The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_335

خندیدم و با عشق نگاهش کردم!
این مرد برای من آرامش محض بود!
از وقتی که باهاش بودم زمین تا آسمون فرق کرده بودم! چقد بهش افتخار میکردم! چقد بهش وابسته بودم!در یک کلام! چقد عاشقش بودم!
تازه اونجا بود که متوجه کت شلوار مشکی رنگ پیرهن سفید و کرابات قرمزش شدم!
چرخی زد دستاشو‌ فرو کرد تو جیبش و گفت
_چطور شدم؟!
قبلا گفته بودم که به این هیکل قشنگش چقد کت و شلوار میومد؟!
یادمه سری پیش که قرار بود عقد کنیم حسرت دیدار خسرو تو کت و شلوار به دلم موند!
با محبت نگاهش کردم چند بار کوبیدم رو در چوبی و لب زدم
+عزیزم چقد بهت میاد! ماشاالله! چشم نخوری یه وقت!
با این حرفم به وجد اومد دستمو گرفت و برد بالا و یه لبش چسبوند. بعد از مدتی بوسه ای ریزی روش کاشت!
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم!چه بوی خوبی میداد! با به یاد آوردن چیزی چشامو‌باز کردم و گفتم
+خسرو؟
_جونم؟
+نمیتونم زیپ لباسم رو بکشم بالا میتونی برام انجامش بدی؟!
_اره عزیزم! معلومه که میتونم!
با خجالت چرخ زدم و پشتم رو به خسرو کردم! موهامو دسته کرد و گرفت بالا و لب زد
_موهاتو اینجا نگه دار!
کاری که گفته بود رو انجام دادم!
کمی نزدیک تر شد! از تصور اینکه داشت یه جورایی بدنم رو میدید دلم میخواست آب شم برم تو زمین!
با برخورد دست های سردش با قسمت لخت لباسم موهای تنم سیخ شد! به آرومی زیپ رو کشید بالا!
چشمامو بستم! چقد دلم میخواست که تنم با تنش یکی بشه...چقد دلم میخواست که بالاخره بعد از این همه اتفاق بهم برسیم!
چقد دلم میخواست که برای همیشه خانومش باشم و هیچ عهدی نتونه ما رو از هم جدا کنه...

1401/10/22 22:18

#پارت_336

وقتی که زیپ رو بالا کشید باز هم بهم نزدیک تر شد و کنار گوشم زمزمه کرد
_موهاتو رها کن!
باز هم در سکوت کاری که گفته بود رو انجام دادم!
با رها شدن موهام خسرو سرشو تو گردنم فرو کرد و چندین و چند بار نفس عمیق کشید ودراخر بوسه ای رو گردنم درست زیر گوشم کاشت!
ضربان قلبم رفت بالا! انگار که بند دلم پاره شد!
لبمو به دندون گرفتم....
دستاشو‌دور کمرم حلقه کرد و خودشو کامل بهم چسبوند و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد!
و من انگار که رو ابر ها بودم دستاشو که رو شکمم بود گرفتم و بهش تکیه دادم!
با صدای خمارش کنار گوشم لب زد طوری که لب های خوش فرمش با لاله گوشم مماس بود!
_پریچهره؟؟
بدون اینکه چشمامو باز کنم لب زدم
+جانِِ پریچهره!
_خیلی دوست دارم!
اصلا نفهمیدم که چیشد! انگار که مغزم خاموش شده بود!
تک تک سلول های تنم اسم خسرو رو صدا میزد!
حالا دیگه من مالک بدنم نبودم! بلکه این، قلبم بود که کنترل همه چیز رو به عهده گرفته بود!
در یک حرکت برگشتم طرفش و این بار من بودم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو رو سینه اش گذاشتم!
ضربان قلبش داشت گوشم رو کر میکرد... طوری که به راحتی میتونستم با گوشم تکون خوردن قلبش رو تو سینه اش احساس کنم!
انقد شل ایستاده بود که با این حرکتم چند. قدمی به عقب برداشت! انقد عقب عقب رفت تا اینکه کمرش به دیوار برخورد کردسرمو از سینه اش جدا کردم دستامو رو ته ریش هاش به حرکت در آوردم خسرو چشماشو باز کرد و تب دار نگاهم کرد...
زل زدم تو چشماش...
نگاهش پر از حرف بود...پر از التماس...عشق ...نیاز...آرامش.... محبت....
به لب هام خیره شد! باز هم ضربان قلبم شدت گرفت!
نگاهش بین لب ها و چشمام در گردش بود!
رو پنجه پا ایستادم! قدم بهش نمیرسید! سرمو گرفتم بالا و چشامو‌ بستم! میدونستم که متوجه منظورم میشه! و طولی نکشید که لب هاشو رو لب های داغم گذاشت و عاشقان مشغول بوسیدنم شد!
از فضا و مکان خارج شدم!
نه چیری حس میکردم و نه چیزی می‌شنیدم! تو ذهنم یه حیاط سرسبز با حوض بزرگ آبی رنگ و درخت های بلند و گل های رنگارنگ تصور میکردم...و یه عاشق و معشوق که در حال بوسیدن هم بودن... عاشق در لباس دامادی و معشوق در لباس عروس...
قشنگ بود مگه نه؟!

1401/10/22 22:18

#پارت_337

عاشق و معشوقی که جون کنده‌بودن که به اینجا برسن...جون کنده بودن تا به آرامش خاطر برسن...
چقد این عشقی که براش جنگیدم برام ارزش داشت! چقد خوشحال بودم از اینکه بی هدف زندگی نکردم!
یه کوه پشت سرم داشتم به اسم خسرو...
یه رفیق کنارم داشتم به اسم خسرو
یه همسر مهربان کنارم داشتم به اسم خسرو...
یه پدر مادر خوب کنارم داشتم به اسم خسرو...
خسرو همه چیز من بود! تمام دارایی من از این دنیا خسرو بود...
خسرویی که عشق رو بهم یاد داد...!
من یه ناجی داشتم به اسم خسرو...کسی که منو از قعر بدبختی نجات داد!
خسرو خدای من بود!
سرمو عقب کشیدم و در حالی که نفس نفس میزدم با صدای خمار گفتم
+میپرسمت....
هنوز حرفم تموم نشده بود که باز هم لب هام توسط لب های خسرو احاطه شد!
ای همه چیز من...ای نور سفیدِ شب های تار من....ای منجی من از تمام مشکلات ای تنها رفیق من... ای عاشق خسته که از راه رسیدی و تیکه های قلبمو‌ از بقیه گرفتی و بهم چسبوندی و باز هم بهم احساس دادی....با تمام وجودم میپرسمت! از همین الان تا آخر عمرم تا وقتی که زنده باشم و نفس بکشم قلبم برای تو میمونه و به عشق تو میتپه...
تویی که منو زنده کردی به تن خسته و داغون من روح مجدد دادی...با تمام توانم دوست دارم!
با چکیده قطره ی اشکم رو گونه های خسرو ناخودآگاه هق زدم!
خسرو خودشو عقب کشید و سرمو‌ به سینه ی ستبر و مردونه اش تکیه داد!
پر از بغض بودم!دلیلش رو نمیدونم! اشک شوق بود...یا اشک شادی...یا اشک...
نمی‌دونم هر چی که بود اون لحظه باعث میش احساس بهتری داشته باشم!
_میدونی چی کشیدم تا تورو داشته باشم؟؟
باورم نمیشه ! یعنی تموم شد؟؟
تموم شد این اندوه بی پایان؟؟ تموم‌شد ای جاده ی ناهموار... تموم‌شد این جنگ تن به تن؟؟

