The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_13

ابروهاش بالا رفت. سرش به پایین متمایل شد. نگاهم
به گونهاش افتاد.
نمیدونم چرا روي گونه راستش یک حکاکی کوچیک
کرده. گونه ام مگه جاي حکاکی کردنه؟
به آرامش مشکوك چهرش نمیشد اعتماد کرد، سرش
رو بالا آورد. کمر صاف کرد و روبه روي هیکلِ مچاله
شده در صندلیم ایستاد.
-باشه، چیزي که دوست داریو بپوش! ولی قبلش یه
سوال ازت دارم.
یک قدم عقب رفت، از پشت به میز کارش چسبید و
دست به سینه و با اخم، مثل ماموران بازجویی بهم خیره
شد. از برق نگاهش دست پاچه شدم و سرم رو پایین
انداختم.
-بهت گفتم سرکار نرو. گفتم بدم میاد بري کار کنی، از
کار کردنت بیزارم و وقتی بهم گفتی باشه توقع دارم
واقعا رو حرفت بمونی. پول نیاز داري لب تر کن! ولی بهم دروغ نگو یاسمن، می دونی وقتی دروغ میگی چی
میشم؟
چشم بستم، عرق پشت کمرم خشک شده بود. دست
هاي یخ کردم رو تو هم قلاب کردم و با دلخوري گفتم:
-سرکار نرفتم!
نگاهش تنگ شد، نفسش داشت تند میشد و من اصلا
دلم نمیخواست منفجر بشه!
سرم رو بالا آوردم و با لحن آروم ولی جدي گفتم:
-یادته ازت خواستم دور و برم خبرچین نذاري؟ یادته
گفتم بدم میاد!؟ گفتم هرچی هست، هرچی که دوست
داري بدونی ازم سوال کن! ببین جواب میدم یا نه!گردن کج کرد و منتظر موند. عادت نداشت سوال کنه،
معمولا خودم باید سیر تا پیاز جریان رو واسش
میشکافتم.
-اگه سرکار نرفتی پس جریان پول چیه؟ تو اون
آرایشگاه چه گوهی میخوري؟
از لحن تندش بیشتر ناراحت شدم.
-اموزش میکاپ و شینیون میبینم. چون حوصلم سر
رفته! اون پولی ام که به حسابم میاد یه مقدارش قرضیه
که دوسال پیش به دوستم دادم. و بقیش...
چند لحظه ساکت شدم. چیدن کلمات پیش چشم هاي
طلبکار و شاکیش کار هرکسی نبود. دستی به شقیقم
کشیدم. سرانگشت هام خیس شد!
-بقیش چی یاسی؟
نفسی تازه کردم و آروم گفتم:
-خانمی که پیشش یاد میگیرم یه شاگرد داره کمکش
میکنه. چند روز مریض بود من رفتم پیشش، حین
اموزش براي مشتریش میکاپ ساده زدم! اونم خوشش
اومد بهم پول داد...
-همین؟
مکثم کمی طولانی شد. دربرابر آتش نگاهش به خودم
شک کردم که نکنه دور از چشم خودم رفتم
مسافرکشی! مگه چقدر پول تو حسابم اومده؟ سرجمع
یک میلیون هم نشد و کارتی که کارن دراختیارم
گذاشته بالاي ده میلیون توش پول راکت مونده!
-همین...
-خوبه که دروغ نمیگی. همیشه همین طور باش. مطیع و
حرف گوش کن و البته راستگو!
جوابی بهش ندادم. درست مثل برده باهام حرف میزد.
برده حلقه به گوشیم که از مرگ نمیترسه ولی از این
جونور دوپا که میتونه زندگیم رو بکنه تو قوطی کبریت
و جلوي نگاه وحشت زدم، گلوي آدمی رو با پنجه هاش

1401/06/02 15:49

پاره کنه، میترسم!
-ناهار چی میخوري؟
غمگین بودم، چند سال پیش تمام غصه هام رو شستم و
روي بند پهن کردم ولی هنوزم غم ازش چکه میکرد. از
حرف هاش که بوي مالکیت میداد حس بدي داشتم.
حسی که هرجمعه بعد دیدار باهاش، تو گلوم جمع
میشد.
غروب جمعه هام رو دلگیر تر از هر وقت دیگه میکرد
و الان این توده دلش شکستن میخواست.
-هیچی نمیخورم.
بی تفاوت به لحن ناراحتم و سري که دیگه قصد نداشت
بلند بشه روي صندلیش نشست. سیگار برگش رو
دوباره تو دست گرفت و با جدیت گفت:
-یه سري کروات خریدم، چند دست هم لباس اسپرت
و مجلسی. برام بچین.
با حرص سرم رو بلند کردم و گفتم:
-تو که واسه همه چیزت ادم داري! بگو برات بچینن
به ناراحتیم خندید. گردن کج کرد.
-منو تو یه قراري داشتیم یاس. لازمه تکرارش کنم؟
بغضم هر ثانیه داشت فشرده تر میشد. من چرا اینجام؟
این خراب شده، زندانِ منه!
-وقتی بهت اجازه دادم زندگی جدا از من داشته باشی،
قرار شد یه روزت مال من باشه.
چشم بستم. با حس خوشی ادامه داد.
-درهفته یه روز یاس! یه روز مال منی و باید کارایی که
میخوامو بکنی.
با دست به پایین تختش و پاکت هایی که روش بزرگ
نوشته بود ال سی من، اشاره کرد. پکی به سیگارش زد
و ادامه داد.
- پس نگاهشون کن، هر کدومو خوشت اومد براي من
بردار و بچینشون تو کمدم. دوست دارم تو بچینی تا
ناهار اماده بشه!
اشکی سمج از گوشه چشم هام فرار کرد. با سري خم
شده بدون حرف از جام بلند شدم و سمت پاکت خرید
هاش رفتم. جلوي تختش زانو زدم. نگاه سنگین و ریز
شدش از پشت کاملا روي تنم جولان میداد.
اشک هام دوست داشتن از هم سبقت بگیرن ولی با
جدیت سعی می کردم این اتفاق نیوفته. وقت واسه
ناراحتی زیاد بود.
پاکت هارو دونه به دونه باز کردم و بدون نگاه کردن به
طرح و مدل هاشون، روي زمین گذاشتم. کمدش رو باز
کردم.
کمدي که چند بار در ماه مجبورم می کرد به سلقیه
خودم مرتب کنم ولی هربار بی اهمیت به سلیقم فقط
میچیدم! بدون قاعده، بدون علاقه و بدون ذوق و
اشتیاق!
واسم مهم نبود کراوات نمیزنه ولی هی میخره، حتی
اهل کت و شلوار هم نبود فقط میخرید تا بهونه داشته
باشه و بهم بگه مرتبش کن

1401/06/02 15:49

#پارت_14

مرتب کردن چیزي که حتی واسم مهم نبود چیه!
تمام چیزمیزهاش رو داخل کمد خیلی مرتب چیدم.
کمد طوسی رنگش همیشه پر از جاي خالی بود. هر
حرکتم رو دنبال میکرد و درونم غرق میشد.
درون وجودم، درون نفس هام!
من کمدش رو تکراري میچیدم و اون سیگارش رو دود
میکرد و خیره میموند. به حرکات دستم، به نیم رخی که
زیاد ازم مشخص نبود. انقدر طولش دادم تا صداي تقه
در به گوشم رسید.
درحالی که کراوات هاش رو بین دست هام فشار
میدادم، طیبه خانم داخل اومد. صداي سینی و وسایلی
که روي میز میذاشت و مدام به خاطر تحرك زیادش
نفس کم اورد، توي گوشم پیچید.
نگاهم میخ کراوات آبی دستم موند. روي پارچهاش به
حالت کمرنگ طرح مشکی رنگ و خوشگلی کار شده.
ظرافت کارش واسه اولین بار جذبم کرد. شاید اولین
باري بود که از یکی از خرید هاش خوشم اومد!
-خوشت اومد برش دار.
با شنیدن صداش، اونم درست بالاي سرم به خودم
اومدم. اخم کردم و کراواتش رو بین بقیه، تو کشو جا
دادم و گفتم:
-ممنون ولی من کراوات مردونه نمیبندم!
-خب براي من ببند. بلدي گره بزنی؟
از جام بلند شدم. سرم رو بالا آوردم و به چهره جدي و
مرموزش خیره شدم. بوي کباب کل اتاق رو پر کرده
بود ولی من گرسنه نبودم!
-نه بلد نیستم.
-گوگل سرچ کن یادبگیر. فکر کنم جمعه تم قشنگی بشه!
به چشم هاش زل زدم. به طوسی هاي وحشیش! به اون
ابروهاي درهم و اون بال هاي زیر گلوش و ته ریش
کمش که چهرش رو جدي تر میکرد.
کاش موهاش رو بلند نکنه و بزاره کوتاه بمونه! کارن
جذاب بود ولی نه براي من...
درحالی که حتی با کفش هاي پاشنه بلند قدم بهش
نمیرسید با گستاخی تمام گفتم:
-متاسفم پسرعمو ولی کت و شلوار بهت نمیاد. بهتره
همون اسپرت بپوشی. تیشرت و پیراهن با شلوار اسلش
و لی بیشتر تورو قابل تحمل میکنه!
حرص صدام رو فهمید. به جاي اینکه عصبی بشه، قهقهاي زد.
-واقعا؟ یعنی کت و شلوار نپوشم؟
سري به معنی نه تکون دادم و با لحن تخسی که ممکن
بود سرم رو به باد بده زمزمه کردم.
-ادم ها تیپ کت و شلواري میپوشن نه گرگ ها!
دربرابر نگاه عصبیش با رضایت از کنارش رد شدم و
روي صندلی نشستم. آخرم متلکم رو انداختم و تو دلم
به تمام عواقب بعدش به جهنم و به درك محکمی گفتم.
***
"کارن"
-رفت؟
عمیق از سیگارم کام گرفتم. لب هاي سرخ یاسمن جلوي چشم هام بود. لب هاي گرم و نرم و آبدارش که میتونستم گازش بگیرم. ببوسم و بو بکشم ولی جاش
فیلتر سیگارم رو تکون دادم.
چنان دودش تا ته ریه هام رفت و برگشت که از داغیش سوختم و آهی از ته گلوم خارج شد.
-آره رفت.
خندید، روي صندلی جایی که یاس چند ساعت پیش روش نشسته بود لم داد. پا روي پا انداخت و با

