370 عضو
18.
دلم میخواد کمکت منم تا از این حال در بیای.میدونی اسم این کارِت چیه؟ فکر میکنی هنر میکنی با تنت پول درمیاری و خرج بچه هات رو میدی؟
گفتم برای من ادای آدمای خوب رو در نیار، تو چی می دونی از زندگیم. گفت فکر کن من رو خدا فرستاده، بزار کمکت کنم.
گفتم خدا؟ کدوم خدا.حتی خدا هم منو دوست نداره.
توی مدتی که با علیرضا در ارتباط بودم، خیلی روی من تاثیر گذاشت. مسیر رو برام روشن کرد و چیزای عجیبی می گفت که تاحالا کسی برام نگفته بود.
از ارزش بالای زن و بدن زن می گفت و از اینکه این کار گناه کبیره س.
چندباری با گریه داستان زندگیم رو براش گفتم و پا به پام گریه کرد.یه پسر جنوبی خوش قلب بود که دلش می خواست کمکم کنه. خودش ازدواج سنتی کرده بود و زنش بچه دار نمیشد.اون سه طبقه خونه رو پدرش بهش داده بود. کارخونه داشتن و وضعشون توپ بود.
اگر مجرد بودم مشکلی برای ازدواجمون نبود و تا آخر عمر توی پول غرق می شدم اما حیف که مایه ننگی به اسم محسن توی زندگیم بود.
علیرضا هر ماه منو به فروشگاه می برد و کل لوازم موردنیازمون رو می خرید. کمکم کرد تا خونه رو بفروشم و با پولی که داد یه خونه ی بهتر توی محله ی دیگه ای خریدم.
19.
رفتارهاش با بقیه مردهایی که دیده بودم فرق داشت و بهم حس انسان بودن می داد. اونروز مثل همیشه بساط چای و قلیون کنار زاینده رود پهن کرده بودیم و برام حرف می زد. گفت که یه آدم باید از هنرش پول دربیاره نه از تنش. گفتم من سواد و هنری ندارم. گفت یعنی هیچی نیست که تو توش استعداد داشته باشی. گفتم راستش من وقتایی که زیر کتکهای محسن دارم درد می کشم فقط به خودم میگم کاش دستهای قویتری داشتم، کاش جون داشتم از دستش فرار کنم. کمی فکر کرد و گفت باشه، اتفاقا فکر خوبیه.
فردای اونروز اسمم رو توی باشگاه محل نوشت. هفته ای سه روز میرفتم و ازم قول گرفت هرگز باشگاه رو ول نکنم.
هرماه هزینه های باشگاهم رو میداد. اونقدر صادقانه بهم محبت می کرد که یه روز دیدم سرتا پا عاشقش شدم. اون هم دست کمی از من نداشت. روزهایی که فرصت نمیشد ببینمش بی قراری میکرد و به هم عادت کرده بودیم. برام یه موبایل خرید که هروقت محسن خونه نبود باهاش در ارتباط بودم. رابطمون اونقدر عاشقونه پیش رفت که حتی یه روز هم بدون هم نمی تونستیم.
محله ی جدید خیلی شلوغتر بود و کسی به کسی کار نداشت و راحت تر قرار می ذاشتیم.
20.
شاید سخت ترین قسمت زندگیم این بود که مردی مثل علیرضا توی زندگیم بود برای اولین بار طعم عشق رو باهاش چشیده بودم اما نمیتونستم همخوابش بشم. توی حسرت تنش میسوختم اما بهم اجازه نمی داد کاری کنیم.
یه روز منو برد دم مسجد امام و اونجا ازم قول گرفت دیگه کار اشتباه نکنم.دنبال هدفهام برم و گناه نکنم. بهش قول دادم و قرار شد با خودش هم مثل یه دوست باشم و نه بیشتر...
بیشتر وقتا باهم سفره خونه و کوه صفه میرفتیم و بیشتر وقتا هم پاتوقمون کنار زاینده رود بود.
