The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_نود_هفت
(فردین)
بازم در زدن کسی نبود... البته باید حدس میزدم کسی نیست مثل همیشه روزای زوج...در رو باز کردم با کلیدم لنگه ی در رو باز کردم د داخل شدم با ماشین... تقریبا تا نزدیک پله ها رفتم نگاهم رفت سمت تاب همچین ساعتی همیشه تو تاب مینشست بدون استثناء...اما نبود حتما بالاست از ماشین پیاده شدم تا در رو بستم صدای جیغ بود شنیدم...یه لحظه شک کردم...اما صدای جیغ بود و قطع شد...گفتم شاید اشتباه میکنم اما...باسرعت داخل عمارت شدم صدا زدم
_شبنم.. شنبم
شاید اتفاقی براش افتاده اما صدا از داغ باغ بود نه از تو عمارت...اومدم بیرون از داخل عمارت به سرعت رفتم بیرون و پله ها رو پایین رفتم هرچه نگاه کردم اطراف باغ رو بین درخت ها رو ندیدمش...نمیدونم کجا رفته بود مگه میشه بیرون بره امکان نداشت...کربلایی هم نبود مگه میشه عمارت و ول کنم به امون خدا سمت ساختمون سرایداری رفتم ببینم کربلایی کو...
_کربلایی... کربلایی؟
اصلا کسی نبود...پشت پنجره ساختمون سرایداری بودم که... برگشتم نگاه باغ کردم مستاصل کسی نبود نفسمو بیرون دادم نمیدونم چرا دلم انقدر شور میزد که برگشتگ از پنجره داخل خونه رو نگاه کنم نکنه کربلایی خواب باشه
که... اصلا باور مردنی نبود... چی میدیدم... پدارم...شنبم... اون شبنمه دست و پامیزد...دهنشو بسته بود...روش بود عین وحشی و داشت....؟بیچاره شنبم چه دست و پایی میزد و اون عوضی داشت چکار میکرد؟
یه لحظه خونم به جوش اومد...و یه قدم نا در رفتم وچنان لگدی به در زدم که صوای مهیبی داد...با فریاد گفتم:
_حروم.... چکار میکنی؟
باز نشده دم که با مشت شیشه رو شکوندم دستم خونی شد اما اصلا محل ندادم دستمو بردم داخل و بافریاد گفتم:خونتو میریزم...
دستم بردم داخل و در رو بازکردم....در باز شد با خشم داخل شدم...یاصدای لگد به در بود یافریادم... که از روشبنم بلند شده بود...رو زمین نشسته بود و رو دستاش تکیه داده بودمرتیکه روانی داشت میلرزید به خودش که به سمتش حمله کردم...با داد وبیداد و تمام خشم و عصبانیت که تاحالا تو وحودم خفته بود به جونش افتادم...انقد زدمش که به گ وه خوردن افتاد...شبنم رو زمین بود... از ترس چسبیده بود به دیوار میلرزیدعین یه دختر بچه کوچولو تو خودش جمع شده بودچنان میلرزید کهرگفتم الان بلایی سرش میاد و از حال میره.
بادیدن حال شبنم دیوونه شدم...نگاهم کرد که اون جنگل نه گرفته ی غمگین نگاهش قلبمو بدرد اوردکل وجودم لرزید وباز سمت پدارم حمله بردم و با لگد به جونش افتادم.

