The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

موهای شوهرم داشت سفید میشد، اختلاف سنیمون اینجا داشت خودشو نشون میداد. اون دلش بچه میخواست با اینکه یه بار هم به روم نمی اورد. اما من نمیتونستم اونو پدر کنم.
یکی از دوستام که دایم میومد خونمون،یه پسر خیلی ناز داشت به اسم رادین.
شوهرم تمام هوش و حواسش میرفت واسه رادین.تمام حس پدرانه ش رو برای رادین میذاشت.
اون هم به شدت ناز و شیرین بود. جفتمون عاشقش بودیم. دلم یه پسر میخواست مثل رادین.
از اینکه میدیدم وجود یه بچه توی خونه چقدر شیرینه دلم میگرفت. اینکه چرا ما بچه دار نمیشیم.

1401/06/01 19:06

موهای شوهرم داشت سفید میشد، اختلاف سنیمون اینجا داشت خودشو نشون میداد. اون دلش بچه میخواست با اینکه یه بار هم به روم نمی اورد. اما من نمیتونستم اونو پدر کنم.
یکی از دوستام که دایم میومد خونمون،یه پسر خیلی ناز داشت به اسم رادین.
شوهرم تمام هوش و حواسش میرفت واسه رادین.تمام حس پدرانه ش رو برای رادین میذاشت.
اون هم به شدت ناز و شیرین بود. جفتمون عاشقش بودیم. دلم یه پسر میخواست مثل رادین.
از اینکه میدیدم وجود یه بچه توی خونه چقدر شیرینه دلم میگرفت. اینکه چرا ما بچه دار نمیشیم.

1401/06/01 19:06

آخرین باری که مجبور شدم برم دکتر زنان و سونو بدم بخاطر درد شدید موقع تخمک گذاریم بود. پهلوهام داشت میترکید از درد. رفتیم یه دکتر خیلی خوب که میگفتن معجزه میکنه.
اون هم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت به این راحتی بچه دار نمیشید و کیست آندومتریوز خیلی پیشرفت کرده. لاپاروسکوپی هم حداقل 15 تومن پول میخواد و بعدش هم امکان کمی وجود داره برای بارداری چون ذخیره تخمدانم کم شده و توی هر دوره من کلی تخمک از دست داده بودم.?

1401/06/01 20:39

دیگه بعد از اون هیچ *** حرف بچه نمیزد جلومون. خودمونم بهش حتی فکر نمیکردیم.
کم کم بهونه گیریام شروع شد. یه خونه خالی که صبح تا شب شوهرم میرفت تهران برای کار، منم سرگرم دوستام.
به خودم اومدم دیدم یه زندگی داغون دارم که تنها دلخوشیم دوستامن.
تا اینکه یکی از دوستام با شوهر اون یکی دوستم صیغه کرد و روابط ما دوستا به هم ریخت. دیگه حتی دوستی هم نداشتم تا بیاد خونه ما. منم از صبح تا شب توی تنهایی می نشستم.

1401/06/01 20:41

آخرین باری که مجبور شدم برم دکتر زنان و سونو بدم بخاطر درد شدید موقع تخمک گذاریم بود. پهلوهام داشت میترکید از درد. رفتیم یه دکتر خیلی خوب که میگفتن معجزه میکنه.
اون هم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت به این راحتی بچه دار نمیشید و کیست آندومتریوز خیلی پیشرفت کرده. لاپاروسکوپی هم حداقل 15 تومن پول میخواد و بعدش هم امکان کمی وجود داره برای بارداری چون ذخیره تخمدانم کم شده و توی هر دوره من کلی تخمک از دست داده بودم.?

