داستان یک معجزه

370 عضو

10
چند وقت بعد یه روز که با نجمه رفته بودیم بازار یه پسر فروشنده که انگار از شهر اومده بود، کلی گیره و برس و خورده ریز آورده بود برای فروش.
من که عاشق این جور چیزام کلی ازش خرید کردم و حتی برای نجمه و خواهراش هم تل و دستبند خریدم، تنها مونسم بود و همیشه هواش رو داشتم.گاهی بهش پول میدادم و هربار بازار میرفتیم براش لباس و خورده ریز میخریدم.
موقعی که خواستم حساب کنم یهو حس کردم پسره یه کاغذ گذاشت توی دستم.
خجالت کشیدم و گفتم این چیه، گفت توروخدا بهم زنگ بزن.
انقدر استرس گرفته بودم که کاغذ رو انداختم دور و زود برگشتیم خونه و با نجمه دربارش حرف زدیم.به نجمه گفتم توروخدا بین خودمون بمونه ها.‌گفت مگه‌ تاحالا دهن لقی کردم؟
فردای اون روز حمید اومد خونه و عین یه سگ هار شده بود. میگفت کارِت به جایی رسیده که از پسرا شماره میگیری؟ وقتهایی که نیستم تنت میخاره و میخوای بدی؟
برات کم گذاشتم؟ کمربندش رو درآورد و افتاد به جونم. اونروز کتک بدی خوردم و همه جام زخم شد.
منو انداخت توی اتاق و در رو بست.گفت از این به بعد حتی حق نداری از در اتاق بیرون بری و با کسی حرف بزنی.

1403/08/22 22:55

11
تازه فهمیدم که تمام این مدت نجمه براش خبر میبرده، یا روزی افتادم که ماجرای برادرشوهرم رو برای نجمه تعریف کردم، یاد جزییاتی که حمید حتی وقتایی که نبود ازشون خبر داشت.
توی این مدت دشمنم رو توی خونه نگه میداشتم و از این بابت دلم بیشتر سوخت و گریه م گرفت.
همونطور که از گوشه ی لبم خون میچکید دست بردم تا از کنار آیینه دستمال بردارم. چشمم خورد به قران سرعقدم که روی میز بود. یاد آقاجونم افتادم که میگفت هروقت دلت گرفت قرآن بخون. تا کلاس سوم بیشتر سواد نداشتم اما قرآن خوندن رو از آقام یادگرفته بودم و بدون هیچ ایرادی میخوندم.
با دستهایی که پوستش کبود شده بود قران رو برداشتم و خوندم.یک صفحه، دو صفحه...
چشم که باز کردم غروب شده بود و قران به دست خوابم برده بود.
توی اون یک هفته ای که توی اتاق زندانیم کرده بود فقط قرآن میخوندم و از خدا میخواستم به حق همین قران یه راه نجاتی بهم نشون بده و خودش زندگیم رو درست کنه.
کل اون هفته رو‌ خونه موند و مثل زندانیها باهام رفتار کرد.یه روز اومد گفت من میرم و سه روز بعد میام،تمام درها رو قفل میکنم تا دست از پا خطا نکنی. حواست باشه کمترین هرزگیات به گوشم میرسه.

1403/08/22 23:00

12
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و از اتاق بیرون زدم.یه دوش گرم گرفتم تا خونهای زخمهام بریزه.
همینطور که زیر دوش بودم تمام آیه هایی که خونده بودم توی ذهنم میومد و این برام عجیب بود. اونشب تا نزدیک صبح قران خوندم و کمی که دقت کردم فهمیدم خیلی زود آیه ها توی ذهنم ثبت میشن.کافی بود هر آیه رو سه یا چهاربار بخونم تا حفظ بشم.‌
از اونروز به بعد تنها رفیقم قران بود.دیگه حتی خونه ی مادرم هم منو نمیبرد.
هر وقت نبود می نشستم پای قران و توی یکماه تونستم جز سی رو حفظ کنم.
وقتی قرآن میخوندم حس خیلی خوبی داشتم و فکر میکردم یه نفر مواظبمه.
روزها میگذشت و نزدیکهای بیست و دو سالگیم بود.حدود بیست جز از قرآن رو حفظ بودم. با کمک شبکه قرآن تجوید و صوت رو‌هم یادگرفته بودم.
توی این مدت نجمه ازدواج کرده بود و چندبار دیگه کتکهای بدی از حمید خوردم.با اینکه هیچ راه ارتباطی به بیرون نداشتم و حتی برای مراسم فوت آقا و مامان جونم همراه خودش رفتم ولی باز بهم شک داشت. من هم تاحدودی عاقل شده بودم و کاری نمیکردم که شک کنه،روبروز خوشگلتر میشدم و حمید هر روز پیرتر و شکسته تر میشد.

