The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

ماجرای عقد ما توی تمام روستا که هیچ، توی روزنامه ها هم پخش شد. تیتر زده بودن ازدواج مرد جنگلی بعد از سالها با عشقش...
مرد جنگلیِ من که نمونه ی عشق و وفاداری بود، بیست ساله که کنارمه و هر صبح و شب زیرِ گوشم قربون صدقه میره و مثل دختر بچه ها لوسم میکنه. هنوز که هنوزه آوازه ی عشقش سر زبونهاست. هرچند ما دوتا هیچوقت ثمره ی عشقمون رو ندیدیم اما عروس قشنگم سه تا نوه به دنیا آورد که هر روز بهمون سر میزنن و کلی دوستشون داریم.
به قول فراز هر روز از خدا ممنونیم بخاطر روزهایی که با عشق سر کردیم...♥️
و هر روز که بی عشق تو گذشت، جان کندنی بیش نبود🍂
پایان
آبان 1403
رویا
«ممنون که خوندید و کلی نظرات قشنگ برام فرستادید. همون اندازه که یه سری دوستان بهم لطف داشتند، یه سری خانمها بابت داستان نوشتن توی برنامه گله مند بودند و بعضی هم با تندی برخورد کردند و داستانهام رو کپی دونستند.بخاطر جشن تولد پسرم تا مدتی نیستم و داستان نمیزارم. باز هم ممنون بخاطر وجود مهربونتون.❤️🤗

1403/08/02 20:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/12 22:40

روی صندلی کنار پنجره نشست و به درختهای پیر توی حیاط خیره شد و داستانش رو اینجوری شروع کرد:

زندگیمون خوب بود، قشنگ بود.هم دیگه رو دوست داشتیم و هشت سالی از ازدواجمون می گذشت.
همه چی داشتیم همیشه خدارو بخاطرش شکر میکردیم. مهدی یه مرد آروم و سر بزیر و باحیا بود که تنها زنی که به چشمش اومد من بودم.
منم خوبیاش رو میدیدم اما تهِ دلم میخواست یه کم بیشتر از اینا دوستم داشته باشه، زبون بریزه و از همه مهمتر برام خرج کنه. مهدی انقدر درونگرا بود که حس میکردم زندگیمون سرد شده و یخ زده.
دلم یه مرد میخواست که قشنگیامو ببینه و ازم تعریف کنه، مثل مهدی ساکت نباشه و جمع رو توی دستش بگیره. در کل اگر بخوام بگم، دلم یه مرد میخواست عین شهروز.
از اینا که چاک یقه ش همیشه بازه و زنجیر طلا میندازه و یه سره قربون صدقه ت میره.
از اینایی که گاهی وقتا میشینه و پا به پات قلیون میکشه و مشروب میخوره و دوتایی با هم فیلم میبینید و میگید میخندید.
مهدی اهل هیچی نبود،نه قلیون نه مشروب نه شیطنت. از نظر من مرد باید همه جوره پایه باشه و مثل شهروز صدای خنده ش دلت رو بلرزونه. حیف که شهروز ممنوعه بود، اون شوهرِ خواهر مهدی بود.

1403/08/12 22:40

اوایل فکر میکردم فقط ازش خوشم میاد اما وقتی به خودم اومدم که یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم.عاشق شوخیاش توی جمع، عاشق کارهاش.هرجمعی که شهروز توش بود به همه خوش میگذشت، خوش مشرب و پایه.
یه ریز قربون صدقه ماهرخ میرفت،از دستپختش،از قیافه ش از خونه داریش تعریف میکرد.
ماهرخ اخلاقش کپی مهدی بود، ساکت و بی شیله پیله.سرش به کار خودش بود و فقط میذاشتیش خونه داری کنه.برعکس من که اکثر وقتا میرفتم باشگاه و خرید، از صبح تا شب توی خونه بود و تمیز میکرد و به قول خودش میشست و می روفت.
به نظر من شهروز یه زن میخواست عین من که فقط دوست داشتم به خودم برسم و تیپ بزنم و مهمونی بدم. اما‌حقوق کم مهدی اجازه ی ریخت و پاش نمیداد.
اگر من جای ماهرخ بودم بجای اون همه طلا که دستش و گردنش انداخته بود،میرفتم عمل پیکر تراشی میکردم و دماغم رو عمل میکردم.مژه و ابرو میکاشتم و خوشگل میکردم تا به شهروز بیام.اما دریغ از یه کاشت ناخن که انجام بده.
بعد از کلی وام و قرض و قوله تونستم مهدی رو راضی کنم ماشین رو عوض کنه. کی بهتر از شهروز که نمایشگاه ماشین داشت میتونست کمکمون کنه. زنگ زدم بهش و صدای خنده ش بلند شد و گفت به به خانوم.

