The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_17

دلم نمیخواست چیزي غیر چشم ازش بشنوم. دلم سکوت میخواست، سکوتی به رنگ صورتی و گلبهی و یک یاسمن مطیع که بهم زل بزنه و بگه "چشم".
اره، بگه چشم و سر خم کنه و وقتی بهش هدیه میدم، رد نکنه.
وقتی بهش دست میزنم فرار نکنه و عقب نکشه. یک دنیاي صورتی میخوام، با میله هاي صورتی، یک تخت دو نفره و زنجیر بلند که دور گردنش چفت شده. مطیع منه! ماله منه! همون طور که اموال خاندانش مال من شد، اونم مال منه.
گرمم بود، تصور بدنش، گرماي دست هاش، اون نگاه خجالت زده و سر به زیرش از من یک گرگ دریده میساخت که هر جمعه دلش، هوس دریدن تن و بدن این دختر کوچولو رو کرده.
دستی به شقیقه هام کشیدم، ساعت نزدیک دوازده شب بود و احتمالا الان رو تخت خوابش خواب بود.
معمولا زود میخوابید یا شاید من فکر میکردم زود میخوابه. گوشیم رو از کنار میزم برداشتم. تعداد گزارشات افرادم از مکان هاي مختلف سربه فلک کشیده ولی امشب برام مهم نبود.
امشب شبیه که دوست داشتم تا خود صبح، به دنیاي صورتی یاس که داخلش جایی نداشتم، فکر کنم. بدون توجه به پیام هام، وارد صفحه تلگرامش شدم. آنلاین نبود.
به عکس پروانه روي پروفایلش نگاه کردم. هیچ وقت عکسش رو عوض نمیکرد.
با صداي تقه در نگاه قرمز شدم رو بالا آوردم. دختري که مهیار برام فرستاده زیبا بود. حتی از این فاصله و نور کم چشم هاي قهوه ایش رو میخواستم.
-سلام، آقا. اجازه هست بیام داخل؟
نگاهم رو از صفحه چت خالی گرفتم. دگمه کنار گوشیم رو فشار دادم و صفحه قفل شدش رو روي میز گذاشتم.
-بیا تو. درم پشت سرت قفل کن.
لبخند ملیحی زد. رژ قرمزش لب هاش رو قلوه اي تر نشون میداد. هیکلش تو اون تاپ دو بند مشکی و شلوارك کوتاه که به زحمت تا پایین برجستگی باسنش میرسید، کاملا در معرض دیدم بود.
درو قفل کرد. موهاي مشکیش بلند بود ولی نه به اندازه موهاي یاسمن! از روي تخت بلند شدم. از دیدن کفش هاي پاشنه بلندش اخم کردم.
-کفشاتو دربیار.
اطاعت کرد، با دراوردن کفش هاش قدش به چونم رسید. یاسمن کوچولو تر بود... -آقا...
جلو رفتم.
-هیش! صدات درنیاد. مهیار گفته من چی دوست دارم؟
توجیح شدي یا نه!؟
سرش رو پایین انداخت. موهاي مشکی پخش و پلا شدش، داشت نم نم وسوسم میکرد. -بله، آقا!
لبخندي کنج لبم نشست. سینه به سینش ایستادم. عطر زنانه و ملایمش رو بو کشیدم. گرگ درونم زوزه میکشید و طلبِ جسم این موجود ظریف رو میکرد. دستم رو به گردنش کشیدم. استخون ترقوه اش رو رد کردم. به شونه هاي برهنه و پشت گردنش رسیدم.
اسمت چیه؟ -ژینوس آقا.
سري تکون دادم. پنجه هام رو لاي موهاش فرو بردم و چنگی به خرمن مشکی موهاش زدم. نم نم جلوتر کشیدمش.

1401/06/05 12:49

به سینم چسبید. روي لب هام خم شد و با کمی مکث بوسه اي روي لب هاي داغم زد. -اجازه میدید شروع کنم؟
نگاهم روي مردمک هاي قهوه ایش خمار شد. دستم رو زیر چونش کشیدم.لبخندش هر ثانیه پر رنگ تر میشد. دست هاش رو روي کف دستش رو روي قفسه سینم به حرکت دراورد.
با مهارت دورانی چرخوند و پایین رفت و به شکمم رسید.
عقب عقب بردتم و روي تخت درازم کرد. چشم بستم و اجازه دادم این دخترك کاربلد ذهنم رو از دنیاي صورتی که داشت خفهام میکرد نجات بده!
روي لب هام خم شد، ملایم میبوسید و همزمان پاهاي برهنش رو دو طرف پهلوهام گذاشت.
دست هاش از کنار گردنم پایین میرفت، سینم رو لمس میکرد و با زیپ شلوارم ور میرفت.
دستم رو بالا اوردم و گردنش رو از پشت سر گرفتم. -لبهاتو میخوام!
پر نیاز خندید و سري به معنی چشم خم کرد.تنش رو بالا کشید، همزمان بالشتی زیرسرم گذاشت.

1401/06/05 12:49

با انگشت هاي داغش و سینه اي که به شدت تو شهوت میسوخت، دو طرف صورتم رو قاب کرد.
لب هام رو به بازي گرفت، بوسید. لب هاش بوي توت فرنگی میداد. بوي یک مرد دیگه میداد. بوي هزاران رابطه قبل من رو میداد. یک دختر دست نخورده نبود.
یک دختر اکبند و نابلد نبود. یک زن بود، مثل تمام زنایی که بعد دیدن یاسمن تو تختم تشریف میاورد.
از حرکات ماهرانش خمار شدم.
با بی قراري دست هاش چرخید و سگک کمربندم رو تو دست گرفت.لاي چشم هام رو باز کردم. بدنم عرق کرده بود، قفسه
سینه ژینوس داشت از جاش درمیاومد. من هنوز کاري نکرده بودم. قبل اینکه شلوارم رو پایین بکشه به حریص بودنش اخم کردم. -قراره طوري‌ باشه که من میخوام!
به وضوح دیدم که تو ذوقش خورد. دست هاش از حرکت ایستاد. از روي تخت بلند شدم. شونه هاش رو گرفتم و طاق باز خوابوندمش.
-دست ها بالاي سرت!
میدونست، مهیار روشنش کرده! لبخندي پر از لوندي زد. کمرش رو چرخوند و صاف روي تخت خوابید. دستبندهاي چرمم رو از داخل کشو برداشتم.
مچ دست هاش رو به زنجیر کشیدم و به میله بالاي تختم محکم کردم.
خرسند و راضی خندید. بی طاقت کمرش رو تکون میداد و آه میکشید.