1401/11/10 08:25

#پارت_نود_هشت
ازپشت لباسش رو گرفتم و با تمام قدرتم بلندش کردم و قدرت بدنیم بخاطر ورزشی که میکردم زیاد بود و پرتابش کردم از تو سویت بیرون سمتش با داد رفتم وباز به جونش افتادم از دهن و دماغش خون میزد داشتم هنوز با مشت و لگد میزدم با فریاد و عصبانیت از یقه گرفتم و بلندش کردم تا خواستم یه مشت بزنم صدای جیغ کبری بود اما محل ندادم و مشت رو زدم و از لابه لای دندونم گفتم:آشغال... کبری به سمتم میدویید که فریاد و جیغ
_حاجی، حاجی کشتیش
مگه محل دادم عزیز بود که جیغ زد و ملتمسانه گفت:حاجی رحم کن...
کبری و عزیز رسیدن کبری سمت پدرام با گریه نشست وزانو زد پدارم جونی تو تنش نمونده بود انقد زدمش حقش، بود کثافت....که کبری با خشم نگام کرد و باگریه گفت:
_مگه چکار کرده کشای بچه ی مردمو.
پوز خندی زدمو با خشم غریدم:
_مگه نگفتم کسی اینجا نمونه از اقوامت کبری؟!
کبری با گریه گفت :
_کجا بره تو شهر غریب... واسه چی زدیش؟
عزیز با خشم گفت:
_چکار کرده اینجوری رو به قبلش کردی حاجی؟
تازه یاد شبنم افتادم به حالت دو سمت سویت دویدم...هنوزبه همون حالت بود چنان تو خودش جمع شده بود که دل سنگ به حالش اب میشد دستام میلرزید و شروع کردم درحالی که دهنشو باز کردم با صدایی که میلرزید گفتم:
_عزیزم، عزیزم چیزی نشد.. نشد... نشد
خودم از اینک زود رسیدم خوشحال بودم...کثافت داشت بهش تج...
دهنشو باز کردم هق هق میکرد اما بدون اشک گریه میکردنفسش، بالا نمیومد دستاش رو باز کردم...یه دفه خودشو تو بغلم رها کرد به آغوش کشیدمش...سرش تو سینم بریده بریده گفت:
_میترسم.. میترسم بابایی..منو ببر از اینجا...بابای کمکم کن
عین دختر بچه تو بغلم بود که.. زمزمه کردم...ببین من پیشتم مراقبتم
همون لحظه عزیز تو استانه ی در بود که متوجه نشدم محکم و خشن گفت:
_چیشده فردین؟
یکم از شبنم فاصله گرفتم ولی هنوز تو اغوشم بود که نگاهم به سمت در رفت عزیز یه دست به چهارچوب گرفته بود و نگاهش ارامش نداشت.
نفسمو بیرون دادم و گفتم:
_مرتیکه عوضی...
عزیز تو بیخانه گفت فردین؟

1401/11/10 19:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#104

1401/11/14 07:56

خلاصه:
دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه
یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه حتی شده قلاده دور گردنش ببنده این کارو میکنه. تا روزی که دشمن درجه یکش که یک آدم مغرور و کله خره، تصادفا یاسمن رو میبینه و ازش خوشش میاد. به خاطر کینه ای که از کارن داره، یه روز تو راه دانشگاه یاسمن‌و میدزده و مجبورش میکنه که... رقابت سخت بین دو گرگینه آلفای وحشی که چیزی جز وحشی‌گری بلد نیستن.
#ماهت_میشم

1401/06/07 12:18

خلاصه:
دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه
یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه حتی شده قلاده دور گردنش ببنده این کارو میکنه. تا روزی که دشمن درجه یکش که یک آدم مغرور و کله خره، تصادفا یاسمن رو میبینه و ازش خوشش میاد. به خاطر کینه ای که از کارن داره، یه روز تو راه دانشگاه یاسمن‌و میدزده و مجبورش میکنه که... رقابت سخت بین دو گرگینه آلفای وحشی که چیزی جز وحشی‌گری بلد نیستن.
#ماهت_میشم

1401/06/07 12:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#پارت_47
ص1

1401/07/11 05:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ص2

1401/07/11 05:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ص3

1401/07/11 05:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ص4

1401/07/11 05:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ص6

1401/07/11 05:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ص7

1401/07/11 05:08

رمان جدید
ژانر: #عاشقانه #هیجانی #اجتماعی #درام
نویسنده: #رها_فرهمند

خلاصه:
هوژین دختری که با سختی پزشکی خونده و مستفل شده اما دچار میشه به عشق نیما...مردی از جنس اتش، که قاتل کرایه ای!
نیما بک شبه زندگی هوژین به اتش میکشه و اون رو...

