The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

9
دستش رو گذاشت روی گلوم و گفت اگر بفهمم کاری کردی زنده ت نمیزارم.نزدیک بود خفه م کنه که یهو صدای در اومد.
پرید سمت در و از لای پرده دیدم که با داداشش جر و بحث میکنه و هولش میده. لباسامو تنم کردم و رفتم توی اتاق نشستم.
بعد از یه ربع یهو اومد گفت داداشم داره میاد ناهار بخوره. خفه خون میگیری تا بره. انگار برادرش براش گفته بود که شربت دادم بهش و حرف برادرش رو بیشتر از من قبول داشت.
نیم ساعتی گذشت و باهم حرف میزدن و میخندیدن.
یهو صدام کرد که بیا چای بیار. چادرم رو سر کردم و بدون اینکه سلام کنم رفتم توی آشپزخونه.چایی ریختم و گذاشتم توی سینی.
اومدم که برم سمت اتاق یهو چادرم لیز خورد و افتاد. دولا شدم برداشتمش و پریدم توی اتاق.
بعد از دو سه ساعت که حامد رفت، حمید اومد توی اتاق و گفت خوب عشوه اومدی برای داداشم، دلبری میکنی برای نامحرم؟ فکر کردی نفهمیدم چادرتو از قصد انداختی رو شونه هات.
هولم داد روی تخت و لباسام رو درآورد و گفت تورو اگر خوب تامین نکنم ول میشی توی خیابون...
توی تمام لحظاتی که بی گناه عذابم می داد از ته دل میخواستم خدا یه جوری کمکم کنه و صدام رو بشنوه ، یعنی هیچ فریادرسی نبود؟

1403/08/22 22:26

10
چند وقت بعد یه روز که با نجمه رفته بودیم بازار یه پسر فروشنده که انگار از شهر اومده بود، کلی گیره و برس و خورده ریز آورده بود برای فروش.
من که عاشق این جور چیزام کلی ازش خرید کردم و حتی برای نجمه و خواهراش هم تل و دستبند خریدم، تنها مونسم بود و همیشه هواش رو داشتم.گاهی بهش پول میدادم و هربار بازار میرفتیم براش لباس و خورده ریز میخریدم.
موقعی که خواستم حساب کنم یهو حس کردم پسره یه کاغذ گذاشت توی دستم.
خجالت کشیدم و گفتم این چیه، گفت توروخدا بهم زنگ بزن.
انقدر استرس گرفته بودم که کاغذ رو انداختم دور و زود برگشتیم خونه و با نجمه دربارش حرف زدیم.به نجمه گفتم توروخدا بین خودمون بمونه ها.‌گفت مگه‌ تاحالا دهن لقی کردم؟
فردای اون روز حمید اومد خونه و عین یه سگ هار شده بود. میگفت کارِت به جایی رسیده که از پسرا شماره میگیری؟ وقتهایی که نیستم تنت میخاره و میخوای بدی؟
برات کم گذاشتم؟ کمربندش رو درآورد و افتاد به جونم. اونروز کتک بدی خوردم و همه جام زخم شد.
منو انداخت توی اتاق و در رو بست.گفت از این به بعد حتی حق نداری از در اتاق بیرون بری و با کسی حرف بزنی.

1403/08/22 22:55

11
تازه فهمیدم که تمام این مدت نجمه براش خبر میبرده، یا روزی افتادم که ماجرای برادرشوهرم رو برای نجمه تعریف کردم، یاد جزییاتی که حمید حتی وقتایی که نبود ازشون خبر داشت.
توی این مدت دشمنم رو توی خونه نگه میداشتم و از این بابت دلم بیشتر سوخت و گریه م گرفت.
همونطور که از گوشه ی لبم خون میچکید دست بردم تا از کنار آیینه دستمال بردارم. چشمم خورد به قران سرعقدم که روی میز بود. یاد آقاجونم افتادم که میگفت هروقت دلت گرفت قرآن بخون. تا کلاس سوم بیشتر سواد نداشتم اما قرآن خوندن رو از آقام یادگرفته بودم و بدون هیچ ایرادی میخوندم.
با دستهایی که پوستش کبود شده بود قران رو برداشتم و خوندم.یک صفحه، دو صفحه...
چشم که باز کردم غروب شده بود و قران به دست خوابم برده بود.
توی اون یک هفته ای که توی اتاق زندانیم کرده بود فقط قرآن میخوندم و از خدا میخواستم به حق همین قران یه راه نجاتی بهم نشون بده و خودش زندگیم رو درست کنه.
کل اون هفته رو‌ خونه موند و مثل زندانیها باهام رفتار کرد.یه روز اومد گفت من میرم و سه روز بعد میام،تمام درها رو قفل میکنم تا دست از پا خطا نکنی. حواست باشه کمترین هرزگیات به گوشم میرسه.

