهش رو
حس می کردم

1401/05/30 13:40

#پارت_8

وقتی در بسته شد، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و پنجره رو آروم بستم.
با قدم هاي آروم پابرهنه از سالن کوچیک مربعی شکل به سمت دوتا پلهِ کنار آشپزخونه رفتم و نفسی گرفته وارد سالن باریک و نیمه تاریک شدم. به درِ نیمه باز
اتاقش نگاهی انداختم. بالاي سرش رفتم. روي همون تخت تک نفره چوبی رو
به پنجره و پتویی که تا نزدیکی سینهاش میرسید.

همون نگاه سرد که ازم دریق می کرد و همون اخم هاي کوتاه و زبونی که نمیچرخید تا ناسزا بارم کنه.
به سوپ و غذاي دست نخوردش که روي میز چوبی کنار تخت بود نگاه کردم. چراغ خواب روشن نقره اي تمام قارچ هاي یخ کرده روي سوپ رو نشونم میداد.
دستی به پیشونیم کشیدم کنار تختش روي صندلی راك قدیمیش نشستم و تکون خوردم.
-غذا نخوردي...
ظرف سوپ رو برداشتم و همون طور که روي صندلی عقب و جلو میشدم قاشق استیل رو بین انگشت هام فشردم.
-نوهات میخواسته باهات شوخی کنه.

خنده تلخی کردم.
-وگرنه همه خاندان سروندي میدونن آقا فرهاد از قارچ و ماهی متنفره!
گردنش رو سمتم چرخوند. موهاي گندمی مایل به سفیدش زیر نور چراغ خواب، نقره اي به نظر میرسید.
به چهره چروکیده و عصبیش لبخندي زدم و یک قاشق از سوپ نفرت انگیز بابارو تو دهنم فرو بردم.
-سخت نگیر باباجون. گفتم دیگه واست درست نکنه.
به چشم هام خیره شد، اگر زبونش میچرخید فحش خواهر مادر دار بارم میکرد. از همین نگاه سردش
مشخص بود نمیخواد قیافه نحسم رو ببینه. چهارساله نمیخواد ببینه! از وقتی که دکتر گفت زبونش سالمه ولی نمیخواد حرف بزنه.
من رو نمیخواست. مثل تمام بچگیم که به مادرم غر میزد و ازش میخواست یک نوه پسري براش بیاره.
من رو نمیخواست، کلا هیچ *** من رو نمیخواد درست شبیه اون جوجه زرد رنگم، قاطی یک عالمه جوجه رنگی
و خوشگل که همه دست دراز میکنند واسه خواستنیها!
سرم رو پایین انداختم، به ساعت رو میزي کوچک کنار تخت که نزدیک دوازده شب بود نگاهی انداختم. سوپ
قارچ خوشمزست!
-برات غذا درست میکنم.

با نفرت به زخم گردنم زل زد. انگشت هاش در آرزوي
مشت شدن و درهم پیچیدن نیم سانت تکون خوردن.
نگاهش آزارم میداد، آب گلوم رو قورت دادم و آهسته
گفتم:
-باور کن همون قدر که تو متنفري منم ازش متنفرم.
با رمیدگی رو ازم گرفت و بازم به پنجره خیره شد.
آروم از جام بلند شدم، معمولا بیشتر از پنج دقیقه تحملم نمیکرد. غذا و داروهاش رو از روي میز جمع کردم

1401/05/30 13:40

پتوش رو مرتب کردم، به عادت همیشه خم شدم.
موهام رو طرف دیگه اي از گردنم جایی که زخمم بود ریختم تا چشمش بهشون نیوفته.
شقیقه اش رو بوسیدم.
-شبت بخیر باباجون.
چشم هاش رو بست، لبخند غمگینی به بی توجهی همیشگیش زدم. چراغ هارو خاموش کردم و با قدم هاي آروم از اتاق خارج شدم.
صداي پر زدن کبوترام از داخل تراس به گوشم میرسید. میانه راه برگشتم.
چراغ اتاقی که دیگه گلبهی نبود و بویی از دخترانگی نمیداد رو روشن کردم. پرده هاي سفید رنگم در اثر وزش باد تکون می خوردن و من بازهم درِ تراس رو یادم رفته ببندم.
کبوتر نر سفید رنگم جلوي در تراس با اون چشم هاي درشت مشکی و سري که تکون میداد، حیرون بیرون قفس روي زمین راه می رفت و غر میزد. توي تراس روي زمین سرد زانو زدم. بین انگشت هام گرفتمش و به صورت کشیده و مثل برفش نگاه کردم.
تقلا نکرد، تو دست هام موند.
-خوبه که یکی هست دلش بخواد تحملم کنه.
دستم رو نوازش وار روي کاکل سفید مادهاش که روي تخم خوابیده بود، کشیدم. نرمی پرهاي قشنگ و یک دستش رو دوست داشتم

آروم نرش رو داخل قفس چوبی کنار همسرش گذاشتم و خودم به دیوار تکیه دادم. کف پاهام رو به زمین چسبوندم و دستم رو زیر چونم گذاشتم.
صداي برخورد قطرات آب به سقف ایرانیتی توي گوشم موسیقی ملایم و یکنواختِ دلچسبی رو پلی کرده.
چشم هام رو بستم، هواي اینجا از هواي جلوي پنجره سرد تر بود، پتو مسافرتی طوسی رنگم رو از روي صندلی نیلپرِ جلوي میز کامپیوترم چنگ زدم و روي پاهاي برهنم انداختم.
نگاهم به آسمون بود. تاریکی و اون ابراي بداخلاق و
سیاه رنگ...

