The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_22
سرش رو بالاتر بردم، نفس هاش تند بود، بازدمی کوتاه
و نفسی عمیق که نشون میداد کم اورده. دلم نمیخواست
بیشتر از این بترسونمش.
سال هاست دلم لمس این تن و بدن رو میخواست. از
بچگی! از وقتی چشم باز کردم یاسمن تو حیاط این
خونه با شلوارك و تاپ با پسربچه هاي محله فوتبال
بازي میکرد. تو بچگیش تخس بود، منی که حتی اهل فوتبال نبودم یک وقتایی پشت پنجره مینشستم و به بازي هاش نگاه میکردم. به خنده هاش!
به آب پاچیدنش روي سرو کله گربه ها، به موهاي بلندش، از بچگی موهاش بلند بود.
وقتی پدرش اخر هفته ها براش تو حیاط تاپ میبست و
اون براي اینکه تو خونه نیاد و نگاه هاي تیز فرهاد رو
تحمل نکنه، روش مینشست. پاهاش رو بالا میاورد، اوج
میگرفت. موهاي مشکیش تو باد تاب میخورد و من
ساعت ها به بازي کودکانش و فرارش از این خونه زل
میزدم.
همون فرهادي که اون موقع تهدیدم کرد اگر یاس رو
نشون بزنم ثروتش رو ازم محروم میکنه، شده پشت و
پناه یاسمن! همون فرهادي که خودش پیشنهاد ازدواج
ما دوتارو داد، وقتی فهمید پسر عزیزش عقیمه و بچه
سر راهی بزرگ کردن، زد زیر همه چیز!
زیر قول و قرارهاش با پدرخوندم، زیر حرف هایی که
به من زد. قبول نکرد تنها نوهاي که داشت رو به دستِ
غریبه بده. اموالی که حق من بود رو به یاس بخشید. به
همون یاسی که تو بچگی آدم حسابش نمیکرد.
من از خاندان سروندي متنفرم.
نگاهم خیره لب هاي صورتیش بود، لب هایی که با نیم
فاصله اي کوتاه به عمل دم و بازدمش کمک میکرد.
بدنش یخ کرده بود و من داشتم تو تب میسوختم.
آب گلوم رو قورت دادم، چونش رو نوازش کردم.
لب هام رو به جاي زخمش کشیدم. تکون خورد و تقلا کرد.
-کارن، توروخدا. نکن دار..ي آزارم..م..میدي.
پر بغض گفت ولی برام مهم نبود، تو اون ثانیه
میخواستم لمسش کنم. حتی اگر لمس کردنم آزارش
میداد.
بوسه اي عمیق روي گردنش کاشتم. پوست تر شدش
رو بو کشیدم. از اینکه تنها مرد زندگیش بودم احساس
قدرت میکردم و همین برام کافی بود حتی اگر ارضام
نمیکرد!
-میدونی، چرا اون لباسو برات فرستادم.
ازش فاصله گرفتم، به اندازه کافی زهرچشم گرفتهام و
شاید به اندازه کافی تنش رو بو کشیدم.
دستش رو آروم ول کردم، پام رو عقب بردم. شونه
هاش رو قبل اینکه پخش زمین بشه دو دستی تو حصار پنجه هام قرار دادم و با فشار کوتاه، روي تخت
نشوندمش.
-اون لباسو فقط فرستادم که تورو بکشونم اینجا یاس!
رنگ به رو نداشت، یک جورایی میلرزید و یک وقتایی
فراموش میکردم که از من و ماهیتم تا چه حد میترسه!
لیوان آبی از پارچ روي میزم براش ریختم.
نگاهم نمیکرد، دست هاي ظریفش رو توهم قلاب کرد
و تو

1401/06/05 12:51

خودش جمع شده بود!
لیوان رو بین دست هاش گذاشتم و جلوي پاهاش زانو زدم.
-دلم برات زود به زود تنگ میشه و تو دیر به دیر میاي. ازت میخوام بیشتر بیاي! هر وقت که میتونی بیا.

1401/06/05 12:51

اگه میذاشتی خونه روبه رویی رو واست میخریدم که
همیشه ببینمت.
لیوان بین دست هاش سفت شد، پلک هاش رو بست.
هنوز اشک با بی نظمی از گوشه چشمش فرو میریخت.
با پشت دست گونهاش رو نوازش کردم.
-حیف که تو راه نمیاي! حیف که دوست داري ازم فرار
کنی، حیف یاس. واقعا حیف!
فقط نگاهم کرد.
خالی از حس! خالی از عشق، خالی از دوست داشتن، خالی از هر کوفت و زهرماري که یک مرد منتظره از یک دختر ببینه.
و من نمیدیدم. تو چشم هاش منی وجود نداشتم! لب
هاش لرزید، تو مرز بین تردید واسه صحبت کردن یا
سکوت اختیار کردن، با چونه لرزونی گفت:
-تو هیچ وقت به خواسته هام اهمیت نمیدي کارن.
دستی به دهنم کشیدم، نگاهم رو به خط سینش
انداختم. به شالی که رفته رفته داشت از روي موهاش
پایین میفتاد.
-بلد نیستم اهمیت بدم.
دست هام رو دو طرف بدنش گذاشتم، روي هیکلش
خم شدم.
- تمام زندگیم، هر چیزي که خواستم رو به دست اوردم ، چه با زور بوده یا با میل و چه با ملایمت!
درهرحال به دست آوردم. وقتی دست گذاشتم رو تو،
وقتی با ملایمت میخوامت و پسم میزنی، پس دست به
کار دیگه اي میزنم. وقتی پاي خواستهام میاد وسط من
اهمیت نمیدم یاس!
روي صورتش خم شدم، انگار نمیخواست یکم این
گوشت هاي صورتی رو آب دار کنه تا من دلم بیشتر
لک بزنه واسه خوردنش.
دلم بوسیدن لب هاش رو میخواست!
بدون توجه به چهره ناراحتش خودخواهانه گفتم:
-پس توقع نداشته باش به خواسته تویی که میخوام مال من باشی اهمیت بدم.
از شنیدن لحن مرموزم اخم هاش درهم گره خورد.
لیوان ابی که دستش داده بودم رو توي صورتم پاچید
که یک ثانیه جا خوردم. از سردي آب چشم بستم،
تخت سینم کوبید و به عقب هولم داد.
قبل اینکه بتونم واکنشی نشون بدم، بلند شد و با حرص و لحنی که میلرزید گفت:
-وقتی تو به خواسته هام اهمیت نمیدي، شک نکن منم بهت اهمیت نمیدم!
نگاه عصبی و و اخم هاي درهم و شاکیم رو به چهرش انداختم و زمزمه وار گفتم:
-الان چه گوهی خوردي؟

1401/06/05 12:59

اگه میذاشتی خونه روبه رویی رو واست میخریدم که
همیشه ببینمت.
لیوان بین دست هاش سفت شد، پلک هاش رو بست.
هنوز اشک با بی نظمی از گوشه چشمش فرو میریخت.
با پشت دست گونهاش رو نوازش کردم.
-حیف که تو راه نمیاي! حیف که دوست داري ازم فرار
کنی، حیف یاس. واقعا حیف!
فقط نگاهم کرد.
خالی از حس! خالی از عشق، خالی از دوست داشتن، خالی از هر کوفت و زهرماري که یک مرد منتظره از یک دختر ببینه.
و من نمیدیدم. تو چشم هاش منی وجود نداشتم! لب
هاش لرزید، تو مرز بین تردید واسه صحبت کردن یا
سکوت اختیار کردن، با چونه لرزونی گفت:
-تو هیچ وقت به خواسته هام اهمیت نمیدي کارن.
دستی به دهنم کشیدم، نگاهم رو به خط سینش
انداختم. به شالی که رفته رفته داشت از روي موهاش
پایین میفتاد.
-بلد نیستم اهمیت بدم.
دست هام رو دو طرف بدنش گذاشتم، روي هیکلش
خم شدم.
- تمام زندگیم، هر چیزي که خواستم رو به دست اوردم ، چه با زور بوده یا با میل و چه با ملایمت!
درهرحال به دست آوردم. وقتی دست گذاشتم رو تو،
وقتی با ملایمت میخوامت و پسم میزنی، پس دست به
کار دیگه اي میزنم. وقتی پاي خواستهام میاد وسط من
اهمیت نمیدم یاس!
روي صورتش خم شدم، انگار نمیخواست یکم این
گوشت هاي صورتی رو آب دار کنه تا من دلم بیشتر
لک بزنه واسه خوردنش.
دلم بوسیدن لب هاش رو میخواست!
بدون توجه به چهره ناراحتش خودخواهانه گفتم:
-پس توقع نداشته باش به خواسته تویی که میخوام مال من باشی اهمیت بدم.
از شنیدن لحن مرموزم اخم هاش درهم گره خورد.
لیوان ابی که دستش داده بودم رو توي صورتم پاچید
که یک ثانیه جا خوردم. از سردي آب چشم بستم،
تخت سینم کوبید و به عقب هولم داد.
قبل اینکه بتونم واکنشی نشون بدم، بلند شد و با حرص و لحنی که میلرزید گفت:
-وقتی تو به خواسته هام اهمیت نمیدي، شک نکن منم بهت اهمیت نمیدم!
نگاه عصبی و و اخم هاي درهم و شاکیم رو به چهرش انداختم و زمزمه وار گفتم:
-الان چه گوهی خوردي؟

