The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_چهل_دو???❤️
#رمان


امروز تولد سیما
رفتیم تولد سیما پنج شنبه شب
دیروقت بود ...اما حال من خراب ... هرچه ارسلان مانع شد که نخورم گوشم بدهکار نبود و خوردم ،ارسلان مجبور شد خودش منو برسونه خونه ...اصلا زیاده روی نکردم اما نمیدونم چم شد که حالم بد شد مست کردم ...دیگه نتونستم اونجا بمونم .
از ارسلان خواستم منو برسونه خودشو مادرش مریض بود نتونست بیاد بالا
منو تا آسانسور رسوند سوار شدم .. تلو تلو میخوردم اصلا تعادل درستی نداشتم .
سرم بد جور داغ بود ... حال و هوای بدی داشتم ...
از آسانسور به زحمت اومدم بیرون
همین جور به چپ و راست متمایل میشدم پلکام به زور باز میشدن معلوم نبود با خودم چی میگفتم در واقع مست بودم و هذیون میگفتم ...دم در خونه به زور رسیدم ...صدای مبهمی تو گوشم پیچید ...یه صدای دلنواز بود هرچه به ذهنم فشار می آوردم چیه نفهمیدم
مقابل در بودم هر آن ممکن بود بخورم زمین به سختی تعادل خودمو حفظ کردم تو کیف دنبال کلید گشتم ...هر چه گشتم مگه ...پیدا کردم ...انگار کیف برام غریبه بود .
نبود که نبود ...
با کف دست به در زدم با حالت مستی شدیدی گفتم ( تو هم با ما لج کردی لامروت )
نفس کش داری کشیدم ...کلا لحنم کش دار بود که سمت در آخونده رفتم به زور چند قدمی رو راه رفتم همون دم خونه ی خودم کفشامو که بلند بود در آوردم
چند بار با حالت نامتعادل به در زدم
از تو خونه بود یه صدای قشنگی بود می‌شنیدم .مث ...مث خوندن دعا یا قرآن بود با خنده ی کش داری در حالی که به در میزدم گفتم انگار دنیا باهام سر دشمنی داره
بازم چند بار به در زدم ...تا اینکه صدا قطع شد و ...در باز شد
(فردین)
داشتم طبق عادت همیشگی ام قرآن تلاوت میکردم با ترتیل ...اینقد محو قرآن بودم که حواسم به در نبود یه طوری بود در زدنش ... بلند شدم و در رو باز کردم ...باز این خانمه بود این وقت شب باز چکار داره ؟
صورتش پر آرایش بود و اصلا کلا امشب نرمال نبود ...دقت کردم از سر تا پایش ...اصلا عادی نبود گویا ...مست بود ...با حالت مستی شدیدی و لحن کشداری اشاره به در آپارتمانش کرد و با همون لحن مست و کش دارش گفت :
- کلیدم نیست
فقط نگاش میکردم اصلا تو عالم خودش نبود ...با این حالش که مشغول گشتن تو کیفش بود و گفت :
.- نمی‌دونم.... کجاست.... پیداش... نمیکنم
حالش اصلا مساعد نبود با این حال روز اگه کلید هم بود نمی‌دید اصلا
کیف رو که از سرشونش جدا میکردم گفتم :
- بدین من بگردم ...

1401/10/26 14:48

#پارت_چهل_سه???❤️
#رمان


کیف رو ازش گرفتم ...
و مشغول گشتن شدم ...کلیدی پیدا نکردم ...
که گفتم :
.- مطمئنین کلید با خودتون بردین ؟
- آ...ره....خودم در..... رو قفل ....کردم
با این حال روزش چی یادش میاد آخه
نگاهش به کیف بود و گفت :
- چشام نمی‌بینه...کیفم...... مشکیه.؟....
منم نگاه کیف کردم وگفتم :
- این قهوی تیرست
کیف رو از دستم گرفت رو پا بند نبود اصلا ،،،کیف رو بالا آورد و پلکاش به زور باز
نگه داشته بود خودشم که بدتر به زور ایستاده بود مدام عقب جلو میشد و گفت :
- چقد شبیه کیف منه...؟...نه ..کیف منه...مال منه و کیف رو باز خودش نگاه کرد . در
..ونگاه من کرد و با تعجب تو لحن کش دارش گفت :
- این کیف من نیست ...اشتباه شد ه ...
نفسمو بیرون دادم که گفت :
- حالا کجا برم این وقت شد ...
- کلید ساز نیست این وقت شب
- صاحب کیف هم که نمی‌دونم کیه ...
همین جور داشت با خودش حرف میزد ( ارسلان پیش مامانشه حالش خوب نیست )
منم ایستاده بودم که نفس عمیقی کشید و گفت ( به به فردین ...بوی بهشت میاد از تو خونت )
بازم سکوت کردم که دیدم تلو تلو خورد اصلا تعادل نداشت و با همون حال خراب گفت :
- خوش به حالت فردین ...تو غرق دعا و قرآن ...من ؟
اشاره به خودش کرد گفتم الان میخوره زمین خیلی رفت عقب که خودشو نگه داشت و گفت :
- من غرق گناه ...خدا منو فراموشم کرده ...تو کل عمرم یه بارم نماز نخوندم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
- همیشه دختر بدی بودم ....
زیر لب استغفار الهی گفتم که دست گذاشت رو تخت سینم ام با این کارش سریع و
خودمو عقب کشیدم که صدای قهقهه اش کل ساختمون رو برداشت و با همون قهقهه اش گفت :
- من نجسم آره ...؟ نامحرمم؟.
و غش غش خندید ...
دیگه ایستادن دم در جایز نبود اینم این وقت شب اگه کسی از اهالی ساختمون میدید بد میشد که
از جلو در کنار رفتم گفتم :
- حالا تشریف بیارین داخل تا مشکلتون حل بشه

خندش رو لباش خشک شد نگاه تو چشام کرد و با انگشت اشاره به سینه اش زد و گفت :
- من بیام خونت ؟...
آب دهنمو قورت دادم و گفت :
- من نجسم...من که ...
میون حرفش پریدم و گفتم :
- جلو دم در خوبیت نداره

1401/10/26 14:48

#پارت_چهل_چهار???❤️
#رمان


از جلو در که به طور کامل کنار رفتم داخل شد کیفش رو قبل اینکه داخل شه کوبید تخت سینم و یه قدم عقب رفتم ‌و کیف رو گرفتم ...
داخل شد تلو تلو میخورد خودش رو با زحمت زیادی رسوند پای مبل و همین جور داشت هذیون می‌گفت :
- من غرق گناه خونه ی حاج آقا ...آخر زمونه ...
برگشت داشت دکمه های مانتشو باز میکرد که منم سریع سمت رحل قرآنم رفتم و با دست پاچگی اونو برداشتم
که صدای قهقهه اش کل خونه رو برداشت و گفت :
- من کفارات دارم حاج آقا رام دادین تو خونه ات
هنوز دکمه ها رو باز نکرده بود که گفتم :
- اون اتاق خالیه برید اونجا راحت باشین
رد نگاهم و گرفت
چیزی نگفت منم رحلمو برداشتم و سمت اتاق میرفتم گفتم :
- راحت باشین اونجا من دیگه از اتاق بیرون نمیام
داخل اتاق شدم خدا رو شکر سرویس بهداشتی مجزا داشت
.داخل شدم و در رو بستم
رحل رو گذاشتم رو به قبله و شروع کردم قرآن خوندن ...بعدش هر کاری کردم مگه خوابم برد ...تا خود صبح بیدار بودم ...خوابم که نبرد بلند شدم نماز شب رو خوندم و برای این دختر دعا کردم دعایی که در اولویت قرار داشت ...دیگه از اتاق خارج نشدم نفهمیدم در چه حاله ... صداشو هم دیگه نشنیدم
نزدیک اذان صبح بود که نماز صبحم رو خوندم ... و رو تخت دراز کشیدم و اینقد دعا کردم و استغفارو طلب آمرزش برای این دختر که چشام گرم خواب شد و یه خواب مهمون چشای خسته ام شد ......
از خواب بیدار شدم ... نمی‌دونم چه ساعتی بود به امید اینکه دختر رفته باشه از سالن خارج شدم که ...یه دفه چشمامو بستم رو مبل بود انگار کل دیشب رو مبل خوابش برده بود ...با یه لباس کوتاه ...برهنه بود هیچی تنش نبود موهاشو پریشون ...برگشتم به سرعت داخل اتاق شدم و ملافه ای برداشتم و با هراز استغفار برگشتم م نزدیکش که شدم نگاهم رو دزدیدم اما به هر جون کندنی بود ملافه روش کشیدم و با سرعت رفتم تو آشپزخونه ... کتری رو گذاشتم رو اجاق که چایی درست کنم .
وجود این دختر تو خونه خیلی برام سخت بود اصلا آرامش نداشتم کل دیشب که بیدار بودم حالا هم که با این سر و ضع جدا برام قابل هضم نبود .
تسبیحم رو میز آشپز خونه بود نشستم پشت میز و ذکر گفتم نمی‌دونم چقد گذشت که صدای جوشیدن کتری بود بلند شدم که برم خاموشش کنم ...پشتم به در آشپزخونه بود که تا خواستم کتری رو بردارم با صدای دختره بود که گفت :
.- صبح بخیر حاج آقا
برگشتم که نگاش کنم و جواب سلامش و بدم ؟با همون سر و وضع