1403/08/12 22:45

چی شده شمارتون رو گوشی ما افتاده.هول کردم و گفتم بابت خرید ماشین مزاحم شدم.توی مدتی که ماشین جدید رو تحویل بگیریم، چندبار دیگه هم زنگ زدم چون مهدی ارتباط گیری ضعیفی داشت و پشت تلفن راحت نبود.
چندشب بعد توی اینستا درخواست داد و قبولش کردم. کلی عکس داشت از سفرهایی که رفته بود،دوستاش همیشه دورش بودند.بعضی جاها هم ماهرخ رو با اون تیپ داغونش برده بود.
حرصم میگرفت از شانس و اقبالی که داشت،یه مرد همه چی تموم گیرش اومده بود.نگاهم افتاد به مهدی که یه گوشه روی مبل نشسته بود و از کیکی که پخته بودم میخورد.اگر سر صحبت رو باز نمیکردم تا فردا صبح هم صدایی ازش در نمیومد.
هزار بار ازش خواسته بودم بگه و بخنده و ازم تعریف کنه. از مزه ی کیکی که میخورد بگه ولی اثری نداشت.
گفتم خوشمزه س؟گفت معلومه.گفتم خب بگو که دوستش داری، مثل همیشه گفت میدونی که من به زبون نمیارم، وقتی میخورمش یعنی خوبه.
پووفی کردم و رفتم توی تخت.کمی بعد اومد و کنارم دراز کشید.زیر نور کم اباژور زل زد بهم،گفت توروخدا به دل نگیر، من سختمه بیان کنم تو از کارام بفهم که چقدر دوستت دارم. موهام رو ناز کرد و مثل همیشه انقدر بوسم کرد تا خوابم برد.

1403/08/12 22:51

آخر هر ماه نوبت یکیمون بود که دعوت کنه. اون روز هم قرار بود بریم خونه شهروز اینا. مادرشوهرم اینا هم بودن.ماهرخ واقعا دستپخت خوبی داشت اما نه اونقدر که تا شهروز اولین لقمه رو‌ دهنش بزاره، بگه به به، ممنون عزیزدلم.چیکار کردی. دهنمو کج کردم و زیر لب کلی حرص خوردم. باز کمی از مرغ و برنج خورد و گفت آدم دیوونه میشه با این دستپختت. از ژله و بقیه چیزا هم یه جوری تعریف میکرد که انگار زنش سرآشپزه.
ماهرخ هم ذوق میکرد و میگفت نوش جون همتون. تا آخر مهمونی مهدی فقط چندتا جمله گفت و بیشتر شنونده بود.
شهروز مجلس رو دست گرفته بود ‌و از مادرزن و پدرزنش تعریف میکرد. پرید آشپزخونه و چای ریخت و گفت ماهرخ جونم تو خسته میشی.اونها قبل از ما ازدواج کرده بودن ولی بچه ای نداشتن. ما هم مثل اونا بودیم تا اینکه‌ خدا یه دوقلو بهمون داد. ویهان و نهال.
بچه هام یک سال و نیمشون شده بود که شروع کردم به باشگاه رفتن و هیکلم رو مثل قبل کردم.مهدی خیلی کمکم میکرد و بچه ها رو نگه می داشت. از باشگاه که میومدم، با اون همه خستگی شام رو حاضر کرده بود و بچه ها رو ترو خشک میکرد. می گفت هرکاری که باعث خوشحالیت باشه میکنم‌. میگفتم یعنی باهام پارتی ها مختلط هم میای؟ قلیون میکشی، بگو بخند میکنی؟
اخماش میرفت توی هم و به گوشه کز میکرد و میگفت میدونی که من خوشم نمیاد. کنار تو و بچه ها، توی همین خونه بیشتر خوش میگذره.
همین اخلاقش باعث میشد بیشتر حس تنهایی کنم، به زندگی دوستام که از اینستا دنبال میکردم حسرت میخوردم. یا بلاگرایی که همیشه توی پارتی بودن ولی من چی، اوج خلافمون این بود که مهمونی خانوادگی بگیریم با همون آدمای همیشگی.