1403/08/22 23:00

12
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و از اتاق بیرون زدم.یه دوش گرم گرفتم تا خونهای زخمهام بریزه.
همینطور که زیر دوش بودم تمام آیه هایی که خونده بودم توی ذهنم میومد و این برام عجیب بود. اونشب تا نزدیک صبح قران خوندم و کمی که دقت کردم فهمیدم خیلی زود آیه ها توی ذهنم ثبت میشن.کافی بود هر آیه رو سه یا چهاربار بخونم تا حفظ بشم.‌
از اونروز به بعد تنها رفیقم قران بود.دیگه حتی خونه ی مادرم هم منو نمیبرد.
هر وقت نبود می نشستم پای قران و توی یکماه تونستم جز سی رو حفظ کنم.
وقتی قرآن میخوندم حس خیلی خوبی داشتم و فکر میکردم یه نفر مواظبمه.
روزها میگذشت و نزدیکهای بیست و دو سالگیم بود.حدود بیست جز از قرآن رو حفظ بودم. با کمک شبکه قرآن تجوید و صوت رو‌هم یادگرفته بودم.
توی این مدت نجمه ازدواج کرده بود و چندبار دیگه کتکهای بدی از حمید خوردم.با اینکه هیچ راه ارتباطی به بیرون نداشتم و حتی برای مراسم فوت آقا و مامان جونم همراه خودش رفتم ولی باز بهم شک داشت. من هم تاحدودی عاقل شده بودم و کاری نمیکردم که شک کنه،روبروز خوشگلتر میشدم و حمید هر روز پیرتر و شکسته تر میشد.

1403/08/22 23:04

13
توی این سالها کم کم تونستم سر از کارهای حمید دربیارم و حالا میدونستم که قاچاق آدم میکنه. اتباع غیرمجاز رو باماشین از لب مرز به ایران میاورد و اون سه روزی که نبود، سرگرم این کار بود.‌اما چیزی که تازه فهمیده بودم این بود که این اواخر دست زده بود به قاچاق مواد. یه روز که تلفنی با کسی حرف میزد میگفت مواد، سودش بیشتر از آدم بردنه.کلی هم خاطرخواه داره تو ایران.
انگار خودش هم گاهی مصرف میکرد چون گاهی چرت میزد و بدنش لاغرتر و ضعیفتر شده بود.
تازگیها بیشتر از قبل توهم میزد و سرهرچیزی منو‌ کتک میزد.‌میگفت تو داری روزبروز خوشگلتر میشی و‌من پیر میشم. دیر یا زود یکی تورو از من میگیره.
سینه هام رو توی دستش میگرفت و میگه من بدون اینا میمیرم، از بچگیت زیر دست خودم بودی و تا بمیری باید زیر خودم بخوابی.
میگفت فکر کردی من میزارم بری با یه پسر جوون بخوابی، من حتی وقتی مردم هم حق نداری شوهر کنی. اصلا همه ی قشنگیاتو ازت میگیرم تا کسی نگات نکنه. یه روز به زور موهامو کوتاه کرد، انگار از ذجر کشیدنم لذت میبرد و من هیچ راهی جز تحمل نداشتم. تنها چیزی که بهم قوت قلب میداد نیرویی بود که از قرآن میگرفتم.

1403/08/22 23:08

@doostaneh

1403/08/26 19:39

دوستای خوبم گروه ساختم. مخصوص دوستای خودم. اگر خواستید بیایید اونجا هم حرف بزنیم😍🤗

1403/08/26 19:40

روزها گذشت و داروهام تموم شد. دیگه مثل اوایل ذوق نداشتیم برای اقدام، اما خوب رابطه معمول رو داشتیم.
هرچی گرمیجات بود میخوردم ، عسل و سیاهدونه، سیر و پیاز و طب سنتی و .....
مادرم اینا هم که ذوق داشتن برام، دیگه شروع کردن به نذر و نیاز و گهواره علی اصغرو دعانویس و....
هر روشی که به ذهن برسه رو تست کردیم.
همه ی مقالات درباره اندومتریوز رو میخوندم. کلم بروکلی و چیزای گرمی برای این نوع کیست عالی بود. منم همه رو مصرف میکردم.
اما هر ماه سر موعد پریود میشدم. اون یه بار هم که بی بی چکم هاله انداخته بود، بخاطر وجود کیستها بود. دیگه بعد از اون هیچوقت حتی هاله هم نیفتاد??