1401/10/26 14:48

#پارت_چهل_پنج???❤️
#رمان
یه دفه عین برق گرفته ها برگشتم ...و همزمان کتری که دستم بود خورد به لبه ی اجاق و متاسفانه آب جوش بود که ریخت رو پام، رون پام و متاسفانه به علت جوشش آب و حرارت زیادی چنان سوختم که آه از نهادم بلند شد
اصلا نتونستم تحمل کنم
که خودشم دست پاچه اومد تو آشپز خونه با نگرانی گفت :
- وای خدا چی شد ؟
داشتم از شدت سوزش میمردم داغون شد پام اینقد نسوخته که بی اختیار یه لحظه عصبی شدم و در حالی که لبه ی شلوارمو گرفته بودم که نچسبه به پوست تنم گفتم :
- شما تشریف ببرید چیزی نیست
انگار نه انگار جلو اومد پشت کردم بهش و گفتم با لحن کمی عصبی :
- گفتم که چیزی نیست
صداش پر دلهره بودو گفت :
- اما بد جور سوختین
داشتم میردم از شدت سوزش که بدون اینکه برگردم گفتم :
- مهم نیست ...جزیه
و نگاه کردم به شلوارم خیس بود و پای بیچاره ی من داغون
پشت سرم ایستاده بود وگفت :
- کمکی از من برمیاد ؟
بدون اینکه نگاش کنم سعی کردم از آشپزخونه خارج بشم گفتم :
- لباس بپوشید تا صبحونه رو آماده کنم زنگ بزنم بیان براتون در رو باز کنن
و با سرعت خارج شدم ... شلوارمو عوض کردم اما چه فایده شدت سوزش خیلی زیاد بود و امونمو بریده بود ...پماد نداشتم کلا تو خونه که بزنم ، چند دقیقه ای تو اتاق معطل کردم که لباسش رو بپوشه بعد خارج شدم دیدم داخل سالن بود لباس پوشیده بود و با دیدنم سرشو برداشت داشت داخل کیف رو نگاه میکرد و گفت :
- این کیف من نیست کیفم رو اشتباه آوردم
سکوت کردم ادامه داد :
- ببخشید حاج آقا مزاحم شدم ...بابت دیشب هم ممنون
- انشالا که کیفتون زودتر پیدا بشه
سمت در خروجی که می‌رفت گفت :
- پیدا میشه
دیگه تعارف نکردم که بمونه و صبحونه بخوره حضورش دیگه خیلی معذبم کرد خودش سمت در رفت باز کرد و قبل خارج شدن برگشت نگام کرد و گفت :
- پمادی چیزی بزنید به پاتون که تاول نزنه
چیزی نگفتم
و رفت ...در رو بست ...نفس راحتی کشیدم برگشتم تو آشپزخونه دیدم چایی دم داده
و وسایل صبحانه رو میز بود ... نشستم در تنهایی همیشگی ام خوردم ... و طبق روال جمعه ها برم پیش عزیز ...

1401/10/26 14:48

#پارت_چهل_شش???❤️
#رمان
رفتم پشت در ایستادم که ...کیف رو گشتم موبایل هم توش نبود که زنگ بزنم ارسلان کلیدشو برام بیاره که ...
خیلی دو دل بودم که برگردم و از حاج آقا کمک بخوام اون اصلا از دیدنم وحشت داره .
ولی راه چاره ای نداشتم برگشتم و با تردید در زدم وچند دقیقه نشد که اومد در رو باز کرد با منو من گفتم :
- ببخشید حاج آقا باز مزاحمتون شدم
- بفرماین
بازم نگاهش و ازم میدزدید اما من نگاهم بهش و گفتم :
- ببخشید حاج آقا میشه موبایلتون بدین من یه تماس بگیرم ؟
_ بله تشریف داشته باشین الان میارم خدمتتون
لبخند زدم ...اما کو اون که کوره لامصب نگاه که نمیکنه و گفتم :
- یه دنیا ممنون
رفت داخل چند لحظه بعد برگشت موبایل به دست ...باز کرد و سمتم گرفت و گفت :
- تماستونو بگیرین من داخلم ...
موبایلو گرفتم بی هیچ حرفی رفت تو ... شماره ی ارسلان رو گرفتم :
- بعد کلی جواب داد انگار خواب خواب بود ...
با شک و تردید وگفت :
- بله ...؟
- منم ارسلان
با تعجب گفت :
- تویی ؟ شبنم خوبی ؟
- خوبم ؟ آره چطور ؟
- دیشب سیما زنگ زد کیفت رو اشتباه برده بودی
- آره می‌دونم واسه همین زنگ زدم
- کیف خودت پیش سیماست اون کیف پیشت هم مال دختر خالشه...
- عه خوبه کیفم پیداشد ...دیشب کلید نداشتم
- فهمیدم کجا موندی دیشب معذرت می‌خوام نتونستم برگردم مامان تو بیمارستانه
- اشکال نداره ..( مجبور شدم دروغ بگم ) دیشب رفتم پیش خانم سرایدار
- خوب کاری کردی
- ارسلان ؟
- جان
- اون کلیدی که پیشته با پیک برام بفرست اگه خودت نمیتونی بیای تا بگم سیما کیف خودمو بفرسته
- باشه عزیزم برات می‌فرستم ...خودم نمیتونم بیام باید برم بیمارستان تا صبح بیدار بودم
- اشکال نداره مراقب مادرت باش
- می‌بوسمت عزیزم
- من بیشتر ...
قطع کردم ...نگاهی به گوشی کردم چقدم گرون قیمته وضعش توپه حسابی
ابرویی بالا انداختم در رو هم بود تقه ای به در زدم سرکی کشیدم داخل ... موبایل رو جا کفشی گذاشتم و با صدای بلندی گفتم :
- حاج آقا موبایلتون رو جا کفشیه ... دستتون هم درد نکنه
اومدم بیرون در رو هم بستم پشت در منتظر شدم تا ارسلان با پیک کلید رو برام بفرسته ...

1401/10/26 14:48

#پارت_چهل_هفت???❤️
#رمان


یه چند روزی گذشت رو تخت بودیم منو ارسلان که بلند شدم دمر شدم و و گفتم :
- ارسلان یه لحظه گوشیتو بده ...
-چکارش داری عزیزم ؟
- بهت میگم
نیم خیز شد گوشی رو پاتختی کنار تخت بود برداشت دستم داد و روشن که کردم گفتم :
- اون روز بود کلید رو برام فرستادی
- دستش زیر سرش گذاشت ... پاشو ستون کرد و گفت :
- خب ..؟
- از یه شماره ی بود بهت زنگ زدم ...هنوز داری پاکش نکردی ؟
- نمی‌دونم نگاه کن
موبایلو روشن کردم ....کلی گشتم تا اینکه یه شماره ناشناس بود نگاه ساعت تماس کردم و گفتم :
- فک کنم همینه
- میخوای چکار شماره ی کی هست ؟
داشتم شماره رو تو گوشیم سیو میکردم گفتم :
- شماره ی همین حاج آقا همسایمون
نگام کرد و گفت :
- واسه چی میخوای ؟
لب تر کردم و گفتم :
- باهاش حرف بزنم ببینم واسمون یه صیغه محرمیت میخونه
نگاهش خیره شد و گفت :
- تو که مخالف بودی ...؟ در ضمن رضایت بابات مهمه
- می‌خوام بابا رو تو عمل انجام شده قرار بدم
- مگه میخوای برگردی ؟
- نه خب ...اما این راهش نیست تا کی فرار کنم ؟
- یه مدتی دندون رو جیگر بذار ببینم چی میشه البته مدتیه بابا آدماشو شرکت نمی فرسته
- شاید از پیدا کردنت نا امید شده
نفسمو بیرون دادم ادامه داد :
- نه نا امید نشده ...و مطمئنم باش تا پیدات نکنه ول کن قضیه نیست ...
- ارسلان تو کی میری ؟
- چند روز دیگه ...
- با حاج آقا حرف بزنم شاید قبول کرد و شرایطمو براش توضیح دادم قبول کرد و صیغه بخونه
- حرف بزن ولی فک نکنم نتیجه ای در بر داشته باشه
- حالا سنگ مفت گنجیشک مفت ...
هنوز نیم خیز بود که بوسه ای روی گونه ام گذاشت و گفت :
- بخدا نمی‌دونم چکار کنم شبنم زنم بشی ...خودتم دیدی به هر دری زدم بابات راضی نمیشه
لبخند زدم و گفتم :
- می‌دونم عزیزم عشق تو برام ثابت شده
نفسشو بیرون داد دستی به موهام زد همه رو ریخت بهم و گفت :
- بازم تلاشمو میکنم که مال من بشی ...قانونا رسما نهایتا راضی نشد قانونی عمل میکنیم
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- حالا یه مدتی صبر کنیم ببینم چی میشه ...