1401/10/22 22:18

#پارت_338

به چشم های اشکیم نگاه کرد و بوسه ای روش کاشت!
خندیدم!
با چشم های اشکی و صورتی که هنوز خیس بود از مروارید چشم های سبزم...
خواستم چیزی بگم که تقه ای به در خورد! از جا پریدم و خودمو‌ عقب کشیدم در حالی که تند تند اشکامو پاک میکردم گفتم
+کیه؟!
_حتما عاقده! نشونی اینجا رو بهش دادم یه تاکسی فرستادم دنبالش!
برو شالت رو بپوش!
لبخند زدم و دامن لباسم رو بالا گرفتم و باز هم دویدم تو حمام و سال سفید رو برداشتم و پوشیدم!
صدای یا الله یا الله عاقد که تو گوشم پیچید باز هم دونه دونه اشکامو سر خورد رو گونه‌هام...
نه گریه نکن دیونه! مگه نمی‌خواستی با خسرو ازدواج کنی؟! چرا انقد بی قراری می‌کنی؟!
_عشقم؟ عاقد بالا منتظره!
برگشتم طرفش که دستشو به سمتم دراز کرد و با هم از حمام خارج شدیم شالم رو جلوتر کشیدم و وارد پذیرایی شدم!
زیر لب سلام دادم همین که سر بلند کردم با دیدن سفره عقد قشنگی وسط خونه خندیدم و گفتم
+خسرو؟؟ تو کی اینا رو چیدی؟؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت
_ببخشید که انقد ساده است! لیاقت تو خیلی بیشتر از ایناست!
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم
+تو جانِ منی...جهانِ منی... من با تو دنیا رو دارم یه سفره عقد و عروسی شکیل به چه دردم میخوره وقتی با تو دنیا ماله منه؟!
عاقد با تعجب نگاهمون کرد که سرمو پایین انداختم و به سمت صندلی های سفید رنگ حرکت کردم و روش نشستم!
عاقد مشغول نگاه کردن سه جلد ها بود که گفت
_ برای عقد دختر اجازه ی پدر الزامی هست!
با شنیدن این حرف دست و پام یخ کرد! لبمو به دندون گرفتم که خسرو گفت
_پدرش فوت شده حاج آقا!
عاقد مکث کرد و گفت
_گواهی فوت دارید؟؟
دیگه رو به موت بودم استرس گرفته بودم تند تند نفس میکشیدم که خسرو نگاهم کرد و پلکی به معنای آروم باش زد!

1401/10/22 22:19

#پارت_339

نگاهش رو ازم گرفت و گفت
_بله! ولی حاج آقا همسر من یه بار قبلا ازدواج کردن!
عاقد چینی بین ابروهاش داد و صفحه ی سه جلد رو ورق زد و با دقت نگاهش کرد و گفت
_بله حق با شماست! امروز چند تا عقد دیگه هم دارم سه جلد رو اشتباه نگاه کرده بودم!
نفسم رو پر سر و صدا بیرون دادم!
عاقد سینه اش صاف کرد و گفت
_بسم الله الرحمن الرحیم....
خسرو قرآن رو از روی میز وسط برداشت و بازش کرد روی پاهاش گذاشت...
عاقد شروع کرد به توضیح دادن و در آخر در مورد مهریه سوال کرد خسرو نگاهم کرد و گفت
_هر چقد که خانوم بگن!
عاقد گفت
_دخترم مهریه رو چقد بنویسم؟!
بدون درنگ گفتم
+هیچی! من هیچ مهریه ای نمی‌خوام!
_دخترم باید مهریه داشته باشی!
کمی مکث کردم که خسرو گفت
_بیست راس شتر و یه زمین کشاورزی!
پریدم وسط حرفش و گفتم
+یک جلد کلام الله حاج آقا!
عاقد لبخند زد و گفت
_پسر شانس اوردیا چه عروس کم توقعی!
خسرو خندید و گفت
_همین که من گفتم رو بنویسید!
+حاج آقا مگه از من سوال نکردین؟
من می‌خوام مهریه ام یه قرآن باشه فقط! همین!
عاقد سری به نشونه تایید تکون داد خسرو نگاهم کرد و گفت
_پریچهره ولی...
پریدم وسط حرفش و گفتم
+هیس! من با تو مهریه می‌خوام چیکار!
مکثی کرد و آروم طوری که عاقد نشونه گفت
_عاشقتم!
_خب!
با صدای عاقد هر دو به طرفش برگشتیم
_النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏...
سرکار خانوم پریچهره ی رحمت زاده آیا وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام الله به عقد همیشگی و دائمی جناب آقای امیر خسرو اسدی در بیاورم؟؟ آیا وکیلم؟؟
به کلمات قرآن نگاه کردم اما جایی رو نمیدیدم! اشکام همه جا رو تار کرده بودن؛ بغض به گلوم چنگ انداخته بود...
عاقد دوباره تمام کلمات عربی رو تکرار کرد و گفت
_برای بار دوم عرض میکنم آیا وکیلم؟؟
اشکامو پاک کردم و با صدای لرزون گفتم
+با اجازه از مادر آسمانی عزیزم کلثوم...

1401/10/22 22:19

#خون_بس
#پارت_340

_مبارکه دخترم! خوشبخت بشی!
دیگه نتونستم بیشتر از این خودمو نگه دارم! دستمو رو چشمام گذاشتم و هق زدم!
صدای هقم تو کل اتاق پیچیده بود!
خسرو چند با صدام کرد اما خودش بدتر از من بود!, بعد از چند. دقیقه به سختی لبامو تو دهنم جمع کردم و سرمو پایین انداختم؛
عاقد چه می‌دونست که من تمام عمرم رو واسه خاطر این لحظه جنگیدم!
_دخترم اجازه میدی بله رو از آقا داماد بگیریم؟! یهو دیدی فرار کردا!
با صدای تو دماغی خندیدم! خسرو هم اشکاشو پاک کرد و عاقد خطبه عقد رو مجدد تکرار کرد و گفت
_آیا وکیلم؟!
خسرو کمی مکث کرد تا شاید بتونه بغضش رو مخفی کنه...
_ با اجازه از مادرم که...جاش اینجا کنارم خیلی خالیه...بله!
عاقد تبریک گفت و دفتری رو‌ جلومون گذاشت هر دو امضا کردیم!
خسرو دستشو دور گردنم انداخت و بوسه ای رو دستم کاشت با عشق نگاهش کردم همزمان قطره اشکمون چکید رو گونه هامون!
عاقد به پسری که کنارش بود گفت که امضا بزنه و شاهد عقدمون باشه!
تازه اونجا بود که متوجه اون پسر شدم!
خسرو مبلغی رو به عاقد پرداخت کرد و تا بیرون راهنماییش کرد!
هنوز هم باورم نمیشد که منو خسرو دیگه زن و شوهر شدیم!
هنوز هم باورم نمیشد و اسم خسرو رفته تو سه جلدم!
با نشستن خسرو کنارم چشم از سفره عقد گرفتم و با عشق نگاهش کردم دست تو جیبش کرد و جعبه ی قرمز رنگ رو گرفت جلوم بازش کرد!
چشمم افتاد به حلقه ی ظریف طلایی رنگی که یه نگین کوچیک روش داشت!
+خسرو...
دستمو اورد بالا و حلقه رو به آرومی داخل دستم کرد و بوسه ای روش کاشت و گفت
_مبارکمون باشه...
+خسرو ...خیلی قشنگه! خیلی ...خیلی دوسش دارم!
تو چشمام زل زد و گفت
_ از اینجا تا وقتی که زنده ام قسم میخورم....
به عشقم سوگند یاد میکنم که همیشه و همه جا در کنارت باشم...پشتیبان تو باشم...یار و یاور تو‌ باشم!
بهت قول میدم از قلبت مواظب کنم!
پریچهره تو یه تیکه از وجود منی! همیشه کنار هم میمونیم و با این عشق زندگی میکنیم تا ابد و یک روز!

