داستان یک معجزه

370 عضو

اونقدر ذوق و شوق از خودش نشون داد که خیلی زود ترم پیشرفته ی تریکوبافی هم ثبت نام کرد. هر روز که اشکان میرفت سر کلاس، سریع میرفت توی خونه و مینشست پای تمرینات. توی اینترنت سرچ میکرد و نمونه های جدید رو میدید. سعی میکرد از روی عکسها ببافه و اشکالاتش رو از مربی بپرسه. با خواهرشوهرش به بازار می رفت و کلی نخهای جدید و رنگی میخرید و بقیه هم کلی تشویقش میکردن‌ ، حتی چندتا از کاراش رو خریدن. بعد از پایان ترم مربیشون صداش کرد و ازش خواست نمونه کاراش رو برای جشنواره ی بانوان خانه دار آماده کنه. دو هفته وقت داشت تا بهترین طرحها رو ببافه. اون و زهرا توی کلاسش بهترین بودن، همیشه طرحهای قشنگ و ظریف مال اون دوتا بود. مربی از کارهاشون راضی بود و برای چندین جشنواره ی بانوان، غرفه اجاره میکرد و ازشون میخواست کارهای جدید ببافن.
توی اون دو هفته تمام تلاشش رو کرد و با رنگها و مدلهای جدید، کلی کار بافت. دیگه حتی ملیحه خانم و خواهرای مسعود هم ازش یاد گرفته بودن و توی اوقات بیکاریشون یه چیزایی میبافتن.
هربار کلی از کارهاش توی جشنواره های ماهانه به فروش میرفت و سود خوبی عایدش میشد.پول خیلی زیادی نبود اما برای شروع کافی بود.
دیگه تمام وقت بیکاریش رو سرگرم بافتن بود،گاهی زهرا هم میومد خونشون تا باهم طرحهای جدید رو ببافن. دیگه دوستای خوبی شده بودن و رفت و آمدشون زیاد شده بود،مخصوصا که زهرا هم یه پسر به اسم امیرعلی داشت و همبازی خوبی برای اشکان شده بود.
یه روز که برای خرید نخهای جدید به بازار رفته بود، حاج آقا کریمی صاحب حجره با اون لهجه ی عراقیش،ازش پرسید دخترم شما هربار میای کلی از این نخها میخری، بافنده ای؟ گفت بله حاج آقا برای سرگرمی و فروش یه سری کار میبافم، چطور مگه؟ حاج آقا گفت راستش ما توی عراق هم مغازه داریم،دنبال یه تولیدی تریکو بافی هستیم که بتونه این نخها رو از خودمون بخره و برامون جنسهای جدید تولید کنه تا بتونیم اونجا فروش داشته باشیم.
مهسا با ذوق پرسید یعنی اگر کسی تولیدی داشته باشه ازش خرید میکنید؟حاج آقا گفت بله متاسفانه با چند نفر صحبت کردیم اما کارهاشون زیاد جالب نبود.شما کسی رو میشناسید که بتونه تعداد زیاد و با کیفیت تولید کنه؟ مهسا گفت بله من خودم میتونم و قرار شد هفته ی بعد که پسرِحاج آقا کریمی از عراق میاد تهران، مهسا نمونه کارهاش رو معرفی کنه.

1403/02/22 21:48

به خانه بر میگشت. و یک زن با همین خرده کارهای مردش است که تصمیم میگیرد پای یک زندگی بماند یا نه!