1401/06/01 20:39

دیگه بعد از اون هیچ *** حرف بچه نمیزد جلومون. خودمونم بهش حتی فکر نمیکردیم.
کم کم بهونه گیریام شروع شد. یه خونه خالی که صبح تا شب شوهرم میرفت تهران برای کار، منم سرگرم دوستام.
به خودم اومدم دیدم یه زندگی داغون دارم که تنها دلخوشیم دوستامن.
تا اینکه یکی از دوستام با شوهر اون یکی دوستم صیغه کرد و روابط ما دوستا به هم ریخت. دیگه حتی دوستی هم نداشتم تا بیاد خونه ما. منم از صبح تا شب توی تنهایی می نشستم.

1401/06/01 20:41

بماند که بعدش کلی از دلم درآورد، اما حداقل از تهِ دلش با خبر شده بودم.
دلم براش سوخت. نمیدونستم باید چیکار کنم. کلی فکر کردم، چند روز فکر کردم و نتیجه گرفتم.
باید از اون زندگی می اومدم بیرون تا شوهرم با کسی دیگه طعم پدر شدن رو می چشید.
شاید بگید چرا از پرورشگاه بچه نمیاوردیم. اما باید بگم حتی اونجا هم ثبت نام کردیم اما جوابشون منفی بود چون من نامه ای از دکتر نداشتم که توش نوشته باشه من صد در صد نازا هستم.
همه ی دکترا روشهای جایگزین رو پیشنهاد میدادن اما ما اعتقاد داشتیم به زور نمیشه از خدا بچه خواست.
روز به روز بحثهامون بیشتر میشد. تا اینکه یه روز بعد از اینکه شوهرم رفت تهران. من وسایل مهم و طلاها و لباسام رو برداشتم و با وسایل و خونه ی قشنگم برای همیشه خداحافظی کردم.
مستقیم از اونجا رفتم خونه ی خواهرم که شوهرش فوت شده بود و با دوتا بچه هاش زندگی میکرد.
یکی از اتاقاشون رو برای خودم برداشتم و وسایلم رو چیدم.
شوهرم شب زنگ زد و پرسید کجایی گفتم برای همیشه رفتم. تا به آرزوت برسی.

1401/06/01 20:51

بماند که بعدش کلی از دلم درآورد، اما حداقل از تهِ دلش با خبر شده بودم.
دلم براش سوخت. نمیدونستم باید چیکار کنم. کلی فکر کردم، چند روز فکر کردم و نتیجه گرفتم.
باید از اون زندگی می اومدم بیرون تا شوهرم با کسی دیگه طعم پدر شدن رو می چشید.
شاید بگید چرا از پرورشگاه بچه نمیاوردیم. اما باید بگم حتی اونجا هم ثبت نام کردیم اما جوابشون منفی بود چون من نامه ای از دکتر نداشتم که توش نوشته باشه من صد در صد نازا هستم.
همه ی دکترا روشهای جایگزین رو پیشنهاد میدادن اما ما اعتقاد داشتیم به زور نمیشه از خدا بچه خواست.
روز به روز بحثهامون بیشتر میشد. تا اینکه یه روز بعد از اینکه شوهرم رفت تهران. من وسایل مهم و طلاها و لباسام رو برداشتم و با وسایل و خونه ی قشنگم برای همیشه خداحافظی کردم.
مستقیم از اونجا رفتم خونه ی خواهرم که شوهرش فوت شده بود و با دوتا بچه هاش زندگی میکرد.
یکی از اتاقاشون رو برای خودم برداشتم و وسایلم رو چیدم.
شوهرم شب زنگ زد و پرسید کجایی گفتم برای همیشه رفتم. تا به آرزوت برسی.

