9
دستش رو گذاشت روی گلوم و گفت اگر بفهمم کاری کردی زنده ت نمیزارم.نزدیک بود خفه م کنه که یهو صدای در اومد.
پرید سمت در و از لای پرده دیدم که با داداشش جر و بحث میکنه و هولش میده. لباسامو تنم کردم و رفتم توی اتاق نشستم.
بعد از یه ربع یهو اومد گفت داداشم داره میاد ناهار بخوره. خفه خون میگیری تا بره. انگار برادرش براش گفته بود که شربت دادم بهش و حرف برادرش رو بیشتر از من قبول داشت.
نیم ساعتی گذشت و باهم حرف میزدن و میخندیدن.
یهو صدام کرد که بیا چای بیار. چادرم رو سر کردم و بدون اینکه سلام کنم رفتم توی آشپزخونه.چایی ریختم و گذاشتم توی سینی.
اومدم که برم سمت اتاق یهو چادرم لیز خورد و افتاد. دولا شدم برداشتمش و پریدم توی اتاق.
بعد از دو سه ساعت که حامد رفت، حمید اومد توی اتاق و گفت خوب عشوه اومدی برای داداشم، دلبری میکنی برای نامحرم؟ فکر کردی نفهمیدم چادرتو از قصد انداختی رو شونه هات.
هولم داد روی تخت و لباسام رو درآورد و گفت تورو اگر خوب تامین نکنم ول میشی توی خیابون...
توی تمام لحظاتی که بی گناه عذابم می داد از ته دل میخواستم خدا یه جوری کمکم کنه و صدام رو بشنوه ، یعنی هیچ فریادرسی نبود؟
1403/08/22 22:26