از جا بلند شد و اشکهایش را پاک کرد، کنار پنجره رفت و با گلدانهای شمعدانی و پیچکش خداحافظی کرد، سالها بود که مثل بچه اش از آنها  نگهداری میکرد. از عکس دونفره شان که در حیاط حرم امام رضا گرفته بودند و روی دیوار بود و از شمعدان های سفره ی عقدش خداحافظی کرد. دست کشید روی سوزن دوزی های لحاف دو نفره شان که گوشه ی اتاق بود. به آشپزخانه ی کوچکش رفت، جایی که در این پانزده سال نصف عمرش را در آن طی کرده بود. اجاق گازی که روی آن غذا می پخت و هر روز بوی خورش قیمه و قرمه هایش تمام محل را پر می کرد را روشن کرد تا آخرین چای صبحانه را دم کند. انگار که وسایلِ خانه هم پا به پای او گریه می کردند. سمت کمد رفت و وسایل و لباسهایش را توی چمدان دونفره شان جا داد. حلقه ی ازدواجشان را از انگشتش در آورد و کنار آیینه گذاشت. دیگر کاری برای انجام دادن نداشت و مثل سربازی که تمام توانش را برای دفاع از کشورش گذاشته باشد ولی جنگ به نفع دشمن تمام شده باشد، تسلیم شد.
هرچند که رفتن سخت و دردناک بود اما ماندن هم دردی را دوا نمی کرد. سفره ی گلدار دو نفره شان را پهن کرد و برای آخرین بار بساط صبحانه را چید و آقا مهدی را صدا کرد...

🖊 رویا

1403/04/05 10:06

بیشتر شبها خوابش رو‌میدیدم.خواب اون دو باری که تا صبح توی بغلش بودم و گرمای تنش منو دیونه میکرد.هزاران سوال توی سرم وجود داشت که چرا با من این کار رو کرد،چرا رفت،اگر قصد رفتن داشت چرا به زندگیم پا گذاشت.اون همه مدت نقش بازی میکرد؟یاد گریه هاش افتادم و وعده هایی که هیچوقت محقق نشد.
یک هفته قبل از ازدواج برای پرسیدن همین سوالات رفتم درب خونشون.اما همسایشون گفت که از اونجا رفتن.گفت یه عروس پولدار گیرشون اومد و از اون محل رفتن.یعنی مشکل پرهام با بی پولی ما بود؟
به شرکت و محل کارش زنگ زدم و همکاراش گفتن که ماه قبل تسویه کرده و از اینجا رفته.هیچ دسترسی بهش نداشتم تا به جواب سوالام برسم.هیچ چیز توی دنیا بدتر از این نیست که ندونی چرا کنار گذاشتنت.چرا یهو بی دلیل دستت رو ول کردن!
یک ماهی بود که از دست تیکه های مادرشوهرم پناه اورده بودم به خونه ی بابام و مسعود خونه ی مادرش موند.
اون شب مادرم با کیک تولد سورپرایزم کرد.وقتی که شمع تولد سی سالگیم رو فوت میکردم،یاد تولدی که پرهام گرفت افتادم و اونجا برای اولین بار از ته دلم نفرینش کردم.هنوز هم انگشترش رو توی دستم داشتم که پشتش نوشته بود M.P

1403/07/27 02:41

یه اتاق صورتی قشنگ برای دلوین آماده کردیم.دختری که هنوز به دنیا نیومده عاشقش بودم.شاید میخواست بشه همدم تنهاییام.روز زایمانش یه پلاک و زنجیر ورساچه قشنگ براش خریدم و گونه هاش رو بوسیدم و گفتم ممنون که منو پدر کردی.باباش دو تا گوسفند جلوی پاش قربونی کرد.کمکش کردم روی تخت بخوابه، دلوین یکسره گریه میکرد.دادم بغلش گفتم حتما گشنه س بهش شیر میدی؟ یه نگاهی کرد و هولم داد عقب گفت همینم مونده.فکر کردی من از اون زنهام که بشینم دوسال شیربدم به بچه؟ اینهمه باشگاه نرفتم که حالا هیکلمو خراب کنم.برو بده مادرت اینا سیرش کنن.باورم نمیشد که بخاطر هیکلش بخواد بچمو گرسنه بزاره.دو سال اول دلوین رو با کمک مادرامون بزرگ کردم.از صبح تا عصر که سرکار بودم بچه رو میذاشت خونه ی مادرش یا مادر من و میفتاد توی خیابونا دور دور کردن.دیگه صدای همه در اومده بود.نمیدونستم باید چیکار کنم.مشکلاتمون چندبرابر شده بود.ساناز هیچ جوره عوض نمیشد.یک سره پول میخواست و چندباری با دوستاش رفت ترکیه و منو بچه رو تنها گذاشت خونه.تنها همدم روزهام دختر قشنگم بود.شبها کنارش میخوابیدم و موهاشو ناز میکردم و براش از تو و عشقت حرف میزدم.