1401/10/22 22:21

#خون_بس

#قسمت_پایانی

با پلک زدنم قطره ی اشکم سر خورد رو گونه هام و با صدای لرزون لب زدم
+من هم قسم میخورم به قلب شکسته ای که تو دوباره ترمیمش کردی..سوگند می‌خوردم به احساس پاکم نسبت به تو...
همیشه کنارت میمونم!
سرشو به سرم چسبوند و بوسه ای رو لب هام نشوند و گفت
_خانوم شدنت مبارک!
ریز ریز خندیدم و سرشو به سینم فشردم...
خدایا...ما بنده های ناچیز از تو سپاسگزاریم که قشنگ ترین حس که دوست داشتنه رو در وجود ما قرار دادی...ما انسان ها باهم این حس رو میشناسیم و این همون دلیل زیبایی هست که وقتی به هم نگاه میکنیم در حال پرواز در آسمان هفتم هستیم.... وقتی باهم صحبت میکنیم آرامشی در وجود ما لبریز میشه که نا گفتنیه!
این آرامش از همون دوست داشتنی نشات میگیره که در وجود ماست‌..و به ما احساس امنیت رو هدیه می‌کنه!
خداوند التماس میکنم این آرامش و امنیت را همیشه برای ما زنده نگه داری و تا ابد آن را از ما دریغ نکنی...
آنچه در من نهفته دریاییست...کی توان نهفتنم باشد؟!
با تو زین سهمگین طوفانی ...
کاش یارای گفتنم باشد!!
بس که لبریزم از تو می خواهم بدوم در میان صحراها...
سر بکوبم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم..
زیر پای تو سر نهم آرام به سبک سایه تو آویزم...
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

و آن دو پس از تحمل سختی های فراوان بالاخره باهم زیستن رو شروع کردند و سالهای سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند...

پایان
.
.
.

1401/10/22 22:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#خون_بس

1401/10/22 22:22

لیست رمانهایی ک تا الان گزاشته شده

#دچار
#خون_بس

1401/10/22 22:26

#پارت_بیست_نه ?❤️??
#رمان


عصر دخترا اومدن سیما هم از سفر اومد و برامون کلی سوغاتی آورده بود واسه من یه لباس لختی بود مشکی که با خنده مهوش گفت :
- اینو ارسلان رو تنت ببینه آی هلاکت بشه
لباسو کوتاه بود و لختی رو خودم گرفتم و گفتم :
- ارسلان که رفته اصفهان فردا میاد ...شب میاد اینجا می‌پوشم واسش
سیما چشمکی زد و گفت :
- ارسلان فک نکنم مهلت بده نفسش میگیره
دور خودم چرخیدم و گفتم :
- مطمئنم ارسلان ببینه خوشش میاد دستت درد نکنه
من که به تاب شلوار کوتاه لی تنم بود سیما با خنده گفت :
- با این تاب شلوارت دل منو بردی بد بخت ارسلان
رو مبل نشستم و گفتم :
- چشاتو درویش کن دختر
- مهوش با خنده گفت :
- صاحب داره سیما حواست باشه
سیما - دیروز بابات زنگ زد سراغتو گرفت
با تعجب گفتم :
- الان میگی ؟
سیما - یادم رفته به جون تو .... مهمون داشتیم اصلا خاطرم نموند
من- چیزی نگفت ؟
سیما - چیزی نگفت ؟ کلی دری وری نثارم کرد محل ندادم ...گفتم نمی‌دونم اگه خبری ازش شد به ما هم بگین ما هم نگرانشینم خصوصا ارسلان
بعد غش غش خندید و گفت میون خنده هاش :
- تا اینو گفتم عصبی شد و ارسلان رو به باد فحش گرفت
من - جدا اینو گفتی
سیما - به جان خودم ...کلی هم تهدیدم کرد
من - بیخیال فعلا مدتیه راحتم دلم تنگه مامانه نمی‌دونم چه حالیه
مهوش - میخوای فردا برم یه سری بهش بزنم به بهونه ی سراغ تو رو بگیرم ؟
من- براتون دردسر نشه
- نگران نباش با آرش میرم (داداششو میگه)
آهی کشیدم و گفتم :
- نمیدونی چقدر دلم برای مامان میسوزه ...طفلی خیلی داره زجر می‌کشه نبود شادمهر ازدواج بابا ...بیماری خودش وبد تر ازهمه من ، دختر خوبی واسش نبودم
مهوش- اینجوری نگو تو شرایطتت بد بوده
من - با این وجود به خاطر من خیلی سرزنش شد چه اون عفریته چه بابام
مهوش - مامانت باز یه چیزی داره زندگی می‌کنه هرچند به سختی اما این وسط تو حروم شدی
با پوزخند گفتم :
- مامان داره میسوزه و میسازه ...این زندگی می‌کنه؟ ...گوه تو این زندگی که اون داره ...

1401/10/26 14:44

#پارت_سی???❤️
#رمان

(فردین )

دیروقت بود که داشتم میرفتم خونه
تازه از آسانسور اومدم بیرون که صدای خنده های زنانه بود انگار چند تا زن بود
زیر لب استغفرالهی کردم و سمت در آپارتمان میرفتم که یه دفه در واحد رو به رویی باز شد و چند تازن بودن؟ نفهمیدم ...
سریع سرمو انداختم و بی خیال و بی توجه به اونها سمت در رفتم و کلید انداختم اما صدای بگو بخندشون کل ساختمون رو گرفته بود .
واحد روبه رویی مهمون داشت و انگار قصد رفتن نداشتن نفسمو بیرون دادم و کلید زدم و داخل شدم در رو بستم خیلی معذب شدم خیلی سختم بود همینکه داخل شدم در رو بستم نفسی با خیال راحت کشیدم .
کلید رو... رو جا کفش انداختم و سمت اتاق خوابم رفتم ...داشتم لباس عوض میکردم که ...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود صدای در بود .
پیرهنو دکمه هاشو که تازه داشتم باز میکردم و تند تند بستم و رفتم سراغ در
نمی‌دونم آپارتمان به این خوبی چرا چشمی نداشت ؟
در رو باز کردم ...تا نگاهم بهش افتاد سریع نگاهم دزیدم و گفتم:
- بفرماین ؟
نمی‌دونم از دیدن من چش شد که دست پاچه شد ؟از منو من کردنش معلوم بود و گفت :
- ببخشید آقا امروز که خونه نبودین یه خانم اومدن و این پاکت رو دادن که بهتون بدم خیلی اصرار داشت خودشما رو ببینه
پاکت رو گرفتم یاد فرح افتادم و که هزار بار زنگ زد اما جواب ندادم باز آدرس منو پیدا کرده
- پاکت رو نگاه کردم هیچ نشونی نداشت
که سرم پاین بود و آروم گفتم :
- ممنون از محبتتون
هنوز ایستاده بود که گفتم :
- فرمایش دیگه ای هست ؟
صداش پر خنده شد و گفت :
- من یه دخترم ،معلم کلاس اولتون که نیستم اینقد ترسیدین بابا نمیخورمت و بعد با خنده ادامه داد :
- هروقت بیست شدی دیکته, می‌بوسمت
خودش غش غش خندید و رفت
نفسمو بیرون دادم در رو بستم
سمت اتاق که میرفتم پاکت رو باز کردم
یه نامه ی خیلی کوتاه بود از
از زن بابام زمزمه کردم (پس فرح نبود )
پوزخندی زدم و ادامه دادم ( چی میخواد حالا اون چشم دیدنم رو نداره)
و خوندم
فردین
بهتره هرجا که هستی بمونی هیچ وقت پیش بابات برنگردی دوری تو برای جفتمو ن بهتره .مسالمت آمیز تر کنار میایم .
با پوزخند گفتم :
- خدای نکرده اگه بابام از دنیا بره من یکی از وراثم پس بود و نبود من اونجا هیچ تاثیری ندار در این ارث عظیم مگه اینکه...