1403/08/12 23:06


از صبح تا دو ظهر بچه ها رو من نگه میداشتم و وقتی مهدی میومد، میرفتم باشگاه و یا دورهمی با دوستام. تا اینکه یه روز یکی از دوستام دعوتم کرد به پارتی مختلطی که توی باغ بزرگ گرفته بودن. با وجود مهدی نمیشد که برم و رد کردم.اما دوستام زدن زیر خنده و مسخره کردن که شوهرت نمیزاره بیای.
بعد از چندسال زندگی، اخلاقای شوهرم رو میدونستن و منو دست مینداختن. برای رو کم کردنشون گفتم باشه منم میام.
دلم نمیخواست کم بیارم، اونروز با خودم کلی کلنجار رفتم تا به شهروز توی دایرکت پیام دادم. گفتم اگر یه پارتی مختلط دعوت بشی قبول میکنی؟ بعد چند دقیقه سین کرد. انگار دائم توی اینستا بود. گفت بستگی داره با کی برم.

1403/08/12 23:24

ادامه ی داستان:
برعکس مهدی، توی قرار بعدی که با شهروز داشتم، یه بند تعریفم رو میکرد، از قشنگیام از دستپختم. از تمیز خونه م. از اینکه چقدر خوب شد گلدونهای جدید خریدم و چقدر سلیقه م توی انتخاب فرش و مبل جدید عالی بوده.
زبون می ریخت و ته دلم ذوق میکردم. حرفهاش جبران تمام کمبودهای کلامی مهدی بود.
بدون اینکه بخوام بهش خیلی وابسته شدم بودم و تمام رفتارهاش رو با مهدی مقایسه میکردم. تیپش، حرف زدنش، راه رفتنش...
وقتی میرفتیم خونشون مهمونی دلم میخواست غذای ماهرخ ته بگیره یا بسوزه، دلم میخواست بین اون و شهروز شکرآب بشه.
آتیش حرص و حسادت توی وجودم شعله میکشید. دلم میخواست بیشتر به چشم شهروز بیام و بیشتر تحسینم کنه. همش خودم رو جای ماهرخ میذاشتم، توی اتاق خوابشون میرفتم و رابطشون رو تصور میکردم. از دیدن رابطه ی خوبشون حرص میخوردم و این باعث شده بود عصبی بشم و نسبت به مهدی سرد بشم.
کارهای خوب مهدی رو نمیدیدم و فقط رفتارهای شهروز به دلم می نشست. این بار قرار بود دوتایی بریم فرحزاد و ناهار بخوریم.
مهدی که اعتماد کامل بهم داشت گفت برو تا یه کم دلت باز بشه. فکر میکرد با دوستام میرم.

1403/08/13 15:21

سوار ماشینش شدم و با تمام مسیر رو با شهروز آهنگ گذاشتیم و با صدای بلند خوندیم و دستام رو توی دستش گرفته بود.
گفتم نمیترسی یه وقت ماهرخ گوشیت رو چک کنه، خندید و گفت فکر کردی این گوشی رو توی خونه میبرم؟ یکی لنگه ی همین دارم که مال وقتاییه که خونه ام. این مال بیرونه و بلند خندید.
گفتم تو مگه زنت رو دوست نداری چرا با من میای بیرون. گفت حکایت تلویزیون و سینماست دیگه. مگه نشنیدی؟ آدم باید یکی رو داشته باشه براش بپزه و بشوره. یکی هم برای بیرون و گردش. یکی که مثل تو پایه ی همه چی باشه!
یعنی براش حکم سینما رو داشتم؟ من که بهش دل بسته بودم...
وقتایی که پیشش بودم همیشه گوشیش روی بیصدا بود، اونروز توی مسیر یه جا نگه داشت تا آب معدنی بخره و وقتی رفت پایین، صفحه گوشیش روشن شد و اسم مینا روش افتاد. تا جایی که میدونستم همچین اسمی توی فامیلاشون نبود.وقتی رسیدیم، روی تخت سنتی نشستیم و رفت تا دستاش رو بشوره.اسم مینا هنوز روی صفحه ی گوشیش میفتاد.
وقتی اومد گفتم مینا کیه انقدر زنگ میزنه. هول شد و گفت مشتریه، بی خیال.
غذا رو‌ خوردیم و قلیون کشیدیم و موقع برگشت بهم گفت سه شنبه شب یه پارتیه، پایه ای بریم؟