1403/07/27 14:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


اون شب با اینکه دلم نمیخواست دستش بهم بخوره اما کار خودش رو کرد. فشار عصبی بهم وارد شده بود و لحظه هایی که با پرهام بودم از جلوی چشمم نمیرفت. گفت برای دادن کادوی تولدت خودم رو رسوندم. تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم. دلم میخواست بگم خیلی دیره برای این حرفا و من طلاق میخوام ولی حرفمو خوردم.
توی اولین فرصت که تونستم به پرهام پیام دادم و ماجرا رو گفتم. تاکید کرد که حق نداری بذاری دستش به تنت بخوره و خیلی زود کارای طلاقت رو بکن. کم‌کم شروع کردم به بهونه گیری و نق زدن که این چه زندگیه و من نمیخوام با مادرت اینا زندگی کنم. بهونه میاوردم تا جنگ راه بندازم. تا اینکه گفت باشه اگر سختته از اینجا میریم و با فروش واحد خودش و پولی که از پروژه گیرش اومده بود میشد بریم یه محل دیگه خونه بزرگتری بخریم. باورم نمیشد حرفمو قبول کرده باشه. اونقدر درگیر خونه پیدا کردن بودیم که یادم رفت چندروزی از موعدم گذشته و بعد از اینکه با حالت تهوع از خواب پریدم، بی بی چک زدم. حاضر بودم بمیرم اما توی اون شرایط باردار نشم.
چرا خدا همیشه برای من دیر میکرد...

1403/07/30 19:01

اواسط مرداد سال بعد روز خواستگاریم بود. مادربزرگم موهام رو از پشت سر بافت گندمی زد و دامن محلی قشنگم رو‌تن کردم. مامان و بابام یه هفته ای بود که اخمهاشون توی هم بود و میگفتن حالا جواب مازیار و باباش رو چی بدیم. آقام میگفت من بهشون قول دادم، خواستگاری چیه این وسط. صبر کن تا سربازی مازیار تموم بشه.
اما من هرجور شده بود راضیشون کردم، انقدر از خوبیای فراز براشون گفتم که گفتن بگو بیاد جلو.
وقتی اومد همشون از سلیقه م خوششون اومد. قد بلند و چهره ی جذابش به دل همه نشست.مادر پیر و خواهرش رو آورده بود و یه دسته گل قشنگ بهم داد.حرفهای اولیه رو زدن و قرار شد من جواب بدم. مادرش گفت این دوتا جوون خیلی وقته که هم دیگه رو میخوان، اجازه بدید انگشتر دست دخترگلم کنم.آقاجونم اخماشو کرد تو هم و گفت نه نمیشه، هنوز که جواب ندادیم. سوگل تو مگه جوابی دادی؟ یه نگاهی به مادرم کردم که از جریان باخبر بود. گفت حاج آقا انگار سوگل هم راضی هست. مادرش انگشتر رو دستم کرد و رسما مال هم شدیم...
از خوشحالی اشک توی چشمهامون جمع شد ولی تهِ دلم میترسیدم از روزی که قرار بود مازیار بفهمه....