1401/06/05 12:49

#پارت_18
انگشت اشارم رو روي لب زیرینش کشیدم.
چونش رو بین انگشت هام فشردم و روي نیم تنش خم شدم.
-بهم بگو چی میخواي!دستم از چونش جدا شد، با انگشت گلوش رو لمس
کردم. اب گلوش رو قورت داد. سیب گلوش زیر انگشتم تکون میخورد.
سرش رو به چپ متمایل کرد. پایین تر رفتم، از روي لباسش خط وسط سینش رو دست کشیدم. پاهاش بی
قرار روي تخت تکون میخورد.
زود بود واسه خلاصی، زود بود واسه رسیدن به خواسته این بره رام!
دلم بره چموشم رو میخواست.
-چشم هاتو باز کن ژینوس!
قهوه اي نگاهش تو دریاي خون شناور بود. آتش هوس درون بدنش پیچ و تاب میخورد و گر میگرفت. این نگاه معصوم نبود، این چشم ها شبیه یاسمنم نبود.
عصبانی و پراشتعال دستم رو به نافش رسوندم. چنگی به برهنگی شکمش که در اثر بالا رفتن لباسش، تا حدي معلوم بود زدم. تکون خورد. -آقا لطفا!
خنده ام گرفت. پر نیاز خودش رو زیر دستم تکون میداد. بلند شدم. قیچی برداشتم و از پایین لباس هاش رو پاره کردم.
حتی واسه قیچی شدن لباس هاش هم آه میکشید. به بدن بی نقصش که به خاطر لوسیون هاي مختلف برق میزد نگاه کردم.
-بگو چی میخواي ژینوس؟
مچ پاهاش رو محکم گرفتم، طوي که ثابت باشه و کم تکون بخوره! روي رونش خم شدم نفس هاي داغم رو روي پوستش فوت کردم. چندبار بوسیدم و وسطش گاز ریزي گرفتم.
از خود بی خود شده بود. با چند حرکت از طرف من بی طاقت و رام، مثل موم تو دست هام بود.
-آقا شمارو میخوام. لطفا...بیاین، هرکاري میخواین باهام بکنید لطفا...
بازم به پیچ و تاب بدن سفیدش که کمی به برنزه ها میخورد خیره شدم. امشب از اون شب هاست که دلم میخواست صداي جیغ این دختر کل خونهام رو پر کنه!
پیراهنم رو دراوردم. از قصد به کندي دگمه هام رو باز کردم. نگاه خمارش روي حرکات دست هام بود.
با نگاهش و گاهی زیر لب فریاد میزد و مایل بود سنگینی تن من، روي تن خودش باشه!زانوم رو بین پاهاش جا دادم و روي بالاتنش خیمه زدم. سرش رو بلند کرد کامی از لب هام گرفت.
صداي جیرجیر تختم از تقلاهاش کم کم داشت بلند میشد. از کم طاقتیش حرصم گرفت، بدون اینکه بهش فرصت بدم تحلیل کنه، با خشم گلوش رو گاز گرفتم.
انقدر محکم دندون هام رو تو پوستش فرو بردم که جیغ بلندي کشید.
-ولم کن! روانی وحشی! چی کار میکنی؟ آي...کمک!
دستم رو جلوي دهنش گذاشتم، پاهاش رو تکون داد، تقلاهاش زیر تنم لذت بخش بود. دلم میخواست تا صبح تقلا کنه.

1401/06/05 12:50

وقتی از گاز گرفتن گلو و گردن سفیدش سیر شدم .پایین تر رفتم، شونه اش رو زبون کشیدم و گازي از استخون هاش گرفتم. جیغ هاي بلندش زیر دستم به فریاد و ضجه تبدیل شد.
با حس شوري خون تو دهنم، عقب کشیدم روي پایین تنش نشستم.
خونی که از کنار گردنش جاري شده بود روي تختم لکه هاي سرخ به جا میذاشت.
دستی دور دهنم کشیدم، پوستش قرمز شده بود. نفس نفس میزد و احتمالا از سوزش زیاد گردنش اشک تو چشم هاش جمع شده بود.
با لبخند به صورت سفید شدش و لب هاي ترك خوردش نگاه کردم و گفتم:
-بازم سر حرفت هستی؟ میخواي هر کاري دلم خواست با جسمت بکنم؟
نگاه نفرت باري بهم انداخت. انگار مهیار راجب این بخش درندگیم چیزي بهش نگفته بود.
-میخوام برم! بازم کن. من دیگه این خراب شده نمیام.
تو..تو...
خندم گرفت. دخترك هرزه! چه زود جا خالی میکرد. قبل اینکه ردیف فحش هاش کامل بشه دستم رو به بند لباس زیرش گرفتم.
-کارت دارم کوچولو. هنوز راضی نشدم!
با ترس نگاهم کرد. مردمک هاش لرزید، چقدر از ترس نگاهش لذت میبردم!
**
اخرین ضربه رو هم بهش زدم که از درد زیاد پاهاش رو تو شکمش مچاله کرد. با رضایت تمام، از روش بلند شدم و حوله تن پوشم رو برداشتم و بدون توجه به ناله هاي پر از دردش سمت حموم رفتم که صداش دراومد. -بیا بازم کن!
خندم گرفت، بالاسرش برگشتم. به تن کبود و زخمیش نگاه پرلذتی انداختم.
-این طوري واقعا قابل تحمل تري.
با نفرت نگاهم کرد. -تو یه حیوونی!
خونسرد دست بردم سمت موهاي آشفتش، چنان از ریشه موهاش رو کشیدم که جیغ دلخراشی کشید و بلند زیر گریه زد.
-جرات داري یه بار دیگه تکرار کن.
از درد لبش رو گاز گرفت.
با طولانی شدن سکوتش، سرش رو به تاجی تخت کوبیدم. از درد زیاد چشم هاش روي هم افتاد. داد زدم.
-بفهم باکی حرف میزنی. یه بار دیگه زیر گوشم زر زر کنی نگهبانامو میفرستم بالاسرت و چنان بلایی به روزگارت میارم که از زن بودنت شرمت بگیره!
می لرزید. لب هام رو به لاله گوشش چسبوندم و گفتم:
-شنیدي چی گفتم؟
-بله آقا! فهمیدم.
نگاهم آروم گرفت. خشم درونم کوتاه اومد. انگشتم رو روي زخم روي سینش که هنوز خون تازه روش خودنمایی می کرد کشیدم که تو خودش جمع شد.
-خوبه، با شماها باید همین طوري حرف زد.
موهاش رو ول کردم. دست هاش رو باز کردم. حینی که سمت حموم میرفتم غریدم.
-وقتی اومدم بیرون لشت رو تختم نباشه! گمشو بیرون.

1401/06/05 12:50

#پارت_19

-من..من لباس ندارم!
جلوي در حموم ایستادم. نگاهم روي زخم هاش و کبودي هاش چرخید. هنوزم مزهاش زیر دندونم بود.
به یاداوردن تقلاهاش زیر دستم، التماس و گریه هاش و ناتوانیش براي فرار کردن، وجودم رو سرشار از لذت میکرد.
دستم رو به درگاه در تکیه دادم، درحالی که جسم دردناکش هنوزم روي تختم ولو شده بود ریلکس گفتم: -خیلی ناراحتی لخت برو بیرون، شاید نگهبانام و افرادمم یه فیضی ازت بردن. کلا عادت دارن، پس مونده هاي منو لیس بزنن!
با شنیدن لحن تحقیر امیزم با نفرت چشم گرفت. میدونستم مهیار جمعش میکنه، چون اگه نکنه اتفاق بدي میوفته!
حموم رفتم، یک دوش آب سرد کمی از گر گرفتگی وجودم رو کم کرد. قطرات آب از لاي موهام به پایین میریخت و من هر قطره از آب رو گلبهی تصور میکردم. تن سفید یاسمن!
بره چموش من، فراري کوچولو!
وقتی یاد نگاه فراریش میوفتم، وقتی با ناراضیت تمام میاد. وقتی با لحن آروم میگه 《زنگ بزن میام!》
دلم قنج میرفت. هرچی بیشتر فرار میکرد، هرچی بیشتر تقلا میکرد بیشتر تو قفسهاي من زندانی میشد.
دستی دور دهنم و چونه خیسم کشیدم. لمس کوتاه تنش براي من شیرین بود.
ناراضی میاد، نگاهم نمیکنه و خیلی از خبرچینی و افرادي که دور و برش گذاشتم بدش میاد. شبیه مادیان سرکشی میمونه که از دل جنگل گیرم افتاده و قصد نداره رام بشه. منم قصد تصاحب کاملش رو فعلا نداشتم، چون تقلا کردن شکارم سرگرمیه!یاسمن مال من بود، خودش، اموالش، رنگ نگاه
قهوهایش و اون لب هاي قلوهاي صورتی که ازم دریغ میکرد.
-بالاخره توام تسلیم من میشی...
شیر آب رو بستم، بدون خشک کردن موهام حوله رو دور کمرم پیچیدم و بیرون اومدم. اتاق ساکت بود، اثري از هرزه یک ساعتم نیست!
فقط سوتین پاره شده مشکی رنگش زیر تخت جامونده.
لبخند اهانت امیزي به ردپاي به جا مونده ازش روي لب هام نقش بست.
دولاشدم و اون یک وجب پارچه رو برداشتم.
افکار مختلفی توي ذهنم نقش بست، درحالی که ردِ قطرات آب از پشت گردنم روي کمرم پیشروي میکرد.
در کنار برنامه ریزیم براي گرگ جوان و مرموزي که
احتمالا هم سن و سال خودمه و زیادي ساکت و بی
سروصداست، دلم خواست براي یاسمن یک کوچولو
آزار و اذیت درنظر بگیرم.
روي تخت نشستم، گوشیم رو برداشتم و از سایت
مربوط چیزایی که مد نظرم بود رو خریدم.
لبخندم پهناور تر شد وقتی لباس زیر هاي عروسکی و
توري رو تیک میزدم!
-چقدر تو اینا هات بشه این کوچولو!
**
به صندلیم تکیه دادم و نگاهم رو به مرد پخته روبه روم
انداختم. دندون گرد بود، شایدم زیادي جدي!