سیاه، درست مثل دفتر خاطراتم.
پس کلم رو به دیوار چسبوندم و چشم هام رو ثانیه ها بستم. ذهن خستم، دنبال ذره اي آرامش بود. آرامشی که ازم دزدیده شده.
تو کوچه ها، تو هر مغازه و خیابون تو هر داروخونه و دکتر که سر میزدم، آرامشم رو پیدا نمیکردم.
نیست که نیست

1401/05/30 13:40

#پارت_9

سرم رو بالا آوردم تراس دو در سه متر براي من حکم قفس رو داشت. موهام رو پشت گوشم فرستادم و ناخواسته به زخم کنار گردنم دست کشیدم.
یک وقتهایی بیرون از خودم دنبال یک چیز خاص میگردم. ولی نمیدونم چی! یک اتفاق، یک نفر یا یک چیزي!
یک چیزي که بتونه حال خرابت رو خوب کنه. حال خرابی که مثل یک استخر با آب مونده و ماهی هاي مرده شده، بدون حیات و بدن اکسیژن!
یک چیزي که دل مردگیهاتو بشوره ببره. یک حس انتظار عجیب چهارساله با من همراه شده.

نمیدونم اون اتفاق، اون آدم، اون چیز چیه و چه طوري میاد. من فقط منتظرشم. مثل بارون که بی هوا اومد.
بارونی که دیوانه وار دوستش دارم و میتونه یکم از این دل مردگی هام رو بشوره. من منتظرم...
شاید منتظر هیچم، یک وقت هایی یک مشکل برات میشه کوه و خوشی ها برات میشه دشت!
متاسفانه زیر سایه این کوهِ بداخلاق نمیتونم از دشت رد بشم. نفسم رو سنگین و پرصدا بیرون فرستادم.
کبوتراي سفیدم کنار هم به خواب رفتن و خواب براي چشم هاي خسته من، حرام اعلام شده.

زیپ بارونیم رو تا خرخره بالا کشیدم. هوا سرد بود و هنوزم بوي بارون به مشامم میخورد. چتر مشکی رنگم
رو بالاي سرم نگه داشتم!
از ترس اینکه کیف کایلی جنر طلایی رنگم و محتواي داخلش ذره اي خیس بشه، با قدم هاي تند از پله هاي
جلو ساختمون رز پایین اومدم.
دویست و شیش سفیدم کنار جوب موش آب کشیده شده.
انگار با دیدن چتر بالاي سرم و بدن خشکم بهم اخم کرد.
درحالی که انگشت هام از سرما و خیسی گز گز میکرد سوئیچ ماشینم رو از تو جیبم درآوردم. دلم یک قهوه گرم یا یک چایی گرم تر با یک چیز شیرین خوشمزه
میخواست.
آب بینی راه افتادم رو بالا کشیدم. صداي شلاق هاي بارون روي چترم توي گوشم میپیچید.
-خانم سروندي!
صداي دورگه و جدي آشنایی بهم شوك وارد کرد. دستم روي دستگیره خیس ماشینم موند. روي پاشنه پا چرخیدم و به سه تا مرد کت و شلواري رو به روم که بی مهابا زیر بارون خیس میشدن زل زدم.

نیشخند دو نفر عقبی و اون نگاه تند و تیز سیاوش روي اعصابم خط میکشید. خودم رو جمع و جور کردم و با اخم هاي درهم لب زدم.
-چی میخواین؟
گردن کج کرد. موهاي بورش خیس و کرواتش پر از لکه هاي به جا مونده از بارون بود. آب گلوم رو قورت دادم که با دست به پورشه مشکی رنگ اون ور خیابون اشاره کرد.
-رئیس کارتون داره.
همین واژه کوتاهِ بدون آهنگ واسه گیر انداختن حال خوبم بین دیواري از استرس و نگرانی کافیست. نفسم
تو سینه گیر کرد.

1401/05/30 13:40

مبهوت ثانیه اي به چشم هاي نیش دار سیاوش خیره موندم. بارون شدت گرفت و صداي رعدو برق از انتهاي آسمون گوشم رو خراش داد. ریلکس به هیکل یخ
کردم و چشم هاي مرددم نگاه میکردن.
نگاهم رو به بوت هاي هایتک پاش که حتی خیس هم نشده انداختم. انگشت هام دور دسته چتر سفت تر شد.
انقدر که احساس گز گز کردن انگشت هاي یخ کردم بیشتر از قبل خودش رو نشون داد.
نفسم رو با بدبختی بیرون فرستادم، میخواستم فرار کنم. الان وقت خوبی واسه دیدن آقاي اون جهنم نیست. با لحنی که سعی میکردم کنترل شده باشه لب زدم

-هنوز آخر هفته نشده! برید پس فردا میام دیدنش.
خیلی سریع رو گرفتم و قبل اینکه کنترل دست هام رو حفظ کنم، دست سیاوش از کنار صورتم رد شد و به سقف ماشین چسبید.
-الان میخواد ببینتت خوشگله.
نگاهم رو چرخوندم، آب از نوك موهاش پایین میریخت. دو آدم دیگهاش دست به سینه و با اخم نگاهمون می کردن.
-میاي یا زنگ بزنم بهش بگم قناریش نمیخواد
ببینتش؟

به ماشینم تکیه داد. لباس هاي گرون قیمتش نم نم داشت خیس میشد. چه بی اندازه از این جماعت متنفر بودم. دلم میخواست همین دسته چترم رو تو حلقش فرو کنم.
مغرورانه خودش رو زیر چترم کشید و با ابروهاي بالا پریده در حالی که مستقیم به چشم هام نگاه می کرد، ادامه داد.
-فکر کنم ناراحت بشه

1401/05/30 13:41

#پارت_7

"پنج سال بعد"
جلوي پنجره ایستادم و به بارون ملایمی که تو کوچه خلوت و کم تردد میبارید نگاه کردم. هوا خنک بود و صداي شرشر قطرات بارون چیزيِ که دلم میخواست
بشنوم. لاي پنجره رو باز کردم و اجازه دادم بوي بارون و خیابان توي بینیم بشینه.

