The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


اون شب با اینکه دلم نمیخواست دستش بهم بخوره اما کار خودش رو کرد. فشار عصبی بهم وارد شده بود و لحظه هایی که با پرهام بودم از جلوی چشمم نمیرفت. گفت برای دادن کادوی تولدت خودم رو رسوندم. تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم. دلم میخواست بگم خیلی دیره برای این حرفا و من طلاق میخوام ولی حرفمو خوردم.
توی اولین فرصت که تونستم به پرهام پیام دادم و ماجرا رو گفتم. تاکید کرد که حق نداری بذاری دستش به تنت بخوره و خیلی زود کارای طلاقت رو بکن. کم‌کم شروع کردم به بهونه گیری و نق زدن که این چه زندگیه و من نمیخوام با مادرت اینا زندگی کنم. بهونه میاوردم تا جنگ راه بندازم. تا اینکه گفت باشه اگر سختته از اینجا میریم و با فروش واحد خودش و پولی که از پروژه گیرش اومده بود میشد بریم یه محل دیگه خونه بزرگتری بخریم. باورم نمیشد حرفمو قبول کرده باشه. اونقدر درگیر خونه پیدا کردن بودیم که یادم رفت چندروزی از موعدم گذشته و بعد از اینکه با حالت تهوع از خواب پریدم، بی بی چک زدم. حاضر بودم بمیرم اما توی اون شرایط باردار نشم.
چرا خدا همیشه برای من دیر میکرد...

1403/07/30 19:01

اواسط مرداد سال بعد روز خواستگاریم بود. مادربزرگم موهام رو از پشت سر بافت گندمی زد و دامن محلی قشنگم رو‌تن کردم. مامان و بابام یه هفته ای بود که اخمهاشون توی هم بود و میگفتن حالا جواب مازیار و باباش رو چی بدیم. آقام میگفت من بهشون قول دادم، خواستگاری چیه این وسط. صبر کن تا سربازی مازیار تموم بشه.
اما من هرجور شده بود راضیشون کردم، انقدر از خوبیای فراز براشون گفتم که گفتن بگو بیاد جلو.
وقتی اومد همشون از سلیقه م خوششون اومد. قد بلند و چهره ی جذابش به دل همه نشست.مادر پیر و خواهرش رو آورده بود و یه دسته گل قشنگ بهم داد.حرفهای اولیه رو زدن و قرار شد من جواب بدم. مادرش گفت این دوتا جوون خیلی وقته که هم دیگه رو میخوان، اجازه بدید انگشتر دست دخترگلم کنم.آقاجونم اخماشو کرد تو هم و گفت نه نمیشه، هنوز که جواب ندادیم. سوگل تو مگه جوابی دادی؟ یه نگاهی به مادرم کردم که از جریان باخبر بود. گفت حاج آقا انگار سوگل هم راضی هست. مادرش انگشتر رو دستم کرد و رسما مال هم شدیم...
از خوشحالی اشک توی چشمهامون جمع شد ولی تهِ دلم میترسیدم از روزی که قرار بود مازیار بفهمه....

1403/08/01 01:17

بچه هامون باهم دیگه بازی میکنن و صداشون کل خونه رو میگیره.نیم خیز شد و کمی از بدنش رو انداخت روم و گفت، همشونم شبیه تو بشن. نگاهش خیره موند به لبهام و آروم لبهاش رو گذاشت روی لبام. تمام تنم داغ شد و خواستم تکون بخورم که دستش رو برد لای موهامو و پشت گوشم جا داد.بعد از خوردن لبام سرش رو کشوند سمت لاله ی گوشم و ریز ریز بوسید.
یه حال عجیبی بهم دست داده بود. هیکل درشت و سرشونه های پهنش سن و سالش رو بیشتر نشون میداد و بخاطر کار زیاد بازوهاش فرم قشنگی گرفته بود. هولش دادم عقب و گفتم چیکار میکنی دیوونه. صورتش سرخ بود از هیجان، گفت ببخشید این اولین تجربه ی زندگیم بود... اولین بار بود یه گل رو بو میکردم...
گفتم کمتر زبون بریز. گفت راستی گلی جون با مادرم حرف زدم قرار شد سال دیگه بیاییم خواستگاریت. یه امسال هم درس بخون ولی از سال دیگه قراره خونه داری و بچه داری کنی...
گفتم حالا کو تا سال دیگه... چجوری باید بهش میگفتم...
توی اون دوسالی که مازیار رفته بود سربازی از دستش راحت بودم.همه ی فامیل میدونستن من نشون شده ی مازیارم اما فراز که از روستای دیگه ای می اومد چیزی نمیدونست.