1401/06/05 12:50

لیست اقلامی که روبه روش گذاشتم رو از بالا تا پایین با دقت خوند و تقریبا دو دقیقه وقت صرف تک به تک اون نوشته ها و تعداد روبه روش کرد.
دو دقیقه زمان برد و من دو دقیقه به صفحه سیاه گوشیم، که انعکاس نور لوستر روش افتاده، خیره شدم.
بسته ها بهش رسیده ولی چرا صداش درنمیاد؟
-خرید نجومی شما واسه این مقدار مواد خوراکی و کنسروي واقعا منو به چالش میکشه.
به سختی نگاه سردم رو به چشم هاي تیز مشکی رنگش انداختم.
-آقاي سَرلک، چیش براتون غیر طبیعیه؟
دست هام رو درهم قلاب کردم. درواقع من نصف مقداري که نیاز داشتم رو بهش دادم.
-شما نسبت به تک تک مشتري هاتون دچار چالش میشید؟
ابروهاي سفیدش بالا پرید. روي میز خم شد و حینی که به نوشته ها نگاه میکرد گفت:
-این تعداد کنسرو و مواد غذایی در کنار دارو و لوسیون هاي زنانه یکم طبیعی نیست.
کاغذ رو تو دستش کمی مچاله کرد، گوشیم لرزید.
نگاهم رو به اسم سیاوش انداختم، بی حوصله قفل صفحه رو زدم تا ویز ویز گوشی رو اعصابم نره.
-احیانا این مقدار تامپون قاعدگی واسه چی نیاز دارید؟
میدونید که این محصول تو ایران تولید نمیشه. اگرم بشه استاندارد نیست! روي میزم کمی خم شدم.
نگاهم رو تنگ کردم، بره من هنوز زنگ نزده و این رو اعصاب آرومم خط میانداخت هر لحظه دوست داشتم شخص روبه روم رو تیکه پاره کنم.
-استاندارد بودن یا نبودنش زیاد برام مهم نیست. مهم اینکه اون چند ساعتی که مشتریام میخوان کفاف بده!
پس برام جورش کن و اگه بازم میخواي سوالاي دري وري بپرسی همین الان از اینجا گمشو بیرون!
نگاهش گیج و متحیر شد و چند ثانیه منگ سرجاش موند. با زنگ خوردن مجدد گوشیم، به صفحهاش نگاه کردم. از دیدن اسم یاسمن ناخواسته حس خوبی بهم دست داد.
-شما چرا انقدر زود جوش میاري؟
گوشی رو بین دست هام گرفتم. با انگشت اشارم اسم لاتینش رو لمس کردم و با اخم رو به آقاي سرلکِ پول پرست لب زدم.
-از آدم هایی که تو کار دیگران سرك میکشند بدم میاد. اگه نمیتونی جلوي فضولی کردنتو بگیري برو بیرون. فروشنده مثل نقل و نبات تو بازار تهران ریخته.
الانم اوضاع کارو کاسبی خرابه.
نگاهم هنوز به اسم یاسمن بود، میخواستم تو ثانیه هاي
آخر جواب بدم.
-نمیتونی یه مشتري دست به نقد مثل من پیدا کنی
جناب!

1401/06/05 12:50

#پارت_20

خواست حرف بزنه که دستم رو به نشانه سکوت جلوي صورتم نگه داشتم و دگمه سبز رنگ اتصال رو لمس کردم.
صداي نفس هاش زودتر از صداي خودش تو گوشم پیچید.
از اینکه تا این حد هیجان وجودش رو زیاد کردم که مجبور شده بعد شیش ماه شماره گوشیم رو از ته بیرون بکشه، حس خوبی بهم دست داد.
-الو؟
لبخندي به لحن ناراحتش زدم.
-اسممو تو گوشیت چی سیو کرده بودي؟ یادت هست؟
سکوت شد. میتونستم تشویش درونش رو حس کنم. مثل یک گرگ نگرانی و حس بدش رو بو بکشم.
-اگه حرفی داري بزن. جلسه ام!
بلافاصله صداي لرزونش پشت خط پخش شد.
-...م..من..ي.یه سوال داشتم. زیاد مزاحمت نمیشم.
خندیدم. یعنی خجالت کشیده؟
با دیدن لباس زیرا یا لباس خواب ها؟ شایدم به خاطر اون لباس دکلته قرمز رنگ!
-بگو!
دربرابر لحن محکم و جدیم وا رفته گفت: -تو واسم چیزي فرستادي؟
پشت به سرلک ایستادم. بی توجه به نگاهش رو به پنجره باز نفسی تازه کردم و ریلکس گفتم: -غیر من *** دیگه ایم هست برات چیزي بفرسته یاس؟
احساس کردم گونه هاش از پشت گوشی گر گرفت.
خوشم میاد! وقتی یادش میارم کسی غیر من براش نمونده.
وقتی غیر من پناهی نداره، وقتی غیر من چاره اي نداره!
با سرخوشی تکرار کردم، تا جوابش حال خوشم رو بیشتر کنه.
-بهم بگو! کسیو داري برات چیزي بفرسته؟ بازم سکوت شد.
همین سکوتش من رو ترغیب میکرد به بیشتر آزار دادنش. به اینکه هر روز و هرساعت یادش بیارم که مال منه!
حتی اگر تو خونه و محله اي دیگه اي زندگی کنه. بعد چند ثانیه با لحنی که حال بدش رو کاملا بروز میداد بی ربط گفت:
-چرا اینارو فرستادي؟
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم. چرخیدم.
سرلک از قیافش رضایت چکه میکرد. احتمالا تا من از صداي ظریف و ناراحت یاس لذت ببرم، پیش خودش دو دوتا چهارتا کرده و مطمئن شده، خیلی بیشتر از تک فروشی گیرش میاد.
-براي مهمونی...
به آنی نفسش قطع شد، قبل اینکه فریاد بزنه با یک جمله حال بدش رو خراب تر کردم.
-الان جلسهام، بیا اینجا صحبت کنیم.