همون خیابان کم تردد که هر روز مردمش خیلی زود به خواب میرند. صبح زود سرکار و غروب خونه و آخر هفته هاي پر رفت و آمد با مهمون هاي نزدیک و
دورشون و بازم فردا همین چرخه ادامه داشت.
-خانم جان، با من کاري ندارید رفع زحمت کنم؟
نگاهم رو از تیرچراغ برق گرفتم. پلک هام رو بستم و تو ذهنم آرزو کردم تا لاي پنجره بازه قاصد خوشخبرم
سر برسه و بالاخره این روز هاي دلگیري من تموم بشه.
ولی انگار قاصدك کوچولو هم تو این طوفان راه گم کرده. بدون اینکه پلک هام رو تکون بدم، دست هام رو دو لبه پنجره چسبوندم و آروم گفتم:
-بابام غذا خورد؟

دست دست کردن زن خدمتکار زیادي طول کشید. این یعنی نخورده و بازم قراره گند بزنه تو اعصابِ متشنجم
که با زور و التماس با نواي دلنشین بارون سعی در آروم کردنش داشتم. ثانیه اي نرمی چادرش از پشت به پاهاي برهنم برخورد کرد و قلقلکم داد.
-چی بگم خانم جان! واسشون سوپ قارچ و سوپ ماهی
درست کردم ولی نخوردن.
از شنیدن اسم غذاها لب هام به تمسخر تندي کش اومد.
-دلی، این غذاهارو کی گفته واسش درست کنی؟
کمی مکث کرد، انگار که خودش هم واسه جواب دادن
دچار شک و ابهام شده باشه.

-آقا گفتن مقویه واسش درست کنم! ولی نمیدونم چرا نخورد. بدتر احساس کردم عصبانیشون کردم.
دلم میخواست به بچه بازي هاي اربابش بخندم. حتی از دور هم دلش براي آزار و اذیت بابا فرهاد لک زده.
-مهم نیست، دیگه این غذاهارو درست نکن. فقط روي میز یه لیست گذاشتم. فردا از کارت خودم خرج کن.
صداي قدم هاش رو شنیدم که چه طور با اون رو فرشی هاي اعصاب خرد کن روي بهم نزدیک تر شد.
-چشم میخرم. پولم آقا برام ریخته. نیازي نیست شما کارتتون رو بهم بدید. خودم همه چیزایی که...

قبل اینکه با پر حرفیش روي اعصابم راه بره گردنم رو سمتش چرخوندم و به صورت گندمیش که گرد و
بانمک از چادرش بیرون زده نگاه کرد. با دیدن اخم هاي درهم و چشم هاي عصبیم حرفش رو بین راه قورت داد.
-گفتم کارت خودم. روشنه؟
به سختی نگاهش رو از زخم گردنم به زمین انداخت. با دست دو طرف چادرش رو گرفت و به لب هاي باریک
و خشک شدش زبون کشید.
-اخه آقا ناراحت میشه!
خونسرد سمت پنجره برگشتم. به آسمون تیره و ابري، خیره شدم و با لحن جدي گفتم:

1401/05/30 13:39

-به تخم کفترهاي تو تراسم!
ریزه خندید. کم کم از سرمایی که در تنم داشت
رسوب میکرد احساس لرز کردم. این هوا جون میداد براي قدم زدن.
یه بارون بی وقفه، یک خیابون بدون انتها و یک جفت پاي خسته که از دنیا بریده باشه. بره تا جایی که جاده ها ادامه داره.
-برو خونه دلارام خانم! نگران غذاي بابا نباش خودم حلش می کنم. با پولِ تو حسابتم براي بچه هات و خودت خرید کن.
اخه،نمیشه که خانم جان!

لبخند بی معنی روي لب هام نشست، دیگه سرما جزو بدنم شده. لرزم گرفت ولی بازم با سماجت جلوي سوزش ایستادم. سوز سرما، سوز طوفان، سوز آتش!
این سوزا براي من بی معنی شده.
-چرا میشه.
چرخیدم و روبه روش ایستادم. نگاه مبهوت و خجالت زدش رو به سختی از روي زخمم به موهاي بازم که دورم کردن انداخت.
-واسه دخترت کفش ورنی مشکی بخر. پسرتم فوتبال دوست داره کتونی سفید بگیر یا قرمز! همشم مارك باشه بزار جلوي دوستاش پز بده. دخترت چند سالشه
دلی؟

گونه هاي خط افتادهاش سرخ شد. بند چادرش رو محکم تر کشید و با خجالت نجوا کرد.
-هجده سالشه خانم جان!
زیر لب سنش رو مرور کردم. هجده ساله! پنج سال پیش همسن من بود. صورتم درهم جمع شد و با حرص پیش خودم تکرار کردم.
-از این سن متنفرم!
سن مسخره اي بود، درست اوج دوران بلوغ به حساب میاد و من تو اوجش، سکته کامل رو یک بار رد کردم.
خندم گرفت، هیستریک خندیدم. دلارام با تعجب نگاهم می کرد و ناخواسته به زخمم زل میزد.

-ببرش کلاس اسکیت دلی، براش اسکیت صورتی بخر. با دوچرخه!
رو ازش گرفتم، حالم خراب بود ولی باید آروم میشدم.
قبل رفتن پیش پدربزرگم و گند زدن به عصابم باید آروم میشدم.
-خانم جان، میخواي نرم خونه؟ بمونم پیشتون؟
-من تنهایی رو دوست دارم دلی! برو به سلامت فقط درو پشت سرت ببند و چیزایی که گفتمو بخر.
چشم بی حال و پر از تردیدي تحویلم داد، وسایلش رو برداشت و با قدم هاي تند سمت در چوبیِ ضد سرقت خانه رفت و بازش کرد. از پشت سر هنوز نگاهش رو
حس می کردم

1401/05/30 13:40

#پارت_8

وقتی در بسته شد، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و پنجره رو آروم بستم.
با قدم هاي آروم پابرهنه از سالن کوچیک مربعی شکل به سمت دوتا پلهِ کنار آشپزخونه رفتم و نفسی گرفته وارد سالن باریک و نیمه تاریک شدم. به درِ نیمه باز
اتاقش نگاهی انداختم. بالاي سرش رفتم. روي همون تخت تک نفره چوبی رو
به پنجره و پتویی که تا نزدیکی سینهاش میرسید.

