The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

بلاگ ساخته شد.

#پارت_1
#ماهت_میشم

وحشیانه جلو اومد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم.
عقب رفتم و عقب رفتم.
انقدر که کمرم به دیوار سرد و گچی چسبید.
دربرابر ،چشم هاي طوسی و وحشیش کم کم داشتم خودم رو
خیس میکردم.
-که به فرهاد گفتی نه؟
یک قدم جلو اومد. ا
نگشت هاي بزرگش مشت شد و
کنار بدنش تکون میخورد. قلب بیچارم داشت سکته
میکرد. نمیفهمیدم چه طور من رو با این دیو دو سر تنها گذاشتن.
-کارن من نمیخوام، دار..ي زور..میگی
دیوانه وار خندید، درست مثل شخصیت جوکر که وقتی
میخواست کسی رو بکشه! دربرابر هیکل درشت و بزرگش من هیچ بودم. صداي نفس هاش تیزي زیر گلوم گذاشت.

کف دست هام رو به دیوار چسبوندم. به نگاه وحشی و ترسناکش که بوي خون میداد نگاه کردم.

-نمیخواي؟ تو نمیخواي؟ منو سگ نکن یاسی.

تنش رو مماس با تنم قرار داد. از گرماي وجودش که
مثل کوره نون پزي داغ بود سوختم. دستش رو بالا آورد و صاف مشت محکمی روي دیوار، درست کنار صورتم کوبید. از ترس جیغ خفیفی کشیدم.

اگر این مشت رو تو صورتم میکوبید ازم هیچی نمیموند!
ناخواسته به ترك هاي ایجاد شده از مشتش نیم نگاهی انداختم.
نفسم تو سینه حبس شد، دستش رو جلو آورد که فوري ، ست هام رو با بی پناهی روي سرم گذاشتم و دربرابر ،نعره هاي گوش خراشش چشم هام رو بستم.

-تو گوه میخوري نمیخواي. شیرینی خوردمی، نشون
شدمی! از بچگی دست گذاشتم روت! قلم میکنم دست
اون نمک به حرومی که بخواد بهت دست بزنه!
حریراشک چشم هام نم نم پاره شد. دونه هاي مروارید
ازگوشه چشم هام سر خورد و پایین ریخت.

1401/05/24 06:34

در کوبیدم.
کسی خونه نبود ولی فریاد هاي کمکم رو بلند تر سر دادم.
-راه نمیاي نه؟
صداش از پشت سرم انرژیم رو تخلیه کرد. سرم رو به چوب قهوه اي رنگ در چسبوندم.
- کمک...توروخدا. یکی کمکم کنه...

1401/05/24 06:35

انگار با شیشه هاي شکسته شده گلدون کریستال بریدن.
-اون..ا..ون...ن..شون..زوري بود! م..من..نم...ي..خوام!
میون هق هق هام با ابروهاي درهم و صورتی مثل آتشفشانِ فوران کرده، بهم زل زد. هر کلمه اي که با ترس ادا میکردم روي اعصابش با ناخن خط میکشید.
-انگار تو حالیت نیست؟

نه حالیم نبود! خداوکیلی حالیم نبود من با این مرد وحشی کنار نمیاومدم.

از نزدیک شدنش ترسیدم. سرم رو عقب کشیدم که تو یک ثانیه جنون بهش دست داد و سیلی محکمی روي گونم کاشت. بهم گفته بود خودت رو عقب نکش!
گفته بود عقب بکشی دیوونه میشم. از ضربه تند و بی هواش تعادلم رو از دست دادم. با پهلو روي زمین افتادم. گونم سوخت و دندون عقلم تیر کشید.
جسم وحشت زده و لرزونم رو گوشه اتاق خواب جمع کردم. جلوم زانو زد. ناشیانه عقب رفتم و با لحن لرزونی گفتم:
-توروخدا کارن دست از سرم بردار. من...من خودم به بابایی میگم، به قرآن میگم. بزار برم، به خدا...

-ببرصداتو، انقدر خدا خدا نکن.
صداي فریادش تو تنم رعشه انداخت؛ وقتی فریاد میزد و درو تخته به هم میکوبید، وقتی وحشی میشد، در
کنارش کور هم میشد! انگشت هاي بزرگش چونم رو محکم گرفت.
فکم رو محکم فشار داد. سرم رو عقب برد و به شاهکارش نگاه کرد.
-میخوامت. از هفت سالگی میخوامت، اولش کوچیک بودي دلم سوخت گفتم بچهاس بزار بزرگ بشه یازده سال صبر کردم تا خانم بشی. پریود شدي یادته؟ یادته از مامانم قایم کردي؟ یادته؟

بلندم کرد. سرم رو به با حرص به دیوار چسبوند. تنش رو به تنم فشار داد. بین دیوار و خودش داشتم له میشدم!
دستم رو بالا اوردم و به مچ دست هاي گرمش چنگ زدم و تقلا کردم.
-ولم کن...ولم..کن برم.
-رفتنی در کار نیست!
نگاه ترسناکش رو حواله رنگ پریدگی صورتم کرد. به ضرس قاطع حتی ترك هاي دیوار و اون ساعت خواب رفته گوشه دیوارهم وحشتم رو فهمیدن.
-من زیاد وقت ندارم، باید باهام راه بیاي وگرنه...

انگشت اشارش رو با وحشیگري به لب زیرینم کشید.
انقدر محکم که لبم سوخت!
-بلایی به روزگارت میارم، به خدا بلایی سرت میارم
یاسمن که اسم کارن به گوشت خورد خودتو خیس کنی!
همین الان داشتم خودم رو خیس میکردم. قفسه سینم داشت از جاش درمیاومد.
دستش از زیر چونم جداشد و بازوهام رو محکم گرفت.
-وحشی نباش، نزار رامت کنم!
از مردمک هاي لرزونم چشم گرفت، شالم رو از سرم کشید و نگاهش خیره دگمه هاي مانتوم موند. از دیدن
نگاه حریصش غزل خداحافظی رو نم نم نجوا کردم.

-کارن!
-خفه شو...
دگمه اول رو که باز کرد با تمام قوا به عقب هولش دادم. با وجود اینکه هیکل بزرگش زیاد جابه جا نشد ولی کمی فاصله گرفت. بلند شدم و سمت در اتاق
دویدم، با وجود قفل بودنش به

1401/05/24 06:35

به در کوبیدم.
کسی خونه نبود ولی فریاد هاي کمکم رو بلند تر سر دادم.
-راه نمیاي نه؟
صداش از پشت سرم انرژیم رو تخلیه کرد. سرم رو به چوب قهوه اي رنگ در چسبوندم.
- کمک...توروخدا. یکی کمکم کنه...