1403/08/13 15:25

اینبار یکی از دوستاش مراسم گودبای پارتی توی باغ بزرگی گرفته بود واز ایران میرفت.رفیق صمیمیش بود و ازم خواست جلوی دوستاش بترکونم.کلی هم پول به کارتم ریخت تا لباس خوب بخرم و میکاپ کنم.
این بار با سانتافه دودی رنگ اومد جلوی سالن و کت و شلوار نوک مدادی تنش بود و من توی اون کت و شلوار سنگ دوزی شده ی طوسی رنگ که به لنزام میومد عین عروسکها شده بودم.
دوستاش که همشون با دوست دختراش اومده بودن چشم از ما برنمیداشتن. من با اینکه هیچ جای صورتم عملی نبود از خیلیاشون قشنگتر بودم.شهروز عین پروانه دورم میگشت و از کاراش ذوق میکردم.همه آرزوهای من رو براورده میکرد.توی بغلش قلیون کشیدم،مشروب خوردم و در آخر رقصیدم.
این بار کمتر خجالت میکشیدم و با آهنگ خارجی ملایمی که پخش شد، تانگو رقصدیم.دستش رو دور کمر باریکم حلقه کرد و منو چسبوند به خودش.مست بودیم و بوی ادکلنش که از گردنش میومد منو بیشتر دیونه میکرد.
آهنگ که اوج گرفت سرمو از روی سینه ش بالا بردم و نگاهش کردم.انگار حرف دلم رو فهمیدکه آروم لبهام رو بوسید.
منو برد سمت یکی از تخت سنتی هایی که کنار سالن بود و نشستیم. دستم رو گذاشت روی پاش و گفت چیزی هوس نکردی؟

1403/08/13 15:32

هول شدم و گفتم دیره، باید بریم. رفتم و کیف و شالم رو از اون طرف سالن برداشتم و‌سمتش رفتم. صدای دیجی بلند بود همه وسط بودند. شهروز داشت از دوستش که گوشه ی سالن ایستاده بود، خداحافظی میکرد و معذرت میخواست که زود میریم.
دوستش گفت اینو هم میبریش خونه؟ گفت آره، بیخودی که باخودم نمیارمش.کلید خونه ت رو بده امشب یه صفایی کنم.
فوری خودم رو پشت ستون پنهان کردم.دوستش کلید رو داد و گفت پس تکلیف مینا چی میشه، شهروز گفت اون هم مثل این سریشه. اینا فقط کمبود محبت دارن. شوهراشون بلد نیستن حال بدن بهشون ،زحمتش میفته گردن من.
دوتایی بلند بلند خندیدن و شهروز گفت اگر خواستی شمارش رو میدم بعدا توام مخش رو بزن. کافیه یه کم زبون بریزی راحت پا میده...
سرم از شنیدن اون حرفا گیج می رفت. یعنی من براش وسیله بودم. یعنی اون هیچ حسی به من نداشت.
آروم از در بیرون رفتم و توی هوای آزاد نفس کشیدم. گریه م گرفته بود و نمیدونستم کجا برم. یاد تنها کسی افتادم که همه جا هوام رو داشت و مواظبم بود. گوشیم رو درآوردم و به مهدی زنگ زدم. آدرس رو فرستادم و یه گوشه قایم شدم تا برسه.

1403/08/13 15:51

گوشیم همینجور زنگ میخورد. شهروز بود... از پشت درخت ها دیدمش که سوار ماشینش شد و با سرعت رفت. بهش پیام دادم گورت رو از زندگیم گم کن. پیام داد عه حالا که اینطوریه بشین و تماشا کن ببین چی به روزت میارم. کلی تهدیدم کرد که یا با من باش یا همه جا آبروت رو میبرم.
یه ربع بعد مهدی اومد سر کوچه دنبالم و رفتیم. گفت مگه تولد دوستت نبود چرا زود برگشتی. بچه ها رو برده بودم خونه مادرت اینا، همونجا خوابیدن. نکنه نگران بچه ها بودی. من که گفتم خیالت راحت باشه.
نگاهش کردم... صورت معصوم و پاکش رو. به یقه ش که تا بالا بسته بود. به صورتش که چروک دور چشمهاش رو گرفته بود. به دستهاش  که بوی مردونگی می داد. دیگه دلم یقه باز نمیخواست، دلم بوی ادکلن خارجی نمیخواست. دلم آغوش گرم مردی رو میخواست که بهم امنیت بده.
اون شب ممکن بود برای همیشه زندگیم رو از دست بدم. تهدیدهای شهروز تمومی نداشت. گفت میام در خونتون. خیلی ترسیده بودم اما نذاشتم بفهمه، براش نوشتم هر غلطی میخوای بکن. من همه چیز رو به مهدی گفتم، اگر میخوای ماهرخ هم سر از کارات و میناها دربیاره، کافیه باز بیای سر راه زندگیم.

