The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

از هیچکس جز خدا کاری بر نمیومد.شبها خواب میدیدم اعدامم میکردن.مسعود همه چی رو فهمیده بود و مادر و خواهراش توی دادگاه بهم میخندیدن.از خواب میپریدم خیس عرق بودم.مسعود هم انگار نه انگار که کنارم خوابیده بود.با گلدون روی میز هیچ فرقی نداشت.دوباره برگشته بود به اخلاق گند قبلیش.سردرد امونم رو بریده بود.
بیشتر روزها میرفتم امامزاده صالح و زاز زار گریه میکردم.از خدا میخواستم آبروم رو نریزه و دشمن شاد نشم.فکر پدر و مادرم بودم که بعد از مدتها برای نوه شون خوشحال بودن‌.از خدا خواستم آبروم رو بخره و منم از پرهام دست بکشم.گفتم دیگه غلط میکنم سمت عشق و عاشقی برم،فقط کاری نکن بدبخت تر از این بشم.
اونقدر گریه و زاری کردم و استرس کشیدم که ماه هفتم درد زایمانم گرفت و ماهان عزیزم بدنیا اومد.یه پسر کوچولوی قشنگ که به قدرت خدا با مسعود مو نمیزد و حتی خال روی پیشونیش رو به ارث برده بود.مادرشوهرم از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.بچه رو یکسره میبرد پایین و میگفت خودم کاراش رو میکنم.شیرم از همون اول نمیومد و بچم شیرخشکی شد.
یه روز برای پرهام نوشتم که بچم بدنیا اومد و باباش مسعود بود.ازت میخوام به زندگیت برسی...

1403/07/27 22:26

گفتم منو از فکرت بیرون کن و به دخترت برس.منم سرم رو با پسرم گرم میکنم.نزار بخاطر حسی که بهت دارم پا بزارم روی قولم با خدا.بزار زندگیم از اینی که هست بدتر نشه.
می نوشتم و گریه میکردم.
نوشتم شاید قسمت ما جدا بودنه.از اول نباید باهم آشنا میشدیم.از اولش مسیرمون جدا بود و اصرارمون بی فایده بود.توروخدا سمت من و زندگیم نیا،بزار فراموشت کنم.تورو برای همیشه به خدا میسپارم.دیدارمون به قیامت...
....
ماهان چهار سالش بود که متوجه شدم دوباره باردارم...این بار حاملگی بهتری داشتم و اعصابم ارومتر بود.هرچند که هنوزم گاهی خوابش رو میدیدم و توی حموم به یادش گریه میکردم...
گاهی وقتا که خیلی دلم براش تنگ میشد با پیج فیک از صفحه ش دیدن میکردم.عکس دلوین روز اول مدرسه.دلوین توی پارک، دلوین توی مطب دکتر قلب و...هیچ عکسی از خودش نمیذاشت.
از طریق صفحه ش تونستم پیج خواهرش رو هم پیدا کنم.دانشگاه میرفت و گاهی با دوستاش استوری فان میذاشت...
متین که بدنیا اومد، پدر و مادرم از شمال برای دیدنش اومدن.خونمون پر از مهمون بود و سرم حسابی شلوغ شده بود.زندگی روزهای خوشش رو بهم نشون داده بود و مسعود بیشتر از قبل هوام رو داشت.

1403/07/27 22:44

نزدیکای تولد یکسالگی متین بود و مادرم اینا خونمون بودن.سرم گرم کارای تولد بود و کمتر سرگوشی میرفتم.با مادرم الویه درست میکردیم برای مراسم فردا.کلی مهمون داشتم. دنبال یه عکس خوب برای تزیین الویه بودم که رفتم سراغ اینستا.یهو چشمم خورد به استوری خواهر پرهام.بازش که کردم قلبم ریخت.نوشته بود برای برادرم دعا کنید...پس زمینه ی استوریش یه مرد نحیف و لاغر روی تخت آی سیو خوابیده بود و کلی سیم و دم و دستگاه بهش وصل بود.
فشارم افتاد، قلبم درد گرفت.نفهمیدم چجوری آماده شدم و خودم رو رسوندم دم در.بچه ها رو سپردم به مامان و گفتم من زود میام.هرطور شده بود باید میدیدمش.ماشین رو از پارکینگ در میاوردم که یهو مسعود جلوم ظاهر شد.شیشه رو دادم پایین و پرسیدکجا میری.هول شدم و گفتم میرم سس بخرم، کم اومده.گفت با ماشین میری؟بقالی همینجاس.گفتم آخه بازم خرید دارم.گفت باشه پس باهم میریم.چندباری نزدیک بود تصادف کنم.فکر و ذکرم توی بیمارستان بود.دلم میخواست کنارش باشم،اگر طوریش میشد چی.
اونروز به هیچ ترفندی نشد پیشش برم.فردا صبح وقتی مسعود رفت شرکت و از خونه زدم بیرون.اونقدر با عجله میرفتم که نزدیک بود چندنفر رو زیرکنم