1403/08/22 23:04

13
توی این سالها کم کم تونستم سر از کارهای حمید دربیارم و حالا میدونستم که قاچاق آدم میکنه. اتباع غیرمجاز رو باماشین از لب مرز به ایران میاورد و اون سه روزی که نبود، سرگرم این کار بود.‌اما چیزی که تازه فهمیده بودم این بود که این اواخر دست زده بود به قاچاق مواد. یه روز که تلفنی با کسی حرف میزد میگفت مواد، سودش بیشتر از آدم بردنه.کلی هم خاطرخواه داره تو ایران.
انگار خودش هم گاهی مصرف میکرد چون گاهی چرت میزد و بدنش لاغرتر و ضعیفتر شده بود.
تازگیها بیشتر از قبل توهم میزد و سرهرچیزی منو‌ کتک میزد.‌میگفت تو داری روزبروز خوشگلتر میشی و‌من پیر میشم. دیر یا زود یکی تورو از من میگیره.
سینه هام رو توی دستش میگرفت و میگه من بدون اینا میمیرم، از بچگیت زیر دست خودم بودی و تا بمیری باید زیر خودم بخوابی.
میگفت فکر کردی من میزارم بری با یه پسر جوون بخوابی، من حتی وقتی مردم هم حق نداری شوهر کنی. اصلا همه ی قشنگیاتو ازت میگیرم تا کسی نگات نکنه. یه روز به زور موهامو کوتاه کرد، انگار از ذجر کشیدنم لذت میبرد و من هیچ راهی جز تحمل نداشتم. تنها چیزی که بهم قوت قلب میداد نیرویی بود که از قرآن میگرفتم.

1403/08/22 23:08

@doostaneh

1403/08/26 19:39

دوستای خوبم گروه ساختم. مخصوص دوستای خودم. اگر خواستید بیایید اونجا هم حرف بزنیم😍🤗

1403/08/26 19:40

دوستای گلم
کانال لباس کودک
با کلی طرح های یلدایی👒

1403/09/10 13:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/09/11 19:25

1
چشم که باز کردم من بودم و کلی بچه ی دیگه که توی یه ساختمون بزرگ نگهداری میشدیم. خانوم رضایی برامون هم مامان بود هم بابا. با اون مقنعه ی چونه دار و سیبیل های مشکیش انقدر سرمون داد میزد که مثل باباها ازش حساب میبردیم.
اما بعضی وقتا مهربون میشد، بغلمون میکرد و نازمون می کرد. اونوقتا محبت مادری رو درک می کردیم.
خیلی سخته چشم به دنیایی باز کنی که اونایی که تورو بهش دعوت کردن هم نخوانت.
مگه منو دوستام چه گناهی کرده بودیم، ما هممون حاصل لذت یه شب زن ومردهایی بودیم که ما رو رها کردن.
هر کدوممون رو از یه جایی پیدا کرده بودن، دوستم سمانه رو از کنار سطل زباله پیدا کرده بودن و مهسا رو از جلوی مسجد محل. اما من چی، من توی یه پتو کنار در نونوایی پیدا شده بودم. یه روز سرد زمستون که یه نفر میره نون بخره، صدای گریه م رو میشنوه و منو به پرورشگاه محل می سپاره.
تا پنج سالگیم اونجا گذشت، تا اینکه یه خانواده منو‌به سرپرستی گرفتن. روزی که میخواستم از اونجا برم رو یادم نمیره.
از بغل خانوم رضایی در نمیومدم، دلم حتی برای دعواهاش هم تنگ میشد. به اونجا عادت کرده بودم.‌به دوستام، به هم اتاقیام، به سمانه...