1401/06/05 12:50

گوشی رو قطع کردم و با رضایت روي صندلی چرمم نشستم.
-معامله میشه یا نه؟
دربرابر لحن محکمم سري تکون داد و برگه رو تا کرد.
-تا دو روزه دیگه لوازم آرایشی و بهداشتی که خواستی رو میفرستم. تا آخر هفته کنسرو و دارو هات اماده میشه. فقط پولش...
قبل اینکه با وراجی هاش، به حس خوبم و هیجان قلبم لطمه بزنه، گفتم:
-تا شب تو حسابته. روز خوش!
همون روز خوشی که بهش گفتم به اندازه صدتا گمشو بیرون معنی داشت. با رفتن سرلک دست هام رو پشت گردنم قلاب کردم و چشم هام رو بهم فشار دادم.
مطمئن بودم یاسمن میاد، چون عمرا اون لباس رو بپوشه. واسه دوباره دیدنش همه کار حاضر بودم بکنم.
متاسفانه خودم گفتم یک روز درهفته و الان پشیمونم.
کاش میگفتم هر روز هفته، هرساعت، هر دقیقه، هرثانیه!
نگاهم رو به ساعت شنی روبه روم انداخت. سروتهاش کردم.
-اون میاد! مثل همیشه.
حدود یک ساعت و نیم که گذشت اومد. با ورود ماشینش تو حیاط لبخندي روي لب هام نقش بست.
پشت میزم نشستم. چند دقیقه بعد صداي تق تق کفش هاش تو گوشم پیچید و پشت در اتاقم بود.
به صندلیم تکیه زدم. دست هام رو پشت گردنم بردم.
وقتی در زد و وارد اتاقم شد، از دیدن گونه هاي سرخش و پاکت خرید بزرگی که دستش بود ناخواسته لب هام به خط باریکی کش اومد.
-به به یاسی خانم.
لب هاش رو بهم فشار داد. در اتاق رو بست، شال کرم روي سرش و اون مانتو کرم و شلوار مشکی فوق العاده بهش میاومد. دستم رو جلوي دهنم گرفتم. بازم بانگاهم کل هیکلش رو برانداز کردم و از تصور لمس تنش داغ شدم.
-سلام، جلسهاي که داشتی تموم شد؟
با شنیدن صداي جدي کمی شاکیش نگاهم رو از قفسه سینه که با استفاده از شالش تا حدي زیادي برجستگیش رو پوشونده بود، گرفتم.
-تموم شد.
از روي صندلیم بلند شدم. دست هام رو تو جیب شلوارم فرو بردم و تو دو قدمیش ایستادم.
سرش رو به سختی بلند کرد و نگاه لرزونی با ته مایه نفرت بهم انداخت.
-پشت تلفن انگار کارم داشتی. اتفاقی افتاده؟
اخم غلیظی بین ابروهاي مشکی رنگش نشست. با دست پاکت خرید رو سمتم گرفت و شاکی گفت:
-مگه نگفتی هرچی دوست دارم بپوشم! این چیه فرستادي؟
نگاهم روي لب هاي قلوه ایش چرخ میزد و اصلا حواسم پی لحن شاکی و ناراحتش نبود.
-مگه لباسه چشه؟
حالت نگاهش غمگین و دلخور شد و من هنوزم نگاهم میخ لب هاش بود. لب هایی که نه رژ داشت و نه برق لب ولی عجیب برق میزد.
از داخل پاکت لباس دکلته قرمز رنگی که دیشب خریدم رو دراورد و روي تختم گذاشت. واقعا تو ذوقم خورد که چرا لباس زیر و لباس خواب هارو با خودش
نیاورده!
قسمتی از لباس روي چشم هاي جگوار افتاد و قسمت پایین لباس روي دندون هاي بیرون زدهاش نقش

1401/06/05 12:50

بست. انگار پلنگ سیاه لباس رو به دندون گرفته و قصد دریدن صاحب لباس رو داشت!
-اینو نگاه کن! توقع داري همچین کوفتیو تو مهمونیت بپوشم؟

1401/06/05 12:50

#پارت_21
حقیقتش شدید توقع داشتم این لعنتی رو بپوشه. تنگی دور کمرش روي گودي کمر یاسمن حتما قشنگ میشد.
جلو رفتم، روبه روش ایستادم. نفس هاي شاکی و تندش یکی درمیون با بازدمی طولانی خارج میشد و از هم دیگه براي خروج از ریه هاش، دعوا میکردن.
-گردنتو میشکنم اگه اینو تو مهمونی بپوشی.
از شنیدن لحن کلامم چشم هاش ثانیه اي گرد شد. جلو رفتم، متقابلا عقب رفت. چه بی اندازه از این عقب نشینیش احساس قدرت میکردم.
- پس واسه چی خریدي؟ چرا پاي گوشی گفتی واسه مهمونی فاصله به یک قدم رسید، شاید اگر دیوار پشت سرش
نبود، بیشترم میشد. جلوي هیکلش صاف ایستادم.
گوشه دیوار یک جورایی گیر افتاده و نگران نگاهم
میکرد. یک وقتایی از اینکه چرا اون شب دلم سوخت و
تنش رو مزه نکردم، از خودم بدم میاومد.
چشم ریز کردم و خیلی ریلکس گفتم:
-خریدم که بپوشی ولی نه تو مهمونی، اینجا بپوش.
میخوام تو تنت ببینمش.
اخم هاش درهم گره خورد. میتونستم عرق شرم و حیاش رو حس کنم که چه طور روي پیشونیش نقش میبنده.
نفس عمیقی کشید، سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
وقتی لبش رو بهم فشرد و چشم بست، دلم میخواست
لب هاش رو گاز بگیرم.
-من همچین چیزیو جلوي تو نمیپوشم کارن. واسم مهم
نیست دلت چی میخواد یا میخواي با این کارات آزارم
بدي. هر برنامه اي که چیدي لازمه یادآوري کنم بین تو
و من هیچی نیست.
به لحن تندش نیشخندي زدم. بی هوا جلو رفتم،
مردمک هاش لرزید ولی ترسش رو نشون نمیداد. بی
توجه به شدت گرفتن ضربان قلبش، تخس تو چشم
هام خیره شد. روي تنش خم شدم.
دستم رو به زیر چونهاش کشیدم. سرش رو به چپ
متمایل کرد و زیر لب گفت:
-برو عقب.
-اگه نرم چیکار میکنی؟ هوم؟
گوشه شالش رو بین انگشت هام گرفتم و با سرخوشی
گفتم:
-میخواي جیغ بزنی و کمک بخواي؟ کی به دادت
میرسه؟ خدا!؟ پدربزرگ فلجت؟ کی یاس؟ تو کیو غیر
من داري؟
سفیدي گردنش و گازگرفتگیم نم نم مشخص شد.
نفس هاش تند بود. سعی کرد خودش رو کنار بکشه که دستم رو کنار صورتش روي دیوار چسبوندم و گیرش
انداختم.
-جواب بده. کی غیر من واست مونده که انقدر نادیدم
میگیري؟
نگاهش رو ازم دزدید، ازم میترسید ولی بازم غرورش
رو خرد نمیکرد. ثانیه اي به چشم هاي خمارم خیره شد
و با لحن متلک باري زمزمه کرد.
-مگه کسیم توي زندگیم گذاشتی بمونه؟
کم کم تنم رو مماس با تنش جلو کشیدم. با چسبیدن
پایین تنم به پاهاش و احساس گرماي بدنش داغ کردم.
بوي عطرش کل بینیم رو پر کرد. با پشت دست گونه هاي برجستهاش رو نوازش کردم و التهاب و گرماي
پوستش رو مزه مزه کردم و لذت بردم!
- میدونی کسیو نذاشتم بمونه و بازم باهام راه نمیاي.
چرا انقدر

1401/06/05 12:50

سرتقی؟
نگاهش غمگین شد. کف دست هاش رو به دیوار
چسبوند و سعی کرد شدهِ به اندازه یک سانت فاصله
بگیره.
-برو عقب کارن، داري اذیتم میکنی.
-اینکه تو با کج خلقیهات اذیتم میکنی مهم نیست؟
خواست جوابی بده که چشمهاش ثانیه اي به بالشت
روي تختم افتاد و مات موند، سرم رو کج کردم.