1403/07/27 23:02

ماشین رو توی حیاط بیمارستان قلب پارک کردم.همیشه برای چکاب اونجا می رفت.از پذیرش آدرس آی سیو رو گرفتم و توی راهروها میدویدم.عرق کرده بودم و سرم گیج میرفت.چشمم خورد به مادر و خواهر پرهام و دلوین.تا حالا فقط عکسشون رو دیده بودم.داشتم با پرستار کانجار میرفتم که اجازه بده خارج از وقت ملاقات برم داخل که یهو در باز شد و تختی که روش پارچه سفید کشیده بودن رو بیرون کردن.پرستار رو به مادر پرهام گفت تسلیت میگم.غم آخرتون باشه.مادر و خواهرش افتادن روی تخت و پارچه رو کنار زدن.خدای من اون پرهام بود که اونجا خوابیده بود.اون عشق اول و آخر من بود که میبردنش؟ پا به پای اونها گریه میکردم و ناله میزدم.پرستار سعی داشت کنارمون بزنه و راه رو باز کنه اما چطور میذاشتیم که بره.صداش میزدم عشقم پاشو،من اومدم.منم مریم.دیر اومدم اما اومدم. عشقم با من اینکار رو نکن.من غلط کردم گفتم دیدار به قیامت.توروخدا پاشو و بغلم کن...چشمهام جایی رو نمیدید و صورتم خیس اشک بود.تلاشهامون فایده نداشت و پرهام رو از بین دستهای ما نجات دادن.افتادم یه گوشه و به حال خودم و سرنوشت سیاهم گریه کردم.
چرا حق من از زندگی خوشحالی نبود...

1403/07/27 23:14

نفهمیدم چقدر توی اون حالت بودم که یهو گوشیم زنگ خورد.مادرم میگفت متین بیقراری میکنه کجایی.گفتم میام و قطع کردم.چطور میرفتم خونه و توی جشن پسرم شرکت میکردم.چطور بدون پرهام زندگی میکردم؟
به سختی بلند شدم و سمت حیاط میرفتم که یهو خواهرش صدام زد و گفت این نامه برای شماست.وقتی بستری شد با کمک من براتون این نامه رو نوشت و خواست اگر طوریش شد هرجور شده به دستت برسونم.برادرم خیلی منتظرت بود بهم میگفت هر روز استوری بزار شاید نگاه کنه.میدونست هرجوری که بشه دنبالش می کنی.چشمش به در بود تا بیای.میگفت اگر مریم بیاد حالم خوب میشه اما دیر اومدی...
نامه رو گرفتم در حالیکه نفسم در نمیومد.بهش گفتم میشه از مراسمش بهم اطلاع بدی و شماره م رو بهش دادم.
خودم رو بزور به خونه رسوندم.رفتم توی اتاق و نامه ش رو باز کردم و با هرجمله ش مردم.
نوشته بود:
بازگشتم به خاطراتمان
هیچ کجا تو نبودی
همه جا من بودم با عطرِ تنِ تو
تنها چیزی که برایم باقی گذاشتی...
مریم عزیزم همونطور که خواستی ازت دست کشیدم ودیدارمون تازه نشد.تورو میسپارم به خدایی که مهرت رو به دلم انداخت و آرزوی داشتنت رو به دلم گذاشت.من رو بخاطر تمام

1403/07/27 23:35

اشتباهاتم ببخش.من نباید دوباره ارامشت رو به هم میزدم.من نباید هواییت میکردم اما به همون خدایی که تنت رو سهم من نکرد قسم میخورم که آرزوی یک شب داشتنت به دلم مونده بود و الان که میدونم آخرین نفسهای زندگیمه، خوشحالم بخاطر اون شبی که تنت رو بغل گرفتم.حالا راحت و بدون هیچ آرزویی میتونم برم و سالها بخوابم، یه خواب عمیق بدون دلتنگی...
ازت میخوام هوای دخترم رو داشته باشی و کمک حال مادر پیرم باشی.آرزو داشتم دخترم مادری مثل تو داشت تا بدون هیچ نگرانی از این دنیا می رفتم.
بعد از من غصه نخور و به زندگیت برس انگار که از اول نبودم.‌توی این سالها که نبودی من به جای تو برای تمام خاطرات قشنگمون غصه خوردم و کارم به اینجا رسید. ولی تو قوی بمون و شاد زندگی کن و یادت نره که یکی هست که ماورای این جسم خاکی دوستت داره... می سپارمت به خدای عاشقا و ازت حلالیت میخوام...
تا ابد عاشقت، پرهام.

.....
پایان
مهر 1403
رویا

1403/07/27 23:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/07/30 21:51

رمانِ گلی..
از نه سالگی میشناختمش.هر وقت با مامانم میرفتیم سرِ شالی اون هم بود. کار میکرد تا خرج زندگی خودش و مادرش رو دربیاره. با اینکه سیزده سالش بود اما خیلی غیرت داشت و شاید بیشتر از هر چیز عاشق همین اخلاقش بودم. دولا میشدم و نشاها رو توی آب فرو میکردم اما چشمم بهش بود. اون اهل روستای کناری بود و روی زمین کوچیکی کار میکرد که از باباش به ارث رسیده بود و من و مادرم و چندتا زن و مرد دیگه روی زمین بزرگ و چندهکتاری عموم اینا کار میکردیم.
چهارده سالم بود و صبحها میرفتم به تنها مدرسه ی روستا که کلا سه کلاس بیشتر نداشت و زود میومدم خونه و ناهار میخوردم و با مادرم میرفتیم سرِ شالی.
موهای خرمایی و حالت دارش وقتی که باد میومد سرمیخورد و میریخت روی صورتش و چشمهای قهوه ای و خمارش رو می پوشوند. تازه ته ریش درآورده بود و بینی باریکش به اجزای صورتش میومد.
جلوتر رفتم و گفتم بگو، حرف دلت چیه.
گفت اینجوری که نمیشه، بیا اینجا. پشت سرش راه افتادم و از لای شاخ و برگهای سرسبز و پرپشت رد شدیم. وسطهای یه مزرعه ی بزرگ بودیم و تا چشم کار میکرد سبزه زار بود.
گفتم معلوم هست کجا میری... وایساد و گفت جایی که هیچکس نبینتمون. آخه میخوام یه چیز مهم بگم...
سرش رو آورد در گوشم و گفت من دوستت دارم گلی... یه بار دیگه با صدای بلندتر تکرار کرد و هی صداش بالاتر رفت. گفتم ساکت، معلوم هست چی میگی؟
اولا که اسم من گلی نیست و سوگل هستم، دوما که حالا که چی؟!
گفت توروخدا دوسال بخاطرم صبر کن تا هم کارای خدمتم رو کنم هم یه کم خودمو جمع و جور کنم تا بیام بگیرمت. من هرشب بهت فکر میکنم...