1401/06/05 12:59

#پارت_23
"یاسمن"
از جاش بلند شد، آب از سروصورتش نم نم پایین میریخت و بالاي لباسش خیس شده بود. آب گلوم رو قورت دادم، از دیدن سرخی نگاهش که یک تیکه تیله طوسی رنگ داخلش شناور بود و حجم زیادي از خشم رو بروز میداد، نفسم بیشتر از قبل شتاب گرفت.
جلو اومد، عقب نرفتم! از کارم پشیمون نبودم، من نمیخواستم باهام این طوري صحبت کنه. مثل یک زیردست حرف گوش کن! مثل یک شی بی ارزش!
از این ذهنیت مسخرش که فکر میکرد صاحب منه
متنفر بودم.
با نفس هاي تند و اخم هاي غلیظ سمتم یورش آورد. از
وحشی بودنش با خبر بودم و بدون واکنش ایستادم.
از روي شالم، موهاي جمع شدم رو چنگ زد.
درد تو نقطه پس کلم پخش شد ولی سرتقانه بهش زل
زدم و اجازه ندادم متوجه دردِ نگاهم بشه.
صاف ایستاد، من رو به سمت خودش کشید. سرم رو
عقب برد و توي صورتم مثل یک حیوون درنده غرید.
-میبینم وحشی شدي، از کی تاحالا هار شدي؟
از برخورد نفس هاي داغش به پوست سردم چشم بستم.
از لمس تنم، از حس کردن گرماي تنش متنفرم!
تقلا کردم. دست هاي مشت شدم رو روي سینش
چسبوندم و سعی کردم از خودم جداش کنم.
به تقلام خندید، دستش از موهام جدا شد و تو یک
حرکت حلقه دستش دور گردنم پیچید و چنان
استخونم رو فشار داد که احساس کردم مفصل هام
درحال خرد شدن هستن.
از درد صورتم جمع شد ولی صداي نالهام رو بلند
نکردم!
وقتی مقاومتم رو دید، لبخند خبیثی زد، با پشت انگشت سبابه گونم رو نوازش کرد.
-به خاطر گوهی که خوردي معذرت خواهی کن وگرنه
استخون گردنتو میشکنم.
از حرص لب هام رو بهم فشار دادم، وقتی اخم بین
ابروهام رو دید فشار رو بیشتر کرد، ستون فقراتمم کم
کم تیر کشید.
از درد زیاد پاهام سست شد، حریر اشک تو چشم هام
حلقه زد و کارن با لذت به زجر کشیدنم نگاه میکرد.
-زودباش یاس، واقعا دلم نمیخواد گردنت زیر دستم
شکسته بشه.
با تکون خوردن انگشتش نتونستم جلوي خودم رو
بگیرم و ناله اي تو گلو کردم که بی هوا روي صورتم
خم شد. تو سانتی متري از صورتم درد کشیدنم رو نظاره کرد. نگاه داغش سر خورد و به لب هاي ترك
خوردم رسید.
پرهوس لب هاي داغش رو روي لب هام گذاشت،
احساسی فراتر از نفرت بهم دست داد.
خیلی نرم لبم رو بوسید، جوري گردنم اسیرانگشت
هاش بود که نتونستم تقلا کنم و محکم شدم به بوسیده
شدن!
نفس هاي پرخشمش آروم شد. لبخند روي لبش
نشست و رایحه تنم رو عمیق و پر نیاز بو کشید.
-بوي بدنت فوق العادهست.
کمی صورتش رو فاصله داد و با حس پیروزي نجوا کرد.
-گربه کوچولو نمیخواي پنجول بکشی؟ به خاطر این
طعم خوب لبت از گندي که زدي میگذرم!
با نفرت به صورتش خیره شدم و بدون توجه به قلب
تپندم

1401/06/06 22:32

و دردي که تو ناحیه فرق سرم میپیچید گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره.
فشار دستش رو کم و بی هوا ولم کرد. از رها شدن
ناگهانیم نتونستم رو پاهام ثابت باشم. به حدي استخونم
تیر میکشید که پیش خودم فکر کردم شاید شکسته!
دست هاي یخ کردم رو به پوستِ داغ گردنم کشیدم.
چشم بستم که کارن کنار پنجره جاي منم نفس کشید.
روي نرده ها خم شد، نگاه پر حرصی بهم انداخت. و بی
هوا لگدي به درِ شیشه اي کوبید.

1401/06/06 22:32

شیشه از پایین شکست و تیکه هاي خرد شدش روي
زمین پخش شد و صداي شکستن شیشه مثل شکستن
استخون گردنم، تو مغزم پیچید.
-چرا با اعصابم بازي میکنی؟ حتما باید بزنم شل و پلت
کنم که جلوي اون زبون بی صاحابتو بگیري؟
با فریادش، نگاهم رو از چهره سرخ شدش گرفتم،
مردك مریض!
-کی میخواي آدم شی یاسمن؟
بالاي سرم طلبکارانه برگشت، انگشتایی که احساس
میکردم دلش میخواد تو صورتم خالیش کنه رو مشت
کرد و فریاد کشید.
-من بهت لطف کردم که الان زنده اي، لطف کردم که
پدربزرگت زندست. چرا کوري؟
سرم رو به سختی بلند کردم و داد زدم.
-من با دخترایی که هرشب زیرخوابت میشن فرق دارم.
منو با اونا مقایسه نکن، اگه اونا عاشق چشم و ابروي تو
هستن من حالم ازت بهم میخوره!
دربرابر فریادم و نگاه پر از بغضم زانو زد. به جاي اینکه
از حرف هام حساب ببره و اهمیت بده، روي زانوي
راستش خم شد. به زخم گردنم که به خاطر کج شدن
شالم مشخص بود خیره شد و پر خشم گفت: هیچ وقت تورو با هرزه هاي چند ساعتم مقایسه
نکردم. تو شبیه اونا نیستی. همین ناب بودنت باعث
شده دربرابرت کوتاه بیام.
نیشخند صدا داري بهش زدم. این الان کوتاه اومده؟
خدایی به چی میگه کوتاه اومدن؟
اصلا میفهمه من چی میگم!؟
اگر ناب بودن به معنی اسارته، لعنت به این ناب بودن!
لعنت به من و عشق دیوانه کننده کارن که وقتی پاي
دوست داشتنم وسط میاد حتی به خودمم رحم نمیکنه.
اي کاش عشقش واقعا بوي عشق میداد، ولی بوي
فاضلاب میده!
-تو آدم نیستی. حتی زبون آدمم نمیفهمی.
-راست میگی نیستم.
چونم رو تو مشتش گرفت، فشار بدي به فکم اورد و
همزمان غرید.
-این گرگ وحشیو بیدار نکن کره خر، نزار رو همین
تخت تن و بدنتو پاره کنم.