1401/06/01 20:51

دیگه نه پولی داشتم نه خونه ای، نه شوهری (اون هم بعد از کلی اصرار دیگه سرد شده بود بهم و اخیرا حتی زنگ هم نمیزد بهم)
فشار زیادی روم بود.
به خودم اومدم دیدم چیزی برای از دست دادن ندارم.
همه چی رو با دستای خودم خراب کرده بودم.
تا اینکه یه روز داشتم بچه های خواهرمو دعوا میکردم که شلوغ نکنید، خونه رو به هم نریزید.
بچه خواهرم یهو گفت خاله اینجا خونه ی خودمونه ما اینجوری راحت تریم.
شما که اتاق مارو گرفتی برو توش راحت باش.
این اولین بار بود که باهام اینطوری حرف میزدن.
برام خیلی سنگین تموم شد.
داشتم آب میشد توی اون شرایط سخت.
هرشب کابوس میدیدم.
گریه میکردم. عصبی شده بودم.
ظرف مدت 6 ماه همه چیمو از دست داده بودم.

1401/06/01 20:58

دیگه نه پولی داشتم نه خونه ای، نه شوهری (اون هم بعد از کلی اصرار دیگه سرد شده بود بهم و اخیرا حتی زنگ هم نمیزد بهم)
فشار زیادی روم بود.
به خودم اومدم دیدم چیزی برای از دست دادن ندارم.
همه چی رو با دستای خودم خراب کرده بودم.
تا اینکه یه روز داشتم بچه های خواهرمو دعوا میکردم که شلوغ نکنید، خونه رو به هم نریزید.
بچه خواهرم یهو گفت خاله اینجا خونه ی خودمونه ما اینجوری راحت تریم.
شما که اتاق مارو گرفتی برو توش راحت باش.
این اولین بار بود که باهام اینطوری حرف میزدن.
برام خیلی سنگین تموم شد.
داشتم آب میشد توی اون شرایط سخت.
هرشب کابوس میدیدم.
گریه میکردم. عصبی شده بودم.
ظرف مدت 6 ماه همه چیمو از دست داده بودم.

1401/06/01 20:58

بالاخره یه روز که خونه بابام جمع بودیم یهو شوهرم اومد. این بار نه برای خواهش ، بلکه به زور!
گفت که خسته شده از این وضعیت و یه خونه گرفته نزدیک خونه بابام اینا و خواست یه مهلت 6 ماهه بدم بهش و اگر بازم دیدم نمیتونم ادامه بدم، از هم جداشیم.
این بار زیاد سخت نگرفتم و بعد از کمی ناز کردن و خط و نشون کشیدن، قبول کردم که برم باهاش.
یکی از شرطام هم این بود که باهم رابطه نداشته باشیم و فقط همخونه باشیم.
چون واقعا دیگه میخواستم ازم سرد شه و به جدایی رضایت بده و برام خونه جدا بگیره.
از وقتی رفتیم توی خونه جدید هر روز جنگ راه انداختم.جامون از هوا سوا بود.
من روی تخت و اون روی مبل میخوابید.
یکی دوبار که اومد روی تختم بخوابه کلی جیغ و داد کردم و بیرونش کردم از اتاقم.
اونهم دیگه داشت بهم سرد میشد و حرف از جدایی میزد.
خوشحال بودم که این 6 ماه داره تموم میشه.
حقوق این چند ماه و پولهایی که بهم میداد رو جمع میکردم که این بار بتونم خونه اجاره کنم.
اون هم از این وضع خسته شده بود.
هردومون دلمون میخواست زودتر تموم بشه.
هرچند که هنوزم برام گریه میکرد و میخواست به زندگی گرم بشم.
اما دلم نمیومد بخاطر من طعم پدر شدن رو نچشه.
جشن تولد 44 سالگیش رو حتی تبریک هم نگفتم تا سرد بشه. منی که هرسال کلی کادو و جشن میگرفتم براش.
روزها گذشت و نزدیکهای بهمن ماه بود. تصمیم داشتم عید نوروز برای همیشه برم از خونه و بیفتم دنبال کارای طلاق.
یه روز دوستم زنگ زد و دعوتم کرد به تولدش.
تنها توی خونه بودم و کلی به خودم رسیدم. آرایش غلیظ و لباس قشنگ تنم کردم.
دم رفتن بود که یهو شوهرم کلید انداخت و اومد داخل.
منو که دید تعجب کرد.
مدتها بود حتی یه رژ لب هم نزده بودم تا دلش رابطه نخواد.
در رو قفل کرد.
بهم نزدیک شد و دیگه نمیشد از دستش در برم.
کلی جیغ و داد کردم.
اما اون اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
کارش که تموم شد، پاشدم و خودمو شستم و در حالیکه کلی فحشش میدادم، از خونه زدم بیرون.
توی مسیر به حال خودم و زندگیم گریه میکردم.
چرا باید از خودم میروندمش.
چرا نمیشد بهترین مرد دنیا رو بابا کنم.
کلی غصه خوردم و رسیدم به تولد.
اسفند ماه شده بود و همه داشتن کارای عیدشون رو میکردن.
اما من حتی جارو هم نمیزدم به خونه.
شام و ناهارم نمیپختم تا لجش دربیاد.
روزای اخری بود که توی اون خونه بودم و عید قرار بود برم از خونه...