1401/06/05 12:50

از دیدن دستبندهاي چرمی که دیشب یادم رفت داخل
کشو بزارم خباثت بار خندیدم.
-به چی نگاه میکنی خانم کوچولو؟
بدون اینکه از موقعیتم کوتاه بیام و تنم رو عقب بکشم،
خم شدم و دستبند رو برداشتم. نگاه یاسمن از دیدنش
پر از گنگی شد.
-میدونی این چیه؟
آب گلوش رو قورت داد. از اینکه میترسید خوشم
میاومد. مچ دستش رو گرفتم، اولش گیج نگاهم کرد
ولی همین که دستبند رو به مچش نزدیک کردم،
دستش رو عقب کشید.
-چیکار میکنی؟
بلند خندیدم. دستش رو محکم تر نگه داشتم. زورش
خیلی کم بود. همون قدر ضعیف و همون قدر دربرابر
من قوي!
تقلا کرد که با حرص مچ جفت دست هاش رو با یک
دست نگه داشتم.
باترس لب زد.
-ولم کن، برو عقب.
نگاهم رو تنگ کردم. شاید باید یادش میانداختم که
چیکار میتونم بکنم!
با خشم دست هاش رو بالاي سرش به دیوار کوبیدم،
لب هاي برق دارش از ترس نم نم خشک شد. انگار تو دهنش خشکسالی راه افتاده.
دست هاي ظریفش رو صاف نگه داشتم شالش عقب
رفت و سینهاش به چشمم اومد و یقه لباسش کمی
مشخص شد.
پاهاش سست شد، پایین تنم رو از قصد بهش فشار
دادم که نفسش گرفت ولی صداش درنیومد و التماس
نکرد. انگار میدونست التماس کنه بدتر میکنم. از دید
حریر اشک احساس پیروزي بهم دست داد. سرم رو به
صورتش نزدیک کردم، گردنش رو بو کشیدم.
بوي تنش رو دوست داشتم، بوي خاصی میداد. بویی که
هیچ کدوم از دخترانی که زیر دستم میاومدن نمیدادن.
لب هام رو به گونه راستش کشیدم و لب زدم.
-اگه به جفتک پرونیهاتو ادامه بدي، منم طرز برخوردمو عوض میکنم.
بدن سرما زده و لرزید زیر فشار تنم اسیر بود. با حس رضایت از این اسارت چونش رو بین انگشت هام گرفتم.
تو چشم هاش خیره شدم.
-میبینی؟ همه چیزت الان زیر دست هاي منه و تو حتی نمیتونی تقلا کنی و جیغ بکشی.

1401/06/05 12:50

#پارت_22
سرش رو بالاتر بردم، نفس هاش تند بود، بازدمی کوتاه
و نفسی عمیق که نشون میداد کم اورده. دلم نمیخواست
بیشتر از این بترسونمش.
سال هاست دلم لمس این تن و بدن رو میخواست. از
بچگی! از وقتی چشم باز کردم یاسمن تو حیاط این
خونه با شلوارك و تاپ با پسربچه هاي محله فوتبال
بازي میکرد. تو بچگیش تخس بود، منی که حتی اهل فوتبال نبودم یک وقتایی پشت پنجره مینشستم و به بازي هاش نگاه میکردم. به خنده هاش!
به آب پاچیدنش روي سرو کله گربه ها، به موهاي بلندش، از بچگی موهاش بلند بود.
وقتی پدرش اخر هفته ها براش تو حیاط تاپ میبست و
اون براي اینکه تو خونه نیاد و نگاه هاي تیز فرهاد رو
تحمل نکنه، روش مینشست. پاهاش رو بالا میاورد، اوج
میگرفت. موهاي مشکیش تو باد تاب میخورد و من
ساعت ها به بازي کودکانش و فرارش از این خونه زل
میزدم.
همون فرهادي که اون موقع تهدیدم کرد اگر یاس رو
نشون بزنم ثروتش رو ازم محروم میکنه، شده پشت و
پناه یاسمن! همون فرهادي که خودش پیشنهاد ازدواج
ما دوتارو داد، وقتی فهمید پسر عزیزش عقیمه و بچه
سر راهی بزرگ کردن، زد زیر همه چیز!
زیر قول و قرارهاش با پدرخوندم، زیر حرف هایی که
به من زد. قبول نکرد تنها نوهاي که داشت رو به دستِ
غریبه بده. اموالی که حق من بود رو به یاس بخشید. به
همون یاسی که تو بچگی آدم حسابش نمیکرد.
من از خاندان سروندي متنفرم.
نگاهم خیره لب هاي صورتیش بود، لب هایی که با نیم
فاصله اي کوتاه به عمل دم و بازدمش کمک میکرد.
بدنش یخ کرده بود و من داشتم تو تب میسوختم.
آب گلوم رو قورت دادم، چونش رو نوازش کردم.
لب هام رو به جاي زخمش کشیدم. تکون خورد و تقلا کرد.
-کارن، توروخدا. نکن دار..ي آزارم..م..میدي.
پر بغض گفت ولی برام مهم نبود، تو اون ثانیه
میخواستم لمسش کنم. حتی اگر لمس کردنم آزارش
میداد.
بوسه اي عمیق روي گردنش کاشتم. پوست تر شدش
رو بو کشیدم. از اینکه تنها مرد زندگیش بودم احساس
قدرت میکردم و همین برام کافی بود حتی اگر ارضام
نمیکرد!
-میدونی، چرا اون لباسو برات فرستادم.
ازش فاصله گرفتم، به اندازه کافی زهرچشم گرفتهام و
شاید به اندازه کافی تنش رو بو کشیدم.
دستش رو آروم ول کردم، پام رو عقب بردم. شونه
هاش رو قبل اینکه پخش زمین بشه دو دستی تو حصار پنجه هام قرار دادم و با فشار کوتاه، روي تخت
نشوندمش.
-اون لباسو فقط فرستادم که تورو بکشونم اینجا یاس!
رنگ به رو نداشت، یک جورایی میلرزید و یک وقتایی
فراموش میکردم که از من و ماهیتم تا چه حد میترسه!
لیوان آبی از پارچ روي میزم براش ریختم.
نگاهم نمیکرد، دست هاي ظریفش رو توهم قلاب کرد
و تو

1401/06/05 12:51

خودش جمع شده بود!
لیوان رو بین دست هاش گذاشتم و جلوي پاهاش زانو زدم.
-دلم برات زود به زود تنگ میشه و تو دیر به دیر میاي. ازت میخوام بیشتر بیاي! هر وقت که میتونی بیا.

1401/06/05 12:51

#پارت_18
انگشت اشارم رو روي لب زیرینش کشیدم.
چونش رو بین انگشت هام فشردم و روي نیم تنش خم شدم.
-بهم بگو چی میخواي!دستم از چونش جدا شد، با انگشت گلوش رو لمس
کردم. اب گلوش رو قورت داد. سیب گلوش زیر انگشتم تکون میخورد.
سرش رو به چپ متمایل کرد. پایین تر رفتم، از روي لباسش خط وسط سینش رو دست کشیدم. پاهاش بی
قرار روي تخت تکون میخورد.
زود بود واسه خلاصی، زود بود واسه رسیدن به خواسته این بره رام!
دلم بره چموشم رو میخواست.
-چشم هاتو باز کن ژینوس!
قهوه اي نگاهش تو دریاي خون شناور بود. آتش هوس درون بدنش پیچ و تاب میخورد و گر میگرفت. این نگاه معصوم نبود، این چشم ها شبیه یاسمنم نبود.
عصبانی و پراشتعال دستم رو به نافش رسوندم. چنگی به برهنگی شکمش که در اثر بالا رفتن لباسش، تا حدي معلوم بود زدم. تکون خورد. -آقا لطفا!
خنده ام گرفت. پر نیاز خودش رو زیر دستم تکون میداد. بلند شدم. قیچی برداشتم و از پایین لباس هاش رو پاره کردم.
حتی واسه قیچی شدن لباس هاش هم آه میکشید. به بدن بی نقصش که به خاطر لوسیون هاي مختلف برق میزد نگاه کردم.
-بگو چی میخواي ژینوس؟
مچ پاهاش رو محکم گرفتم، طوي که ثابت باشه و کم تکون بخوره! روي رونش خم شدم نفس هاي داغم رو روي پوستش فوت کردم. چندبار بوسیدم و وسطش گاز ریزي گرفتم.
از خود بی خود شده بود. با چند حرکت از طرف من بی طاقت و رام، مثل موم تو دست هام بود.
-آقا شمارو میخوام. لطفا...بیاین، هرکاري میخواین باهام بکنید لطفا...
بازم به پیچ و تاب بدن سفیدش که کمی به برنزه ها میخورد خیره شدم. امشب از اون شب هاست که دلم میخواست صداي جیغ این دختر کل خونهام رو پر کنه!
پیراهنم رو دراوردم. از قصد به کندي دگمه هام رو باز کردم. نگاه خمارش روي حرکات دست هام بود.
با نگاهش و گاهی زیر لب فریاد میزد و مایل بود سنگینی تن من، روي تن خودش باشه!زانوم رو بین پاهاش جا دادم و روي بالاتنش خیمه زدم. سرش رو بلند کرد کامی از لب هام گرفت.
صداي جیرجیر تختم از تقلاهاش کم کم داشت بلند میشد. از کم طاقتیش حرصم گرفت، بدون اینکه بهش فرصت بدم تحلیل کنه، با خشم گلوش رو گاز گرفتم.
انقدر محکم دندون هام رو تو پوستش فرو بردم که جیغ بلندي کشید.
-ولم کن! روانی وحشی! چی کار میکنی؟ آي...کمک!
دستم رو جلوي دهنش گذاشتم، پاهاش رو تکون داد، تقلاهاش زیر تنم لذت بخش بود. دلم میخواست تا صبح تقلا کنه.