دست و پا میزد و سعی می کرد جیغ بزنه،دستمو بیشتر رو لبش فشردم...
ودر گوشش زمزمه کردم :
-هــــیــــــــــس...
دختر کوچولو....
کاریت ندارم فقط اومدم یکم تنبیه ات کنم!.... صدات در نیاد!....
سرشو تکون داد دستمو برداشتم که تقلا کرد و فریاد کشید:
-کمک..
دستمو روی دهنش گذاشتم،....
حوله از روی شونه اش سر خورده بود،
سرشو سمت چپ خم کردم و گازی محکم از شونه راستش گرفتم.
دختره سرتق با ارنج محکم به قفسه سینم ضربه می زد،الحق که دختر تخص و قوی بود.
سرمو به سرش چسبوندم و اروم در گوشش پچ زدم:
-چی بهت گفتم؟....
نگفتم جیکت در بیاد بلایی سرت می ارم!
فشاری به کمرش اوردم که خودشو تکون داد....
حوله بیشتر سقوط کرد؛
نیشخندی زدم و گفتم:
-اوم دختر کوچولو هر چی بیشتر تقلا کنی من بیشتر از منظره لذت می برم....

پارت گذاری از فردا #باما_همراه_باشید
#دچار

1401/09/27 01:19

#پارت5


این بار بازوم کشیده شد
-هی با توام!

بی تردید بازومو عقب کشیدم
-اینجا فقط میتونی این دکتری که معلوم نیست مدرکش رو چقدر خریده گول بزنی...

به سمت قیافه بهت زدش چرخیدم کارت اویز از گردنش رو بین دستام گرفتم:
-اسمت چیه دکتر قلابی؟
هوژین احمدی!...

پسش زدم و بازوی دخترک رو کشیدم که زبون باز کرد:
-چی کار می کنی مرتیکه هم با ماشینت زیرم گرفتی...
طلب کارم هستی؟

غریدم:
-من زیرت کردم یا پریدی جلو ماشینم؟...
اسم این کار چی بود؟...
اها صحنه زنی!

-برو بابا خدا شفات بده...
-می دونی وقتی دستگیر بشی ازت چه ازمایشی می گیرن؟

ترساندن که کنتور نمی داخت...
به خصوص وقتی نباید پام به کلانتری می رسید.

-ازمایش می گیرن ببینن دختر حقه باز قصه ما ھنوزم واقعا دختره؟

کتم به شدت از پشت کشیده شد و دکتر قلابی فریادی زد:
-معلوم هست چه چرندی سر هم میکنی تو...

با تنه ای که از دختره حقه باز خورد خورد حرفش نصفه موند و دخترک ترسیده گفت:
- ازت شکایت نمی کنم ولی منو ببر خونت!

بهت از قیافه خانم دکتر مشخص بود انگار خبر ناگوار و غیر قابل باوری شنیده،اما من از این روزگار سیاه هر چیزی دیده بودم و هر انتظاری داشتم...




✨✨
✨✨✨

1401/09/15 16:42

#رها_فرهمند
#پارت44

حرصی لب زدم:
-منظور؟
-اینی که من می بینم تو لخت هم بگردی کسی دختری !

-نه دوست گلم...
بسکه بین دخترای عملی چرخیدی و پروتز های اونا رو دیدی حالیت نمی شه من نرمالم!

-پروتز کجا بود بابا!
-بدبخت فکر کردی خدا اونا هدیه زده نه هنر دست دکتره!
حتما با خودت گفتی خدا به دوست دخترای من تا تونسته جوش شیرین زده به هوژین که رسیده یه نمه پاشیده؟!


-خندید...
و من دلمو بیشتر باختم!
چقدر قشنگ می خنده!


چشماش تنگ شده بود روی گونه اش نزدیک چشم راستش یه چال کوچولوی عجیب افتاده بود...
لباشو کش داده بود،چه دندون ها سفید و یک دستی!

حتی...
حتی صدای خندیدنشم یه طوریه!
انگار اگه پیش یه مرده بخنده طرف زنده می شه.


خنده اشو که جمع کرد سریع سر چر خوندم و به راهم ادامه دادم.

هوژین حرفای بابا یادت رفت؟
مامانت...
اخ اخ ابجیه پرپر شده ام!


دستم از پشت کشیده شد چرخیدم
-کجا میری تند تند؟
بیا کفش هم بگیریم...
خریدت نصفه اس!