1403/09/11 19:25

2.
یه مرد حدود پنجاه و پنج ساله و یه زن پنجاه ساله دم اتاق خانوم مدیر ایستاده بودن. بعد از امضای چندتا برگه، زنه اومد سمتم و دستم رو گرفت.‌چادر مشکی سرش بود و چشمای گِردش پر از ذوق بود.
یه تاکسی گرفتن و من رو با خودشون به خونه بردن.
اینجوری شد که من دختر اون زن و مرد شدم که سالهای سال خدا بهشون بچه نداده بود.یه خونه ی بزرگ با چندین اتاق وسط یکی از شهرهای اصفهان داشتند. حیاط باصفا با چندتا درخت گردو و توت. همبازی من همون مادرم بود که بیشتر از بابام حوصله ی منو داشت. عصرها منو می نشوند لب ایوون و موهای بلندم رو می بافت و برام شعر میخوند. انگار تمام آرزوهای مادریش رو می خواست با من تجربه کنه.
هربار منو میبرد مسجد و زینبیه و برام چادر و گل سر و خوراکی می خرید. خیلی پولدار نبودن و زندگیشون با حقوق حاجی می گذشت. مادرم رو خیلی دوست داشتم. همیشه مراقبم بود با اینکه وقتی می اومد مدرسه دنبالم همه مسخرم میکردن اما من دوستش داشتم. اون تنها آدمی بود که بعد از خانوم رضایی توی دنیا مراقبم بود.
زنِ با خدایی بود و خیلی سعی داشت من رو سر به راه کنه. منم تا کلاس سوم همیشه نمازام رو می خوندم.

1403/09/11 19:33

3.
همیشه توی روضه ها و مسجدا بودیم ولی دلم میخواست چیزهای جدید رو هم تجربه کنم. چیزایی به جز مسجد و دعا.
یه بار دختر همسایه ناخنام رو لاک قرمز زد. وقتی اومدم خونه و‌حاجی دید، کلی دعوام کرد و مادرم با تیکه های قند روی ناخنم کشید تا لاکها برن. اونروز خیلی گریه کردم و ناخنام درد گرفت.
صداشون رو شنیدم که حاجی توی دعوا به مادرم میگفت بهت که گفتم اینا اصل و نسبشون معلوم نیس چیه. معلوم نیس ننه ش چیکاره بوده ، باباش چی. هی پیله کردی بچه بیاریم، بفرما اینم بچه. حالا من با این ریش سفید باید جلوی مردم خجالت بکشم.
مادرم میگفت خب یه لاک زده، دختر بچه س...
از اونروز ته دلم لج حاجی رو بردشتم. هر وقت باهاش جایی می رفتیم از عمد موهام رو از روسری بیرون میدادم. یه رژ مکه ای مادرم داشت که تا حاجی میومد به لبام میزدم و اون حرص میخورد.
بیشتر دختر بچه ها اصلا روسری سر نمیکردن اما من باید کلی حجاب می گرفتم. دل منم میخواست موهامو باز بزارم اما هربار دعوام میکردن.
منم چندباری که مامور بهزیستی بهمون سر زد ماجرا رو بهش گفتم‌ و انگار بهشون تذکر داده بود و تا یه مدت اذیتاشون کمتر شده بود.

1403/09/11 19:41

4.
مادرم یه خواهر داشت به اسم شهناز که هفت تا پسر داشت و قبلا قرار بود یکی از پسرهاش رو بده مادر من بزرگ کنه اما حاجی گفته بوده نمیخوام بچه های باجناقم رو بزرگ کنم. هفت تا پسرخاله داشتم که وقتی می رفتیم خونشون با هم بازی میکردیم. یکیشون چشمهای درشت و رنگی و ورقلمبیده ای داشت با موهای فرفری پرپشت که اصلا چندشم می شد وقتی می دیدمش. از من پنج شش سالی بزرگتر بود و خیلی هوامو داشت.
روزها گذشت و آخرین امتحان کلاس چهارمم رو داده بودم. هوا گرم بود و توی راه برگشت از مدرسه مقنعه م رو عقب دادم تا خنک بشم. رد شدن باد از لابلای موهام آرزوم بود.
نزدیک های خونه که شدم ماشین خاله م اینا رو جلوی در دیدم. برای اولین بار بدون بچه ها اومده بودن خونمون و فقط همون پسرخاله م که اسمش محسن بود توی حیاط و لای درختا چرخ می زد. بدون محل دادن بهش وارد یکی از اتاقها شدم و لباسام رو عوض می کردم که دیدم از پشت پنجره نگاهم میکنه.
پرده رو کشیدم و لباسام رو تن کردم. به اتاقی که خاله م اینا اونجا بودن رفتم و سلامی کردم.کنار دست مادرم نشستم که شوهرخاله با صدای بلند محسن رو صدا کرد و گفت بیا اینجا. اومد نشست یه گوشه ای.