1403/08/13 15:54

خانم دکتر، اون شب گذشت و شهروز هیچ کاری نکرد و دیگه هم هیچوقت خونمون نیومد و دعوتمون نکرد.
خیلی وقته که دیگه هیچ دورهمی نرفتم، با دوستایی که شوهرم رو مسخره میکردن نمیگردم، خانم دکتر، من عوض شدم و ارامشی که کنار مهدی دارم رو با هیچ دورهمی و پارتی عوض نمیکنم.
بوی عرقش رو وقتی که از سرکار میاد ترجیح میدم به بوی تن مردهایی مثل شهروز. من دیگه قبول کردم که اخلاقش اینجوریه که درونگرا باشه و زیاد حرف نزنه. قربون صدقه م نمیره اما هرجا حس میکنم کمک لازم دارم کنارمه. یه پدر خوب برای بچه هامه. تازه فهمیدم ظاهر زندگی بقیه شاید قشنگ باشه اما معلوم نیست پشت پرده چه خبره.
خانم دکتر هرچند که یکسال از اون روزها میگذره اما خیلی وقتها عذاب وجدان ولم نمیکنه، بخاطر روزهایی که دروغ گفتم و با یه مرد دیگه مهمونی رفتم.
از همه بدتر اینکه یک ماه پیش، ماهرخ متوجه خیانتهای شهروز شد و اومده خونه ی باباش مونده و دارن جدا میشن. از اون ماهرخ سرزنده هیچی نمونده جز یه زن پژمرده.
خانم دکتر توروخدا یه دارویی بهم بدید که شبها بتونم راحت بخوابم. گریه های ماهرخ رو که می بینم دیوونه میشم. نکنه نفرین هایی که میکنه منو هم بگیره...

1403/08/13 15:56

حتی از این میترسم که شهروز بعد از جدایی بیاد و همه چی رو به مهدی بگه.خواب بهم حروم شده...
مثل چند جلسه ی قبلی که پیشم اومده بود، صحبتهاش رو با هق هق گریه تموم کرد.
متاسفانه دچار افسردگی حاد شده بود و باید دوز داروهاش رو بیشتر می کردم.
همسرش مهدی رو صدا زدم داخل، در حالیکه استرس و ناراحتی از چهره ش می بارید گفت توروخدا خانوم دکتر بگید که باید چیکار کنم تا بهتر شه. میترسم مثل اون دفعه خودکشی کنه، داروهاش رو سروقت میدم. چندبار هم مسافرت بردمش.
چشمهای شوهرش، پر اشک شد و گفت خانم دکتر نکنه مقصر منم، نکنه براش کم گذاشتم. بخدا جونم بسته به جونش. سرش رو میون دستاش گرفت و گفت میترسم بلایی سرخودش بیاره.
ازش خواستم آرامشش رو حفظ کنه، تا جایی که میشه نزاره ماهرخ رو ببینه، بیشتر محبت کنه و ازش تعریف و تمجید کنه.
اونها رفتن و من دلم به حال تمام مردها و زنهایی که خیانت می بینن سوخت.
توی دفترم نوشتم کاش به حریم زندگی هم دیگه احترام بزاریم و به چیزهایی که داریم قانع باشیم و تمرکزمون رو بزاریم روی قشنگی های زندگی خودمون و هیچوقت نفر سوم یه رابطه نباشیم...
خاطرات یک روانپزشک.
سرگذشت واقعی.
آبان 1403
رویا

1403/08/13 16:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/14 22:44

اون دستش که عصا نبود رو گرفتم و آروم کشیدمش گوشه ی دیوار. دوتاییمون تکیه دادیم.
کمرمون مثل قبل صاف و کشیده نبود، قوز کرده بودیم.
عینک روی چشمام رو بالاتر بردم و گفتم اونجا رو یادت میاد؟ اونجا خونه ی شما بود، یه درِ بزرگ آهنی داشت که گلهای صورتی از دیوارش پایین ریخته بود.
یادته اولین بار نامه نوشتم و از لای نرده ها انداختم توی حیاط؟
من هر روز کارم این بود که بیام بشینم جلوی در همین خونه روبرویی که الان آپارتمان شده و منتظر بشینم تا ببینمت.
عصرها که از مدرسه میومدی با مانتو و مقنعه خیره میشدم به صورت قشنگت و آرزو می کردم مال من بشی.
یادته چقدر ناز میکردی برام؟ میگفتی محاله بابام راضی بشه؟
یادته دفتر مشقت رو میذاشتی جلوی در تا برات تمرینای ریاضی رو حل کنم؟
کل همسایه ها که هیچ، مردم محل فهمیده بودن چقدر عاشقتم.همه میدونستن جونم به جونت وصله گلی جون.
حتی همین خیابون شاهده چقدر برای داشتنت گریه کردم. بهت نگفته بودم اما اون شب که برات خواستگار اومد، مادرم اینا با پیکان ممدآقا، منو رسوندن بیمارستان.
یادته چندبار اومدم خواستگاریت و التماس آقات رو کردم تا قبولم کرد؟ آخرشم همون پیکان زرد ممدآقا شد ماشین عروسمون...
یادته گفتم به هم میرسیم و خوشبختت میکنم؟گلی جون نگاه کن از اون کوچه چیزی نمونده اما خاطره هامون هنوز تهِ دلم نفس میکشن. گلی جون عشق تو قشنگ ترین چیزی بود که توی زندگی تجربه ش کردم...
مردم یه جوری نگام میکنن انگار دیوونه ام. بچه ها بهم میخندن...
ساعت چنده گلی جون، انگار باز قرصهام رو نخوردم و یادم رفته که سالهاست تنهام گذاشتی...