1401/06/06 22:32

#پارت_24
همون فشار کوچیک باعث شد گردنم پیش از پیش درد بگیره. از درد فجیحش کنترل اشک هاي سرتق و حرف گوش نکنم رو از دست دادم و یکیشون لجوجانه از کنار چشمم فرار کرد و روي شلوارم افتاد.
نگاه خشمگین و طغیانگر کارن، انقدر داغ و سوزان بود
که وجودم رو ذره ذره آب میکرد. با حسی بد و دردي
که داشت جونم رو به لبم میرسوند، لب زدم.
-ولم...ك..کن.
با مکث طولانی دستش از دور چونم جدا شد. با اخم
هاي وحشتناك وجودِ زمین افتادم رو نگاه کرد. عقب
کشید و قبل اینکه بازم بخواد سرم هوار بشه، به صندلی
جلوي میزش چنگ زدم.
با تکون خوردن سرم، گردنم به مرز انفجار رسید. لبم
رو به دندون گرفتم، بی توجه به نگاه خیره کارن و
نفس هاي پرشتابش، صاف ایستادم. نمیخواستم وخامت
حالم رو ببینه. نمیخواستم جلوش ثانیه اي ضعیف باشم.
صاف ایستادم، پاهام درد می کرد ولی بدون لنگ زدن
سمت در اتاق قدم برداشتم.
-فردا ساعت هشت ماشین میفرستم دنبالت...
با کمی مکث، بدون جواب دادن از اتاق شوم و پر از
حس هاي مسخرش که هربار من رو تو خودش میبلعید
و سعی در خفه کردنم داشت، خارج شدم. پله هارو
پایین اومدم.
وقتی سوار ماشین شدم و از عمارتش بیرون زدم، از
دردِ گردنم اشکم چکید.
یک جوري تیر میکشید انگار یکی با بیل روش کوبیده!
نمیدونم تا خونه چه طور رانندگی کردنم، با هر دست انداز و پیچ وقتی که گردنم تکون میخورد دلم
میخواست جیغ بکشم.
ماشین رو جلوي اپارتمان چهار طبقه، با نماي مرمري
سفید پارك کردم.
کلیدهام رو برداشتم و همون طور که زیر لب به خودم و
جدوابادم به خاطر دیدن کارن فحش میدادم، داخل شدم. تو این آپارتمان هیچ *** نبود، فقط من بودم. سه طبقه پایینی رو کارن خریده بود و قصدهم نداشت اجاره بده.
هرجاي زندگیم رو نگاه میکردم ردپاي منحوسش مشخص بود.
سوار آسانسور شدم. مقصد طبقه چهارم رو انتخاب
کردم. به چهره بی رنگ و کدر شدم از داخل آینه زل
زدم.
شالم عقب رفته بود و از همین زاویه میتونستم رد
انگشت هاي کارن رو که مثل زخم گردنم، نقش و نگار
عجیب داشت ببینم.
بغضم هر لحظه با یادآوري لحنش و بوسیدنش به مرز
انفجار نزدیک میشد، حیف به خودم قول دادم گریه
نکنم.
به لب هاي خشک شدم با حرص و تنفر دست کشیدم.
از اینکه طعم لب هام رو خوب میدونست از خودم چندشم شد!

1401/06/06 22:32

با ایستادن آسانسور، درحالی که دستم رو به پوست
گردنم چسبوندم، وارد خونه شدم.
بوي قرمه سبزي کل خونه رو برداشته بود و من عجیب
دلم هوس قرمه سبزي هاي مامانم رو کرده.
اگه زنده بودن، کارم به اینجا نمیکشید. کتونی هاي
سفیدم رو جلوي در دراوردم و با حالی خراب روي مبل
راحتی، جلوي تلوزیون فرو رفتم. نگاه دلارام از
آشپزخونه با دیدن سرو وضع آشفتم نگران شد.
کوسن دایره اي شکل کنارم رو برداشتم و زیر گردنم
قرار دادم و چشم بستم.
-یا خدا خانم جان چیشده؟ تصادف کردید؟
-آره تصادف کردم، یه گاو وحشی تو خیابون بهم
کوبید.
حتی از پشت سیاهی چشم هام هم متوجه تعجب
نگاهش شدم. پوف کلافه اي کشیدم و با لحن گرفته اي
که یک کیسه کوچیک بغض با خودش حمل می کرد،
گفتم:
-میشه برام کرم پیروکسیکام و دیکلوفناك بیاري؟ یه
چاییام دم کن. توش گل محمدي و گلاب بریز.
-گردنتون درد میکنه خانم جان؟ میخواین براتون
ماساژ بدم؟
اگر چشم باز میکردم، اشک از مردمک هام فرو
میریخت. به سختی با دست بهش اشاره کردم و گفتم: -نیازي نیست، خودم میزنم. فقط چایی بهم بده!
-چشم، فقط خانم جان واستون یه بسته اومده.
از شنیدن اسم بسته کفري لب باز کردم.
-بندازش سطل آشغالی!
خندید، یکم مکث کرد. با دست زیر چشمم رو لمس
کردم و آروم پلک هام رو باز کردم که گفت:
-از طرف دوستتون ارسال شده. ساراخانم!
از شنیدن اسم سارا ناخواسته لبخندي بین تمام غم هاي
دلم زدم.
-چی فرستاده دلی؟
دست هاي خیسش رو با تونیک بلند و سفیدش پاك
کرد. چهرهش درهم شد و با حالت چندشی گفت: -از این خرگوش فسقلیها واستون فرستاده. البته فکر
کنم توش موشم بود! والا من دل ندارم به جک و
جونوراتون دست بزنم باهمون قفس و وسایل گذاشتم
تو اتاقتون درم بستم!
لبخندي به پهناي صورتم زدم، براي لحظاتی درد یادم
رفت و با اشتیاق از جام بلند شدم.
-تو شکمش جا نمیشی دلی، چرا انقدر از حیون
میترسی!
با وسواس از در اتاقم فاصله گرفت و حینی که سمت
آشپزخونه میرفت تا دل و روده جعبه کمک هاي اولیه
رو بیرون بریزه، بلند گفت:
-از بچگی خوشم نمیاومد خانم جان! چندشم میشه.
بی توجه به غر زدن هاش، وارد اتاق شدم. با دیدن
قفس کوچیکی که فقط دورش رو نایلون پیچ کرده بودن و سقفش باز بود، نفسی تازه کردم و نشستم.
پاکت نامه سارا کنار قفس بود که درشت و با دست خط قشنگش انگلیسی نوشته بود.﴿yasaman For﴾
لبخندم پهناورتر شد، از بالاي قفس به خرگوش و همستر کوچیکی که کنار هم خواب بودن زل زدم. نیشم
شل شد، لامصب میدونست با چی خوشحالم کنه!

1401/06/06 22:33

#پارت_25

-خوشگل شدي دیوث، رفتی آرایشگاه؟
پایین مانتو مجلسی سفید رنگم رو گرفت، دستی به گیپور هاي مشکیِ طرح رز روش کشید و با لحن
خماري گفت: -میگن طرف خوش اندام باشه گونیام بپوشه بهش میاد.
این چیه تنت کردي، مگه واست لباس نخرید؟
به پشتی صندلی تکیه دادم، گردنم حتی با وجود ماساژ و قرص و حموم بهتر نشد و کل شب رو از خواب محرومم کرد.
بی اهمیت به مهیار که درست جلوي نگاه خیره کارن باهام فک میزد، لیوان آبم رو به لب هام نزدیک کردم.
-لباس کارن مناسب نبود، انداختمش دور.
از شنیدن حرفم اخم هاش درهم شد، به کت و شلوار
آرمانی طوسی رنگش نگاه کردم. دگمه هاي اول
پیراهنِ ست لباسش باز بود و زنجیر کلفت طلایی
رنگش رو به رخم می کشید.
-یعنی اگه من جاي کارن بودم به حدي میزدمت صداي
سگ بدي. اخه دختر چی برات کم گذاشته که یه ماچم
ازش دریغ میکنی؟ مُرد اون دورانی که دختره افتاب
مهتاب ندیده بود. بابا یکم به روز باش، الان دخترا
جونشونو بابت یه پسر جنتلمن میدن.
نگاهم رو از مهمون هاي کم سالن که درحال گفت و گو
بودن و شامپاین کوفت میکردن، به چهره کنجکاو و مرموز مهیار انداختم. از وقتی منو رسونده یک کله
داشت حرف میزد.
زیر نگاه هاي گاه بی گاه کارن که تو صدر مهمون ها، با
اون ژست مغرورانه و اخم هاي درهم و چشم هاي
وحشی طوسیش نشسته بود، سمت مهیار چرخید. بدنم
رو سمت جلو کشیدم. روي میز دست هام رو توهم
قلاب کردم و با لحن تمسخرامیزي گفتم:
-مهیار یه پیشنهاد بهت بدم؟
با سرخوشی به خدمتکاري که تا خشتک براش خم شده
بود، اشاره کرد یک بطري جدید براش بیاره.
-بگو قناري!
زبونم رو به سقف دهنم چسبوندم، چشم هام رو خمار
کردم که ثانیه اي مبهوت به خط چشمم خیره شد.
-تو که انقدر کارنو خوب میشناسی و ازش تعریف
میکنی. چرا نمیري باهاش بخوابی؟
نگاه مبهوتش با تحلیل حرف هام گرد و متعجب شد.
خودم رو عقب کشیدم و با حرص از زیر صندلی به پاش
کوبیدم.
-پاشو برو به جا دیگه بشین. چقدر رو اعصابی! از وقتی
اومدم یه کله داري چرت و پرت میگی. دو کلمه دیگه
حرف بزنی از مهمونی میذارم میرم، به کارنم میگم تو
باعثشی.
ابروهاش بالا پرید.