1401/06/01 18:10

روزها گذشت و داروهام تموم شد. دیگه مثل اوایل ذوق نداشتیم برای اقدام، اما خوب رابطه معمول رو داشتیم.
هرچی گرمیجات بود میخوردم ، عسل و سیاهدونه، سیر و پیاز و طب سنتی و .....
مادرم اینا هم که ذوق داشتن برام، دیگه شروع کردن به نذر و نیاز و گهواره علی اصغرو دعانویس و....
هر روشی که به ذهن برسه رو تست کردیم.
همه ی مقالات درباره اندومتریوز رو میخوندم. کلم بروکلی و چیزای گرمی برای این نوع کیست عالی بود. منم همه رو مصرف میکردم.
اما هر ماه سر موعد پریود میشدم. اون یه بار هم که بی بی چکم هاله انداخته بود، بخاطر وجود کیستها بود. دیگه بعد از اون هیچوقت حتی هاله هم نیفتاد??

1401/06/01 18:10

هرشب بهونه میگرفتم، گریه میکردم و به شوهرم میگفتم بریم تهران پیش پدرمادرم و یا از هم جدا بشیم. چون امیدی به این زندگی نیست.
شوهرم نمیخواست برگردیم تهران و میگفت خونه مون حیفه و همینجا بمونیم. اما من دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن اون زندگی نداشتم.
هربار بحث و دعوا راه مینداختم. توی دعوا میگفتم من بچه میخوام اما خدا نمیده منم میرم از این زندگی یکنواخت.
شوهرم که تا اونروز از گل کمتر بهم نگفته بود، وسط دعوا گفت من چیکار کنم که تو نازایی، همه میگفتن زنت نازاست ولی من قبول نمیکردم. اگر نه منم بچه میخوام، اصلا کدوم مردی دلش بچه نمیخواد....???

1401/06/01 20:45

هرشب بهونه میگرفتم، گریه میکردم و به شوهرم میگفتم بریم تهران پیش پدرمادرم و یا از هم جدا بشیم. چون امیدی به این زندگی نیست.
شوهرم نمیخواست برگردیم تهران و میگفت خونه مون حیفه و همینجا بمونیم. اما من دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن اون زندگی نداشتم.
هربار بحث و دعوا راه مینداختم. توی دعوا میگفتم من بچه میخوام اما خدا نمیده منم میرم از این زندگی یکنواخت.
شوهرم که تا اونروز از گل کمتر بهم نگفته بود، وسط دعوا گفت من چیکار کنم که تو نازایی، همه میگفتن زنت نازاست ولی من قبول نمیکردم. اگر نه منم بچه میخوام، اصلا کدوم مردی دلش بچه نمیخواد....???

1401/06/01 20:45

چند روز بعدش اومد دنبالم، چندین بار توی اون شش ماهی که قهر بودم اومد دنبالم.
اما من واقعا دلم نمیخواست برگردم.
دیگه به همه چی سرد شده بودم.
بخاطر همین بود که سه ماه قبلش دادخواست طلاق داده بودم.
اما شوهرم هربار با گل و کادو می اومد و خواهش میکرد که برگردم و حتی روز دادگاه هم نیومد.
تا اینکه یه روز که با خواهرم اینا رفته بودیم مهمونی، وقتی برگشتم دیدم در کمدی که توش وسایلم بود باز هست.
بقیه جاهای خونه هم دست خورده بود. دو تا سکه طلای خواهرم و همه ی طلاهای من که پس انداز خودم بود رو دزدیده بودن.
تمام امیدم نقش برآب شده بود.
میخواستم بعد از جدایی با اون طلاها یه خونه اجاره کنم برای خودم.
اما دزد لعنتی نقشه هام رو خراب کرد.?

