اونقدر ذوق و شوق از خودش نشون داد که خیلی زود ترم پیشرفته ی تریکوبافی هم ثبت نام کرد. هر روز که اشکان میرفت سر کلاس، سریع میرفت توی خونه و مینشست پای تمرینات. توی اینترنت سرچ میکرد و نمونه های جدید رو میدید. سعی میکرد از روی عکسها ببافه و اشکالاتش رو از مربی بپرسه. با خواهرشوهرش به بازار می رفت و کلی نخهای جدید و رنگی میخرید و بقیه هم کلی تشویقش میکردن ، حتی چندتا از کاراش رو خریدن. بعد از پایان ترم مربیشون صداش کرد و ازش خواست نمونه کاراش رو برای جشنواره ی بانوان خانه دار آماده کنه. دو هفته وقت داشت تا بهترین طرحها رو ببافه. اون و زهرا توی کلاسش بهترین بودن، همیشه طرحهای قشنگ و ظریف مال اون دوتا بود. مربی از کارهاشون راضی بود و برای چندین جشنواره ی بانوان، غرفه اجاره میکرد و ازشون میخواست کارهای جدید ببافن.
توی اون دو هفته تمام تلاشش رو کرد و با رنگها و مدلهای جدید، کلی کار بافت. دیگه حتی ملیحه خانم و خواهرای مسعود هم ازش یاد گرفته بودن و توی اوقات بیکاریشون یه چیزایی میبافتن.
هربار کلی از کارهاش توی جشنواره های ماهانه به فروش میرفت و سود خوبی عایدش میشد.پول خیلی زیادی نبود اما برای شروع کافی بود.
دیگه تمام وقت بیکاریش رو سرگرم بافتن بود،گاهی زهرا هم میومد خونشون تا باهم طرحهای جدید رو ببافن. دیگه دوستای خوبی شده بودن و رفت و آمدشون زیاد شده بود،مخصوصا که زهرا هم یه پسر به اسم امیرعلی داشت و همبازی خوبی برای اشکان شده بود.
یه روز که برای خرید نخهای جدید به بازار رفته بود، حاج آقا کریمی صاحب حجره با اون لهجه ی عراقیش،ازش پرسید دخترم شما هربار میای کلی از این نخها میخری، بافنده ای؟ گفت بله حاج آقا برای سرگرمی و فروش یه سری کار میبافم، چطور مگه؟ حاج آقا گفت راستش ما توی عراق هم مغازه داریم،دنبال یه تولیدی تریکو بافی هستیم که بتونه این نخها رو از خودمون بخره و برامون جنسهای جدید تولید کنه تا بتونیم اونجا فروش داشته باشیم.
مهسا با ذوق پرسید یعنی اگر کسی تولیدی داشته باشه ازش خرید میکنید؟حاج آقا گفت بله متاسفانه با چند نفر صحبت کردیم اما کارهاشون زیاد جالب نبود.شما کسی رو میشناسید که بتونه تعداد زیاد و با کیفیت تولید کنه؟ مهسا گفت بله من خودم میتونم و قرار شد هفته ی بعد که پسرِحاج آقا کریمی از عراق میاد تهران، مهسا نمونه کارهاش رو معرفی کنه.
1403/02/22 21:48