1401/06/06 22:33

-تو ادب نداري؟
نوچی زیر لب گفتم و سري به معنی نه تکون دادم.
-خیلی وقته پیش فهمیدم با گرگ جماعت بخوام
سروکله بزنم باید ادبو ببوسم بزارم کنار!
خندید.
-چرا انقدر از ما متنفري؟
نگاهم رو تنگ کردم.
-چون واقعا نفرتانگیزید. همتون! چه اون سردسته
خرتون باشه چه سگ هاي زیر دستش.
چشم هاش از لحن تندم گرد شد. انگار فهمید از دنده
چپ بلند شدم. دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
-باشه رم نکن. بیا کادوتو بدم گم شم برم. دو دقیقه
دیگه اینجا بشینم پارم میکنی.
از جیب کتش یک جعبه مخملی نقره اي با پاپیون قرمز
جلوم گذاشت.
-چیه؟
-بازش کن، کارن گفت بهت بدم.
نگاهم رو از چشم هاي براق مهیار به کارن انداختم.
دختري با موهاي بلوند و تاپ و شلوارك لی تقریبا تو
حلقش بود ولی نگاه کارن روي من میچرخید. به
دستش نگاه کردم که چه طور جامش رو محکم فشار
میداد و منتظر بود.
آب گلوم رو قورت دادم، واقعا دلم جنگ و جدال جدید
نمیخواست. ترجیح میدم دور و اطرافش نباشم. جعبه
رو بدون اینکه بازش کنم تو کیفم چپوندم.
-کادوتم دادي، حالا پاشو برو.
با ورود چند مرد از در ورودي از جاش بلند شد و کتش
رو صاف کرد.
بی اهمیت بهش به صندلیم تکیه زدم.
-حواستون به خانم باشه! چشم ازش برندارید، اگه
اتفاقی افتاد به من زنگ بزنید.
-چشم آقا مهیار.
-یاسمن، از جات تکون نمیخوري تا کارن بیاد دنبالت.
نگاه خستم رو بالا آوردم، شخصی درست از نیم رخ بهم
خیره بود. نگاه سنگینش رو احساس می کردم. به مهیار
چشم غره اي رفتم و گفتم:
-اینجام زندانیم؟ حتما باید چهارتا گردن کلفت بالاسرم
بزاري؟
کف دستش رو روي میز گذاشت. روي صورتم خم شد
با اخم و جدیت صداش رو پایین اورد و لب زد.
-اینا براي محافظت از تو اینجان. میدونم خوشت نمیاد
ولی کارن میخواد مراقبت باشه.
نگاه گرم و سنگین اون مرد که هنوز نتونسته بودم
بچرخم و نگاهش کنم، روي صورتم قفل شده بود. اي
کاش یکی من رو دربرابر کارن محافظت میکرد.
با رفتن مهیار، چهارتا بادیگاردش دور میزي که نشسته
بودم رو گرفتن و من فرصت کردم به شخصی که چند دقیقه اي مات زده جلوي در ورودي بهم خیره شده
توجه کنم.
یک نگاه عسلی، یک نگاه گرم مثل خورشید. رنگ
چشم هاش اولین چیزي بود که باعث شد توجهام بهش
جلب بشه.
درست جلوي در ورودي همراه سه مرد هیکلی ایستاده
بود.
چهره جدي و مردونه اي داشت و با حیرت نگاهم
میکرد. حتی یک ثانیه به ذهنم نمیرسید که این چشم
عسلی براق واسه چی داره این طور با دلتنگی و حیرت
نگاهم میکنه!

1401/06/06 22:33

#پارت_26

احساسات نگاهش به حدي بود که تاب نیاوردم، سرم
رو پایین انداختم و گوشیم رو بین انگشت هام فشار
دادم.
مهیار همراه سیاوش جلوي این مرد غریبه سر خم
کردن و با تعارف و احترام خیلی زیاد سمت بالاي سالن،
جایی که کارن با نگاهش غافلگیرم میکرد، هدایتش کردن.
وقتی مهیار بهش خوش آمد گفت، نگاهش روي من
میچرخید و آخرسر با اخم هاي غلیظی چشم گرفت و
به میزبان نگاه کرد.
میزبانی که از این فاصله میتونستم خشم و حرص رو تو
نگاه طوسی وحشیش ببینم. جوري دسته صندلی رو
فشار میداد که پوست دستش به سفیدي میرفت.
با کنجکاوي حرکات کارن رو دنبال کردم. برام عجیب
بود، به پاي این مرد غریبه با اکراه بلند شد!
تا جایی که به خاطر داشتم به حدي مغرور بود که با
ورود هیچ *** تکون نمیخورد و این اولین بار بود
شاهد همچین چیزي بودم!
نگاهم رو ازشون گرفتم، خوابم میاومد و برام مهم نبود
اونا چیکار میکنند. بین تعداد زیاد بازي هایی که براي
فرار از حوصله سر رفتگی و پرتی حواسم وصل کردم،
به پیامک سارا چشم دوختم. پیامی که هرچی فکر
میکردم نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
《ثبت نام ترم جدید یونی شروع شده. میاي؟》
با گوشه ناخن به میز کوبیدم و ریتم هماهنگی با صداي
ملایم موسیقی بی کلامِ درحال پخش گرفتم. یاد تهدید
کارن افتادم، روزي که به خاطر عادت شدنم، نتونستم
بهش سر بزنم و پشت گوشی سرم داد زد و با حرص
گفت: 《واسه من وقت نداري ولی واسه اون خرابشده وقت
داري؟ دیگه حقی نداري بري دانشگاه!》
کلافه از یاداوري اون روز و جروبحثی که نتیجهاي جز
حرص خوردم در پی نداشت، به ضربه هام شدت دادم.
کل زندگی من بازیچه دست مردي شده که هیچ نسبتی
باهام نداره. به صفحه تاریک شده گوشیم زل زدم. به
چشم هاي غمگین و دلخورم که پشت سایه چشم
کمرنگم و خط چشمم، پنهان شده بود.
با حس هاي سردرگم و کلافه از جام بلند شدم که یکی
از مردانش با احترام جلوم رو گرفت. نگاه چپی به چشم
هاي هیزش انداختم. لبخندي زد و با ادبیگنجه که من رو
متحیر میکرد گفت: -خانم کجا تشریف میبرید؟ اگه چیزي میخواین امر
کنید واستون بیارم.
به موهاي بیرون اومده از روسري سفید مشکیم، دست
کشیدم و داخل فرستادمش، نفسی پر حرص بیرون
فرستادم و درحالی که کیفم رو بین انگشت هام فشار
میدادم گفتم:
-باید برم سرویس بهداشتی! برو کنار...
دستش رو عقب کشید. با نگاهی که به سه مرد دیگه
انداخت کنارم و پشت سرم ایستادن. بین حصار
مردانش گیر بود و خود منحوسش از بالاي مجلس
براندازم میکرد.
-بفرمایید خانم، از این سمت...

1401/06/06 22:33

کلافه سمت درب قهوه اي انتهاي سالن رفتم. هر
چهارتاشون دنبالم راه افتادن. جلوي در سرویس
سمتشون چرخیدم و گفتم:
-میخواین تو خود سرویسم دنبالم بیاین؟ تعارف نکنیدا
فکر کنم هر چهارتاتون بتونید بالاي سرم وایسید و به
کارن شرح حالمو بدید!
سر خم کردن، یکیشون از لحن متلکبارم خندش گرفت
ولی به سختی خودش رو کنترل کرد.
-همینجا صبر میکنیم، چیزي نیاز داشتید بگید.
دوست داشتم بگم از زندگیم گم شید بیرون ولی
متاسفانه اگرم میگفتم در حد خر نمیفهمیدن. پشت بهشون کردم و وارد راهرو باریک شدم. انتهاي
راه رو دوتا سرویش بهداشتی وجود داشت. کلافه بودم
و دلم میخواست براي چند دقیقه از نگاه کارن فرار
کنم.
نگاه اون، بوي جنون میداد. اون طوسی هاي دیوانه، اون
گرگ وحشی که تو نگاهش درحال تیز کردن دندون و
پنجه هاش بود، اون مردي که خودش رو مالک من و
زندگیم میدونست! فقط میخواستم چند دقیقه از دست
نگاهش پنهان بشم.
شیر آب رو باز کردم، بی دلیل دست هام رو شستم.
کیفم رو باز کردم تا دستمال کاغذي بردارم که چشمم
به هدیهاش افتاد.
-روانی گردنمو زده ترکونده بعد واسم کادو میخره.
چقدر خوب از دلم درمیاري کارن!
کیفم رو کنار روشویی گذاشتم و در جعبه رو باز کردم.
از دیدن دستبند کارتیه پلاك دار که اسمم روش هک
شده بود ماتم برد. با ابروهاي بالا پریده به نگین هاي
اتمی کنار اسمم دست کشیدم. زنجیرش کلفت بود و تو
سلیقم نیست! باورم نمیشه مردي که این قدر ادعا میکنه
عاشقمه هنوز نمیدونه من از چیزاي ظریف خوشم میاد!
خندم گرفت، چقدر من بدبختم!
دستبند رو روي مچ دستم گذاشتم و بهش نگاه کردم،
خوشگل بود!
-زنجیر کلفت به دست نمیاد!
زهرم ترکید. دستبند از دستم، روي سرامیک ها افتاد.
درحالی که دستم رو روي قلبم میذاشتم با چشم هاي
گرد شده چرخیدم و با دیدن یک جفت چشم عسلی
خشکم زد.
-ترسوندمت!؟ متاسفم، فکر کردم متوجه شدي من
اینجام!
قلبم درست تو حلقم میزد. با چشم هاي گشاد شده به
هیکل درشتش نگاه کردم. انقدرام کوچولو نبود که بگم
متوجه حضورش نشدم.
- م..من شمارو اصلا ندیدم. تو دستشویی بودید؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت، یک قدم جلو اومد. همون
طوري نگاه میکرد.
همون طوري که تو سالن بهم زل زده بود!
نگاهش پر از حس ناشناختهست!

