The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_هفتاد_شش??❤️

( فردین )
اینقد گرفتار بودم که وقت نفس کشیدن نداشتم
منو سمیر دوسه تایی از بچه های شرکت کمکم میکردن کل کار هارو انجام دادیم روز بعد با مادرش. وعموش و خاله ...ارسلان رو تحویل گرفتم
اونو به غسال خونه منتقل کردیم برای کفن و غسل ...خودم هم شخصا بالا سرش بودم و اونو غسل دادم با ماموران غسال خونه و و آداب رو به نحو احسن انجام دادم...
تمام کارها و بچه ها انجام میدادن با مدیرت شخصی خودم ... مسجد رو برای مراسم ختم رزرو کردیم ...دستور دادم برای روز کفن و دفن برای عزاداری هم تا از رستوران غذا سفارش بدن ...
از شبنم هیچ خبری نداشتم ...چند بار زنگ زد اما سعی کردم یا طفره برم یا جواب ندم ...حتی به گوشی ارسلان زنگ زد که ...مجبور شدم خاموش کنم .
روز کفن و دفن خیلی شلوغ بود نمی‌دونستم این همه اقوام داره ... *** وکار داره ... البته دوستاش و کارکنان شرکتش هم بودن مراسم شلوغی بود ....
خیلی بهم سخت گذشت این یه روز به زور تحمل کردم .
تمام هم و غمم این بود شبنم...شب بود که اومدم خونه ی عزیز ...
نمی‌دونستم چطور با شبنم رو به رو بشم ...
( شبنم )
یه روز بود از اومدن ارسلان می‌گذشت اما هر چه زنگ میزدم تلفنش مگه جواب میداد خیلی بی سابقه بود داشتم دیونه میشدم ... عزیز هم که نمی‌دونم چش شده بود مدام منو زیر نظر داشت هر چه زنگ می زدم سمیر یا قطع میکرد یا اشغال بود ... اگه هم جواب بود سرش شلوغ بود صدای قرآن بود انگار مراسم ختم بود و گفت یکی از دوستانش هست. اصلا جواب نمی‌داد ... هیشکی از ارسلان خبر نداشت و نگرانم میکرد
این حاجی معلوم نبود کجا شده این چند روز که جواب سر بالا بهم میداد درای خونه هم همشون قفل بودن و من البته بیشتر میترسیدم از خونه برم بیرون اتفاق نا خوشایندی بیفته و ارسلان یا حاجی سرزنشم کنن که عاقبت جالبی نداشت
ترجیح دادم منتظر بمونم اما با دلواپسی تموم ...ارسلان هر جا باشه بل اخره بعد پیداش میشه...شب بود دیر وقت که حاجی اومد وقتی صدای ماشینشو شنیدم سریع رفتم پشت پنجره و پنجره کنار زدم خودش بود انگار خیلی خسته و غمگین بود لباس مشکی تنش بود ... آب دهنمو قورت دادم نفسم یه لحظه تو سینه گرفت
با سرعت داشتم از اتاق میرفتم بیرون رو پله ها هنوز نبودن که صدای حرف زدن حاجی و عزیز بود....

1401/10/27 14:45

#پارت_هفتاد_هفت????


داشتن پچ پچ میکردن که من نشنوم ؟ چه حرفی با هم داشتن که من نفهمم خواستم بر گردم که صدای عزیز بود جیغ خیلی کشید و گفت :
- نامزدشه ؟
کنجکاومو کرد که قسمت اول پله ها رو به آرومی پاین رفتم ... پشت دیوار قسمت دوم پله ها وایسادم که صداشونو بهتر بشنوم که حاجی گفت :
- آرومتر عزیز ... این چند روز گرفتار بودیم ... تصادف می‌کنه ... از کارخونه ی بابای شبنم میاد که رفته بود باهاش حرف بزنه و تریلر زیر میگیره ماشینشو می اینکه عصبی بوده و سرعتش زیاد ... در جا تموم می‌کنه
- عزیز با بغض گفت :
- دختر بیچاره
نمی‌دونستم دارن
چی میگن ... راجب ارسلانه .؟.. اون دختر بیچاره منم ؟ داشتم حرفاشونو هلاجی میکردم که عزیز گفت :
- چطوری میخوای بهش بگی ؟
حاجی :
- اینقد طفره رفتم این چند روز بس که تلفن کرد به موبایل ارسلان داغون شدم من نمیتونم بهش بگم اونا عاشق هم بودن گفتنش از من برنمیاد
دستم از رو دیوار سرید پاهام دیگه قدرتی برای ایستادن نداشتم که صدای افتادن خودم بودم و غل خوردنم روی پله ها ...

( فردین )
با صدای افتادن بود و غل خوردن که سمت پله ها دوتامون رو کردیم متعجب.... خود شبنم بود انگار کل حرفامونو شنیده بود که از حال رفته و از پله ها غل خورد
عزیز با عصا و در حالی پا تند کرد سمت شبنم رفت با جیغ گفت :
- وای خدا به دادمون برس
همین لحظه کبری از آشپز خونه اومد بیرون با دیدن شبنم اونم جیغ زد که منم چشم بستن و پلک زدم کلافه و سمتش دویدم در واقع ... عزیز پای شبنم نشسته بود به گریه افتاد کبری هم خودشو رسوند منم هم کنارش زانو زدم عزیز با گریه گفت :
- خدا مرگم بده
کبری- فک کنم فشارش افتاده این دو سه روز نمی‌دونم چش بود اصلا لب به غذا نمیزد و یه طوری بود
من - کبری ببین میتونی بلندش کنی ؟
کبری با غیض گفت :
- حاجی من کجا میتونم کمرم داغون میشه
عزیز با گریه گفت :
- فردین برش دار بذار رو مبل ....
رو به کبری که نگاه میکرد و گفتم :
- برو یه لیوان آب قند بیار لطفا

1401/10/27 14:45

#پارت_هفتاد_هشت???❤️

کبری بلند شد رفت
نگاه عزیز کردم مستأصل بودم که دستوری گفت :
.- دختر بیچاره از حال رفته ... بلندش کن
نگاهش کردم بازم مث همیشه نیمه برهنه بود تنش پاهاش تا زانو برهنه بود ویه بندی تنش بود...
دست به موهام بردم و خیلی کلافه شدم که عزیز عصبی گفت :
.- از دست رفت امانت مردمه دست دست می‌کنی ...استخاره نکن حاجی ...
مجبور شدم بلندش کنم چنان استرسی داشتم که ضربان قلبم به تپش افتاد و چنان با سرعت. و محکم میکوبید قلبم که کل تنم می‌لرزید با هر جون کندی بود بلندش کردم و گذاشتمش رو نزدیکترین مبل و تماس تنم با تنش و داغی تنش یه احساس عجیبی بود که اولین بار بود تجربه اش میکردم و خیلی برام ناب و ناشناخته بود و ... گذاشتم رو مبل سرم پاین بود عزیز کنارش نشست سرشو تو بغل گرفت که کبری هم رسید ... با لیوان آب قند که همش میزد ... ازش گرفتم خواستم دست عزیز بدم که خودش در حالی که موهاش دم اسبیشو نوازش میکرد گفت:
- بذار دهنش فشارش افتاده بی زبون
کلافه ابرویی بالا انداختم و گفتم :
- من ؟
نگام کرد و عصبی گفت :
- نمیخوای که طوریش بشه ببین رنگ به رو نداره
تازه نگاه شبنم کردم ... ورنگ سفید تنش یه زردی میزد که هم ز و جرعه جرعه با قاشق خوراندم بهش .
عزیز هم ... سر شبنم رو تو بغلش بالا گرفته بود و زیر لب قرآن می‌خوند کبری هم ایستاده بود و معلوم نبود حالا تو اون کلش چی می‌گذشت ....
چند دقیقه بعد اینکه نیمی از آب قند رو بهش دادم ... یواش یواش چشماشو باز کرد ... بلند شدم ایستادم ....لیوان رو دست کبری دادم و آروم گفتم :
- میتونی بری
کبری لیوان رو گرفت هیچی نگفت رفت ....
- عزیز آروم در حالی که اشکش سرازیر میشد گفت :
- به هوش اومد
چشماشو کامل باز کرد ...هنوز گیج و منگ بود بعد چند لحظه به خودش اومد موقعیتش رو پیدا کرد خودشو تو آغوش عزیز دید ... بلند شد رو همون مبل نشست .
اما هنوز سر در گم بود که ...سرشو برداشت نگام کرد
نگاهم بهش بود لب گزیدم و سرمو انداختم که آروم گفت :
- حقیقت داره ...
چیزی نگفتم بغض بی صدای عزیز شکست و به هق هق افتاد نگاه عزیز کرد و باز دوباره منو نگاه کرد و گفت :
- حقیقت داره ...؟
من جرات گفتن حقیقت رو نداشتم خواستم رو مو برگردونم و برم سمت اتاق طبقه ی بالا ... تا برگشتم برم و من جراتشو ندادم من طاقتشو ندارم اینا هم دیگه رو خیلی دوست داشتن من دلم نازکه زود ناراحت میشدم
که تا قدمی برداشتم برم جلو

1401/10/27 14:45

#پارت_هفتاد_نه????