1401/06/02 15:50

تمسخر گفت: -فکر کردم تا شب نگهش میداري. مثل ماهی میمونه. اصلا یه جا بند نیست.
بارون قطع شده بود و هوا بوي بغضِ بعد طوفان رو میداد. دود سیگارم رو بیرون فوت کردم و به سفیدي دودش تا زمانی که محو بشه خیره موندم.
-نمیخواي درموردش یه تصمیم بگیري؟
از رد چرخ هاي ماشینش که کمرنگ مشخص بود چشم گرفتم.
-زوده. هرچیزي وقتی داره.
-از نظر من دیگه خیلی داري طولش میدي. این دندون لقو بکن بنداز دور! باورکن کشتن فرهاد کار دو سوته.
عقد کردن یاسمن کار سه سوت! نگران کاراي محضر خونه و اون وکیل کفتارشم نباش فرهاد که بمیره دم خیلیاشون کوتاه میشه.
نگاهم رو از حیاط که کم کم از افرادم خلوت میشد و قیافه کفري سیاوش گرفتم. گردنم رو چرخوندم و به چهره جاافتادهاش نگاه کردم. باهوش بود فقط حیف خیلی حرف میزد. گاهی از حرف هاي زیادش که بدون درنظر گرفتن اخم هاي من، پشت سرهم ردیف میکرد شاکی میشدم.
-نظرت چیه؟ دکتر فرهاد آدم دندون گردي نیست. یه دخترم تو کانادا داره. یکم بریزي تو جیبش کارتو راه میندازه.
سیگارو بین لب هام گرفتم، نفس کشیدم و عمیق ترین کام هاي ممکن رو ازش چشیدم. به شعله کوچیک و نارنجی رنگش زل زدم.
-میدونی چی یاسمنو وادار میکنه هر جمعه با وجود نارضایتیش بیاد اینجا و کارایی که میخوام رو برام انجام بده؟
نیشخندي به خودم زدم. بازم لب هاي یاس جلوي چشم هام اومد و ادامه دادم.
-اگه فرهاد نباشه، از فرداش نمیتونم یاسمنو حتی با دست بسته اینجا نگه دارم. میدونم تا کجا ممکنه چموش بشه.
-هنوز تو نخشی! بعد این همه سال خسته نشدي؟ کم دختر زیر دستت هست؟
تیز نگاهش کردم. حرفش رو قورت داد.
-بعد کشتن فرهاد، تو لب تر کن یه کاري میکنم به پات بیوفته! نیازیم به زور نیست. بلند خندیدم. لبش رو به نیش کشید. حرفاش برام مسخره بود.من میدونستم چه طور یاسمن رو به زانو دربیارم. همین الانم جلوم زانو زده.
درست جلوي پاهام فقط مشکلم اینکه نگاهم نمیکنه، بره چموش لعنتی!
سرکش بودنش رو خوشم میاومد. عقد کردنش کار سختی نبود، من روح و جسمش رو باهم میخواستم.
روحش حتی با زور زنجیر و قلاده دور گردنش براي من نبود!

1401/06/02 15:50

#پارت_15

سیگارم رو تو جاسیگاري انداختم و پشت میزم جا خوش کردم. دست هام رو پشت گردنم کشیدم و به بوي عطر یاس فکر کردم. بوي عطر شیرینش هنوزم تو
بینیم بود.
از داخل کشو عطرش رو درآوردم و زیر بینیم گرفتم.
انقدر بو کشیدم که سرمست شدم.
تمام وجودم شد بوي عطر شیرین دخترانهاش!
_کارن. میخواي امشب یکیو جور کنم واست!؟ قرمز شدي هربار این دختره میاد و میره تو حالت تا صبح خوب نیست.
چشم بستم و تو ذهنم لب هاي نرمش رو مجسم کردم.
وقتی به گونه هاي برجسته و سرخش دست کشیدم.
وقتی نگاه ازم میدزید و وقتی سر خم می کرد.
اخ، من دیوونه سرخم کردنشم، مطیع و سرکش بودنش کنار هم قشنگه!
-جور کن. فقط بگو چشم هاش قهوه اي باشه. موهاشم بلند!
مهیار خندید و فقط اطاعت کرد. سلیقه من تکراري نمیشه حتی واسه نیم ساعت ارضاي جسم، حاضر نبودم سلیقهام رو تغییر بدم!
روي صندلیم تکون خوردم و با لحن جدي درحالی که میخواستم یاس رو گوشه ذهنم نگه دارم تا بتونم تمرکز کنم، گفتم: -اطلاعاتی که میخواستم درآوردي؟
سري تکون داد. همزمان که کت چرمش رو به عقب میفرستاد تا زیر هیکلش نمونه به دسته صندلی تکیه زد و گوشیش رو از جیبِ پشت شلوار مشکی رنگش درآورد.
-یه چیزایی برات دراوردم. نمیدونم به کارت بیاد یا نه!
انگشت اشارم رو دور لیوان گرم و بخار گرفته قهوهام چرخوندم و به بخار خارج شده نگاه کردم. گوشیش رو جلوي صورتش گرفت و بعد بالا پایین کردن صفحه اش درحالی که به دسته صندلی لم میداد گفت: -تقریبا سی سالشه. تو دانشگاه شیش سال پزشکی خونده ولی انگار سر یه چیزي درسو ول میکنه میره و سه سال و خورده اي غیبش میزنه. الان حدود پنج ماهِ
اومده تهران. بینیم رو بالا کشیدم و با لحن تمسخر مانندي گفتم: - چه خرخون!
چند لحظه مکث کرد. درحالی که انگار از ناقص بودن اطلاعاتش داشت کلافه میشد صفحه رو بالا و پایین کرد و گفت:
-احتمال میدم چند سال جهشی خونده باشه این اسکول کامل نفرستاده! خونسرد بهش اشاره کردم که ادامه بده، همزمان با صندلیم چرخ زدم و روبه روي پنجره و هواي تازه قرار گرفتم.
-درسش به درد من نمیخوره یه زري بزن به کارم بیاد. زن داره؟
-نه!
سري تکون دادم. دست هام رو توهم قلاب کردم.
-از علایقش بگو! تو تهران مشغول چه کاري شده؟
این بار گوشی رو کنار گذاشت، درحالی نگاهش روي برگه هاي نامرتب روي میزم و اون کلاسور صورتی که متضاد با دکور اینجاست، چرخ میزد. طوري که انگار اطلاعات رو حفظ کرده گفت:
-دوتا خونه تو جاهاي خوش آب و هوا داره که تقریبا تو همون دوران دانشجویی خریده. اهل ماشینه. قبلا کورس میداد تو جاده چالوس! هر بزرگ راه و اتوبانی که فکرشو کنی کورس داده.

1401/06/02 15:50

چندتا کلیپ ازش پیدا کردم میفرستم به سیستمت.
بالاخره یک چیز درست حسابی بهم گفت که من رو به وجد بیاره. پس طرف ماشین باز بود و خوش گذرون!
ماشین باز و کورس دادن و دانشگاه پزشکی خوندن؟
این مرد...این گرگ جوان و بالغ زیادي مرموز و عجیب بود! تو کارهاش هماهنگی وجود نداشت.
-الان کجا ساکنه و مشغول چه کاریه؟
مهیار که انگار از حرف زدن زیاد خسته شده بود، فنجون قهوهاش رو برداشت. نامحسوس بهم یادآوري که یاسمن قهوه هاش خیلی خوشمزهست! امروز مجبورش کردم دوباره درست کنه.
نگاهم رو به قهوه خودم انداختم. قهوه هاي طیبه خوش طعم نیست!
-تقریبا یه ماه نمایشگاه ماشین زده. چندتا حساب بانکی داره فقط تونستم یکیشو چک کنم. فقط میتونم بگم...
هورتی از قهوهاش کشید. ابروهاي پرپشتش بالا رفت و چشم هاش رو درشت کرد.
-یارو خیلی خرمایهاس. یعنی جون تو اگه از بچگیام هفتهاي بیست میلیون میریختن به حسابش موجودیش از الان کمتر میشد! روي صندلیم تکون خوردم. خودکار و دفتر خاطراتی که براش خریدم رو بین انگشت هام گرفتم. کلمه لاو اکلیلی بهم انگشت وسطش رو نشون میداد.
-براي جمعه دعوتش کن ویلا. از بین راننده هات چندتا خوبشو جدا کن. بریز و بپاش راه بنداز. دختر کار بلد میخوام، یه شرط بندي و قمار هم وسط مهمونی بنداز.
چشم هاي مهیار چهارتا شد. متحیر قهوه اش رو روي میز کوبید و ناباور و وا رفته نگاهم کرد.
-چه خبرته؟ این بابا به چه کارت میاد؟ این همه هِلهله میکنی که چی بشه؟
نگاهم رو تنگ کردم. صداي یاسمن تو مغزم پلی شد.
وقتی کادوم رو برنداشت. وقتی گفت صورتی دوست ندارم و من میدونستم اون تو دنیایی از رنگ صورتی زندگی میکنه. یک دنیاي صورتی با آسمون و چمن صورتی!
یک جایی که من توش نقشی نداشتم و هرکاري هم میکردم قصد نداشت تو دنیاي خودش یک نقش کمرنگ بهم بده.
دنیاي زیباي یاسمن شبیه دیو و دلبر بود. دلبري که خودش بود و ناخواسته بدجور دلبري میکرد.