1403/09/11 19:45

5.
شوهرخاله م نگاهی به حاجی کرد و گفت حالا که هردوشون هستن، با اجازتون انگشتر رو دست دخترم کنیم. شهناز از جا پرید و یه انگشتر نازک طلا دستم کرد و صورتم رو‌بوسید و گفت مبارکه. شیرینی زبون هایی که وسط بود رو برداشت به همه تعارف کرد. محسن زیرزیرکی نگام می کرد و می خندید.
تازه داشت حساب کار دستم میومد و گریه کنون پریدم توی اتاق تاریک و کوچیکی که تهِ خونه بود.
اونروز خیلی گریه کردم و به مامان کبری گفتم چرا اینکارو کردی. مگه من رو دوست نداشتی.
گفت دخترم بالاخره که باید شوهر کنی. ما هم آرزو داریم بچه هاتو ببینیم، معلوم نیست تا کی زنده باشیم. قرار شده دوتا از این اتاق ها رو بدیم بهتون و خورد و خوراکتون هم با خودمونه. کنارم زندگی می کنی و هواتو دارم. این محسن هم بچه ی خوبیه و انگار خیلی دوستت داره.
گفتم ولی من بدم میاد ازش، خودم دیدم سر گنجشکا رو میکنه و کبابشون می کنه، حتی چندبار دیدم لونه ی مورچه ها رو نفت ریخت. من ازش میترسم...
حرفهای من به گوش کسی نرفت و این وسط حاجی و محسن از همه بیشتر خوشحال بودن.
یه جشن عقد توی خونمون گرفتن و اتاق ها رو با تور و کاغذ رنگی تزیین کردن.

1403/09/11 20:25

6.
وقتی که بله رو میگفتم بدترین لحظه عمرم بود.چون بعدش دستهای محسن صورتم رو لمس کرد.بعد از رفتن مهمونا توی یکی از اتاق ها نشسته بودیم که دستش رو برد لای موهام و کلیپسم رو باز کرد.از دیدن اون همه مو که مثل آبشار روی شونه هام ریخت کیف کرد و گفت چقدر اینجوری قشنگ تری.سرم رو بالا نمیاوردم که حتی نگاهش کنم. دولا شد و فرق سرم رو بوسید. یهو مادرم در زد و وارد شد و از اون شرایط نجاتم داد.
قرار بود مدتی که میره سربازی،عقد بمونیم.
6 ماه بعد اعزام شد و هر چند ماه یه بار مرخصی می گرفت و به دیدنم میومد. توی این مدت با کادو هایی که می گرفت و نامه هایی که می داد یه کمی ازش خوشم اومده بود. یه کاست از آهنگ های معین برام پر کرده بود و می گفت شب عروسیمون با اهنگ حلقه طلایی برات می رقصم و رقصید...
من توی اون لباس عروس سنگین و تاج پر از نگین که به تن لاغر و استخونیم زار میزد نشسته بودم و نگاهش می کردم. توی حیاط و لای جمعیت می رقصید.فامیل درب و داغونی نصیبم شده بود که حتی از دیدن رقصشون خندم می گرفت.
لباسها و تیپهای معمولی که نشون می داد یکی از یکی بی پول ترن.یه عروسی شلوغ و پر از بچه که توی حیاط می لولیدن.