صداش رو شنیدم که با لحن کاملا عصبی گفت :
-پرسیدم حقیقت داره ؟
- محل ندادم و و قدم به جلو گذاشتم که یه دفه پشت لباسم رو کتفم بود که کشیده شد و با حالتی خشن که وادارم کرد بایستم و برگردم سمتش خیلی عصبی بود ... چشاش پر خون بود اما اشکی تو چشاش نبود که عصبی گفت :
- جواب منو بده ؟ ارسلان مرده ؟
سرمو انداختم پایین که داد زد :
- آره؟
- سکوت کردم ... سکوتم هزار حرف ناگفته بود ... که نمیتونستم بگم
که باز داد زد با بغضی که نداشت و گفت :
- با توام ...حاجی ؟ اون مرده ؟
چشم بستم لب تر کردم ...من داشتم بغض میکردم صدای گریه ی عزیز سکوت منو و فریاد اونو شکسته بود که باز با عصبانیت گفت :
- د جواب بده ... اون مرده
سرمو مگه میتونستم بالا ببرم ...که یهو حمله کرد سمتم ...
شروع کرد به سرو صورتم با مشت و در حالی که خیلی عصبی بود و از لای دندوناش می‌گفت :
.- سه روزه ...غیبت زد ...جواب تلفنامو نمیدی که من نفهمم ...آره ...نامرد ... تو می‌دونستی چقد دوسش دارم ...چرا بهم نگفتی ... چرا...؟
نتونستم کاری بکنم
عزیز بلند شد ایستاد ..فقط گریه میکرد ... همین جور با مشت به سینه ام میزد و عصبی بود ...تحمل کردم اون حق داشت ... یه دفه ازم جدا شد...به حالت دو سمت در خروجی رفت ... به خودم اومدم ترسیدم واقعا با این حالو روزش و سروضعش از خونه بزنه بیرون از این دختر هیچ چیز بعید نیست ...که دیدم سمت در دوید منم دنبالش دویدم ...
صدای عزیز با گریه که گفت :
-برو الان بلایی سر خودش میاره .....
با سرعت دویدم دیدم در رو باز کرد و عین برق دوید ...رفت بیرون منم چنان دویدم نزدیک بود معلق بزنم
.... از در زد بیرون منم پشت سرش رفت تو حیاط منم تو حیاط دیدم که سمت درختای باغ رفت با حال دو دنبالش رفتم هنوز بهش نرسیده بودم حیاط باغ خیلی تاریک رود ...
درست متوجه نمی‌شدم ... به سرعت میدوید من دنبالش ... از بین درختها میدوید نمیشد بهش برسم انگار دونده بود اینقدر سرعت داشت که ... تا تونستم سرعت گرفتم ...تا ته باغ رفت ... رسید به دیوارهای بلند باغ...
که منم دنبالش بودم هنوز به ته باغ نرسیدهدبود که یدفه چنان زمین خورد با جیغ که خودم وحشت کردم ...افتاد زمین با صورت ...صدای جیغش پیچید تو سکوت و تاریکی باغ ...
بهش رسیدم هنوز رو زمین بود که خودش سعی کرد بلنده شه همش آه و ناله میکرد...منم دست بردم که کمکش کنم ...تا دست بردم یهو عصبی گفت:
-بهم دست نزن ...
به سختی سر جاش نشست ... نگاهم به پاش رفت زانوش خیلی بد خراش برداشته بود دلم یه طوری شد این طوری دیدمش ....

1401/10/27 14:45

#پارت_هشتاد????


زانوش خون بود اصلا توجهی نکرد که بلند شد با عصبانیت کف دستانش رو به لباسش با حرص مالید
منم بلند شدم ایستادم ازش فاصله گرفتم ...من نفس نفس میزدم ...فاصلم باهاش یه متر کمتر بود اونم نفس نفس میزد که ...سینش از شدت هیجان و عصبانیت بالا پاین میشد گفتم الانه که قلبش از سینه پرتاب بشه بیرون اینقد قفسه ی سینش بالا پاین میشد...
تو تاریکی باغ که با نور ماه روشن شده بود نگاهم بهش بود ...که چشماش زیر نور ماه میدرخشیدن
و سیاهی وبلندی موهاش عین آبشار ستاره بود و چنان برق میزد و پوست تنش انگار اطرافشو روشن کرده بود عین مهتاب که واضح میشد دیدش .... یه تصویر رویایی از وحشی زیبا ...
نگاهم دزدیدم و استغفار زیر لب گفتم یه دفه با عصبانیت گفت :
- چرا بهم نگفتی ؟
بازم سکوت کردم که باز با عصبانیت گفت :
- سه روزه اینقد زنگ زدم ارسلان چرا بهم نگفتی ؟
بل اخره لب وا کردم که گفتم :
- من نتونستم
خیلی لحنش عصبی بود که حق به جانب گفت :
- تو حق نداشتی ازم پنهون کنی ...حق نداشتی
- بهت میگفتم که چکار کنی ؟
- تو نذاشتی برم ببینمش اون منتظرم بود
چنان حرف میزد که دل سنگ رو آب میکرد
- من نگرانت بودم
یه دفه باز عصبی تر شد با فریاد و گفت :
- تو چکا رمی که نگران منی ؟ ....هان .... ؟
- پس واسه چی اینجایی مگه تو از دستشون فرار نکردی
با عصبانیت گفت :
- بجهنم مگه میخوان چکار کنن و با دست اشاره به به نقطه ی نامعلوم کرد وگفت :
- اونا کشتنش ...اونا ارسلان منو کشتن ....کشتنش ....اونا .... همون عوضیا ...
یه قدم جلو رفتم و آروم گفتم :
- تو در امان نیستی خودتم می‌دونی
با پوزخند گفت:
- الان که ارسلان نیست بجهنم ...دیگه برام مهم نیست
- چرا اتفاقا الان مهم تره ...اون موقعی ارسلان بود هواتو داشت ازت خواستگاری کرد الان کسی نیست به محض پیدا کردنت بابات تو رو به شریکش میده
- دیگه بعد از ارسلان باید برم بمیرم
- دنیا به آخر که نرسیده
- با داد گفت :
- دنیای من به آخر رسیده ...
محکم گفتم:
- نرسیده...نرسیده

1401/10/27 14:48

#پارت_هشتاد_یک??❤️?