1401/10/26 14:44

#پارت_سی_یک???❤️

مگه اینکه کاری کنه این زن که پدر منو از ارث محروم کنه و این هیچ بعید نیست
پاکت و کاغذ رو رو میز توالت انداختم و بیخیال و فارغ از دغدغه های دنیوی با خودم هفت قل و توحید و حمد خوندم سعی کردم آسوده بخوابم
(شبنم )
تا در رو باز کردن دخترا برن ... آسانسور باز شد یه جون اومد بیرون صدای خنده ی دخترا و خودم البته کل راه رو گرفته بود یه لحظه نگاهم رفت بهش چقد سر به زیر بود ...از این حاجی مومنا بود آ ...ولی لامصب چه چهره ی نورانی داشت ...نمی‌دونم شاید زیادی خوش سیما و چهره بود
با رفتنش داخل خونه آروم گفتم :
- این همسایه ی جدید منه
مهوش با خنده گفت :
- فک کنم از این بسیجی مسیجیا بود آ
من - نه رو حانیه ...آخونده دیدمش یکی دوبار
سیما - عه طلبه است پس ؟
من - وای دختر بعضی وقتا یه بوی یاسی میپیچه مسخ کننده است
-مهوش با خنده گفت:
- به چشم برادری استغفار الله ...استغفرالله چقد جذاب بود
من - تا حالا آخوند اینقد جذاب ندیدم
مهوش - عیال میال نداره ؟
من- نه فکر نکنم گویا تنهاست ؟...البته سمیر می‌گفت تنهاست مایه دارهم هست
مهوش با خنده گفت :
- مخشو بزن تو هم که استاد مخ زدنی
من - هیچی دیگه بهم رحم نمیکنن این آخوندها به هوای ایمان رحم ندارن
و غش غش سه تامون با هم زدیم زیر خنده
بعد رفتن دخترا پاکتی رو که عصر یه خانوم آورد داد که بدم به همسایه ی جدید تاکید کرد که آخونده ....فهمیدم درسته همین همسایه ها شالمو رو سرم فرمالیته کشیدم و دکمه های مانتوم که باز موند
رفتم دم آپارتمانش فردا صبح خونه نیستم میترسم یادم بره ....
یه چند دقیقه طول کشید که در رو باز کرد چه زود خوابش برد الان رفت تو خونه خواستم برگردم که در باز کرد با دیدن من چنان شوکه شد که انگار جنیفر لوپز مقابلش ایستاده البته به خودم لبخند زدم منم از دیدن دست پاچگی اون دست پاچه شدم انگار از نگاه کردن بهم معذب بود اما سریع خودمو نباختم و لبخندم اومد رو لبام عمیق از فکر خودم کم هم از جنیفر نبودم تو جذابیت.
سربه سر گذاشتن این آقا فک کنم حال بده ....
دلم میخواست یه ذره سر به سرش بذارم و کمی شیطنت کنم
تمام نگاهم بهش بود لامصب چقد جذابه ...چه چشمایی ...؟ چه چشمای نجیبی داره و چقد قد بلندو خوش هیکله تو دلم با خنده گفتم ( شبنم ناسلامتی آخونده... به خودم نهیب زدم و گفتم ارسلان من دنیایه واسه خودش)

1401/10/26 14:44

#پارت_سی_دو???❤️


پاکت رو بهش دادم ویکم سر به سرش گذاشتم بیچاره هیچی نگفت البته حقم داشت تا حالا فکر نکنم با یه خانوم به وجنتات من رو به رو شده باشه .
متفکرانه در حالی که در آپارتمان رو باز میکردم که برم داخل زیر لب گفتم ( پس اون زنه با اون تیپ و قیافه با این آقای به ظاهر مومن چه ارتباطی داشت مشکوکن اینا ....اصلا باهم ،همخونی ندارن )
نفسمو بیرون دادم و داخل شدم و در رو بستم
مانتمو در آوردم انداختم رو مبل با شالم ،،رفتم تو آشپز خونه و یکم آشپز خونه رو جمع و جور کردم خود دخترا ظرف ها رو شستن منم کمی مرتب کردم غذای اضافه رو گذاشتم تو یخچال یه لیوان آب خنک خوردم و رفتم کل چراغ ها رو خاموش کردم
سمت اتاق خواب که میرفتم ...همین طور شلوارمو هم از پام در آوردم و گذاشتم رو جالباسی ... رفتم سراغ کمد تاب شلوارکمو با یه لباس خواب کوتاه سکسی سفید عوض کردم چراغ اتاق رو هم خاموش کردم و رفتم رو تخت خیلی خوابم می اومد و خیلی هم خسته بودم
دلم میخواست با ارسلان حرف بزنم دو روزه نبود خیلی دلتنگش بودم و دلم هواشو کرده بود موبایلی که ارسلان برام تازه گرفته بود و خیلی هم پیشرفته و گرون قیمت بود خیز برداشتم و از رو میزتوالت کنار تخت خواب برداشتم تماس تصویری گرفتم ...هرچه منتظر شدم جواب نداد احتمالا جای خاصیه یا نت نداره که شمارشو گرفتم بعد چند بوق صدای شادش پیچید تو گوشم هنوز حرف نزدم که گفت :
- قطع کن عزیزم پشت فرمونم
نفسمو بیرون دادم با اخم و گفتم :
- میخوام باهات حرف بزنم
مهلت نداد بی انصاف حرفمو کامل کنم خودش قطع کرد
دیروقت هم بود نگاهی به ساعت موبایل کردم الان مامان خواب بود وگرنه زنگش میزدم یکم صداش آرومم میکرد هرچند پر گریه بود و داغونم میکرد
موبایلو سایلنت کردم و گذاشتم رو میزتوالت و دراز کشیدم و ملحفه رو کشیدم رو خودم خیلی طول نکشید که خوابم برد
نفهمیدم چقد خواب بودم که تو عمق خواب بودم ...که یه دفه با احساس اینکه رو تخت یکی از پشت بغلم کرد با حالت جیغ از خواب پریدم تا خواستم جیغ بزنم دهنو بست ...نفس نفس میزدم ...
خیلی ترسیده بود رو تخت بودم روم بود که قبل از اینکه چشامو باز کنم جیغم تو گلو خفه شد جرات اینکه تکون بخورم نداشتم ...نفسم تو سینه ام حبس شد
سینم از ترس بالا و پایین میشد...جرات اینکه چشمامو باز کنم نداشتم ...

1401/10/26 14:44

#پارت_سی_سه??❤️?