1403/09/11 20:31

7.
یه سری از زنها که چادر رنگی سرشون بود فقط پچ پچ میکردن.میشنیدم که گفتن بچه سرراهی چه شانسی داره، چه زود شوهر گیرش اومد. چه جهیزیه ای داره و...
بعد از عروسی رفتیم توی اتاقمون.دو تا از اتاقهای اون طرف باغچه مال ما بود. تخت و کمد و وسایل چوبیم رو حاجی خریده بود. آشپزخونه هم مشترک بود.پدرشوهرم فقط تونست هزینه ی عروسی رو بده و پسرش رو با یه دست لباس زن داد.
شب حجله ی جالبی بود،هر دومون چیز زیادی بلد نبودیم. لباسامون رو درآورده بودیم و روی تخت ولو شدیم. کم کم اومد سمتم و با لبهام رو بوسید و کم‌کم با دستهاش باهام ور رفت. خودم رو کنار می کشیدم و از خجالت آب میشدم. وقتی لباس زیرم رو از پام کشید بیرون وشمام رو بسته بودم و گریه می کردم. دلم برای خانوم رضایی تنگ شده بود، برای شبهایی که سر ساعت نه خوابمون میکرد ولی الان چی، ساعت یک نصف شب بود و من لخت توی بغل یه مرد بودم که حس زیادی بهش نداشتم. تنم رو در اختیارش گذاشتم و با دیدن بدن لختش یه حالی بهم دست دادم. اولین بار بود که این حس دردناک و لذت بخش رو تجربه می کردم. کم کم بدنمون گرم شد و هم دیگه رو بغل کرده بودیم و صدای نفس هاش اتاق رو پر کرد.

1403/09/11 21:18

8.
کمی بعد از روم بلند شد و بیحال افتاد. سریع خوابش برد ولی من نمیدونستم باید چیکار کنم. از جام که پاشدم خون و مایعات ازم پایین ریخت. پرده رو کنار دادم و مادرم رو دیدم که توی ایوون با خاله شهنار حرف می زدن. با اشاره ی دست من سریع خودش رو جلو رسوند و کمکم کرد که تا حموم برم.
شهناز که خیالش راحت شده بود خداحافظی کرد و رفت. من که تازه درد سراغم اومده بود گریه می کردم و مادرم مثل همیشه آرومم می کرد.
صبح زود با یه سینی پر از خوراکی و کاچی پشت در بود و با خوردنش جون تازه ای گرفتم.
محسن از خواب پرید و اولین صبحونه مشترکمون رو خوردیم.تنها چیزی که از ازدواج بلد بود، قسمت رابطه ش بود. هر شب دو بار سراغم میومد و سیرمونی نداشت. اصرارهای من برای اینکه دنبال کار بره بی فایده بود.
پشت بوم خونه رو پر از کفتر کرده بوده و تنها کار مفیدش کفتربازی بود. هر سه وعده غذامون با حاجی بود و هم سفره بودیم.
دلم یه دنیای جدید و بزرگتر از وسعت خونه ی حاجی می خواست. دوست داشتم بدونم اون بیرون چه خبره، شهرهای بزرگ اصفهان یا حتی ایران چه شکلیه اما با وجودی شوهری مثل محسن از این خبرا نبود.

1403/09/11 21:22

9.
از صبح تا شب چهارتاییمون توی خونه می لولیدیم. حاجی با دوچرخه ش میرفت خریدای خونه رو میکرد ولی محسن حتی کمکش هم نمیرفت. وقتی بهش میگفتم دعوامون میشد.
کم کم خیلی پررو شد و تا لنگ ظهر می خوابید و اگر بخاطر کفترا نبود اصلا بیدار نمیشد.
روزها گذشت تا اینکه فهمیدم باردارم. جثه ی لاغرم تحمل نگه داری دوقلو رو نداشت و ماه چهارم با خونریری زیاد از دستشون دادم.
از شرایطی که داشتم خسته شده بودم و افسردگی گرفتم. هیچ جا اجازه نداشتم برم و گیر دادنهای حاجی کم بود، محسن هم اضافه شده بود.
تا اینکه اونروز حاجی سکته ی قلبی کرد و یک ماهی توی بیمارستان موند و بعد فرستادنش خونه. توی این مدت محسن همه ی کاره ی من و مادرم شده بود. دستور می داد، دعوا راه مینداخت. خریدهای خونه افتاده بود گردن مادرم. حاجی گوشه ی خونه افتاده بود و این وضعیت رو نگاه می کرد و روز بروز حالش بدتر می شد.
اونروز صبح با صدای جیغ و گریه ی مادرم از خواب پریدیم. حاجی برای همیشه از پیشمون رفته بود و روزگار سیاه من بدتر از قبل شد.
محسن دفترچه حقوق حاجی رو از مادرم گرفت و همه چی افتاد دستش. دعواهامون شدیدتر شده بود و خیلی اذیتم می کرد.