1401/06/02 15:50

#پارت_16

و منی که حتی نقش دیو تو داستان رو هم نداشتم. من هیچی نبودم. تو نگاه مطیع و ناراضیش هیچ وقت خودم
رو ندیدم. اما، از سر خم کردنش لذت میبردم.به سیم هاي بزرگ و نقره اي دفتر دست کشیدم. اکلیل
هاي روش به انگشت هام چسبید.
-کاري که خواستمو کامل انجام بده.
کمی مکث کردم. زبونم رو به سقف دهنم چسبوندم و لب هام رو بهم فشار دادم. چرا یاسمن هدیه هاي من رو نمیخواست؟
-براش نقشه کشیدي؟
ابروهام رو بالا فرستادم. براي اون گرگ جوان که حکم یک شاهزاده بیسپاه رو برام داشت اره ولی براي یاسمن و جلب توجهش هیچ برنامهاي نداشتم!
-یه فکرایی کردم.
صداي خنده هاي بلندش با متمایل شدن سر و گردنش به عقب و کوبیدن دستش به رونش همزمان شد. از صداي بلند خنده هاش، نگاهم رو به سمتش روانه کردم.
-تو به هفت خطی کارن! دست بردار پسر ببین...
درحالی که خنده هاش بین اجزاي صورتش غلت میخورد. روي لبه مبل نشست، دستش رو زیر چونش کشید و با لحن محتاط و آرومی ادامه داد.
-طرف آلفاست. یه گرگ جوون و سرحال که گله نداره ولی این دلیل نمیشه سربه سرش بزاري.
بازم نگاهم رو به سختی از کلاسور صورتی گرفتم.
-شاید به کارم بیاد...
از شنیدن لحن کاملا جدیم، به وضوح احساس کردم اون خون گرمی ذاتی درون بدنش یخ زد و بدنش سر شد. چشم هاي مشکی رنگش هاله اي از رنگ نگرانی و استرس رو به سیاهی دیوار چشم هاش مالید.
سرش پایین افتاد. دستی به بینیش کشید. لحنش رو عوض کرد و ناباور گفت:
-واقعا میفهمی چی میگی؟ روانی یه گرگ آلفا به چه کارت میاد جز ایجاد دردسر؟
خونسرد از روي صندلی که مدت هاس روش زورآزمایی میکنم بلند شدم. دست هام رو پشت سرم قلاب کردم و به تصویر جگوار بزرگ و سیاه رنگِ بالاي تختم زل زدم.
-اگه یه الفاي بالغ بدون گله و افرادش اومده ایران و سرش تو کار خودشه، من باید بفهمم!
سرم رو بالا آوردم. به چشم هاي پلنگ وحشی روبه روم خیره شدم.
-اگه بخواد گله جمع کنه من باید بدونم.
نفسی تازه کردم. هنوز بوي عطر یاسمن توي بینیم دلبري میکرد و لعنت به نبودنش و نداشتنش!
-اگرم بخواد تو سوراخ موشی که داره بمونه و هیچ گوهی نخوره بازم من باید بدونم!
چرخیدم به چشم هاي نگرانش اخم کردم. عصبانی بودم، این عطر لعنتی من رو دیوونه میکرد. مثل تمام جمعه هایی که میاومد و مثل باد میرفت و فقط عطر بیصاحابش رو واسم میذاشت.
-میفهمی مهیار؟ اون گرگ لعنتی اومده تو محدوده حکومت من! حکومتی که به خاطرش سر خیلیارو بریدم. اون آلفا، اون گرگ جوان هر خري که هست تا زمانی که نفهمم با این سنش کدوم جهنمی بوده و الان واسه چی اومده ایران، آروم نمیگیرم!
مهیار که از تغییر حالت صورتم کم کم داشت

1401/06/02 15:50

میترسید چاپلوسانه بلند شد و بازوم رو گرفت. لبخند مسخره اي زد و لبی تر کرد.
-آروم باش، اون خطري واست نداره. اگه داشت تو این ماه ها که اومده حتما یه واکنشی نشون میداد. چرا انقدر نگرانی؟
چه میفهمید از نگرانیم؟
بودن یک آلفاي بالغ واسه اولین بار تو کشوري که حتی اسم گرگینه نمیدون چه معنی داره یک هشدار براي من بود.
براي حکومتی که داشتم! براي خون هایی که ریختم تا این قصر رو داشته باشم. من این جهنم رو با خون کسایی ساختم که من رو به فرزندخوندگی قبول کردن.
همین افرادي که الان تا کمر براي من خم میشدن فقط کافی بودن به گوششون برسه یک آلفا داریم.
نگاهم رو تیز کردم. یقه لباسش رو د دستی چنگ زدم.
جا خورده، گره دست هام رو تنگ کردم. انقدر تنگ که نفس کشیدن براش آرزو شد! صورت قرمز شدش در تقلاي اکسیژن تکون خورد که داد زدم.
-به من نگو چیکار کنم و چیکار نکنم! اون حرومزاده رو بیارش ویلا!
درحالی که به دست هام چنگ میزد تا رهاش کنم از بین گلویی که دیگه نفسش درنمی اومد ناله کرد.
-ك..کارن..ن..نفسم...
یک ضرب ولش کردم که عقب رفت و روي زمین افتاد.
چندبار سرفه کرد و نفس هاي عمیق کشید. دست به سینه بالاي سرش و نفس گرفتنش، ایستادم.
-امیدوارم حالیت شده باشه که چقدر واسم مهمه، کاري که میگمو بکنی.
لگدي به زانوش کوبیدم.
-نشنیدم صداتو!
درحالی که دستش دور گلوش بود، بی رمق نگاهم کرد و با صداي خشدار و گرفته اي که شبیه آدم هاي معتادِ لب زد.
-چ..چشم...ه..هرچی..ش..شما..ب..بخواي!
اطاعتش آتش درونم رو کمتر کرد. دستی به شقیقم کشیدم و روي تخت طاق باز دراز کشیدم. مهره هاي گردنم درد میکرد و تصویر یاسمن حتی روي سقف سفید رنگ اتاقم ثبت شده.
بالشتم رو زیر سرم صاف کردم. هنوزم صداي نفس هاي کوتاه و کم آورده مهیار تو گوشم میپیچید. به پشت پلک هام دست کشیدم و بلند گفتم:
-سر راهت که میري بیرون، یه دختر بفرست.
از پشت سیاهی چشم هام میتونستم کمر کجش رو مجسم کنم. صداش دورتر شد تا اینکه صداي باز کردن در اومد و بعد صداي خشدارش که گفت:
-چشم...م..میفرستم.

1401/06/02 15:50

#پارت_10
نمیدونم اگر توف میکردم تو صورتش، یک لگدم میزدم زیر پاش که با باسن مبارکش بیفته زمین و به فنا بره. بعدش داد میزدم و میگفتم "به جهنم که ناراحت
میشه!"
بعدش چی میشد؟
به دست هاي مشت شده اون دو نفر نگاه کردم. آدم هاي جدید، گروه جدید! احتمالا اگر همچین حرکتی رو بزنم میریختن سرم و کت بسته میبردنم. بی حوصله و با حالی که کم از یک آدم وحشت کرده نداشت، سري تکون دادم و آهسته گفتم:
-باشه میام. ولی نه با شماها!

کیف کایلی مور علاقم رو زیر بغل گرفتم، دسته چترم رو سپر کردم و محکم به بازوش کوبیدم. طوري که تنش روي بدنه خیس ماشینم لیز خورد و با همون باسن
افتاد کف خیابون!
چشم هاش گرد شد. دوستهاش مات و متحیر سمتش رفتن، بازوهاش رو گرفتن. اینبار کل هیکلش خیس بود
و خیالم راحت شد که باید به خاطر این همه گلی که به لباسش و موهاش گوه زده، بره حموم!
-میتونید پشت سرم بیاید!
دست هایی که واسه بلند کردنش دراز شد رو پس زد.
با اخم هاي درهم و جدي، موهاش رو عقب فرستاد و شاکی نگاهم کرد.

-حیف...حیف بد کسی دست روت گذاشته. وگرنه استخون تو بدنت نمیذاشتم!
از آقاشون میترسیدم ولی از سیاوش که از طبل توخالیم بدرد نخور تر بود، نه!
بمیر
در ماشینم رو باز کردم و همزمان زیر لب " بابایی" نثارش کردم.
رنگش با لبوهاي له شده فرقی نداشت! بی توجه به چهره برزخیش ماشینم رو روشن کردم. با اکراه از جلوي ماشین کنار رفت ولی طلبکارانه کنار خیابون
ایستاد. دستم دور فرمون سفت شد. به چشم هاي خبیثم از داخل آینه نگاه کردم.

پام رو روي گاز فشار دادم و از قصد ماشین رو داخل گودال پر آب فرو بردم و به هیکل هر سه تاشون گند زدم!
جلوي در مشکی رنگ آهنی با میله هاي نازك بلند بالاش که نوك تیزش به رنگ طلایی بود، چندبار بوق زدم. حتی از دوربین هاي بالاي دیوار میتونستم نگاه
طوسی و بیرحمش رو حس کنم.
همیشه طولش میداد. انگار میخواست به انتظارش بشینم، به انتظار اجازه دادن واسه ورود به خونه اي که مال من بود! مثل تمام دارایی هاي دیگه، کارخونه و
شرکت و حتی اون فراري زرشکی کنار حیاط!
اموالی که بدبختم کرد.