1401/06/05 12:50

وقتی از گاز گرفتن گلو و گردن سفیدش سیر شدم .پایین تر رفتم، شونه اش رو زبون کشیدم و گازي از استخون هاش گرفتم. جیغ هاي بلندش زیر دستم به فریاد و ضجه تبدیل شد.
با حس شوري خون تو دهنم، عقب کشیدم روي پایین تنش نشستم.
خونی که از کنار گردنش جاري شده بود روي تختم لکه هاي سرخ به جا میذاشت.
دستی دور دهنم کشیدم، پوستش قرمز شده بود. نفس نفس میزد و احتمالا از سوزش زیاد گردنش اشک تو چشم هاش جمع شده بود.
با لبخند به صورت سفید شدش و لب هاي ترك خوردش نگاه کردم و گفتم:
-بازم سر حرفت هستی؟ میخواي هر کاري دلم خواست با جسمت بکنم؟
نگاه نفرت باري بهم انداخت. انگار مهیار راجب این بخش درندگیم چیزي بهش نگفته بود.
-میخوام برم! بازم کن. من دیگه این خراب شده نمیام.
تو..تو...
خندم گرفت. دخترك هرزه! چه زود جا خالی میکرد. قبل اینکه ردیف فحش هاش کامل بشه دستم رو به بند لباس زیرش گرفتم.
-کارت دارم کوچولو. هنوز راضی نشدم!
با ترس نگاهم کرد. مردمک هاش لرزید، چقدر از ترس نگاهش لذت میبردم!
**
اخرین ضربه رو هم بهش زدم که از درد زیاد پاهاش رو تو شکمش مچاله کرد. با رضایت تمام، از روش بلند شدم و حوله تن پوشم رو برداشتم و بدون توجه به ناله هاي پر از دردش سمت حموم رفتم که صداش دراومد. -بیا بازم کن!
خندم گرفت، بالاسرش برگشتم. به تن کبود و زخمیش نگاه پرلذتی انداختم.
-این طوري واقعا قابل تحمل تري.
با نفرت نگاهم کرد. -تو یه حیوونی!
خونسرد دست بردم سمت موهاي آشفتش، چنان از ریشه موهاش رو کشیدم که جیغ دلخراشی کشید و بلند زیر گریه زد.
-جرات داري یه بار دیگه تکرار کن.
از درد لبش رو گاز گرفت.
با طولانی شدن سکوتش، سرش رو به تاجی تخت کوبیدم. از درد زیاد چشم هاش روي هم افتاد. داد زدم.
-بفهم باکی حرف میزنی. یه بار دیگه زیر گوشم زر زر کنی نگهبانامو میفرستم بالاسرت و چنان بلایی به روزگارت میارم که از زن بودنت شرمت بگیره!
می لرزید. لب هام رو به لاله گوشش چسبوندم و گفتم:
-شنیدي چی گفتم؟
-بله آقا! فهمیدم.
نگاهم آروم گرفت. خشم درونم کوتاه اومد. انگشتم رو روي زخم روي سینش که هنوز خون تازه روش خودنمایی می کرد کشیدم که تو خودش جمع شد.
-خوبه، با شماها باید همین طوري حرف زد.
موهاش رو ول کردم. دست هاش رو باز کردم. حینی که سمت حموم میرفتم غریدم.
-وقتی اومدم بیرون لشت رو تختم نباشه! گمشو بیرون.

1401/06/05 12:50

#پارت_19

-من..من لباس ندارم!
جلوي در حموم ایستادم. نگاهم روي زخم هاش و کبودي هاش چرخید. هنوزم مزهاش زیر دندونم بود.
به یاداوردن تقلاهاش زیر دستم، التماس و گریه هاش و ناتوانیش براي فرار کردن، وجودم رو سرشار از لذت میکرد.
دستم رو به درگاه در تکیه دادم، درحالی که جسم دردناکش هنوزم روي تختم ولو شده بود ریلکس گفتم: -خیلی ناراحتی لخت برو بیرون، شاید نگهبانام و افرادمم یه فیضی ازت بردن. کلا عادت دارن، پس مونده هاي منو لیس بزنن!
با شنیدن لحن تحقیر امیزم با نفرت چشم گرفت. میدونستم مهیار جمعش میکنه، چون اگه نکنه اتفاق بدي میوفته!
حموم رفتم، یک دوش آب سرد کمی از گر گرفتگی وجودم رو کم کرد. قطرات آب از لاي موهام به پایین میریخت و من هر قطره از آب رو گلبهی تصور میکردم. تن سفید یاسمن!
بره چموش من، فراري کوچولو!
وقتی یاد نگاه فراریش میوفتم، وقتی با ناراضیت تمام میاد. وقتی با لحن آروم میگه 《زنگ بزن میام!》
دلم قنج میرفت. هرچی بیشتر فرار میکرد، هرچی بیشتر تقلا میکرد بیشتر تو قفسهاي من زندانی میشد.
دستی دور دهنم و چونه خیسم کشیدم. لمس کوتاه تنش براي من شیرین بود.
ناراضی میاد، نگاهم نمیکنه و خیلی از خبرچینی و افرادي که دور و برش گذاشتم بدش میاد. شبیه مادیان سرکشی میمونه که از دل جنگل گیرم افتاده و قصد نداره رام بشه. منم قصد تصاحب کاملش رو فعلا نداشتم، چون تقلا کردن شکارم سرگرمیه!یاسمن مال من بود، خودش، اموالش، رنگ نگاه
قهوهایش و اون لب هاي قلوهاي صورتی که ازم دریغ میکرد.
-بالاخره توام تسلیم من میشی...
شیر آب رو بستم، بدون خشک کردن موهام حوله رو دور کمرم پیچیدم و بیرون اومدم. اتاق ساکت بود، اثري از هرزه یک ساعتم نیست!
فقط سوتین پاره شده مشکی رنگش زیر تخت جامونده.
لبخند اهانت امیزي به ردپاي به جا مونده ازش روي لب هام نقش بست.
دولاشدم و اون یک وجب پارچه رو برداشتم.
افکار مختلفی توي ذهنم نقش بست، درحالی که ردِ قطرات آب از پشت گردنم روي کمرم پیشروي میکرد.
در کنار برنامه ریزیم براي گرگ جوان و مرموزي که
احتمالا هم سن و سال خودمه و زیادي ساکت و بی
سروصداست، دلم خواست براي یاسمن یک کوچولو
آزار و اذیت درنظر بگیرم.
روي تخت نشستم، گوشیم رو برداشتم و از سایت
مربوط چیزایی که مد نظرم بود رو خریدم.
لبخندم پهناور تر شد وقتی لباس زیر هاي عروسکی و
توري رو تیک میزدم!
-چقدر تو اینا هات بشه این کوچولو!
**
به صندلیم تکیه دادم و نگاهم رو به مرد پخته روبه روم
انداختم. دندون گرد بود، شایدم زیادي جدي!