1401/06/06 22:33

#پارت_27

اصلا چه طوري اومده؟ مگه پیش کارن نبود؟ پر از
علامت سوال با احساس استرس بهش نگاه کردم. روبه
روم ایستاد. نگاه خیرش روي چشم هام میچرخید و
چنان وجب به وجب صورتم رو نگاه میکرد که انگار
صدساله من رو میشناسه و دلتنگه!
عجیب ترین چشم هارو داشت که عجیب ترین
احساسات ممکن رو داخلش خالی کرده و انگار با آبپاچ
به سروشکل من، این احساسات عجیب رو میپاچه!
-دستبندتو نمیخوایش!؟
با شنیدن صداي بم و مردونش نگاهم رو از قاب
صورتش گرفتم. ثانیه اي نگاهش رو به زیر کشید. قبل
اینکه نیم خیز بشه، خودم خم شدم، از روي زمین
دستبند کارن رو برداشتم که صداش دوباره تو گوشم
پیچید
-هیچ وقت جلوي هیچ مردي خم نشو خانم جوان!
ابروهام بالاپرید. لبخند بی معنی بهم زد و سمت
روشویی خم شد. لب هاش تکون خورد ولی صدایی
ازش به گوشم نمیرسید.
بوي عطر تلخش چنان تو بینیم پیچ میخورد و شامهام
رو پر کرده بود که احساس اون تلخیِ عطرش خوابم رو
پروند. انگار که قهوه ترك به خوردم دادن!
چرخیدم و سمت در رفتم، احساس خوبی نداشتم. این
مهمونی کذایی برام عذاب آوره. این مرد مهمون کارن
بود و هرچیزي که به کارن مربوط بشه، براي من خوب
نیست!
به خصوص که نگاهش مثل آدم هاي عادي نیست،
جوري طغیانگر نگاه میکرد که وجودم شل میشد.
دستم رو به دستگیره در چسبوندم و چند بار بالا و
پایینش کردم. در کمال ناباوري باز نشد. اخم درهم
کشیدم. کیفم رو زیر بغلم گذاشتم و زور زدم.
-درش گیر داره، یه لحظه صبر کن.
دستمال کاغذي هایی که باهاش، دستش رو خشک کرد
رو داخل سطل طلایی کنار روشویی انداخت. هیکل
بزرگش رو کنارم کشید. آستین هاي پیراهن سفیدش
رو تا زده بود و من ناخواسته نگاهم به ساعت رولکس
طلایی نقره اي دستش افتاد که روي ده تیک تیک
میکرد و همزمان تاریخ امروز رو به لاتین نشون میداد.
دستش رو به دستگیره چسبوند و با دست دیگه بالاي
در رو فشار داد. یکم ازش فاصله گرفتم. درحالی که از
نیم رخ به ته ریش اصلاح شدش خیره مونده بودم به در
فشاري اورد که باز شد.
چرخید، مستقیم بهم زل زد. بازم حس هاي مختلف،
بازم بوي عطر تلخش! آب گلوم رو قورت دادم.
دربرابر نگاهش سرم رو خم کردم و زیر لب گفتم:
-ممنونم.
دستم رو جلو اوردم و لبه در رو گرفتم که ثانیه اي
دستش رو روي دستم گذاشت و مانع از باز کردن در
شد.
از برخورد گرمی دستش به پوست مرطوبم فوري عقب
کشیدم. نفس هاي سنگینش رو بیرون فرستاد، کمی
سمتم مایل شد و با لحن دورگه اي زمزمه وار گفت:
-اسمت چیه؟

1401/06/06 22:33

ابروهام بالا پرید. دربرابر لحن گرم محکمش نفسی
تازه کردم. به لبم زبون کشیدم و باهمون اخم هاي
درهم گفتم:
-ببخشید، متوجه نمیشم.
-اسمتو پرسیدم. اسمت چیه؟
ساکت شدم. از بیرون سروصداهایی به گوش میرسید.
میترسیدم کارن اومده باشه دنبالم و هیچ دلم
نمیخواست من رو با شریکش یا مهمونش یا هرچیزي
که این مرد براش هست، ببینه!
-دلیلی نمیبینم اسممو بهتون بگم.
دستگیره درو گرفتم و بدون نگاه کردن به اون چشم
هاي عجیب و براق ادامه دادم.
-لطفا برید کنار، باید برم. ممکنه بیان دنبالم.
لب هاش رو بهم فشار داد. به انگشت هاي مشت
شدهاش نگاه ریزي انداختم که عقب کشید.
به محض اینکه در، از بند انگشت هاي بزرگش جدا شد،
سریع از دستشویی خارج شدم.
یکی از محافظ ها با خروجم فوري سمتم اومد. نفس
عمیقی کشیدم و سعی کردم حواسم رو از اون عسلی
هاي خاص جمع کنم.
-خانم باید سریع بریم. اقا تو ماشین منتظرشمان.
گوشیم تو کیفم لرزید. فقط سري تکون دادم و
همراهش قدم برداشتم. سرم پایین بود و بین شلوغی کیفم و دستبندي که زنجیرش به بند ساعتم گیر کرده،
دنبال گوشی بدبختم میگشتم.
-بخوابید رو زمین!
با فریاد یک مرد و صداي شکسته شدن شیشه ها و
همزمان صداي تیر اندازي سرجام ماتم برد. محافظی که
جلوم بود. چرخید تا خواست دستم رو بگیر جلوي
چشم هاي من کسی از پشت به کمرش و پاش شلیک
کرد و بعد صداي خشن مردي از در ورودي به من
اشاره کرد و داد زد.
-دختره بکشید!
نفهمیدم چیشد، نفهمیدم چرا سرم گیج رفت و صداي
ناله آخر محافظ کارن و خونی که از کمرش جاري میشه جلوي چشم هام قفلی زده! بوي باروت و خون توي
بینیم پیچید.
صداي جیغ و داد میاومد، چند نفر با چهره اي پوشیده
سمتم میاومدن، با تیري که سمتم نشانه گرفتن فوري
خودم رو پشت ستون کشیدم.
تیرهاشون دقیقا به گچبري هاي ستون برخورد کرد.
قلبم تو حلقم میکوبید. زهرم آب شد! هول کرده و بی
دفاع دو دستی سرم رو گرفتم و چشم بستم.
دستی از پشت کمرم چنگم زد. چرخوندتم. انقدر
سریع بالاتنم رو به سینهگرمش چسبوند و با دست
آزادش میز ناهار خوري کنار ستون رو مثل سنگر چپه
کرد که حتی فرصت نکردم ببینم کی بود وچی شد!
-مردشورتو ببرن با این مهمونی گرفتنت. بشین اینجا
ببینم!
منرو کنار خودش نشوند. نگاه آب گرفته و وحشت زدم
رو به عسلی نگاهش انداختم.