1401/06/02 15:49

کف دستم رو دورانی روي فرمون چرخوندم، بالاخره در با صداي تیکی به صورت اتوماتیک از وسط باز شد و
نماي حیاط نفرین شده؛ نم نم از لابه لاي برفپاکن و شیشه اي که پر از لکه و قطرات بارونِ، مشخص شد.
پام رو روي گاز فشار دادم، از روي سراشیبی جلوي خونه بالا رفتم و جلوي استخر نگه داشتم. افرادش مثل همیشه تو حیاط بودن. تعدادشونم هیچ وقت کم نیست.
نگاه هاي خیرشون دیواره ماشینم رو میشکافت و صاف میخورد تو اعصابم!
دو دستی فرمون رو فشار دادم. قلبم توي حلقم میزد.
گله می کرد و من مثل مادر فقیري که پول نداشت
براش دلخوشی بخره، شرمنده بودم.

درماشین رو باز کردم و قبل اینکه خودم پیاده شم دکمه سیاه رنگ چترم رو فشار دادم و بالاي در ماشین نگه داشتم. هواي سرد به گونه هاي ملتهب و پیشونی
داغ کردم میخورد. در ماشین رو بستم و به نماي مرمري خونه، نگاه کردم.
سرم رو بالا آوردم. نگاه کنجکاو مردانش روي هیکلم و صورتم میچرخید. چندتاشون با بالا تنه برهنه درحال
ورزش کردن زیر بارون بودن و بعضیاشون با هیکلی خیس دست از کار کشیدن.
این جماعت اصلا نرمال نیستن!
-به چی زل زدید؟ گمشید سر کارتون! هنوز انبار خالی نشده.

صداي پر حرص سیاوشِ گلی و کثیف از پشت سرم همه رو متفرق کرد. قبل اینکه بهم برسه با قدم هاي
محکم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.
خونه اي که ازش متنفرم. مهم نبود چقدر وسایلش رو عوض کرده اینجا جهنمه! جهنمی که آزادیم رو گرفت.
چترم رو پایین اوردم و گوشه دیوار گذاشتم. طیبه خانم با اون هیکل درشتش سمتم اومد.
تا نزدیکی خشتکش برام کمر خم کرد و چاپلوسانه بهم خندید.
-خوش اومدید خانم جان! قدم رو چشم هاي من گذاشتید. بدید لباستونو خشک کنم دستم رو بالا آوردم بلکه بفهمه بیشتر از این نزدیکم نشه. خسته بودم و دلم خواب میخواست. نور زیاد سالن چشم هام رو میزد.
-ممنون. آقا کجاست؟
سرجاش ایستاد، با دست به پله هاي انتهاي سالن اشاره کرد. با اون لهجه غلیظش گفت:
-تو اتاقشون منتظرن شمان.
منتظرم بود؟ نیشخندي بدون دلیل روي لب هام نشست. آب بینیم رو بالا کشیدم و کفش هام رو جلوي پادري قهوه اي رنگ دراوردم

1401/06/02 15:49

#پارت_11
مطیعانه قبل اینکه من حرف بزنم، یک جفت کفش
مشکی پاشنه پنج سانتی جلوم گذاشت.
کفش هایی که هر هفته بهم میداد تا تو خونهاش بپوشم
همیشه دخترانه و مجلسی بود! نه دمپایی دوست داشت،
نه صندل و نه هیچ کوفت دیگه اي!
و چقدر من از علایق خاص این گرگ وحشی متنفرم و
گاهی میترسیدم. روي زمین خم شدم و جوراب هام رو
درآوردم. گلولهاش کردم و توي جیب بارونیم فرو کردم. با اکراه کفش هایی که همیشه اندازم بود رو
پوشیدم.
-بفرمایید خانم جان. بفرمایید بالا.
نگاه ازش گرفتم. با قدم هاي کوتاه و بی انرژي سمت
پله ها رفتم. صداي تق تق کفش هام روي پارکت هاي
کف سالن بدجور صدا میکرد.
-خودم میتونم برم. برو به کارت برس!
چند ثانیه مردد و با دست هایی که جلوي شکم بزرگش
قلاب کرده بود ایستاد. کمی دست دست کرد و آخر
سر چرخید و رفت.
سرم رو پایین انداختم، نرده هاي نقره اي کنار پله رو
لمس کردم، سرد بود حتی سرد تر از تنِ پر استرس و نگران من! بالا رفتم و هر قدمی که رو پله ها میگذاشتم
صداي تق تق کفش هام تو سالن پژواك میشد.
از این صدا، از این خونه، از این پله و حتی از هواي اینجا
که بوي مرگ میداد متنفرم این خونه برام حکم قتلگاه
رو داشت.
پلک هام رو محکم تر بهم فشار دادم و بالا رفتم.
درست جلوي اتاقش ایستادم و سعی کردم به اتاق هاي
دیگه نگاه نکنم. دستم رو بالا آوردم و خواستم در بزنم
که صداي دورگه و پر از جذبش از پشت در به گوشم
طنین انداخت.
-بیا تو
نفسم مدام کم و زیاد میشد. خونسرد نبودم. درو باز
کردم، بوي سیگار برگ لاکشز توي فضاي نیمه تاریک
اتاق، بینیم رو نوازش کرد. تنباکو دود شده بوي خاص و
تلخش چیزيِ که همیشه تو مغزم هک میشه.
نگاهم رو از فرش سرمهاي به سختی بالاتر اوردم.
پشت به من، داخل تراس ایستاده بود و رو به بارون
پک میزد، حتی از بارون اومدن هم یک وقتایی شاکی
میشد.
چنان دود سیگارش رو بیرون فوت میکرد که انگار
تقصیر منه که بارون میاد!
عضلات مردونش از پشت سر تو اون پیراهن سفید و
آستین هاي تا آرنج تا زدش، کاملا مشخص بود.
-بیا جلو یاس.
تو این سال ها باید به صداي دورگه و خشنش عادت
میکردم اما، نکردم. هیچ وقت عادت نمیکنم.
قدم هام کش اومد و با مکافات جلو رفتم و به جاي
خودش به میز کار قهوه اي رنگِ کنارِ کتاب خونهاش
زل زدم.
-سلام.
چرخید، طاقت دیدن نگاه طوسی و براقش رو نداشتم.
وقتی بهم خیره شد مثل هر هفته جز به جز صورتم رو با
دقت و نگاهی تیز و برنده که میتونست پوستم رو
خراش بده، برانداز کرد. خیرگی نگاهش وجود یخ زدم
رو نم نم آب کرد و رو کمرم عرق سردي نشست.
-جلوتر...
دست هام رو جلوي بدنم توهم قلاب

1401/06/02 15:49

کردم، از استرس
گوشه مانتوم رو بین انگشت هام فشار دادم و جلو رفتم.
مطیع بودن قانون بازي اینجاست. اگر مطیعش نباشم،
وجودم رو پاره میکرد و اون بخش سرتق بودن و
نافرمانیم رو درمیاورد و به نیش میکشید.
توي چند قدمیش ایستادم. انگار نه انگار که جمعه این
هفته که گذشت من رو دید. کمی زوتر از هفت روز!
-سرتو بگیر بالا...
مکث کردم، گردنم انگار گرفته بود. به سختی سرم رو
بالا و روبه روي صورتش نگه داشتم. چشم هاش رو
تنگ کرد.
کامی از سیگارش زد.
-خوبی یاس؟
حقیقتا داشتم میمردم. دیدن اون تخت دو نفره، مشابه
همون تختی که من رو روش انداخت. همونی که داشت
با سماجت برهنم میکرد راه نفسم رو بند آورده.
خجالت زده، نگاهم رو حوالی چشم هاش گردوندم و
آروم گفتم:
-ممنون. چیزي شده که خواستی منو ببینی!؟
پک دیگه اي زد و دودش رو جهت دیگه اي فوت کرد.
-حالمو نمیپرسی؟
عرق روي پیشونیم هرثانیه پر رنگ تر میشد و اون
تخت داشت خفم میکرد. انگار رویه مشکی رنگ روش با اون عکس جگوار سیاه رنگ با چشم هاي طلایی داره
گلوم رو میدره.
-حالت خوبه کارن؟ اوضاع خوب پیش میره؟
لبی کشید. فیلتر کلفت سیگارش رو تو دست چرخوند و
با خنده سري تکون داد. با پشت دستم عرق روي
شقیقم رو پاك کردم که با دست به صندلیِ جلوي
میزش اشاره کرد.
-بشین عزیزم.
چه بی اندازه لفظ عزیزمش پر از طعنه بود. از خدا
خواسته روي صندلی فرو رفتم. پاهام سست شده بود و
واقعا نمیتونستم جلوي این نگاه وحشی تاب بیارم.
-یکم خیس شدي، میخواي دوش بگیري؟

با آرامش ظاهري سري به معنی نه تکون دادم و نگاهم
رو به دست هام انداختم. پشت میزش نشست و بهم
خیره شد.
-نگفتی چیکارم داشتی!
-دیدنت کاره. فقط میخواستم دوباره ببینمت.
آب گلوم رو قورت دادم. سرم سنگین بود، صداي جیغ
هام از اتاق بغلی توي گوشم میپیچید. لبم رو گاز گرفتم
و با لحن ملایمی گفتم:
-جمعه میاومدم کارن!
-کار داشتی؟ وسط کار کردنت کشوندمت؟