1401/10/26 14:49

#پارت_چهل_هشت???❤️
#رمان

پنج شنبه بود از سر کار اومدم ارسلان فردا قراره مسافرت بره خارج کشور یه مسافرت مهم کاری ...
ناهار خوردم بعد چرت عصرانه بود که خواستم به حاج آقا زنگ بزنم و راجب مشکلم باهاش حرف بزنم و اگه بشه یه صیغه ی محرمیت بخونه ...
دودل بودم این کار رو بکنم یا نه ...حضوری روم نشد بهش بگم تصمیم گرفتم که بهش تلفنی بگم حد اقل بهتر بود از رو به رو شدن با هاش وحشت داشتم ...
موبایلمو برداشتم و شمارشو گرفتم ...بعد چند بوق متوالی بود که جواب داد ...
الو بفرمایین ...
نمی‌دونم چم شد به منو من افتادم دست پاچه شدم اصلا که گفت :
- الو
من - الو حاج آقا ... حاج آقا ؟
حاج آقا ؟ وای خدا فامیلیشو بلد نبودم نفسمو بیرون دادم و یه یدفه گفتم فردین
نمی‌دونم صداش پر خنده بود و به دست پاچگی من بود که گفت :
- بله ...خانوم همسایه .؟
متعجب از اینکه منو شناخته بود گفتم :
.- عه حاج آقا منو شناختین؟
- بفرماید امرتون ؟
- حاج آقا باهاتون کار داشتم
- من الان پشت رل هستم
- میشه بگین کجاین این من بیام باهاتون حرف بزنم کار واجب دارم
- قبرستون
- از اینکه این حرف رو زد ناراحت شدم بهم بر خورد که با اخم تو صدام گفتم :
- دستتون درد نکنه حاج آقا
ن نه ...نه سوء تفاهم نشه ...من دارم میرم قبرستون ... امشب برگشتم حرفاتونو بگین در خدمتم
- نه حاج آقا من عجله دارم
- خب پس ...
نذاشتم حرف بزنه و گفتم :
- باشه حاج آقا من خودمو میرسونم کار واجب دارم کدوم قطعه ؟
- قطعه ی ....
- باشه حاج آقا ممنونم
- خدانگدارتون
قطع کردم و سریع آماده شدم و دربست گرفتم رفتم قبرستون ترافیک شدیدی بود ...
رسیدم ...رفتم داخل قبرستون وای خدا چقدر گشتم تا پیدا کردم
سالهاست پامو قبرستون نذاشتم و امید وارم هیچ وقت هم نذارم

1401/10/26 14:49

#پارت_چهل_نه???❤️

بل اخره پیدا کردم ...البته سرمای بدی هم خورده بودم تب داشتم یکم با سر درد
از دور دیدمش با همون لباس روحانیتش‌ اما عبا نداشت داشت قبر رو شست شو میداد ...هر چه نزدیکتر شدم بوی گلاب بیشتر میشد
نزدیک شدم با شنیدن صدای پام برگشت نگام کرد زانو زده بود پای قبر داشت میشستش نفس عمیقی کشیدم پر شد از بوی گلاب باز نگاهش رو گرفت و سر گرم شد ...
جلو که رفتم پای قبر ایستادم و گفتم :
- سلام
بدون اینکه منو نگاه کنه گفت :
- علیک سلام
نگاه قبر کردم ...(زهرا شریعتی ...) تاریخ تولد و وفاتش رو نگاه کردم هنوز ایستاده بودم که گفت :
.- یه وجب خاک
رو قبر کناری نشستم و گفتم :
.- خدا بیامرزه
- خداوند رحمت کنه تمام رفتگان رو
هنوز داشت میشست و ادامه داد :
- مادرم هستن
یاد مامان افتادم و با حسرت گفتم :
- داشتن مادر یعنی خدا همیشه پیشته
- سرشو برداشت و گفت :
- درسته ...مادر خود خود بهشته
سرما خورده بودم ونای ایستادن نداشتم دماغمو با دستمال گرفتم و گفتم :
- حاج آقا مزاحمتون نمیشم
همون لحظه دوتا جون سوسول رد شدن یکیش با خنده گفت :
- به به حاج آقا صفا ...درجوار پریان بهشتی
حاج آقا که اصلا محل نداد منم رو به پسره گفتم :
- بر رو رد کارت تا تو این قبر چالت نکردم
اون یکی گفت :
- وای خدا پری اکشن حاج آقا مراقب باشین
نگاهم به حاج آقا رفت که چشم بست هیچی نگفت رو به پسره کردم که فقط خندید و رفتن
بعد رفتن اونا حاج آقا گفت :
- بفرماید عرضتون رو
- اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم
_ یادتون اومد ؟ بفرماید
( یکم ناراحت شد و عصبی بود )
من - حاج آقا ازتون یه خواهش دارم
- در توانم باشه اجابت میکنم
- حاج آقا من و نامزدم ارسلان همدیگه رو خیلی دوست داریم
- لبخند زد و گفت :
- خوشبخت بشین
نفسمو بیرون دادم وگفتم :

1401/10/26 14:49

#پارت_پنجاه???❤️
#رمان
- تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم
- ازدواج امر پسندیده و سنت حسنه ایست، ازدواج کردن آرامش مطلقه و سنته پیغمبر ...انشالا که عاقبت بخیر بشین
-اما بابام مخالفه
نگاهم بهش بود که سرشو برداشت ادامه دادم :
- اما اومدم که ازتون بخوام که اگه بشه برامون صیغه ی محرمیت بخونین
- سرشو انداخت و گفت :
- این امر ممکن نیست
- چرا ؟
- چرایش معلومه ...وقتی والد محترم شما رضایت ندارن این صیغه باطله
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه اول رضایت پدر شرطه ...حتی اگه صیغه ی محرمیت جاری بشه ...باطله ...
- چکار کنم ؟
- رضایت پدر رو جلب کنین ...
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- حاج آقا هیچ راهی ندارم؟
- عرض کردم که
- حاج آقا ما نمیخوایم بیشتر از این گناه کنیم از بودن با هم این طوری در عذابیم راهی نیست پیش رو بذارین
- البته راهی هم هست اگه هم دیگه رو دوست دارید میتونید ....
ساکت شد که میون عطسه که جلو دهنمو با دستمال گرفتم گفتم :
- چی ؟
- قانونی رضایت پدر رو به دست بیارین
همون چیزی که به ذهنم خودم بود که گفتم :
- شکایت کنم ؟
- بله ...و اگه قانون صلاح دیدن که مورد اخلاقی و مشکل اعتیاد نداشته باشند و فرد مورد اعتمادیه و میتونن هزینه های زندگی شما رو تامین کنن ازدواج شما ثبت میشه
- متوجه شدم
سکوت کرد ...بعد چند لحظه گفتم :
- واگه نخوام این کار رو بکنم ؟
- فعل حرام ...رابطه ی شما گناه و حرام است حتی حرف زدن عادی و معمولی
- حاج آقا من کلی مشکل دارم ...هزار و یه بدختی ...
- انشالا که مشکل حل بشه از خداوند بخواهید که اون ضامن همه ی ماست
نفسی با حسرت کشیدم و گفتم :
- یعنی اصلا امکانش نیست ...شما کسی سراغ ندارین این کار رو بکنن؟