بچه ها بزرگتر شده بودن و مصرف محسن خیلی زیاد شده بود. توی تمام این مدت خرجمون با علیرضا بود و بخاطر کمک هاش دیگه مجبور نشدم با کسی همخواب بشم و تحت هر شرایطی باشگاهم رو میرفتم. چون بدنم چربی زیادی نداشت، خیلی زود روی تنم کات افتاد و مربی تمرینات قویتری برام در نظر گرفت. هیکلم روز به روز ورزیده تر می شد و دیگه توی دعواهامون منم میتونستم مشت بزنم و از خودم دفاع کنم. مادرم که خیلی پیر و ناتوان شده بود، بیشتر وقتها خونه بود. اون روز وقتی از خرید برمیگشتم صدای جیغ های مادرم رو شنیدم.
بچه ها مدرسه بودن و محسن و مادرم سر پول دعواشون شده بود.
21.
محسن پول های پس انداز مادرم رو میخواست تا بره مواد بکشه و مادرم بهش نداده بود. همین که رسیدم پریدم وسط دعوا و گفتم مرتیکه حالا زورت به مادرم رسیده؟ اونروز تا میشد کتکش زدم و عقده ی تمام روزهایی که کتک زده بود رو سرش در آوردم. از لای موهاش و پیشونیش خون می ریخت.
موهاش رو گرفتم و بردم لب پنجره و گفتم فقط یکبار دیگه دستت روی مادرم بلند شه میکشمت.
پیرزن که از ترس به خودش میلرزید رو بغل کردم و گفتم نترس مامان. من اینجام، من مواظبتم. هرچند باعث تمام بدبختی های من بود اما دوستش داشتم، دلم نمیومد اونطوری ببینمش. از خدا می خواستم شر محسن رو از زندگیم کم کنه.
بعد از کتکی که زده بودمش سرجاش نشسته بود و ازم حساب می برد.نشستم باهاش حرف زدم و گفتم یا میری کمپ و ترک می کنی یا طلاقم رو میگیرم. اولش قبول نمیکرد اما جدیت من رو که دید، به زور راضی شد. دو ماهی کمپ بود و نفس راحتی از دستش می کشیدیم.
توی اون مدت راحت تر میرفتم پیش علیرضا. انقدر هم دیگه رو دوست داشتیم که حد نداشت.
همه چیز خوب پیش می رفت که اونروز صبح یه پیام از علیرضا اومد. هنوز توی تختخواب بودم که گفت ترانه توروخدا از اونجا فرار کن...
23.
گاهی با خودم فکر میکردم حق با حاجی بود.شاید من اصل و نسب نداشتم.مادر و پدرم چیکاره بودن؟ نکنه مادرم هم شغل من رو داشت، نکنه منم حاصل اینجور رابطه بودم؟ برای همین خدا نگاهم نمیکرد. این فکرها مغزم رو می خورد. دلم میخواست یکبار مادرم رو ببینم و به جواب تمام سوالاتم برسم. اونوقتا که علیرضا بود عکس بچگیام رو گرفته بود تا دنبال خانواده م بگرده اما حالا چی، حتی خودِ علیرضا رو هم گم کرده بودم. چندباری از تلفن ناشناس بهش زنگ زدم اما خاموش بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود...
محسن از کمپ برگشت و چندماهی حالش بهتر بود. یه مدت بود که توی باشگاه کمک مربی بودم و برای شاگردها برنامه می نوشتم. بوفه ی باشگاه رو اجاره کردم و بعد از تعطیلی سالن و دور از چشم همه کارهای نظافت رو هم انجام میدادم پول خوبی گیرم می اومد. برام راحت بود که کارهای قبلم رو از سربگیرم اما به علیرضا قول داده بودم، شاید هم به خدای علیرضا!
سرم رو به بچه ها و زندگی گرم کردم و روزها گذشت. این بار محسن برای چندمین بار سراغ مواد رفت اما نه تریاک. تازگیا گل و حشیش می کشید چشماش سرخ می شد.
با هزار بدبختی دوباره فرستادمش کمپ تا ترک کنه...
24.
این بار که برگشت از توی کمپ چیزهای جدیدی یاد گرفته بود. می گفت اگر مادرت بمیره چون هیچ وارثی نداره، حقوق حاجی قطع میشه.اما یه راهی هست برای اینکه حقوق حاجی قطع نشه، این که دختر مطلقه داشته باشه.