1401/06/02 15:49

#پارت_12

نفس عمیقی کشیدم. مطمئنم بهش خبري رسیده،
خبري از پول هاي تو حسابم یا رفتنم به ساختمون رز!
هر لحظه امکان منفجر شدنش بود.
-نه، کار مهمی نداشتم
چشم بستم، فعلا آروم بود. همین جرات بهم داد تا
سرم رو بالا بیارم و به چشم هاي وحشیش که شاید
توش دلتنگی موج میزد ولی من کورم و نمیبینم زل
بزنم.
-بهم زنگ بزن، میام. آدم نفرست کارن. از این کار بدم
میاد. کی شده زنگ بزنی نیام؟
بدون انعطاف خندید. درحالی خیرگی نگاهش روي لب
و چشم هام خلاصه میشد، به صندلی تکیه داد. سیگارش
رو داخل جاسیگاري طرح سر ببرش گذاشت و گفت:
-تو میاي، فقط دیر میاي. اگه بتونی جمعهها ساعت
هشت شب میاي و نه میري! هر هفته شده نیم ساعت
دیرتر میاي یاسی. امارشو دارم!
سکوت کردم. این یک مورد رو راست میگفت.
-بره چموش دوست دارم، تو در عین چموش بودن
حالیته که باید چیکار کنی. دیر میاي، ولی میاي! میدونی
اگه نیاي چی میشه. درسته؟
اخم ریزي بین ابروهام نشست. متنفرم از این لقب و
یاداوري، متنفرم از بلایی که سرم آورده. متنفرم از قلاده اي که دور گردنم بسته و هرجا که میره منرو
میبره.
با دیدن اخم هاي توهم رفتنم، با لذت نگاهم کرد و
دستی دور دهنش کشید.
-قهوه میخوري یا چاي؟
-آب میخوام!
خندید. به وضوح میدیدم از حرکاتم خوشش میاد.
دستش روي میز چرخید و کارت سفید رنگی که طرح
رز طلایی روش بود رو برداشت. از دیدن کارت اخم
هام بیشتر در هم گره خورد. پس به خاطر ساختمون رز
صدام کرده.
-ناهار و شام بمون. میخوام باهات حرف بزنم.
قلاده اي که دور گردنم بسته و هرجا که میره منرو
میبره.
با دیدن اخم هاي توهم رفتنم، با لذت نگاهم کرد و
دستی دور دهنش کشید.
-قهوه میخوري یا چاي؟
-آب میخوام!
خندید. به وضوح میدیدم از حرکاتم خوشش میاد.
دستش روي میز چرخید و کارت سفید رنگی که طرح
رز طلایی روش بود رو برداشت. از دیدن کارت اخم
هام بیشتر در هم گره خورد. پس به خاطر ساختمون رز
صدام کرده.
-ناهار و شام بمون. میخوام باهات حرف بزنم.
نیشخندي بین حرف هاش زد. قطعا متوجه پول هایی
که تو حسابم میاد شده. میخواست آزارم بده!
-من از مهمونی خوشم نمیاد، یه همراه مناسب تر پیدا
کن.
بدون تغییر تو حالت نگاهش ریلکس از جاش بلند شد.
سرم رو بالا آوردم و با هر قدمی که برمیداشت، با
استرس نگاهش کردم.
درست بالاي سرم ایستاد، روي صورتم یکم خم شد.
طوري که سایهاش روي صورتم افتاد.
با لحن دورگه اي گفت:
-همراه مناسب نمیخوام. تورو میخوام با یه لباس دکلته
کوتاه تا روي رونهات. رنگشم قرمز باشه. موهاتم
دورت باز ریخته باشه.
دستش رو به حرکت درآورد به گونه هاي ملتهبم دست

1401/06/02 15:49

کشید، از تماس انگشت هاي گرمش تمام گذشته جلوي
چشم هام اومد و حالی فراتر از بد به وجودم سرریز
شد. نگاه ناراضیم روي خواسته هاش تاثیري نداشت. تو
تنها چیزي که نمیتونستم باهاش کنار بیام لمس کردنم
بود.
چشم هام رو بستم، دست هاي مشت شدم پایین مانتوم
رو داشت مچاله میکرد. انگشت هاش از گونه هاي
برجستم پایین اومد، چونم رو نوازش کرد.
-من همچین مهمونی با این لباس نمیام!
سرم رو عقب بردم، سر انگشت هاش از پوستم جدا
شد. نم نم اخم هاي پر رنگی بین ابروهاش نشست.
طوسی هایی که خشم درونش جولان میداد و نفرت
ازش سبقت میگرفت رو ریز کرد. دست هاش رو دو
طرف دسته هاي صندلی چسبوند.
با خم شدنش روي هیکلم، به پشتی صندلی چسبیدم و
نفس هام شدت گرفت.
وحشیانه نگاهم کرد طوري که از کرده و نکردم
پشیمون شدم.
-یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که درمورد اومدن یا
نیومدنت به مکان هایی که من میخوام، اظهار نظر کنی!
میفهمی؟
از لحن تند و عصبیش سینم به شدت بالا و پایین میشد
و سعی میکرد دم و بازدم رو به بهترین حالت ممکن و
سریع ترین سرعت موجود انجام بده. بازهم نفسم کم
میآوردم. قلبم نگرانم بود، قلب کم طاقت و کوچیکم که
نتونستم براش دلخوشی بخرم نگران سکته کردنم بود!
نفسش رو تو فیسم پاشید، بوي تمباکو میداد. صورتش
رو مماس با صورتم جلو آورد، نگاهش ثانیه اي روي لب
هاي خشک شدم بود و ثانیه اي بعد به مردمک هاي لرزونم و یک ثانیه به سینه اي که زیادي تند بالا و پایین
میشد.
لب هاش به حس پیروزي کش اومد، مرتیکه
میدونست از چی میترسم. نقطه ضعف هام رو حفظ
کرده. شایدم تو چندتا برگه نوشته و هر روز قبل
خوابیدن همش رو مرور میکنه.
-فکر کنم حالیت شد منظورم چیه! مگه نه عزیزم؟
با سختی نفسی تازه کردم و درحالی که کلا از پشت به
صندلی چسبیده بودم، خیره در چشم هاي وحشیش لب
باز کردم و با عجزي که ازش متنفرم و کارن عاشقشه
گفتم:
- میام اما، لباس چیزي رو میپوشم که خودم میخوام.
به لحن جدیم و درعین حال لرزیدم خندید. من
آخرشم محکوم بودم به اطاعت از چیزي که اون
میخواد، همیشه محکوم میشم. متنفرم از حکم این بازي

1401/06/02 15:49

#پارت_13

ابروهاش بالا رفت. سرش به پایین متمایل شد. نگاهم
به گونهاش افتاد.
نمیدونم چرا روي گونه راستش یک حکاکی کوچیک
کرده. گونه ام مگه جاي حکاکی کردنه؟
به آرامش مشکوك چهرش نمیشد اعتماد کرد، سرش
رو بالا آورد. کمر صاف کرد و روبه روي هیکلِ مچاله
شده در صندلیم ایستاد.
-باشه، چیزي که دوست داریو بپوش! ولی قبلش یه
سوال ازت دارم.
یک قدم عقب رفت، از پشت به میز کارش چسبید و
دست به سینه و با اخم، مثل ماموران بازجویی بهم خیره
شد. از برق نگاهش دست پاچه شدم و سرم رو پایین
انداختم.
-بهت گفتم سرکار نرو. گفتم بدم میاد بري کار کنی، از
کار کردنت بیزارم و وقتی بهم گفتی باشه توقع دارم
واقعا رو حرفت بمونی. پول نیاز داري لب تر کن! ولی بهم دروغ نگو یاسمن، می دونی وقتی دروغ میگی چی
میشم؟
چشم بستم، عرق پشت کمرم خشک شده بود. دست
هاي یخ کردم رو تو هم قلاب کردم و با دلخوري گفتم:
-سرکار نرفتم!
نگاهش تنگ شد، نفسش داشت تند میشد و من اصلا
دلم نمیخواست منفجر بشه!
سرم رو بالا آوردم و با لحن آروم ولی جدي گفتم:
-یادته ازت خواستم دور و برم خبرچین نذاري؟ یادته
گفتم بدم میاد!؟ گفتم هرچی هست، هرچی که دوست
داري بدونی ازم سوال کن! ببین جواب میدم یا نه!گردن کج کرد و منتظر موند. عادت نداشت سوال کنه،
معمولا خودم باید سیر تا پیاز جریان رو واسش
میشکافتم.
-اگه سرکار نرفتی پس جریان پول چیه؟ تو اون
آرایشگاه چه گوهی میخوري؟
از لحن تندش بیشتر ناراحت شدم.
-اموزش میکاپ و شینیون میبینم. چون حوصلم سر
رفته! اون پولی ام که به حسابم میاد یه مقدارش قرضیه
که دوسال پیش به دوستم دادم. و بقیش...
چند لحظه ساکت شدم. چیدن کلمات پیش چشم هاي
طلبکار و شاکیش کار هرکسی نبود. دستی به شقیقم
کشیدم. سرانگشت هام خیس شد!
-بقیش چی یاسی؟
نفسی تازه کردم و آروم گفتم:
-خانمی که پیشش یاد میگیرم یه شاگرد داره کمکش
میکنه. چند روز مریض بود من رفتم پیشش، حین
اموزش براي مشتریش میکاپ ساده زدم! اونم خوشش
اومد بهم پول داد...
-همین؟
مکثم کمی طولانی شد. دربرابر آتش نگاهش به خودم
شک کردم که نکنه دور از چشم خودم رفتم
مسافرکشی! مگه چقدر پول تو حسابم اومده؟ سرجمع
یک میلیون هم نشد و کارتی که کارن دراختیارم
گذاشته بالاي ده میلیون توش پول راکت مونده!
-همین...
-خوبه که دروغ نمیگی. همیشه همین طور باش. مطیع و
حرف گوش کن و البته راستگو!
جوابی بهش ندادم. درست مثل برده باهام حرف میزد.
برده حلقه به گوشیم که از مرگ نمیترسه ولی از این
جونور دوپا که میتونه زندگیم رو بکنه تو قوطی کبریت
و جلوي نگاه وحشت زدم، گلوي آدمی رو با پنجه هاش