1401/10/26 14:49

#پارت_شصت_یک???❤️
#رمان
اومد بالا نگاهم ازش دزدیدم
که رسید بالا مقابل عزیز ایستاد که عزیز سر تا پاش رو برنداز کردو گفت :
- ماشاالله هزار ماشاالله
وبعد نگاهی به من کردو گفت :
- فردین این فرشته خانوم رو از کجا آوردی ؟
سرمو انداختم و چیزی نگفتم
شبنم صداش انگار از ته چاه بود که سلام داد
عزیز- سلام به روی ماهت
شبنم -شرمنده عزیز مزاحمتون شدم
عزیز با گشاده رویی گفت :
- نه عزیزم خوش اومدی ...مهمون فردین رو چشم من جا داره
من - عزیز شما لطف دارین
عزیز دست برد کمر شبنم اونو سمت ساختمون هدایت کردو گفت :
- بریم داخل که درست نیست مهمون رو سر پا نگه داریم
داخل شدیم
چند دقیقه بعد کبری اومد سلامی سر سری داد رفت ....نیم ساعتی نشسته بودن منم رفتم اتاقی که گاهی وقتا اینجا می اومدم موندگار میشدم رفتم و قرآن باز کردم و ضو گرفتم و قران خودم و نمی‌دونستم چرا دلم شور میزد آروم و قرار نداشتم نمی‌دونستم کارم درست بود یا نه اما دلمو سپردم به خدا و به خودش توکل کردم
نمی‌دونم چقد گذشت که غرق نیاز با خالق بی همتا بودم که با صدای تقه‌ای به در کبری بود داخل شد
قرآن رو بستم و برگشتم
- حاج آقا سفره ی افطار پهنه آماده است عزیز منتظر شماست
با لبخندی گفتم :
- نماز میخونم میام الان
رفت در رو بست بلند شدم و اقتدا کردم و نمازمو خوندم ....
ته نماز بود سر بر سجده گذاشتم و از خدای خودم عاجزانه در خواست کردم که عاقبت همه رو ختم به خیر کنه و شبنم رو شامل عنایت خاص خودش کنه که مشکلات زیادی داره ....
سر از سجاده برداشتم و جمع کردم و رفتم بیرون
عزیز نشسته بود تنها
رفتم با لبخند نشستم روبه روی عزیز با لبخند و گفتم :
.- قبول باشه عزیز
عزیز نفسش رو بیرون داد و گفت :
- تو روزه گرفتی ؟ حاجی طعنه میزنی؟
با لبخند گفتم :
- عه عزیز ...؟
لبخند زد که کبری با سینی آب جوش و چایی اومد
استکان آب جوش رو مقابلم گذاشت که عزیز گفت :
- کبری برو بگو مهمونموم بیاد سفره پهنه
کبری نگاهی به من کرد انگار قصد نداشت بره نه جدا کبری از شبنم خوشش نمی اومد شایدم حق داشت ...
که عزیز گفت :
- برو خوبیت نداره برو بگو بیاد ....

1401/10/27 03:19

#پارت_شصت_دو???❤️
#رمان

‌کبری هم بلا شده پشت چشمکی نازک کرد و رفت
در سکوت نشسته بودم که ...چند دقیقه بعد کبری برگشت و گفت :
- عزیز چیزی کم و کسر نیست من برم افطار کربلایی رو بدم فعلا با اجازه ....
عزیز - نه کبری ...برو دست گلت هم درد نکنه
کبری رفت که همون موقع بوی عطر شبنم پیچید سرمو برنداشتم روم نشد که ...همین طور پاین بود که استکان آب جوش رو برداشتم که بخورم گلوم نرم بشه ...
همینکه نزدیک شد عزیز با لبخندی گفت :
- خوش اومدی
سرمو برداشتم که همان و سر برداشتم همان آب جوش بود که تا ته گلوم که هیچ کل روده هام سوختن و به سرفه افتادم ....بد جور سوختم داشتم بالا و پاین میپریدم دیگه و به سرفه افتادم به شدت
صدای عزیز بود که با نگرانی گفت:
- چی شد ....؟ فردین ؟ حواست کجاست
نتونستم تحمل کنم ...وقتی شبنم با لباس کوتاه و لختی اومد و با موهای بلندش که دم اسبی هم بسته بود ....چقد بیخیال بود اومد وکنار عزیز نشست
اینقد دست پاچه شدم که سریع بلند شدم و عزیز گفت :
- کجا ؟
بدون حرفی سمت آشپز خونه رفتم ...گلوم از شدت سوزش آب داغ بلال شد جدا ...
نمی‌دونستم چکار کنم خیلی دست پاچه شدم و سوزش گلوم بد جور کلافه ام کرده بود که صدای عزیز بود که بلند گفت :
- فردین بیا افطار کن
چیزی نگفتم و سعی کردم برای کاهش سوزش گلو ریه ام کمی آب خنک از لوله بخورم به زحمت خوردم که باز صدای عزیز بود که باز بلند گفت :
- فردین ما منتظر شما هستیم تشریف نمیاری ؟
بازم یکم از آب خوردمو مجبور شدم برم و سر سفره ی افطار بشینم و در حالی که زیر لب البته تو دلم به شدت استغفار میکردم اینبار جوری نشستم که عزیز البته شبنم در تیر رس نگاهم نباشه و من کنار نشستم ... در سکوت ..عزیز خیلی محترمانه و خون سرد از شبنم پذیرایی میکرد اما من با هر لقمه ام که انگار تیکه سنگ بود.... استغفار میکردم خیلی سختم شد ...دقایقی در سکوت گذشت که عزیز گفت :
- شبنم ؟
- جانم عزیز ؟
- جنگل سبز چشمات یه طوفانه مهیبی داره اما آرومه ...
شبنم سکوت کرد جوابی نداد ...عزیز با لحن مهربونی ادامه داد :
- اما این جنگل نجیبه پر از مه که مانع میشه زیبایی حقیقی رو دید پنهونه پشت یه لایه از مه
منظور عزیز رو نفهمیدم که شبنم لیوان آب پرتقال رو داخل سفره کنار بشقابش گذاشت وگفت:

1401/10/27 03:19

#پارت_شصت_سه???❤️
#رمان

-بار گناهم زیاده عزیز
از رک گویی واعتراف صادقانه اش این دختر باز یه دفه با سرفه افتادم که عزیز متوجه حالم شد و برام لیوان نصفه آب ریخت و گفت :
- فردین ...؟
سرمو برداشتم نگاه کردم و لیوان آب رو از دست عزیز گرفتم و عزیز رو به شبنم گفت :
- آدمی زاده دیگه ...جایز الخطاست ...اما در های توبه همیشه بازه ....خداوند رحمتشو از هیچ بنده ای دریغ نمیکنه
شبنم - حتی منه خطا کار رو ؟
- آره عزیزم ...اتفاقا اون وقته که اجر و قربت پیش خدا عزیز تره دختر گلم
شبنم - اما من نه راه پس دارم نه پیش... من غرق گناهم عزیز ...خدا دوسم نداره
عزیز با لحن مهربونی گفت :
- هیچ وقت از عنایت خدا مایوس نباش اون همیشه پشتیبان بنده هاشه یه جایی که فک نمیکنی اون خطا کار دستشو رو جوری بگیره که کم از معجزه نباشه ...اونم تو بد ترین شرایط ...
نتونستم بخورم خیلی کم خوردم و
از سر اجبار بلند شدم نتونستم بیشتر از این اونجا باشم تا بلند شدم عزیز گفت :
- فردین ... بلند شدی ؟
- الهی شکر عزیز ... سیر شدم ...
عزیز - نوش جان
من - عزیز من دیگه فعلا رفع زحمت کنم
عزیز - میری خونه ات ؟
- بله عزیز ...امری با من نیست
شبنم - حاج آقا یه خواهشی داشتم ؟
- سرم پاین بود بدون اینکه نگاه کنم گفتم :
- بفرماین در خدمتم
- میشه کلید آپارتمان منو بهتون بدم برام وسایل مورد نیازمو بیارین ؟
- امشب ؟
شبنم - امشب که می‌دونم رفتن و برگشتن سخته فردا اگه براتون مقدوره
- فردا چشم حتما ...
عزیز - خیر از جونیت ببینی
من - هرچی که لازم داشتین بگین میارم
شبنم بلند شد وگفت :
- پس اجازه بدین من برم کلید و بیارم خدمتتون باشه
سمت اتاق میرفتم گفتم :
- منتظرم
اصلا نگاش نکردم من سمت طبقه ی بالا رفتم خودشم زود تر از من رفت با عجله خیلی هم تند راه می‌رفت خیلی سعی میکردم هیچ نظری بهش نندازم ...

1401/10/27 03:20

#پارت_شصت_چهار???❤️
#رمان

روز بعد ...قول دادم براش وسایلی که احتیاج داره ببرم ... قبل رفتن کلید برداشتم و در آپارتمانش و باز کردم رفتم داخل ...
موبایلمو در آوردم از تو جیب شلوار ساده ی پارچه ایم و شمارشو گرفتم ...
چند بوق نشد جواب داد
الو سلام
- سلام حاج آقا
- خب چی میخواستین ...من تو آپارتمان هستم
- اتاق اول ...کمد دیواری یه چمدون هست
داخل اتاق شدم ...در کمد دیواری باز کردم ...لباس بود بستم و گفتم :
- در دوم ...؟
- بله
باز کردم و چمدون رو برداشتم با یه دست رو تخت انداختم و زیپشو باز کردم و گفتم :
- لباس ؟
- بله ...
لباس برداشتم از کمد و انداختم تو چمدون ...لباس راحتی تو خونه و مانتو و شلوار و
- لوازم آرایشیام رو میز توالت بذار برام
متعجب گفتم:
- لوازم آرایش ؟
- بله جعبه ی بزرگیه بذارش عطرام هم بذار
هر چی گفت انجام دادم
- از تو کمد دوتا جفت کفش هم بذار
نگاه کمد کردم و گفتم :
- کفشا رو بذارم رو لباسا ؟ درست نیست که
- هر کاری میکنین حاج آقا فقط یادتون نره
نفسمو بیرون دادم که گفت :
- حاج آقا کشوی دوم میزتوالت روباز کنین اونجا سوتینام و شرتام بردار بذار
- متعجب گفتم چی ؟
- سوتینام...
چینی به ابرو دادم متوجه منظورش شدم لا اله الا الهی تو دلم گفتم کشو رو باز کردم که خودش گفت :
- باز کردین همه رو بذارین
تا دیدم همش ...سریع بستم و با تته پته گفتم :
- به عزیز بگین براتون بگیره ...
- عه حاج آقا وقتی دارم واسه چی بخرم
نفسمو با حرص بیرون دادم و دوباره کشو رو باز کردم .
کشوپر بود از لباس زیر ...چقدم زیاد بود پر تنوع نفسمو بیرون دادم پوفی کشیدم و همه رو برداشتم انداختم تو چمدون چند بار هم استغفار کردم این دختر منو به چه کار هایی واداشته
هنوز پشت خط بود که گفت :
- برداشتین؟
با حرص گفتم :
- بله
راستی حاج آقا داخل کشوی پاین
هنوز چیزی نگفته بود باز کردم کشو رو پر بود از لوازم بهداشتی ...که خودش گفت :
- دوسه تا بسته نوار بهداشتی هست
چنان متعجب شدم که هنگ کردم پشت خط سکوتمو دید ...که چشمامو بستم و زیر لب گفتم :
- خدایا ...
- با تعجب گفت :
- چی ؟
تا حالا سروکارم با دخترا و وسایل شخصیشون نخورده بود ....