1401/05/24 06:42

بلاگ ساخته شد.

#پارت_1
#ماهت_میشم

وحشیانه جلو اومد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم.
عقب رفتم و عقب رفتم.
انقدر که کمرم به دیوار سرد و گچی چسبید.
دربرابر ،چشم هاي طوسی و وحشیش کم کم داشتم خودم رو
خیس میکردم.
-که به فرهاد گفتی نه؟
یک قدم جلو اومد. ا
نگشت هاي بزرگش مشت شد و
کنار بدنش تکون میخورد. قلب بیچارم داشت سکته
میکرد. نمیفهمیدم چه طور من رو با این دیو دو سر تنها گذاشتن.
-کارن من نمیخوام، دار..ي زور..میگی
دیوانه وار خندید، درست مثل شخصیت جوکر که وقتی
میخواست کسی رو بکشه! دربرابر هیکل درشت و بزرگش من هیچ بودم. صداي نفس هاش تیزي زیر گلوم گذاشت.

کف دست هام رو به دیوار چسبوندم. به نگاه وحشی و ترسناکش که بوي خون میداد نگاه کردم.

-نمیخواي؟ تو نمیخواي؟ منو سگ نکن یاسی.

تنش رو مماس با تنم قرار داد. از گرماي وجودش که
مثل کوره نون پزي داغ بود سوختم. دستش رو بالا آورد و صاف مشت محکمی روي دیوار، درست کنار صورتم کوبید. از ترس جیغ خفیفی کشیدم.

اگر این مشت رو تو صورتم میکوبید ازم هیچی نمیموند!
ناخواسته به ترك هاي ایجاد شده از مشتش نیم نگاهی انداختم.
نفسم تو سینه حبس شد، دستش رو جلو آورد که فوري ، ست هام رو با بی پناهی روي سرم گذاشتم و دربرابر ،نعره هاي گوش خراشش چشم هام رو بستم.

-تو گوه میخوري نمیخواي. شیرینی خوردمی، نشون
شدمی! از بچگی دست گذاشتم روت! قلم میکنم دست
اون نمک به حرومی که بخواد بهت دست بزنه!
حریراشک چشم هام نم نم پاره شد. دونه هاي مروارید
ازگوشه چشم هام سر خورد و پایین ریخت.

1401/05/24 06:34

در کوبیدم.
کسی خونه نبود ولی فریاد هاي کمکم رو بلند تر سر دادم.
-راه نمیاي نه؟
صداش از پشت سرم انرژیم رو تخلیه کرد. سرم رو به چوب قهوه اي رنگ در چسبوندم.
- کمک...توروخدا. یکی کمکم کنه...

1401/05/24 06:35

انگار با شیشه هاي شکسته شده گلدون کریستال بریدن.
-اون..ا..ون...ن..شون..زوري بود! م..من..نم...ي..خوام!
میون هق هق هام با ابروهاي درهم و صورتی مثل آتشفشانِ فوران کرده، بهم زل زد. هر کلمه اي که با ترس ادا میکردم روي اعصابش با ناخن خط میکشید.
-انگار تو حالیت نیست؟

نه حالیم نبود! خداوکیلی حالیم نبود من با این مرد وحشی کنار نمیاومدم.

از نزدیک شدنش ترسیدم. سرم رو عقب کشیدم که تو یک ثانیه جنون بهش دست داد و سیلی محکمی روي گونم کاشت. بهم گفته بود خودت رو عقب نکش!
گفته بود عقب بکشی دیوونه میشم. از ضربه تند و بی هواش تعادلم رو از دست دادم. با پهلو روي زمین افتادم. گونم سوخت و دندون عقلم تیر کشید.
جسم وحشت زده و لرزونم رو گوشه اتاق خواب جمع کردم. جلوم زانو زد. ناشیانه عقب رفتم و با لحن لرزونی گفتم:
-توروخدا کارن دست از سرم بردار. من...من خودم به بابایی میگم، به قرآن میگم. بزار برم، به خدا...

-ببرصداتو، انقدر خدا خدا نکن.
صداي فریادش تو تنم رعشه انداخت؛ وقتی فریاد میزد و درو تخته به هم میکوبید، وقتی وحشی میشد، در
کنارش کور هم میشد! انگشت هاي بزرگش چونم رو محکم گرفت.
فکم رو محکم فشار داد. سرم رو عقب برد و به شاهکارش نگاه کرد.
-میخوامت. از هفت سالگی میخوامت، اولش کوچیک بودي دلم سوخت گفتم بچهاس بزار بزرگ بشه یازده سال صبر کردم تا خانم بشی. پریود شدي یادته؟ یادته از مامانم قایم کردي؟ یادته؟

بلندم کرد. سرم رو به با حرص به دیوار چسبوند. تنش رو به تنم فشار داد. بین دیوار و خودش داشتم له میشدم!
دستم رو بالا اوردم و به مچ دست هاي گرمش چنگ زدم و تقلا کردم.
-ولم کن...ولم..کن برم.
-رفتنی در کار نیست!
نگاه ترسناکش رو حواله رنگ پریدگی صورتم کرد. به ضرس قاطع حتی ترك هاي دیوار و اون ساعت خواب رفته گوشه دیوارهم وحشتم رو فهمیدن.
-من زیاد وقت ندارم، باید باهام راه بیاي وگرنه...

انگشت اشارش رو با وحشیگري به لب زیرینم کشید.
انقدر محکم که لبم سوخت!
-بلایی به روزگارت میارم، به خدا بلایی سرت میارم
یاسمن که اسم کارن به گوشت خورد خودتو خیس کنی!
همین الان داشتم خودم رو خیس میکردم. قفسه سینم داشت از جاش درمیاومد.
دستش از زیر چونم جداشد و بازوهام رو محکم گرفت.
-وحشی نباش، نزار رامت کنم!
از مردمک هاي لرزونم چشم گرفت، شالم رو از سرم کشید و نگاهش خیره دگمه هاي مانتوم موند. از دیدن
نگاه حریصش غزل خداحافظی رو نم نم نجوا کردم.

-کارن!
-خفه شو...
دگمه اول رو که باز کرد با تمام قوا به عقب هولش دادم. با وجود اینکه هیکل بزرگش زیاد جابه جا نشد ولی کمی فاصله گرفت. بلند شدم و سمت در اتاق
دویدم، با وجود قفل بودنش به

1401/05/24 06:35

به در کوبیدم.
کسی خونه نبود ولی فریاد هاي کمکم رو بلند تر سر دادم.
-راه نمیاي نه؟
صداش از پشت سرم انرژیم رو تخلیه کرد. سرم رو به چوب قهوه اي رنگ در چسبوندم.
- کمک...توروخدا. یکی کمکم کنه...