1401/06/01 20:55

چند روز بعدش اومد دنبالم، چندین بار توی اون شش ماهی که قهر بودم اومد دنبالم.
اما من واقعا دلم نمیخواست برگردم.
دیگه به همه چی سرد شده بودم.
بخاطر همین بود که سه ماه قبلش دادخواست طلاق داده بودم.
اما شوهرم هربار با گل و کادو می اومد و خواهش میکرد که برگردم و حتی روز دادگاه هم نیومد.
تا اینکه یه روز که با خواهرم اینا رفته بودیم مهمونی، وقتی برگشتم دیدم در کمدی که توش وسایلم بود باز هست.
بقیه جاهای خونه هم دست خورده بود. دو تا سکه طلای خواهرم و همه ی طلاهای من که پس انداز خودم بود رو دزدیده بودن.
تمام امیدم نقش برآب شده بود.
میخواستم بعد از جدایی با اون طلاها یه خونه اجاره کنم برای خودم.
اما دزد لعنتی نقشه هام رو خراب کرد.?

1401/06/01 20:55

حتی روم نمیشد به شوهرم زنگ بزنم. از دور میرفتم محل کارش رو می پاییدم تا ببینمش. دلم میخواست دوباره بیاد بهم بگه برگرد به زندگی، اما اون دیگه خسته شده بود.
رفتارای بچه های خواهرم هم هر روز بدتر میشد. از عمد خونه رو کثیف میکردن. من باید کاراشون رو میکردم و خلاصه روزگارم خوب نبود.

1401/06/01 23:23

حتی روم نمیشد به شوهرم زنگ بزنم. از دور میرفتم محل کارش رو می پاییدم تا ببینمش. دلم میخواست دوباره بیاد بهم بگه برگرد به زندگی، اما اون دیگه خسته شده بود.
رفتارای بچه های خواهرم هم هر روز بدتر میشد. از عمد خونه رو کثیف میکردن. من باید کاراشون رو میکردم و خلاصه روزگارم خوب نبود.

1401/06/01 23:23

بعد از اون هر دومون سعی کردیم بیشتر حواسمون به زندگیمون باشه.
محبتمون رو بیشتر کردیم.
کارهایی که باعث خوشحالی طرفمون میشد رو انجام دادیم و خلاصه سعی در جبران گذشته داشتیم.
اما خب همیشه هم روزگار به روال نیست.
کمردرد شدید اومد سراغ شوهرم. یه جوری که دیگه نمیتونست راه بره.
ناله و داد و گریه.
من هم ویار شدید پیدا کرده بودم و بیشتر وقتم توی دستشویی بودم.
حتی کسی نبود خریدهای خونه رو کنه.
به زحمت بردیمش دکتر، و بعد از عکس و MRI مشخص شد که دیسک کمر شوهرم نیاز به عمل داره.
روزهای سختی بود.
با وجود اینکه برام سخت بود کار کردن، اما به هر نحوی بود داروهاش رو میدادم.
براش پماد میزدم. کیسه آبگرم میذاشتم تا دردش کمتر بشه.
قصد عمل کردن نداشت چون میگفتن بعد از عمل ممکنه بدتر بشه.
از دو تا 6 ماهگیم، هر دوتامون درد کشیدیم.
من درد ویار و تهوع و دردهای بارداری.
اون درد دیسک کمر.
به هر طریقی بود گذشت.
سونو گرافی هامو با کمک خواهر و مادرم اینا انجام دادم.
صدای قلبش رو هربار که شنیدم جون گرفتم.
صداشو ضبط میکردم و برای شوهرم میاوردم.
غربالگریهام خوب بود خداروشکر.
یه پسر گل توی وجودم داشت زندگی میکرد که باعث میشد دردها و سختی ها رو بهتر تحمل کنیم.?

1401/06/15 13:29

الان که مینویسم. وارد هشت ماهگی شدم.
یه پسر شیطون کوچولو که هفته ی پیش دست و پاهای نازش رو دیدم و صورت گرد خوشگلی داشت.
تکونهاش یه جوری شده که قشنگ میتونم حسش کنم و باهاش ارتباط بگیرم.
کمردرد شوهرم کمتر شده و قصد داره برای گرفتن شفای کامل، راهی کربلا بشه و لباسهای پسرمون رو تبرک کنه.
خونه رو ریختم بیرون تا تمیز کنم و فرشها رو دادم قالیشویی تا هر دوشون وقتی اومدن، یه خونه تمیز و قشنگ داشته باشیم.
روزهای سخت گذشت،
روزهایی که میگذره هم ممکنه خیلی خوب نباشن،
شب بیداریها و درد کمر و سختی های بارداری بیشتر داره خودش رو نشون میده،
اما حس میکنم از اون دختر نازک نارنجی و کم طاقت داره یه زن صبور ساخته میشه.
دیگه کمتر عصبی میشم،
کمتر به ایرادها و کمبودهای زندگی دقت میکنم،
زودتر کوتاه میام و بیشتر به خدا توکل میکنم.
به خودم میگم شاید زندگی همین باشه
تحمل کردن سختیها و صبوری توی مشکلات ، تا وقتی که روزهای خوش سر برسن...?