1403/07/30 21:51

یه روز دستامو گرفت و گفت بیا بریم یه جایی، اولین بار بود اون مسیر رو میرفتیم. وسطهای جنگل بالای یه درخت پیر یه کلبه ی درختی قشنگ بود. یه نردبون شکسته پایینش بود که با خزه ها پوشیده شده بود. خودش رفت بالا و دستم رو گرفت تا منم برم. یه فضای کوچیک و دنج که فقط صدای دارکوب و پرنده های جنگلی سکوتش رو می شکست.
منو کشوند سمت خودش و گفت یه خبر خوش دارم برات. توی باشگاه سوارکاری کار پیدا کردم. چون عاشق اسبهام و راحت میتونم ازشون سواری بگیرم منو استخدام کردن و درآمد خوبی داره. فقط یه کم راهش دوره که بعدا میتونم یه ماشین بخرم و برم و بیام. خوشحال شدم بخاطر شغل جدیدش و گفتن زمین پدریت چی؟ گفت حواسم به اون هم هست، کارگر میزارم بالاسرش و از دو جا پول درمیارم.
شیطنتش گل کرد و گفت آخه قراره چهارتا بچه رو نون بدم. لپام گل انداخت و سرمو انداختم پایین. تنش رو روی شاخ و برگ کف کلبه حرکت داد و بهم نزدیکتر شد. آروم لبهام رو میخورد که یهو سنگینی تنش رو روی تنم حس‌ کردم. هردومون گرم شده بودیم که دست برد دکمه ی پیرهنم رو باز کرد. دست کشید روی لبه ی سوتینم و آوردش پایین.نوک سینه م که پیدا شد، لبهاش رو آورد جلو و شروع به خوردن کرد. چشمام رو بستم و بی حال شدم و آه می کشیدم. دستش رو بالا آورد و سینه م رو کامل کشید بیرون و توی مشتش گرفت. آه بلندی کشیدم و همزمان حس کردم بین پاهام خیس شد.
گرمایی که از وسط پاهاش بلند میشد حتی از لای دامن چیندار من رد میشد و داغم میکرد. پایین تنه ش رو وسط پاهام فشار میداد و صورتش سرخ شده بود. زیر گوشم حرف میزد و میگفت نمیدونی چه نقشه هایی برای تن قشنگت دارم، یه جوری راضیت میکنم توی زندگی که هیچی کم نداشته باشی. هرشب باید برام لخت شی و دلبری کنی و آتیش منو بخوابونی. دستش رو کم کم میبرد لای دامنم که کنار زدمش.هرچند حس قشنگی بود که داشتم با شوهر آیندم تجربه میکردم. اما نباید میذاشتم ادامه بده چون کم کم از حال می رفتیم و اختیارمون از دست میرفت. گفتم بقیه ش رو بزاریم برای شب عروسی؟ گفت شب عروسی که چیزی ازت باقی نمیزارم.زدم زیر خنده و گفتم دیر شده باید بریم...

1403/07/30 22:08

دو هفته ای از ماجرا میگذشت وقرار بود همین پنجشنبه عقد کنیم. یه روز که رفته بودم طویله ی پشت خونه تا به گاومون سر بزنم، یه صدای پا شنیدم. اون اطراف کسی نبود و تا اومدم فرار کنم یهو یه نفر از پشت دهنم رو گرفت و برد پشت درختها.
مازیار بود که یه سلاح شکاری پشتش بسته بود. نگاهی بهم کرد و گفت به به چه خوشگلتر شدی. بهم گفته بودن دخترا وقتی بزرگتر میشن قشنگتر میشن، اما نه دیگه تا این حد.
قلبم تند تند میزد و خیره نگاهش میکردم.موهاش رو کوتاه کرده بود و تیپ شکار زده بود. گفت فکر کردی نمیدونم داری چه غلطایی میکنی؟ عقد میگیری بدون من؟ مگه تو نشون کرده ی من نبودی پس این انگشتر چیه تو دستت. هان؟
من و من میکردم و جوابی نداشتم. گفت لابد میخوای بگی پسر خوبیه و عاشقش شدم نه؟
آخه بدبخت لاقل یکی رو میذاشتی جای من که دلم نسوزه. اون پاپتی چی داره که دلت رو برده.
ببینم، نکنه غلطای اضافی هم کردی باهاش؟ راستش رو بگو.
با ترس و لرز گفتم نه، چه کاری کنم.
تفنگ شکاریش رو از پشت سرش آورد جلو و گرفت سمتم و گفت به خدا قسم اگر بفهمم گوه زیادی خوردی همینجا چالت میکنم. تاحالا هم فکر نکن نمیدونستم، فقط مرخصی نمیدادن که بیام جنازه ت رو بندازم.
همین فردا میری و بهش میگی تموم کنه این بازی رو.
ترس رو کنار گذاشتم و گفتم ولی من دوستش دارم، نمیتونم.
گفت چی؟ دوستش داری؟ اون مردک چلاق رو؟ گفتم آره.
گفت این دفعه گفتم اسبش رو دارو بدن تا بندازش زمین. دفعه ی بعد... هوووم... لوله ی تفنگش رو گذاشت روی قلبم که داشت از جا کنده میشد.
گفت این دفعه... میدونی که من تیرم خطا نمیره... از بچگی شکار کردم و هیچی جز ذجر کشیدن و مردن حیوونا بهم لذت نمیده.
همین فردا به اون حیوون میگی پاش رو از زندگیم بکشه بیرون.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
گفت آفرین سوگل خانوم. من نمیزارم بیفتی زیر دست اون نامرد که حتی حقیقت رو بهت نمیگه، من دوستت دارم احمق...
تا تفنگش رو پایین آورد زدم زیر و گریه و خودمو رسوندم به خونه و رفتم توی اتاقم و زار زار گریه کردم.