1401/06/02 15:49

پاره کنه، میترسم!
-ناهار چی میخوري؟
غمگین بودم، چند سال پیش تمام غصه هام رو شستم و
روي بند پهن کردم ولی هنوزم غم ازش چکه میکرد. از
حرف هاش که بوي مالکیت میداد حس بدي داشتم.
حسی که هرجمعه بعد دیدار باهاش، تو گلوم جمع
میشد.
غروب جمعه هام رو دلگیر تر از هر وقت دیگه میکرد
و الان این توده دلش شکستن میخواست.
-هیچی نمیخورم.
بی تفاوت به لحن ناراحتم و سري که دیگه قصد نداشت
بلند بشه روي صندلیش نشست. سیگار برگش رو
دوباره تو دست گرفت و با جدیت گفت:
-یه سري کروات خریدم، چند دست هم لباس اسپرت
و مجلسی. برام بچین.
با حرص سرم رو بلند کردم و گفتم:
-تو که واسه همه چیزت ادم داري! بگو برات بچینن
به ناراحتیم خندید. گردن کج کرد.
-منو تو یه قراري داشتیم یاس. لازمه تکرارش کنم؟
بغضم هر ثانیه داشت فشرده تر میشد. من چرا اینجام؟
این خراب شده، زندانِ منه!
-وقتی بهت اجازه دادم زندگی جدا از من داشته باشی،
قرار شد یه روزت مال من باشه.
چشم بستم. با حس خوشی ادامه داد.
-درهفته یه روز یاس! یه روز مال منی و باید کارایی که
میخوامو بکنی.
با دست به پایین تختش و پاکت هایی که روش بزرگ
نوشته بود ال سی من، اشاره کرد. پکی به سیگارش زد
و ادامه داد.
- پس نگاهشون کن، هر کدومو خوشت اومد براي من
بردار و بچینشون تو کمدم. دوست دارم تو بچینی تا
ناهار اماده بشه!
اشکی سمج از گوشه چشم هام فرار کرد. با سري خم
شده بدون حرف از جام بلند شدم و سمت پاکت خرید
هاش رفتم. جلوي تختش زانو زدم. نگاه سنگین و ریز
شدش از پشت کاملا روي تنم جولان میداد.
اشک هام دوست داشتن از هم سبقت بگیرن ولی با
جدیت سعی می کردم این اتفاق نیوفته. وقت واسه
ناراحتی زیاد بود.
پاکت هارو دونه به دونه باز کردم و بدون نگاه کردن به
طرح و مدل هاشون، روي زمین گذاشتم. کمدش رو باز
کردم.
کمدي که چند بار در ماه مجبورم می کرد به سلقیه
خودم مرتب کنم ولی هربار بی اهمیت به سلیقم فقط
میچیدم! بدون قاعده، بدون علاقه و بدون ذوق و
اشتیاق!
واسم مهم نبود کراوات نمیزنه ولی هی میخره، حتی
اهل کت و شلوار هم نبود فقط میخرید تا بهونه داشته
باشه و بهم بگه مرتبش کن

1401/06/02 15:49

#پارت_14

مرتب کردن چیزي که حتی واسم مهم نبود چیه!
تمام چیزمیزهاش رو داخل کمد خیلی مرتب چیدم.
کمد طوسی رنگش همیشه پر از جاي خالی بود. هر
حرکتم رو دنبال میکرد و درونم غرق میشد.
درون وجودم، درون نفس هام!
من کمدش رو تکراري میچیدم و اون سیگارش رو دود
میکرد و خیره میموند. به حرکات دستم، به نیم رخی که
زیاد ازم مشخص نبود. انقدر طولش دادم تا صداي تقه
در به گوشم رسید.
درحالی که کراوات هاش رو بین دست هام فشار
میدادم، طیبه خانم داخل اومد. صداي سینی و وسایلی
که روي میز میذاشت و مدام به خاطر تحرك زیادش
نفس کم اورد، توي گوشم پیچید.
نگاهم میخ کراوات آبی دستم موند. روي پارچهاش به
حالت کمرنگ طرح مشکی رنگ و خوشگلی کار شده.
ظرافت کارش واسه اولین بار جذبم کرد. شاید اولین
باري بود که از یکی از خرید هاش خوشم اومد!
-خوشت اومد برش دار.
با شنیدن صداش، اونم درست بالاي سرم به خودم
اومدم. اخم کردم و کراواتش رو بین بقیه، تو کشو جا
دادم و گفتم:
-ممنون ولی من کراوات مردونه نمیبندم!
-خب براي من ببند. بلدي گره بزنی؟
از جام بلند شدم. سرم رو بالا آوردم و به چهره جدي و
مرموزش خیره شدم. بوي کباب کل اتاق رو پر کرده
بود ولی من گرسنه نبودم!
-نه بلد نیستم.
-گوگل سرچ کن یادبگیر. فکر کنم جمعه تم قشنگی بشه!
به چشم هاش زل زدم. به طوسی هاي وحشیش! به اون
ابروهاي درهم و اون بال هاي زیر گلوش و ته ریش
کمش که چهرش رو جدي تر میکرد.
کاش موهاش رو بلند نکنه و بزاره کوتاه بمونه! کارن
جذاب بود ولی نه براي من...
درحالی که حتی با کفش هاي پاشنه بلند قدم بهش
نمیرسید با گستاخی تمام گفتم:
-متاسفم پسرعمو ولی کت و شلوار بهت نمیاد. بهتره
همون اسپرت بپوشی. تیشرت و پیراهن با شلوار اسلش
و لی بیشتر تورو قابل تحمل میکنه!
حرص صدام رو فهمید. به جاي اینکه عصبی بشه، قهقهاي زد.
-واقعا؟ یعنی کت و شلوار نپوشم؟
سري به معنی نه تکون دادم و با لحن تخسی که ممکن
بود سرم رو به باد بده زمزمه کردم.
-ادم ها تیپ کت و شلواري میپوشن نه گرگ ها!
دربرابر نگاه عصبیش با رضایت از کنارش رد شدم و
روي صندلی نشستم. آخرم متلکم رو انداختم و تو دلم
به تمام عواقب بعدش به جهنم و به درك محکمی گفتم.
***
"کارن"
-رفت؟
عمیق از سیگارم کام گرفتم. لب هاي سرخ یاسمن جلوي چشم هام بود. لب هاي گرم و نرم و آبدارش که میتونستم گازش بگیرم. ببوسم و بو بکشم ولی جاش
فیلتر سیگارم رو تکون دادم.
چنان دودش تا ته ریه هام رفت و برگشت که از داغیش سوختم و آهی از ته گلوم خارج شد.
-آره رفت.
خندید، روي صندلی جایی که یاس چند ساعت پیش روش نشسته بود لم داد. پا روي پا انداخت و با

1401/06/02 15:50

تمسخر گفت: -فکر کردم تا شب نگهش میداري. مثل ماهی میمونه. اصلا یه جا بند نیست.
بارون قطع شده بود و هوا بوي بغضِ بعد طوفان رو میداد. دود سیگارم رو بیرون فوت کردم و به سفیدي دودش تا زمانی که محو بشه خیره موندم.
-نمیخواي درموردش یه تصمیم بگیري؟
از رد چرخ هاي ماشینش که کمرنگ مشخص بود چشم گرفتم.
-زوده. هرچیزي وقتی داره.
-از نظر من دیگه خیلی داري طولش میدي. این دندون لقو بکن بنداز دور! باورکن کشتن فرهاد کار دو سوته.
عقد کردن یاسمن کار سه سوت! نگران کاراي محضر خونه و اون وکیل کفتارشم نباش فرهاد که بمیره دم خیلیاشون کوتاه میشه.
نگاهم رو از حیاط که کم کم از افرادم خلوت میشد و قیافه کفري سیاوش گرفتم. گردنم رو چرخوندم و به چهره جاافتادهاش نگاه کردم. باهوش بود فقط حیف خیلی حرف میزد. گاهی از حرف هاي زیادش که بدون درنظر گرفتن اخم هاي من، پشت سرهم ردیف میکرد شاکی میشدم.
-نظرت چیه؟ دکتر فرهاد آدم دندون گردي نیست. یه دخترم تو کانادا داره. یکم بریزي تو جیبش کارتو راه میندازه.
سیگارو بین لب هام گرفتم، نفس کشیدم و عمیق ترین کام هاي ممکن رو ازش چشیدم. به شعله کوچیک و نارنجی رنگش زل زدم.
-میدونی چی یاسمنو وادار میکنه هر جمعه با وجود نارضایتیش بیاد اینجا و کارایی که میخوام رو برام انجام بده؟
نیشخندي به خودم زدم. بازم لب هاي یاس جلوي چشم هام اومد و ادامه دادم.
-اگه فرهاد نباشه، از فرداش نمیتونم یاسمنو حتی با دست بسته اینجا نگه دارم. میدونم تا کجا ممکنه چموش بشه.
-هنوز تو نخشی! بعد این همه سال خسته نشدي؟ کم دختر زیر دستت هست؟
تیز نگاهش کردم. حرفش رو قورت داد.
-بعد کشتن فرهاد، تو لب تر کن یه کاري میکنم به پات بیوفته! نیازیم به زور نیست. بلند خندیدم. لبش رو به نیش کشید. حرفاش برام مسخره بود.من میدونستم چه طور یاسمن رو به زانو دربیارم. همین الانم جلوم زانو زده.
درست جلوي پاهام فقط مشکلم اینکه نگاهم نمیکنه، بره چموش لعنتی!
سرکش بودنش رو خوشم میاومد. عقد کردنش کار سختی نبود، من روح و جسمش رو باهم میخواستم.
روحش حتی با زور زنجیر و قلاده دور گردنش براي من نبود!

