از هیچکس جز خدا کاری بر نمیومد.شبها خواب میدیدم اعدامم میکردن.مسعود همه چی رو فهمیده بود و مادر و خواهراش توی دادگاه بهم میخندیدن.از خواب میپریدم خیس عرق بودم.مسعود هم انگار نه انگار که کنارم خوابیده بود.با گلدون روی میز هیچ فرقی نداشت.دوباره برگشته بود به اخلاق گند قبلیش.سردرد امونم رو بریده بود.
بیشتر روزها میرفتم امامزاده صالح و زاز زار گریه میکردم.از خدا میخواستم آبروم رو نریزه و دشمن شاد نشم.فکر پدر و مادرم بودم که بعد از مدتها برای نوه شون خوشحال بودن.از خدا خواستم آبروم رو بخره و منم از پرهام دست بکشم.گفتم دیگه غلط میکنم سمت عشق و عاشقی برم،فقط کاری نکن بدبخت تر از این بشم.
اونقدر گریه و زاری کردم و استرس کشیدم که ماه هفتم درد زایمانم گرفت و ماهان عزیزم بدنیا اومد.یه پسر کوچولوی قشنگ که به قدرت خدا با مسعود مو نمیزد و حتی خال روی پیشونیش رو به ارث برده بود.مادرشوهرم از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.بچه رو یکسره میبرد پایین و میگفت خودم کاراش رو میکنم.شیرم از همون اول نمیومد و بچم شیرخشکی شد.
یه روز برای پرهام نوشتم که بچم بدنیا اومد و باباش مسعود بود.ازت میخوام به زندگیت برسی...
1403/07/27 22:26