اما بوی عطرش بود که باعث شد خیالم راحت بشه بوی عطر ارسلان بود و بوی تنش و حرارت فوق العاده ی تنش
که به آرومی چشمامو باز کردم و با چشمای قهوی ارسلان رو به رو شدم که با لبخند و لذت نگام میکرد
هنوز دستش رو دهنم بود که به آرومی برداشت تا دستشو برداشت با اخم و عصبانیت گفتم:
- دیونه این چه کاریه
با خنده ازم فاصله گرفت یه کوچولو و گفت :
-وقتی کلید بهم میدی همینه دیگه
بازم اخم کردم و خودمو لوس کردم و گفتم :
- آخه چرا این طوری می‌کنی ....نمیگی وحشت میکنم ؟
داشت با دستش سینمو نوازش میکرد به آرومی و گفت :
- اینقد بیتابت بودم نتونستم منتظر فردا بشم
- کی رسیدی؟
- رسیدم یه راست اومدم اینجا ...
- مادرت نگرانت نشه ...بهش خبر دادی ؟
- نگفتم که رسیدم گفتم فردا میرسم یه راست میرم شرکت
دستش هنوز تنمو سینمو به بازی احساس و نیاز گرفته بود که دستمو رو دستش که سینمو گرفته بود گذاشتم و گفتم :
- دیگه این طوری نیا تو ،،،تو که می‌دونی شرایطمو فک کردم از طرف بابامه ایست قلبی کردم
با لبخند فشاری به سینم داد ...کل تنم حضور تنشو و حرارت تنشو حس میکرد که گفت :
-باشه عزیزم
لبخند زدم که لبخندم رو لبام به بوسه ی عمیقی محکوم شد همین طور عمیق بوسید
حرکت دستش رو تنم و من نوازش دستام یکی چنگ زدم محکم به یقش و یکی دستم نوازش میکرد موهای سرش رو
بعد دقایقی ازم جدا شد روم نشسته بود. در حالی که شروع میکرد دکمه های پیراهنش و باز میکرد گفت :
- شبنم ...فقط نذار خیلی هوایی بشم سعی کن آرومم کنی که خیلی پیش نرم
پیرهنشو در آورد تمام نگاهش بهم بود که خم شد با لحن خاص خودش تو گوشم زمزمه کرد :
من که باهات همه کاری میکنم...نذار خیلی پیش برم کنترلم کن لطفا
و سریع لباسمو از تنم در آورد ....
....وقتی صبح رفتم شرکت ارسلان هنوز خواب بود منم بیدارش نکردم تا استراحت کنه ...
امروز کلی کار داشتم باید انجام میدادم
تو اتاق نشسته بودم و اتاقم مجزا بود تنها بودم ... گاهی وقتا حوصله ام سر می‌رفت
نزدیک ظهر بود که سرم شلوغ بود و حسابی سر گرم کامپیوتر روشن بود و داشتم کار میکردم
که صدای تقه ای به در بود تا خواستم بگم بفرماین در باز شد ...سرمو بردارم نگاه کنم دیدم رامین ریس شرکت دوست سمیره
بلند شدم به احترامش و داخل شد با لبخندی در رو بست
من - سلام خوش اومدین
- سلام
جلو اومد ...

1401/10/26 14:45

#پارت_سی_چهار??❤️?

منم که هنوز ایستاده بودم با لبخندی گفت :
- بشین
یه لبخند زدم نشستم
جلوتر اومد کنار میزم کارم ایستاد در حال برسی ورقه های رو میز گفت :
- از کارت راضی هستی ؟
با لبخند گفتم :
- شما باید اینو بگین از کارم راضی هستین
نگام کرد منم همون موقع نگاهم تو نگاهش گره خورد و گفت :
- سمیر که تو رو معرفی کنه یعنی کارت خوبه اون بیخودی ضامن کسی نمیشه
لب تر کردم و گفتم :
- ممنون شما لطف دارین
- اگه تو کارت پیشرفت بهتر و چشم گیری بشه مزایا و حقوق بهتری دریافت می‌کنی
- ممنونم امیدوارم که بتونم خودمو ثابت کنم
- تو این مدت کوتاه که کارت خوبه بوده
- مچکرم ...
همین جور ایستاده بود و به ظاهر داشت برگه هارو نگاه میکرد ...نمی‌دونم منتظر چی بود که منم بازم خودمو با کامپیوتر مشغول کردم بعد چند لحظه سکوت گفت :
- خانوم ادبی ؟
سرمو برداشتم نگاش کردم و گفتم :
- بله بفرماین ؟
نگاهش بهم بود لبخند به داشت و خیلی آروم ریلکس گفت :
- می‌خوام برم ناهار بیرون دوست داشتی تو هم بیا
تو دلم آی خندم گرفت این چه مدل دعوت کردنه ؟ خجالت میکشم چون تازه اومدم اینجا. منو اصلا نمی‌شناسه ... اما بروز ندادم خیلی خون سرد گفتم :
- نه مزاحمتون نمیشم
- خوشحال میشم اتفاقا
سرمو انداختم و گفتم :
- من ناهار یه دفه میرم خونه ارسلان منتظره خونه
اون ارسلان رو هم می‌شناخت ...
که متعجب گفت :
- ارسلان ؟
- بله نامزدمه ...قراره ازدواج کنیم به این زودی البته
نمی‌دونم چرا دروغ گفتم درسته هم دیگه رو دست داریم اما هیچی معلوم نبود با این اوضاع پیش اومده ...
- خیلیم خوب ...نمی‌دونستم ...سمیر چیزی نگفته بود
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- کسی چیزی نمی دونه ...شاید برای همین نگفتن ...
- ورقه های دستشو انداخت رو میز و گفت :
- خب موفق باشین تو کارتون
( دقت که کردم مخاطبش جمع بسته شد ، محل ندادم )
با گفتن اجازه ای اتاق رو ترک کرد
منم چیزی نگفتم و مشغول کارم شدم

1401/10/26 14:45

#پارت_سی_پنج???❤️
#رمان


چند روزی گذشت و اوضاع عادی بود اما ... اما راحت نبودم مدام دلشوره داشتم نمی‌دونستم چم شده بود یه دلهره ی عجیبی به جونم افتاده بود که راحتم نمیذاشت... نمی‌دونستم چکار کنم هیچ راه آرامشی سراغ نداشتم که آرومم کنه ...
ارسلان خیلی خوب بود بهم محبت میکرد نیازهامو بر آورده میکرد ...هر چه احتیاج داشتم قبل گفتن من برام آماده میکرد .
تازه از شرکت داشتم میرفتم خونه خیلی خسته بودم امروز یکم کارم طول کشید داشتم از گشنگی ضعف میکردم تاکسی گرفتم و سریع خودمو برسونم خونه که ...ناهار بخورم و استراحت کنم .
داشتم در ساختمون رو با کلید باز میکردم که یه دفه خود در باز شد
رخ به رخ ...حاجی شدم
وای باز این بوی یاس پیچید نفسی تازه کردم که ...از جلوی در کنار رفتم و و آروم گفتم :
- سلام
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- علیک سلام
نمی‌دونم چشه انگار از رو به رو شدن با من واهمه داشت که برگشتم و داشت می‌رفت با همون لباس روحانیت که تنش بود و یه هیبت دیگه داشت جوون بود اما ... یه طوری بود با دیدنش تو اون لباس منو هم معذب کرد و گفتم :
- حاج آقا ...
برگشت و گفت :
- بفرماید
- آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- برام دعا کن شما که اجر و قربتون پیش خدا زیاده ...دلتون پاکت حاج آقا
با نجابت خاصی حرف میزد اصلا نگام نمی‌کرد سرش پاین بود نگاهش و میدزدید گفت :
- درهای رحمت الهی همیشه بازه ... رحمت الهی شامل حال همه انشالا ...محتاجیم به دعا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- خدا چشاشو به روی ما بسته
- نعوذو بالله ...نفرماید خداوند در همه حال مراقب بنده هاشه ... فاصلتون رو با خدا کم کنین
متعجب گفتم :
- چکار کنم ؟
- لبخندبه لب گرفت من تمام نگاهم به اون بود اون نگاهش به زمین اما لبخند گرفت و گفت :
- دعا کنین رحمت خداوند بی پایانه ...
چه آه حسرت باری کشیدم خودم دلم واسه خودم سوخت و گفتم :
- ممنون حاج آقا وقتتونو گرفتم
_ همیشه صلوات بفرستین که درود بر اهل بیت و پیامبر معجزه می‌کنه ...
هیچی نگفتم
که بعد چند لحظه سکوت خودش با گفتن اجازه ای رفت
ابرویی بالا انداختم داخل که میشدم زمزمه کردم (الهم صلی علی محمد واله محمد )
نفسمو بیرون دادم و گفتم این میخواد چکار کنه ؟ بختیای من مگه یکی دوتاست ...من غرق گناه خدا منو نمیبخشه ...آی خدا قربونت برم .