1403/08/14 22:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/22 20:59

دکتر نگاهش کرد و گفت مگه اینجا پزشکی قانونیه؟ این چه رفتاریه که با این زن دارید.دخترتونه؟ گفت نه، زنمه.
باز من دو سه روز خونه نبودم،معلوم نیس چه گندی زده.
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد و گفت نه همچین چیزی رو نمیتونم.حمید دست برد و چندتا دیگه تراول پاشید رو میز و گفت حالا چی؟
دکتر یه کم من و من کرد و بهم گفت برو پشت پرده لباستو درآر و منتظر باش.
همونجور که اشک میریختم رفتم سمت تخت.ذوی تخت خوابیدم و دکتر اومد لامپ بالای سرم رو روشن کرد و پاهام رو داد روی پایه های کناری.هنوزم بعد از دوسال ازدواج، خجالت میکشیدم.چشمامو بسته بودم و گریه میکردم که حس کردم چیزی وارد بدنم شد.کمی درد گرفت و لبهامو گاز گرفتم.
دکتره یه جوری که حمید بشنوه گفت علائمی از رابطه ای که تازه رخ داده باشه نمیبینم. یهو حمید پرده رو زد عقب و گفت قشنگ نگاه کن، نگاه به اشکهاش نکن این خیلی مارموزه.
دکتر گفت آقا لطفا بیرون اتاق بمونید،ایشون تازگی رابطه نداشتن، هیچ التهابی روی دیواره ی واژنشون نیست. حمید عصبانی شد و گفت نمیخوای بگی، نه؟ خب معلومه خودتم زنی،دلت میسوزه برای هم جنست. شما زنها همتون هپای همو دارید. دستم رو گرفت و از تخت پایین اوردتم و گفت پاشو بریم خونه. خودم از صدتا دکتر واردترم.
شلوارمو پوشیدم و زیر نگاه متعجب و خیره ی دکتر، آب شدم.

1403/08/22 20:59

قسمت دو
دکتر نگاهش کرد و گفت مگه اینجا پزشکی قانونیه؟ این چه رفتاریه که با این زن دارید.دخترتونه؟ گفت نه، زنمه.
باز من دو سه روز خونه نبودم،معلوم نیس چه گندی زده.
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد و گفت نه همچین چیزی رو نمیتونم.حمید دست برد و چندتا دیگه تراول پاشید رو میز و گفت حالا چی؟
دکتر یه کم من و من کرد و بهم گفت برو پشت پرده لباستو درآر و منتظر باش.
همونجور که اشک میریختم رفتم سمت تخت.روی تخت خوابیدم و دکتر اومد لامپ بالای سرم رو روشن کرد و پاهام رو داد روی پایه های کناری.هنوزم بعد از دوسال ازدواج، خجالت میکشیدم.چشمامو بسته بودم و گریه میکردم که حس کردم چیزی وارد بدنم شد.کمی درد گرفت و لبهامو گاز گرفتم.
دکتره یه جوری که حمید بشنوه گفت علائمی از رابطه ای که تازه رخ داده باشه نمیبینم. یهو حمید پرده رو زد عقب و گفت قشنگ نگاه کن، نگاه به اشکهاش نکن این خیلی مارموزه.
دکتر گفت آقا لطفا بیرون اتاق بمونید،ایشون تازگی رابطه نداشتن، هیچ التهابی روی دیواره ی واژنشون نیست. حمید عصبانی شد و گفت نمیخوای بگی، نه؟ خب معلومه خودتم زنی،دلت میسوزه برای هم جنست. شما زنها همتون هوای همو دارید.