1401/05/24 06:42

#پارت_2

-باشه، منم یه جور دیگه باهات طی میکنم.
نگاه اشک آلودم رو به صورت خونسردش انداختم. از دیدن سرنگی که از مایع اي بی رنگ پر میکرد چشم هام گرد شد.
رز حکاکی شده روي دست چپش شبیه
گلی بود که به خون آغشته شده!
وحشت زده صداش زدم.
-کارن

جلو اومد و گوشه دیوار خفتم کرد. به سینه سفتش مشت کوبیدم.
-کارن توروخدا، میخواي چی کارم کنی؟ توروخدا بی ابروم نکن. کارن مرگ من...

با فکی منقبض شده شونه ام رو چنگ زد. زورم در برابرش یک به هزار بود.
چرخوندتم و از جلو محکم به دیوار کوبیدتم. صورتم رو به دیوار چسبوند. دست هام رو عقب برد و جفت مچ
دست هام رو با یک دست گرفت.
هق هق هام بلند و بلندتر شد. تنم رو تکون دادم.

تنش رو از پشت بهم چسبوند. صورتش رو جلو اورد و لاله گوشم رو بوسید که چشم هام رو از حس انزجار بستم.
-حیف عجله دارم، وگرنه تک به تک اعضاي تنتو کبود میکردم.
-کارن توروخدا...
بی اهمیت به التماس هام و نفسی که داشت قطع میشد، پایین تنش رو محکم به تنم کوبید. جوري بهم فشار آورد که نتونم تکون بخورم.
با دست آزادش سرنگش
رو بالا آورد. از دیدن برق سوزنش سعی کردم تکون بخورم

-کارن نه! کارن توروخدا، نکن وحشی. نکن لامصب میخواي چی کار کنی؟ کارن! کمکم کنید. یکی به دادم برسه.
التماس هام با فرو رفتن سوزن به گردنم و احساس سوزش شدید و تیر کشیدن استخون هام، قطع شد.
نفسم هام مثل ماشینی که بنزینش تموم شده به هین هین افتاد. حس خنکی مایه اي که درون رگ هام تزریق
میکرد رو به منزله مرگ تدریجی میدیدم. مثل آروم آروم مردن، زجرکش کردن! چشم هام رو با درد بستم.
پلک هام رو از بس بهم فشار دادم میسوخت.
بین درد کشیدنم و فشارِ تن کارن از پشت سرم که راه نفس کشیدنم رو مدام قطع میکرد، چشم هام قوت

1401/05/25 05:33

بیناییش رو از دست داد. احساس سنگینی پلک هام نم نم بیشتر شد. مثل آدمی که چند روزه نخوابیده و مدام
کار کرده، تنم کرخت شد. بی حس شد، یخ کرد!
گرماي سوزان تنِ کارن و نفس هاي پراشتعالش منِ یخبندون شده رو میسوزوند و مثل شمع آبم میکرد.
پاهایی که تا الان با عزمی راسخ درحال فرار بودن سست شدن. دست هایی که به سرو صورتش کوبیدم و به در التماس کردم باز بشه سر شد.
-هیش...اروم نفس بکش!
مچ دست هام رو فشار میداد ولی کم کم احساس کردم فشار تنش یا حتی انگشت هاشم حس نمیکنم.
لب هاش رو به لاله گوشم و گردنم کشید و بین بوسه هاي پر از هوسش گاز ریزي ازم گرفت.
-خب حالا بهتر شد. بریم سر کار خودمون بره من!
لحن مرموزش قلب ضعیفم رو مچاله کرد. سرم به پایین متمایل شد. خم شد و با نیشخندي تنم رو بغل کرد و روي تخت طاق باز خوابوند.
مردمک چشم هام دو دو میزد. روي تنم خم شد، ضمن صاف کردن بدنم، ناخواسته به دوبال عقاب خالکوبی
شده، تو دو طرف گردنش خیره شدم. دست هاي بی حسم رو بالاي سرم برد و خیلی خونسرد و با رضایت روي پایین تنم دست کشید.

-دلم نمیخواست این طوري شروع بشه ولی خودت خواستی.
از برخورد دستش به جاي حساسم تمام وجودم لرزید.
لب هام رو با بدبختی تکون دادم و ناله اي از روي عاجزیم سر دادم.
-ت..توروخدا!
فقط نگاهم کرد. با همون نگاه عصبی و جدیش که وقتی بهم میافتاد زبونم رو میبست. درحالی که تیشرت یقه
دارِ سفیدش رو در میآورد بهم خیره موند.
سعی کردم تکون بخورم، سرم درد می کرد، احساس تهی شدن داشتم.
-زیاد طولش نمیدم.

-کار..ن.
دربرابر لحن پر عجزم بالا تنه اش رو برهنه کرد و سراغم اومد. دو طرف شلوار لی مشکی رنگم رو گرفت و نم نم پایین کشید. از این حرکتش بغضم متلاشی شد.
لمس تنم توسط کسی که به گفته خودش و بزرگتراي فامیل شیرینی خوردش بودم برام شبیه عذاب الهی بود.
وقتی هق هق هام بلند تر شد، شلواري که تا روي رونم پایین کشیده رو بود رو ول کرد.
روي تن کوچیک و ظریفم خم شد. پاهاش رو دو طرف تنم قرار داد.
-مجبورم. نمیخوام وقتی نیستم کسی روت دست بزاره

خون جلوي مردمک هاي سفیدش رو گرفت.
انگار حتی به زبون اوردن این جمله براش خیلی سنگین بود.
دستش مشت شد و با حرص گفت:
- وقتی نیستم باید مطمئن شم تو...
مکث کرد و همون طور که اشک هاي سرازیر شده از روي گونم رو با پشت دست پاك می کرد، ادامه داد.
-توِ لاکردار به خواستگار بهتري جواب نمیدي. به فرهاد و بقیه اعتماد ندارم. بعید نیست اون پیري در نبود من
تورو خیرات کنه.
حریر اشکم انقدر ضخیم شده بود که دیگه نمیدیدمش!
با بغض و چونه لرزون لب هام رو تکون دادم

-م..من..نم..نمیخوامت!
مثل همیشه با

1401/05/25 05:33

شنیدن این حرفم نفرت تو چشم هاي طوسیش دوید.
-به جهنم که نمیخواي.
دو طرف چونم رو گرفت، فکم رو جوري فشار داد که احساس کردم دندونم داره خرد میشه!
-مهم اینکه من میخوامت!