1401/06/02 01:53

بالاخره یه روز که خونه بابام جمع بودیم یهو شوهرم اومد. این بار نه برای خواهش ، بلکه به زور!
گفت که خسته شده از این وضعیت و یه خونه گرفته نزدیک خونه بابام اینا و خواست یه مهلت 6 ماهه بدم بهش و اگر بازم دیدم نمیتونم ادامه بدم، از هم جداشیم.
این بار زیاد سخت نگرفتم و بعد از کمی ناز کردن و خط و نشون کشیدن، قبول کردم که برم باهاش.
یکی از شرطام هم این بود که باهم رابطه نداشته باشیم و فقط همخونه باشیم.
چون واقعا دیگه میخواستم ازم سرد شه و به جدایی رضایت بده و برام خونه جدا بگیره.
از وقتی رفتیم توی خونه جدید هر روز جنگ راه انداختم.جامون از هوا سوا بود.
من روی تخت و اون روی مبل میخوابید.
یکی دوبار که اومد روی تختم بخوابه کلی جیغ و داد کردم و بیرونش کردم از اتاقم.
اونهم دیگه داشت بهم سرد میشد و حرف از جدایی میزد.
خوشحال بودم که این 6 ماه داره تموم میشه.
حقوق این چند ماه و پولهایی که بهم میداد رو جمع میکردم که این بار بتونم خونه اجاره کنم.
اون هم از این وضع خسته شده بود.
هردومون دلمون میخواست زودتر تموم بشه.
هرچند که هنوزم برام گریه میکرد و میخواست به زندگی گرم بشم.
اما دلم نمیومد بخاطر من طعم پدر شدن رو نچشه.
جشن تولد 44 سالگیش رو حتی تبریک هم نگفتم تا سرد بشه. منی که هرسال کلی کادو و جشن میگرفتم براش.
روزها گذشت و نزدیکهای بهمن ماه بود. تصمیم داشتم عید نوروز برای همیشه برم از خونه و بیفتم دنبال کارای طلاق.
یه روز دوستم زنگ زد و دعوتم کرد به تولدش.
تنها توی خونه بودم و کلی به خودم رسیدم. آرایش غلیظ و لباس قشنگ تنم کردم.
دم رفتن بود که یهو شوهرم کلید انداخت و اومد داخل.
منو که دید تعجب کرد.
مدتها بود حتی یه رژ لب هم نزده بودم تا دلش رابطه نخواد.
در رو قفل کرد.
بهم نزدیک شد و دیگه نمیشد از دستش در برم.
کلی جیغ و داد کردم.
اما اون اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
کارش که تموم شد، پاشدم و خودمو شستم و در حالیکه کلی فحشش میدادم، از خونه زدم بیرون.
توی مسیر به حال خودم و زندگیم گریه میکردم.
چرا باید از خودم میروندمش.
چرا نمیشد بهترین مرد دنیا رو بابا کنم.
کلی غصه خوردم و رسیدم به تولد.
اسفند ماه شده بود و همه داشتن کارای عیدشون رو میکردن.
اما من حتی جارو هم نمیزدم به خونه.
شام و ناهارم نمیپختم تا لجش دربیاد.
روزای اخری بود که توی اون خونه بودم و عید قرار بود برم از خونه...