1401/06/15 13:28

لطفا اگر خوشتون اومد بقیه دوستان رو هم دعوت کنید:?

nini.plus/mojezeyeman

1401/06/15 13:29

با اینکه بی گناه بودم،استرس داشتم که برگردم تهران.اگر از اونجا بیرونمون میکردن چی.پول پیش نداشتیم.اگر حرفامو قبول نمیکردن و دعوا میشد چی.نمیدونستم راه درست چیه،اما به حرف بابام اعتماد کردم.سرِ راه گز و سوهان خریدیم و وقتی رسیدم خونه دیدم خواهرشوهرم پایین نشسته.شوهرم که از جایی خبر نداشت گفت بریم پایین.سوغاتیهاشون رو گرفتم دستم و رفتیم داخل.سلام کردم و جعبه رو گذاشتم روی میز.مرضیه پرید بهم که خجالت نمیکشی،آبروی منو میبری.

1403/02/05 10:01

نام داستان: مازوخیسم📑
براساس سرنوشت مهسا از همدان🌱
.....
چشمهاش رو بست و تنش رو به گرمایِ آب سپرد. همیشه هروقت که دلش از زمان و زمین سیر میشد به آب پناه میبرد.انگار که آب با خودش قدرتی داشت که غمهاش رو میبرد. شاید هم چون زیرآب دیگه سیل اشکهاش معلوم نمیشد، از اینکار آرامش میگرفت.
اما اینبار برای اولین بار بود که تا اینو حد زخم شده بود. از ترک لبهاش خون میریخت و از جای پنجه هایی که روی تنش کشیده شده بود خون میومد.
سرش گیج رفت و رو چهارپایه نشست. توی این چهارسالی که از ازدواجش میگذشت، همین آب بود که مرهم درداش شده بود. ازدواج به یه شهرِ غریب همینها رو هم داشت...
نه دوستی و نه همدمی که حرفاش رو بشنوه.
نگاهش به آیینه خورد، دست کشید به بخار روی آیینه، صورتش رو دید که با وجود کبودیها و زخمها هنوز هم زیبا بود.
چشمهای مشکی و کشیده و ابروهای خوش حالتی داشت و موهای فرو بلندش تا کمر میرسید.همونهایی که هربار توی مشتهای مردونه ی مسعود کشیده میشد.
روی پوستِ سفیدش لکه های کبودیِ سریِ قبل هنوز مونده بود که کبودی های جدید هم اضافه شدند.واقعا چرا این مرد رو انتخاب کرده بود..

1403/02/31 00:57

توی این چندسالی که ازدواج کرده بودن هر ماه یکی دوبار این حالت بهش دست میداد اما تازگی سر هر مساله ی کوچیکی از حال خودش خارج میشد.
مهسا گفت من تحقیق کردم،مشکلی که داری اسمش مازوخیسمه، قابل درمانه. چرا نمیایی بریم پیش دکتر تا حلش کنیم. توروخدا بخاطر من، بخاطر زندگیمون...
شال مهسا رو از کنار اتاق برداشت و با وجود تقلاهای مهسا ، دست و دهانش رو بست. گفت دیگه داری چرت میگی، من روانی ام؟ من مازوخیسمم؟ حالا نشونت میدم.انگار که از این رابطه های زورکی کیف میبرد، چشماش رو بست و میون پاهاش قرار گرفت. صدای ناله های مهسا از لای پارچه در نمیومد و تبدیل به اشکی میشد که از کنار چشماش فرو می ریخت. حالش از این همه تحقیر به هم میخورد.
بعد از چند دقیقه که مسعود بیحال شد، خودش رو به حمام طبقه ی اول رسوند و اجازه داد گرمای آب ، دردهاش رو آروم کنه. بیحال و غمگین کف حموم نشست، کلی گریه کرد و از خدا خواست راه نجات رو نشونش بده. توی حال خودش بود که متوجه رگه های خون روی پاهاش شد. خوشحال شد از اینکه پریود شده و خبری از بچه نیست. با خودش تصمیم گرفت بعد از این سفر دادخواست جداییشون رو بده و خودش رو راحت کنه....