1403/08/01 01:42

خندیدم و خجالت زده نگاهش کردم. ته دلم قنج میرفت از شنیدن حرفاش. میخواستم بگم منم خیلی وقته میخوامت اما روم نشد. نمیدونم چی از نگاهم خوند که گفت میدونم تو هم دوستم داری، توروخدا جواب خواستگاراتو ندی یه وقت. من دق میکنما. گفتم چی بگم، تا خدا چی بخواد.
یاد خواستگارام افتادم، یاد مازیار... پسرعموم که اسمش از بچگی روم بود. اگر میفهمید من اینجا سرم رو می برید. گفتم خداحافظ و دوییدم برعکس مسیری که اومده بودیم.
از این به بعد گاهگاهی هم دیگه رو میدیدیم. تابستون اون سال برام خیلی قشنگ بود، مدرسه تعطیل بود و فراز سه ماه آموزشیش رو‌ تموم کرده بود. چون تک پسر بود و خرج مادرش رو می داد، معاف شد.‌..
لای چمن های بلند می دویدم و فراز پشت سرم بود. میگفت مگه نگیرمت، میخندیدم و موهای بلندم توی هوا پخش میشد. یهو دستم رو گرفت و گفت آخرش که گیرت میارم کجا فرار میکنی گل من... دوتایی دراز کشیدیم زیر آسمون و به حرکت ابرها نگاه میکردیم. بهش گفتم چندتا بچه دوست داری، گفت کلک دلت بچه میخواد؟ گفتم مگه چیه، همه ی زنها دلشون میخواد، من که عاشق بچه ام.
گفت تو میگی چندتا، گفتم سه تا، نه اصلا چهارتا خوبه..

1403/08/01 01:43

لباس عروس رو تنم کردم و تاج و تورم رو روی سرم مرتب کردم.جلوی آیینه قدی چرخ زدم و صدای تنبک و کل بلند شد.کلی مهمون دعوت کرده بودن و بساط جشن به پا بود.جلوی ساختمون بزرگ عموم اینها صندلی چیده بودن و لامپهای رنگی وصل شده بود.بوی کباب و باقالی قاتق بلند شده بود و زنها طبقه ی بالا میرقصیدن.
مازیار از مردها جدا شد و اومد طبقه ی بالا.یه ساختمون شمالی بزرگ بود که از جنس چوب ساخته بودن و شیرونی بلندی داشت.کلی اتاق توی هر طبقه بود و دوتا از اتاقهای طبقه بالا مال ما بود.
مازیار اومد سمتم و دستم رو گرفت تا برقصیم.صدای دست زدن زنها بلند شد و بچه ها رو از اون وسط جمع کردن. توی چشمهاش برق خوشحالی رو می دیدم.دستم رو بالا گرفت و منم چرخیدم. دست کرد جیبش و کلی پول ریخت رو سرم. بچه ها باز پریدن وسط تا پولها رو جمع کنن. مامان و خواهرام عقبتر نشسته بودن و دست میزدن.
شب عروسیم بود و سعی کرده بودم بدون فکر کردن به گذشته یه زندگی جدید و قشنگ کنار مازیار بسازم...
کمی بعد بشقابهای شام دست به دست شد و آخرشب مهمونا رفتند به خونشون.
من فقط چند قدم تا خونه ی بختم فاصله داشتم!

1403/08/01 21:13