1401/06/02 01:53

سرگرم خرید لباس عید برای خودم بودم و با دوستام بیرون میرفتم. فوتسال رو توی این مدت جدی تر دنبال میکردم.
اصلا به زندگی مشترک دل نمیدادم و این زندگی دیگه داشت نفس های آخرش رو میکشید.
هرماه موقع پریودی، آماده بودم. چون دقیقا ساعت شروعش رو هم میدونستم. با وجود اونهمه کیست اما سرموقع شروع میشد.
اون روز هم نوار گذاشتم و حتی باشگاه هم نرفتم که دل درد نگیرم.
تا شب خودمو بستم به چای دارچین و نبات و گرمی جات تا دردام کمتر بشه.
اما حتی دردی هم نداشتم.
شب شد و فردای موعدم شد.
نوار بهداشتیم هنوز تمیز بود.
تعحب کردم. حلقه هولاهوپ رو برداشتم و کلی تمرین کردم. تا شروع بشه.
اما عصر شده بود و هنوز خبری نبود.
خیلی برام عجیب بود. برای من که همیشه حتی زودتر از موعد هم پریود میشدم.
فرداش وقت ناخن داشتم.
رفتم و ناخنهامو ترمیم کردم.
موفع برگشت از جلوی داروخانه رد شدم.
برای خنده و به یاد روزهایی که ذوق بچه داشتم، دوتا بی بی چک خریدم.
وقتی اومدم خونه از کار خودم خندم گرفته بود.
بی بی چکها رو انداختم کنار و گفتم تورو چه به حاملگی!!
نواربهواشتی تمیز دیگه ای گذاشتم و قبلی رو انداختم رفت. شب خوابیدم و منتظر بودم که پریودیم شروع بشه.
فردادصبح رفتم دستشویی و دیدم حتی لکه روی نوار هم نیست.
اروم رفتم و یکی از بی بی چکا رو برداشتم و اوردم توی دستشویی.
منتظر شدم تا خط بیفته.
اما در کسری از ثانیه دوتا خط افتاد روش.
گفتم ببین به بی بی چک هم نمیشه اعتماد کرد دیگه.
دومیش رو هم رفتم اوردم. اون هم در جا، خط پرررنگی افتاد روش.
توی دستشویی ولو شدم.
سرم گیج میرفت.
توی این دنیا نبودم انگار....?

1401/06/02 02:05

سرگرم خرید لباس عید برای خودم بودم و با دوستام بیرون میرفتم. فوتسال رو توی این مدت جدی تر دنبال میکردم.
اصلا به زندگی مشترک دل نمیدادم و این زندگی دیگه داشت نفس های آخرش رو میکشید.
هرماه موقع پریودی، آماده بودم. چون دقیقا ساعت شروعش رو هم میدونستم. با وجود اونهمه کیست اما سرموقع شروع میشد.
اون روز هم نوار گذاشتم و حتی باشگاه هم نرفتم که دل درد نگیرم.
تا شب خودمو بستم به چای دارچین و نبات و گرمی جات تا دردام کمتر بشه.
اما حتی دردی هم نداشتم.
شب شد و فردای موعدم شد.
نوار بهداشتیم هنوز تمیز بود.
تعحب کردم. حلقه هولاهوپ رو برداشتم و کلی تمرین کردم. تا شروع بشه.
اما عصر شده بود و هنوز خبری نبود.
خیلی برام عجیب بود. برای من که همیشه حتی زودتر از موعد هم پریود میشدم.
فرداش وقت ناخن داشتم.
رفتم و ناخنهامو ترمیم کردم.
موفع برگشت از جلوی داروخانه رد شدم.
برای خنده و به یاد روزهایی که ذوق بچه داشتم، دوتا بی بی چک خریدم.
وقتی اومدم خونه از کار خودم خندم گرفته بود.
بی بی چکها رو انداختم کنار و گفتم تورو چه به حاملگی!!
نواربهواشتی تمیز دیگه ای گذاشتم و قبلی رو انداختم رفت. شب خوابیدم و منتظر بودم که پریودیم شروع بشه.
فردادصبح رفتم دستشویی و دیدم حتی لکه روی نوار هم نیست.
اروم رفتم و یکی از بی بی چکا رو برداشتم و اوردم توی دستشویی.
منتظر شدم تا خط بیفته.
اما در کسری از ثانیه دوتا خط افتاد روش.
گفتم ببین به بی بی چک هم نمیشه اعتماد کرد دیگه.
دومیش رو هم رفتم اوردم. اون هم در جا، خط پرررنگی افتاد روش.
توی دستشویی ولو شدم.
سرم گیج میرفت.
توی این دنیا نبودم انگار....?