1401/06/06 22:33

#پارت_28

بدون توجه به نگاه وحشت زده من، با اخم هاي درهم و
شاکی روي زانوش کمی بلند شد. دست پشت
کمربندش برد و با درآوردن یک کلت مشکی رنگ،
احساس کردم چیزي درون قلبم فرو ریخت.خشاب هاش رو چک کرد، صداي قدم هاي چند نفر رو
که با احتیاط سمت ما میاومدن تو گوشم میپیچید. آب
گلوم رو قورت دادم، یک ثانیه سرش رو بلند کرد که
تیر اندازي شروع شد.
با وجود میز سرم رو بین دست هام گرفتم. از صداي
بلندِ فرو رفتن گلوله ها به میزي که حکم یک سنگر
موقت رو برامون داشت مخم داشت متلاشی میشد.
-چه غلطی کردي میخوان ابکشت کنن؟ مامانت درکنار
اینکه بهت گفته اسمتو به غریبه نگی، بهت یاد نداده
انگشت تو سوراخِ ملت نکنی؟
درحالی که دست هام روي گوشم بود، به چهره
خونسردش گیج نگاه کردم، لبخند کجی تحویلم داد و
جملش رو اصلاح کرد.
-منظورم لونه زنبود بود. نزدیک من باش!
خیلی سریع بلند شد، با بلند شدنش فاتحه خودم رو
خوندم. مثل جنین تو خودم جمع شدم. صداي تیر و
درکنار ناله افرادي که میتونستم حدس بزنم راحت در
معرض گلوله هاي این چشم عسلی مرموز قرار
میگیرن!
به هرکس یک گلوله ام میزد، کارش تموم بود.
بین تمام سروصداها و نور سالنی که هی قطع وصل
میشد، بوي باروت بینیم رو آزار میداد.
گلوم میسوخت. احساس میکردم الانهاست که از ترس
قبض روح بشم!
-من وسط این بدبختی چیکار میکنم!
تمام وسایل روي میز پخش زمین شده بود و ناخواسته
دستم تو ظرف ژله آلبالو فرو رفت.
دوباره کنارم زانو زد، از پشت کمرش خشاب تازه اي
دراورد.
از ترس به سکسکه افتادم.
-ب..با..زم..هستن؟
دربرابر لحن تحلیل رفته ام، بدون واکنش فقط نگاهم
کرد. از اون نگاه هاي خاص، به مردمک هاي لرزونم که آب دورش رو گرفته و هر ازگاهی چند قطره ازش
به صورت نامتعادل سر ریز میشد.
نگاهش ثانیه اي به بالاي سرم افتاد. بازوم رو چنگ زد و
سمت مخالفش من رو کشید و همزمان خودش بلند
شد. لگدي تو شکم مردي که نقاب داشت کوبید.
با اون قد بلند و هیکل درشتش یکی میزد، طرف
میخوابید. طرف از پشت سر با مغز رفت تو صندلی، پایه
صندلی چپه شد و طرفم افتاد.
به دیوار تکیه دادم.
قلبم داشت نم نم تیر میکشید از حجم زیاد ترس و
استرس و هیجان کاذب نفس هام به هین هین افتاده بود.
چشم هام سیاهی رفت، کف دستم رو روي قفسه سینم
گذاشتم.
سعی کردم بین تمام این شلوغی و ازدهام نفس بکشم.
-حالت خوبه؟
کنارم زانو زد. نمیتونستم سرم رو بالا بیارم، تازه درد
فجیحی تو گردنم، کمرم و باسنم درحال اعلام حضور
کردن بودن.
دو طرف شونم رو گرفت، بدنم رو صاف به دیوار تکیه
داد.
با این حرکتش مجبورم کرد سرم رو بلند کنم و به

1401/06/06 22:33

نگاه
زرد رنگش که برق میزد توجه کنم.
دونه هاي درشت عرق از پیشونیش پایین میریخت.

1401/06/06 22:33

-اخرش اسمتو بهم نگفتی.
-
تواین...شرا..رایط..ا..اسم..م..م..می..خ..خواي...چ..چی..
کار؟
به لحن صدام که شبیه آدم هاي لکنت دار، شده
خندید.
دهن باز کرد حرفی بزنه که فریاد کارن از انتهاي سالن
هوش و حواسم رو سرجاش اورد.
-مرتیکه خر، تو گوه خوردي تنهاش گذاشتی. تو گوه
خوردي اومدي دنبال من! به خدا همتونو باهم زنده به
گور میکنم! پیداش کنید، خار تو دستش رفته باشه خشتکتونو درمیارم.
نعره هاش هر ثانیه بلند تر میشد و انگار هنوز من رو
ندیده.
تمام سلول هاي سرم از صداي گلوله ها تیر میکشید.
انگار اون تیرها تو مخم من فرو رفته و مدام از یک
جهت به جهت دیگه میره و مثل میخ مخم رو سوراخ
میکنه.
- واقعا درمیاره!؟
نگاه بی حالم رو به فیس مردونهاش انداختم. لب هاي
گوشتی خشک شدش رو بهم فشرد. موهاش بهم ریخته و خاکی بود.
آب گلوم رو به سختی قورت دادم و با لحن بی حسی
گفتم:
-درمیاره!
با این حرفم چشم هاش گرد شد و خنده هاش کش
اومد.
بابدبختی دستم رو زیر تنم کشیدم. نگاهش روي ریز
حرکات بدنم میچرخید.
صدام میلرزید بی انرژي نفسی چاق کردم و قبل اینکه محافظش رو بکشه داد زدم.
-کارن!
چند ثانیه سکوت شد. صداي قدم هاي تندش تو سالن
پیچید. این مرد مرموز، این چشم عسلی براق بلند شد و
دست به سینه به کارن و افرادش خیره شد.
نگاه خستم رو بالا اوردم، به سختی سعی کردم بلند شم.
دیدن چشم هاي طوسی کارن من رو بیشتر از ادم هایی
که میخواستن من رو بکشن، میترسوند.
درحالی که کلتی مشابه این مرد غریبه دستش بود
سمتم اومد، نیم خیز بودم که دستش زیر کمرم نشست.
بدنم رو صاف کرد.
به چشم هاي بی رمق و بی حالم نگاه دقیقی انداخت.
-تیر خوردي؟
دربرابر لحن خشن و عصبیش، سعی کردم ازش فاصله
بگیرم و صاف وایسم ولی پاهام میلرزید.
نگاه شاکی به اون مرد انداخت. قبل اینکه عربده بکشه
با حرص به سینش کوبیدم و به سختی لب زدم.
-جونمو..نجات..داد...ا..ازش..ت..تش...تشکر کن!
با فکی منقبض شده نگاهش رو ازم گرفت. میدونستم
قدر نشناسه!
جوري که شاکی طرفو نگاه میکرد ترسیدم الان،
پاچهاش رو بگیره.

1401/06/06 22:34

#پارت_23
"یاسمن"
از جاش بلند شد، آب از سروصورتش نم نم پایین میریخت و بالاي لباسش خیس شده بود. آب گلوم رو قورت دادم، از دیدن سرخی نگاهش که یک تیکه تیله طوسی رنگ داخلش شناور بود و حجم زیادي از خشم رو بروز میداد، نفسم بیشتر از قبل شتاب گرفت.
جلو اومد، عقب نرفتم! از کارم پشیمون نبودم، من نمیخواستم باهام این طوري صحبت کنه. مثل یک زیردست حرف گوش کن! مثل یک شی بی ارزش!
از این ذهنیت مسخرش که فکر میکرد صاحب منه
متنفر بودم.
با نفس هاي تند و اخم هاي غلیظ سمتم یورش آورد. از
وحشی بودنش با خبر بودم و بدون واکنش ایستادم.
از روي شالم، موهاي جمع شدم رو چنگ زد.
درد تو نقطه پس کلم پخش شد ولی سرتقانه بهش زل
زدم و اجازه ندادم متوجه دردِ نگاهم بشه.
صاف ایستاد، من رو به سمت خودش کشید. سرم رو
عقب برد و توي صورتم مثل یک حیوون درنده غرید.
-میبینم وحشی شدي، از کی تاحالا هار شدي؟
از برخورد نفس هاي داغش به پوست سردم چشم بستم.
از لمس تنم، از حس کردن گرماي تنش متنفرم!
تقلا کردم. دست هاي مشت شدم رو روي سینش
چسبوندم و سعی کردم از خودم جداش کنم.
به تقلام خندید، دستش از موهام جدا شد و تو یک
حرکت حلقه دستش دور گردنم پیچید و چنان
استخونم رو فشار داد که احساس کردم مفصل هام
درحال خرد شدن هستن.
از درد صورتم جمع شد ولی صداي نالهام رو بلند
نکردم!
وقتی مقاومتم رو دید، لبخند خبیثی زد، با پشت انگشت سبابه گونم رو نوازش کرد.
-به خاطر گوهی که خوردي معذرت خواهی کن وگرنه
استخون گردنتو میشکنم.
از حرص لب هام رو بهم فشار دادم، وقتی اخم بین
ابروهام رو دید فشار رو بیشتر کرد، ستون فقراتمم کم
کم تیر کشید.
از درد زیاد پاهام سست شد، حریر اشک تو چشم هام
حلقه زد و کارن با لذت به زجر کشیدنم نگاه میکرد.
-زودباش یاس، واقعا دلم نمیخواد گردنت زیر دستم
شکسته بشه.
با تکون خوردن انگشتش نتونستم جلوي خودم رو
بگیرم و ناله اي تو گلو کردم که بی هوا روي صورتم
خم شد. تو سانتی متري از صورتم درد کشیدنم رو نظاره کرد. نگاه داغش سر خورد و به لب هاي ترك
خوردم رسید.
پرهوس لب هاي داغش رو روي لب هام گذاشت،
احساسی فراتر از نفرت بهم دست داد.
خیلی نرم لبم رو بوسید، جوري گردنم اسیرانگشت
هاش بود که نتونستم تقلا کنم و محکم شدم به بوسیده
شدن!
نفس هاي پرخشمش آروم شد. لبخند روي لبش
نشست و رایحه تنم رو عمیق و پر نیاز بو کشید.
-بوي بدنت فوق العادهست.
کمی صورتش رو فاصله داد و با حس پیروزي نجوا کرد.
-گربه کوچولو نمیخواي پنجول بکشی؟ به خاطر این
طعم خوب لبت از گندي که زدي میگذرم!
با نفرت به صورتش خیره شدم و بدون توجه به قلب
تپندم