1401/10/27 03:20

#پارت_شصت_پنج???❤️
#رمان

- بازم نفسمو بیرون دادم چندتا بسته برداشتم ایستادم بالا سر چمدون که صداشو شنیدم گفت :
- حاجی حالتون خوبه ؟...حاجی ؟
بسته هارو انداختم با حرص داخل و چمدون و گفتم :
- دیگه چیزی از قلم ننداختین ؟
- برام حوله هم بذار ؟
- حولت کجاست ؟
- داخل همون کمد دیواری نگاه کنین هست
برگشتم در کمد رو باز کردم ... کلی لباس لختی مجلسی آویز بود توجهی نکردم در رو بستم یه لنگه ی دیگه بود نگاه کردم حوله ی سفید بود تازه بزرگ هم بود که برداشتم خودش هنوز پشت خط بود و گفت:
-شونه منو هم بیار
حوله رو پرت کردم رو چمدون و شونه رو میز توالت برداشتم و انداختم داخل وچمدون و گفتم :
- فعلا اینا چیزی بود دفه ی دیگه براتون میارم
- باشه ممنون دستتون درد نکنه ...
- من نیم ساعت دیگه اونجام ...
قطع کرد موبایل رو گذاشتم داخل جیبم در چمدون رو بستم و چمدون به دست خونه رو ترک کردم ...
در آپارتمانش و قفل کردم ... از آسانسور اومدم بیرون سرایدار ساختمون بود جلوم سبز شد با احوال پرسی و گفتن قبولی این ایام نگاهش به چمدون رفت که گفت :
- مسافرت تشریف میبرین ؟
سرمو برداشتم تا خواستم حرفی بزنم ...همون آقاهه رو دیدم که در تعقیب شبنم بود کنارمون با فاصله ایستاد گویا باز اومده بود سراغ شبنم رو بگیره و آروم گفتم :
- بله ...امر واجب پیش اومده باید برم ...مراقب اوضاع باشین
با لبخندی گفت :
- خیر پیش انشالا سفر بی خطر ...
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- ممنون
و چمدون بدست خداحافظی کردم ...و راهی لواسون شدم ... اما اینقد حرص خوردم ...حالا با دروغی که گفتم مجبورم چند روزی اینجا نیام ...
نیم ساعت بیشتر بود که تو راه بودم ...از ماشین پیاده شدم ...کلید داشتم اما ...ترجیح دادم در بزنم مث همیشه ...زنگ در رو زدم کمی منتظر شدم اما کسی در رو باز نکرد که مجبور شدم از کلیدم استفاده کنم .و با کلید خودم در باز کردم و ...لنگه ی دوم در رو باز کردم ... و داخل شدم با ماشین ...کربلایی رو ندیدم پیاده شدم لنگه ی های در رو بستم ... دوباره سوار شدم با ماشین تا پای پله ها رفتم کسی به استقبالم نیومد حتما رفته اند ختم قران یعنی شبنم هم رفته؟ محاله ؟ حتما خوابه ...
پیاده که شدم....

1401/10/27 03:20

#پارت_شصت_شش???❤️
#رمان

پیاده که شدم سمت صندوق ماشین رفتم و چمدون رو پاین آوردم ... برش داشتم و از پله ها بالا بردم بردنش برام واقعا کاری نداشت ...
بالا رفتم ...در زدم ...یا الله گفتم ... با تردید داخل شدم ...
با چمدون داخل شدم انگار کسی خونه نبود ....
چمدون رو پای پله های طبقه ی بالا گذاشتم و برگشتم سرکشی تو آشپز خونه کشیدم ... غذای افطار رو اجاق بود ... و از بوهای خوبشون معلوم بود که قرمه سبزیه .. و چه اشتها آور... از آشپز خونه اومدم بیرون که سمت پنجره رفتم نگاهی به داخل حیاط کردم پشت پنجره ایستادم و پرده رو کنار زدم ...
شبنم بود دقت کردم که دیدم تو مزرعه‌ی کوچیک کربلایی بود چشمامو ریز کردم بهتر ببینم ...بازم بد حجاب بود ...نفسمو بیرون دادم ...نمی‌دونم داشت چکار میکرد ولی تنها بود ...
پرده رو انداختم ...و رفتم رو مبل نشستم ... زیر لب ذکر گفتم ...خیلی نگذشت که در سالن با شتاب باز شد . برگشتم نگاه کردم شبنم بود که حالت مضطرب داشت می اومد مچ دستش رو با دست دیگرش گرفته بود و البته دستش مشت بود همین جوری خون میزد ... و پر خون بود که با حالت هراسون بلند شدم و سمتش رفتم پا تند کرد داشت با عجله می اومد ... اخم بدی کرده بود با دیدنم سر جاش ایستاد و با حالت ترس و درد گفت :
- حاجی به دادم برسین
- جلو رفتم با ترس گفتم:
- چی شده؟
آب دهنشو قورت داد ... گفت نمی‌دونم چی بود دستمو بد برید
جلو رفتم فاصله رو کم کردم و سریع گفتم :
- ببینم چکار کردی با خودت ؟
سمت مبل رفت با ترس و لرز نشست و گفت :
- فک کنم تیکه شیشه تو خاک بود
سمت آشپز خونه دو یدم و جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم و به سرعت برگشتم ...همین جور خون میزد ...کل لباسش خونی بود و به قول گفتنی خون هم نجس .. دستشو رو پاهاش گرفته بود که خون می‌چکید
جعبه رو وسط میز گذاشتم. دوباره برگشتم و رفتم داخل حموم و یه لگن کوچیک برداشتم و سریع برگشتم رو زمین گذاشتم و ازش خواستم که بشینه زمین تا دستشو ببینم
پای مبل زانو زد صداش پر ترس بود ...اینقد نگران شدم خودم که توجهی به لباساش موهای دم اسبیش نکردم و ازش خواستم دستشو باز کنه ...
نگام کرد با ترس باز کرد
اخمی به ابرو دادم ...خیلی بد زخم شده بود که گفتم :
- چکار میکردی آخه ؟
پتادین رو برداشتم و ...گفتم باز کن ...
باز کرد بیشتر و خون زد ...که ادامه دادم در حالی که رو دستش پتادین میریختم گفتم :
.- بخیه نخواد یه وخت ...؟
- نه خونش بیند میاد برام ببندش لطفا ...