1401/06/05 12:50

لیست اقلامی که روبه روش گذاشتم رو از بالا تا پایین با دقت خوند و تقریبا دو دقیقه وقت صرف تک به تک اون نوشته ها و تعداد روبه روش کرد.
دو دقیقه زمان برد و من دو دقیقه به صفحه سیاه گوشیم، که انعکاس نور لوستر روش افتاده، خیره شدم.
بسته ها بهش رسیده ولی چرا صداش درنمیاد؟
-خرید نجومی شما واسه این مقدار مواد خوراکی و کنسروي واقعا منو به چالش میکشه.
به سختی نگاه سردم رو به چشم هاي تیز مشکی رنگش انداختم.
-آقاي سَرلک، چیش براتون غیر طبیعیه؟
دست هام رو درهم قلاب کردم. درواقع من نصف مقداري که نیاز داشتم رو بهش دادم.
-شما نسبت به تک تک مشتري هاتون دچار چالش میشید؟
ابروهاي سفیدش بالا پرید. روي میز خم شد و حینی که به نوشته ها نگاه میکرد گفت:
-این تعداد کنسرو و مواد غذایی در کنار دارو و لوسیون هاي زنانه یکم طبیعی نیست.
کاغذ رو تو دستش کمی مچاله کرد، گوشیم لرزید.
نگاهم رو به اسم سیاوش انداختم، بی حوصله قفل صفحه رو زدم تا ویز ویز گوشی رو اعصابم نره.
-احیانا این مقدار تامپون قاعدگی واسه چی نیاز دارید؟
میدونید که این محصول تو ایران تولید نمیشه. اگرم بشه استاندارد نیست! روي میزم کمی خم شدم.
نگاهم رو تنگ کردم، بره من هنوز زنگ نزده و این رو اعصاب آرومم خط میانداخت هر لحظه دوست داشتم شخص روبه روم رو تیکه پاره کنم.
-استاندارد بودن یا نبودنش زیاد برام مهم نیست. مهم اینکه اون چند ساعتی که مشتریام میخوان کفاف بده!
پس برام جورش کن و اگه بازم میخواي سوالاي دري وري بپرسی همین الان از اینجا گمشو بیرون!
نگاهش گیج و متحیر شد و چند ثانیه منگ سرجاش موند. با زنگ خوردن مجدد گوشیم، به صفحهاش نگاه کردم. از دیدن اسم یاسمن ناخواسته حس خوبی بهم دست داد.
-شما چرا انقدر زود جوش میاري؟
گوشی رو بین دست هام گرفتم. با انگشت اشارم اسم لاتینش رو لمس کردم و با اخم رو به آقاي سرلکِ پول پرست لب زدم.
-از آدم هایی که تو کار دیگران سرك میکشند بدم میاد. اگه نمیتونی جلوي فضولی کردنتو بگیري برو بیرون. فروشنده مثل نقل و نبات تو بازار تهران ریخته.
الانم اوضاع کارو کاسبی خرابه.
نگاهم هنوز به اسم یاسمن بود، میخواستم تو ثانیه هاي
آخر جواب بدم.
-نمیتونی یه مشتري دست به نقد مثل من پیدا کنی
جناب!

1401/06/05 12:50

#پارت_20

خواست حرف بزنه که دستم رو به نشانه سکوت جلوي صورتم نگه داشتم و دگمه سبز رنگ اتصال رو لمس کردم.
صداي نفس هاش زودتر از صداي خودش تو گوشم پیچید.
از اینکه تا این حد هیجان وجودش رو زیاد کردم که مجبور شده بعد شیش ماه شماره گوشیم رو از ته بیرون بکشه، حس خوبی بهم دست داد.
-الو؟
لبخندي به لحن ناراحتش زدم.
-اسممو تو گوشیت چی سیو کرده بودي؟ یادت هست؟
سکوت شد. میتونستم تشویش درونش رو حس کنم. مثل یک گرگ نگرانی و حس بدش رو بو بکشم.
-اگه حرفی داري بزن. جلسه ام!
بلافاصله صداي لرزونش پشت خط پخش شد.
-...م..من..ي.یه سوال داشتم. زیاد مزاحمت نمیشم.
خندیدم. یعنی خجالت کشیده؟
با دیدن لباس زیرا یا لباس خواب ها؟ شایدم به خاطر اون لباس دکلته قرمز رنگ!
-بگو!
دربرابر لحن محکم و جدیم وا رفته گفت: -تو واسم چیزي فرستادي؟
پشت به سرلک ایستادم. بی توجه به نگاهش رو به پنجره باز نفسی تازه کردم و ریلکس گفتم: -غیر من *** دیگه ایم هست برات چیزي بفرسته یاس؟
احساس کردم گونه هاش از پشت گوشی گر گرفت.
خوشم میاد! وقتی یادش میارم کسی غیر من براش نمونده.
وقتی غیر من پناهی نداره، وقتی غیر من چاره اي نداره!
با سرخوشی تکرار کردم، تا جوابش حال خوشم رو بیشتر کنه.
-بهم بگو! کسیو داري برات چیزي بفرسته؟ بازم سکوت شد.
همین سکوتش من رو ترغیب میکرد به بیشتر آزار دادنش. به اینکه هر روز و هرساعت یادش بیارم که مال منه!
حتی اگر تو خونه و محله اي دیگه اي زندگی کنه. بعد چند ثانیه با لحنی که حال بدش رو کاملا بروز میداد بی ربط گفت:
-چرا اینارو فرستادي؟
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم. چرخیدم.
سرلک از قیافش رضایت چکه میکرد. احتمالا تا من از صداي ظریف و ناراحت یاس لذت ببرم، پیش خودش دو دوتا چهارتا کرده و مطمئن شده، خیلی بیشتر از تک فروشی گیرش میاد.
-براي مهمونی...
به آنی نفسش قطع شد، قبل اینکه فریاد بزنه با یک جمله حال بدش رو خراب تر کردم.
-الان جلسهام، بیا اینجا صحبت کنیم.

1401/06/05 12:50

گوشی رو قطع کردم و با رضایت روي صندلی چرمم نشستم.
-معامله میشه یا نه؟
دربرابر لحن محکمم سري تکون داد و برگه رو تا کرد.
-تا دو روزه دیگه لوازم آرایشی و بهداشتی که خواستی رو میفرستم. تا آخر هفته کنسرو و دارو هات اماده میشه. فقط پولش...
قبل اینکه با وراجی هاش، به حس خوبم و هیجان قلبم لطمه بزنه، گفتم:
-تا شب تو حسابته. روز خوش!
همون روز خوشی که بهش گفتم به اندازه صدتا گمشو بیرون معنی داشت. با رفتن سرلک دست هام رو پشت گردنم قلاب کردم و چشم هام رو بهم فشار دادم.
مطمئن بودم یاسمن میاد، چون عمرا اون لباس رو بپوشه. واسه دوباره دیدنش همه کار حاضر بودم بکنم.
متاسفانه خودم گفتم یک روز درهفته و الان پشیمونم.
کاش میگفتم هر روز هفته، هرساعت، هر دقیقه، هرثانیه!
نگاهم رو به ساعت شنی روبه روم انداخت. سروتهاش کردم.
-اون میاد! مثل همیشه.
حدود یک ساعت و نیم که گذشت اومد. با ورود ماشینش تو حیاط لبخندي روي لب هام نقش بست.
پشت میزم نشستم. چند دقیقه بعد صداي تق تق کفش هاش تو گوشم پیچید و پشت در اتاقم بود.
به صندلیم تکیه زدم. دست هام رو پشت گردنم بردم.
وقتی در زد و وارد اتاقم شد، از دیدن گونه هاي سرخش و پاکت خرید بزرگی که دستش بود ناخواسته لب هام به خط باریکی کش اومد.
-به به یاسی خانم.
لب هاش رو بهم فشار داد. در اتاق رو بست، شال کرم روي سرش و اون مانتو کرم و شلوار مشکی فوق العاده بهش میاومد. دستم رو جلوي دهنم گرفتم. بازم بانگاهم کل هیکلش رو برانداز کردم و از تصور لمس تنش داغ شدم.
-سلام، جلسهاي که داشتی تموم شد؟
با شنیدن صداي جدي کمی شاکیش نگاهم رو از قفسه سینه که با استفاده از شالش تا حدي زیادي برجستگیش رو پوشونده بود، گرفتم.
-تموم شد.
از روي صندلیم بلند شدم. دست هام رو تو جیب شلوارم فرو بردم و تو دو قدمیش ایستادم.
سرش رو به سختی بلند کرد و نگاه لرزونی با ته مایه نفرت بهم انداخت.
-پشت تلفن انگار کارم داشتی. اتفاقی افتاده؟
اخم غلیظی بین ابروهاي مشکی رنگش نشست. با دست پاکت خرید رو سمتم گرفت و شاکی گفت:
-مگه نگفتی هرچی دوست دارم بپوشم! این چیه فرستادي؟
نگاهم روي لب هاي قلوه ایش چرخ میزد و اصلا حواسم پی لحن شاکی و ناراحتش نبود.
-مگه لباسه چشه؟
حالت نگاهش غمگین و دلخور شد و من هنوزم نگاهم میخ لب هاش بود. لب هایی که نه رژ داشت و نه برق لب ولی عجیب برق میزد.
از داخل پاکت لباس دکلته قرمز رنگی که دیشب خریدم رو دراورد و روي تختم گذاشت. واقعا تو ذوقم خورد که چرا لباس زیر و لباس خواب هارو با خودش
نیاورده!
قسمتی از لباس روي چشم هاي جگوار افتاد و قسمت پایین لباس روي دندون هاي بیرون زدهاش نقش