1403/08/01 15:05

پنهانکاری میکنی. زندگی که با بی اعتمادی شروع بشه،آخرش معلومه... من نمیتونم...
گفت یعنی چی، گفتم همین که میشنوی. من نمیتونم باهات باشم.
گفت یعنی بچه آنقدر برات مهمه؟ بخاطرش پا میزاری رو عشقمون؟ نمیبینی برات میمیرم؟
گفتم ولی حقیقت رو نگفتی...
توی سرم هزارتا فکر بود، فکر بچه ، خنده های مردم و از همه بدتر حرفهای مازیار...
یهو از لای درختهای اون پشت صدای چندتا تیرهوایی اومد و برفین از ترس شیهه کشید.
گفتم من میرم... همه چی بینمون تموم شد.
دستمو کشید و با گریه گفت کجا، من که نمیزارم بری... چطور میتونستم یه عمر تو حسرت بچه بمونم...
برای آخرین بار صورت خیس اشکش رو نگاه کردم و انگشترش رو درآوردم و گذاشتم توی دستش.
گفت اشکهامو نمیبینی؟ دل من رو میشکنی؟بخدا بچه اونقدرا هم مهم نیست. عشقه که مهمه...

1403/08/01 19:58

هرکاری کردم نتونستم به بقیه بگم دردم چیه و همه چی رو‌سپردم به خدا. چطور میتونستم از فراز دست بکشم.
صبح پنجشنبه مادر و خواهر فراز و چندتا از زنهای فامیل اومدن دنبالم و منو سپردن به زهره خانوم که آرایشگر روستا بود.
صدای تنبک و نی بلند بود و بچه ها جلوی در میرقصیدن.
جلوی آیینه نشسته بودم و صورتم رو بند می انداختن. هربار نگاهم میفتاد به آیینه میدیدم که خانومها با هم پچ پچ میکنن.
کار زهره خانوم که تموم شد، مادر فراز بلند شد و روسری سفید رو انداخت روی سرم. صدای کل کشیدن زنها بلند شد.
منتظر اومدن فراز نشسته بودیم که دیدم پچ پچ ها زیاد شده و حتی شنیدم که شاگرد زهره خانوم می گفت حیف از این همه خوشگلی.
طاقت نیاوردم و گفتم چطور مگه، صداش در نمیومد. این بار رفتم جلوتر و گفتم چرا گفتی حیف؟
گفت آخه خانوم، حیف شدی دیگه.یعنی تو دلت بچه نمیخواد؟ گفتم یعنی چی؟ گفت والا چی بگم خانوم. زهره خانوم دستش رو کشید و از اتاق بیرون کشیدش.
یه نگاهی به مادر و خواهر فراز کردم و گفتم این چی میگه؟ مادرش زد زیر گریه و خواهرش گفت بخدا ما میخواستیم بهت بگیم... داداشم گفت حرفی نزنید.
گفتم چی رو نباید بگید؟ گفت از داداشم بپرس من میترسم بهت بگم.
از میون زنهایی که به این صحنه میخندیدن رد شدم و دامن بلندم رو گرفتم توی دستم و دوییدم بیرون. از دور دیدم که فراز با برفین داره میاد به سمتم. با گریه رفتم سمت پرچین قشنگی که اون اطراف بود. گریه امونم رو نمیداد،یعنی چی بود که بهم نگفته بود.
کمی بعد لنگ لنگون نزدیکم رسید. از دیدن اون همه هیبت و قشنگی زبونم بند اومد. یه لباس سفید با جلیقه و شلوار مشکی تنش بود و قدبلندش و سینه ی پهنش دل آدم رو میلرزوند.
موهاش رو که یه طرفی ریخته بود روی پیشونیش با دست داد عقب و گفت گلی جون، گلی چی شده؟
گفتم من باید بگم یا تو؟ تو‌چی رو از من پنهون‌ کردی که مادرت اینجوری گریه میکنه؟
سرش رو پایین انداخت. رفتم جلو و لبه ی جلیقه ش رو گرفتم و تکونش دادم گفتم خب بگو چی شده؟
قطره اشکی از چشمهای قشنگش سر خورد و افتاد روی دستم.
گفت یادته میگفتی عاشق بچه ای؟ یادته قرار بود کلی بچه بیاری برام... ممکنه با من نتونی...
گفتم یعنی؟ سر تکون داد و گفت آره، اونروز که افتادم... مشتی زد به گردن برفین و گفت لعنت بهت، لعنت...
یاد حرفهای مازیار افتادم که گفت پول داده تا به برفین دارو بدن... گفتم حیوون رو چیکار داری، تو‌چرا از من پنهون میکردی؟ میخواستی کی بگی؟ بعد از عقد؟
سرش پایین بود و بغض کرده بود. گفت اگر میگفتم باز هم قبولم میکردی؟
گفتم شاید اما حالا که از در و همسایه شنیدم یعنی که تو هرجا به نغعت باشه