1401/10/27 03:20

#پارت_شصت_هفت???❤️
#رمان

نگاش کردم فاصلمون کم بود و نگاهم رفت تو چمن زار مه گرفته ی چشماش ... که پلکامو
سریع انداختم و رو دستش ریختم پتادین و شست و شو دادم بدون تماس دستم فقط میریختم رو کل دستش ...
- خیلی میسوزه
- دردتون میاد ؟
نفسشو داد بیرون و گفت :
- تاعمق وجودم...
باند رو برداشتم و باز کردم ...چند گاز استریل هم برداشتم و دستش هنوز رو به روم گرفته بود که گفتم :
.- اگه یه دختر دیگه بود ...به جای دستش چشاش خون گریه میکردن ...
میون دردی که تحمل میکرد خندید با خنده گفت :
- اوف زشت نیست واسه این گریه کنم ...این دردش در برابر دردا و زخمایی که قلبم خورده جزیه...در برابر ضربات کمربند این یه خراشه
داشتم گاز رو دستش میذاشتم که گفتم :
- دستتو بیار این ور تر
آورد و به سختی بستم ...سعی کردم تماسی دستم با دستش نداشته باشه ...
- آخه حواست کجاست بود ؟
- حوصله ام سر رفته بود چندتا گلدون گل بود کربلایی گرفتم گفتم بکارمشون
- چرا دست کش دستت نکردی ...
- نداشت کربلایی
براش پانسمان کردم و گفتم :
- باید ببرمت آمپول کزاز بزنی ...
نوچی کردو گفت :
- نه بابا احتیاجی نیست
بلند شدم و لگن و وسایل رو که جمع میکردم و گفتم :
- در ضمن تو خاک بدون دستکش دست نذار دفه ی دیگه،،، لطافت دوستاتون کدر میشه
این حرف رو زدم سمت حموم رفتم
نمی‌دونم فک کنم هنوز ایستاده بود که ادامه دادم :
- برو لباساتو عوض کن ...خودتو هم بشور نجس شدی
هیچ صدایی نشنیدم ...
من داخل حموم شدم و ترتیب لگن. و دادم شستم و گذاشتم سر جاش جعبه ی کم های اولیه رو گذاشتم تو آشپز خونه
چند دقیقه ای کارم طول کشید از ‌آشپز خونه که اومدم بیرون ...
عزیز و کبری هم اومدن نزدیک اذون بودم که وضو گرفتم ...چمدون برداشتم بردم طبقه ای بالا گذاشتم پشت در اتاق شبنم و در زدم که صداشو شنیدم و گفت :
- بله ...؟
- چمدونتو آوردم گذاشتم پشت در
بازم فقط صداشو شنیدم که گفت :
- ممنون لطف کردی ...
نفسمو بیرون دادم ..داخل اتاقم که دو تا اتاق با اتاق شبنم فاصله داشتم رفتم و مشغول راز و نیاز با خدای خودم شدم

1401/10/27 03:21

#پارت_شصت_هشت???❤️
#رمان
مجبور شدم دو سه روزی اینجا ماندگار بشم ...اما ....
ماندگاری من به اینجا ختم نشد ...
شبنم بود و پر از شیطنت ...برای فرار از نگاهش از دیدنش ...از به گناه رفتن چشمم ...برم شرکت و کار خونه ...دو روز بود که در آرامش بودم و فرار رو بر قرار تو عمارت عزیز ترجیح دادم ...
اما رابطه‌ی کبری با شبنم خوب نبود و اصلا با اون به خوبی رفتار. نمی‌کرد ...به وضوح با اخم و تخم کردناش هنگام دیدن شبنم متوجه میشدم اصلا براش مهم نبود ...شبنم روزه نبود ... و کبری که مثلاً روزه بود مدام بهش طعنه میزد و لی شبنم اینقدر صبور بود که کم محلی میکرد و براش اونم مهم نبود
تو سالن نشسته بودیم منو عزیز عصر بود من فراغ از قرآن خوندن ...عزیز هم تازه از ختم قرآن اومده بودن نزدیک اذون که آروم زمزمه کرد
فردین ؟
آروم گفتم :
- جانم عزیز
- نمی‌خوام که فکر کنی تو کارت دخالت کردم اما هیچی راجب شبنم بهم نگفتی
نگاهم به آشپزخونه رفت که کبری در حال آماده کردن سفره ی افطار بود و شبنم هم کمکش میکرد که یه دفه کبری گفت :
- دست به اینا نزن ...
نمی‌دونم منظورش چی بود که شبنم با غیض گفت :
- چرا مگه من چمه؟
کبری با غیض گفت :
- تو نه نماز میخونی نه روزه گرفتی تو کل عمرت ...تو اصلا غسلم می‌کنی می‌دونی چیه ؟ تو نجسی
که عزیز بلند شد و عصا برداشت یه دفه دست عزیز رو گرفتم وکه بنشینه ...صدای شبنم بود
که پوزخندی زد و گفت :
- درسته ...من نجس شما ... مباح ...
در حالی که از آشپز خونه خارج میشد گفت :
- بهشت ارزونی خودت و امثال خودت
و بدون اینکه منتظر بشه سریع پله ها رو بالا رفت
عزیز هنوز ایستاده بود که من بلند شدم و سمت آشپز خونه رفتم و آروم گفتم :
- کبری خانم شما عزیزین و رو سر من جا دارین ...اما در کمال احترام بهتون بگم حتی اگه مهمون من ...کلیمی ...مسیحی ... اصلا کافر ...حق ندارین بهش بی احترامی کنین ...اون مهمون منه نباید بهش توهین کنی
کبری پوزخندی زد وگفت :
شما اون دختر به من ارجحیت می‌دین حاجی ؟
- شاید اون دختر مزیتهایی داره از مای که نماز میخونم و روزه گرفتیم پیش خدا عزیز تره
بازم پوزخند زد و گفت :
- اون دختر بی حجاب بی دین و ایمون ؟
- بله همون دختر ...
که عزیز هم اومد و گفت :
- اون دختر نه کار به کسی داره ...نه غیبت میگه نه دروغ میگه راست و حسینیه ...تظاهر به چیزی که نیست نمیکنه ...کبری جلوش هیچی بهت نگفتم ...اما دیگه نبینم دلشو بشکنی

1401/10/27 03:21

#پارت_شصت_نه???❤️


کبری با غیض در حالی که آشپز خونه رو ترک میکرد گفت :
- شما بمونین و مهمونتون
- عزیز پشت سرش گفت :
- اصلاح که شدی برگرد ...
با پوزخند برگشت و گفت :
- اگه اون دختر اصلاح شد منم میشم ... من هیچ عیب و ایرادی ندارم کاری هم نکردم ... اون دختر نه خدا می‌شناسه نه پیغمبر
نفسمو بیرون دادم سکوت کردم ...که عزیز گفت :
- هیچی ازش نمی‌دونم فردین
از آشپز خونه که خارج میشدم گفتم :
- به وقتش عزیز به وقتش
عزیز هم از آشپز خونه اومد بیرون و گفت :
- برو صدای شبنم بزن بیاد سفره بندازه ...من با این پا دردم نمیتونم
- خودم می اندازم عزیز ...
عزیز رفت که رو مبل بشینه گفت :
- برو اونم الان دلخور شد ...
- اشکال نداره...بعد میرم سراغش ...
خودم دست بکار شدم و بساط افطار رو پهن کردم ...
قبل از اذون بود که رفتم بالا هم نماز بخونم هم شبنم رو صدا بزنم
که در زدم و با گفتن بیا تو داخل شدم ...
لبه ی پنجره ی پهن اتاق نشسته بود زانو هاشو بغل کرده بود باز هم مث همیشه برهنه بود یه لباس کوتاه پوشیده بود و تا رو زانو و آستین حلقه ای موهاشو باز باز کرده بود ریخته بود دورش اینقد بلند کلیشم رو پنجره بود
سرمو انداختم و گفتم :
- بیا پاین شام بخور ...
سنگینی نگاهش روم بود حس کردم و گفت :
- اومدنم اینجا اشتباه بود
- از دست کبری دلخوری ؟
صدای نفس بلندش که بی شباهت به آن نبود بیرون داد و گفت :
- نه از خودم دلخورم ...
- در حالی که خارج میشدم گفتم :
- به خودت امیدوار باش ....بیا پاین عزیز منتظرته...
و از اتاق رفتم بیرون ...

( شبنم )
از لبه ی پنجره اومدم پایین که یه دفه صدای موبایلم بود با سرعت خیز برداشتم سمت تخت که رو تخت بود
قلبم به تپش افتاد بی‌شک ارسلان بود دیشب زنگ نزده بود دلم براش تنگ شده بود که دکمه ی لمس رو کشیدم
و باز ذوق جواب دادم
بعد اینکه مفصل ربع ساعتی باهاش حرف زدم و اطمینان دادم حالم خوبه و همه چیز مرتبه و من در امان و آسایشم ...خیالش راحت شد و رفتم پایین ...