داد زد :
- دنیای من ارسلانه ...الان زیر اون خاک سرده ... دنیای من با هاش رفت ...رفت ...دیگه به ته خط رسیدم ...به آخر خط رسیده دنیام
- تو خودت زنده ای شبنم ....
با پوزخند گفت :
- زنده ام ؟ من بعد ارسلان چی دارم ... زنده باشم برای چی ؟
- برای خودت شبنم ...
- اون بی معرفت ولم کرد ...ولم کرد بین این آدمای نامرد .....گفت پشتم میمونه
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
-اتفاقا اون خیلی مرد بود عاشقت بود اما دنیا وفا نکرد شبنم...
- من خیلی بد بختم فردین خیلی ....
- این جوری نگو شاید حکمت بوده
یهو میون حرفم اومد چنان عصبی حرف زد که از گفته ام پشیمون شدم و گفت :
- هر چه حکمته ...هر چه بدبختی مال منه؟
- چرا به قضیه جور دیگه ای نگاه نمیکنی ؟
- چجوری نگاه کنم ؟ هان ؟ بشینم از این به بعد بد بختیمو نگاهدکنم ، بشینم ببینم بابام منو عروس اون مرتیکه کرده . مامان داره زجر می‌کشه بشینم ببینم ارسلان زیر خروار خاکه ... براش پنج شنبه ها گل ببرم ...بشینم ببینم خدا چه به روز آورده؟بشینم اینا رو نگاه کنم ؟
- ببین شبنم تو حق داری. اما مرگ حقه چیزیه که نمیشه ازش از خدا گله کرد
داد زد با حالت آه و ناله و فغان که قلبمو به در آورد و دلم رو سوزوند ....
- چرا گله نکنم ؟ چرا از خدا گله نکنم ...ارسلان مگه چند سالش بود ... کاش الان زنده بود حتی اگه مال هم نبودیم و زندگیشو میکرد
- اون موقع باز جور دیگه گله میکردی که چرا مال تو نیست؟ ... چرا خدا دستتون تو دست هم نذاشت
سرشو سمت آسمون کرد با حالت ناله و فریاد گفت :
- خدا .... خدا چرا من ... مگه من چکارت کردم خدا ... مگه من ازت چی خواستم از همون بچگی داری عذابم میدی ... خداااااااااا.... خدا .... چرا ارسلان ...چرا.....؟
داشت با خدا حرف میزد گلایه داشت که نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- از این به بعد مال خودت باش
سرشو انداخت نگام کرد و گفت :
- من از اول مال خودم نبودم
- از این لحظه مال خودت باش ...واسه خودت زندگی کن
- فک کردی اونا میذارن تازه حالا از مرگ ارسلان خوشحال میشن و میخوان عروسیمو بگیرن
- اگه خودت نخوای هیشکی نمیتونه مجبورت کنه
- تو خانوادمو نمیشناسی
- مادرت پشتته اون ...
- میون حرفم اومد و گفت :
- اون اگه میتونست مراقب خودش بود الان این وضعش نبود

1401/10/27 14:48

#پارت_هشتاد_دو???❤️

یه قدم جلو رفتم و گفتم :
- میشه همه چی میشه
هیچی نگفت از کنارم به سرعت رد شد پشت سرش رفتم ترسیدم بره ... پا تند کرد و با سرعت داخل عمارت شد منم داخل شدنمعزیز رو مبل نشسته بود رد شد و با سرعت سمت پله ها رفت ....
پای پله ها ایستادم که عزیز گفت :
- خدا به دادش برسه ....
نگاهم به پله ها بود که گفتم :
- جدا نگرانشم یه قطره اشکم از چشاش نیومدن این دختر داغونه
- گریه نکنه خیلی بده
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- اینقد ریخته تو خودش که جدا وضعیتش نگران کنندست ... این گریه نکردنا اونو از پا می اندازه
- بل اخره یه روز سریز میشه
- میترسم اون روز خیلی دیر باشه ...
عزیز آروم زمزمه کرد :
- این دختر خیلی درد کشیده ...
- تمام امیدش ارسلان بود که باهم ازدواج میکنن ...اما باباش مخالف بود
- ارسلان که میگی ایراد داشت ؟
- نه اتفاقا پسر خوبی بود هم کارو بارش خوب بود هم مهندس بود خیلی شبنم رو دوست داشت
- پس چرا مخالف بود
- شبنم خواستگار دیگه ای هم داشت شریک باباش
- حتما حالا باباش از این اتفاق راضی میشه
- درسته تنها کسی که خوشحال میشه باباشه ... حتما از شنیدن این خبر دنبال شبنم میگرده
- تو تصمیمت چیه ؟
آهی کشیدم وگفتم :
- من که نمیتونم اونو اینجا نگه دارم .... تصمیم با خودشه
تو همین لحظه شبنم از پله ها اومد پاین در حالی که سرتا پا مشکی پوشیده بود . شال مشکی هم سرش انداخته بود که داشت پاین می اومد گفت :
- منو ببر سر مزارش
نگاهم به عزیز رفت که از سرجاش بلند شد و شبنم از کنارم رد شد و گفت :
- عزیز
عزیز که بلند شده بود گفت :
- جان عزیز ...
رو به رو شد ایستاد وگفت :
- عزیز شمع می‌خوام با فانوس
عزیز با عصاش سمت آشپز خونه رفت و با صدایی بلند گفت :
- کبری یه بسته شمع با فانوس بیار ...
کبری اومدو گفت :
- چشم عزیز
- اگه گلاب هم داریم بیار
من ساکت ایستاده بودم که عزیز گفت :
- منم بیام عزیزم؟

1401/10/27 14:48

#پارت_هشتاد_سه???❤️

شبنم سمت من رو کرد و گفت :
- شب اول قبرشه ؟
آهی بیرون دادم از سینه و گفتم :
.- آره
عزیز به اتاق که می‌رفت گفت :
- فردین براش قرآن بخون ثواب داره
چیزی نگفتم از عمارت زدم بیرون که ماشینو روشن کنم داخل ماشین شدم نشستم ...و نگاه ساعت مچی ام کردم ...یازده بود دیر وقت بود اما ...شب اول قبر بود پس رفتنم بی ضرر هم نخواهد بود براش قرآن بخونم برای آرامشش روحش چند دقیقه ای نشسته بودم ماشینو روشن کردم که دیدم اومدن عزیز با عصا اومد چادر به سر داشت و شبنم فانوس به دست داشت
سوار شدن عزیز جلو نشست شبنم عقب ...حرکت کردیم تا جلو در ماشینو بردم که پیاده شدم در رو باز کردم و دوتا لنگه های در رو و ...ماشین رو بردم بیرون و دوباره پیاده شدم و در رو بستم و سوار شدم و حرکت کردیم به طرف قبرستون خیابونا خلوت بود زود رسیدیم ...پیاده شدم البته تا یه مسیری با ماشین رفتیم به خاطر عزیز
شبنم دست عزیز رو گرفته بود منم جلو جلو رفتم اونا هم پشت سرم فانوس و شمع ها دستم بود ...دقایقی بعد رسیدم ...چند قبر اون ور تر یه خانواده بر سر مزار بودن و خوب بود تنها نبودیم با اینکه قبرستون خیلی تاریک نبود اما خلوت خلوت بود تقریبا ...
من زود تر رسیدم ...پای قبر نشستم رو پاهام فانوس و بسته ی شمع ها رو گذاشتم رو قبر خاکی ،سفارش سنگ قبر هم دادم ...
کبریت رو برداشتم و فانوس رو روشن کردم و بعد شمع ها که شبنم وعزیز هم رسیدن
عزیز رو صندلی تاشوی کوچکی که همراه داشت نشست شبنم خیلی راحت روی خاک ها کنار قبر نشست در شیشه ی گلاب رو باز کرد و آروم آروم پاشید رو خاک قبر بلند شدم ایستادم و شروع کردم آروم به حالت زمزمه قرآن خوندم و ...دقایقی طولانی آداب مخصوص شب قبر رو به جا آوردم شبنم تمام مدت آروم نشسته بود عزیز هم آروم قرآن زمزمه میکرد و اشک می‌ریخت.
دقایقی طولانی گذشت که کمی از قبر فاصله گرفتم .روی قبری دور تر نشستم
شبنم وقتی دید که دیگه ساکتم و قرآن نمیخونم آروم آروم شروع کرد به حرف زدن .
انگار خود ارسلان بود که باهاش حرف میزد البته همین الان هم ارسلان روحش بود ما رو میدید که آروم زمزمه کردم ... ( ارسلان تا جایی که بتونم از شبنم مراقبت میکنم )
شبنم ( ارسلان ...بی معرفت ...ولم کردی ؟ رفتی اونم تنها ؟. بی معرفت مگه نگفتی تنهام نمیذاری ؟ رفتی ؟ تنها بدون من؟ )
نگاهم به رو به رو خیره بود به دور دست های تاریک و گوشم به حرفهای شبنم و آهی از سینه بیرون دادم .

1401/10/27 14:48

#پارت_هشتاد_چهار???