1403/08/01 19:58

گفت یعنی چی، گفتم همین که میشنوی. من نمیتونم باهات باشم.
گفت یعنی بچه آنقدر برات مهمه؟ بخاطرش پا میزاری رو عشقمون؟ نمیبینی برات میمیرم؟
گفتم ولی حقیقت رو نگفتی...
توی سرم هزارتا فکر بود، فکر بچه ، خنده های مردم و از همه بدتر حرفهای مازیار...
یهو از لای درختهای اون پشت صدای چندتا تیرهوایی اومد و برفین از ترس شیهه کشید.
گفتم من میرم... همه چی بینمون تموم شد.
دستمو کشید و با گریه گفت کجا، من که نمیزارم بری... چطور میتونستم یه عمر تو حسرت بچه بمونم...
برای آخرین بار صورت خیس اشکش رو نگاه کردم و انگشترش رو درآوردم و گذاشتم توی دستش.
گفت اشکهامو نمیبینی؟ دل من رو میشکنی؟بخدا بچه اونقدرا هم مهم نیست. عشقه که مهمه...
خندیدم و گفتم چقدرهم عاشق بودی!
گفت توروخدا قلبم رو نشکن، منو جلوی مهمونا تحقیر نکن.من که بهت بدی نکردم. گفتم هنوز که چیزی نشده،یه کم خرت و پرت خریدیم که پس میدم بهت، عقدهم که نکردیم.خوب شد زود فهمیدم.
اشکهاش از زیر مژه های بلندش سر میخورد و عین پسربچه ها گریه میکرد. برفین سرش مالید به موهای فراز و صدای گریه ی فراز بلند شد...
از اون روز باعث خنده و حرف تمام مردم روستا شدیم...

1403/08/01 19:59

اون مدت کارم شده بود گریه و مادرم تنها میرفت سر شالیزار‌ تا اینکه کمی بعد سروکله ی مازیار و پدرمادرش پیدا شد.اصرار میکردن که زودتر مراسم رو بگیرن.مادرش میگفت ما خیلی به مازیار گفتیم این دختر تا پای عقد رفته و به درد تو نمیخوره اما خب از بچگی هرچی خواسته ما براش جور کردیم. الانم سوگل رو میخواد.
بابای مازیار لابلای صحبتهاش یه جوری فهموند که اگر موافقت نکنید، دیگه نمیزارم روی زمینهام کار کنید.مازیار هم که با چشمهاش منو میخورد،زیر لب پوزخند میزد.
بابام گفت من از دار دنیا چهارتا دختر داشتم که سه تاشون بعد از ازدواج رفتن شهر،اگر سوگل هم بره ما تنها میشیم.مازیار جان قول میدی از اینجا نبریش؟گفت آره خیالتون راحت. مادرش پرید و گفت اتفاقا بقیه عروسهای منم همه شهری هستن و میخواستم مازیار هم دختر شهری که کسی روش دست نذاشته بگیره،اما به قول خودش عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن.بعد ازدواج هم پیش خودم میمونن تا هواشونو داشته باشیم و هرهر خندید.
زنعموی بدجنسم با هر حرفش موضوع عقد من رو پیش میکشید انگار داشت یه جنس بنجل میخرید.
وقتی رفتن من گفتم مگه زوره چرا باید قبول کنم، چرا اسمشو روی من گذاشتید؟

1403/08/01 20:15

بابام میگفت روستامون کوچیکه و ماجرای تو تو دهن مردمه، دیگه هیچکسی نمیاد خواستگاریت. اون مرتیکه فراز هم که دوزاری از آب دراومد و مارو سیاه کرد.الان که داداشم زمینهاش رو از ما بگیره چجوری نون دربیاریم.خرجمونو کی بده.
با وجود همه ی مخالفتهام قرار مدار عقد رو گذاشتن.یه روز که قرار بود توی اتاق بریم و با مازیار حرفامونو بزنیم بهم گفت ببین سوگل، اگر بعد از عروسی بخوای ذره ای به اون مردک فکر کنی زنده ت نمیزارم. از روز اول نشون کرده ی من بودی الانم فکرتو ازش پاک میکنی. بغضم رو که دید گفت میخوای تا ابد حسرت بچه دار شدن به دلت بمونه؟ صدای گریه بچه ت رو نشنوی؟ میخوای یه عمر تو‌ حسرت بغل گرفتن و بو کردن بچه ت بمونی؟
آخه دختره ی خنگ اون اگر دوستت داشت که با چهارتا اخم و تخم تو بارو بندیلش رو جمع نمیکرد و از روستاشون بره.
عاقل باش و نزار یه خونی این وسط راه بیفته،میدونی که من اعصاب درستی ندارم.
سرم پایین بود که یهو چونه م رو بادستش گرفت و سرمو آورد بالا. پیشمونیم رو بوسید و گفت عروس خونه م شو برات همه کار میکنم...
اشکهامو با دستش پاک کرد و لبهاش رو گذاشت روی لبهام و گفت بزار مال من شه این بدن...