1401/10/27 03:21

#پارت_هفتاد???❤️

(فردین)
نفهمیدم ماه رمضون چطور تموم شد ...من بعد اون سفر کذایی برگشتم آپارتمانم و سعی کردم خیلی کم سر بزنم به عزیز ...این طوری راحتر بودم ...
یکی دو روز بعد عید فطر بود که شبنم زنگ زد ... خبر داد که ارسلان برگشته
یکم دلشوره داشتم ازم خواست که ارسلان بیاد عمارت عزیز اما مخالفت کردم
خیلی ناراحت شد و بهش گفتم که فعلا دندون رو جیگر بذاره که خودم با ارسلان حرف میزنم و دنبال راه چاره باشم ...
( ارسلان )
سفر کاریم به پایان رسید برگشتم ایران ... با شبنم تماس گرفتم خیلی دلتنگش بودم اما ...متاسفانه امکانش نبود که ببینمش ... دو سه روز گذشت و بیتاب و بی قرار بودم نمی‌دونستم چکار کنم که تصمیم گرفتم به کمال زنگ بزنم و حرفای آخرمو بهش بگم
رفتم شرکت اما نبودش گفتن کارخونشه... پس عزمم رو جزم کردم و راهی کارخونش شدم ...یه ساعت بیشتر راه بودم که رسیدم ... عصر هم بود ...
رسیدم اما نگهبان اجازه نداد وارد شم ...
با لگد به تایر ماشینم زدم و لعنتی نثارش کردم ....
گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره ی کمال رو گرفتم ...بعد چند بوق جواب داد
اصلا آروم نبودم که گفتم :
- بگو نک
نگهبانت در رو باز کنه بیام داخل
پوزخندش رو به خوبی حس کردم و گفت :
- جوجه فکولی مگه نگفتم نیا ...
- گفتم که می‌خوام باهات حرف بزنم
با خشم گفت :
- درست حرف بزن پسر تا همون جا نگفتم آش و لاشت نکردن
پوزخندی زدم و گفتم :
- بگو در رو باز کنن بیام داخل
- شبنم کجاست ؟
- من ازش بیخبرم ...مدتی هم اینجا نبودم
با پوزخند گفت :
- آره ارواح عمت ... ازش بی‌خبری ...
- بگو که بیام داخل
- گوشی رو بده به نگهبان
هیچی نگفتم و عصبی سمت اتاق نگهبانی رفتم و با خشم گفتم :
- اربابته
دست از پنجره بیرون آوردم گوشی رو ازم گرفت نگاهم بهش بود که گفت :
- چشم قربان
...گوشی رو سمتم گرفت ...ازش گرفتم که دیدم در کوچک رو باز کرد و گفت :
- برو تو
- در رو باز کن با ماشین برم
خیلی خشک و جدی بود انگار ریس کار خونه بود مرتیکه که گفت :
- دستور دادن فقط خودتون
با غیض وارد شدم ...کلی راه بود که رفتم ...ربع ساعت همین طور میرفتم و گشتم چقدم بزرگه لامصب کارخونه اش روسرش آوار شه انشالا
که سمت ساختمون اداریش رفتم و داخل شدم...

1401/10/27 03:22

#پارت_هفتاد_یک???❤️

چقدم شیک و مدرن بود ...سمت منشی رفتم و خشک وعصبی و بی تفاوت گفتم :
- ادبی تشریف دارن
- سرشو برداشت نگاهی از پشت عینکش بهم کردو گفت :
- بلللللللله ؟
باغیض گفتم :
- ریست هست ؟
- درست حرف بزن آقا ...اینجا که چاله میدان نیست ...
دستشو سمت در دراز کرد و گفت :
.- تشریف ببرین بیرون ...
پوزخندی زدم و سمت در اتاق رفتم که با عجله بلند شد از پشت میز تا اون بخواد بلند شه من داخل اتاق شدم دیدم که پشت میز نشسته با دو سه نفر دیگه ...سرشو برداشت با تعجب نگام کرد و یه دفه منشی هم خودشو رسوند با ترس. لرز گفت :
- ببخشید قربان ..
اشاره به منشی کردو گفت :
- برو ...
منشی پشت چشمی نازک کردو رفت ...
داخل شدم در رو بستم که کمال رو به افراد نشسته گفت ...چند لحظه تشریف داشته باشید ...
و بلند شد از پشت میز جلسه سمت دری رفت که تو اتاق بود ...تو در تو بود یه اتاق دیگه ... منم پشت سرش رفتم که در رو بستم سمت ... میز رفت
به بطری شراب بود بدون اینکه نگام کنه درش رو باز کرد و گفت :
- شبنم کجاست ؟
- گفتم که من ازش بیخبرم
پوزخندی زد و دوتا پیک نصفه ریخت نگام کردو گفت :
- تو گفتی و من باور کردم ...آره ارواح عمت ...
- مشکل من نیست ...
نگاهم بهش بود با فاصله ازش ایستاده بود چقد مغرور و خود خواه بود این مرد که گفت :
- من نمی‌دونم توی *** چی داری دخترم چند ساله عاشقته
- چیزی که فقط من دارم
نگام کرد پرسشی که گفتم :
- دوسش دارم ...اینو دارم ...با تمام وجودم اونو می‌خوام...شاید مث اون پسر پولدار نیستم اما همین هم دارم با زحمت بدست آوردم و پا کج نذاشتم ...درس خوندم و زحمت کشیدم و به اینجایی که هستم رسیدم ...من اونو بیش
تر از شما دوسش دارم و ازخود شما بیشتر
با پوزخند گفت :
-یعنی تو دخترمو بیشتر از من دوست داری ؟
- اونقدری دارم که روتنش جای کمربند کبودی بوسه باشه و نوازش
خندید چنان قهقهه ای سر داد حرص منو دربیاره و میون خنده هاش یه دفه عصبی گفت:
- خفه شو پسره ی پا پتی
- این حقیقته محضه من دوسش دارم
- من صلاحشو می‌خوام اگه سخت میگیرم
- صلاحش کمر بنده ؟ شما زبونتون زور بازوعه و کمربنده .... اونم دختر حساس و لطیفی مث شبنم من اونو بهتر از تو میشناسم. و اونقدری دوسش دارم که حاضرم به خاطرش روزی هزار بار بمیرم و زنده بشم
- اون پسر هم دوسش داره
- اما شبنم نداره... ما هم دیگه رو می‌خوایم
- مهم نیست... این ازدواج به صلاحشه برای آیندش

1401/10/27 14:39

#پارت_هفتاد_دو???❤️


کسی که دوسش نداره؟
با پوزخند گفت :
- اما اون پسر دوسش داره
- اما شبنم نداره
- این حرفا همش کشکه ...شبنم هرجا هست متقاعدش کن برگرده به نفعته
- من ازش خبر ندارم
خندید و گفت :
.- خبر نداری ...؟ خنده داره
سکوت کردم که گفت :
- من مرده ی شبنم نمیذارم ببینی
با پوزخند گفتم :
- فعلا این شماین که در به در دنبالشین
لحنش باز عصبی شد و گفت :
.- ببین پسر ...پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون ...
منم کاملا خون سرد و جدی گفتم :
- شما باید با ازدواج منو شبنم رضایت بدین
خندید و با حرص و گفت :
- کور خوندی پسر ...
- باشه ...اما منتظر احضاریه باشید و رضایت نامه ای که باید خودتون امضا بدین
پیکش رو بالا داد با حرص محتویات گلوشو قورت داد و با خشم و گفت :
- داری تهدید می‌کنی ؟
- از این به بعد با من طرف نیستین قانون حکم می‌کنه اگه قانون صلاح دید من به درد دخترتون نمی‌خورم میرم و پشت سرمو هم نگاه نمیکنم
چیزی نگفت فقط با حرص و خشم نگام کرد که در حالی که میرفتم از اتاق بیرون گفتم :
.- منتظر باشین جناب ادبی من از شبنم دست نمی‌کشم
-گم شو برو بیرون پسره ی بی بته ی بی وجود
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم در رو هم رها کردم
با غیض کارخونه ی نکبت و نحسشو ترک کردم هوا هم. داشت تاریک میشد یه ماه بیشتر بود ندیده بودمش خیلی دلم براش تنگ شده بود ...فقط دوست داشتم ببینمش نیاز تن نبود یه خلاء روحی بود که با دیدن لبخندش آروم میشدم ...سوار ماشینم شدم و راهی تهران شدم که بر گردم ...حومه ی شهر بودم و مسافت زیاد...
به خاطر بحثی که با کمال داشتم خیلی عصبی بود ... و سر درد بدی داشتم ... و سرعتم زیاد بود اینقد تو فکر بودم و متوجه نشدم صدای زنگ موبایلم بود صد در صد شبنم بود ... یکم خم شدم که گوشیمو از تو جیبم در بیارم .. در آوردم حواسم به رانندگی بود ... هنوز داشت زنگ می‌خورد نفهمیدم چطور شد از دستم گوشی افتاد ...
پوفی کردم ...سرعتم زیاد بود یه دستم به فرمون بود ... و نگاهم به جاده خم شدم که برش دارم دستم نرسید هنوز داشت زنگ میخورد ...خیلی کلافه و عصبی بودم که .....یه لحظه نگاهم و از جاده گرفتم و .....و صدای بوق ممتد فک کنم تریلر بود ... و دیگه ....

1401/10/27 14:39

#پارت_هفتاد_سه????