خاک تو سرت بیین یه کاری می کنی بفهمه!
هوژین بری خونه دهنتو سرویس می کنم!

روانی شدم؟
خودم خودمو تحدید می کنم؟


-با تو ام هوژین!
-اره فکر خوبیه...
- پس بیا.


برگشت و به سمت مغازه کفش فروشی رفت متم لال با سر سنگین شده ام پشت سرش راه افتادم.


کفش های رنگ و وارنگ نگرانی هامو شسته بود و خلاص...
فقط عین بز کفش امتحان می کردم...


یه نیم بوت سیاه گرفتم عاشق این چیزا بود!
هم من کتونی خواستم و نیما...
فروشنده در جعبه هارو باز کرد.

خواستم به نیما نگاه کنم که ابروهام از تعجب در هم شد...

رو به فروشنده لب زدم:
-اقا چرا کفش هارو شکل هم اورردید اصلا من این رنگی دوست ندارم!


نیما هم متعجب نگاهم کرد...
فروشنده با روی خوش گفت:
-این ست زوجی ما هست!

-اما من که چنین چیزی نخواستم!
نیما تو خواستی؟

#کپی‌اکیدا‌ممنوع‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده?




✨✨
✨✨✨

1401/09/17 07:58

#رها_فرهمند
#پارت‌‌‍200

همونجوری که خونه رو تمیز می کردم...
هر چی از نیما توی خونم بود توی کیسه زباله ریختم.



فردا وقت عملم بود!
عمل که چه عرض کنم داشتم گوه کاریمو تمیز می کردم.


زیاد به نیما فکر نمی کردم...
چنان خودمو غرق حل مشکل خودم کردم ...
که اون عوضی به چشم نیاد....


اما تا یادش می افتادم...
عصبی می شدم...
حرص می خوردم...
دلتنگ بودم...

سر درگمی بلای پر دردی بود....
داشتم دیوانه می شدم.
پایانش به گریه ختم می شد.


شام چلو گوشت سفارش دادم...
خوب خوردم....
چون از ساعت دوازه شب نباید لب به چیزی می زدم.


چای هم نوش جان کردم...
به رخت خواب رفتم.
مسئله دوستم رو به استاد گفتم...
احمق و خر خطابش کرد...
گفت روی چه حسابی اعتماد کرده؟!


و در نهابت با دلسوزی تمام بهم سه روز مرخصی داد.
ناگفته نماند که تعارف خاله خرسه کردم ....
اما گفت باید کتار دوست دیوانه ام باشم.


گوشیم رو به دست گرفتم...
اینکه هنوزم منتظر کلامی از سمت نیما بودم...
نشونه گاو بودن بود....
نبود؟


وارد گالری شدم....
توی همین مدت کم کلی خاطره و عکس و فیلم داشتیم...

باید از نیما بر می گشتم!
نیمایی که پایانش تباهی من شد....


نیما چنان غیبش زده بود...
حس می کردم...
گولم زدن....
با به زور و اجبار رابطه داشتم!


شروع به پاک کردن هکس و فیلم ها کردم....
بدون نگاه کردن...
دونه دونه پاکشون کردم.


راه برگشتی نمی خواستم!
از سطل زباله هم پاکشون کردم.

صدای در اومد...
اروم و باترس مجسمه اسب کنار مبل برداشتم و به سمت در رفتم .


از چشمی نگاه کردم...
نیمااااا؟!!!
مجسمه رو پشتم قایم کردم و در رو باز کردم.

توپیدم:
-تو اینجا چی می خوای؟

نفس نفس می زد...
جعبه قرمزی رو جلوم گرفت و گفت:
-مال من باش!