داشت همین جور حرف میزد با سوز دل
شبنم-( تو خیلی بی معرفتی ارسلان ...رفتی خیال خودتو راحت کردی ؟ نگفتی بعد من چی به سرم میاد ... بی انصاف نگفتی بابام از خداشه تو ولم کنی پا پس بکشی ...)
کم کم داشت دیگه کنترلش رو از دست میداد که مشت مشت خاک ور میشداشت و می‌ریخت دوباره رو قبر با آه و ناله حرف میزد
( بی انصاف ، بی معرفت ... بعد تو کجا برم ؟ مگه نگفتی پشتم میمونی ؟ همیشه میگفتی هوامو داری ؟ مراقبمی ؟ اینجوری پشتم موندی ؟
داغونم کردی ارسلان ... رفتی چرا منو با خودت نبردی بی معرفت آخه تنهایی رفتی سفر منو دست کی سپردی ؟
امیدمو نا امید کردی ارسلان ... گفتی تا قیامت کنارم میمونی ؟ این جوری پیشم موندی ؟ اینجوری پای حرفات موندی ؟ دلمو شکوندی نامرد ؟ )
آه از نهادم بلند شد عزیز یه ریز اشک می‌ریخت که منم نم اشک رو تو چشام دیدم اما این دختر فقط درد و دل میکرد از ارسلان گله میکرد اما اشکی نریخت
( من صبور نیستم ارسلان تو که منو نمیشناسی ؟ بعد تو کجا برم ؟ برم به اون خونه ...؟ بازم کمربند تنمو کبود کنه ؟ دستات زیر یه من خاکه دستای کی تنم نوازش کنه برام پماد بزنه ارسلان ؟ نامرد مگه نگفتی جای کمربند یه بوسه میذاری ... )
داد زد:( مگه نگفتی ؟ الان برگردم که باز این بلا بیاد سرم ؟ بی انصاف خودت گفتی تنهام نمیذاری ، چرا رفتی بدون من. ... بیا منو با خودت ببر نمی‌خوام اینجا بمونم کسی مث تو دوسم نداره )
با عصبانیت گفت ( دیگه دوست ندارم نامرد تو هم بی معرفتی که شبنم رو تنها ول کردی ... ولم کردی ارسلان ... منو بازیم دادی ارسلان ... تو رفیق نیمه راهی ؟ )
بازم دادم زد منم نم اشک بود رد اشکا رو گونه ام که با داد ادامه داد :( تو رفیق نیمه راهی دیگه دوست ندارم ... دوست ندارم بی معرفت )
آب دهنمو قورت دادم با انگشت شصت گوشه ی چشممو پاک کردم که (شبنم بعد تو یه زنده ی بی جونه ...منم بعد تو جونی به تنم نمونده ... برو بیمعرفت ...برو خدا نگهدارت )
مشت مشت خاک بود که برمی‌داشت و به سرش می‌ریخت و با لحن و آه ناله حرف میزد ( برو عزیزم ... خداد به همرات ...شبنم بعد تو بی *** و کاره ...برو عزیز جونم شبنم که دیگه شبنم نیست همون طور که بدون تو یه کویره ... برو عزیزم برو خیالت راحت ... برو غصه ی منو نخور منم دارم میمیرم ...بعد تو میمیرم ارسلان ...برو خدا نگهدار ...برو عزیز جونم ...راحت بخواب ...که من از این ببعد تا صبح بیدارم ... )

1401/10/27 14:49

#پارت_هشتاد_پنج????

گوشه ی چشممو پاک کردم نگاش کردم خیلی فجیع بود اون صحنه و دلخراش که بلند شدم عزیز هم بلند شد سعی کرد که از رو زمین بلندش کنه ...اما نمیتونست مجبور شدم خودم رفتم ... کنارش زانو زدم نگام کرد مشتی از خاک برداشت و با حالت حرص دستشو بالا آورد همین طور که خاک از دستش و آروم میریخت گفت :
- میبینی فردین ....چه نامرده....ولم کرد ...
عزیز که سعی داشت دستشو بگیره با گریه گفت :
- پاشو عزیزم خودتو داری داغون می‌کنی
روشو از من گرفت و گفت :
- عزیز همه ی مردا نامردن...همشون بی معرفتی میکنن تا ته خطکه می‌رسن یهو جا میزنن
عزیز با گریه گفت :
- دست خودش که نبوده
پوزخندی زد و گفت :
- چرا ... دست خودشونه بی معرفته و نامرد
آروم گفتم :
- پاشو بریم دیروقته ،میترسم کسی بیاد خبرش به بابات رسیده باشه
نفسشو بیرون داد و گفت :
- اون نگران من نبود که ولم کرد تو نگران منی ؟
- عزیز آروم گفت :
.- پاشو بریم عزیزم ...پاشو
بلند شد و آروم گفت :
- من رفتم ارسلان اما بدون بیمعرفت من نبودم تو همیشه میترسیدی من ولت کنم اما دیدی خودت ... خودت جا زدی ...
چیزی نگفتم منم بلند شدم ...سمت جلو حرکت کردم ... صداشو شنیدم که گفت :
- من رفتم ...مراقب دلم باش با خودت بردی
...صدای قدم هاشون بود که اومدن پشت سرم ....
(ملوک )

کمال پیکشو یه نفس داد بالا که ...یکی از آدماش داخل شد ... اجازه ی ورد خواست ...
کمال پای میز بارش ایستاده بود منم داشتم با سهند چت میکردم که ...حواسم به حرف های کمال با اون آدمش بود که گفت :
- قربان براتون خبر آوردم
کمال دوباره پیکش رو پر کرد و گفت :
- از شبنم خبر آوردی ؟
- از خود شبنم که نه از اون پسره
کمال با پوزخند گفت :

- اون پسره ی *** که چند روز پیش اومد کارخونه ...چه خبری ازش داری ؟
- دقیقا همون شب که از کارخونه بر میگرده تصادف می‌کنه

1401/10/27 14:51

#پارت_هشتاد_شش???❤️

با این حرف مرد سرمو از موبایل گرفتم نگاه مرد کردم
کمال یه نفس پیکشو داد بالا و جدی پرسید :
- خبرت چقد صحت داره ...؟
- بچها خبر دادن که خبر موثقه ؟ دوستاش چند روزه گرفتار کفن دفن بودن
- شبنم رو ندیدن ؟
- نه متاسفانه چند روزه بپا گذاشتم که ...اگه خبری شد بگن اما دیده نشده
- با شنیدن خبر مرگ اون بی وجود که باید پیداش میشد ؟
- میخوان تو روزنامه خبر بذاریم
- نه ما به همه گفتیم شبنم مسافرته فقط همه ی دوستاش رو زیر نظر بگیرین مطمئنم ازش خبر دارن الان احتمالا خودش نخواسته دیده بشه ترسیده و افسرده شده ...اون مرد شور برده رو دوست داشت ... میتونی بری
مرد با گفتن:
- با اجازتون قربان رفت
کمال بعد رفتن مرد قهقه ای سرداد و سر خوش سر مست پیک پرشو داد و بالا و گفت:
- به سلامتی ...برگشتن شبنم ...
نگاهم بهش بود پیکشو سر کشید و بعد ادامه داد:
- با این اتفاق دیگه امیدش رو از دست میده و بر میگرده
نفسمو بیرون دادم منم خوشحال از مرگ ارسلان که پیام نوشتم برای سهند ( شندیدی اون پسره مرده )
برام نوشت ( منم همین الان فهمیدم )
نوشتم (فک کنم دختره سر عقل بیاد برگرده )
نوشت ( عالیه ...فردا بیا ببینمت )
نوشتم ( باشه ...پای قولت که هستی ؟)
نوشت ( هروقت پای سفره ی عقد بشینم آره )
کمال بود که صدام زد سرمو از گوشی برداشتم که گفت :
- امشب یه جشن اساسی می‌خوام ملوک من
لبخندی زدم و گفتم:
- تو جون بخواه عزیزم
پیکشو رو میز بار گذاشت و اومد جلو منم رو مبل نشسته بودم که رو مبل زانو زد ...بین تنش جا شدم لبخند به لب داشتم و گفتم :
- خوبه ...عالیه ...همه چی اون جوری که می‌خوایم داره پیش میره
سعی کردم آروم گوشی رو بذارم رو میز ... با لبخند در حالی که سعی میکردم با دستام تنشو به بازی بگیرم و گفتم :
- عالیه کمال ...با سهند میتونی به موفقیت های بیشتری برسی
دستام داشتن تنشو به بازی میگرفتن ... و کم کم اونم دستاش به بازی دستام جواب داد و از زیر تابم رد کرد به سینم رسید و با مشت گرفت و آروم در حالی که زمزمه کرد :
- امشب دلم خشن میخواد
دستم یکی تو یقش بود و یکی پشت گردنش و گفتم :
.- از وقتی شبنم رفته این طوری خوشحال ندیدمت کمال
سینمو محکم فشار داد و گفت :
- بریم بالا
لبخندی زدم و گفتم :
- باشه اما یه چیزی ازت می‌خوام
بالبخندی گفت :
- هر چی میخوای بذار برای برگشت شبنم بهت نه نمی‌گم