1401/05/25 05:33

#پارت_2

-باشه، منم یه جور دیگه باهات طی میکنم.
نگاه اشک آلودم رو به صورت خونسردش انداختم. از دیدن سرنگی که از مایع اي بی رنگ پر میکرد چشم هام گرد شد.
رز حکاکی شده روي دست چپش شبیه
گلی بود که به خون آغشته شده!
وحشت زده صداش زدم.
-کارن

جلو اومد و گوشه دیوار خفتم کرد. به سینه سفتش مشت کوبیدم.
-کارن توروخدا، میخواي چی کارم کنی؟ توروخدا بی ابروم نکن. کارن مرگ من...

با فکی منقبض شده شونه ام رو چنگ زد. زورم در برابرش یک به هزار بود.
چرخوندتم و از جلو محکم به دیوار کوبیدتم. صورتم رو به دیوار چسبوند. دست هام رو عقب برد و جفت مچ
دست هام رو با یک دست گرفت.
هق هق هام بلند و بلندتر شد. تنم رو تکون دادم.

تنش رو از پشت بهم چسبوند. صورتش رو جلو اورد و لاله گوشم رو بوسید که چشم هام رو از حس انزجار بستم.
-حیف عجله دارم، وگرنه تک به تک اعضاي تنتو کبود میکردم.
-کارن توروخدا...
بی اهمیت به التماس هام و نفسی که داشت قطع میشد، پایین تنش رو محکم به تنم کوبید. جوري بهم فشار آورد که نتونم تکون بخورم.
با دست آزادش سرنگش
رو بالا آورد. از دیدن برق سوزنش سعی کردم تکون بخورم

-کارن نه! کارن توروخدا، نکن وحشی. نکن لامصب میخواي چی کار کنی؟ کارن! کمکم کنید. یکی به دادم برسه.
التماس هام با فرو رفتن سوزن به گردنم و احساس سوزش شدید و تیر کشیدن استخون هام، قطع شد.
نفسم هام مثل ماشینی که بنزینش تموم شده به هین هین افتاد. حس خنکی مایه اي که درون رگ هام تزریق
میکرد رو به منزله مرگ تدریجی میدیدم. مثل آروم آروم مردن، زجرکش کردن! چشم هام رو با درد بستم.
پلک هام رو از بس بهم فشار دادم میسوخت.
بین درد کشیدنم و فشارِ تن کارن از پشت سرم که راه نفس کشیدنم رو مدام قطع میکرد، چشم هام قوت

1401/05/25 05:33

بیناییش رو از دست داد. احساس سنگینی پلک هام نم نم بیشتر شد. مثل آدمی که چند روزه نخوابیده و مدام
کار کرده، تنم کرخت شد. بی حس شد، یخ کرد!
گرماي سوزان تنِ کارن و نفس هاي پراشتعالش منِ یخبندون شده رو میسوزوند و مثل شمع آبم میکرد.
پاهایی که تا الان با عزمی راسخ درحال فرار بودن سست شدن. دست هایی که به سرو صورتش کوبیدم و به در التماس کردم باز بشه سر شد.
-هیش...اروم نفس بکش!
مچ دست هام رو فشار میداد ولی کم کم احساس کردم فشار تنش یا حتی انگشت هاشم حس نمیکنم.
لب هاش رو به لاله گوشم و گردنم کشید و بین بوسه هاي پر از هوسش گاز ریزي ازم گرفت.
-خب حالا بهتر شد. بریم سر کار خودمون بره من!
لحن مرموزش قلب ضعیفم رو مچاله کرد. سرم به پایین متمایل شد. خم شد و با نیشخندي تنم رو بغل کرد و روي تخت طاق باز خوابوند.
مردمک چشم هام دو دو میزد. روي تنم خم شد، ضمن صاف کردن بدنم، ناخواسته به دوبال عقاب خالکوبی
شده، تو دو طرف گردنش خیره شدم. دست هاي بی حسم رو بالاي سرم برد و خیلی خونسرد و با رضایت روي پایین تنم دست کشید.

-دلم نمیخواست این طوري شروع بشه ولی خودت خواستی.
از برخورد دستش به جاي حساسم تمام وجودم لرزید.
لب هام رو با بدبختی تکون دادم و ناله اي از روي عاجزیم سر دادم.
-ت..توروخدا!
فقط نگاهم کرد. با همون نگاه عصبی و جدیش که وقتی بهم میافتاد زبونم رو میبست. درحالی که تیشرت یقه
دارِ سفیدش رو در میآورد بهم خیره موند.
سعی کردم تکون بخورم، سرم درد می کرد، احساس تهی شدن داشتم.
-زیاد طولش نمیدم.

-کار..ن.
دربرابر لحن پر عجزم بالا تنه اش رو برهنه کرد و سراغم اومد. دو طرف شلوار لی مشکی رنگم رو گرفت و نم نم پایین کشید. از این حرکتش بغضم متلاشی شد.
لمس تنم توسط کسی که به گفته خودش و بزرگتراي فامیل شیرینی خوردش بودم برام شبیه عذاب الهی بود.
وقتی هق هق هام بلند تر شد، شلواري که تا روي رونم پایین کشیده رو بود رو ول کرد.
روي تن کوچیک و ظریفم خم شد. پاهاش رو دو طرف تنم قرار داد.
-مجبورم. نمیخوام وقتی نیستم کسی روت دست بزاره

خون جلوي مردمک هاي سفیدش رو گرفت.
انگار حتی به زبون اوردن این جمله براش خیلی سنگین بود.
دستش مشت شد و با حرص گفت:
- وقتی نیستم باید مطمئن شم تو...
مکث کرد و همون طور که اشک هاي سرازیر شده از روي گونم رو با پشت دست پاك می کرد، ادامه داد.
-توِ لاکردار به خواستگار بهتري جواب نمیدي. به فرهاد و بقیه اعتماد ندارم. بعید نیست اون پیري در نبود من
تورو خیرات کنه.
حریر اشکم انقدر ضخیم شده بود که دیگه نمیدیدمش!
با بغض و چونه لرزون لب هام رو تکون دادم

-م..من..نم..نمیخوامت!
مثل همیشه با

1401/05/25 05:33

شنیدن این حرفم نفرت تو چشم هاي طوسیش دوید.
-به جهنم که نمیخواي.
دو طرف چونم رو گرفت، فکم رو جوري فشار داد که احساس کردم دندونم داره خرد میشه!
-مهم اینکه من میخوامت!