1401/09/23 21:30

#پارت_1

برای بار دوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای امیربهادر اسدی دربیاورم؟؟!
آب دهنمو پر سر و صدا قورت دادم و چشم دوختم به سفره عقد خوشگلی که جلوم پهن شده بود!
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم تودلم گفتم نه نه پریچهره نباید گریه کنی! آروم باش! لباس سفیدی که پوشیده بودم رو فشار دادم لباس عروس نبود! مثل کفن بود برام!
چادرم رو جلو تر کشیدم و به آینه و مردی که سر به زیر بود چشم دوختم!! با نیشگونی که خانوم جونم ازم گرفت سر بلند کردم و اخی گفتم!
زمزمه وار گفت
ذلیل مرده بله رو بگو یه جماعت رو مسخره خودت کردی! چیه لال شدی؟؟!
زودباش بله رو بگو!
چشم ازش گرفتم ولی همین که خواستم چیزی بگم دوباره عاقد گفت
عروس خانم برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم؟؟؟
اصلا مگه نظر من مهم بود؟؟
اینا که خودشون بریدن و دوختن! بالاخره سکوت رو شکستم و لب زدم
ب... ب.... بله !!!
صدای کل کشیدن زن ها و سوت و جیغ بچها فضای اتاق رو پر کرد! اما کی خبر داشت از دل من؟؟
قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم سر سفره عقد کسی نشسته بودم که ازش متنفر بودم!
حالم از دیدن ریش و موهای بلند و شلخته اش بهم می خورد؟
با دیدن دست های بزرگ و سیاهش کم مونده بود عوق بزنم!
چطور میخوام باهاش زندگی کنم ؟؟
من عروس خون بودم! بعد از تبریک فامیل های بی مصرفمون که فقط بلد بودن برامون حرف دربیارن عقد تموم شد و همه رفتن خونشون! منم چادرم رو یه گوشه در آوردم خیلی خسته بودم! هنوز رد کمربند های آقام رو بدنم درد میکرد!!
نگاه های سنگین بقیه و پچ پچ هاشون اذیتم می کرد! از اون اتفاق لعنتی تا الان یه شب هم خواب خوش نداشتم! رفتم تو اتاق کوچیکی که جواهر خانوم (مادرشوهرم گفته بود باید اینجا زندگی کنیم؟ نگاهی به اتاق انداختم. دور تا دورش پشتی گذاشته بودن و یه فرش کوچیک دستباف قرمز هم وسطش بود! و یه جفت بالش و رختخواب هم گوشه اتاق پهن شده بود!
پوزخندی زدم و دراز کشیدم! اصلا نا نداشتم! بغض تموم وجودم رو فرا گرفته بود و نزدیک بود مثل ابری بهاری بزنم زیر گریه! که ناگهان در چوبی اتاق با شدت باز شد!
به قدری ترسیده بودم که در یک آن سر جام سیخ نشستم!!
جواهر بود که مثل مالک دوزخ چشم دوخته بود بهم
لب زدچته؟؟؟
سه ساعته دارم دنبالت میگردم فکر کردی اینجا خونه باباته که هر غلطی که دلت میخواد بکنی؟؟
همین الان میای بیرون و حیاط رو آب و جارو میکنی! مگه اینجا جای خوردن و خوابیدنه !؟؟ پاشو از جلو چشمام گمشو دختریه فراری!