نگاهش کردم و گفتم یعنی چی، گفت من پرسیدم از چندنفر. میگن اگر منو تو جدا بشیم، حقوق بابات قطع نمیشه. البته سوری جدا میشیم و بعدش صیغه ت میکنم. اینطوری هم گناه نمیشه و هم حقوق بابات برقرار میمونه.
فکر خوبی بود. درسته که پول زیادی نبود اما همونم خوب بود. هرچند که خوشحالی من بابت حقوق نبود...
مدتی بعد افتادیم دنبال کارای طلاق. توی این دوماهی که کارای طلاق طول کشید، فهمیدم محسن باز رفته سراغ مواد اما چیزی نگفتم تا نقشه م عملی بشه.
اونروز رسما از هم جدا شدیم و بعد از دادگاه به خونه رفتیم و چیزی بینمون عوض نشد. توی این مدت دزدکی کارای فروش خونه رو کرده بودم و همه چیز برای فرارمون آماده بود. با بچه ها هماهنگ بودم و وسایل اضافی رو دور ریخته بودیم. یه واحد دوخوابه و دنج توی مرکز اصفهان گرفته بودم و منتظر روز موعود شدم.
یه روز صبح که محسن از خونه زد بیرون، از باربری ماشین گرفتم و وسایل رو جمع کردیم.
25.
دیگه تنها دلخوشیم بچه هام بودن و بعضی از روزها که کارم کمتر بود پیاده روی می کردم. اونروز مسیرم افتاد سمت زاینده رود. یاد خاطراتم افتادم، روزهایی که با علیرضا اینجا می نشستیم و حرف می زدیم. یاد خنده هاش، یاد صداش...
مثل همیشه زیر پل خواجو جمعیت جمع شده بودند و یه نفر شعری میخوند و بقیه باهاش همخونی می کردند:
هنوزم وقتی میخندی دلم از شادی می لرزه
هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزه
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره دیگه دیره
اما افسوس با نخواستن دلم آروم نمیگیره نمیگیره...
غمِ توی صداش آشنا بود، مثل صورت قشنگش که سالها ازم دور مونده بود. وقتی جمعیت پراکنده شدند، رفتم جلو و نگاهش کردم. تکیه داده بود به دیوار آجری و بغض کرده بود. صداش کردم...
باورمون نمیشد که دوباره هم رو پیدا کرده بودیم. حالا در نبود محسن و زن علیرضا هیچمانعی برای به هم رسیدنمون نبود. زنش که با کلی دوا درمون باردار نشده بود، قید زندگی با علی رو زده بود و رفته بود شهرشون، هرچند که سالها بود طلاق عاطفی گرفته بودند اما الان دیگه رسما جدا شده بودن.
بالاخره روزهای خوش من هم شروع شد و با همدیگه کل ایران رو گشتیم...
26.
بچه ها سرگرم درسشون بودن و با کمک های مالی علیرضا تونستم کارهای ادامه تحصیلشون توی دانشگاه خارج رو فراهم کنم. دلم میخواستم آرزوهای من رو زندگی کنن و هیچی براشون کم نزارم. فرستادمشون که برن دنبال هدفهاشون و برعکس من باعث افتخار کشور بشن.
کنار علیرضا زندگی قشنگی داشتم و هر لحظه که می گذشت بیشتر عاشقش می شدم. شبهایی که کنارش میخوابیدم جز آرامش و محبت چیزی بینمون نبود. بغلم میکرد و تا صبح شیطونی میکرد.هرچند دیر اومد به زندگیم اما اومد...
یه روز خوشحال و خندون بغلم کرد و گفت برات یه خبر دارم. از یه زن که دوست داری ببینیش.
انقدر توی شبکه های مجازی و اینترنت پیگیری کرده بود تا یه نفر مشخصات من رو دیده و تماس گرفته بود. بعد از گرفتن ازمایشها مشخص شد که اون خانم میانسال، مادر واقعیمه.
روزی که قرار بود ببینمش پاهام از استرس میلرزید.تمام سوالاتی که توی ذهنم جمع کرده بودم از یادم رفته بود تنها وجود مهربون علیرضا بود که دلگرمم میکرد.
پا به کافه ای گذاشتیم که یه خانوم پشت به ما روی صندلی نشسته بود.
من رو که دید از جا بلند شد و بغلم کرد. هردو هاج و واج به هم نگاه می کردیم....