1401/10/26 14:45

#پارت_سی_شش???❤️
#رمان


(ارسلان )
داشتنم داخل آسانسور میشدم شب بود دیر وقت پیش شبنم میرفتم ...
هنوز در آسانسور بسته نشده بود که نگاهم به بیرون بود ...یه روحانی بود اونم سوار شد با لبخندی سلام داد منم جواب سلامش و دادم من طبقه ی چهار رو زدم و با لبخند گفت :
- یه راه کمی با هم، همسفریم
در آسانسور بسته شد وگفتم :
- حاج آقا شما هم طبقه ی چهارم تشریف میبرید
- بله ...
سکوت کردم هیچی نگفتم
...از آسانسور اومدیم بیرون من کلید داشتم ...و در آپارتمان شبنم رو باز کردم و دیگه حواسم به اون حاج آقا نبود ...

( فردین )
نمی‌دونم چرا احساس بدی داشتم کلید داشت و داخل شد ...
یعنی چکارشه این زن که تنها بود ازدواج کرده ؟
منم داخل شدم ...
یه راست لباس عوض کردم دوش گرفتم و قرآن برداشتم رو به قبله نشستم و قرآن تلاوت کردم برای آرامش قلبم ...
(شبنم)
عصر بود از آسانسور اومدم بیرون تا اومدم بیرون در واحد روبه رویی باز شد و چشام چهارتا شد ...باورش سخته ..این خانوم با این شکل و شمایل و اینقد بد حجاب از خونه ی حاج آقا اومد بیرون
داشتم سمت آپارتمانم میرفتم که زنه گفت :
- فردین ؟
اسم حاج آقا فردینه ؟ تو دلم آی خندیدم چه اسم توپی داشت این حاج آقا
الکی معطل کردم و دنبال کلید گشتم نمی‌دونم چم شده بود که حس فضولیم گل کرده بود اون لحظه
زنه- فردین من نیومدم که برت گردونم اومدم که بگم نیا خودت میدونی آب منو تو یه جوب نمیره
حاج آقا - گفتین دیگه شنیدم احتیاجی به گفتن مجدد نمی‌بینم
زنه با حالت تهدید گفت :
- فردین وجود تو پیش فرامرز زندگی منو نابود می‌کنه
حاج آقا پوزخند زد وگفت :
- مگه من کیم و کی باشم ؟
زنه- من گفتنیا رو بهت گفتم اونقدری عاقل هستی که باعث اختلاف نشی
حاج آقا چیزی نگفت
کلیدم رو در آورم و صدای پای قدم های زن بود با اون کفشای پاشنه بلندش می‌رفت سمت آسانسور و گفت :
- فرامرز نمیدونه تو کجایی ...پس بهتره هم که ندونه
و در آسانسور انگار بسته شد من در رو باز کردم داخل شدم قبل رفت رو کردم سمت حاج آقا و گفتم :

1401/10/26 14:46

#پارت_سی_هفت???❤️
#رمان


( فردین )
تا خواستم در رو بعد رفتن زن بابام تا خواستم در رو ببندم خانوم رو به رویی بود برگشت و با خنده تو لحنش گفت:
-واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می‌کنند
نمی‌دونستم چی بگم اینم نتیجه ی قضاوت بی دلیل ...البته وجود زن بابام با این سر و وضع باعث سوءضن اون شده بود
سکوت کردم و تا خواستم در رو ببندم غش غش خندید و رفت داخل در رو بست
نفسمو با گفتن استغفرالهی بیرون دادم و در رو بستم
یه ساعت نشده بود که ...تو حموم بودم ... صدای کوبیده شدن در رو بود چنان هم میکوبید تمام حجم تنم خالی شد هنوز زیر دوش بودم به سرعت از زیر دوش اومدم بیرون و حوله رو دور تنم پاین بستم ...هنوز در به شدت کوبیده میشد که با سرعت سمت در میرفتم حالو روز خودمو نفهمیدم و زیر لب صلوات می‌فرستادم
با وحشت در رو باز کردم
با دیدن اون دختر پشت در که سراسیمه هم بود وضع آشفته خودم با وحشت برگشتم سروضع خودم اصلا مناسب نبود بس که وحشت کرده بودم نفهمیدم جریان چیه تا خواستم در رو ببندم با سرعت دست گذاشت و هل میداد ومانع بستن در میشد
صداشو پر خنده بود انگار یادش رفت واسه چی اومده که با خنده گفت :
- باز کن حاج آقا مگه می‌خوام بخورمت ...ترسیدی ؟
(شبنم)
خسته و کوفته اومدم خونه ...
مستقیم رفتم تو آشپزخونه کیفم انداختم سر راهم رو مبل
دستامو تو ظرف شویی شستم با مایع
و رفتم سر وقت یخچال ...غذا رو در آوردم و گرم کردم تا غذا گرم میشد رفتم مانتو شلوارمو در آوردم با همون تاب شلوارم موندم
ناهارخوردم تو خلوت خوردم ...دلم میخواست برم حموم شب با ارسلان قرار داشتم می‌خواستیم بریم شام بیرون پس گفتم برم حموم ...
رفتم داخل حموم که وان رو پر کنم ...شیر آبش رو باز کردم یکم گیر داشت ..
به زور بازش کردم آب رو سرد و گرم کردم ...گذاشتم پر شد .... اومدم که ببینم پره ...پر بود هر کاری کردم بسته بشه نشد گیر کرده بود بد جور همین جور داشت آب از وان سرازیر میشد و کف حموم هم پر آب شد ...
هر چه زور زدم تقلا کردم فایده نداشت نمی‌دونستم چکار کنم
زنگ زدم پاین سرایداری مجتمع کسی جواب نمیداد گوشی رو کوبیدم و زیر لب گفتم ( کدوم گوری رفتن)
آب همین جور داشت هدر می‌رفت و بسته نمیشد واقعا دست و پامو گم کردم
که با سرعت مانتموپوشیدم شالمو انداختم رو سرم اصلا متوجه نشدم که شلوارک پامه و دکمه های مانتوم باز موند و سراسیمه خودمو رسوندم خونه ی حاج آقا ...
اول در زدم به آرومی باز نکرد ...زیر لب گفتم ( الان که خونه بود غیبش زد )
بازم در زدم ...که یه دفه به شدت شروع کردم در زدن حرصم گرفته بود بعد چند لحظه

1401/10/26 14:46

گذشت در رو باز کردکه چشمم افتاد بهش چشام چهار تا شد انگار خودشم دچار شوک شده بود ...سراسیمه بس که هول کرده بود از حموم اومده بیرون ....