1403/08/01 20:34

یه بار دیگه برای خرید عقد میرفتیم شهر و این بار نگرانی بابت هزینه ها نداشتیم. همه چی برام خریدند و با وجود مخالتهای زنعمو که مازیار ولخرجی نکنه، اما چیزهای قشنگی خریدیم.
غروب یکی از روزهای پاییز بود که خیلی دلم گرفت، چون قرار بود به زودی از خونه ی پدریم برم.یه جشن مفصل میگرفتن و توی طبقه بالای عموم اینا زندگیمون شروع میشد.بابام پولی نداشت تا جهیزیه حسابی بده و عموم همه ی وسایلم رو خرید.
راه افتادم سمت رودخونه ای که اطراف خونه بود. شال سبزی که فراز برام گرفته بود روی سرم بود. روی پل کوچیکی که از وسط رودخونه رد میشد وایستادم و به جریان آب نگاه میکردم.یاد روزهای قشنگی که گذشت، روی همین پل بود که دستم رو گرفت و گفت عاشقتم و هم رو بوسیدیم. کنار همین رودخونه کلی خاطره داشتیم.اشکهام روی صورتم میریخت که به متوجه سایه ای شدم.باورم نمیشد که اون هم اونجا باشه. گفت چه عجب یاد من افتادی... گفت گلی بخدا هنوزم میشه برگردی، من زمین پدریم رو فروختم،خونه مون رو هم بردم روستای دیگه.کسی اونجا دستش بهمون نمیرسه حتی اون مازیار عوضی.تو دلت با منه، تنهام نزار.خدارو چه دیدی شاید بچه دار هم شدیم...

1403/08/01 20:44

گفتم پات خوب شد؟ گفت آره گچش رو باز کردم، همونی که روش برام قلب کشیده بودی. یادگاری نگهش داشتم.خندیدم و گفتم هنوزم دیوونه ای.
گفت بخدا دیوونتم، این رو همه ی مردم روستا میدونن.چرا اینجوری میکنی. نکنه دلت پیش پسرعموته؟
یاد تهدیدای مازیار افتادم، یا خرجی پدرمادرم که از زمینهای عمو در میومد.یاد اینکه تا آخر عمر باید حسرت بچه به دلم میموند..
گفتم اوایل دوستش نداشتم، اما الان...
گفت الان دوستش داری؟گفتم آره، پسر خوبیه.
توام فکر منو از سرت بیرون کن، این همه دختر.ازدواج کن و من رو فراموش کن.
با بغض گفت باشه گلی جون.اگر دوستش داری حرفی ندارم. اگر دلت پیشش گیر کرده منم ساکت میشم. عشق اونه که بزاری معشوقت خوشحال باشه.اگر توی بغل اون آرومی...
بغض هردومون شکست.از جیبش یه دستبند منجوق دوزی شده درآورد و گفت اگر دوست داشتی دستت کن.این آخرین یادگاری منه.کاش این رو هم مثل روسری که برات گرفتم دوست داشته باشی.مچ دستم رو گرفت و بندش رو بست و آروم روی دستم رو بوسید.
نفسش از گریه بالا نمیومد.گفت به همین غروب قسم که دوستت داشتم، برو دنبال زندگیت.الهی خوشبخت بشی.
و لای درختهای جنگل گم شد.
صدای گریه ام بلند شد.

1403/08/01 20:59

همه جا تاریک بود و جز نور چندتا لامپ فانوسی که به دیوارها آویزون بود نوری نبود. صدای مازیار میومد که میگفت آرومتر بخند الان میفهمه.دختره با لوندی گفت خب بفهمه چی میشه منم بگیری.
از لای پرده پنجره میشد یه چیزایی دید، اما نمیخواستم باور کنم و آومدم که برگردم به اتاقم یهو جمیله رو دیدم که از آشپزخونه بیرون اومد و یه سینی پر از خوراکی دستش بود. نزدیک اتاق شد و من با اون شکم بزرگم راهی برای فرار نداشتم.
از ترس یه جیغ کشید و مازیار با لباس زیر پرید بیرون.‌‌ اون هم وقتی منو دید هول شد و گفت اینجا چیکار میکنی مگه خواب نداری.
گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ این دختره اینجا چیکار میکنه.با قیافه حق به جانب گفت به تو چه.گورت رو گم کن تا حالیت نکردم.
رفتم بالا و انقدر گریه کردم که از حال رفتم. فردا صبح از درد شدید از خواب پریدم. داد زدم و همه جمع شدند.فرصت نشد تا بیمارستان برم و قابله رو خبر کردن.بعد از کلی زور زدن و درد کشیدن، پسرم مانی به دنیا اومد.
دلم نمیخواست تو چشمهای مازیار و مادرش نگاه کنم.تا چندماه رفتارشون خوب شده بود و بخاطر مانی هممون خوشحال بودیم. تا اینکه یه روز حس کردم پاهای پسرم رو به بیرونه. وقتی که شیش ماهش شد درست نمیتونست وایسه.‌نگران شدیم و بردیمش دکتر.بعد از یه سری آزمایش فهمیدیم ضایعه نخاعی داره و بخاطر ازدواج فامیلی این مشکل پیش اومده و با چندتا عمل در آینده خوب میشه.

