اون شب با اینکه دلم نمیخواست دستش بهم بخوره اما کار خودش رو کرد. فشار عصبی بهم وارد شده بود و لحظه هایی که با پرهام بودم از جلوی چشمم نمیرفت. گفت برای دادن کادوی تولدت خودم رو رسوندم. تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم. دلم میخواست بگم خیلی دیره برای این حرفا و من طلاق میخوام ولی حرفمو خوردم.
توی اولین فرصت که تونستم به پرهام پیام دادم و ماجرا رو گفتم. تاکید کرد که حق نداری بذاری دستش به تنت بخوره و خیلی زود کارای طلاقت رو بکن. کمکم شروع کردم به بهونه گیری و نق زدن که این چه زندگیه و من نمیخوام با مادرت اینا زندگی کنم. بهونه میاوردم تا جنگ راه بندازم. تا اینکه گفت باشه اگر سختته از اینجا میریم و با فروش واحد خودش و پولی که از پروژه گیرش اومده بود میشد بریم یه محل دیگه خونه بزرگتری بخریم. باورم نمیشد حرفمو قبول کرده باشه. اونقدر درگیر خونه پیدا کردن بودیم که یادم رفت چندروزی از موعدم گذشته و بعد از اینکه با حالت تهوع از خواب پریدم، بی بی چک زدم. حاضر بودم بمیرم اما توی اون شرایط باردار نشم.
چرا خدا همیشه برای من دیر میکرد...
1403/07/30 19:01