1401/10/27 14:51

#پارت_هشتاد_هفت???❤️

لب تر کردم وگفتم :
- آخه ...
ازم جدا شد و حالت دستوری گفت :
- برو تو اتاق ...بعد باهم حرف می‌زنیم
بلند شدم گوشیمو از رو میز برداشتم و گفتم :
- من منتظرتم
سمت میز بار رفت بازم یه پیک ریخت و گفت :
- برو اومدم
هیچی نگفتم ...رفتم اتاق خوابمون
( روز بعد)
بعد رفتن کمال با سهند قرار گذاشتم و رفتم کافی شاپ دیدنش و قرار شد برای برگشتن شبنم و سفره ی عقد اون بشینه بهم یه مبلغ زیادی بده منم حقیقتش این پول رو برای خونواده ام میخواستم ...
خودشم خیلی امید وار بود که شبنم بر میگرده ... از مرگ ارسلان هم بی نهایت خوشحال بود .
به هر قیمتی که شده شبنم رو میخواست به دست بیاره چقد خودم با کمال قبل تمام این جریانات حرف زدم که راضیش کنم تا قبل این جریان و خواستگاری سهند کمال خیلی مخالف ارسلان نبود البته اونو خیلی جدی نمی‌گرفت
چقد موش دوندم و چقد زیر پاش نشستم و تو گوشش خوندنم که موافقت کرد اما شبنم با رفتنش کار رو خراب کرد .
سهند هم چند نفری اجیر کرده بود که دوستای شبنم رو زیر نظر بگیرن اما اصلا هیچ نشونی ازش نبود یه بار هم آدرس آپارتمانش و پیدا کردیم غیبش زد حتی ،با مرگ ارسلان هم پیداش نبود .
( شبنم )
چند روز از مرگ ارسلان گذشت فردین اصلا اجازه نداد که با دوستام ملاقاتی داشته باشم فقط تلفن بود که شب تماس می‌گرفتند اینقد حالم بد بود که ترجیح میدادم اصلا با کسی حرف نزنم ....
چند روز بود به مادرم زنگ نزده بود عصر بود و تو حیاط رو تاب طبق عادت همیشگی ام نشسته بود موبایلم رو برداشتم و به مامان زنگ زدم تا بوق اول رو خورد سریع جواب داد
مث اینکه خیلی منتظر و بی تاب بود که سریع بدون اینکه من حرفی بزنم خودش گفت :
- عزیز دلم شبنم
دلم بد جوری هواشو کرده بود دلم میخواست ببینمش اما فعلا تر جیح دادم همین طور گم و گور بمونم .
که آروم گفتم :
- سلام مامان
صداش پر بغض بود و با گریه گفت :
- سلام عزیز دلم ....سلام عزیز جونم
آب دهنمو قورت دادم و که گفتم :
- داغونم مامان ...
با گریه گفت :
- مامان بمیره برات الهی
مث اینکه از مرگ ارسلان خبر داشت که این طوری گریه میکرد
من- مامان ارسلان ولم کرد ...ولم کرد رفت
گریه میکرد به شدت و گفت :
- مامان بمیره برات ...واسه تنهایات ...واسه دل داغونت مامان بمیرم الهی
- بارون نمیاد چشمام مامان کویرم بخدا
- فدای چشمای خوشگلت عزیز قشنگم

1401/10/27 14:51

#پارت_هشتاد_هشت???❤️

- کمال با اون عفریته چکار میکنن؟
- در به در دارن دنبالت میگردن ...همون جا که هستی بمونی
- برگردم زن سهند میشم
- می‌دونم دیشب سهنداینجا بود منتظر برگشتن و پیدا شدن توعن ...امیدوراه ...بابات قول تو رو داده
- نمی‌دونم چکار کنم ؟ ...با رفتن ارسلان نابود شدم تنها امیدم رفت
با گریه ی شدیدی گفت :
- امیدت به خدا باشه
( فردین )
پشت پنجره ی اتاق ایستاده بودم پرده رو کنار زده بودم تو حیاط بود رو تاب نشسته بود ...این روزا نمی‌دونم چرا مدام اینجا پیدام میشه بی هوا یه چیزی منو سمت عمارت عزیز می‌کشونه.
تنهایی و دردی که این دختر داره می‌کشه منو داره عذابم میده ...اگه گذاشته بودم بره بینتش ، اگه بعد اومدن ارسلان گذاشته بودم بره پیش ارسلان شاید ارسلان به کار خونه نمی‌رفت الان زنده بود .
نفسمو بیرون دادم ...من اشتباه بزرگی کردم . نباید خودمو در گیر این دختر میکردم....
داشت با تلفن حرف میزد ... این روزا حتی اجازه ندادم که دوستاشو ببینه ...جالب اینه حرف گوش میده و لجبازی نمیکنه و این امیدوارم می‌کنه ...این دختر با محبت کردن رام میشه ... احساسم میگه این دختر به خاطر محبت هایی که ارسلان بهش میکرد سمت ارسلان کشیده شده ...
دوبار به بهونه ی همکاری با پدرش رفتم شرکتش ...اما نبود اون مرد متمکن و پولداره این دختر به پول احتیاج نداره...نیاز اون روحیه که اینقد به حرف عزیز هم هست.
اون دلگرم عشق ارسلان بود که دوسش داشت ... .
پدرش این طور که میگه دست بزن داره .
همین طور داشتم با خودم فکر میکردم ... تمام نگاهم بهش بود که مکالمه اش تموم شد از روی تاب بلند شد ... از وقتی این دختر اومده بود عمارت
از کربلایی خواسته بودم کمتر تو باغ دیده بشه وقتی شبنم می‌ره تو باغ ...
آخه لباس تنش همیشه نامناسب بود ...
سمت پله ها می اومد .. یه دامن کوتاه و تاب بدون بند تنش بود ... خیلی ناجور بود ...موهاشو با کلیپس بسته بود .
نگاهم و گرفتم هرچند دیر بود پرده رو انداختم . تسبیح رو برداشتم از کنار تختی و زیر لب گفتم :
- نمی‌دونم چی میشه کی تصمیم به رفتن بگیره
دقایقی سر پا ایستاده بودم که صدای در بود تا خواستم چیزی بگم در باز شد نگاهم به در باز شده رفت
شبنم بود
داخل شد منم بالا تنهام لخت بود
داخل که شد تسبیح از دستم افتاد با سرعت پیرهنمو از رو تخت برداشتم که خودش خوندسرد گفت :
- معذرت می‌خوام
بهش پشت کردم و با سرعت پوشیدم و گفتم :
- اشکال نداره
پوشیدم پیرهنمو
برگشتم سمتش که خودش جلو اومد چند قدمی من ایستاد رو زانو نشست تسبیحمو برداشت نگاهم بهش بود