1401/05/25 05:33

#پارت_3
به لب هام نگاه کرد، جلو اومد و خیلی وحشیانه لبم رو گاز گرفت. از سوزشش جیغ خفیفی کشیدم و سعیکردم راه بند اومده، اکسیژن رو باز کنم.
-حیف وقت ندارم یاسمن، حیف!
اون کلمه حیف رو چنان از ته دل گفت که تنم لرزید.
نمیدونم چرا وقت نداره وگرنه اگر به گفته خودش وقت کافی داشت، از این اتاق زنده بیرون نمیرفتم!
از روي تنم خودش رو عقب کشید، شلوارم رو خیلی سریع درآورد. دست هاي مثل چوب خشک شدم رو تکون دادم. رسما امشب قصد کرده بدبختم کنه! بیچارم کنه!

کارهاش بوي جنون میداد بوي مرگ دادن من! دلم میخواست همونجا سکته کنم و دارفانی رو وداع کنم.
از بین نفس هایی که داشت قطع میشد، تنم بی اراده میلرزید و لرزشش از روي ترس بود.
نگاه کارن بوي شهوت میداد. از اون نگاه هایی که وقتی بچه تر بودم بهم میانداخت و من پا به فرار میگذاشتم!
خودش رو بالا کشید، همون طور که نگاهش روي لب هام مدام خمارتر میشد دگمه هاي مانتوم رو دونه به دونه باز کرد. راهی به جز گریه نداشتم. چشم هام تار میدید. احساس میکردم حتی قلبم بیش از حد آروم میتپه!

ثانیه اي مردمک چشم هام تاریک شد. انقدر تاریک که احساس کردم خوابم، ولی خوابی که کابوسم رو حس می کردم. لمس دست هاي حریصش که بند بند وجودم رو لمس می کرد و میخواست، هرچه زودتر از شر پوششم راحت بشه.
سعی کردم پلک هام رو باز کنم، دستم رو تکون بدم یا حتی سریع تر نفس بکشم ولی نمیتونستم.
اگر بیهوش بودم پس چرا هنوزم گرماي دست هاي کارن رو میفهمیدم! چرا احساس سردي تشک رو از پشت روي
کمرم حس می کردم؟
آب گلوم رو قورت دادم با جون و دل از خدا کمک میخواستم، حرکات دست
کارن از بالاتنم به سمت پایین میرفت و منِ بیچاره
ضعیف...
منِ شیرینی خورده مردي که جنون بهش دست میداد، هیچ راهی واسه خلاصی نداشتم!
درحالی که انگشت هاي داغش جایی نزدیک رون هام رو نوازش میکرد با صداي بلند و اشنایی از حرکت
ایستاد.
گوش دادم، صدا واقعا آشنایی بود.
تمام زور و انرژیم رو به کار گرفتم، دست کارن از تنم جدا شد. متوجه استرسش و قدم هاي تندش شدم و بعد چند ثانیه صداي پر از خشمش بالاي سرم!

1401/05/25 16:43

-لعنت بهت یاس! انقدر لفتش دادي که فرهاد رسید.
اسم فرهاد آورد؟
یعنی خدا به دادم رسید؟ گیج و متحیر سعی کردم پلک
هاي چسبندم رو باز کنم.
-ولی من نمیذارم کسی بهت دست بزنه!
صداي دورگه و خشدارش من رو نگران میکرد. کسی داخل خونه بود و فریاد میزد.
-کارن! کارن بی پدر کجایی؟ دست به یاس بخوره پدرتو درمیارم.
صداي پر قدرت بابایی بود. پس بالاخره یکی اومد تا کمکم کنه. نور امیدي تو دلم روشن شد، با فرو رفتن تخت بیشتر تقلا کردم تا چشم باز کنم. نفس هاي داغ
کارن مستقیم به گلوم میخورد و احساس مور مور شدن بهم دست داد.
از اینکه انقدر بهم نزدیک بود و میتونستم حرارت تنش رو حتی بدون چسبیدن، احساس کنم متنفرم.
از این گرما، از این نفس ها! من از همه چی این مرد متنفرم.

- تو مال منی. همیشه مال من بودي! اینو تو گوشت فرو کن.
چه پدربزرگت بخواد چه نخواد، چه تو به من بی میل باشی یا نباشی بازم اول و اخر مال منی.
بالاخره موفق شدم و یکم، فقط یکم از پلک هام رو بالا کشیدم و درحد یک خط به موجود خاکستري رنگی نگاه کردم که درست روي هیکلم سنگینی میکرد.

تار میدیدم. چشم هاي طوسی و پوزه بلندي که جلوي صورتم بود رو تار میدیدم! حس ترس و وحشتم با
دیدن همچین موجودي که شبیه سگِ هاسکی بود هزاربرابر شد.
کسی به در میکوبید. با مشت یا لگد یا هرچیز دیگه!
انقدر بلند میکوبید که تمام مغزم داشت بین گوپ گوپ در متلاشی میشد. احساس سنگینی میکردم. لب هاي
خشک شدهام رو به سختی تکون دادم.
-ك..م..مک!
نیشخند که زد ردیف دندون هاي سفید و براقش مشخص شد.

کدري نگاهم هر ثانیه بیشتر میشد، نمیتونستم باور کنم چی جلوي صورتمه.

توهمه یا اثر دارویی که کارن بهم تزریق کرده؟
هرچی که هست نفس هاي داغش گلوم و گونه هام رو داشت کباب می کرد و این شبیه یک توهم در اثر دارو نبود.
نم نم قدرت بیدار بودنم رو از دست دادم، درست لحظه اي که اون موجود ترسناك که شبیه گرگ هاي گرسنه جنگل دندون هاي تیزش رو به مردمک هاي ضعیف
شدم، نشون داد و به گردنم زل زده.

1401/05/25 16:43

#پارت_4

دردي عجیب تو ناحیه گردنم و شاهرگ گردنم حس
میکردم. سروصداهاي زیادي بالاي سرم بود. خیلی
صداها!
صداي داد و فریاد چند نفر که اصلا نمیفهمیدم چی
میگن. صداي هوهوي بادي که از پنجره باز به داخل
سرایت میکرد و مثل دخترکی ترك، دور اتاق چرخ
میزد و میرقصید.
به سختی پاهام رو تکون دادم، دستم رو بالا آوردم و
روي گردنم چسبوندم. با حس تر بودن گردنم، با