1403/08/01 01:17

بچه هامون باهم دیگه بازی میکنن و صداشون کل خونه رو میگیره.نیم خیز شد و کمی از بدنش رو انداخت روم و گفت، همشونم شبیه تو بشن. نگاهش خیره موند به لبهام و آروم لبهاش رو گذاشت روی لبام. تمام تنم داغ شد و خواستم تکون بخورم که دستش رو برد لای موهامو و پشت گوشم جا داد.بعد از خوردن لبام سرش رو کشوند سمت لاله ی گوشم و ریز ریز بوسید.
یه حال عجیبی بهم دست داده بود. هیکل درشت و سرشونه های پهنش سن و سالش رو بیشتر نشون میداد و بخاطر کار زیاد بازوهاش فرم قشنگی گرفته بود. هولش دادم عقب و گفتم چیکار میکنی دیوونه. صورتش سرخ بود از هیجان، گفت ببخشید این اولین تجربه ی زندگیم بود... اولین بار بود یه گل رو بو میکردم...
گفتم کمتر زبون بریز. گفت راستی گلی جون با مادرم حرف زدم قرار شد سال دیگه بیاییم خواستگاریت. یه امسال هم درس بخون ولی از سال دیگه قراره خونه داری و بچه داری کنی...
گفتم حالا کو تا سال دیگه... چجوری باید بهش میگفتم...
توی اون دوسالی که مازیار رفته بود سربازی از دستش راحت بودم.همه ی فامیل میدونستن من نشون شده ی مازیارم اما فراز که از روستای دیگه ای می اومد چیزی نمیدونست.

1403/08/01 01:42

خندیدم و خجالت زده نگاهش کردم. ته دلم قنج میرفت از شنیدن حرفاش. میخواستم بگم منم خیلی وقته میخوامت اما روم نشد. نمیدونم چی از نگاهم خوند که گفت میدونم تو هم دوستم داری، توروخدا جواب خواستگاراتو ندی یه وقت. من دق میکنما. گفتم چی بگم، تا خدا چی بخواد.
یاد خواستگارام افتادم، یاد مازیار... پسرعموم که اسمش از بچگی روم بود. اگر میفهمید من اینجا سرم رو می برید. گفتم خداحافظ و دوییدم برعکس مسیری که اومده بودیم.
از این به بعد گاهگاهی هم دیگه رو میدیدیم. تابستون اون سال برام خیلی قشنگ بود، مدرسه تعطیل بود و فراز سه ماه آموزشیش رو‌ تموم کرده بود. چون تک پسر بود و خرج مادرش رو می داد، معاف شد.‌..
لای چمن های بلند می دویدم و فراز پشت سرم بود. میگفت مگه نگیرمت، میخندیدم و موهای بلندم توی هوا پخش میشد. یهو دستم رو گرفت و گفت آخرش که گیرت میارم کجا فرار میکنی گل من... دوتایی دراز کشیدیم زیر آسمون و به حرکت ابرها نگاه میکردیم. بهش گفتم چندتا بچه دوست داری، گفت کلک دلت بچه میخواد؟ گفتم مگه چیه، همه ی زنها دلشون میخواد، من که عاشق بچه ام.
گفت تو میگی چندتا، گفتم سه تا، نه اصلا چهارتا خوبه..

1403/08/01 01:43

لباس عروس رو تنم کردم و تاج و تورم رو روی سرم مرتب کردم.جلوی آیینه قدی چرخ زدم و صدای تنبک و کل بلند شد.کلی مهمون دعوت کرده بودن و بساط جشن به پا بود.جلوی ساختمون بزرگ عموم اینها صندلی چیده بودن و لامپهای رنگی وصل شده بود.بوی کباب و باقالی قاتق بلند شده بود و زنها طبقه ی بالا میرقصیدن.
مازیار از مردها جدا شد و اومد طبقه ی بالا.یه ساختمون شمالی بزرگ بود که از جنس چوب ساخته بودن و شیرونی بلندی داشت.کلی اتاق توی هر طبقه بود و دوتا از اتاقهای طبقه بالا مال ما بود.
مازیار اومد سمتم و دستم رو گرفت تا برقصیم.صدای دست زدن زنها بلند شد و بچه ها رو از اون وسط جمع کردن. توی چشمهاش برق خوشحالی رو می دیدم.دستم رو بالا گرفت و منم چرخیدم. دست کرد جیبش و کلی پول ریخت رو سرم. بچه ها باز پریدن وسط تا پولها رو جمع کنن. مامان و خواهرام عقبتر نشسته بودن و دست میزدن.
شب عروسیم بود و سعی کرده بودم بدون فکر کردن به گذشته یه زندگی جدید و قشنگ کنار مازیار بسازم...
کمی بعد بشقابهای شام دست به دست شد و آخرشب مهمونا رفتند به خونشون.
من فقط چند قدم تا خونه ی بختم فاصله داشتم!

