#پارت_هفتاد_شش??❤️
( فردین )
اینقد گرفتار بودم که وقت نفس کشیدن نداشتم
منو سمیر دوسه تایی از بچه های شرکت کمکم میکردن کل کار هارو انجام دادیم روز بعد با مادرش. وعموش و خاله ...ارسلان رو تحویل گرفتم
اونو به غسال خونه منتقل کردیم برای کفن و غسل ...خودم هم شخصا بالا سرش بودم و اونو غسل دادم با ماموران غسال خونه و و آداب رو به نحو احسن انجام دادم...
تمام کارها و بچه ها انجام میدادن با مدیرت شخصی خودم ... مسجد رو برای مراسم ختم رزرو کردیم ...دستور دادم برای روز کفن و دفن برای عزاداری هم تا از رستوران غذا سفارش بدن ...
از شبنم هیچ خبری نداشتم ...چند بار زنگ زد اما سعی کردم یا طفره برم یا جواب ندم ...حتی به گوشی ارسلان زنگ زد که ...مجبور شدم خاموش کنم .
روز کفن و دفن خیلی شلوغ بود نمیدونستم این همه اقوام داره ... *** وکار داره ... البته دوستاش و کارکنان شرکتش هم بودن مراسم شلوغی بود ....
خیلی بهم سخت گذشت این یه روز به زور تحمل کردم .
تمام هم و غمم این بود شبنم...شب بود که اومدم خونه ی عزیز ...
نمیدونستم چطور با شبنم رو به رو بشم ...
( شبنم )
یه روز بود از اومدن ارسلان میگذشت اما هر چه زنگ میزدم تلفنش مگه جواب میداد خیلی بی سابقه بود داشتم دیونه میشدم ... عزیز هم که نمیدونم چش شده بود مدام منو زیر نظر داشت هر چه زنگ می زدم سمیر یا قطع میکرد یا اشغال بود ... اگه هم جواب بود سرش شلوغ بود صدای قرآن بود انگار مراسم ختم بود و گفت یکی از دوستانش هست. اصلا جواب نمیداد ... هیشکی از ارسلان خبر نداشت و نگرانم میکرد
این حاجی معلوم نبود کجا شده این چند روز که جواب سر بالا بهم میداد درای خونه هم همشون قفل بودن و من البته بیشتر میترسیدم از خونه برم بیرون اتفاق نا خوشایندی بیفته و ارسلان یا حاجی سرزنشم کنن که عاقبت جالبی نداشت
ترجیح دادم منتظر بمونم اما با دلواپسی تموم ...ارسلان هر جا باشه بل اخره بعد پیداش میشه...شب بود دیر وقت که حاجی اومد وقتی صدای ماشینشو شنیدم سریع رفتم پشت پنجره و پنجره کنار زدم خودش بود انگار خیلی خسته و غمگین بود لباس مشکی تنش بود ... آب دهنمو قورت دادم نفسم یه لحظه تو سینه گرفت
با سرعت داشتم از اتاق میرفتم بیرون رو پله ها هنوز نبودن که صدای حرف زدن حاجی و عزیز بود....
1401/10/27 14:45