1401/06/05 12:50

بست. انگار پلنگ سیاه لباس رو به دندون گرفته و قصد دریدن صاحب لباس رو داشت!
-اینو نگاه کن! توقع داري همچین کوفتیو تو مهمونیت بپوشم؟

1401/06/05 12:50

#پارت_21
حقیقتش شدید توقع داشتم این لعنتی رو بپوشه. تنگی دور کمرش روي گودي کمر یاسمن حتما قشنگ میشد.
جلو رفتم، روبه روش ایستادم. نفس هاي شاکی و تندش یکی درمیون با بازدمی طولانی خارج میشد و از هم دیگه براي خروج از ریه هاش، دعوا میکردن.
-گردنتو میشکنم اگه اینو تو مهمونی بپوشی.
از شنیدن لحن کلامم چشم هاش ثانیه اي گرد شد. جلو رفتم، متقابلا عقب رفت. چه بی اندازه از این عقب نشینیش احساس قدرت میکردم.
- پس واسه چی خریدي؟ چرا پاي گوشی گفتی واسه مهمونی فاصله به یک قدم رسید، شاید اگر دیوار پشت سرش
نبود، بیشترم میشد. جلوي هیکلش صاف ایستادم.
گوشه دیوار یک جورایی گیر افتاده و نگران نگاهم
میکرد. یک وقتایی از اینکه چرا اون شب دلم سوخت و
تنش رو مزه نکردم، از خودم بدم میاومد.
چشم ریز کردم و خیلی ریلکس گفتم:
-خریدم که بپوشی ولی نه تو مهمونی، اینجا بپوش.
میخوام تو تنت ببینمش.
اخم هاش درهم گره خورد. میتونستم عرق شرم و حیاش رو حس کنم که چه طور روي پیشونیش نقش میبنده.
نفس عمیقی کشید، سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
وقتی لبش رو بهم فشرد و چشم بست، دلم میخواست
لب هاش رو گاز بگیرم.
-من همچین چیزیو جلوي تو نمیپوشم کارن. واسم مهم
نیست دلت چی میخواد یا میخواي با این کارات آزارم
بدي. هر برنامه اي که چیدي لازمه یادآوري کنم بین تو
و من هیچی نیست.
به لحن تندش نیشخندي زدم. بی هوا جلو رفتم،
مردمک هاش لرزید ولی ترسش رو نشون نمیداد. بی
توجه به شدت گرفتن ضربان قلبش، تخس تو چشم
هام خیره شد. روي تنش خم شدم.
دستم رو به زیر چونهاش کشیدم. سرش رو به چپ
متمایل کرد و زیر لب گفت:
-برو عقب.
-اگه نرم چیکار میکنی؟ هوم؟
گوشه شالش رو بین انگشت هام گرفتم و با سرخوشی
گفتم:
-میخواي جیغ بزنی و کمک بخواي؟ کی به دادت
میرسه؟ خدا!؟ پدربزرگ فلجت؟ کی یاس؟ تو کیو غیر
من داري؟
سفیدي گردنش و گازگرفتگیم نم نم مشخص شد.
نفس هاش تند بود. سعی کرد خودش رو کنار بکشه که دستم رو کنار صورتش روي دیوار چسبوندم و گیرش
انداختم.
-جواب بده. کی غیر من واست مونده که انقدر نادیدم
میگیري؟
نگاهش رو ازم دزدید، ازم میترسید ولی بازم غرورش
رو خرد نمیکرد. ثانیه اي به چشم هاي خمارم خیره شد
و با لحن متلک باري زمزمه کرد.
-مگه کسیم توي زندگیم گذاشتی بمونه؟
کم کم تنم رو مماس با تنش جلو کشیدم. با چسبیدن
پایین تنم به پاهاش و احساس گرماي بدنش داغ کردم.
بوي عطرش کل بینیم رو پر کرد. با پشت دست گونه هاي برجستهاش رو نوازش کردم و التهاب و گرماي
پوستش رو مزه مزه کردم و لذت بردم!
- میدونی کسیو نذاشتم بمونه و بازم باهام راه نمیاي.
چرا انقدر

1401/06/05 12:50

سرتقی؟
نگاهش غمگین شد. کف دست هاش رو به دیوار
چسبوند و سعی کرد شدهِ به اندازه یک سانت فاصله
بگیره.
-برو عقب کارن، داري اذیتم میکنی.
-اینکه تو با کج خلقیهات اذیتم میکنی مهم نیست؟
خواست جوابی بده که چشمهاش ثانیه اي به بالشت
روي تختم افتاد و مات موند، سرم رو کج کردم.

1401/06/05 12:50

از دیدن دستبندهاي چرمی که دیشب یادم رفت داخل
کشو بزارم خباثت بار خندیدم.
-به چی نگاه میکنی خانم کوچولو؟
بدون اینکه از موقعیتم کوتاه بیام و تنم رو عقب بکشم،
خم شدم و دستبند رو برداشتم. نگاه یاسمن از دیدنش
پر از گنگی شد.
-میدونی این چیه؟
آب گلوش رو قورت داد. از اینکه میترسید خوشم
میاومد. مچ دستش رو گرفتم، اولش گیج نگاهم کرد
ولی همین که دستبند رو به مچش نزدیک کردم،
دستش رو عقب کشید.
-چیکار میکنی؟
بلند خندیدم. دستش رو محکم تر نگه داشتم. زورش
خیلی کم بود. همون قدر ضعیف و همون قدر دربرابر
من قوي!
تقلا کرد که با حرص مچ جفت دست هاش رو با یک
دست نگه داشتم.
باترس لب زد.
-ولم کن، برو عقب.
نگاهم رو تنگ کردم. شاید باید یادش میانداختم که
چیکار میتونم بکنم!
با خشم دست هاش رو بالاي سرش به دیوار کوبیدم،
لب هاي برق دارش از ترس نم نم خشک شد. انگار تو دهنش خشکسالی راه افتاده.
دست هاي ظریفش رو صاف نگه داشتم شالش عقب
رفت و سینهاش به چشمم اومد و یقه لباسش کمی
مشخص شد.
پاهاش سست شد، پایین تنم رو از قصد بهش فشار
دادم که نفسش گرفت ولی صداش درنیومد و التماس
نکرد. انگار میدونست التماس کنه بدتر میکنم. از دید
حریر اشک احساس پیروزي بهم دست داد. سرم رو به
صورتش نزدیک کردم، گردنش رو بو کشیدم.
بوي تنش رو دوست داشتم، بوي خاصی میداد. بویی که
هیچ کدوم از دخترانی که زیر دستم میاومدن نمیدادن.
لب هام رو به گونه راستش کشیدم و لب زدم.
-اگه به جفتک پرونیهاتو ادامه بدي، منم طرز برخوردمو عوض میکنم.
بدن سرما زده و لرزید زیر فشار تنم اسیر بود. با حس رضایت از این اسارت چونش رو بین انگشت هام گرفتم.
تو چشم هاش خیره شدم.
-میبینی؟ همه چیزت الان زیر دست هاي منه و تو حتی نمیتونی تقلا کنی و جیغ بکشی.

1401/06/05 12:50