1401/06/06 22:32

و دردي که تو ناحیه فرق سرم میپیچید گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره.
فشار دستش رو کم و بی هوا ولم کرد. از رها شدن
ناگهانیم نتونستم رو پاهام ثابت باشم. به حدي استخونم
تیر میکشید که پیش خودم فکر کردم شاید شکسته!
دست هاي یخ کردم رو به پوستِ داغ گردنم کشیدم.
چشم بستم که کارن کنار پنجره جاي منم نفس کشید.
روي نرده ها خم شد، نگاه پر حرصی بهم انداخت. و بی
هوا لگدي به درِ شیشه اي کوبید.

1401/06/06 22:32

شیشه از پایین شکست و تیکه هاي خرد شدش روي
زمین پخش شد و صداي شکستن شیشه مثل شکستن
استخون گردنم، تو مغزم پیچید.
-چرا با اعصابم بازي میکنی؟ حتما باید بزنم شل و پلت
کنم که جلوي اون زبون بی صاحابتو بگیري؟
با فریادش، نگاهم رو از چهره سرخ شدش گرفتم،
مردك مریض!
-کی میخواي آدم شی یاسمن؟
بالاي سرم طلبکارانه برگشت، انگشتایی که احساس
میکردم دلش میخواد تو صورتم خالیش کنه رو مشت
کرد و فریاد کشید.
-من بهت لطف کردم که الان زنده اي، لطف کردم که
پدربزرگت زندست. چرا کوري؟
سرم رو به سختی بلند کردم و داد زدم.
-من با دخترایی که هرشب زیرخوابت میشن فرق دارم.
منو با اونا مقایسه نکن، اگه اونا عاشق چشم و ابروي تو
هستن من حالم ازت بهم میخوره!
دربرابر فریادم و نگاه پر از بغضم زانو زد. به جاي اینکه
از حرف هام حساب ببره و اهمیت بده، روي زانوي
راستش خم شد. به زخم گردنم که به خاطر کج شدن
شالم مشخص بود خیره شد و پر خشم گفت: هیچ وقت تورو با هرزه هاي چند ساعتم مقایسه
نکردم. تو شبیه اونا نیستی. همین ناب بودنت باعث
شده دربرابرت کوتاه بیام.
نیشخند صدا داري بهش زدم. این الان کوتاه اومده؟
خدایی به چی میگه کوتاه اومدن؟
اصلا میفهمه من چی میگم!؟
اگر ناب بودن به معنی اسارته، لعنت به این ناب بودن!
لعنت به من و عشق دیوانه کننده کارن که وقتی پاي
دوست داشتنم وسط میاد حتی به خودمم رحم نمیکنه.
اي کاش عشقش واقعا بوي عشق میداد، ولی بوي
فاضلاب میده!
-تو آدم نیستی. حتی زبون آدمم نمیفهمی.
-راست میگی نیستم.
چونم رو تو مشتش گرفت، فشار بدي به فکم اورد و
همزمان غرید.
-این گرگ وحشیو بیدار نکن کره خر، نزار رو همین
تخت تن و بدنتو پاره کنم.

1401/06/06 22:32

#پارت_24
همون فشار کوچیک باعث شد گردنم پیش از پیش درد بگیره. از درد فجیحش کنترل اشک هاي سرتق و حرف گوش نکنم رو از دست دادم و یکیشون لجوجانه از کنار چشمم فرار کرد و روي شلوارم افتاد.
نگاه خشمگین و طغیانگر کارن، انقدر داغ و سوزان بود
که وجودم رو ذره ذره آب میکرد. با حسی بد و دردي
که داشت جونم رو به لبم میرسوند، لب زدم.
-ولم...ك..کن.
با مکث طولانی دستش از دور چونم جدا شد. با اخم
هاي وحشتناك وجودِ زمین افتادم رو نگاه کرد. عقب
کشید و قبل اینکه بازم بخواد سرم هوار بشه، به صندلی
جلوي میزش چنگ زدم.
با تکون خوردن سرم، گردنم به مرز انفجار رسید. لبم
رو به دندون گرفتم، بی توجه به نگاه خیره کارن و
نفس هاي پرشتابش، صاف ایستادم. نمیخواستم وخامت
حالم رو ببینه. نمیخواستم جلوش ثانیه اي ضعیف باشم.
صاف ایستادم، پاهام درد می کرد ولی بدون لنگ زدن
سمت در اتاق قدم برداشتم.
-فردا ساعت هشت ماشین میفرستم دنبالت...
با کمی مکث، بدون جواب دادن از اتاق شوم و پر از
حس هاي مسخرش که هربار من رو تو خودش میبلعید
و سعی در خفه کردنم داشت، خارج شدم. پله هارو
پایین اومدم.
وقتی سوار ماشین شدم و از عمارتش بیرون زدم، از
دردِ گردنم اشکم چکید.
یک جوري تیر میکشید انگار یکی با بیل روش کوبیده!
نمیدونم تا خونه چه طور رانندگی کردنم، با هر دست انداز و پیچ وقتی که گردنم تکون میخورد دلم
میخواست جیغ بکشم.
ماشین رو جلوي اپارتمان چهار طبقه، با نماي مرمري
سفید پارك کردم.
کلیدهام رو برداشتم و همون طور که زیر لب به خودم و
جدوابادم به خاطر دیدن کارن فحش میدادم، داخل شدم. تو این آپارتمان هیچ *** نبود، فقط من بودم. سه طبقه پایینی رو کارن خریده بود و قصدهم نداشت اجاره بده.
هرجاي زندگیم رو نگاه میکردم ردپاي منحوسش مشخص بود.
سوار آسانسور شدم. مقصد طبقه چهارم رو انتخاب
کردم. به چهره بی رنگ و کدر شدم از داخل آینه زل
زدم.
شالم عقب رفته بود و از همین زاویه میتونستم رد
انگشت هاي کارن رو که مثل زخم گردنم، نقش و نگار
عجیب داشت ببینم.
بغضم هر لحظه با یادآوري لحنش و بوسیدنش به مرز
انفجار نزدیک میشد، حیف به خودم قول دادم گریه
نکنم.
به لب هاي خشک شدم با حرص و تنفر دست کشیدم.
از اینکه طعم لب هام رو خوب میدونست از خودم چندشم شد!