#خون_بس

1401/10/22 22:21

#پارت_18

الان که دارم به گذشته فکر میکنم میبینم خودمم خیلی مقصر بودم....
شاید اگه اون سنگینی نگاهی که حس میکردمو جدی می گرفتم...
شاید اگه به خانوم جون اصرار نمیکردم که گل اندام هم بیاد چشمه الان به این روز نیفتاده بودم...
نمی دونم شاید واقعا سرنوشت وجود داره ولی بزرگترین اشتباهم این بود که پای گل اندام رو به چشمه باز کردم...
فردای اون روز من صبح زود بیدار شدم گل اندام به خانوم جون کمک می کرد که نون درست کنه و منم یه طبق برداشتم و لباس های کثیف اهالی خونه رو جمع کردم...
اومدم دور سفره بزرگی که خانوم جون باز کرده بود نشستم و صبحانه خوردیم آخ که چقد خوشمزه بود...
بوی نان تازه... شیر و کره و پنیر محلی که خانوم جون درست کرده بود...
نور وسط سفره ....و بوی چای زغالی... حاضرم نصف عمرمو بدم ولی یه بار هم سر اون سفره بشینم..
همینکه که شربت میخواست چادر سرش کنه که بریم چشمه خانوم جون لب زد
شربت امروز تو بمون خونه گل اندام و پریچهره میرن چشمه ....
شربت که از خداش بود لب زد
+ چشم خانوم جون
برق نگاهش رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم لبخندی زدم و چشم دوختم به گل اندامی که عصبی بود و پوست لبشو میجوید
خانوم جون صد دفعه گفتم من دوست ندارم برم چشمه...
آب چشمه سرده دستام درد میگیره... به جای من شربت بره یا اینکه پریچهره خودش بره من چشمه برو نیستم...
این بار صدای آقام بود که سکوت اتاق روشکست
چه غلطا...
دیگه نبینم رو حرف مادرت حرف میزنی دختره گیس بریده...
حالام که شدی آینه دق ما گوش به حرفم نمیدی...
همین الان آماده میشی میری چشمه مگر نه من میدونم و تو، بچه هم بچه های قدیم ....
والا ما جرئت نمی کردیم تو صورت آقا و ننمون نگاه کنیم ....
اونوقت اینا نون ما رو میخورن بهشونم میگی برو فلان کارو انجام بده هزار تا ناز و عشوه میان
گل اندام سرشو انداخت پایین و هق زد
+دهه هنوزم وایسادی میری یا بیام سراغت ؟
گل اندام طبق ظرف ها رو برداشت و رفت داخل حیاط منم چشمکی نثار خانوم جون کردم چادرمو برداشتم و راه افتادیم ...
نگم که اونروز چقدر از دست گل اندام حرص خوردم ... از خونه تا چشمه غر زد آخرشم مجبورم کرد هم ظرفها رو بشورم هم لباس ها رو ....
اینا اصلا برام مهم نبود فقط دوست داشتم گل اندام زودتر سر و سامون بگیره بره خونه بخت تا منم به مراد دلم برسم ....
زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم...خبری از یوسف نبود...ای کاش میشد حداقل از دور میدیدمش... سرگرم شستن لباس ها بودم که با صدای شیهه اسب سر بلند کردم..

1401/10/06 10:24

#پارت‌_93

دو مرتبه تمام اتاق رو گشتم ولی نبود که نبود بیخیال گشتن شدم باید تا زمانی که جواهر نیومده برگردم تو اتاق خودم، پاورچین پاورچین از اتاق اومدم بیرون اما همین که درو اتاقش رو بستم خواستم وارد راهرو بشم نور فانوس راهرو رو روشن کرد نفس تو سینم حبس شد بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم درو اتاق رو باز کردم پریدم داخل ..
تو اون تاریکی چیزی رو نمیتونستم ببینم در یکی از کمد های قدی رو باز کردم و رفتم داخلش و درو بستم....
نفس نفس میزدم قلبم وحشیانه خودشو به سینه ام میکوبید خدای من حالا باید چه غلطی بکنم اینجا؟
بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و به دنبالش صدای قدم های کسی فضا رو پر کرد...
دستمو رو دهنم گذاشتم که صدای نفس هامو نشنوه فقط دعا دعا میکردم که یکی از خدمتکار ها باشه چون اگه جواهرباشه من کارم تمومه...
طولی نکشید که صدای جواهر تو اتاق پخش شد
کلثوم یه لیوان آب و قرص آرامبخش برای من بیار...
و به دنبالش صدای چشم کلثوم، آه از نهادم بلند شد خدایا خودت یه جوری کمکم کن یعنی من تا فردا باید تو این کمد بمونم؟ تازه فرصت کردم که نگاهی به اطرافم بكنم تاریکی مطلق همه جا رو فرا گرفته بود با دست کمد رو لمس کردم...کمد لباس بود؟
فردا حتما جواهر اینجا رو باز میکنه که لباس تازه بپوشه
ای پریچهره *** این چه کاری بود که کردی هر بلایی که سرت بیاد حقته...
همینجوریش که سرت به کار خودت بنده هزار جور حرف بهت میزنن تا یه روز دست روت بلند نکنن روزشون شب نمیشه وای به حالت که بفهمن اومدی تو اتاق جواهر و داشتی فضولی می کردی
به هزار تا گناه کرده و نکرده محکومت میکنن دست و پام یخ کرده و استرس بند بند وجودم رو احاطه کرده بود
نمی دونم چقد گذشت فقط میدونم که زمان ایستاده بود
خدایا وقتی که عاشق شدم هوامو نداشتی وقتی که خواستم با عشقم فرار کنم هوامو نداشتی وقتی که زیر باد کتک بودم منو ندیدی؟
فقط یه امشب... امشب هوامو داشته باش فقط امشب منو ببین من هر طور که شده باید امشب از اتاق میرفتم بیرون وگرنه فاتحه ام خونده بود
با صدای تقه در از فکر و خیال اومدم بیرون... +خانوم جان اجازه هست
صدای زمخت جواهر پیچید تو گوشم بیا تو سلام خانوم جان اینم قرص و آب
بذارش رو پاتختی
+با من امری ندارید؟
نه میتونی بری........
راستی به رسم هر شب تمام خدمتکار های راهرو و دری که به این اتاق ختم میشه رو مرخص کن
چشم خانوم جان
چینی بین ابرو هام دادم ...
چرا جواهر میخواست که خدمتکار ها برن؟؟ این برخلاف قوانین عمارت بود...