بدبختی چشم هایی که انگار بهشون وزنه هاي چهار
کیلویی وصل کردن رو تکون دادم.
پرده حریر آبی رنگِ اتاق تو تننازي باد میرقصید و
تکون میخورد. میتونستم ماه کامل رو ببینم. به سختی
آب گلوم رو قورت دادم و انگشت هاي تر شدم رو
جلوي صورتم آوردم.
قرمزي و گرمی اون ماده لزجِ روي گردنم، بی شباهت
به خون نبود! گیج و سردرگمم از جام بلند شدم و روي
لبه تخت نشستم. شلوارم پایین تخت بود.
استخون کمرم و گردنم رو انگار با چوب یک نفر
شکسته! به سختی سرم رو بالا آوردم و دستِ لرزونم و

بی حسم رو روي گردن و جراحتی که نمیدونستم چیه و
به شدت میسوخت گذاشتم.
عقلم کار میکرد، برعکس تن سر شدم. کارن اینجا بود،
یادمه میخواست چی کار کنه. تو آخرین لحظه صداي
پدربزرگم رو شنیدم و اون گرگ!
کم کم تصاویر چیزهایی که دیده بودم، کاملا برام
شفاف شد. به سختی شلوارم رو با یک دست پام کردم
و روي پاهاي سستم ایستادم.
-با..با...فرهاد؟
صداي گرفته و آرومم رو خودم هم به سختی شنیدم

سرم گیج میرفت. نزدیک در دنیا دور سرم چرخید. به
سختی به دیوار تکیه دادم که زیر پاهام خالی شد و
نفهمیدم چه طوري جلوي در با پهلو زمین خوردم.
درد، در تک به تک ذرات مولکولی وجودم رخنه کرده
درست مثل یک سرطان حاد وجودم پر از غده هاي
دردناکی بود که میخواستن وجودم رو متلاشی کنند.
کف دست خونیم رو روي کف پوش هاي سفید رنگ
زمین گذاشتم و سعی کردم بلند شم.
تقلاهام بی نتیجه بود با افتادن سایه کارن روي صورتم،
با نگرانی خودم رو عقب کشیدم.
-کجا با این عجله؟ بودي حالا...

گوشه سمت راست پیشونیش خونی بود و قطره هاي
خون خشک شده تا نزدیکی شقیقههاي نبض دارش

1401/05/25 16:43

با متانت جلوم زانو زد. دستم رو روي زمین چسبوندم و
به عقب خودم رو هول دادم ولی کف دستم سر خورد و
بازم پخش زمین شدم.
-اوه! نه، انگار واقعا عجله داري!
از لحن پر تمسخر و پر کنایهاش چشم هام رو بستم و
آب گلوم رو قورت دادم.
-با..با..فر..هادم کو؟

دستی به ته ریش هاش کشید. نگاهش مستقیم روي
جراحت و خون گردنم بود. لبش به تمسخري غلیظ
کش اومد.
-بابا فرهادت!؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و داد زدم.
-کجا..ست؟ بابام کو؟چ..چی..کارش...ك..کردي؟
سرخی نگاهش با اون طوسی هاي براق که مثل مروارید
هاي گردنبند ننهجون خدابیامرزم میدرخشید، من رو
میترسوند.
-اهان فرهاد خان پدربزرگتو میگی! شرمنده یه لحظه
یادم رفت. بیا ببرمت پیشش. خودش یکم مشکل داره
فکر نکنم بتونه بیاد!

از شنیدن حرفش رنگ از رخسارم پرید.
-چ..چی کارش..کردي؟
بلند خندید، دیوانه وار مثل شیطان خندید! دستش جلو
اومد و بازوم رو وحشیانه چنگ زد.
از درد جیغ خفیفی کشیدم و تو خودم مچاله شدم. مثل
پرکاه یا شاید بچه هاي سه ساله بی وزن، بلندم کرد.
پاهام روي زمین بند نبود با این حال صاف ایستادم و
قبل اینکه بازهم وحشیانه دستم رو بکشه، با مشقت
قدمی برداشتم.
به تقلام نیشخند زد. نیشخند هاش تمومی نداشت. شاید
باید اسمش رو مرد نیشخندي میذاشتن!
-راه بیوفت!

خشم و عصبانیت تو انگشت هایی که دور بازوم پیچیده
بود و به قصد شکستن استخون هام فشار میداد، کاملا
حس میشد. صبر نمیکرد منِ کم توان پابه پاش راه برم،
کشون کشون سمت اتاق بغلی بردتم.
کل خونه تاریک بود، همه جا بوي مرگ میداد! سکوت
وحشتناکی حاکم بود. فقط صداي نفس هاي کم اومده
من و نفس هاي پر از خشم کارن سکوت رو میشکست.
سرم گیج میرفت. درو با پاش هول داد. مثل آدم هایی
که زندانی طرفن تا وارد اتاق شدیم، با حرص زیاد به
جلو هولم داد.

اتاق دور سرم رقصید و چرخ زد. تعادل نداشتم با مغز
پایین تخت افتادم و دردي سرتاسري کل هیکلم رو
بلعید.
-اینم باباجونت!

1401/05/25 16:44

#پارت_3
به لب هام نگاه کرد، جلو اومد و خیلی وحشیانه لبم رو گاز گرفت. از سوزشش جیغ خفیفی کشیدم و سعیکردم راه بند اومده، اکسیژن رو باز کنم.
-حیف وقت ندارم یاسمن، حیف!
اون کلمه حیف رو چنان از ته دل گفت که تنم لرزید.
نمیدونم چرا وقت نداره وگرنه اگر به گفته خودش وقت کافی داشت، از این اتاق زنده بیرون نمیرفتم!
از روي تنم خودش رو عقب کشید، شلوارم رو خیلی سریع درآورد. دست هاي مثل چوب خشک شدم رو تکون دادم. رسما امشب قصد کرده بدبختم کنه! بیچارم کنه!

کارهاش بوي جنون میداد بوي مرگ دادن من! دلم میخواست همونجا سکته کنم و دارفانی رو وداع کنم.
از بین نفس هایی که داشت قطع میشد، تنم بی اراده میلرزید و لرزشش از روي ترس بود.
نگاه کارن بوي شهوت میداد. از اون نگاه هایی که وقتی بچه تر بودم بهم میانداخت و من پا به فرار میگذاشتم!
خودش رو بالا کشید، همون طور که نگاهش روي لب هام مدام خمارتر میشد دگمه هاي مانتوم رو دونه به دونه باز کرد. راهی به جز گریه نداشتم. چشم هام تار میدید. احساس میکردم حتی قلبم بیش از حد آروم میتپه!