1401/06/02 15:50

#پارت_15

سیگارم رو تو جاسیگاري انداختم و پشت میزم جا خوش کردم. دست هام رو پشت گردنم کشیدم و به بوي عطر یاس فکر کردم. بوي عطر شیرینش هنوزم تو
بینیم بود.
از داخل کشو عطرش رو درآوردم و زیر بینیم گرفتم.
انقدر بو کشیدم که سرمست شدم.
تمام وجودم شد بوي عطر شیرین دخترانهاش!
_کارن. میخواي امشب یکیو جور کنم واست!؟ قرمز شدي هربار این دختره میاد و میره تو حالت تا صبح خوب نیست.
چشم بستم و تو ذهنم لب هاي نرمش رو مجسم کردم.
وقتی به گونه هاي برجسته و سرخش دست کشیدم.
وقتی نگاه ازم میدزید و وقتی سر خم می کرد.
اخ، من دیوونه سرخم کردنشم، مطیع و سرکش بودنش کنار هم قشنگه!
-جور کن. فقط بگو چشم هاش قهوه اي باشه. موهاشم بلند!
مهیار خندید و فقط اطاعت کرد. سلیقه من تکراري نمیشه حتی واسه نیم ساعت ارضاي جسم، حاضر نبودم سلیقهام رو تغییر بدم!
روي صندلیم تکون خوردم و با لحن جدي درحالی که میخواستم یاس رو گوشه ذهنم نگه دارم تا بتونم تمرکز کنم، گفتم: -اطلاعاتی که میخواستم درآوردي؟
سري تکون داد. همزمان که کت چرمش رو به عقب میفرستاد تا زیر هیکلش نمونه به دسته صندلی تکیه زد و گوشیش رو از جیبِ پشت شلوار مشکی رنگش درآورد.
-یه چیزایی برات دراوردم. نمیدونم به کارت بیاد یا نه!
انگشت اشارم رو دور لیوان گرم و بخار گرفته قهوهام چرخوندم و به بخار خارج شده نگاه کردم. گوشیش رو جلوي صورتش گرفت و بعد بالا پایین کردن صفحه اش درحالی که به دسته صندلی لم میداد گفت: -تقریبا سی سالشه. تو دانشگاه شیش سال پزشکی خونده ولی انگار سر یه چیزي درسو ول میکنه میره و سه سال و خورده اي غیبش میزنه. الان حدود پنج ماهِ
اومده تهران. بینیم رو بالا کشیدم و با لحن تمسخر مانندي گفتم: - چه خرخون!
چند لحظه مکث کرد. درحالی که انگار از ناقص بودن اطلاعاتش داشت کلافه میشد صفحه رو بالا و پایین کرد و گفت:
-احتمال میدم چند سال جهشی خونده باشه این اسکول کامل نفرستاده! خونسرد بهش اشاره کردم که ادامه بده، همزمان با صندلیم چرخ زدم و روبه روي پنجره و هواي تازه قرار گرفتم.
-درسش به درد من نمیخوره یه زري بزن به کارم بیاد. زن داره؟
-نه!
سري تکون دادم. دست هام رو توهم قلاب کردم.
-از علایقش بگو! تو تهران مشغول چه کاري شده؟
این بار گوشی رو کنار گذاشت، درحالی نگاهش روي برگه هاي نامرتب روي میزم و اون کلاسور صورتی که متضاد با دکور اینجاست، چرخ میزد. طوري که انگار اطلاعات رو حفظ کرده گفت:
-دوتا خونه تو جاهاي خوش آب و هوا داره که تقریبا تو همون دوران دانشجویی خریده. اهل ماشینه. قبلا کورس میداد تو جاده چالوس! هر بزرگ راه و اتوبانی که فکرشو کنی کورس داده.

1401/06/02 15:50

چندتا کلیپ ازش پیدا کردم میفرستم به سیستمت.
بالاخره یک چیز درست حسابی بهم گفت که من رو به وجد بیاره. پس طرف ماشین باز بود و خوش گذرون!
ماشین باز و کورس دادن و دانشگاه پزشکی خوندن؟
این مرد...این گرگ جوان و بالغ زیادي مرموز و عجیب بود! تو کارهاش هماهنگی وجود نداشت.
-الان کجا ساکنه و مشغول چه کاریه؟
مهیار که انگار از حرف زدن زیاد خسته شده بود، فنجون قهوهاش رو برداشت. نامحسوس بهم یادآوري که یاسمن قهوه هاش خیلی خوشمزهست! امروز مجبورش کردم دوباره درست کنه.
نگاهم رو به قهوه خودم انداختم. قهوه هاي طیبه خوش طعم نیست!
-تقریبا یه ماه نمایشگاه ماشین زده. چندتا حساب بانکی داره فقط تونستم یکیشو چک کنم. فقط میتونم بگم...
هورتی از قهوهاش کشید. ابروهاي پرپشتش بالا رفت و چشم هاش رو درشت کرد.
-یارو خیلی خرمایهاس. یعنی جون تو اگه از بچگیام هفتهاي بیست میلیون میریختن به حسابش موجودیش از الان کمتر میشد! روي صندلیم تکون خوردم. خودکار و دفتر خاطراتی که براش خریدم رو بین انگشت هام گرفتم. کلمه لاو اکلیلی بهم انگشت وسطش رو نشون میداد.
-براي جمعه دعوتش کن ویلا. از بین راننده هات چندتا خوبشو جدا کن. بریز و بپاش راه بنداز. دختر کار بلد میخوام، یه شرط بندي و قمار هم وسط مهمونی بنداز.
چشم هاي مهیار چهارتا شد. متحیر قهوه اش رو روي میز کوبید و ناباور و وا رفته نگاهم کرد.
-چه خبرته؟ این بابا به چه کارت میاد؟ این همه هِلهله میکنی که چی بشه؟
نگاهم رو تنگ کردم. صداي یاسمن تو مغزم پلی شد.
وقتی کادوم رو برنداشت. وقتی گفت صورتی دوست ندارم و من میدونستم اون تو دنیایی از رنگ صورتی زندگی میکنه. یک دنیاي صورتی با آسمون و چمن صورتی!
یک جایی که من توش نقشی نداشتم و هرکاري هم میکردم قصد نداشت تو دنیاي خودش یک نقش کمرنگ بهم بده.
دنیاي زیباي یاسمن شبیه دیو و دلبر بود. دلبري که خودش بود و ناخواسته بدجور دلبري میکرد.

1401/06/02 15:50

#پارت_16

و منی که حتی نقش دیو تو داستان رو هم نداشتم. من هیچی نبودم. تو نگاه مطیع و ناراضیش هیچ وقت خودم
رو ندیدم. اما، از سر خم کردنش لذت میبردم.به سیم هاي بزرگ و نقره اي دفتر دست کشیدم. اکلیل
هاي روش به انگشت هام چسبید.
-کاري که خواستمو کامل انجام بده.
کمی مکث کردم. زبونم رو به سقف دهنم چسبوندم و لب هام رو بهم فشار دادم. چرا یاسمن هدیه هاي من رو نمیخواست؟
-براش نقشه کشیدي؟
ابروهام رو بالا فرستادم. براي اون گرگ جوان که حکم یک شاهزاده بیسپاه رو برام داشت اره ولی براي یاسمن و جلب توجهش هیچ برنامهاي نداشتم!
-یه فکرایی کردم.
صداي خنده هاي بلندش با متمایل شدن سر و گردنش به عقب و کوبیدن دستش به رونش همزمان شد. از صداي بلند خنده هاش، نگاهم رو به سمتش روانه کردم.
-تو به هفت خطی کارن! دست بردار پسر ببین...
درحالی که خنده هاش بین اجزاي صورتش غلت میخورد. روي لبه مبل نشست، دستش رو زیر چونش کشید و با لحن محتاط و آرومی ادامه داد.
-طرف آلفاست. یه گرگ جوون و سرحال که گله نداره ولی این دلیل نمیشه سربه سرش بزاري.
بازم نگاهم رو به سختی از کلاسور صورتی گرفتم.
-شاید به کارم بیاد...
از شنیدن لحن کاملا جدیم، به وضوح احساس کردم اون خون گرمی ذاتی درون بدنش یخ زد و بدنش سر شد. چشم هاي مشکی رنگش هاله اي از رنگ نگرانی و استرس رو به سیاهی دیوار چشم هاش مالید.
سرش پایین افتاد. دستی به بینیش کشید. لحنش رو عوض کرد و ناباور گفت:
-واقعا میفهمی چی میگی؟ روانی یه گرگ آلفا به چه کارت میاد جز ایجاد دردسر؟
خونسرد از روي صندلی که مدت هاس روش زورآزمایی میکنم بلند شدم. دست هام رو پشت سرم قلاب کردم و به تصویر جگوار بزرگ و سیاه رنگِ بالاي تختم زل زدم.
-اگه یه الفاي بالغ بدون گله و افرادش اومده ایران و سرش تو کار خودشه، من باید بفهمم!
سرم رو بالا آوردم. به چشم هاي پلنگ وحشی روبه روم خیره شدم.
-اگه بخواد گله جمع کنه من باید بدونم.
نفسی تازه کردم. هنوز بوي عطر یاسمن توي بینیم دلبري میکرد و لعنت به نبودنش و نداشتنش!
-اگرم بخواد تو سوراخ موشی که داره بمونه و هیچ گوهی نخوره بازم من باید بدونم!
چرخیدم به چشم هاي نگرانش اخم کردم. عصبانی بودم، این عطر لعنتی من رو دیوونه میکرد. مثل تمام جمعه هایی که میاومد و مثل باد میرفت و فقط عطر بیصاحابش رو واسم میذاشت.
-میفهمی مهیار؟ اون گرگ لعنتی اومده تو محدوده حکومت من! حکومتی که به خاطرش سر خیلیارو بریدم. اون آلفا، اون گرگ جوان هر خري که هست تا زمانی که نفهمم با این سنش کدوم جهنمی بوده و الان واسه چی اومده ایران، آروم نمیگیرم!
مهیار که از تغییر حالت صورتم کم کم داشت