1403/08/22 21:40

قسمت سه
شما زنها همتون هوای همو دارید.دستم رو گرفت و از تخت پایین آوردتم و گفت پاشو بریم خونه. خودم از صدتا دکتر واردترم.
شلوارمو پوشیدم و زیر نگاه متعجب و خیره ی دکتر، آب شدم.
رسیدیم خونه و منو انداخت روی تخت و گفت حالا حالیت میکنم.همونطور که با دست کتکم میزد، لباسامم در میاورد.
افتاد به جونم و بی رحمانه کارش رو کرد.اونروز خیلی درد کشیدم چون بدن بی جونم تحمل اون همه فشار رو نداشت و وقتی بعد یک ساعت از روم بلند شد،هیچ نایی نداشتم از جام بلندشم.
لحاف رو کشیدم روم و به سرنوشت بدم لعنت فرستادم. یکی دوساعتی همونجور خوابم برده بود که اومد توی اتاق. خیلی مهربون شده بود.یه سینی پر از کباب و جوجه دستش بود و میگفت بخور جون بگیری.
تن لختم رو از زیر لحاف بیرون کشید و تکیه دادم به تخت.
تیکه های جوجه رو میذاشت دهنم و می گفت ببخش زن قشنگم. دیگه دربارت فکر بد نمیکنم.تو خیلی پاکی.ببخش که کتکت زدم.
همیشه همین بود، انگار یهو جن زده میشد و بهش الهام میشد که من کار خطایی کردم و تا وقتی ارضا نمیشد آروم نمیگرفت.
اونقدر گشنه م بود که نشد مقاومت کنم و همه ی غذاها رو خوردم...

1403/08/22 21:43

قسمت 4
بغلم کرد و برد توی حموم و نشوند روی چهارپایه. لیف و صابون رو برداشت و به تنم کشید.به جاهایی که کبودی داشت میرسید و بوسشون میکرد و میگفت الهی دستم بشکنه.
دوازده سالم بود که پدر و مادرم منو دادن به حمید که حدود بیست و چند سال از من بزرگتر بود.بعدها فهمیدم که یه جورایی منو فروختن،خدا بعد از سالها منو بهشون داده بودن و توی سن بالا مادرم حامله شده بود.حمید پولدارترین مرد روستای کوچیکمون بود که هیچکسی نمیدونست انقدر پول رو از کجا میاره.سه تا خواهر و یه برادر داشت که فقط روز جشن عقدمون دیده بودمشون.اونها توی شهرهای اطراف زندگی میکردن و زیاد به حمید کاری نداشتند.
ما نزدیک یکی از شهرهای مرزی بودیم و بیشتر ساکنین اونجا اتباع بودن و تک و توک ایرانی زندگی میکرد.
نه حمید راضی میشد از اونجا به شهر بریم و نه من دلم میومد از پدر و مادر پیرم دور بشم.دلخوش بودم به روزهای شنبه که حمید منو میبرد پیششون. قبلش با ماشین میرفتیم از شهر و کلی خرید میکردیم.هم برای خودمون، هم برای مادرم اینا.گوشت و رب و روغن و...

1403/08/22 21:46

قسمت 5
وقتایی که حمید اخلاق خوب بود منو میبرد پاساژهای قشنگ و برام لوازم آرایش و لباس خوابهای قشنگ میخرید.گاهی گوشواره و دستبند طلا...
من دختر سفید رو با چشمهای کشیده و رنگ میشی و موهای بلند موج دار وخرمایی بودم که هرکسی میدید ازم تعریف میکرد. حمید میگفت بخاطر صورت قشنگته که انقدر روت حساسم. قدم هنوز اونقدر رشد نکرده بود اما کشیده و لاغر بودم.با اینکه دو سال از ازدواجم میگذشت سینه هام تازه یه کم بزرگ شده بودن و اندام قشنگی داشتم. شبیه زنهایی که عکسشون روی لباس خوابها بود...
شبهایی که قرار بود حمید بیاد خونه برام مثل کابوس بود.باید حسابی آرایش میکردم و لباس خواب تنم میکردم و قبلش دوش میگرفتم.
بیشتر وقتا غذا نمیپختم.‌همیشه کلی غذای نیمه آماده توی فریزر بود و اکثرا حمید از شهر غذا میخرید و میاورد.گاهی گرد گیری میکردم و جارو میکشیدم. روزها حوصله م سر میرفت و همش پای تلویزیون بودم.
هفته ای سه روز حمید خونه نبود و اون سه روز نفس راحت می کشیدم.گاهی با نجمه دختر همسایه که ایرانی نبودن اجازه داشتم تا به تنها بازار محلی روستا برم و خرید کنم. همیشه کلی پول توی کیفم بود و هرچی دلم میخواست میخریدم.