1401/06/02 02:05

اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم‌
گریه کنم یا بخندم.
داد بزنم یا آروم باشم.
نمیدونستم این خبر خوبه یا بد.
فقط یادمه اونقدر گریه کردم که شوهرم ترسید و اومد پشت در توالت.
من زار میزدم و اون فقط میگفت چی شده.
در رو باز کردم و اون دوتا بی بی چک دو خط رو دید.
گفت اینا مال کیه.
بی بی چک ها مثبته مال کیه.
گفت نکنه مال تو هست.
منم بلند بلند گریه میکردم.
با تکون سر، گفتم اره.
بعد از اون دیگه گریه ها و داد و فریاد شوهرم بود که پیچید توی خونه.
خدارو با صدای بلند صدا میزد.
میگفت خدایا ممنونتم.
خدایا شکرررت...
همه ی همسایه ها فهمیدن که بابا شده.
روز قشنگی بود.
کلی بغلم کرد. کلی گریه کردیم.
یه بچه توی شکم من بود.
چیزی که مدتها آرزوش رو داشتیم.
منو برد سونوگرافی و دکتر گفت که هفته ی پنجم هستی.
نزدیک عید بود و همه دکترا رفته بودن سفر. با کلی بدبختی دکتر زنان پیدا کردیم تا برام سونو و دارو بنویسه.
باورمون نمیشد که خدا عیدیمون رو داده باشه?

1401/06/02 02:13

وقتی صدای قلبش رو شنیدم
دنیام قشنگ شد.
قلبم جون گرفت.
یه آدم دیگه شدم.
محبت شوهرم هزار برابر شده بود.
یه نی نی قشنگ توی دلم داشت رشد میکرد.????

1401/06/02 02:15

اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم‌
گریه کنم یا بخندم.
داد بزنم یا آروم باشم.
نمیدونستم این خبر خوبه یا بد.
فقط یادمه اونقدر گریه کردم که شوهرم ترسید و اومد پشت در توالت.
من زار میزدم و اون فقط میگفت چی شده.
در رو باز کردم و اون دوتا بی بی چک دو خط رو دید.
گفت اینا مال کیه.
بی بی چک ها مثبته مال کیه.
گفت نکنه مال تو هست.
منم بلند بلند گریه میکردم.
با تکون سر، گفتم اره.
بعد از اون دیگه گریه ها و داد و فریاد شوهرم بود که پیچید توی خونه.
خدارو با صدای بلند صدا میزد.
میگفت خدایا ممنونتم.
خدایا شکرررت...
همه ی همسایه ها فهمیدن که بابا شده.
روز قشنگی بود.
کلی بغلم کرد. کلی گریه کردیم.
یه بچه توی شکم من بود.
چیزی که مدتها آرزوش رو داشتیم.
منو برد سونوگرافی و دکتر گفت که هفته ی پنجم هستی.
نزدیک عید بود و همه دکترا رفته بودن سفر. با کلی بدبختی دکتر زنان پیدا کردیم تا برام سونو و دارو بنویسه.
باورمون نمیشد که خدا عیدیمون رو داده باشه?