1401/10/26 14:46

#پارت_سی_هشت???❤️
#رمان

وای خدا عجب اندامی داشت سیکس پک بود و معرکه اصلا بهش نمی‌اومد ...حاج آقا و این طوری ؟
تا خواست در رو ببندم من
سریع با دوتا دستام در رو هل دادم ...من مانع اون تقلا برای بستن در بیچاره با دیدنم زهلش ترکید من غش ک رده بودم از خنده با دیدنش تو اون صحنه که با خنده گفتم :
- باز کن حاج آقا مگه می‌خوام بخورمت ترسیدی
پشت در بود خودشو ازم مخفی کرد ...با منو من گفت در حالی که سعی در بستن در داشت و به قول گفتنی ازم حیا میکرد گفت :
- تشریف ببرید الان خودم میام
هنوز داشتم زور میزدم که در رو باز کنم گفتم :
- حاج آقا کارتون داشتم این ...
نذاشت حرفمو بزنم و سریع گفت :
- باشه تشریف ببرید الان خودم میرسم خدمتتون
دست از تقلا برداشتم با خنده گفتم :
- مگه می‌خوام چکار کنم که حاج آقا اینقدر ترسیدی
یه لا اله اله لاهی زیر لب گفت و ادامه داد :
- وضع ما نامناسب هست همشیره ...تشریف ببرید میام
تک ابرویی بالا انداختم و گفتم :
- در باز میذارم تشریف بیارید
رفتم در رو بست
رفتم سمت آپارتمانم که درش هنوز باز بود صدای شر شر آب بود ...
سرکی تو حموم انداختم و نگاهی کردم سری به نشانه ی تاسف تکون دادم
دقایقی معطل شدم که صدای یا الله گفتنش بود شال رو مبل بود برداشتم انداختم رو سرم
رفتم سمت در باز بود ولی حاج آقا تو در بود نگاهش پاین بود من نگاهم بهش یه شلوار ساده ی نخی پاش بود قهوی با پیرهن نخی قهوی از مدل یکم بلند هستن و بغلاش چاک داره و دکمه نمی‌خورد و سرهمی بود ...با اون قد بلند و خوش هیلکش خیلی بهش می اومد که جلو در رسیدن با لبخند گفتم :
- مزاحم شدم حاج آقا
چقد معذب بود مدام نگاهشو میدزدید نمی‌دونم مگه من چمه؟ لولو ام اینقد ازم میترسید حاج آقایی که باش ...منم آدمم دیگه
لبخندی زدم که خودش گفت :
- امری بود با من ؟
- حاج آقا این شیر مخلوط حموم من خراب شد زنگ زدم سرایداری کسی پایین نبود
چه کاری از دست من برمیاد ؟
- میشه یه نگاهی بندازید شاید بتونین که درستش کنین
از جلو در کنار رفتم ادامه دادم :
- آب همین جور داره هدر می‌ره اصرافه واقعا
- بله درسته
اومد داخل من که جلو افتادم یه دفه برگشت و پشت سرم شد
از کارش متعجب شدم و گفتم
- چتون شد یه دفه ؟
سرش پاین بود و منو من کردو گفت :
.شما پشت سرم قرار بگیرین، بگین کدوم جهت میرم
ابرویی بالا انداختم با سرعت جلو رفت که گفتم دست چپ درش بازه
هیچی نگفت رفت منم ...یکم از در حموم فاصله گرفتم و تکیه به دیوار دادم و ایستادم . ...حاج آقا و این طوری ؟
تا خواست در رو ببندم من
سریع با دوتا دستام در رو هل دادم ...من مانع اون تقلا برای بستن در بیچاره با دیدنم

1401/10/26 14:47

زهلش ترکید من غش ک رده بودم از خنده با دیدنش تو اون صحنه که با خنده گفتم :
- باز کن حاج آقا مگه می‌خوام بخورمت ترسیدی
پشت در بود خودشو ازم مخفی کرد ...با منو من گفت در حالی که سعی در بستن در داشت و به قول گفتنی ازم حیا میکرد گفت :
- تشریف ببرید الان خودم میام
هنوز داشتم زور میزدم که در رو باز کنم گفتم :
- حاج آقا کارتون داشتم این ...
نذاشت حرفمو بزنم و سریع گفت :
- باشه تشریف ببرید الان خودم میرسم خدمتتون
دست از تقلا برداشتم با خنده گفتم :
- مگه می‌خوام چکار کنم که حاج آقا اینقدر ترسیدی
یه لا اله اله لاهی زیر لب گفت و ادامه داد :
- وضع ما نامناسب هست همشیره ...تشریف ببرید میام
تک ابرویی بالا انداختم و گفتم :
- در باز میذارم تشریف بیارید
رفتم در رو بست
رفتم سمت آپارتمانم که درش هنوز باز بود صدای شر شر آب بود ...
سرکی تو حموم انداختم و نگاهی کردم سری به نشانه ی تاسف تکون دادم
دقایقی معطل شدم که صدای یا الله گفتنش بود شال رو مبل بود برداشتم انداختم رو سرم
رفتم سمت در باز بود ولی حاج آقا تو در بود نگاهش پاین بود من نگاهم بهش یه شلوار ساده ی نخی پاش بود قهوی با پیرهن نخی قهوی از مدل یکم بلند هستن و بغلاش چاک داره و دکمه نمی‌خورد و سرهمی بود ...با اون قد بلند و خوش هیلکش خیلی بهش می اومد که جلو در رسیدن با لبخند گفتم :
- مزاحم شدم حاج آقا
چقد معذب بود مدام نگاهشو میدزدید نمی‌دونم مگه من چمه؟ لولو ام اینقد ازم میترسید حاج آقایی که باش ...منم آدمم دیگه
لبخندی زدم که خودش گفت :
- امری بود با من ؟
- حاج آقا این شیر مخلوط حموم من خراب شد زنگ زدم سرایداری کسی پایین نبود
چه کاری از دست من برمیاد ؟
- میشه یه نگاهی بندازید شاید بتونین که درستش کنین
از جلو در کنار رفتم ادامه دادم :
- آب همین جور داره هدر می‌ره اصرافه واقعا
- بله درسته
اومد داخل من که جلو افتادم یه دفه برگشت و پشت سرم شد
از کارش متعجب شدم و گفتم
- چتون شد یه دفه ؟
سرش پاین بود و منو من کردو گفت :
.شما پشت سرم قرار بگیرین، بگین کدوم جهت میرم
ابرویی بالا انداختم با سرعت جلو رفت که گفتم دست چپ درش بازه
هیچی نگفت رفت منم ...یکم از در حموم فاصله گرفتم و تکیه به دیوار دادم و ایستادم .