ثانیه اي مردمک چشم هام تاریک شد. انقدر تاریک که احساس کردم خوابم، ولی خوابی که کابوسم رو حس می کردم. لمس دست هاي حریصش که بند بند وجودم رو لمس می کرد و میخواست، هرچه زودتر از شر پوششم راحت بشه.
سعی کردم پلک هام رو باز کنم، دستم رو تکون بدم یا حتی سریع تر نفس بکشم ولی نمیتونستم.
اگر بیهوش بودم پس چرا هنوزم گرماي دست هاي کارن رو میفهمیدم! چرا احساس سردي تشک رو از پشت روي
کمرم حس می کردم؟
آب گلوم رو قورت دادم با جون و دل از خدا کمک میخواستم، حرکات دست
کارن از بالاتنم به سمت پایین میرفت و منِ بیچاره
ضعیف...
منِ شیرینی خورده مردي که جنون بهش دست میداد، هیچ راهی واسه خلاصی نداشتم!
درحالی که انگشت هاي داغش جایی نزدیک رون هام رو نوازش میکرد با صداي بلند و اشنایی از حرکت
ایستاد.
گوش دادم، صدا واقعا آشنایی بود.
تمام زور و انرژیم رو به کار گرفتم، دست کارن از تنم جدا شد. متوجه استرسش و قدم هاي تندش شدم و بعد چند ثانیه صداي پر از خشمش بالاي سرم!

1401/05/25 16:43

-لعنت بهت یاس! انقدر لفتش دادي که فرهاد رسید.
اسم فرهاد آورد؟
یعنی خدا به دادم رسید؟ گیج و متحیر سعی کردم پلک
هاي چسبندم رو باز کنم.
-ولی من نمیذارم کسی بهت دست بزنه!
صداي دورگه و خشدارش من رو نگران میکرد. کسی داخل خونه بود و فریاد میزد.
-کارن! کارن بی پدر کجایی؟ دست به یاس بخوره پدرتو درمیارم.
صداي پر قدرت بابایی بود. پس بالاخره یکی اومد تا کمکم کنه. نور امیدي تو دلم روشن شد، با فرو رفتن تخت بیشتر تقلا کردم تا چشم باز کنم. نفس هاي داغ
کارن مستقیم به گلوم میخورد و احساس مور مور شدن بهم دست داد.
از اینکه انقدر بهم نزدیک بود و میتونستم حرارت تنش رو حتی بدون چسبیدن، احساس کنم متنفرم.
از این گرما، از این نفس ها! من از همه چی این مرد متنفرم.

- تو مال منی. همیشه مال من بودي! اینو تو گوشت فرو کن.
چه پدربزرگت بخواد چه نخواد، چه تو به من بی میل باشی یا نباشی بازم اول و اخر مال منی.
بالاخره موفق شدم و یکم، فقط یکم از پلک هام رو بالا کشیدم و درحد یک خط به موجود خاکستري رنگی نگاه کردم که درست روي هیکلم سنگینی میکرد.

تار میدیدم. چشم هاي طوسی و پوزه بلندي که جلوي صورتم بود رو تار میدیدم! حس ترس و وحشتم با
دیدن همچین موجودي که شبیه سگِ هاسکی بود هزاربرابر شد.
کسی به در میکوبید. با مشت یا لگد یا هرچیز دیگه!
انقدر بلند میکوبید که تمام مغزم داشت بین گوپ گوپ در متلاشی میشد. احساس سنگینی میکردم. لب هاي
خشک شدهام رو به سختی تکون دادم.
-ك..م..مک!
نیشخند که زد ردیف دندون هاي سفید و براقش مشخص شد.

کدري نگاهم هر ثانیه بیشتر میشد، نمیتونستم باور کنم چی جلوي صورتمه.

توهمه یا اثر دارویی که کارن بهم تزریق کرده؟
هرچی که هست نفس هاي داغش گلوم و گونه هام رو داشت کباب می کرد و این شبیه یک توهم در اثر دارو نبود.
نم نم قدرت بیدار بودنم رو از دست دادم، درست لحظه اي که اون موجود ترسناك که شبیه گرگ هاي گرسنه جنگل دندون هاي تیزش رو به مردمک هاي ضعیف
شدم، نشون داد و به گردنم زل زده.

1401/05/25 16:43

#پارت_4

دردي عجیب تو ناحیه گردنم و شاهرگ گردنم حس
میکردم. سروصداهاي زیادي بالاي سرم بود. خیلی
صداها!
صداي داد و فریاد چند نفر که اصلا نمیفهمیدم چی
میگن. صداي هوهوي بادي که از پنجره باز به داخل
سرایت میکرد و مثل دخترکی ترك، دور اتاق چرخ
میزد و میرقصید.
به سختی پاهام رو تکون دادم، دستم رو بالا آوردم و
روي گردنم چسبوندم. با حس تر بودن گردنم، با

بدبختی چشم هایی که انگار بهشون وزنه هاي چهار
کیلویی وصل کردن رو تکون دادم.
پرده حریر آبی رنگِ اتاق تو تننازي باد میرقصید و
تکون میخورد. میتونستم ماه کامل رو ببینم. به سختی
آب گلوم رو قورت دادم و انگشت هاي تر شدم رو
جلوي صورتم آوردم.
قرمزي و گرمی اون ماده لزجِ روي گردنم، بی شباهت
به خون نبود! گیج و سردرگمم از جام بلند شدم و روي
لبه تخت نشستم. شلوارم پایین تخت بود.
استخون کمرم و گردنم رو انگار با چوب یک نفر
شکسته! به سختی سرم رو بالا آوردم و دستِ لرزونم و

بی حسم رو روي گردن و جراحتی که نمیدونستم چیه و
به شدت میسوخت گذاشتم.
عقلم کار میکرد، برعکس تن سر شدم. کارن اینجا بود،
یادمه میخواست چی کار کنه. تو آخرین لحظه صداي
پدربزرگم رو شنیدم و اون گرگ!
کم کم تصاویر چیزهایی که دیده بودم، کاملا برام
شفاف شد. به سختی شلوارم رو با یک دست پام کردم
و روي پاهاي سستم ایستادم.
-با..با...فرهاد؟
صداي گرفته و آرومم رو خودم هم به سختی شنیدم

سرم گیج میرفت. نزدیک در دنیا دور سرم چرخید. به
سختی به دیوار تکیه دادم که زیر پاهام خالی شد و
نفهمیدم چه طوري جلوي در با پهلو زمین خوردم.
درد، در تک به تک ذرات مولکولی وجودم رخنه کرده
درست مثل یک سرطان حاد وجودم پر از غده هاي
دردناکی بود که میخواستن وجودم رو متلاشی کنند.
کف دست خونیم رو روي کف پوش هاي سفید رنگ
زمین گذاشتم و سعی کردم بلند شم.
تقلاهام بی نتیجه بود با افتادن سایه کارن روي صورتم،
با نگرانی خودم رو عقب کشیدم.
-کجا با این عجله؟ بودي حالا...