1401/06/02 15:50

میترسید چاپلوسانه بلند شد و بازوم رو گرفت. لبخند مسخره اي زد و لبی تر کرد.
-آروم باش، اون خطري واست نداره. اگه داشت تو این ماه ها که اومده حتما یه واکنشی نشون میداد. چرا انقدر نگرانی؟
چه میفهمید از نگرانیم؟
بودن یک آلفاي بالغ واسه اولین بار تو کشوري که حتی اسم گرگینه نمیدون چه معنی داره یک هشدار براي من بود.
براي حکومتی که داشتم! براي خون هایی که ریختم تا این قصر رو داشته باشم. من این جهنم رو با خون کسایی ساختم که من رو به فرزندخوندگی قبول کردن.
همین افرادي که الان تا کمر براي من خم میشدن فقط کافی بودن به گوششون برسه یک آلفا داریم.
نگاهم رو تیز کردم. یقه لباسش رو د دستی چنگ زدم.
جا خورده، گره دست هام رو تنگ کردم. انقدر تنگ که نفس کشیدن براش آرزو شد! صورت قرمز شدش در تقلاي اکسیژن تکون خورد که داد زدم.
-به من نگو چیکار کنم و چیکار نکنم! اون حرومزاده رو بیارش ویلا!
درحالی که به دست هام چنگ میزد تا رهاش کنم از بین گلویی که دیگه نفسش درنمی اومد ناله کرد.
-ك..کارن..ن..نفسم...
یک ضرب ولش کردم که عقب رفت و روي زمین افتاد.
چندبار سرفه کرد و نفس هاي عمیق کشید. دست به سینه بالاي سرش و نفس گرفتنش، ایستادم.
-امیدوارم حالیت شده باشه که چقدر واسم مهمه، کاري که میگمو بکنی.
لگدي به زانوش کوبیدم.
-نشنیدم صداتو!
درحالی که دستش دور گلوش بود، بی رمق نگاهم کرد و با صداي خشدار و گرفته اي که شبیه آدم هاي معتادِ لب زد.
-چ..چشم...ه..هرچی..ش..شما..ب..بخواي!
اطاعتش آتش درونم رو کمتر کرد. دستی به شقیقم کشیدم و روي تخت طاق باز دراز کشیدم. مهره هاي گردنم درد میکرد و تصویر یاسمن حتی روي سقف سفید رنگ اتاقم ثبت شده.
بالشتم رو زیر سرم صاف کردم. هنوزم صداي نفس هاي کوتاه و کم آورده مهیار تو گوشم میپیچید. به پشت پلک هام دست کشیدم و بلند گفتم:
-سر راهت که میري بیرون، یه دختر بفرست.
از پشت سیاهی چشم هام میتونستم کمر کجش رو مجسم کنم. صداش دورتر شد تا اینکه صداي باز کردن در اومد و بعد صداي خشدارش که گفت:
-چشم...م..میفرستم.

1401/06/02 15:50

#پارت_17

دلم نمیخواست چیزي غیر چشم ازش بشنوم. دلم سکوت میخواست، سکوتی به رنگ صورتی و گلبهی و یک یاسمن مطیع که بهم زل بزنه و بگه "چشم".
اره، بگه چشم و سر خم کنه و وقتی بهش هدیه میدم، رد نکنه.
وقتی بهش دست میزنم فرار نکنه و عقب نکشه. یک دنیاي صورتی میخوام، با میله هاي صورتی، یک تخت دو نفره و زنجیر بلند که دور گردنش چفت شده. مطیع منه! ماله منه! همون طور که اموال خاندانش مال من شد، اونم مال منه.
گرمم بود، تصور بدنش، گرماي دست هاش، اون نگاه خجالت زده و سر به زیرش از من یک گرگ دریده میساخت که هر جمعه دلش، هوس دریدن تن و بدن این دختر کوچولو رو کرده.
دستی به شقیقه هام کشیدم، ساعت نزدیک دوازده شب بود و احتمالا الان رو تخت خوابش خواب بود.
معمولا زود میخوابید یا شاید من فکر میکردم زود میخوابه. گوشیم رو از کنار میزم برداشتم. تعداد گزارشات افرادم از مکان هاي مختلف سربه فلک کشیده ولی امشب برام مهم نبود.
امشب شبیه که دوست داشتم تا خود صبح، به دنیاي صورتی یاس که داخلش جایی نداشتم، فکر کنم. بدون توجه به پیام هام، وارد صفحه تلگرامش شدم. آنلاین نبود.
به عکس پروانه روي پروفایلش نگاه کردم. هیچ وقت عکسش رو عوض نمیکرد.
با صداي تقه در نگاه قرمز شدم رو بالا آوردم. دختري که مهیار برام فرستاده زیبا بود. حتی از این فاصله و نور کم چشم هاي قهوه ایش رو میخواستم.
-سلام، آقا. اجازه هست بیام داخل؟
نگاهم رو از صفحه چت خالی گرفتم. دگمه کنار گوشیم رو فشار دادم و صفحه قفل شدش رو روي میز گذاشتم.
-بیا تو. درم پشت سرت قفل کن.
لبخند ملیحی زد. رژ قرمزش لب هاش رو قلوه اي تر نشون میداد. هیکلش تو اون تاپ دو بند مشکی و شلوارك کوتاه که به زحمت تا پایین برجستگی باسنش میرسید، کاملا در معرض دیدم بود.
درو قفل کرد. موهاي مشکیش بلند بود ولی نه به اندازه موهاي یاسمن! از روي تخت بلند شدم. از دیدن کفش هاي پاشنه بلندش اخم کردم.
-کفشاتو دربیار.
اطاعت کرد، با دراوردن کفش هاش قدش به چونم رسید. یاسمن کوچولو تر بود... -آقا...
جلو رفتم.
-هیش! صدات درنیاد. مهیار گفته من چی دوست دارم؟
توجیح شدي یا نه!؟
سرش رو پایین انداخت. موهاي مشکی پخش و پلا شدش، داشت نم نم وسوسم میکرد. -بله، آقا!
لبخندي کنج لبم نشست. سینه به سینش ایستادم. عطر زنانه و ملایمش رو بو کشیدم. گرگ درونم زوزه میکشید و طلبِ جسم این موجود ظریف رو میکرد. دستم رو به گردنش کشیدم. استخون ترقوه اش رو رد کردم. به شونه هاي برهنه و پشت گردنش رسیدم.
اسمت چیه؟ -ژینوس آقا.
سري تکون دادم. پنجه هام رو لاي موهاش فرو بردم و چنگی به خرمن مشکی موهاش زدم. نم نم جلوتر کشیدمش.

1401/06/05 12:49

به سینم چسبید. روي لب هام خم شد و با کمی مکث بوسه اي روي لب هاي داغم زد. -اجازه میدید شروع کنم؟
نگاهم روي مردمک هاي قهوه ایش خمار شد. دستم رو زیر چونش کشیدم.لبخندش هر ثانیه پر رنگ تر میشد. دست هاش رو روي کف دستش رو روي قفسه سینم به حرکت دراورد.
با مهارت دورانی چرخوند و پایین رفت و به شکمم رسید.
عقب عقب بردتم و روي تخت درازم کرد. چشم بستم و اجازه دادم این دخترك کاربلد ذهنم رو از دنیاي صورتی که داشت خفهام میکرد نجات بده!
روي لب هام خم شد، ملایم میبوسید و همزمان پاهاي برهنش رو دو طرف پهلوهام گذاشت.
دست هاش از کنار گردنم پایین میرفت، سینم رو لمس میکرد و با زیپ شلوارم ور میرفت.
دستم رو بالا اوردم و گردنش رو از پشت سر گرفتم. -لبهاتو میخوام!
پر نیاز خندید و سري به معنی چشم خم کرد.تنش رو بالا کشید، همزمان بالشتی زیرسرم گذاشت.

1401/06/05 12:49

با انگشت هاي داغش و سینه اي که به شدت تو شهوت میسوخت، دو طرف صورتم رو قاب کرد.
لب هام رو به بازي گرفت، بوسید. لب هاش بوي توت فرنگی میداد. بوي یک مرد دیگه میداد. بوي هزاران رابطه قبل من رو میداد. یک دختر دست نخورده نبود.
یک دختر اکبند و نابلد نبود. یک زن بود، مثل تمام زنایی که بعد دیدن یاسمن تو تختم تشریف میاورد.
از حرکات ماهرانش خمار شدم.
با بی قراري دست هاش چرخید و سگک کمربندم رو تو دست گرفت.لاي چشم هام رو باز کردم. بدنم عرق کرده بود، قفسه
سینه ژینوس داشت از جاش درمیاومد. من هنوز کاري نکرده بودم. قبل اینکه شلوارم رو پایین بکشه به حریص بودنش اخم کردم. -قراره طوري‌ باشه که من میخوام!
به وضوح دیدم که تو ذوقش خورد. دست هاش از حرکت ایستاد. از روي تخت بلند شدم. شونه هاش رو گرفتم و طاق باز خوابوندمش.
-دست ها بالاي سرت!
میدونست، مهیار روشنش کرده! لبخندي پر از لوندي زد. کمرش رو چرخوند و صاف روي تخت خوابید. دستبندهاي چرمم رو از داخل کشو برداشتم.
مچ دست هاش رو به زنجیر کشیدم و به میله بالاي تختم محکم کردم.
خرسند و راضی خندید. بی طاقت کمرش رو تکون میداد و آه میکشید.

1401/06/05 12:49