1403/08/02 18:56


برعکس مازیار که عین خیالش نبود، من ته دلم کلی غصه میخوردم.پسرم نمیتونست بدو بدو کنه و راه بره و با کمک عصا راه میبردمش.اولین عملش رو توی سه سالگیش انجام دادیم.توی این مدت رفتارهای مازیار برام عادی شده بود.‌شبها دیر میومد یا نمیومد و روزها هم سری میزد بهمون و اکثرا یا میرفت شکار یا خواب بود.خیلی واضح بود که با زنهای دیگه ارتباط داره وگرنه چطور میشد ماهها سمتم نیاد و اذیت نشه.
توی خودم میریختم و بخاطر مانی تحمل میکردم.جمیله میگفت دلم چندتا نوه میخواست ولی اگر همشون اینجوری عیب دار بشن چی.یه جوری حرف میزد که دلم بیشتر بسوزه.
بیشتر وقتا با مانی میرفتم خونه بابام.اونها مانی رو دوست داشتن و من میتونستم همراه مادرم که دیگه کمرش خم شده بود برم سر شالیزار.دستمزدم رو میدادم به مادرم تا زندگیشون بچرخه.
وقتی مانی 7 سالش شد اسمشو مدرسه نوشتم و قرار شد بیشتر روزها توی خونه بهش درس بدیم و هفته ای 2بار ببرمش سرکلاس.‌

1403/08/02 20:03

اکثرا معلمش میومد توی خونه درس میداد و پدرشوهرم با دادن چندتا گونی برنج ازش تشکر میکرد.
روزهایی که دست مانی رو میگرفتم و مدرسه میبردم از همون مسیری رد میشدم که سالها قبل خودم رد میشدم. همون چمنزاری که فراز دستمو گرفت و برد وسطش و گفت دوستت دارم. همون جنگلهایی که توش عاشقی کردیم...
یه روز که مانی رو گذاشته بودم سرکلاس و برمیگشتم.رفتم توی همون جنگلی که کلبه درختی داشت. رعد و برق زد و بارون گرفت. مجبور شدم توی کلبه بمونم تا بارون کم بشه.
یاد خاطراتمون افتادم، همونجایی که برای اولین بار لمسم کرد. انگار کسی اونجا رو تعمیر کرده بود و چند تیکه لباس و لیوان و خورده های نون و غذا کف کلبه ریخته بود.
چندسال گذشت،،،
تا قبل از فوت پدرشوهرم همه چیز نظم داشت ولی از وقتی همه چیز افتاد زیر دست مازیار، اوضاعمون بد شد.دیگه از کسی حرف شنوی نداشت. مدیریتی روی زمینها نمی کرد و از بس قمار میکرد خیلی از املاک پدرش رو که بهش ارث رسیده بود، از دست داد. تازگی یه سری از اهالی متوجه شکارهای غیرقانونی مازیار شده بودند. حیوونهای زبون بسته و کمیاب رو شکار میکرد و می فروخت.

1403/08/02 20:05

چندبار دیگه هم دست و بدنش زخمی و خونی شده بود، مثل زخمی که روی پاش بود.با دوستاش میرفت و گونه های کمیاب مثل ببر و پلنگ رو اسیر میکرد یا می کشت و از این راه پول درمی آورد.
جمیله هم آرتروز شدید گرفته بود و دیگه از تک و تا افتاده بود و بعد از شوهرش هیچ پناهی نداشت. هیچکدوم از عروسها ازش نگهداری نمیکردن و من هم از اون و هم از پسرم پرستاری میکردم.
با اینکه میتونستم تلافی تمام اذیتهاش رو سرش دربیارم ، تلافی روزهایی که کمک میکرد تا پسرش زن ها و دخترهای غریبه رو خونه بیاره. اما من مواظبش بودم و تا روزهای آخری که میخواست از دنیا بره، تنهاش نذاشتم.
یکبار دیگه توی ده سالگی پسرم رو عمل کرده بودیم ولی دکترا گفتن نیاز به تکرار عمل توی بیست سالگیش هست.
غروب یک روز پاییز سال هشتاد و پنج بود که توی ایوون طبقه ی بالا نشسته بودم و مانی توی اتاقش بود. صدای همهمه از دور بلند شد. صدای جمعیتی که داد میکشیدن و شعار میدادن.
نزدیک ورودی حیاط شده بودن و با لگد به در می کوبیدن.‌ترس برم داشت و پریدم پایین و به مازیار که مست کرده و یه گوشه ولو شده بود خبر دادم.
بلند شد و از پنجره جمعیت رو دید.

1403/08/02 20:09

یه گروه از طرفداران حیوانات، شکارهای بی رویه مازیار رو به سازمان محیط زیست خبر داده بودن و علیه ش تجمع کرده بودند.
بعد از اینکه در حیاط رو شکستند، ریختند توی حیاط و همه چیز رو خراب کردن، گلهای توی باغچه و حوض و در دیوار از دستشون در امان نبود. کم کم جمعیت روستا که سالها بود از عموم و پسرش آزار دیده بودن بهشون اضافه شدند و تلافی تمامی سالهایی که روی شالیزار ها کار کرده بودن و حق و حقوقشون خورده شده بود رو، گرفتن. داد میزدن و شعار میدادن که یهو یکیشون گفت بیایید همینجا آتیشش بزنیم.
اطراف ساختمون رو نفت می ریختند که دوییدم و وسایلم رو جمع کردم. بقچه ی لباسهام و وسایل مانی رو برداشتم و دستش رو گرفتم و از پله ها پایین اومدیم.
از درب پشتی ساختمون فرار کردیم و مازیار که عقل و هوش درستی نداشت لنگ لنگون پشت سرمون میومد.
یهو سرش گیج رفت و افتاد. تمام فکر و ذکرم نجات دادن مانی بود. نمیتونستم پسرم رو ول کنم چون بدون کمک من زمین میخورد. از راه جنگل پشت خونه رفتیم. توی تاریکی راه رو گم کرده بودم و سنگینی بقچه ها اذیتم میکرد.
یه گوشه ای پناه گرفته بودیم که یهو یاد کلبه ی جنگلی افتادم.‌..