1401/10/27 14:51

#پارت_هشتاد_نه ???❤️

بلند شد تسبیح رو سمتم گرفت و گفت :
- عزیز پاین کارت داره
تسبیح رو گرفتم ادامه داد :
- میشه امشب منو ببری مزار ارسلان ؟
ازش رو گرفتم باز پشت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم کربلایی تو حیاط بود انگار منتظر رفتن شبنم بود که سریع پیداش شد تو حیاط و گفتم :
- نه
معترضانه و ملتمسانه گفت :
- چرا ؟
نفسمو بیرون دادم و در حالی که دانه های تسبیح بین انگشتان دستام می‌چرخید گفتم :
- من چند نفری گذاشتم دور رو بر مزار ارسلان ...اونجا هم آدمای بابات منتظر توعن
پرده رو انداختم و برگشتم سمتش و گفتم :
- نمی‌دونم شبنم اگه میخوای بری من مانع نمیشم ...نمیتونم نگهت دارم ...اما بهت خاطر نشان میکنم تا هروقت احساس می‌کنی اینجا رو میتونی بمونی بمون .
لب تر کرد نگاهم بهش بود و گفت :
- فعلا نمیتونم برگردم ....می‌خوام سهند از فکرم بیاد بیرون
- پس فکر اینکه بخوای بری بیرون از سرت در بیار ...مطمئنم دوستات هم تحت کنترلن فقط کافیه دیده بشی
نفسشو بیرون داد و گفت :
- حق با توعه
- اگه حوصله ات سر می‌ره از تو کتاب خونه میتونی کتاب بر داری بخونی
- میخونم شبا
سکوت کردم در حالی که از اتاق می‌رفت بیرون گفت:
- عزیز منتظرته
بازم سکوت کردم از اتاق رفت بیرون نگاهم ؟ نگاهم این روزا ...؟ جلو چشمم چون طاوسی به نرمی میخرامد.
لب گزیدم پلک زدم نفسمو بیرون دادم .این دختر اغوا کننده است حتی این آرامشش که نشان افسردگیشه .جنگل مه گرفته ی چشماش حکایت یه غم بزرگ داره که اینقد عمیقه . تاره مه گرفته این بر میگرده به قبل مرگ ارسلان ...این دختر غمش مال امروز و دیروز نیست که حالا چشماش اینقد مه گرفته ...کاش یه روز میباریدن و صاف میشد وجودش از بارانی که هر لحظه در انتظار طغیانه...
تسبیح رو میز کنار تخت انداختم و رفتم پاین پیش عزیز
عزیز تنها نشسته بود عینکش رو چشماش بود و کتاب قطوری دستش بود
با شنیدن صدای پام سرشو برداشت از زیر عینک نگام کرد و لبخندی به لب گرفت
کتابشو بست و رو میز کوچیک عسلی کنار مبل گذاشت بهش رسیدم عینکشو هم در آورد رو کتاب گذاشت و گفت :
- خواب بودی ؟
کنارش نشستم وگفتم :
- خیلی وقت نیست بیدار شدم
- دیشب فرامرز زنگ زد وقت کردی یه زنگی بهش بزن
- چشم عزیز چشم حتما زنگ میزنم
- ناسلامتی تو حوضه درس خدا و پیغمبر میخونی ...ترک والدین درست نیست اون هرچقدم بد باشه باباته خودتم می‌دونی چقد دوست داره ولش کردی به امون خدا ؟
با خنده گفتم امون خدا ؟
- حالا ؟
بازم خندیدم همین طور با خنده نگام میکرد مث اینکه منتظر موقعیت بود تا حرفی بزنه که گفتم :
- این کارت نبود عزیز ...بگو چه خوابی واسم دیدی ؟
بازم با خنده ی

1401/10/27 14:51

شیطنت باری گفت :
- من معمولا خوابمو تعبیر میکنم زود
منم با خنده گفتم :
- الهی قربونت برم مطمئنی کابوس نیست ؟
یه اخم بامزه تحویلم داد که دست دور کتفش حلقه کردم با خنده خودش همزمان با اخم گفت :
- اولا خدا نکنه ...در ثانی ازدواج کابوسه؟

1401/10/27 14:51

#پارت_نود??❤️

خندیدم از ته دلم و گفتم :
- ازدواج کابوس نیست یه فاجعه ی محضه
زد رو رون پام با خنده گفت :
- آی پدر سوخته
بازم خندیدم که ادامه داد:
- دیروز رفتیم مراسم آقا ابوالفضل ...خونه ی اشرف خانم
لبخندم موند رو لبام و گفتم :
.- خب ...همون پنجه ی آفتاب دیگه ؟
با لبخند گفت :
- ماهه بخدا فردین باید ببینیش
سکوت کردم و ادامه داد :
- اشرف خانم خودشم مشتاقه که شما باهم یه دیداری داشته باشین
با شیطنت گفتم :
- اشرف خانم مشتاقه یا عزیز ؟ راستشو بگو احیانا این پنجه ی آفتاب چنگی به دل شما نزده اونم از نوع خراش عمیق
با ذوق خاصی گفت :
- آی گفتی ...حرف دل منو زدی
لب تر کردم وگفتم :
-باشه عزیز هر وقت مناسب شد اوضاع بهت خبر میدم اگه تایدش میکنین عزیز حرفی ندارم اما فعلا عجله نکن
هنوز دستم دور کتفش بود که گونمو با ذوق بوسید و گفت :
- آی قربونت برم من
عزیز رو به خودم چسبوندم بوسیدم پیشونیشو و گفتم :
- خدا نکنه عزیز خودم پیش مرگت بشم
با اخم گفت :
- زبونتو گاز بگیر ...یکی از دست دادم بسمه
یاد مامان افتادم بی هوا شبنم از نظرم گذشت ....جنگل مه گرفته ی چشماش ...که حتی با مرگ عشق هم بارونی نشد ...
سکوت کردم ...دستم بی اراده از حلقه‌ی شده ی دور شونه های عزیز جدا شد تو فکر بودم ...بعد چند لحظه سکوت عزیز بود که منو از جنگل مه گرفته ی چشماش جدا کرد داشتم اونجا گم میشدم که گفت :
- فردین ؟

نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- دلم گرفته عزیز ...فردا برم سر خاک مامان ...
- یه سر هم به بابات بزن
بلند شدم و گفتم :
- چشم عزیز چشم حتما میرم
- کار خوبی می‌کنی فرامرز منتظرته
- عزیز من میرم خونه ام امری نیست
- نمیمونی امشب همین جا
نمی‌دونم چرا حس عجیبی داشتم یه حس ناشناخته ... کلا یه طوری بودم ... آروم و قرار نداشتم که گفتم :
- نه عزیز میرم خونه با خدا یکم بیشتر خلوت کنم
با لبخند گفت :
- التماس دعا حاجی
لب تر کردم و گفتم :
- شما برام دعا کن عزیز
- اگه منظورت شبنمه نگران نباش اونم سر انجامی داره هر چی قسمت باشه همون میشه
- از خدا می‌خوام که خیر باشه
- انشالا که هر چه خیره پیش بیاد

1401/10/27 14:51

#پارت_نود_یک???❤️

چند روزی عمارت عزیز نیومدم ...عزیز دارو هاشو میخواست بعد شرکت اومدم عمارت ... زنگ زدم کسی در رو باز نکرد ...کربلایی حتما تو باغچه و مشغول و عزیز احتمالا مجلسی چیزی رفتن مگه عصر ها بند میشدن تو خونه ...کلید زدم داخل شدم ...نمی‌خواستم بمونم ...
ماشین همون بیرون موند .
مشمای دارو های عزیز رو از ماشین در آوردم و در ماشین رو با ریموند قفل کردم و داخل شدم در رو بستم ...کلی راه رو تا در عمارت رفتم داشتم از پله ها بالا میرفتم که ... نگاهم به شبنم بود پس تو باغ بود داشت تاب بازی میکرد این جور ساعتی همیشه معمولا رو تاب می‌نشست ...آروم آروم تاب میخورد ...
بیخیالش شدم ...داخل شدم دارو های عزیز رو میز وسط سالن گذاشتم ... از عمارت زدم بیرون ...تا در رو باز کردم
شبنم رو دیدم لبه ی استخر بزرگ بود پشت به من داشت دستاشو کاملا باز کرده بود و لبه ی استخر راه می‌رفت ... مث اینکه تو فکر بود ...
از پله ها رفتم پاین ...نگاهم هم ازش گرفتم و دیگه حواسم بهش نبود که یه دفه با صدای جیغ بود که سرمو برداشتم ...همین جور داشت جیغ میزد نفهمیدم چطور شد که ... یه دفه صدای شلاپ شلاپ آب بود ... و به خودم اومدم افتاده بود تو استخر عمیق که دو متر هم بود و پر آب ....
چنان سمتش دویدم که ...قلبم هری ریخت همین جور داشت جیغ میزد و تو آب دست وپا میزد به استخر رسیدم ... شنا بلد نبود ...
جیغ میزد ...کمک ...کمک ... فر...دی...ن ... میتر...سم ..
همین جور دست وپا میزد ...پای استخر زانو زدن بودم ... دستمو سمتش دراز کردم
من- دستتو بده به من
...اما دور بود دستش به دستم نرسید ... باز فقط جیغ زد کمک میخواست ...دست پا میزد ... از ترس
که موبایلمو با سرعت از جیبم در آوردم و گذاشتم رو زمین و پریدم تو اسختر عمیق...
تا پریدم تو آب زود چسبید بهم بغلم کرد ... چنان میلرزید که واقعا نگرانش شدم
... بغلم بود ... دستم دور کمرش ...گرفتمش آروم گفتم :
- چیزی نیست عزیزم ...
همین طور نفس نفس میزد از شدت ترس و هیجان هنوز می‌لرزید ...رو آب شناور بودیم که آروم آروم سمت پله های استخر که نزدیک بود رفتیم ....
بردمش بالا ...تا از آب آوردنش بیرون هنوز بد جور ترسیده بود چسبیده بود با ترس و لرز زیادی گفت :
- میترسم ...میترسم کمکم کن ...میترسم ...
تو بغلم بود و بیرون استخر آب از سرو صورتامون سرازیر ...زمزمه کردم :
- پیشتم عزیزم ...نترس

