1.
1.
چهارماه از نامزدیمون میگذشت.توی این مدت که عقد کرده بودیم هیچوقت توی خونه با هم تنها نشده بودیم.همیشه کسی بود یا موقعیتش نبود که حتی همدیگه رو بغل کنیم. یه ازدواج سنتی بود که با وساطت زنعموم انجام شده بود
شوهرم کم رو و خجالتی ولی من یه کم شیطون و ماجراجو بودم.دلم میخواست چیزهایی که توی فیلمها دیده بودم یا دوستام گفته بودن رو تجربه کنم.
بغل کردن یه مرد یا بوسیدنش یا حتی کنارش خوابیدن برام مثل یه راز بود. رازی که به قول شوهرم تا بعد ازدواج سربسته میموند.
مادرم خیلی تاکید کرده بود که دست از پا خطا نکنم تا شب عروسی. اونقدر براش مهم بود که به زور منو برد پیش دکتر زنان و نامه گرفت. کلی خجالت کشیدم و خیس عرق شدم اما مادرم میگفت به نفع خودته.
تویرسن و سال من خیلی از دخترا با دوست پسرشون هم ارتباط داشتن اما من با شوهرم هم نباید راحت بودم.شاید این یکی از سختیهایی بود که باعث شد من از خانواده ام زودتر جدا شم و طعم مستقل شدن رو بچشم.
شوهرم هم اوضاعش بهتر از من نبود. یه خونه ی شلوغ و پرجمعیت داشتن و کلا اهل اینجور کارا نبود.
دو تا آدم ناشی بودیم...🍃
1403/02/05 09:51