27.
حالت صورتش حتی با اون موهای سفید، شبیه خودم بود. قد و قامت کشیده و لاغرش، حتی خال پیشونیش، نشون میداد که همه چیز درسته.
برام تعریف کرد از روزهای سیزده سالگیش که عاشق پسر همسایه میشه و بعد از کلی مخالفت خانواده ها ازدواج میکنن، من حاصل عشق اون دونفر بودم و پدرم از شنیدن خبر حاملگی مادرم خوشحال بوده اما ماههای آخر حاملگی مادرم، بابام که روی زمین ها کارگری میکرده، توی قنات آب میفته و خفه میشه. برام تعریف کرد که هیچ چیزی برای خوردن نداشتم و برای برگشت به خونه ی پدریم که کلی بچه ی قد و نیم قد توش بود، جایی برای بچه ی جدید نبود. خانواده ی پدریت هم از اولش باهام لج بودن و مردن پسرشون رو از قدم نحس من می دونستن. تنها راه چاره این بود که تو رو بسپارم به دست سرنوشت.اونروز لای پتو گذاشتمت و از دور نگاه میکردم تا اینکه یه نفر پیدات کرد. اشکهاش رو از صورتش پاک کرد و گفت من تمام این سالها به فکر تو بودم و هر لحظه می گفتم یعنی الان چیکار میکنه. دستام رو توی دستش گرفت و گفت دخترم خیلی اذیت شدی؟ میتونی من رو ببخشی؟ من خیلی بچه بودم و عقلم نمیرسید... خیلی دنبالت گشتم اما پیدات نکردم...
28.
بغضم ترکید و گفتم چرا باید ببخشمت. وقتی که یه لحظه هم سرنوشت من برات مهم نبود. تو اصلا من رو دوست داشتی؟ کدوم مادر دلش میاد بچه ش رو بزاره کنار خیابون. تو اصلا میدونی من چی کشیدم؟ تو اصلا آدم نیستی که بخوای مادر خوبی باشی.
وسط گریه هام پرید و گفت ولی من تو رو به دنیا آوردم، من مادرتم.
صدامو بردم بالا و گفتم تو مادرم نیستی. مادری فقط به زایمان کردن نیست. به اینه که آینده رو برای بچه ت بساری، بجنگی و تلاش کنی. مثل کاری که من برای بچه هام کردم. من هرکاری کردم تا خوشبخت بشن. من از همه چیزم گذشتم، حتی از شرف و آبروم... اما تو چی.
علیرضا دستم رو گرفت و آرومم کرد و از اونجا رفتیم. دلم نمیخواست دیگه هیچوقت ببینمش.
مادر من تا ابد مامان کبری بود، سرخاکش رفتم و براش خیرات دادم...
اون شب توی یه تالار مراسم عروسی امید و آرزو رو گرفتیم.درسشون تموم شده بود و هرکدوم با عشقشون ازدواج می کردند.
دست تو دست علیرضا که کت و شلوار کرمی همرنگ لباسم تنش بود وارد سالن شدیم. خوشحال بودیم که بچه ها سرو سامون گرفتن.
زیرگوشم گفت امشب از همیشه قشنگتر شدی خانوم... خندیدم و گفتم نه اندازه ی تو!
پایان
آذر 1403
روزها گذشت و داروهام تموم شد. دیگه مثل اوایل ذوق نداشتیم برای اقدام، اما خوب رابطه معمول رو داشتیم.
هرچی گرمیجات بود میخوردم ، عسل و سیاهدونه، سیر و پیاز و طب سنتی و .....
مادرم اینا هم که ذوق داشتن برام، دیگه شروع کردن به نذر و نیاز و گهواره علی اصغرو دعانویس و....
هر روشی که به ذهن برسه رو تست کردیم.
همه ی مقالات درباره اندومتریوز رو میخوندم. کلم بروکلی و چیزای گرمی برای این نوع کیست عالی بود. منم همه رو مصرف میکردم.
اما هر ماه سر موعد پریود میشدم. اون یه بار هم که بی بی چکم هاله انداخته بود، بخاطر وجود کیستها بود. دیگه بعد از اون هیچوقت حتی هاله هم نیفتاد??