1401/10/27 14:51

#پارت_نود_دو❤️???

تمام مدت چشماشو بسته لرزش بیشتر شده بود که چشماشو باز کرد ... با یه دستش محکم یقمو گرفته بود تا منو دید یهو از حال رفت اصلا نفهمیدم چی شد دستش که یقمو گرفته بود یهو ول شد افتاد ...چنان ترسیدم که نگاهم به دستش رفت ...به خودم اومدم
چند باز زدم به صورتش آروم ... خودم ترسیدم واقعا..
با ترس گفتم :
- شبنم ...شبنم ... چت شد ...باز کن چشماتو
اصلا جواب نداد تکون هم نخورد که همون طور که تو بغلم بود بلندش کردم و به سرعت داخل عمارت شدم رو دستام بود .
سمت پله ها رفتم و اتاقش، به زحمت زیاد در رو باز کردم ...خیس آب بود اما همون طور گذاشتمش رو تخت و سریع روش پتو کشیدم ...
نبضشو گرفتم ... نفسمو بیرون دادم .
خودم لباسام خیس بود به سرعت به اتاقم رفتم کامل عوض کردم برگشتم اتاق ...
لبه ی تخت نشستم ... و چند بار آروم زدم تو صورتش ...
- شبنم ...شبنم ...خوبی ؟
به آرومی نفس می‌کشید ...
خیز برداشتم و از لیوان آب ریختم تو مشتم یکم و به آرومی پاشیدن تو صورتش ...دو بار این کار رو کردم ...
از اتاق خارج شدم رفتم آشپز خونه سریع و السیر آب قند درست کردم این دختر که هی را به را از حال میره
برگشتم تو اتاق لیوان رو گذاشتم رو میز توالت کنار تخت خواب و بازم به آرومی زدم تو صورتش ...بل اخره چشماشو باز کرد .
لبخندی به گرفتم ...
پلک زد چشماشو باز کرد ...سمت من رو کرد و آروم گفتم:
- خوبی ؟
- تو کی اومدی؟
نگاهم بهش بود پتو رو کشیدم بالاتر خیس بود کل تن و لباساش موهاشو که خیس بود گفتم :
- همون موقع که داشتی تاب میخوردی
دستی به موهای خیسش برد و گفت :
- لبه ی استخر یه کاشیش لق بود
خیز بردم سمت لیوان آب قند و برداشتم و گفتم :
- خیلی قدیمی شده دیگه .....از آب می‌ترسی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
- خیلی
- لیوان دستم بود و گفتم :
- فشارت افتاده یکم بخور حالت جا بیاد
تو خودش زیر پتو جمع شد و گفت :
- نه خوبم ....
- سردته ؟
ش- بازم نفس عمیقی کشید و گفت :
- یکم...
من میرم بیرون لباساتو عوض کن ...لباس بپوش با ماشین دوری بزنیم ...حتما تو خونه حوصله ات سر رفته ...؟
چشمای مشتاقشو بهم دوخت یه لبخند محوی رو لباش نشست که تک ابرویی بالا انداختم ادامه دادم :
- البته فقط تو ماشین پاین نمیری ...شیشه هاش دودیه خیالم راحته
بالبخندی گفت :
- ممنونم ...خیلی اذیتت میکنم
بلند شدم از لبه ی تخت لیوان رو گذاشتم رو میزتوالت و گفتم :
- من پاین منتظرم دیر نکنی تا از رایم برگشتم

1401/10/27 15:01

#پارت_نود_سه???❤️


داشتم پاین میرفتم که عزیز و کبری اومدن ...
عزیز با دیدنم لبخند زد و گفت :
- چه عجب از این ورا ؟
بهش رسیدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم :
- سلام عزیز داروهاتونو آوردم
عزیز نشست چادرش رو دست کبری داد و گفت :
- پام امونمو بریده
رو مبل رو به روی عزیز نشستم و گفتم :
- خیلی بیرون میری این بیرون رفتنا واست خوب نیست باید استراحت کنین
زانوشو ماساژ داد و گفت :
- نمیتونم تو خونه بشینم اونجا هم که کاری نمیکنم رو مبل نشستم
کبری از تو اتاق عزیز اومد بیرون و گفت :
- عزیز چایی بیارم ؟
عزیز - واسه حاجی دم بده کبری
من - نه کبری خانم می‌خوام برم زحمت نکش
کبری رفت
که عزیز رو به من گفت :
- بسم الله حاجی نیومده میری ؟
همین موقع شبنم اومد پاین از پله ها ... شیک و منظم اما یکم بد حجاب مث همیشه
که پاین اومد و گفت :
- من آماده ام حاجی بریم
بلند شدم و گفتم :
-با اجازتون عزیز
عزیز نگاه پرسش گرش و بهم دوخت و گفتم :
- میریم بیرون شبنم خانوم حوصلش سر رفته یه دوری بزنیم میام زود
شبنم رو به عزیز گفت :
- شما هم بیاین
- عزیز با لبخند گفت :
- نمیتونم عزیز و تازه اومدم ...
- همش تو ماشین نشستیم
- نه عزیزم برید خوش باشین ...منم یکم استراحت کنم نفسم بالا نمیاد
لبخند زدم و جلو افتادم که شبنم گفت :
- پس با اجازتون عزیز
عزیز - برید در پناه حق
منم از عمارت زدم بیرون ... که یادم اومد موبایلم کنار استخر بود رفتم برش داشتم و از در عمارت زدم بیرون سوار ماشین شدم شبنم هم رسید ...
خواست در عقب رو باز کنه که خودم در جلو رو باز کردم و گفتم :
- بیا جلو ...
مردد بود و گفت :
- اما ...
- بیا بالا من راحتم ...
سوار شد در ماشین رو بست داشت کمر بندش و میبست که ریه هام پر شد از بوی عطرش ....عطری که این روزا آشنای مشامم شده .