1401/10/08 01:32

ب ابلفضل دیگ خودش باید پارت بزاره تا منم بزارم???

1401/10/10 11:12

#پارت_233

دکتر ها میگفتن که خیلی خداروشکر کن که زنده مونده!
افراد کمی هستن که بعد از همچین اتفاقی زنده میمونن!
ولی من کم اورده ‌بودم! من بدون خسرو دیگه نمیتونستم‌ زندگی کنم!
عذاب می‌کشیدم! از اینکه باید مدام از پشت شیشه ببینمش در حالی که کلی دستگاه مختلف بهش وصله خسته شده بودم!
طلعت خانوم می‌گفت اگه بری امامزاده اونجا حاجت روا میشی! و حالا من داشتم با حبیب میرفتم به محلی که شاید صدام به گوش خدا برسه!
اگه طلعت خانوم و‌حبیب نبودن من باید چیکار میکردم؟؟ تو این شهر غریب از کی کمک می‌گرفتم!
طلعت خانوم من ‌مثل یه مادر مهربون‌بود‌ برام صبح تا شب بهم محبت میکرد برام غذا درست میکرد لباسامو عوض میکرد ولی هیچکس واسه من کلثوم نمیشد!
کلثوم همه *** من بود و جای خالیش از هر وقت دیگه ای بیشتر اذیتم میکرد و هر چقد زمان می‌گذشت بدتر و بدتر میشد!
_اینجاست خانوم!
سرمو از صندلی بلند کردم و به دو تا گلدسته ی آبی رنگ نگاه کردم
_مادرم میگه هر *** بیاد اینجا حاجت روا میشه خانوم جان به حق امام حسین ایشالله که خسرو خان هم به زودی از رو‌تخت بیمارستان بلند میشه!
بغضمو‌ قورت دادم و گفتم
+دستت درد نکنه آقا حبیب خیلی زحمت کشیدی خدا از برادری کمت نکنه!
خدا مادرت رو برات حفظ کنه!
_ممنون خانوم!
من همینجا منتظر میمونم! از قسمتی که اون خانوم ها میرن باید وارد بشی!
سری تکون دادم چادر گل گلی که طلعت بهم داده بود رو روی سرم انداختم و با قدم های بلند وارد صحن امامزاده شدم همونجا یه گوشه نشستم و خالی کردم این قلبمو‌که باز هم آکنده از درد شده بود!
خدا جونم این مرد رو به من ببخش!
من مگه چند سالمه که باید انقد بدبختی بکشم؟؟ اگه خسرو نباشه من چیکار کنم؟
کجا برم؟ پیش می بمونم؟
پیش طلعت خانوم‌؟؟ آخه چند روز؟
یه روز ...دو روز...ده روز؟؟ یکسال؟ ده سال؟ آخرش که چی؟؟
باز هم تنها میمونم!
انقد اونجا نشستم و با خدای خودم خلوت کردم که کم‌کم هوا رو به تاریکی رفت از جا بلند شدم به امامزاده ادای احترام کردم و گفتم
+من خسرو رو از تو می‌خوام!
بعد از اونجا خارج شدم و به همراه حبیب به درمونگاه برگشتم! دیگه قسمت پذیرش و‌پرستار ها منو شناخته بودن و به راحتی اجازه رفت و آمد بهم میدادن!
از پشت شیشه به خسرو نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم
+سلام عزیزم! من برگشتم!
امروز حالت بهتره؟
اشکامو پاک کردم و ادامه دادم
+آره منم خوبم ولی دلم لک زده برای اینکه بهم بگی فنچ کوچولو!
تو خیال خودم داشتم باهاش حرف میزدم که با دیدن دست خسرو که داشت تکون میداد حرف تو دهنم خشک شد!