همون نگاه سرد که ازم دریق می کرد و همون اخم هاي کوتاه و زبونی که نمیچرخید تا ناسزا بارم کنه.
به سوپ و غذاي دست نخوردش که روي میز چوبی کنار تخت بود نگاه کردم. چراغ خواب روشن نقره اي تمام قارچ هاي یخ کرده روي سوپ رو نشونم میداد.
دستی به پیشونیم کشیدم کنار تختش روي صندلی راك قدیمیش نشستم و تکون خوردم.
-غذا نخوردي...
ظرف سوپ رو برداشتم و همون طور که روي صندلی عقب و جلو میشدم قاشق استیل رو بین انگشت هام فشردم.
-نوهات میخواسته باهات شوخی کنه.

خنده تلخی کردم.
-وگرنه همه خاندان سروندي میدونن آقا فرهاد از قارچ و ماهی متنفره!
گردنش رو سمتم چرخوند. موهاي گندمی مایل به سفیدش زیر نور چراغ خواب، نقره اي به نظر میرسید.
به چهره چروکیده و عصبیش لبخندي زدم و یک قاشق از سوپ نفرت انگیز بابارو تو دهنم فرو بردم.
-سخت نگیر باباجون. گفتم دیگه واست درست نکنه.
به چشم هام خیره شد، اگر زبونش میچرخید فحش خواهر مادر دار بارم میکرد. از همین نگاه سردش
مشخص بود نمیخواد قیافه نحسم رو ببینه. چهارساله نمیخواد ببینه! از وقتی که دکتر گفت زبونش سالمه ولی نمیخواد حرف بزنه.
من رو نمیخواست. مثل تمام بچگیم که به مادرم غر میزد و ازش میخواست یک نوه پسري براش بیاره.
من رو نمیخواست، کلا هیچ *** من رو نمیخواد درست شبیه اون جوجه زرد رنگم، قاطی یک عالمه جوجه رنگی
و خوشگل که همه دست دراز میکنند واسه خواستنیها!
سرم رو پایین انداختم، به ساعت رو میزي کوچک کنار تخت که نزدیک دوازده شب بود نگاهی انداختم. سوپ
قارچ خوشمزست!
-برات غذا درست میکنم.

با نفرت به زخم گردنم زل زد. انگشت هاش در آرزوي
مشت شدن و درهم پیچیدن نیم سانت تکون خوردن.
نگاهش آزارم میداد، آب گلوم رو قورت دادم و آهسته
گفتم:
-باور کن همون قدر که تو متنفري منم ازش متنفرم.
با رمیدگی رو ازم گرفت و بازم به پنجره خیره شد.
آروم از جام بلند شدم، معمولا بیشتر از پنج دقیقه تحملم نمیکرد. غذا و داروهاش رو از روي میز جمع کردم

1401/05/30 13:40

پتوش رو مرتب کردم، به عادت همیشه خم شدم.
موهام رو طرف دیگه اي از گردنم جایی که زخمم بود ریختم تا چشمش بهشون نیوفته.
شقیقه اش رو بوسیدم.
-شبت بخیر باباجون.
چشم هاش رو بست، لبخند غمگینی به بی توجهی همیشگیش زدم. چراغ هارو خاموش کردم و با قدم هاي آروم از اتاق خارج شدم.
صداي پر زدن کبوترام از داخل تراس به گوشم میرسید. میانه راه برگشتم.
چراغ اتاقی که دیگه گلبهی نبود و بویی از دخترانگی نمیداد رو روشن کردم. پرده هاي سفید رنگم در اثر وزش باد تکون می خوردن و من بازهم درِ تراس رو یادم رفته ببندم.
کبوتر نر سفید رنگم جلوي در تراس با اون چشم هاي درشت مشکی و سري که تکون میداد، حیرون بیرون قفس روي زمین راه می رفت و غر میزد. توي تراس روي زمین سرد زانو زدم. بین انگشت هام گرفتمش و به صورت کشیده و مثل برفش نگاه کردم.
تقلا نکرد، تو دست هام موند.
-خوبه که یکی هست دلش بخواد تحملم کنه.
دستم رو نوازش وار روي کاکل سفید مادهاش که روي تخم خوابیده بود، کشیدم. نرمی پرهاي قشنگ و یک دستش رو دوست داشتم

آروم نرش رو داخل قفس چوبی کنار همسرش گذاشتم و خودم به دیوار تکیه دادم. کف پاهام رو به زمین چسبوندم و دستم رو زیر چونم گذاشتم.
صداي برخورد قطرات آب به سقف ایرانیتی توي گوشم موسیقی ملایم و یکنواختِ دلچسبی رو پلی کرده.
چشم هام رو بستم، هواي اینجا از هواي جلوي پنجره سرد تر بود، پتو مسافرتی طوسی رنگم رو از روي صندلی نیلپرِ جلوي میز کامپیوترم چنگ زدم و روي پاهاي برهنم انداختم.
نگاهم به آسمون بود. تاریکی و اون ابراي بداخلاق و
سیاه رنگ...

سیاه، درست مثل دفتر خاطراتم.
پس کلم رو به دیوار چسبوندم و چشم هام رو ثانیه ها بستم. ذهن خستم، دنبال ذره اي آرامش بود. آرامشی که ازم دزدیده شده.
تو کوچه ها، تو هر مغازه و خیابون تو هر داروخونه و دکتر که سر میزدم، آرامشم رو پیدا نمیکردم.
نیست که نیست

1401/05/30 13:40

#پارت_9

سرم رو بالا آوردم تراس دو در سه متر براي من حکم قفس رو داشت. موهام رو پشت گوشم فرستادم و ناخواسته به زخم کنار گردنم دست کشیدم.
یک وقتهایی بیرون از خودم دنبال یک چیز خاص میگردم. ولی نمیدونم چی! یک اتفاق، یک نفر یا یک چیزي!
یک چیزي که بتونه حال خرابت رو خوب کنه. حال خرابی که مثل یک استخر با آب مونده و ماهی هاي مرده شده، بدون حیات و بدن اکسیژن!
یک چیزي که دل مردگیهاتو بشوره ببره. یک حس انتظار عجیب چهارساله با من همراه شده.