1401/10/27 15:01

#پارت_نود_چهار???❤️

(کبری)
داخل خونه ی سرایداری خودمون شدم پسر خواهرم از شهرستان اومده بود ما اصالتا اهل رشت بودیم ...و اینجا هم کربلایی مشغول کار تو باغ عزیز خانم بود حدود 15ساله منم که از و قتی اومدم کلفتی عزیز رو میکردم البته پول خوبی میدادن که باعث شد تو همون رشت خونه بخریم و الان پسرم توش زندگی می‌کنه دخترم هم که ازدواج کرده و شوهرش تو کارخونه ی حاجی کار می‌کنه..
چادرمو از سرم در آوردم و آویزونش کردم. رو جا لباسی ...داشتم با خودم غر میزدم (این دختره ی ور پریده باز تو حیاط باغ ولو بود من نمی‌دونم کیه چه کارست حاجی ورش داشته آورده ؟)
کربلایی بیچاره از وقتی این دختره اومده همش تو خونه محبوس شده
پدرام از اتاق اومد بیرون ...و با خنده گفت :
- چه خبره خاله چقد غر میزنی ؟
با اخم گفتم :
- چکار کنم از این دختره اصلا خوشم نمیاد
پدرام پشت پنجره رفت که پرده هم نداشت و گفتم :
- بیا این ور یه وقت حاجی نبینه قاطی کنه
با خنده گفت :
- واسه حاجی حلاله واسه ما حرومه ...مال خودشون ماله، مال ما بیت الماله ؟
- آی گفتی ...دست رو دلم نذار که خونه
روی زمین نشستم و پامو دراز کردم و گفتم :
- حکایت اینه خودشون حلاله همچی
- چکارشه ؟
هنوز نگاه پدرام به بیرون بود که گفتم :
- چه می‌دونم والا ما که نفهمیدیم
- به حاجی و عزیز نمیاد فامیل این شکلی داشته باشن
با خنده گفتم :
- اتفاقا اینا فامیلاشون همه این شکلین حاجی و عزیز تافته ی جدا بافتن
پدرام بازم نگاه کرد بیرون. و گفت :
- چقدم خوشگله
- نمی‌دونم شاید صیغه ی حاجیه چیزی نمیگه ...قبل اومدن این دختره کمتر می اومد اینجا حالا رفت وآمدش بیشتر شده تازه شبا هم میمونه
پدرام از پشت پنجره اومد کنار و گفت :
- شاید همینکه که شما میگین خاله ...
- الله و اعلم ...چی بگم والا ...من که سر از کاراشون در نمیارم
- ولی لامصب چقد خوشگله ...عین هلو میمونه ...
- این دختر اگه دین و ایمون حاجی رو به باد نداد بگو کی گفتم
- این دختری که من میبینم حاجی که سهله از اون بدتر اغوا می‌کنه
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
- اما عزیز داره دست پیش میگیره پس نیفته میخواد زود دست حاجی رو بذاره پوست گردو که کار بیخ پیدا نکنه
- ایول به عزیز
- آره دیگه زن دنیا دیده ایه...نگاه جنس خودشو خوب می‌شناسه ...حاجی این طوری نبینش دلش نازکه سادست

1401/10/27 23:21

#پارت_نود_پنج???❤️

پدرام خندید و گفت :
- حاجی دل با این دختره بده من قرآن و نماز روزه رو می‌بوسم میذارم کنار
- شایدم صیغش کرده زیر بال و پرش بگیره ...بگمونم بی *** و کاره که عزیز هیچی نمیگه
- خاله شما که همیشه اونجایی چیزی نمیگن ؟
- نه بابا ...پچ پچ میکنن ...بروز نمیدن که
- پدرام بلند شد و گفت :
- حالا هرچه ....دختره خوشگله
یهو توپیدم بهش و گفتم :
- زهرمار هی خوشگله خوشگله ...
با خنده گفت :
- ای بابا مگه چی گفتم ؟
- یه وقت حاجی نفهمه ...اصلا نگاش نکن تا وقتی اینجایی کارت درست شد بیرون تو باغ نرو خیلی اونجا آفتابی نشی حاجی کربلایی رو هم منع کرده تو دیگه واویلا
- مگه می‌خوام بخورمش
بلند شدم با حالت تشر گفتم :
- آره پاش بیفته می‌خوریش
خندید با خنده داخل اتاق شد منم جمع و جور کردم رفتم که شام رو آماده کنم
( شبنم )
نمی‌دونم این روزا چه مرگشونه انگار دنبالشون کردن که اینقدر تند تند میگذرن ...و شاید من با مرگ ارسلان کنار اومدم و همه چی برام عادی شده و نسبت به خودم اطرافم همه چی بی تفاوت شدم ؟ البته دروغ بگه کنار اومدم شبا تا صبح بیدارم و با خودم در گیرم کنار نیومدم ...دارم را میام به تنهایی وقتی ارسلان نیست در نبودش من پوچ و بی معنی ام پس برای همینه بی تفاوت شده دیدم نسبت به همه چیز .
رو تاب نشسته بودم داشتم آروم آروم تاب میخوردم نمی‌دونم تا کی قراره اینجا بمونم ؟ من تکلیفم با خودم مشخص نیست.
اینجا احساس راحتی میکنم که موندگارم با اینکه یه جورایی خودمو حبس کرده بودم .
داشتم تاب میخوردم رو تاب ... هیشکی خونه نبود عزیز و کبری طبق روال روزهای زوج باز رفتن مراسم ...منم موندم تنها کربلایی هم که باز داخل سویتشون و غیبش زد ... این پسره هم که دو سه روزی اومده بود خواهر زاده ی کبری ...نمی‌دونم هست یا نه ... خلاصه تنها داشتم با خودم سر میکردم .
که با صدای قدم های که سمتم می اومد نگاهم سمت صدای پا چرخوندم ... همون پسره بود دو سه سالی به نظرم از من بزرگتر بود داشت سمت من می اومد نگاهم و ازش گرفتم و بیخیال مشغول تاب خوردن بودم که پا تند کرد . وبا عجله اومد نمیدونم چرا یهو ترسیدم از رو تاب اومدم پایبن که برم داخل گفت :
- خانم ...خانم ...
سمتش چرخیدم و گفتم :
- بله ...
- ببخشید مزاحمتون شدم

1401/10/27 23:21

#پارت_نود_شش???❤️


خیلی به ظاهر مضطرب و نگران بود که اشاره به در سرایداری شوند کرد و گفت :
- نمی‌دونم چی شد یهو کربلایی از هوش رفت
متعجب گفتم:
- چی ؟
- باز اشاره به ساختمون کردو گفت :
- داشت حرف میزد یهو غش کرد ...منم که ...
میون حرفش اومدم وگفتم :
- خب زنگ بزنین اورژانس
- میشه شما بیان ببینیش شاید چیزی نباشه ...
-خدایی نکرده طوریش نشده باشه ؟
- نمی‌دونم منم نگرانم
که راه افتاد منم پشت سرش تند تند راه می‌رفتیم
- یه دفه شد ؟
- شاید فشارش بالا پاین شده ؟
با عجله اول من بعد خودش داخل شد کربلایی رو زمین افتاده بود ... با سرعت خودمو رسوندم بهش پسره هم اومد ... کنارش زانو زدم نبضشو گرفتم خیلی منظم میزد ظاهراً ،،، نگاه پسره کردم که خیلی نگران بود و گفتم :
- پاشو یکم آب قند بیار نکنه فشارش افتاده از حال رفته تا زنگ بزنم اورژانس
پسره بلند شد از پشت سرم رد شد سنگینی نگاهش بالا سرش حس کردم که متعجب چرخیدن نگاش کردم که بگم :
- چرا وایسادی.....
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که یه دفه خم شد و یه شال دستش بود و فقط فرصت کردم با تمام و وجودم جیغ زدم اما وحشیانه افتاد روم و دهنمو با شال بست و از تو دهنم رد کرد هرچه دست و پا زدم ...مگه میتونستم ....اصلا هیچ فرصتی نکردم ...که دستامو بست پاهامو هم بست ....اینقد زجه زدم تقلا کردم اصلا نتونستم عوضی لاشی...غافلگیرم کرد ....به دست وپا افتادم اما ... تو سالن بودیم .... که از روم بلند شد و کربلایی رو کشون کشون از زیر بلغش گرفت و برد انداخت تو اتاق معلوم نبود چی به خورد کربلایی بد بخت داده بود به خودم اومدم تا خواستم با همون حالت برم سمت در از راه رسید با خنده ی کریهی گفت :
- کجا خوشگله ....؟
هرچه سعی میکردم جیغ بزنم صدام که تو گلو خفه بود که فقط پاهامو باز کرد با خنده ی زشتی گفت :
- واسه حاجی حلاله ...؟ واسه ما ...اله بل جیم بله ؟
من بد بخت هرچه تقلا کردم .. خودشو انداخت روم... عین وحشی به جونم افتاد ...منو میبوسید چنان زیر گردنمو میک میزد که حالم از خیسی زبونش و لباش بهم میخورد ...اینقد سعی کردم با پاهام بزنمش اما کثافت رو پاهام نشسته بود و قدرتی برام نداشته بود ...هر چند در مقابل هوس طرف مقابل قدرتشو از دست میده .

1401/10/27 23:21

بچه ها هنوز بقیشو نزاشته ک بزارم صبر کنین ?

1401/10/29 20:44

.

1401/11/10 07:37

از امروز پارت گذاری مجدد رمانو داریم

1401/11/10 07:45