1403/02/20 01:29

اونقدر ذوق و شوق از خودش نشون داد که خیلی زود ترم پیشرفته ی تریکوبافی هم ثبت نام کرد. هر روز که اشکان میرفت سر کلاس، سریع میرفت توی خونه و مینشست پای تمرینات. توی اینترنت سرچ میکرد و نمونه های جدید رو میدید. سعی میکرد از روی عکسها ببافه و اشکالاتش رو از مربی بپرسه. با خواهرشوهرش به بازار می رفت و کلی نخهای جدید و رنگی میخرید و بقیه هم کلی تشویقش میکردن‌ ، حتی چندتا از کاراش رو خریدن. بعد از پایان ترم مربیشون صداش کرد و ازش خواست نمونه کاراش رو برای جشنواره ی بانوان خانه دار آماده کنه. دو هفته وقت داشت تا بهترین طرحها رو ببافه. اون و زهرا توی کلاسش بهترین بودن، همیشه طرحهای قشنگ و ظریف مال اون دوتا بود. مربی از کارهاشون راضی بود و برای چندین جشنواره ی بانوان، غرفه اجاره میکرد و ازشون میخواست کارهای جدید ببافن.
توی اون دو هفته تمام تلاشش رو کرد و با رنگها و مدلهای جدید، کلی کار بافت. دیگه حتی ملیحه خانم و خواهرای مسعود هم ازش یاد گرفته بودن و توی اوقات بیکاریشون یه چیزایی میبافتن.
هربار کلی از کارهاش توی جشنواره های ماهانه به فروش میرفت و سود خوبی عایدش میشد.پول خیلی زیادی نبود اما برای شروع کافی بود.
دیگه تمام وقت بیکاریش رو سرگرم بافتن بود،گاهی زهرا هم میومد خونشون تا باهم طرحهای جدید رو ببافن. دیگه دوستای خوبی شده بودن و رفت و آمدشون زیاد شده بود،مخصوصا که زهرا هم یه پسر به اسم امیرعلی داشت و همبازی خوبی برای اشکان شده بود.
یه روز که برای خرید نخهای جدید به بازار رفته بود، حاج آقا کریمی صاحب حجره با اون لهجه ی عراقیش،ازش پرسید دخترم شما هربار میای کلی از این نخها میخری، بافنده ای؟ گفت بله حاج آقا برای سرگرمی و فروش یه سری کار میبافم، چطور مگه؟ حاج آقا گفت راستش ما توی عراق هم مغازه داریم،دنبال یه تولیدی تریکو بافی هستیم که بتونه این نخها رو از خودمون بخره و برامون جنسهای جدید تولید کنه تا بتونیم اونجا فروش داشته باشیم.
مهسا با ذوق پرسید یعنی اگر کسی تولیدی داشته باشه ازش خرید میکنید؟حاج آقا گفت بله متاسفانه با چند نفر صحبت کردیم اما کارهاشون زیاد جالب نبود.شما کسی رو میشناسید که بتونه تعداد زیاد و با کیفیت تولید کنه؟ مهسا گفت بله من خودم میتونم و قرار شد هفته ی بعد که پسرِحاج آقا کریمی از عراق میاد تهران، مهسا نمونه کارهاش رو معرفی کنه.

1403/02/22 21:48

به خانه بر میگشت. و یک زن با همین خرده کارهای مردش است که تصمیم میگیرد پای یک زندگی بماند یا نه!