روزها گذشت و داروهام تموم شد. دیگه مثل اوایل ذوق نداشتیم برای اقدام، اما خوب رابطه معمول رو داشتیم.
هرچی گرمیجات بود میخوردم ، عسل و سیاهدونه، سیر و پیاز و طب سنتی و .....
مادرم اینا هم که ذوق داشتن برام، دیگه شروع کردن به نذر و نیاز و گهواره علی اصغرو دعانویس و....
هر روشی که به ذهن برسه رو تست کردیم.
همه ی مقالات درباره اندومتریوز رو میخوندم. کلم بروکلی و چیزای گرمی برای این نوع کیست عالی بود. منم همه رو مصرف میکردم.
اما هر ماه سر موعد پریود میشدم. اون یه بار هم که بی بی چکم هاله انداخته بود، بخاطر وجود کیستها بود. دیگه بعد از اون هیچوقت حتی هاله هم نیفتاد??
هرشب بهونه میگرفتم، گریه میکردم و به شوهرم میگفتم بریم تهران پیش پدرمادرم و یا از هم جدا بشیم. چون امیدی به این زندگی نیست.
شوهرم نمیخواست برگردیم تهران و میگفت خونه مون حیفه و همینجا بمونیم. اما من دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن اون زندگی نداشتم.
هربار بحث و دعوا راه مینداختم. توی دعوا میگفتم من بچه میخوام اما خدا نمیده منم میرم از این زندگی یکنواخت.
شوهرم که تا اونروز از گل کمتر بهم نگفته بود، وسط دعوا گفت من چیکار کنم که تو نازایی، همه میگفتن زنت نازاست ولی من قبول نمیکردم. اگر نه منم بچه میخوام، اصلا کدوم مردی دلش بچه نمیخواد....???
هرشب بهونه میگرفتم، گریه میکردم و به شوهرم میگفتم بریم تهران پیش پدرمادرم و یا از هم جدا بشیم. چون امیدی به این زندگی نیست.
شوهرم نمیخواست برگردیم تهران و میگفت خونه مون حیفه و همینجا بمونیم. اما من دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن اون زندگی نداشتم.
هربار بحث و دعوا راه مینداختم. توی دعوا میگفتم من بچه میخوام اما خدا نمیده منم میرم از این زندگی یکنواخت.
شوهرم که تا اونروز از گل کمتر بهم نگفته بود، وسط دعوا گفت من چیکار کنم که تو نازایی، همه میگفتن زنت نازاست ولی من قبول نمیکردم. اگر نه منم بچه میخوام، اصلا کدوم مردی دلش بچه نمیخواد....???
چند روز بعدش اومد دنبالم، چندین بار توی اون شش ماهی که قهر بودم اومد دنبالم.
اما من واقعا دلم نمیخواست برگردم.
دیگه به همه چی سرد شده بودم.
بخاطر همین بود که سه ماه قبلش دادخواست طلاق داده بودم.
اما شوهرم هربار با گل و کادو می اومد و خواهش میکرد که برگردم و حتی روز دادگاه هم نیومد.
تا اینکه یه روز که با خواهرم اینا رفته بودیم مهمونی، وقتی برگشتم دیدم در کمدی که توش وسایلم بود باز هست.
بقیه جاهای خونه هم دست خورده بود. دو تا سکه طلای خواهرم و همه ی طلاهای من که پس انداز خودم بود رو دزدیده بودن.
تمام امیدم نقش برآب شده بود.
میخواستم بعد از جدایی با اون طلاها یه خونه اجاره کنم برای خودم.
اما دزد لعنتی نقشه هام رو خراب کرد.?
چند روز بعدش اومد دنبالم، چندین بار توی اون شش ماهی که قهر بودم اومد دنبالم.
اما من واقعا دلم نمیخواست برگردم.
دیگه به همه چی سرد شده بودم.
بخاطر همین بود که سه ماه قبلش دادخواست طلاق داده بودم.
اما شوهرم هربار با گل و کادو می اومد و خواهش میکرد که برگردم و حتی روز دادگاه هم نیومد.
تا اینکه یه روز که با خواهرم اینا رفته بودیم مهمونی، وقتی برگشتم دیدم در کمدی که توش وسایلم بود باز هست.