1403/08/22 21:50

اونروز حمید بعد از سه روز رسیده بود خونه،همیشه چهارشنبه شب میرسید و من آماده میشدم تا بیاد ولی اونروز صبح پنجشبه اومده بود و من تازه از حموم دراومده بودم. هی اطراف خونه رو گشت و اتاق خواب رو چک کرد و از اینکه اونوقت روز حموم بودم تعجب کرده بود.باز هم توهمی شده بود و فکر میکرد کاری کردم.
التماسها و حرفهای من روش اثری نداشت و منو پیش دکتر برد و کتکم زد.
کمی بعد از اینکه از حموم دراومدیم و حمید موهامو سشوار میکشید یهو حس کردم بین پاهام داغ شد و کلی خون ازم ریخت.ترسیدم و جیغ کشیدم، حمید بغلم کرد و گفت اروم باش، چیزی نیست،برای اولین بار پریود شدی.مامانم قبلا دربارش یه چیزایی گفته بود اما نمیدونستم اینقدر وحشتناک باشه.
حمید سشوار رو کنار گذاشت و بق کرد و گفت گند زدی به شب جمعه ما.
نجمه تنها همدم و رفیق روزهای من بود.دختری که همسن و سال من بود و توی خانواده پرجمعیت زندگی میکرد. وقتایی که تنها بودم میومد خونمون و با هم حرف میزدیم،فیلم میدیدیم و یا کیک میپختیم.همه‌ جور لوازم برقی داشتم.کیک پز و سولاردوم و...ولی کار کردن با هیچکدوم رو بلدنبودم.طرز کار لباسشویی و ظرفشویی رو هم حمید یادم داده بود.

1403/08/22 22:06

7
از این به بعد وقتایی که خونه بود و پریود بودم، به زور از پشت رابطه برقرار میکرد.آرزو میکردم هیچوقت پریود نشم و انقدر درد نکشم.هرچند بهترین روغن ها رو میریخت اما باز هم درد بدی داشت.نجمه از حالتهام میفهمید که چرا درد میکشم اما چیزی نمیگفت.
چندماه بعد یه روز تابستون که حمید خونه نبود در زدند. چادرم رو سرکردم و رفتم در رو باز کردم. فکر میکردم نجمه هست اما با دیدن برادر حمید تعجب کردم.سلام کرد و جوابش رو دادم.تمام مدت سرم رو پایین انداخته بودم. گفت حمید هست، گفتم خونه نیست،احتمالا فردا میاد.گفت باشه و خواست که بره.
هوا گرم بود و صورتش خیس عرق بود. گفتم بفرمایید آب یا شربت بیارم براتون ولی ته دلم دعا میکردم قبول نکنه. یه کم فکر کرد و گفت باشه پس اگر زحمتی نیست.
چه غلطی کرده بودم،گفتم پس همینجا منتظر بمونید تا برگردم. در رو نیمه بسته گذاشتم و رفتم داخل.طول کشید تا شربت البالو رو آماده کنم و از یخچال یخ بیارم بیرون.‌ لیوان رو دستم گرفتم و دیدم اومده توی حیاط و از گرما به سایه تک درخت توی حیاط پناه آورده.شربت رو دادم و نشست لبه ایوون و یه نفس سرکشید.انگار خیلی تشنه ش بود،گفتم بازم میل دارید؟

1403/08/22 22:15

8
گفت نه ممنون.گفتم ببخشید که تعارف نمیکنم بیایید داخل.حمید جان رو که میشناسید. سرم رو که بالا آوردم متوجه نگاههای سنگینش شدم. از خجالت سرخ شدم و رفتم دم در حیاط که یعنی زودتر بره.خداحافظی گرمی کرد و رفت. در رو بستم و نفس تازه ای کشیدم.
کمی بعد نجمه اومد و من براش ماجرا رو تعریف کردم.
فرداش که حمید خونه اومد عصبانی بود و با اینکه کلی آرایش کرده بودم و لباس قشنگ تنم بود منو نبرد توی تخت. غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو توی سینی ریختم.سرسفره گفت تعریف کن ببینم چیکارا کردی.باید همه رو میگفتم تا رسید به اونجاش که برادرش اومد دم در خونه. نگفتم که توی حیاط هم اومد.
یهو زد زیر سینی و گفت راستش رو بگو تا نکشتمت. گفتم راست بود بخدا همینا که گفتم بود.گفت یعنی حامد نیمد توی خونه؟چرا نمیگی، نکنه کار دیگه ام کرد، نکنه توی اتاق هم اومد؟ یه سیلی زد و گفت جواب بده زنیکه ی خراب. با داداش منم خوابیدی؟ هم سر تورو میبرم هم اون مردک عوضی رو.
دست برد لباسامو دراورد و گفت ببینم تنت رو، نکنه باز کاری کردی. هزاربار نگفتم من که خونه ام باید لباس لختی تنت کنی.‌این اشغال چیه پوشیدی.
جیغ میزدم و گریه میکردم...

1403/08/22 22:20