از جا بلند شد و اشکهایش را پاک کرد، کنار پنجره رفت و با گلدانهای شمعدانی و پیچکش خداحافظی کرد، سالها بود که مثل بچه اش از آنها  نگهداری میکرد. از عکس دونفره شان که در حیاط حرم امام رضا گرفته بودند و روی دیوار بود و از شمعدان های سفره ی عقدش خداحافظی کرد. دست کشید روی سوزن دوزی های لحاف دو نفره شان که گوشه ی اتاق بود. به آشپزخانه ی کوچکش رفت، جایی که در این پانزده سال نصف عمرش را در آن طی کرده بود. اجاق گازی که روی آن غذا می پخت و هر روز بوی خورش قیمه و قرمه هایش تمام محل را پر می کرد را روشن کرد تا آخرین چای صبحانه را دم کند. انگار که وسایلِ خانه هم پا به پای او گریه می کردند. سمت کمد رفت و وسایل و لباسهایش را توی چمدان دونفره شان جا داد. حلقه ی ازدواجشان را از انگشتش در آورد و کنار آیینه گذاشت. دیگر کاری برای انجام دادن نداشت و مثل سربازی که تمام توانش را برای دفاع از کشورش گذاشته باشد ولی جنگ به نفع دشمن تمام شده باشد، تسلیم شد.
هرچند که رفتن سخت و دردناک بود اما ماندن هم دردی را دوا نمی کرد. سفره ی گلدار دو نفره شان را پهن کرد و برای آخرین بار بساط صبحانه را چید و آقا مهدی را صدا کرد...

🖊 رویا

1403/04/05 10:06

بیشتر شبها خوابش رو‌میدیدم.خواب اون دو باری که تا صبح توی بغلش بودم و گرمای تنش منو دیونه میکرد.هزاران سوال توی سرم وجود داشت که چرا با من این کار رو کرد،چرا رفت،اگر قصد رفتن داشت چرا به زندگیم پا گذاشت.اون همه مدت نقش بازی میکرد؟یاد گریه هاش افتادم و وعده هایی که هیچوقت محقق نشد.
یک هفته قبل از ازدواج برای پرسیدن همین سوالات رفتم درب خونشون.اما همسایشون گفت که از اونجا رفتن.گفت یه عروس پولدار گیرشون اومد و از اون محل رفتن.یعنی مشکل پرهام با بی پولی ما بود؟
به شرکت و محل کارش زنگ زدم و همکاراش گفتن که ماه قبل تسویه کرده و از اینجا رفته.هیچ دسترسی بهش نداشتم تا به جواب سوالام برسم.هیچ چیز توی دنیا بدتر از این نیست که ندونی چرا کنار گذاشتنت.چرا یهو بی دلیل دستت رو ول کردن!
یک ماهی بود که از دست تیکه های مادرشوهرم پناه اورده بودم به خونه ی بابام و مسعود خونه ی مادرش موند.
اون شب مادرم با کیک تولد سورپرایزم کرد.وقتی که شمع تولد سی سالگیم رو فوت میکردم،یاد تولدی که پرهام گرفت افتادم و اونجا برای اولین بار از ته دلم نفرینش کردم.هنوز هم انگشترش رو توی دستم داشتم که پشتش نوشته بود M.P

1403/07/27 02:41

یه اتاق صورتی قشنگ برای دلوین آماده کردیم.دختری که هنوز به دنیا نیومده عاشقش بودم.شاید میخواست بشه همدم تنهاییام.روز زایمانش یه پلاک و زنجیر ورساچه قشنگ براش خریدم و گونه هاش رو بوسیدم و گفتم ممنون که منو پدر کردی.باباش دو تا گوسفند جلوی پاش قربونی کرد.کمکش کردم روی تخت بخوابه، دلوین یکسره گریه میکرد.دادم بغلش گفتم حتما گشنه س بهش شیر میدی؟ یه نگاهی کرد و هولم داد عقب گفت همینم مونده.فکر کردی من از اون زنهام که بشینم دوسال شیربدم به بچه؟ اینهمه باشگاه نرفتم که حالا هیکلمو خراب کنم.برو بده مادرت اینا سیرش کنن.باورم نمیشد که بخاطر هیکلش بخواد بچمو گرسنه بزاره.دو سال اول دلوین رو با کمک مادرامون بزرگ کردم.از صبح تا عصر که سرکار بودم بچه رو میذاشت خونه ی مادرش یا مادر من و میفتاد توی خیابونا دور دور کردن.دیگه صدای همه در اومده بود.نمیدونستم باید چیکار کنم.مشکلاتمون چندبرابر شده بود.ساناز هیچ جوره عوض نمیشد.یک سره پول میخواست و چندباری با دوستاش رفت ترکیه و منو بچه رو تنها گذاشت خونه.تنها همدم روزهام دختر قشنگم بود.شبها کنارش میخوابیدم و موهاشو ناز میکردم و براش از تو و عشقت حرف میزدم.

1403/07/27 14:58