1403/08/01 21:13

دستمو محکم کشید و کشون کشون سوار ماشین کرد و گفت امروز همه چی معلوم میشه.توی مسیر صدام در نمیومد و یه بند گریه میکردم. دستش رو برد بالا و گفت انقدر در گوشم زر زر نکن و اگر غلطی کردی خودت بگو.الان برسیم اونجا همه چی معلوم میشه ها!
گفتم نه بخدا،ورا باید همچین کاری کنم.اون فقط اومده بود دم در سراغ تورو میگرفت.اصلا دیگه در رو باز نمیکنم.
صداشو بلند تر کرد و گفت خفه شو هرزه.
رسیدیم به تنها مطب دکتر زنانی که توی روستا بود.دکتر که نه،همه میدونستیم ماما هست اما همه ی زنهای اونجا پیشش میرفتن.یه میز معاینه ی رنگ و رو رفته داشت که اولین بار دو سال قبل منو آوردن پیشش تا گواهی بکارت بده.از همون موقع از هرچی دکتر بود متنفر شدم.با کلی خجالت لخت شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا تموم شه.
اونروز هم بعد از اینکه حمید پول ویزیت رو داد، رفتیم داخل.دکتر عینکش رو به چشم زد و گفت مشکلتون چیه.من اونقدر گریه کرده بودم که آب از دماغم میومد و چشمام خیس اشک بود.حمید دست کرد جیبش و چندتا تراول ریخت رو میز و گفت فقط میخوام ببینم این زنیکه این چند روزه غلطی کرده یا نه.میخوام قشنگ معاینه ش کنی و بگی.
دکتر نگاهش کرد و گفت مگه اینجا پزشکی قانونیه؟ این چه رفتاریه که با این زن دارید.دخترتونه؟ گفت نه، زنمه.
باز من دو سه روز خونه نبودم،معلوم نیس چه گندی زده.
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد و گفت نه همچین چیزی رو نمیتونم.حمید دست برد و چندتا دیگه تراول پاشید رو میز و گفت حالا چی؟
دکتر یه کم من و من کرد و بهم گفت برو پشت پرده لباستو درآر و منتظر باش.
همونجور که اشک میریختم رفتم سمت تخت.ذوی تخت خوابیدم و دکتر اومد لامپ بالای سرم رو روشن کرد و پاهام رو داد روی پایه های کناری.هنوزم بعد از دوسال ازدواج، خجالت میکشیدم.چشمامو بسته بودم و گریه میکردم که حس کردم چیزی وارد بدنم شد.کمی درد گرفت و لبهامو گاز گرفتم.
دکتره یه جوری که حمید بشنوه گفت علائمی از رابطه ای که تازه رخ داده باشه نمیبینم. یهو حمید پرده رو زد عقب و گفت قشنگ نگاه کن، نگاه به اشکهاش نکن این خیلی مارموزه.
دکتر گفت آقا لطفا بیرون اتاق بمونید،ایشون تازگی رابطه نداشتن، هیچ التهابی روی دیواره ی واژنشون نیست. حمید عصبانی شد و گفت نمیخوای بگی، نه؟ خب معلومه خودتم زنی،دلت میسوزه برای هم جنست. شما زنها همتون هپای همو دارید. دستم رو گرفت و از تخت پایین اوردتم و گفت پاشو بریم خونه. خودم از صدتا دکتر واردترم.
شلوارمو پوشیدم و زیر نگاه متعجب و خیره ی دکتر، آب شدم.

1403/09/12 12:46


کانال نی نی پلاس :
nini.plus/shopkoodak

کانال تلگرام :
"لینک قابل نمایش نیست"


1403/09/10 15:20