نمیدونم اون اتفاق، اون آدم، اون چیز چیه و چه طوري میاد. من فقط منتظرشم. مثل بارون که بی هوا اومد.
بارونی که دیوانه وار دوستش دارم و میتونه یکم از این دل مردگی هام رو بشوره. من منتظرم...
شاید منتظر هیچم، یک وقت هایی یک مشکل برات میشه کوه و خوشی ها برات میشه دشت!
متاسفانه زیر سایه این کوهِ بداخلاق نمیتونم از دشت رد بشم. نفسم رو سنگین و پرصدا بیرون فرستادم.
کبوتراي سفیدم کنار هم به خواب رفتن و خواب براي چشم هاي خسته من، حرام اعلام شده.

زیپ بارونیم رو تا خرخره بالا کشیدم. هوا سرد بود و هنوزم بوي بارون به مشامم میخورد. چتر مشکی رنگم
رو بالاي سرم نگه داشتم!
از ترس اینکه کیف کایلی جنر طلایی رنگم و محتواي داخلش ذره اي خیس بشه، با قدم هاي تند از پله هاي
جلو ساختمون رز پایین اومدم.
دویست و شیش سفیدم کنار جوب موش آب کشیده شده.
انگار با دیدن چتر بالاي سرم و بدن خشکم بهم اخم کرد.
درحالی که انگشت هام از سرما و خیسی گز گز میکرد سوئیچ ماشینم رو از تو جیبم درآوردم. دلم یک قهوه گرم یا یک چایی گرم تر با یک چیز شیرین خوشمزه
میخواست.
آب بینی راه افتادم رو بالا کشیدم. صداي شلاق هاي بارون روي چترم توي گوشم میپیچید.
-خانم سروندي!
صداي دورگه و جدي آشنایی بهم شوك وارد کرد. دستم روي دستگیره خیس ماشینم موند. روي پاشنه پا چرخیدم و به سه تا مرد کت و شلواري رو به روم که بی مهابا زیر بارون خیس میشدن زل زدم.

نیشخند دو نفر عقبی و اون نگاه تند و تیز سیاوش روي اعصابم خط میکشید. خودم رو جمع و جور کردم و با اخم هاي درهم لب زدم.
-چی میخواین؟
گردن کج کرد. موهاي بورش خیس و کرواتش پر از لکه هاي به جا مونده از بارون بود. آب گلوم رو قورت دادم که با دست به پورشه مشکی رنگ اون ور خیابون اشاره کرد.
-رئیس کارتون داره.
همین واژه کوتاهِ بدون آهنگ واسه گیر انداختن حال خوبم بین دیواري از استرس و نگرانی کافیست. نفسم
تو سینه گیر کرد.

1401/05/30 13:40

مبهوت ثانیه اي به چشم هاي نیش دار سیاوش خیره موندم. بارون شدت گرفت و صداي رعدو برق از انتهاي آسمون گوشم رو خراش داد. ریلکس به هیکل یخ
کردم و چشم هاي مرددم نگاه میکردن.
نگاهم رو به بوت هاي هایتک پاش که حتی خیس هم نشده انداختم. انگشت هام دور دسته چتر سفت تر شد.
انقدر که احساس گز گز کردن انگشت هاي یخ کردم بیشتر از قبل خودش رو نشون داد.
نفسم رو با بدبختی بیرون فرستادم، میخواستم فرار کنم. الان وقت خوبی واسه دیدن آقاي اون جهنم نیست. با لحنی که سعی میکردم کنترل شده باشه لب زدم

-هنوز آخر هفته نشده! برید پس فردا میام دیدنش.
خیلی سریع رو گرفتم و قبل اینکه کنترل دست هام رو حفظ کنم، دست سیاوش از کنار صورتم رد شد و به سقف ماشین چسبید.
-الان میخواد ببینتت خوشگله.
نگاهم رو چرخوندم، آب از نوك موهاش پایین میریخت. دو آدم دیگهاش دست به سینه و با اخم نگاهمون می کردن.
-میاي یا زنگ بزنم بهش بگم قناریش نمیخواد
ببینتش؟

به ماشینم تکیه داد. لباس هاي گرون قیمتش نم نم داشت خیس میشد. چه بی اندازه از این جماعت متنفر بودم. دلم میخواست همین دسته چترم رو تو حلقش فرو کنم.
مغرورانه خودش رو زیر چترم کشید و با ابروهاي بالا پریده در حالی که مستقیم به چشم هام نگاه می کرد، ادامه داد.
-فکر کنم ناراحت بشه

1401/05/30 13:41

#پارت_10
نمیدونم اگر توف میکردم تو صورتش، یک لگدم میزدم زیر پاش که با باسن مبارکش بیفته زمین و به فنا بره. بعدش داد میزدم و میگفتم "به جهنم که ناراحت
میشه!"
بعدش چی میشد؟
به دست هاي مشت شده اون دو نفر نگاه کردم. آدم هاي جدید، گروه جدید! احتمالا اگر همچین حرکتی رو بزنم میریختن سرم و کت بسته میبردنم. بی حوصله و با حالی که کم از یک آدم وحشت کرده نداشت، سري تکون دادم و آهسته گفتم:
-باشه میام. ولی نه با شماها!

کیف کایلی مور علاقم رو زیر بغل گرفتم، دسته چترم رو سپر کردم و محکم به بازوش کوبیدم. طوري که تنش روي بدنه خیس ماشینم لیز خورد و با همون باسن
افتاد کف خیابون!
چشم هاش گرد شد. دوستهاش مات و متحیر سمتش رفتن، بازوهاش رو گرفتن. اینبار کل هیکلش خیس بود
و خیالم راحت شد که باید به خاطر این همه گلی که به لباسش و موهاش گوه زده، بره حموم!
-میتونید پشت سرم بیاید!
دست هایی که واسه بلند کردنش دراز شد رو پس زد.
با اخم هاي درهم و جدي، موهاش رو عقب فرستاد و شاکی نگاهم کرد.

