The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/04 12:10

پایان.🍀🍃

1403/02/04 12:10

"لینک قابل نمایش نیست"s/mojezeyeman

1403/02/04 14:37

داستان مرضیه🍀🍀🍀🍀

1403/02/05 09:50

1.
1.
چهارماه از نامزدیمون میگذشت.توی این مدت که عقد کرده بودیم هیچوقت توی خونه با هم تنها نشده بودیم.همیشه کسی بود یا موقعیتش نبود که حتی همدیگه رو بغل کنیم. یه ازدواج سنتی بود که با وساطت زنعموم انجام شده بود
شوهرم کم رو و خجالتی ولی من یه کم شیطون و ماجراجو بودم.دلم میخواست چیزهایی که توی فیلمها دیده بودم یا دوستام گفته بودن رو تجربه کنم.
بغل کردن یه مرد یا بوسیدنش یا حتی کنارش خوابیدن برام مثل یه راز بود. رازی که به قول شوهرم تا بعد ازدواج سربسته میموند‌.
مادرم خیلی تاکید کرده بود که دست از پا خطا نکنم تا شب عروسی. اونقدر براش مهم بود که به زور منو برد پیش دکتر زنان و نامه گرفت. کلی خجالت کشیدم و خیس عرق شدم اما مادرم میگفت به نفع خودته.
تویرسن و سال من خیلی از دخترا با دوست پسرشون هم ارتباط داشتن اما من با شوهرم هم نباید راحت بودم.شاید این یکی از سختیهایی بود که باعث شد من از خانواده ام زودتر جدا شم و طعم مستقل شدن رو بچشم.
شوهرم هم اوضاعش بهتر از من نبود. یه خونه ی شلوغ و پرجمعیت داشتن و کلا اهل اینجور کارا نبود.
دو تا آدم ناشی بودیم...🍃

1403/02/05 09:51

2.
مدتی بعد قرار شد که بابام اینا اسباب کشی کنن و بعد از کلی گشتن، یه خونه ی خوب پیدا کردن. اونروز شرایط جوری بود که بابام نمیتونست مرخصی بگیره و کلید رو از بنگاه بگیره تا تمیز کنن.از من خواست با موتور شوهرم بریم و از بنگاه کلید رو بگیریم و بریم خونه رو نگاه کنیم که چه چیزایی لازم داره. اصلا تمیزکردن میخواد یا نه.
منو شوهرم هم رفتیم و کلید رو گرفتیم.نزدیک غروب بود که رسیدیم به خونه. یه واحد تمیز با کلی هالوژن روی سقف. پذیراییش کف سرامیک بود و حموم و دستشویی تمیزی داشت.خوشحال بودم بخاطر مادرم که همیشه از این جور خونه ها خوشش میومد.توی خیالم داشتم مراسم حنابندونم رو تصور میکردم که قرار بود اونجا بگیریم.چیدمان مبلها و بقیه ی وسایل و تعداد پرده های خونه رو حساب میکردم.
توی این فکرها بودم که یهو تمام لامپها خاموش شد.برگشتم که ببینم چی شده، سرم خورد به سینه ی مردونه ش. صدای نفسهاش رو میشنیدم، دستاش رو دورم حلقه کرد. پاهاش شل شده بود، قلبم تند تند میزد...🍀

1403/02/05 09:52

3.
گفتم برو عقب تر، زیر نور کمی که توی صورتش میخورد صورتش رو دیدم. حالت نگاهش مثل همیشه نبود، ترسیدم. گفتم ببین، مادرم گفته مواظب باشم.برو عقب وایسا، اصلا بیا بریم. نگرانم میشن.
خندید، گفت از من میترسی، من شوهرتم. گفتم آره اما هنوز عروسی نکردیم. نمیتونی کاری کنی.
گفت باشه چرا عقب میری حالا. این بار خودش اومد جلوتر.بین دیوار و تنش گیر کردم.قلبم خیلی تند میزد، یاد داستان های تجاوز افتاده بودم، یا حرفهای مادرم که میگفت دختر بی حیا ارزشی نداره‌.
بوی عطرش میخورد به صورتم و از خود بیخود شده بودم اما توی مغزم کلی فکر رژه میرفت. تا اومدم به خودم بیام، گرمای لبهاش رو روی لبهام حس کردم...
دستام رو گرفته بود.نمیشد هولش بدم.نمیشد یا نمیخواستم...!
لبهام برای اولین لبهای داغ یه مرد رو حس میکرد.تنم گرم شده بود.اون هم خیس عرق بود، اما من پاهام خیلی میلرزید.
به حالت عجیبی بود که نمیخواستم ازش دربیام. برای چندثانیه مغزم رو خاموش کردم و اجازه دادم دستاش روی تنم حرکت کنه.
حس خوبی بود، گرما بود، عشق بود، قدرت و مردونگیش بود و خلاصه تمام لذت دنیا توی بغلش بود...

1403/02/05 09:52

4.
دستهاش از دور گونه هام رفت تا دور گوشهام. موهامو ناز کرد و بعد روی گردنم کشید. سرمو بردم بالا تا قشنگتر ببینمش، نگاه مردونه ش یه جوری دلم رو میبرد که نمیتونستم بهش خیره نشم. هر دومون تند تند نفس میکشیدیم، انگار هوای خونه کم بود. باید به مادرم میگفتم که خونه هواش خفه اس. وای که یاد مادرم افتادم. اگر میفهمید من چیکار کردم منو میکشت.توی این فکرا بودم که یهو دستاش از زیر گردنم پایینتر رفت.لمس بدنم با دستهاش تیر خلاصی بود که به افکارم زد.دیگه هیچی از حرفهای مادرم یادم نمیومد.گرمیِ لبهاش که به پوست گردنم خورد دیگه حتی هیچی از گذشته و آینده یادم نمیومد. گر گرفته بودم، اونم نفساش تند شده بود.
یه جوری نگام میکرد که انگار اولین بار یه زن رو بدون لباس میدید. منم حالم بهتر از اون نبود، نفهمیدم کی دستام دکمه های لباسش رو باز کرد... اصلا چرا من انقدر بی حیا شده بودم...

1403/02/05 09:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 09:54

5.
کاشکی توی همون حال میومدنیم، کاشکی زمان به عقب برمیگشت. حالا باید چیکار میکردم.هردومون هول شده بودیم و هاج و واج به هم نگاه میکردیم.با کلی خجالت رفتم توی حموم، با اب سرد خودم رو شستم. لباسهامونو تن کردیم و زدیم بیرون.تا خود خونه گریه میکردم. از خجالت از ترس مادرم یا شایدم از درد بدنم که با تکونهای موتور بدترهم میشد.
دلم نمیخواست به خونه برسم،چطور باید به صورت مادر و پدرم نگاه میکردم،اگر مادرم میفهمید چی...
حالا دیگه باید زودتر عروسی میگرفتیم.اما شب عروسی رو چیکار میکردم. رسم و رسومات رو چی. قلبم درد میگرفت از اینهمه فکر و خیال اما به نظرم همش می ارزید به حس و حالی که تجربه کرده بودم... کاش بازم میشد تکرارش کرد🤭
روزها گذشت و تمام تلاشم این بود که کسی از خانواده م نفهمه.اما یه جوری باید زیر زبون خواهرشوهرم رو میکشیدم تا بفهمم رسمشون چجوریه.شب عروسی حتما دستمال میبرن یا نه.

1403/02/05 09:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 09:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 09:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 09:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 09:58