1403/09/11 22:05

10.
چندباری که مادرم اومد تا منو از زیر مشت و لگد محسن نجات بده، مادرم رو هم هول داد و پرتش کرد عقب. زورمون بهش نمی رسید و‌ میگفت باید حرف منو گوش بدید.

نزدیک های هجده سالگیم بود که تازه صورتم یه کم قشنگ شده بود و اندامم خودشون رو نشون می داد. اونقدر مواظب بودم که باردار نشم و از ترسم هی قرص می خوردم که پریودی هام نامرتب شده بود. اما این بار هم دوقلو باردار شدم و تا نه ماه استراحت مطلق بودم.
تنها دلخوشی این روزهامون اومدن امید و آرزو به زندگیم بود. مادرم از صبح تا شب دورشون می گشت و مادرشوهرم باهام مهربونتر از همیشه بود. اما محسن مثل همیشه اذیتاش ادامه داشت. هنوزم بیکار بود و با حقوق حاجی زندگیمون رو میگذروندیم. خرج بچه ها هم اضافه شده بود و سخت توی مضیقه بودیم.
اونقدر سر گرم بچه ها بودیم که نفهمیدیم کی دو سالشون شد، که نفهمیدیم محسن کی معتاد شد...
تازگی خیلی بیرون می رفت و اصرار میکرد خریدهای خونه رو خودش انجام بده. مامان کبری که زانو درد امونش رو نمی داد ترجیح داد همه ی حساب و کتابها رو به محسن بسپاره.
تازگی حتی حقوق حاجی به نیمه ی ماه هم نمی رسید و همون اوایل برج پولمون تموم میشد.

1403/09/11 22:11

11.
اینجا بود که به محسن شک کردم و وقتی یه بار تعقیبش کردم شکم به یقین تبدیل شد.راحت پول میداد برای خرید تریاک و عصرها میرفت خونه ی دوستش و مصرف می کرد.
دست بزنش شدیدتر شده بود و دیگه حالا حتی مادر پیرم هم نمیتونست برام کاری کنه و بچه ها از باباشون میترسیدن. دو تا بچه روی دستم بود و یه مادری که منو با هزار امید از پرورشگاه اورده بود و شوهری که آدم نمیشد...
باید کاری می کردم.با هزار بدبختی دو ماه رفتم کارگری خونه ی یه زن مسن، از صبح تا غروب کارهاش رو میکردم و عصرها خسته و کوفته می اومدم خونه‌. سواد درست و حسابی نداشتم و فقط تا کلاس پنجم خونده بودم و این تنها کاری بود که ازم بر می اومد.آخر ماه پولی که گرفتم اونقدری نبود که بتونم پس انداز کنم‌ یا خرج رخت و لباس بچه ها رو بدم.
اونروز خسته از دنبال کار گشتن توی خیابون منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا جلوی پام ایستاد.
خیلی اصرار کرد که سوار شم اما می ترسیدم.اونقدر زبون ریخت که دلم رو به دریا زدم و سوار شدم.
یه پسر با قیافه ی معمولی و فوق العاده پولدار که زنجیر و ساعت طلا دستش بود.سوار که شدم گفت قیمت چند؟
گفتم چی. گفت خب قیمتت شبی چنده؟

1403/09/11 22:18

12.
گفتم من این کاره نیستم.خندید و گفت همتون اولش همین رو میگید ولی پای کار که می رسید خوب بلدید.
گفتم نه اشتباه گرفتید. من این کاره نیستم. پیاده میشم. ترمز زد و گفت باشه، ولی این شماره مه اگر پشیمون شدی یه زنگ بزن. پول خوبی میدم.
سریع از ماشین پریدم پایین و نفس زنون خودم رو به خونه رسوندم. ترس وجودم رو گرفته بود.اون شب بخاطر اینکه دیر رسیده بودم خونه کتک بدی از محسن خوردم و نزدیک بود خفه م کنه.
هیچ‌پشتیبانی نداشتم، چندبار زنگ زدم به پدرشوهرم اما حرفاش تاثیری روی محسن نداشت.
اعتیاد محسن شدیدتر شده بود و دیگه پولی برای خرج خونه نمیداد.بچه هام کلی خرج داشتن و کسی نبود کمکم کنه.من اهل این زندگی بخور و نمیر نبودم، خسته از این همه بی پولی و سختی بودم.
فشار زندگی باعث شد تلفن رو بردارم و از روی کاغذ، شماره ی پسره رو بگیرم.
قرارمون شد برای ساعت چهارعصر. همیشه غروبا محسن میرفت خونه ی دوستاش پای بساط مواد..
آرایش کردم و لباس های خوبی که داشتم رو تن کردم و زدم بیرون. چندتا خیابون اون طرف تر پرادوی مشکی ایستاده بود.
این بار با جسارت بیشتری سوار شدم و وقتی قیمت خواست گفتم هرچی بیشتر بهتر!