-حیف...حیف بد کسی دست روت گذاشته. وگرنه استخون تو بدنت نمیذاشتم!
از آقاشون میترسیدم ولی از سیاوش که از طبل توخالیم بدرد نخور تر بود، نه!
بمیر
در ماشینم رو باز کردم و همزمان زیر لب " بابایی" نثارش کردم.
رنگش با لبوهاي له شده فرقی نداشت! بی توجه به چهره برزخیش ماشینم رو روشن کردم. با اکراه از جلوي ماشین کنار رفت ولی طلبکارانه کنار خیابون
ایستاد. دستم دور فرمون سفت شد. به چشم هاي خبیثم از داخل آینه نگاه کردم.

پام رو روي گاز فشار دادم و از قصد ماشین رو داخل گودال پر آب فرو بردم و به هیکل هر سه تاشون گند زدم!
جلوي در مشکی رنگ آهنی با میله هاي نازك بلند بالاش که نوك تیزش به رنگ طلایی بود، چندبار بوق زدم. حتی از دوربین هاي بالاي دیوار میتونستم نگاه
طوسی و بیرحمش رو حس کنم.
همیشه طولش میداد. انگار میخواست به انتظارش بشینم، به انتظار اجازه دادن واسه ورود به خونه اي که مال من بود! مثل تمام دارایی هاي دیگه، کارخونه و
شرکت و حتی اون فراري زرشکی کنار حیاط!
اموالی که بدبختم کرد.

1401/06/02 15:49

کف دستم رو دورانی روي فرمون چرخوندم، بالاخره در با صداي تیکی به صورت اتوماتیک از وسط باز شد و
نماي حیاط نفرین شده؛ نم نم از لابه لاي برفپاکن و شیشه اي که پر از لکه و قطرات بارونِ، مشخص شد.
پام رو روي گاز فشار دادم، از روي سراشیبی جلوي خونه بالا رفتم و جلوي استخر نگه داشتم. افرادش مثل همیشه تو حیاط بودن. تعدادشونم هیچ وقت کم نیست.
نگاه هاي خیرشون دیواره ماشینم رو میشکافت و صاف میخورد تو اعصابم!
دو دستی فرمون رو فشار دادم. قلبم توي حلقم میزد.
گله می کرد و من مثل مادر فقیري که پول نداشت
براش دلخوشی بخره، شرمنده بودم.

درماشین رو باز کردم و قبل اینکه خودم پیاده شم دکمه سیاه رنگ چترم رو فشار دادم و بالاي در ماشین نگه داشتم. هواي سرد به گونه هاي ملتهب و پیشونی
داغ کردم میخورد. در ماشین رو بستم و به نماي مرمري خونه، نگاه کردم.
سرم رو بالا آوردم. نگاه کنجکاو مردانش روي هیکلم و صورتم میچرخید. چندتاشون با بالا تنه برهنه درحال
ورزش کردن زیر بارون بودن و بعضیاشون با هیکلی خیس دست از کار کشیدن.
این جماعت اصلا نرمال نیستن!
-به چی زل زدید؟ گمشید سر کارتون! هنوز انبار خالی نشده.

صداي پر حرص سیاوشِ گلی و کثیف از پشت سرم همه رو متفرق کرد. قبل اینکه بهم برسه با قدم هاي
محکم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.
خونه اي که ازش متنفرم. مهم نبود چقدر وسایلش رو عوض کرده اینجا جهنمه! جهنمی که آزادیم رو گرفت.
چترم رو پایین اوردم و گوشه دیوار گذاشتم. طیبه خانم با اون هیکل درشتش سمتم اومد.
تا نزدیکی خشتکش برام کمر خم کرد و چاپلوسانه بهم خندید.
-خوش اومدید خانم جان! قدم رو چشم هاي من گذاشتید. بدید لباستونو خشک کنم دستم رو بالا آوردم بلکه بفهمه بیشتر از این نزدیکم نشه. خسته بودم و دلم خواب میخواست. نور زیاد سالن چشم هام رو میزد.
-ممنون. آقا کجاست؟
سرجاش ایستاد، با دست به پله هاي انتهاي سالن اشاره کرد. با اون لهجه غلیظش گفت:
-تو اتاقشون منتظرن شمان.
منتظرم بود؟ نیشخندي بدون دلیل روي لب هام نشست. آب بینیم رو بالا کشیدم و کفش هام رو جلوي پادري قهوه اي رنگ دراوردم