1401/10/21 20:57

#پارت_234

چند ثانیه هم خیره به دستاش موندم....حتما توهم زدم آره؟؟
ولی با تکون خوردن دوباره ی دستش از فرط خوشحالی جیغ کشیدم خنده و گریه باهم قاطی شد دویدم سمت پذیرش و‌گفتم
+ک...ک.....ک...کمک!
آ...آ...آقای دکتر...دکتررر...پ... پرستار...به هوش اومد!
خسرو اسدی همین الان به هوش اومد!
پرستار و دکتر با عجله دویدن داخل اتاق و پرده ی اتاق رو کشیدن!
دیگه نمیتونستم خسرو رو ببینم‌!
ضربان قلبم رفته بود بالا! خدایا برای هزارمین بار التماست میکنم از عمر من بگیر و به عمر خسرو اضافه کن!
شروع کردم طول و عرض درمونگاه رو راه رفتن! میخواستم از شدت استرسم کمتر کنم! باز هم شروع کردم به کندن ناخونام!
ناخونایی که انقد کنده بودمشون که سر انگشتانم عفونت کرده بود!
انگار تو این دنیای به این بزرگی فقط زورم به ناخونام می‌رسید که هر چی دق و دلی و عقده دارم سر اینا خالی کنم!
با صدای باز شدن در از افکارم دست کشیدم به پرستاری که بی توجه به من به سمت پذیرش حرکت کرد نگاه کردم و گفتم
+خانوم؟؟ببخشید خانوم؟؟!
با شنیدن صدام از حرکت ایستاد دویدم سمتش و گفتم
+چیشد؟؟
با اون چهره زیبا و آرومش گفت
_عزیزم چشمت روشن!
مریضت به هوش اومد و علایم حیاتیش تا به این لحظه خوبه!
همکاران کار های لازم رو انجام میدن و بیمار به بخش منتقل میشه یه سری دارو براشون نوشته شده که دکتر نسخه رو بهتون تحویل میده از داروخانه ی پایین بگیرید!
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم
+حال خسرو خوبه خانوم؟؟
_بله خانوم من که گفتم بهتون! خطر رفع شده نگران نباشید!
البته که علایم حیاتی تا 24 ساعت آینده باید بررسی بشه!
سری تکون دادم و گفتم
+ میتونم ببینمش؟!
_فعلا شما دارو ها رو تهیه کنید وقتی به بخش منتقل شد بله میتونید برید ملاقاتش!
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ازم دور شد!
حرف هاشو تو ذهنم حلاجی کردم...خسرو ...خسرو به هوش اومد؟؟؟ همسرم.. سایه سرم... رفیقم...همه کسم به هوش اومد! خندیدم و گفتم
+خدایا شکرررررت خدااااایاااااا عاشقتم شکررررت!
_هی خانوم ما اینجا مریض داریماا چخبره درمونگاه رو گذاشتی رو سرت؟؟
لبخندم رو جمع کردم و با خجالت گفتم
+ببخشید معذرت می‌خوام!

1401/10/21 20:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#99

1401/11/14 07:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#99

1401/11/14 07:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#100

1401/11/14 07:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تمام مدت زیر بغل پدارم رو گرفته اونم خونی مالی بود که با پدز خند گفت :خلایق هرچه لایق.... عقلتونو ضایع کردن این دختره ی لخت و پتی معلوم نیست چه وردی خونده... شمارو خام خودش کرده
#100

1401/11/14 07:51