گوشه سمت راست پیشونیش خونی بود و قطره هاي
خون خشک شده تا نزدیکی شقیقههاي نبض دارش

1401/05/25 16:43

با متانت جلوم زانو زد. دستم رو روي زمین چسبوندم و
به عقب خودم رو هول دادم ولی کف دستم سر خورد و
بازم پخش زمین شدم.
-اوه! نه، انگار واقعا عجله داري!
از لحن پر تمسخر و پر کنایهاش چشم هام رو بستم و
آب گلوم رو قورت دادم.
-با..با..فر..هادم کو؟

دستی به ته ریش هاش کشید. نگاهش مستقیم روي
جراحت و خون گردنم بود. لبش به تمسخري غلیظ
کش اومد.
-بابا فرهادت!؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و داد زدم.
-کجا..ست؟ بابام کو؟چ..چی..کارش...ك..کردي؟
سرخی نگاهش با اون طوسی هاي براق که مثل مروارید
هاي گردنبند ننهجون خدابیامرزم میدرخشید، من رو
میترسوند.
-اهان فرهاد خان پدربزرگتو میگی! شرمنده یه لحظه
یادم رفت. بیا ببرمت پیشش. خودش یکم مشکل داره
فکر نکنم بتونه بیاد!

از شنیدن حرفش رنگ از رخسارم پرید.
-چ..چی کارش..کردي؟
بلند خندید، دیوانه وار مثل شیطان خندید! دستش جلو
اومد و بازوم رو وحشیانه چنگ زد.
از درد جیغ خفیفی کشیدم و تو خودم مچاله شدم. مثل
پرکاه یا شاید بچه هاي سه ساله بی وزن، بلندم کرد.
پاهام روي زمین بند نبود با این حال صاف ایستادم و
قبل اینکه بازهم وحشیانه دستم رو بکشه، با مشقت
قدمی برداشتم.
به تقلام نیشخند زد. نیشخند هاش تمومی نداشت. شاید
باید اسمش رو مرد نیشخندي میذاشتن!
-راه بیوفت!

خشم و عصبانیت تو انگشت هایی که دور بازوم پیچیده
بود و به قصد شکستن استخون هام فشار میداد، کاملا
حس میشد. صبر نمیکرد منِ کم توان پابه پاش راه برم،
کشون کشون سمت اتاق بغلی بردتم.
کل خونه تاریک بود، همه جا بوي مرگ میداد! سکوت
وحشتناکی حاکم بود. فقط صداي نفس هاي کم اومده
من و نفس هاي پر از خشم کارن سکوت رو میشکست.
سرم گیج میرفت. درو با پاش هول داد. مثل آدم هایی
که زندانی طرفن تا وارد اتاق شدیم، با حرص زیاد به
جلو هولم داد.

اتاق دور سرم رقصید و چرخ زد. تعادل نداشتم با مغز
پایین تخت افتادم و دردي سرتاسري کل هیکلم رو
بلعید.
-اینم باباجونت!

1401/05/25 16:44

#پارت_5

دستم رو به گردنم گرفتم، قطرات خون روي فرش گلبهی اتاقِ محبوبم چکه کرد و نقش و نگار جدیدي بهش اضافه شد.

به سختی سرم رو بالا آوردم، از دیدن بابا فرهادم که بی حرکت روي تخت خوابیده، به تشک چنگ زدم و خودم رو بالا کشیدم.
-بابایی...بابا..جونم!
دست خونیم رو به دست هاي چروکیده بزرگ و قویش رسوندم. دست هاش یخ بود درست مثل تن و صورتش!
از حالت یخ کرده نگاهش وحشت زده دستم رو به گردنش چسبوندم. با حس نبض ضعیفش فقط خیالم راحت شد.
-نترس زندست. فقط خستهست!

تلخ خندید، به پیراهن چهارخونه ابیِ تنش که کمی
کثیف و خونی بود نگاه کردم. صداي تیک فندك اتمی
یشمی رنگش تو گوشم پخش شد.
-چی کارش کردي؟
-کاري که با تو کردم، فقط واسه اون دوزش بالاتر بود.
شعله قرمز رنگِ سیگارِ دستش تو تاریکی مشخص بود.
بدنه سفید رنگ سیگارو لاي انگشت هاش گرفت، پک عمیقی زد و دیوار تکیه داد.
-میدونی تو تنها کسی بودي که دوسش داشتی؟
درحالی که با اون وصیت نامه از همه بیشتر به تو ظلم کرد.

به صورت بی جون و یخ بابا فرهاد زل زدم. مردمک هاش میلرزید و به سختی نفس میکشید.
-بچه بودي به مامانت خیلی غر زد که چرا دختر؟ چرا پسر نیاوردي! یادته؟ انگار مامانت دستگاه جوجه کشیه!
نیشخندش تو کل فضا پیچید. دود غلیظ سیگارش رو بیرون فرستاد و پشت سرم ایستاد.
-حقشه، باور کن!
-حقش نبود.
اشک از گوشه چشم هام فرو ریخت. شاید تا دیروز حقش بود ولی امشب نه! وقتی تا دم اتاقم اومد و دنبالم
گشت. وقتی تو خونه فریاد زد و صدام زد. وقتی کارن رو تهدید کرد و به در اتاق کوبید.

نه امشب حقش نبود. شاید دیروز، روز قبلش، روز قبل ترش! هفته ها و سال هاي قبلش حقش بود ولی امشب
نه! اون منرو دوست داشت. درسته که دلش پسر میخواست ولی همیشه برام هدیه میخرید.
شاید چون پدرم و مادرم جلوي چشم هاش مردن و من رو بهش سپردن مهربون شد. درست از همون سال ها دیگه پسر نخواست. فقط بلد نبود محبت کنه، ولی
بعدش پشتم بود.
سرم رو پایین انداختم و هق زدنم رو توي گلوم مخفی کردم. بابا فرهاد تنها کسی بود که دوستم نداشت، ولی
هوام رو داشت.

بعد پدرو مادرم اون تنها فامیلم بود و حالا من بی *** تر شدم.
-ارزش داره یاسی؟ چرا واقعا؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم با حرص گردنم رو از پشت سر گرفت. مهره هاي گردنم تیر کشید و جاي اون زخم بیشتر از قبل سوخت. به حدي که از درد و
سوزشش جیغ کشیدم.
با دست هاي قدرتمندش تنم رو چرخوند و صاف روبه روي خودش نگهم داشت و غرید.
-جوابمو بده! واسه اون گریه میکنی؟ واسه اون
خودخواه؟
-ولم کن کارن.

1401/05/27 09:34