1401/06/02 15:49

#پارت_11
مطیعانه قبل اینکه من حرف بزنم، یک جفت کفش
مشکی پاشنه پنج سانتی جلوم گذاشت.
کفش هایی که هر هفته بهم میداد تا تو خونهاش بپوشم
همیشه دخترانه و مجلسی بود! نه دمپایی دوست داشت،
نه صندل و نه هیچ کوفت دیگه اي!
و چقدر من از علایق خاص این گرگ وحشی متنفرم و
گاهی میترسیدم. روي زمین خم شدم و جوراب هام رو
درآوردم. گلولهاش کردم و توي جیب بارونیم فرو کردم. با اکراه کفش هایی که همیشه اندازم بود رو
پوشیدم.
-بفرمایید خانم جان. بفرمایید بالا.
نگاه ازش گرفتم. با قدم هاي کوتاه و بی انرژي سمت
پله ها رفتم. صداي تق تق کفش هام روي پارکت هاي
کف سالن بدجور صدا میکرد.
-خودم میتونم برم. برو به کارت برس!
چند ثانیه مردد و با دست هایی که جلوي شکم بزرگش
قلاب کرده بود ایستاد. کمی دست دست کرد و آخر
سر چرخید و رفت.
سرم رو پایین انداختم، نرده هاي نقره اي کنار پله رو
لمس کردم، سرد بود حتی سرد تر از تنِ پر استرس و نگران من! بالا رفتم و هر قدمی که رو پله ها میگذاشتم
صداي تق تق کفش هام تو سالن پژواك میشد.
از این صدا، از این خونه، از این پله و حتی از هواي اینجا
که بوي مرگ میداد متنفرم این خونه برام حکم قتلگاه
رو داشت.
پلک هام رو محکم تر بهم فشار دادم و بالا رفتم.
درست جلوي اتاقش ایستادم و سعی کردم به اتاق هاي
دیگه نگاه نکنم. دستم رو بالا آوردم و خواستم در بزنم
که صداي دورگه و پر از جذبش از پشت در به گوشم
طنین انداخت.
-بیا تو
نفسم مدام کم و زیاد میشد. خونسرد نبودم. درو باز
کردم، بوي سیگار برگ لاکشز توي فضاي نیمه تاریک
اتاق، بینیم رو نوازش کرد. تنباکو دود شده بوي خاص و
تلخش چیزيِ که همیشه تو مغزم هک میشه.
نگاهم رو از فرش سرمهاي به سختی بالاتر اوردم.
پشت به من، داخل تراس ایستاده بود و رو به بارون
پک میزد، حتی از بارون اومدن هم یک وقتایی شاکی
میشد.
چنان دود سیگارش رو بیرون فوت میکرد که انگار
تقصیر منه که بارون میاد!
عضلات مردونش از پشت سر تو اون پیراهن سفید و
آستین هاي تا آرنج تا زدش، کاملا مشخص بود.
-بیا جلو یاس.
تو این سال ها باید به صداي دورگه و خشنش عادت
میکردم اما، نکردم. هیچ وقت عادت نمیکنم.
قدم هام کش اومد و با مکافات جلو رفتم و به جاي
خودش به میز کار قهوه اي رنگِ کنارِ کتاب خونهاش
زل زدم.
-سلام.
چرخید، طاقت دیدن نگاه طوسی و براقش رو نداشتم.
وقتی بهم خیره شد مثل هر هفته جز به جز صورتم رو با
دقت و نگاهی تیز و برنده که میتونست پوستم رو
خراش بده، برانداز کرد. خیرگی نگاهش وجود یخ زدم
رو نم نم آب کرد و رو کمرم عرق سردي نشست.
-جلوتر...
دست هام رو جلوي بدنم توهم قلاب

1401/06/02 15:49

کردم، از استرس
گوشه مانتوم رو بین انگشت هام فشار دادم و جلو رفتم.
مطیع بودن قانون بازي اینجاست. اگر مطیعش نباشم،
وجودم رو پاره میکرد و اون بخش سرتق بودن و
نافرمانیم رو درمیاورد و به نیش میکشید.
توي چند قدمیش ایستادم. انگار نه انگار که جمعه این
هفته که گذشت من رو دید. کمی زوتر از هفت روز!
-سرتو بگیر بالا...
مکث کردم، گردنم انگار گرفته بود. به سختی سرم رو
بالا و روبه روي صورتش نگه داشتم. چشم هاش رو
تنگ کرد.
کامی از سیگارش زد.
-خوبی یاس؟
حقیقتا داشتم میمردم. دیدن اون تخت دو نفره، مشابه
همون تختی که من رو روش انداخت. همونی که داشت
با سماجت برهنم میکرد راه نفسم رو بند آورده.
خجالت زده، نگاهم رو حوالی چشم هاش گردوندم و
آروم گفتم:
-ممنون. چیزي شده که خواستی منو ببینی!؟
پک دیگه اي زد و دودش رو جهت دیگه اي فوت کرد.
-حالمو نمیپرسی؟
عرق روي پیشونیم هرثانیه پر رنگ تر میشد و اون
تخت داشت خفم میکرد. انگار رویه مشکی رنگ روش با اون عکس جگوار سیاه رنگ با چشم هاي طلایی داره
گلوم رو میدره.
-حالت خوبه کارن؟ اوضاع خوب پیش میره؟
لبی کشید. فیلتر کلفت سیگارش رو تو دست چرخوند و
با خنده سري تکون داد. با پشت دستم عرق روي
شقیقم رو پاك کردم که با دست به صندلیِ جلوي
میزش اشاره کرد.
-بشین عزیزم.
چه بی اندازه لفظ عزیزمش پر از طعنه بود. از خدا
خواسته روي صندلی فرو رفتم. پاهام سست شده بود و
واقعا نمیتونستم جلوي این نگاه وحشی تاب بیارم.
-یکم خیس شدي، میخواي دوش بگیري؟

با آرامش ظاهري سري به معنی نه تکون دادم و نگاهم
رو به دست هام انداختم. پشت میزش نشست و بهم
خیره شد.
-نگفتی چیکارم داشتی!
-دیدنت کاره. فقط میخواستم دوباره ببینمت.
آب گلوم رو قورت دادم. سرم سنگین بود، صداي جیغ
هام از اتاق بغلی توي گوشم میپیچید. لبم رو گاز گرفتم
و با لحن ملایمی گفتم:
-جمعه میاومدم کارن!
-کار داشتی؟ وسط کار کردنت کشوندمت؟