بقیه جاهای خونه هم دست خورده بود. دو تا سکه طلای خواهرم و همه ی طلاهای من که پس انداز خودم بود رو دزدیده بودن.
تمام امیدم نقش برآب شده بود.
میخواستم بعد از جدایی با اون طلاها یه خونه اجاره کنم برای خودم.
اما دزد لعنتی نقشه هام رو خراب کرد.?
حتی روم نمیشد به شوهرم زنگ بزنم. از دور میرفتم محل کارش رو می پاییدم تا ببینمش. دلم میخواست دوباره بیاد بهم بگه برگرد به زندگی، اما اون دیگه خسته شده بود.
رفتارای بچه های خواهرم هم هر روز بدتر میشد. از عمد خونه رو کثیف میکردن. من باید کاراشون رو میکردم و خلاصه روزگارم خوب نبود.
حتی روم نمیشد به شوهرم زنگ بزنم. از دور میرفتم محل کارش رو می پاییدم تا ببینمش. دلم میخواست دوباره بیاد بهم بگه برگرد به زندگی، اما اون دیگه خسته شده بود.
رفتارای بچه های خواهرم هم هر روز بدتر میشد. از عمد خونه رو کثیف میکردن. من باید کاراشون رو میکردم و خلاصه روزگارم خوب نبود.
بعد از اون هر دومون سعی کردیم بیشتر حواسمون به زندگیمون باشه.
محبتمون رو بیشتر کردیم.
کارهایی که باعث خوشحالی طرفمون میشد رو انجام دادیم و خلاصه سعی در جبران گذشته داشتیم.
اما خب همیشه هم روزگار به روال نیست.
کمردرد شدید اومد سراغ شوهرم. یه جوری که دیگه نمیتونست راه بره.
ناله و داد و گریه.
من هم ویار شدید پیدا کرده بودم و بیشتر وقتم توی دستشویی بودم.
حتی کسی نبود خریدهای خونه رو کنه.
به زحمت بردیمش دکتر، و بعد از عکس و MRI مشخص شد که دیسک کمر شوهرم نیاز به عمل داره.
روزهای سختی بود.
با وجود اینکه برام سخت بود کار کردن، اما به هر نحوی بود داروهاش رو میدادم.
براش پماد میزدم. کیسه آبگرم میذاشتم تا دردش کمتر بشه.
قصد عمل کردن نداشت چون میگفتن بعد از عمل ممکنه بدتر بشه.
از دو تا 6 ماهگیم، هر دوتامون درد کشیدیم.
من درد ویار و تهوع و دردهای بارداری.
اون درد دیسک کمر.
به هر طریقی بود گذشت.
سونو گرافی هامو با کمک خواهر و مادرم اینا انجام دادم.
صدای قلبش رو هربار که شنیدم جون گرفتم.
صداشو ضبط میکردم و برای شوهرم میاوردم.
غربالگریهام خوب بود خداروشکر.
یه پسر گل توی وجودم داشت زندگی میکرد که باعث میشد دردها و سختی ها رو بهتر تحمل کنیم.?
الان که مینویسم. وارد هشت ماهگی شدم.
یه پسر شیطون کوچولو که هفته ی پیش دست و پاهای نازش رو دیدم و صورت گرد خوشگلی داشت.
تکونهاش یه جوری شده که قشنگ میتونم حسش کنم و باهاش ارتباط بگیرم.
کمردرد شوهرم کمتر شده و قصد داره برای گرفتن شفای کامل، راهی کربلا بشه و لباسهای پسرمون رو تبرک کنه.
خونه رو ریختم بیرون تا تمیز کنم و فرشها رو دادم قالیشویی تا هر دوشون وقتی اومدن، یه خونه تمیز و قشنگ داشته باشیم.
روزهای سخت گذشت،
روزهایی که میگذره هم ممکنه خیلی خوب نباشن،
شب بیداریها و درد کمر و سختی های بارداری بیشتر داره خودش رو نشون میده،
اما حس میکنم از اون دختر نازک نارنجی و کم طاقت داره یه زن صبور ساخته میشه.
دیگه کمتر عصبی میشم،
کمتر به ایرادها و کمبودهای زندگی دقت میکنم،
زودتر کوتاه میام و بیشتر به خدا توکل میکنم.