1401/06/06 22:32

با ایستادن آسانسور، درحالی که دستم رو به پوست
گردنم چسبوندم، وارد خونه شدم.
بوي قرمه سبزي کل خونه رو برداشته بود و من عجیب
دلم هوس قرمه سبزي هاي مامانم رو کرده.
اگه زنده بودن، کارم به اینجا نمیکشید. کتونی هاي
سفیدم رو جلوي در دراوردم و با حالی خراب روي مبل
راحتی، جلوي تلوزیون فرو رفتم. نگاه دلارام از
آشپزخونه با دیدن سرو وضع آشفتم نگران شد.
کوسن دایره اي شکل کنارم رو برداشتم و زیر گردنم
قرار دادم و چشم بستم.
-یا خدا خانم جان چیشده؟ تصادف کردید؟
-آره تصادف کردم، یه گاو وحشی تو خیابون بهم
کوبید.
حتی از پشت سیاهی چشم هام هم متوجه تعجب
نگاهش شدم. پوف کلافه اي کشیدم و با لحن گرفته اي
که یک کیسه کوچیک بغض با خودش حمل می کرد،
گفتم:
-میشه برام کرم پیروکسیکام و دیکلوفناك بیاري؟ یه
چاییام دم کن. توش گل محمدي و گلاب بریز.
-گردنتون درد میکنه خانم جان؟ میخواین براتون
ماساژ بدم؟
اگر چشم باز میکردم، اشک از مردمک هام فرو
میریخت. به سختی با دست بهش اشاره کردم و گفتم: -نیازي نیست، خودم میزنم. فقط چایی بهم بده!
-چشم، فقط خانم جان واستون یه بسته اومده.
از شنیدن اسم بسته کفري لب باز کردم.
-بندازش سطل آشغالی!
خندید، یکم مکث کرد. با دست زیر چشمم رو لمس
کردم و آروم پلک هام رو باز کردم که گفت:
-از طرف دوستتون ارسال شده. ساراخانم!
از شنیدن اسم سارا ناخواسته لبخندي بین تمام غم هاي
دلم زدم.
-چی فرستاده دلی؟
دست هاي خیسش رو با تونیک بلند و سفیدش پاك
کرد. چهرهش درهم شد و با حالت چندشی گفت: -از این خرگوش فسقلیها واستون فرستاده. البته فکر
کنم توش موشم بود! والا من دل ندارم به جک و
جونوراتون دست بزنم باهمون قفس و وسایل گذاشتم
تو اتاقتون درم بستم!
لبخندي به پهناي صورتم زدم، براي لحظاتی درد یادم
رفت و با اشتیاق از جام بلند شدم.
-تو شکمش جا نمیشی دلی، چرا انقدر از حیون
میترسی!
با وسواس از در اتاقم فاصله گرفت و حینی که سمت
آشپزخونه میرفت تا دل و روده جعبه کمک هاي اولیه
رو بیرون بریزه، بلند گفت:
-از بچگی خوشم نمیاومد خانم جان! چندشم میشه.
بی توجه به غر زدن هاش، وارد اتاق شدم. با دیدن
قفس کوچیکی که فقط دورش رو نایلون پیچ کرده بودن و سقفش باز بود، نفسی تازه کردم و نشستم.
پاکت نامه سارا کنار قفس بود که درشت و با دست خط قشنگش انگلیسی نوشته بود.﴿yasaman For﴾
لبخندم پهناورتر شد، از بالاي قفس به خرگوش و همستر کوچیکی که کنار هم خواب بودن زل زدم. نیشم
شل شد، لامصب میدونست با چی خوشحالم کنه!

1401/06/06 22:33

#پارت_25

-خوشگل شدي دیوث، رفتی آرایشگاه؟
پایین مانتو مجلسی سفید رنگم رو گرفت، دستی به گیپور هاي مشکیِ طرح رز روش کشید و با لحن
خماري گفت: -میگن طرف خوش اندام باشه گونیام بپوشه بهش میاد.
این چیه تنت کردي، مگه واست لباس نخرید؟
به پشتی صندلی تکیه دادم، گردنم حتی با وجود ماساژ و قرص و حموم بهتر نشد و کل شب رو از خواب محرومم کرد.
بی اهمیت به مهیار که درست جلوي نگاه خیره کارن باهام فک میزد، لیوان آبم رو به لب هام نزدیک کردم.
-لباس کارن مناسب نبود، انداختمش دور.
از شنیدن حرفم اخم هاش درهم شد، به کت و شلوار
آرمانی طوسی رنگش نگاه کردم. دگمه هاي اول
پیراهنِ ست لباسش باز بود و زنجیر کلفت طلایی
رنگش رو به رخم می کشید.
-یعنی اگه من جاي کارن بودم به حدي میزدمت صداي
سگ بدي. اخه دختر چی برات کم گذاشته که یه ماچم
ازش دریغ میکنی؟ مُرد اون دورانی که دختره افتاب
مهتاب ندیده بود. بابا یکم به روز باش، الان دخترا
جونشونو بابت یه پسر جنتلمن میدن.
نگاهم رو از مهمون هاي کم سالن که درحال گفت و گو
بودن و شامپاین کوفت میکردن، به چهره کنجکاو و مرموز مهیار انداختم. از وقتی منو رسونده یک کله
داشت حرف میزد.
زیر نگاه هاي گاه بی گاه کارن که تو صدر مهمون ها، با
اون ژست مغرورانه و اخم هاي درهم و چشم هاي
وحشی طوسیش نشسته بود، سمت مهیار چرخید. بدنم
رو سمت جلو کشیدم. روي میز دست هام رو توهم
قلاب کردم و با لحن تمسخرامیزي گفتم:
-مهیار یه پیشنهاد بهت بدم؟
با سرخوشی به خدمتکاري که تا خشتک براش خم شده
بود، اشاره کرد یک بطري جدید براش بیاره.
-بگو قناري!
زبونم رو به سقف دهنم چسبوندم، چشم هام رو خمار
کردم که ثانیه اي مبهوت به خط چشمم خیره شد.
-تو که انقدر کارنو خوب میشناسی و ازش تعریف
میکنی. چرا نمیري باهاش بخوابی؟
نگاه مبهوتش با تحلیل حرف هام گرد و متعجب شد.
خودم رو عقب کشیدم و با حرص از زیر صندلی به پاش
کوبیدم.
-پاشو برو به جا دیگه بشین. چقدر رو اعصابی! از وقتی
اومدم یه کله داري چرت و پرت میگی. دو کلمه دیگه
حرف بزنی از مهمونی میذارم میرم، به کارنم میگم تو
باعثشی.
ابروهاش بالا پرید.

1401/06/06 22:33

-تو ادب نداري؟
نوچی زیر لب گفتم و سري به معنی نه تکون دادم.
-خیلی وقته پیش فهمیدم با گرگ جماعت بخوام
سروکله بزنم باید ادبو ببوسم بزارم کنار!
خندید.
-چرا انقدر از ما متنفري؟
نگاهم رو تنگ کردم.
-چون واقعا نفرتانگیزید. همتون! چه اون سردسته
خرتون باشه چه سگ هاي زیر دستش.
چشم هاش از لحن تندم گرد شد. انگار فهمید از دنده
چپ بلند شدم. دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
-باشه رم نکن. بیا کادوتو بدم گم شم برم. دو دقیقه
دیگه اینجا بشینم پارم میکنی.
از جیب کتش یک جعبه مخملی نقره اي با پاپیون قرمز
جلوم گذاشت.
-چیه؟
-بازش کن، کارن گفت بهت بدم.
نگاهم رو از چشم هاي براق مهیار به کارن انداختم.
دختري با موهاي بلوند و تاپ و شلوارك لی تقریبا تو
حلقش بود ولی نگاه کارن روي من میچرخید. به
دستش نگاه کردم که چه طور جامش رو محکم فشار
میداد و منتظر بود.
آب گلوم رو قورت دادم، واقعا دلم جنگ و جدال جدید
نمیخواست. ترجیح میدم دور و اطرافش نباشم. جعبه
رو بدون اینکه بازش کنم تو کیفم چپوندم.
-کادوتم دادي، حالا پاشو برو.
با ورود چند مرد از در ورودي از جاش بلند شد و کتش
رو صاف کرد.
بی اهمیت بهش به صندلیم تکیه زدم.
-حواستون به خانم باشه! چشم ازش برندارید، اگه
اتفاقی افتاد به من زنگ بزنید.
-چشم آقا مهیار.
-یاسمن، از جات تکون نمیخوري تا کارن بیاد دنبالت.
نگاه خستم رو بالا آوردم، شخصی درست از نیم رخ بهم
خیره بود. نگاه سنگینش رو احساس می کردم. به مهیار
چشم غره اي رفتم و گفتم:
-اینجام زندانیم؟ حتما باید چهارتا گردن کلفت بالاسرم
بزاري؟
کف دستش رو روي میز گذاشت. روي صورتم خم شد
با اخم و جدیت صداش رو پایین اورد و لب زد.
-اینا براي محافظت از تو اینجان. میدونم خوشت نمیاد
ولی کارن میخواد مراقبت باشه.
نگاه گرم و سنگین اون مرد که هنوز نتونسته بودم
بچرخم و نگاهش کنم، روي صورتم قفل شده بود. اي
کاش یکی من رو دربرابر کارن محافظت میکرد.
با رفتن مهیار، چهارتا بادیگاردش دور میزي که نشسته
بودم رو گرفتن و من فرصت کردم به شخصی که چند دقیقه اي مات زده جلوي در ورودي بهم خیره شده
توجه کنم.
یک نگاه عسلی، یک نگاه گرم مثل خورشید. رنگ
چشم هاش اولین چیزي بود که باعث شد توجهام بهش
جلب بشه.
درست جلوي در ورودي همراه سه مرد هیکلی ایستاده
بود.
چهره جدي و مردونه اي داشت و با حیرت نگاهم
میکرد. حتی یک ثانیه به ذهنم نمیرسید که این چشم
عسلی براق واسه چی داره این طور با دلتنگی و حیرت
نگاهم میکنه!

1401/06/06 22:33