1403/08/02 20:12

راهمون رو به اون سمت کج کرده بودیم که صدای جمعیت رو شنیدم،میگفتند اینجاست،گرفتیمش.
کمک مانی کردم و سریعتر حرکت کردیم. از دور شعله های آتیش دیده میشد و بوی دود به هوا بلند شد.نزدیکهای کلبه بودیم که یه سایه از پشت درختها رد شد.‌به مانی کمک کردم تا از پله ها بالا بره.
صدای خش خش برگها از بیرون کلبه میومد و جرات نگاه کردن به بیرون رو نداشتم.مانی گوشه ی اتاق کز کرده بودو خوابش برد.
آروم سرم رو بیرون بردم و از دیدن مردی که پایین درخت نشسته بود تعجب کردم.خواستم برگردم داخل که یهو چشم تو چشم شدیم.موهای درهم و برهمی داشت و لباسهاش نامرتب بود. نگاهش برام آشنا بود انگار قبلا دیده بودمش. گفت برو داخل و از چیزی نترس من اینجا مواظبم.حتی لحن صداش هم آشنا بود.
آروم پایین رفتم و گفتم شما کی هستید، مارو میشناسید؟ همونطور که سرش پایین بود و دستپاچه شده بود گفت نه، فقط دلم سوخت براتون.گفتم این وقت شب اینجا چیکار میکنید.گفت سالهاست که اینجا خونمه. از وقتی که هرچیز قشنگی که توی دنیا داشتم رو از دست دادم به جنگل پناه آوردم.
گفتم چی رو از دست دادید.‌‌گفت هر چیزی که میتونه یه مرد رو سرپا نگه داره. عشقم، مادرم.

1403/08/02 20:16

با بغض گفت اون بیرون چیزی برای دوست داشتن ندارم.‌‌
گفتم شبیه شاعرا حرف میزنید، انگار خیلی سختی کشیدید. گفت چه سختی بزرگتر از رفتن عشقت و تصور اینکه هر شب تو بغل یه مرد دیگه می خوابه. این کمر هر مردی رو خم میکنه گُلی...
حرفش رو ناتموم گذاشت. تنها کسی که منو گلی صدا میکرد فراز بود. دست بردم موهاش رو عقب کشیدم و صورتش رو سمت نور مهتاب که لای شاخه ها میتابید گرفتم. چشمهای خسته و موهای خرماییش و چهره ش شبیه فراز بود.‌
گفتم تو فراز منی؟ بهم گفتن که تو... از جا بلند شد و گفت نه، اشتباه میکنی. خواست که عقب عقب بره، یکی از پاهاش کمی لنگید. دیگه نمیتونست کتمان کنه گفتم فراز تو اینهمه سال زنده بودی؟ مردم روستا گفتن که غرق شدی.
آروم جلو اومد و گفت نه نمردم منم عاشق قدیمیت که دستاشو ول کردی...هر دومون گریه کردیم.
بعد از سالها دیده بودمش، توی اون شرایط سخت.‌ تا خود صبح باهم حرف زدیم، از روزگاری گفت که بی من سر کرده بود. فردای عروسیم پول زمین پدریش رو به مادرش میده و به قصد خودکشی خودش رو توی آب میندازه اما یه پیرمرد پیداش میکنه و ازش مراقبت میکنه، تا مدتی حافظه ش رو از دست داده بود...

1403/08/02 20:19

توی اون مدت با پیرمرد جنگلی زندگی میکردن. بعد از دو سال که کم کم حافظه ش برمیگرده میره سراغ مادرش که از غم تنها پسرش داغون شده بود. خواهرش با یکی از پسرهای روستا ازدواج میکنه و خودش وقتی میاد و من رو پیدا میکنه که یه بچه داشتم. چون دیده خوشبختم کاری بهم نداشته و از بی کسی پناه برده بود به جنگل. چندباری هم مازیار رو موقع شکار دیده بود.
پرسید تو که بچه دوست داشتی و بخاطرش منو ول کردی چرا فقط یه بچه آوردی. اونجا بود که براش از تهدیدهای مازیار گفتم و از اینکه چرا بچه رو بهونه کردم...
فردا صبح با مانی رفتیم به خونه ی پدریم...
تمام اون مدتی که به شهر میرفتم تا کارای درمان مانی رو انجام بدم، فراز پا به پای من اومد و توی سختیها کنارم بود. پشت در اتاق عمل و روزهای سختی که پدر و مادرم رو از دست دادم مراقب من و مانی بود. حتی وقتی برای آزادی مازیار تلاش میکردم کمک کرد تا وکیل بگیرم و حکمش رو از بیست سال به پونزده سال رسوند و بعدها کمکم کرد تا طلاقم رو بگیرم.
بعد از آخرین عمل، پسرم بدون عصا راه میرفت و وقتی که عاقد خطبه ی عقدمون رو خوند سمتم اومد و بهم تبریک گفت.

1403/08/02 20:22