1403/09/11 22:22

13.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و راه افتاد. توی مسیر چشم از هیکلم بر نمی داشت. دستش رو آروم از روی رونم به سمت وسط پام کشید.چندشم میشد اما یاد گریه ی بچه هام میفتادم. دکمه ی بالای مانتوم رو باز کرد و با لمس سینه هام، چشماش رو بست گفت به به. چه حالی کنیم امروز...
ماشین رو وارد حیاط یه ساختمون مجلل کرد. یه حوض و فواره بزرگ وسط حیاط بود و از بین کلی درخت و شمشاد رد شدیم تا به ساختمون رسیدیم.
دستم رو‌ گرفت و به اتاق خواب بزرگ طبقه ی بالا برد.
در رو بست و هولم داد روی تخت. مانتو و شالم رو از تنم درآورد و شروع کرد به گرفتن لبهام و بازی با بدنم. خودش هم لخت شد و جلوی صورتم زانو زد.تا به حال هیچوقت محسن از من همچین چیزی نخواسته بود و با خوردنش چندباری اوق زدم. هربار دلم می خواست از اونجا فرار کنم اما یاد آرزوهام افتادم، یاد چیزهایی که دلم میخواست و هیچوقت نداشته بودمشون.
مردک عوضی مثل حیوون باهام رفتار میکرد و موهام رو از پشت سر محکم گرفته بود. انگار که بخاطر هر یه ریالی که میخواست بده، باید حال میکرد. دو ساعتی روی تختش بودم تا کم کم خسته شد و لش کرد روی تخت. می گفت عجب بدنی داری.

1403/09/11 22:27

14.
گفت لعنتی، چندساله این کاره ای.لباسام رو تن میکردم که گفتم پولم رو بده تا برم.گفت خب حالا فرار که نمیکنم.یه کم دیگه بمون خودم میبرمت.گفتم دیر شده، پولم رو بده.
دست کرد از توی جیبش یه دسته دو هزاری درآورد و انداخت جلوم.از در بیرون رفتم و توی حیاط رسیده بودم که یه فکری به سرم زد.هیچ کسی توی اون ساختمون نبود. پاورچین سمت اتاقش رفتم،در نیمه باز بود و صدای خروپفش همه جا رو گرفته بود.شلوارش افتاده بود روی زمین و آروم رفتم جلو و هرچی پول توش بود برداشتم. صدای تپش قلبم شنیده می شد.هر لحظه ممکن بود بیدار شه و به حسابم برسه.فقط خدا میدونه چجوری از اون اتاق خارج شدم و تا سر کوچه دوییدم.
حالا من کلی پول داشتم که اندازه ی حقوق یک ماه پرستاری بود.
خوشحال و راضی رسیدم خونه.هنوز محسن نبود که رفتم دوش گرفتم و توی حموم خودم رو با لیف و کیسه تمیز کردم. دلم می خواست هیچ اثری از اون مردک روی تنم نباشه.شب به خرج من هممون رفتیم رستوران.
محسن که خیال میکرد هنوز از سالمند نگهداری میکنم، خوشحال بود که حقوقم زیادتر شده.
مزه ش به دهنم اومده بود.هر هفته یکی دوبار با کلی آرایش می رفتم سر خیابون...