1401/10/26 14:47

#پارت_سی_نه ???❤️
#رمان


داخل که شد بعد چند لحظه از تو حموم گفت :
- میشه شیر اصلی آب رو ببندین ؟
سرمو داخل حموم بردم وگفتم :
- شیر اصلی ؟!
- بله در وردی ساختمان ..درکوچیک کنار در ورودی رو باز کنین متوجه میشین
تازه یادم اومد منظورش چیه با عجله رفتم و بستم شیر رو ،صدای آب قطع شد و از تو حموم اومد بیرون در حالی که مستقیم سمت در خروجی می‌رفت گفت :
- میرم ابزار بیارم بازش کنم و عوضش کنم مغزی شیر مخلوط رو من دارم تو وسایلم
اصلا مگه مهلت میده آدم حرف بزنه انگار جزامی جلوش وایساده
بی تفاوت برگشتم رو مبل نشستم ده دقیقه بعد برگشت با گفتن یا الله داخل شد منم از رو مبل بلند شدم با جعبه ی ابزار دستش مستقیم سمت حموم رفت و گفت :
- بشینین لطفا ...
تو حموم رفت منم ...رفتم سمت حموم و تو در ایستادم پشت به من داشت و مشغول بود که گفتم :
- حاج آقا ؟
بدون اینکه برگرده نگاه کنه گفت :
- بله گوشم با شماست
- شما اسمتون فردینه ؟
- بله
باخنده گفتم :
- ولی اصلا بهتون نمیاد
- از چه لحاظ ؟
- آخه روحانیت معمولا اسم های مذهبی دارن
با خنده ادامه دادم :
- تقی ...جوادی ...صادقی ...محمدی ...علی ...امرالله ...روح الله ...عجیبه اسمتون فردینه ؟
- اسمه دیگه همشیره ...ماهم راضی هستیم به رضای خدا
وای خدا غش غش خندیدم صدای قهقه ی خنده هام کل خونه رو برداشته بود و مث اکو پیچیده بود تو حموم
با خنده گفتم :
- راضی هستین ؟...نه بابا راضی نباش اسم به این قشنگی ... البته اگه طلبه بودنتونو فاکتور بگیرم بهتون میاد برازندتونه
- به این نیست که برازنده باشه ایمان باید قوی باشه و برازنده ی انسان بودن
پوزخندی زدم و گفتم :
- ما که غرق گناه حاج آقا
- عرض کردم بهتون در های رحمت همیشه به روی همه بازه خداوند ارحم اراحمینه
به قول گفتنی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است
بازم خندیدم اما یه دفه ماسید رو لبام و گفتم :
- از وقتی دوازده سالم بود نمی‌دونستم غم چیه غصه چیه بدبختی چه رنگیه اما حالا همه چی دارم اما بدبخترینم ...
- هیچوقت رحمت حق تعالی رو فراموش نکنین خداوند در همه حال به بنده هاش عنایت داره

1401/10/26 14:47

#پارت_چهل???❤️
#رمان


نفسی با حسرت تمام کشیدم سرمو انداختم با انگشتان دستم ور میرفتم و غرق گذشته ها شدم یه دختر بچه بودم فارغ از دنیا از این مصیبتا ...وقتی بابام دست اون زن جون رو گرفت آورد خونمون ...و گفت زنمه ...
مامان طفلی حالش بد شد غش کرد ...شادمهر چه داد بیدادی کرد ....چقد با بابا بحث کرد وآخرش کتک مفصلی خورد و بابا انداختش سه روز تو انباری بیزبون سه روز تشنه گشنه مامان تو بیمارستان بستری شد و حالش بد بود قایمکی واسه شاد مهر چیز بردم بخوره ملوک فهمید ازم گرفت و به بابا گفت و تنبیهم کرد ...
روزای خوشی ما دیگه داشتن کفنو دفن میشدن وقتی بدتر شد که شادمهر پاشو کرد تو یه کفش که میخواد از اینجا بره هرچه مامانم مخالفت کرد فایده ای نداشت آخرش دزدکی پول و جواهر داشت فروخت دلشو سپرد به خدا و تنها پسرشو فرستاد...بابا وقتی فهمید مامان رو به باد کتک گرفت ...اما وقتی خبر سلامتی شادمهر رسید مامان کل کتکا یادش رفت ..
شادمهر تنها پشتیبانم بود که اونم از دست رفت البته از کنارمون رفت ولی اونجا کار کرد پول می‌فرستاد واسه منو مامان
البته اونجا با یه پسر آشنا شد که تنها بود با کمک و راهنمایی های اون دانشگاه رفت و الان اونجا مهندسه و وضع و کار وبارش خوبه خدا رو شکر ازدواج کرد با یه خانوم مسیحی البته و دختر خوبیه یکی دوبار اومد ایران مهربون و خون گرمه .
نفهمیدم چطوری زمان گذشت بزرگ شدم ...تا اینکه با ارسلان آشنا شدم اولش فک کردم قصد سواستفاده داره اما نه واقعا دوسم داشت خیلی جاها کمکم کرد تنهام نذاشت شرایطمو دید باز ولم نکرد خیلی خیلی به دادم رسید اومد چند بار خواستگاری بابا رضایت نمی‌داد ...الانم که منو میخواد بده به اون شریکش حالا هم که دارم تنهایی سر میکنم و از اینکه یه روز بابا پیدام کنه نگرانم .مامان مریضه احتیاج به مراقبت داره هیچ وقت دختر خوبی نبودم براش .
اینقد تو فکر بودم که ....
( فردین )
این دختر برخلاف خنده هاش غم داره زیاد
آه حسرت باری کشید و سکوت کرد ...منم در سکوت مشغول شدم و تعمیر کردم شیر آب رو هنوز ایستاده بود حضورشو حس میکردم و بوی عطری که پیچیده بود خیلی معذب بودم خصوصا به خاطر لباسی که پوشیده بود ... شلوار کوتاه و تاب که مانتوش کلا باز بود و فرمالیته شالشم که هوایی رو سرش ..
خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه برم ...
تموم شد وسایلمو جمع کردم جعبه ی ابزار. رو برداشتم که چشمم افتاد بهش سرش پایین بود و غرق بود تو عالم خودش یه لحظه نعوذو بالله نگاهم رفت بهش چهره ی خیلی دلربایی داشت ...چشممو سریع بستم یاد مادرم افتادم به زیبایی مادر بود ..
اصلا حواسش نبود معلوم نبود به

1401/10/26 14:47

چی فکر میکرد خدا کمکش کنه انشالا و البته هدایت .
جلو در ایستاده بود و تکیه داده بود به چهار چوب در و نگاهم که انداختم چشمم افتاد به پاهاش

1401/10/26 14:47

#پارت_چهل_یک???❤️
#رمان



استغفار کردم و هزار بار توبه و آروم گفتم :
- همشیره کار من تموم شد
به خودش اومد با لبخند گفت :
- عه درست شد
نگاهی به حموم انداخت و گفت :
- جدا ممنونم
- شیر اصلی رو باز کنین
از جلو در کنار رفت و از در خارج شدم که گفت :
- تشریف داشته باشین براتون یه شربت خنک بیارم بدون اینکه برگردم گفتم :
- ممنون
پشت سرم بود داشت می اومد وگفت :
- حاج آقا حلال حلاله خودم دارم کار میکنم
چشم بستم لب تر کردم و گفتم :
- جسارت نکردم همشیره اگه خدا قبول کنه روزه هستم ریا نباشه
- عه قبول باشه انداختمون تو زحمت
- چند صلوات بفرستین برای رفتگان ثوابش میرسه ،اجرتون با ساقی لب تشنه
- چشم حاج آقا
در نیمه باز بود خارج شدم به سرعت و رفتم خونه ام ابزار گذاشتم تو کمد دیواری یکی از اتاق ها ...وضو گرفتم و نشستم قران خوندم و کلی استغفار ....
(شبنم)
جمعه بود باز دخترا پیشم بودن
مهوش با خنده گفت :
- شبنم از این همسایه چه خبر
یهو یاد اون روز افتادم که مجبور شدم برم دم خونش که با خنده گفتم :
.- وای دختر دو روز پیش حموم خراب شد مجبور شدم برم سراغش ...اومد دم درش
وای دختر نمیدونی چه هیکلی داشت سیکس پک معرکه بود اصلا بهش نمیاد
سیما با تعجب گفت :
- نه بابا دروغ میگی ؟
- به جون خودم دختر راست میگم دختر از اون هیکلای سیکسی معرکه بود که دل هر دختری واسش غش و ضعف می‌ره
مهوش - بهش نمیاد ...میگم نکنه این یارو اصلا طلبه نیست
من - نه هست طلبه است ولی خودش زیادی خوشگله هیکلشم تک بود واقعا تک
سیما با خنده گفت :
- آی اگه ارسلان بفهمه این یارو ،رو به قبله می‌کنه
- هیکل ارسلان که عالیه ولی اونم همچین معرکه بود که خودم حض کردم من فک نمی‌کردم این جوری باشه احتمالا ورزش خاصی هم می‌کنه که اینطوریه

1401/10/26 14:47