1401/06/02 02:13

وقتی صدای قلبش رو شنیدم
دنیام قشنگ شد.
قلبم جون گرفت.
یه آدم دیگه شدم.
محبت شوهرم هزار برابر شده بود.
یه نی نی قشنگ توی دلم داشت رشد میکرد.????

1401/06/02 02:15

تجربه برای مامان های هفته اولی:
یه سری تجربه درباره حالت تهوع ماههای اول دارم که روی خودم تجربه کردم و نتیجه داده، اگر دوست داشتید بخونید و استفاده کنید.
1 _ برای رفع کامل تهوع نمیشه کاری کرد و دارویی خورد بجز ویتامین ب6 ، که اون هم باید کم مصرف کنید.
2_خوردن سیرابی پیشنهاد میشه که من هرچی خوردم بدتر شد و از بوش هم تهوع میگرفتم، پس به جاش همون ویتامین ب6 بخورید.
3_ شبها که گرسنه میشید و بی خواب میشید سعی کنید چیزی نخورید به جز میوه هایی که تقریبا گوشتی هستن مثل هلو. چیزایی مثل برنج و نون و غذا باعث میشه زرداب بالا بیارید.
4_ برای اینکه مایع معده تون خشک بشه و سخت تر بالا بیارید، میتونید بیسکوییت و نون خشک بخورید که من خودم ساقه طلایی بهتر بهم میساخت.

5_سعی کنید دائم جلوی بادی مثل کولر و پنکه باشید. حتی اگر سردتون میشه، پنکه رو روی دور کند بزارید و تا حالت تهوعتون زیاد شد جلوش بشینید.

6_ وقتی دارید بالا میارید سعی کنید دستتون رو زیر شکمتون بگیرید تا فشار زیادی به رحمتون نیاد چون ماههای اول، بچه پایینه و زور زدن باعث میشه به لکه بینی بیفتید. حتی الامکان موقع بالا اوردن نفس های عمیق بکشید.

1401/06/29 19:48

چند روز دیگه قراره به دنیا بیای و من هم خوشحالم و هم ناراحت،
من از اینکه مادر میشم و یه هدیه خدا رو به امانت میگیرم خوشحالم،
اما ناراحتم
از اینکه تورو توی کشوری به دنیا میارم که توش آزادی نیست، تا بخوای غصه و ناراحتی و مشکل هست
اما یه روز خوش نیست!
من ناراحتم از اینکه یه به دنیا بیای و یه روز از من بمرسی چرا منو به این دنیا آوردی و من هیچ جوابی نداشته باشم برات.
ناراحتم از اینکه تورو جایی به دنیا میارم که نمیدونم حتی سرنوشت خودم و بابات توش چیه!
ناراحتم از اینکه جایی به دنیا میارمت که توش حق اعتراض نداریم، با کوچکترین مخالفتی نت ها بسته میشه، شیشه ها شکسته میشه، تیراندازی میشه و کمترین آزادی ها ازمون گرفته میشه.
من از روزی میترسم که به دنیای ما بیای و نتونیم تورو به آرزوهات برسونیم و گرونی و بیکاری و مشکلات نزاره برات والدین خوبی باشیم.
پسر قشنگم،
ما با کلی امید و آرزو تورو خواستیم و برای اومدنت لحظه شمردیم.
اما تو ببخش مارو اگر اینجا، جای مناسبی برای تو نبود،
کشور قشنگی برای موجودات بی گناهی مثل تو نبود...
____
از طرف مادری که حتی قبل از اومدنت، نگرانت بود?
6 مهر 1401

1401/07/06 01:05

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/01 12:41

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/01 12:41

ارسال شده از

1401/08/05 13:01

ارسال شده از

1401/08/05 13:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 11:56