1403/09/11 22:33

15.
دیگه زرنگ شده بودم،مردهای کثیف رو با یه نگاه تشخیص می دادم. سعی می کردم آدمهای باکلاس رو‌تور کنم.
اکثر موقع ها پول و وسایل گرون قیمتشون رو هم می دزدیدم. برای اونها چه فرقی داشت، میتونستن خیلی راحت بخرن.
از همه ی مردها و آدمها متنفر بودم. هیچ کسی توی دنیا من رو دوست نداشت جز مادرم و بچه هام و بخاطرشون همه کاری می کردم حتی...
اون روز یه مرد سن بالا که دستمال گردن نارنجی بسته بود با اون بنز اخرین مدلش جلوی پام ایستاد. باهاش به عمارت که نه، کاخ بزرگش رفتم.
از من میخواست فقط هم خوابش بشم چون سالها بود کسی باهاش نخوابیده بود. هر کاری کردم که تحریک بشه نتونستم. واقعا برای این کارها خیلی پیر بود. بهش گفتم این همه ثروت داری یه کمیش رو به من بده. قبول نکرد و گفت همینم مونده که ثروتم به یه هرزه برسه.
جلوم وایساد و گفت کاری که ازت خواستم رو بکن. چندبار نزدیک بود بالا بیارم اما تحمل کردم. باید راضیش می کردم تا پولم رو بده.
بالاخره بعداز یک ربع ور رفتن تونست روی من بخوابه. از صدای آه و اوهش می شد فهمید که روی ابراست. میگفت لعنتی چه حس خوبی میدی.هرچی میخوای بهت میدم فقط با من باش.

1403/09/11 22:38

16.
اون روز تونستم ساعت طلاش رو بدزدم و پول خوبی ازش بگیرم.با فروش اون ساعت زندگیم عوض شد.لباسشویی و آبگرمکن جدید برای خونه خریدم. بچه ها رو بردم بهترین رستوران و کلی لباس براشون خریدم. اما هدف من خیلی بیشتر از این ها بود. مادرم رو بردم بانک و با فیش حقوقی حاجی یه وام گرفتم. پدرشوهرم ضامنم شد و تونستم با پس اندازم و پول وام یه پراید تمیز بخرم.کم کم آرزوهام محقق می شد. برای بستن دهن محسن گاهی مجبور میشدم بهش پول بدم اما ایرادی نداشت.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که چندنفری توی محل منو دیده بودن و پشت سرم حرف راه افتاد. به پدرشوهرم خبر رسونده بودن که عروست سوار ماشین غریبه میشه.
اونروز محسن و باباش ریختن سرم و کتکم زدند.جلوی چشم بچه هام کتک خوردم. واقعا گناه من چی بود.
یه ماهی نذاشت از در خونه بیرون برم. می گفت با ماشین میرم مسافر کشی و به حقوق تو نیاز نداریم.
دقیقا دو هفته بعد یه تصادف شدید کرد و ماشین رو درب و داغون کرد و‌خودش هم از کمر آسیب دید‌و افتاد گوشه ی خونه.
حالا خرج بیمارستانش هم اضافه شده بود. مادرم که از شستن لباسها با دست راحت شده بود، تشویقم می کرد که بازم برم سرکار.

1403/09/11 22:41

17.
خودم هم عادت کرده بودم به زندگی پول داری.بخاطر حرف و حدیث های مردم باید از اونجا می رفتیم و کم کم انگشت نما شده بودم. تازگیا چادر سر میکردم و وقتی خیلی از محل دور میشدم چادرم رو میداشتم توی کیفم.
اونروز رژم رو پررنگتر کردم و شالم رو دادم عقبتر و کنار خیابون ایستادم.یه مزدا تری سفید جلوی پام ایستاد. یه پسر سبزه با موهای مشکی راننده ش بود. صورتش حالت معصومی داشت و با لهجه ی جنوبی گفت سوار نمیشی؟
به نظر آدم بدی نبود، سوار شدم و راه افتاد. برعکس بقیه توی مسیر لمسم نکرد. از ماشین که پیاده شدیم، یه ساختمون سه طبقه ی نوساز بود که ما رفتیم طبقه ی سوم.
انگار خونه ی مجردیش بود. وسایل کمی اونجا بود. بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاق خواب و مانتو و شلوارم رو درآوردم. لبه ی تخت نشستم و موهام رو دورم ریختم.
وارد اتاق شد و گفت شالت رو سر کن و بیا بیرون.
حتما مشکل مغزی داشت،شالم رو سرکردم و روی مبل توی پذیرایی نشستیم. گفت چندسالته. گفتم بیست و چهار، چطور مگه؟
گفت چند وقته این کارو میکنی. گفتم یکی دوسال.
گفت دلیلت چیه. پووفی کردم و گفتم پلیسی؟ بسیجی هستی؟ بیا کارت رو بکن و برو.
خندید و گفت نه من فقط آدمم.

1403/09/11 22:47