(شبنم)
شبنم ...نمی‌دونم چه مرگم بود ...
مدام طول اتاق رو میرفتم و برمیگشتم آروم و قرار نداشتم نمی‌دونم این همه بیتابی برای ندیدن ارسلان بود که نتونستم برم ببینمش ...؟ موبایلو از رو تخت برداشتم هر طور شده باید برم ببینمش شمارش رو گرفتم ...زنگ میخورد جواب نمی‌داد ... بازم گرفتم ...اصلا انگار نه انگار بازم گرفتم...نا امید شدم
گوشی رو انداختم رو تخت و به حالت عصبی و گفتم ( اه ...همه جوره لج شده باهام ...چرا جواب نمیده کجا رفت ؟)
باز هم دقایقی طولانی همین طور سر کردم. پشت پنجره رفتم ... پرده رو کنار زدم کربلایی تو باغچه بود و داشت گل میکاشت ... یاد اون روز افتادم که دستم آسیب دید حاجی برام پانسمان کرد لبخندی زدم چقد احتیاط میکرد دستش با پوست دستم تماسی نداشته باشه دستمو آوردم بالا دستمو نگاه کردم جای زخم مونده بود ... نگاهی به ساعت کردم اصلا آرامش نداشتم پرده رو انداختم و زیر لب گفتم ( کاش حاجی امشب می اومدباهاش حرف میزدم متقاعدش میکردم اون دل پر رحمی داره حتما یه راه چاره ای پیدا می‌کنه )
دوباره تلفن رو از تخت برداشتم واین بار شماره ی حاجی رو گرفتم بود
زیر لب گفتم:( نه باید با حاجی حرف بزنم باز راضیش کنم که اجازه بده برم بیرون و ارسلان و فقط ببینم اونم حتی اگه شده از راه دور دلم طاقت دوریشو نداره)
شماره ی حاجیم که مشغول بود
پوفی کشیدم و نفسمو با حرص بیرون دادم ... قطع کردم چند لحظه بعد باز زنگ زدم ..... اینبار جواب نداد ..( همین الان مشغول بود چرا جواب نمی‌ده )
( فردین )
شرکت بودم کلی کار ریخته بود سرم و صبح هم حوضه بودم خیلی گرفتار بودم و اصلا وقت سر خاروندن نداشتم ... ارسلان زنگ زد که شبنم رو ببینه فعلا صلاح ندیدم .
اینقد گرفتار بودم و سرم شلوغ. بود ... شب شد من هنوز تو شرکت مونده بودم و به کارا رسیدگی میکردم با منشی و مدیر عامل و حساب دار ....
که موبایلم زنگ خورد فک کردم باز یا ارسلانه یا شبنم ... که خود ارسلان بود ...خواستم جواب ندم اما ... جواب دادم ...که ...موبایل خودش بود اما صدای ارسلان نبود که با لحن خیلی جدی ناشناس گفت :
- ببخشید همراه حاجی
نمی‌دونم چرا دلم به شور افتاد و گفتم :
- بله ...؟
- ببخشید شما نسبتی با ...ارسلان قبادی دارین ؟
نمی‌دونستم جریان چیه فک کردم از طرف بابای شبنم باشه که از رو صندلی بلند شدم دلشوره ام بیشتر شد که گفتم :
- اتفاقی افتاده ...؟
- ما از راهنمایی رانندگی هستیم و متاسفانه ارسلان قبادی تصادف کردن

1401/10/27 14:39

#پارت_هفتاد_چهار??❤️?


یه دفه پاهام شل شد انگار منتظر خبرهای بد بودم که ادامه داد :
- ما در صحنه‌ی تصادف هستیم ...متاسفانه ایشون تموم کردن
تمام حجم تنم با شنیدن این خبر یه باره تحلیل رفت و پاهام سست شد رها شدم دوباره رو صندلی
ادامه داد :
- ما جسد ایشون رو منتقل میکنیم پزشکی قانونی ... برای دریافت جسد میتونید تشریف بیارید با بستگان درج یک ...
ساکت بودم فقط داشتم گوش میدادم ماتم برده بود به رو به رو که گفت :
- آقا میشنوید؟
به زور قفل زبونم باز کردم و با هاج واج تموم در حالی که به یه نقطه ی رو به رو خیره بودم گفتم :
.- بله بله گوشم باشماست ...
........... نفهمیدم چطور قطع کردم تمام مدت شبنم پشت خطیم بود ...وای خدا شبنم؟
مدیر عامل تمام مدت ایستاده بود یه دفه از سرجام بلند شدم و راهی پزشک قانونی شدم ...تمام مدت فکر شبنم بودم چطوری بهش خبر بدم ...
تمام وسایلش رو تحویل گرفتم ...ماشینش .. و موبایلش ... هر چی که همراهش بود
دادن دستم ...خودم توان نداشتم اما همه ی کار ها رو انجام دادم ... باید به مادرش اطلاع میدادم ...من اما توانشو نداشتم میدونستم فقط یه مادر داره خود ارسلان که یکی دوبار باهاش حرف زده بودم ازم میخواست به مادرش سری بزنم ..من نمیتونستم خبر مرگشو به مادرش بدم پس واگذار کردم به ...
شماره ی سمیر رو گرفتم دیگه دورا دور همه رو میشناختم دوستای شبنم رو و بهش خبر مرگ ارسلان رو دادم و ازش خواستم به مادر ارسلان خبر بدن و فردا برم دنبالش برای دریافت کردن جسدش ... سپردم بچه ها که براش قبر رو آماده کنن...
اما شبنم هنوز کسی بهش اطلاعی نداده بود ...یکی دوبار زنگ زد گوشی ارسلان ما نتونستم جواب بدم ... دلشو‌نداشتم زنگ زدم فقط به عزیز که در خونه رو حسابی چفت کنه و مراقب شبنم باشن تحت هیچ شرایطی از خونه بیرون نره هر چه دلیل رو پرسید گفتم بعد متوجه میشن ...تا عزیز هم نگران نشه ... میدونستم اگه سمیر خبر فوت ارسلان رو بده شبنم تو خونه بند نمیشه ....بنابر این از سمیر خواستم که بهش نگه...
( شبنم )
شب بود دیر وقت ...چند بار به ارسلان زنگ زدم که اصلا جواب نداد... به حاجی هم چندین بار زنگ زدم ...باز جواب نمی‌داد باز اشغال بود ... بی انصاف یعنی نمیدونه من دارم زنگ میزنم که جواب نمی‌ده ؟ ... حتما می‌دونه راجب ارسلان می‌خوام باهاش حرف بزنم که جواب نمی‌داد
... تو سالن بودم کنار عزیز نشسته بودم عزیز داشت سریال نگاه میکرد من مثلاً نگاه میکردم اما تمام فکر و ذکرم این دوتا بود چرا نمیدن ... عزیز هم که مدام منو زیر چشمی زیر نظر داشت ...
تا اینکه گوشیم زنگ خورد رو میز وسط سالن بود ظرف هندونه دستم بود محتویات دهنو به

1401/10/27 14:41

سرعت قورت دادم ... بشقاب رو گذاشتم رو میز و موبایلو برداشتم

1401/10/27 14:41

#پارت_هفتاد_پنج??❤️
#رمان
موبایلمو برداشتم ...مهوش بود جواب دادم ...
من- الو سلام مهوش ...
- صداش پر بغض و گریه بود وگفت :
- سلام
با تعجب گفتم :
- عه مهوش چی شده چرا گریه می‌کنی ؟ چی شده ؟
سعی میکرد آروم باشه وگفت :
- چیزی نیست
- چیزی نیست گریه می‌کنی ؟
با منو من گفت :
- مامان بزرگم حالش بده دلم گرفته
متاثر شدم و گفتم :
- غصه نخور خوب میشه
- زنگ زدم حالتو بپرسم ...
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
-من خوبم اما زنگ میزنم ارسلان جواب نمی‌ده اعصابم خورده
دیدم یه دفه ساکت شد که ....
با نگراتی پرسیدم و گفتم :
- چی شد یهو
- چیزی نیست ...
بازم صداش پر بغض بود و گفت :
- مراقب خودت باش سعی میکنم بازم زنگ بزنم
من خیلی وقت بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود اما مجبور بودم قناعت کنم
- باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش سلام به مامانت هم برسون
.......چیزی نگفت قطع کرد
تمام مدت عزیز ساکت بود که گوشیمو گذاشتم رو میز و گفتم :
- عزیز چرا زنگ میزنم حاجی جواب نمی‌ده
عزیز نگاهشو از تلوزیون گرفت و گفت :
- حاجی براش کار پیش اومده ... منم زنگ زدم جواب نداد ...
-کاش می اومد اینجا
- کارش داشتی عزیزم ...؟
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- آره اما حاجی محل نمی‌ده
نگاهش و باز به تلویزیون داد و گفت :
- حتما صلاح ندیده ....وگرنه حاجی اینطور نیست که نخواد جواب بده ...
منم نگاه تلویزیون کردم و گفتم :
- دلم خیلی گرفته عزیز
- اینجا رو دوست نداری ؟
- نه ...نه اینکه دوست ندارم ...از یه جا موندم خسته میشم دلم میخواد برم بیرون ...خرید ...پارکی ...فضای سبزی
- انشالا مشکلاتت تموم بشه...هرجا دلت خواست برو
- عزیز حاجی خیلی خوبه الهی داغش نبینی و سایت بالا سرش
نگام کرد با لبخند گفت :
- تو هم خیلی خوب و خوشگلی ...انشالا به یه آدم که لیاقتتو داشته باشه ازدواج کنی و خوشبخت بشی دختر خوشگلم و جنگل چشمات شفاف و با طراوت و تازه بشه
نفسمو بیرون دادم چیزی نگفتم .

1401/10/27 14:45