1401/06/02 15:49

#پارت_12

نفس عمیقی کشیدم. مطمئنم بهش خبري رسیده،
خبري از پول هاي تو حسابم یا رفتنم به ساختمون رز!
هر لحظه امکان منفجر شدنش بود.
-نه، کار مهمی نداشتم
چشم بستم، فعلا آروم بود. همین جرات بهم داد تا
سرم رو بالا بیارم و به چشم هاي وحشیش که شاید
توش دلتنگی موج میزد ولی من کورم و نمیبینم زل
بزنم.
-بهم زنگ بزن، میام. آدم نفرست کارن. از این کار بدم
میاد. کی شده زنگ بزنی نیام؟
بدون انعطاف خندید. درحالی خیرگی نگاهش روي لب
و چشم هام خلاصه میشد، به صندلی تکیه داد. سیگارش
رو داخل جاسیگاري طرح سر ببرش گذاشت و گفت:
-تو میاي، فقط دیر میاي. اگه بتونی جمعهها ساعت
هشت شب میاي و نه میري! هر هفته شده نیم ساعت
دیرتر میاي یاسی. امارشو دارم!
سکوت کردم. این یک مورد رو راست میگفت.
-بره چموش دوست دارم، تو در عین چموش بودن
حالیته که باید چیکار کنی. دیر میاي، ولی میاي! میدونی
اگه نیاي چی میشه. درسته؟
اخم ریزي بین ابروهام نشست. متنفرم از این لقب و
یاداوري، متنفرم از بلایی که سرم آورده. متنفرم از قلاده اي که دور گردنم بسته و هرجا که میره منرو
میبره.
با دیدن اخم هاي توهم رفتنم، با لذت نگاهم کرد و
دستی دور دهنش کشید.
-قهوه میخوري یا چاي؟
-آب میخوام!
خندید. به وضوح میدیدم از حرکاتم خوشش میاد.
دستش روي میز چرخید و کارت سفید رنگی که طرح
رز طلایی روش بود رو برداشت. از دیدن کارت اخم
هام بیشتر در هم گره خورد. پس به خاطر ساختمون رز
صدام کرده.
-ناهار و شام بمون. میخوام باهات حرف بزنم.
قلاده اي که دور گردنم بسته و هرجا که میره منرو
میبره.
با دیدن اخم هاي توهم رفتنم، با لذت نگاهم کرد و
دستی دور دهنش کشید.
-قهوه میخوري یا چاي؟
-آب میخوام!
خندید. به وضوح میدیدم از حرکاتم خوشش میاد.
دستش روي میز چرخید و کارت سفید رنگی که طرح
رز طلایی روش بود رو برداشت. از دیدن کارت اخم
هام بیشتر در هم گره خورد. پس به خاطر ساختمون رز
صدام کرده.
-ناهار و شام بمون. میخوام باهات حرف بزنم.
نیشخندي بین حرف هاش زد. قطعا متوجه پول هایی
که تو حسابم میاد شده. میخواست آزارم بده!
-من از مهمونی خوشم نمیاد، یه همراه مناسب تر پیدا
کن.
بدون تغییر تو حالت نگاهش ریلکس از جاش بلند شد.
سرم رو بالا آوردم و با هر قدمی که برمیداشت، با
استرس نگاهش کردم.
درست بالاي سرم ایستاد، روي صورتم یکم خم شد.
طوري که سایهاش روي صورتم افتاد.
با لحن دورگه اي گفت:
-همراه مناسب نمیخوام. تورو میخوام با یه لباس دکلته
کوتاه تا روي رونهات. رنگشم قرمز باشه. موهاتم
دورت باز ریخته باشه.
دستش رو به حرکت درآورد به گونه هاي ملتهبم دست

1401/06/02 15:49

کشید، از تماس انگشت هاي گرمش تمام گذشته جلوي
چشم هام اومد و حالی فراتر از بد به وجودم سرریز
شد. نگاه ناراضیم روي خواسته هاش تاثیري نداشت. تو
تنها چیزي که نمیتونستم باهاش کنار بیام لمس کردنم
بود.
چشم هام رو بستم، دست هاي مشت شدم پایین مانتوم
رو داشت مچاله میکرد. انگشت هاش از گونه هاي
برجستم پایین اومد، چونم رو نوازش کرد.
-من همچین مهمونی با این لباس نمیام!
سرم رو عقب بردم، سر انگشت هاش از پوستم جدا
شد. نم نم اخم هاي پر رنگی بین ابروهاش نشست.
طوسی هایی که خشم درونش جولان میداد و نفرت
ازش سبقت میگرفت رو ریز کرد. دست هاش رو دو
طرف دسته هاي صندلی چسبوند.
با خم شدنش روي هیکلم، به پشتی صندلی چسبیدم و
نفس هام شدت گرفت.
وحشیانه نگاهم کرد طوري که از کرده و نکردم
پشیمون شدم.
-یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که درمورد اومدن یا
نیومدنت به مکان هایی که من میخوام، اظهار نظر کنی!
میفهمی؟
از لحن تند و عصبیش سینم به شدت بالا و پایین میشد
و سعی میکرد دم و بازدم رو به بهترین حالت ممکن و
سریع ترین سرعت موجود انجام بده. بازهم نفسم کم
میآوردم. قلبم نگرانم بود، قلب کم طاقت و کوچیکم که
نتونستم براش دلخوشی بخرم نگران سکته کردنم بود!
نفسش رو تو فیسم پاشید، بوي تمباکو میداد. صورتش
رو مماس با صورتم جلو آورد، نگاهش ثانیه اي روي لب
هاي خشک شدم بود و ثانیه اي بعد به مردمک هاي لرزونم و یک ثانیه به سینه اي که زیادي تند بالا و پایین
میشد.
لب هاش به حس پیروزي کش اومد، مرتیکه
میدونست از چی میترسم. نقطه ضعف هام رو حفظ
کرده. شایدم تو چندتا برگه نوشته و هر روز قبل
خوابیدن همش رو مرور میکنه.
-فکر کنم حالیت شد منظورم چیه! مگه نه عزیزم؟
با سختی نفسی تازه کردم و درحالی که کلا از پشت به
صندلی چسبیده بودم، خیره در چشم هاي وحشیش لب
باز کردم و با عجزي که ازش متنفرم و کارن عاشقشه
گفتم:
- میام اما، لباس چیزي رو میپوشم که خودم میخوام.
به لحن جدیم و درعین حال لرزیدم خندید. من
آخرشم محکوم بودم به اطاعت از چیزي که اون
میخواد، همیشه محکوم میشم. متنفرم از حکم این بازي

1401/06/02 15:49