به خودم میگم شاید زندگی همین باشه
تحمل کردن سختیها و صبوری توی مشکلات ، تا وقتی که روزهای خوش سر برسن...?
لطفا اگر خوشتون اومد بقیه دوستان رو هم دعوت کنید:?
nini.plus/mojezeyeman
با اینکه بی گناه بودم،استرس داشتم که برگردم تهران.اگر از اونجا بیرونمون میکردن چی.پول پیش نداشتیم.اگر حرفامو قبول نمیکردن و دعوا میشد چی.نمیدونستم راه درست چیه،اما به حرف بابام اعتماد کردم.سرِ راه گز و سوهان خریدیم و وقتی رسیدم خونه دیدم خواهرشوهرم پایین نشسته.شوهرم که از جایی خبر نداشت گفت بریم پایین.سوغاتیهاشون رو گرفتم دستم و رفتیم داخل.سلام کردم و جعبه رو گذاشتم روی میز.مرضیه پرید بهم که خجالت نمیکشی،آبروی منو میبری.
1403/02/05 10:01نام داستان: مازوخیسم📑
براساس سرنوشت مهسا از همدان🌱
.....
چشمهاش رو بست و تنش رو به گرمایِ آب سپرد. همیشه هروقت که دلش از زمان و زمین سیر میشد به آب پناه میبرد.انگار که آب با خودش قدرتی داشت که غمهاش رو میبرد. شاید هم چون زیرآب دیگه سیل اشکهاش معلوم نمیشد، از اینکار آرامش میگرفت.
اما اینبار برای اولین بار بود که تا اینو حد زخم شده بود. از ترک لبهاش خون میریخت و از جای پنجه هایی که روی تنش کشیده شده بود خون میومد.
سرش گیج رفت و رو چهارپایه نشست. توی این چهارسالی که از ازدواجش میگذشت، همین آب بود که مرهم درداش شده بود. ازدواج به یه شهرِ غریب همینها رو هم داشت...
نه دوستی و نه همدمی که حرفاش رو بشنوه.
نگاهش به آیینه خورد، دست کشید به بخار روی آیینه، صورتش رو دید که با وجود کبودیها و زخمها هنوز هم زیبا بود.
چشمهای مشکی و کشیده و ابروهای خوش حالتی داشت و موهای فرو بلندش تا کمر میرسید.همونهایی که هربار توی مشتهای مردونه ی مسعود کشیده میشد.
روی پوستِ سفیدش لکه های کبودیِ سریِ قبل هنوز مونده بود که کبودی های جدید هم اضافه شدند.واقعا چرا این مرد رو انتخاب کرده بود..
توی این چندسالی که ازدواج کرده بودن هر ماه یکی دوبار این حالت بهش دست میداد اما تازگی سر هر مساله ی کوچیکی از حال خودش خارج میشد.
مهسا گفت من تحقیق کردم،مشکلی که داری اسمش مازوخیسمه، قابل درمانه. چرا نمیایی بریم پیش دکتر تا حلش کنیم. توروخدا بخاطر من، بخاطر زندگیمون...
شال مهسا رو از کنار اتاق برداشت و با وجود تقلاهای مهسا ، دست و دهانش رو بست. گفت دیگه داری چرت میگی، من روانی ام؟ من مازوخیسمم؟ حالا نشونت میدم.انگار که از این رابطه های زورکی کیف میبرد، چشماش رو بست و میون پاهاش قرار گرفت. صدای ناله های مهسا از لای پارچه در نمیومد و تبدیل به اشکی میشد که از کنار چشماش فرو می ریخت. حالش از این همه تحقیر به هم میخورد.
بعد از چند دقیقه که مسعود بیحال شد، خودش رو به حمام طبقه ی اول رسوند و اجازه داد گرمای آب ، دردهاش رو آروم کنه. بیحال و غمگین کف حموم نشست، کلی گریه کرد و از خدا خواست راه نجات رو نشونش بده. توی حال خودش بود که متوجه رگه های خون روی پاهاش شد. خوشحال شد از اینکه پریود شده و خبری از بچه نیست. با خودش تصمیم گرفت بعد از این سفر دادخواست جداییشون رو بده و خودش رو راحت کنه....
اینجا قراره داستان زندگی آدمای دیگه رو بخونید♥️
370 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد