رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.آفرین... راستی شنبه قراره بیایم تهران –
!محکم به گونم زدم و کشیده گفت: نه
.مهرداد با تعجب بهم نگاه کرد
بابا با تعجب گفت: چی نه؟
.هل خندیدم
.منظورم اینه که، نه واقعا؟ سوپرایزم کردید –
.خندید
.آهان –
.مهرداد سوالی بهم نگاه کرد که لبمو گزیدم و دستمو به چپ و راست تکون دادم
.خب بابا جون از طرف من خداحافظ گوشیو میدم به مامانت –
.با حالت زار گفتم: خداحافظ
یه خورده با مامانم حرف زدم و بعد قطع کردم که بالفاصله مهرداد گفت: چی شده؟
بدبخت شدیم! قراره شنبه مامان و بابام بیان تهران، یعنی اینکه تا چند شب –
.خبری از من نیست و اینکه باید برگردم به خونه مجردیم
.چهرش شدید پکر شد
.آهان، باشه –
.ابروهام باال پریدند
!آهان، باشه؟! همین؟

1401/09/05 16:12

?#قسمت_هفتم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/07 09:12

خب، چی بگم دیگه؟ بگم آخ جون؟ –
.کل انرژی منم خالی شد
آره، چی بگی دیگه؟ –
.پاهامو از روی رونش برداشتم و درست نشستم
.دست به سینه با اخمهای درهم به خیابون نگاه کردم
.کوتاه بهم نگاه کرد اما توجهی بهش نکردم
حاال چرا قهر کردی؟ –
.چشمهامو بستم
.حرف نزن خوابم میاد –
.پوفی کشید و دیگه چیزی نگفت
*****
.با حس تکون خوردنم چشمهامو باز کردم که بخاطر نور چراغ چشمهامو ریز کردم
.بلند شو رسیدیم –
.دو دستمو توی صورتم کشیدم و چند بار پلک زدم
.در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد
.کش و قوسی به کمرم دادم و بعد از برداشتن کت و کیفم از ماشین پیاده شدم
.سوز سرد مثل شالق به بدنم خورد که یه لحظه لرزیدم
.صدای دریا میومد و این یعنی اینکه دریا بهمون نزدیک بود

1401/09/07 09:18

.خواب آلود به جلو رفتم
.هنوز گیج میزدم و خوابم میومد
.یه جا نزدیک بود بیوفتم که یکی سریع زیر بازومو گرفت
مهرداد با خنده گفت: این چه وضعشه؟ مگه مست کردی؟
.خمیازهای کشیدم
.خوابم میاد –
.کتمو از دستم گرفت و روی شونم انداخت
.همونطور که بازومو گرفته بود به جلو بردم
.راه سنگ فرش شده پامو به درد میاورد
.یه کم که حالم سرجاش اومد گفتم: خودم میام
.ولم کرد که دو طرف کتمو گرفتم تا بیشتر گرم بشم
.نگاهمو اطراف دوختم
.یه ویالی نسبتا بزرگ که فکر کنم حیاطش اون طرف بود
با کلید در رو باز کرد و اول گذاشت من وارد بشم، بعدم خودش به داخل اومد و در رو
.بست
همه جا غرق در تاریکی بود اما با کلیدی که مهرداد پایین زد خونه تو روشنایی فرو
.رفت که چشمهامو ریز کردم
یه سالن نسبتا بزرگ که تموم وسایلهاش از چوب بود، یه قسمت مبلهای طوسی

1401/09/07 09:18

رنگی جلوی تلوزیون گذاشت شده بود و یه قسمت یه میز طویل ناهار خوری بود
مهرداد چمدون به دست از پلههای چوبی پایین رفت که کفشمو درآوردم و منم پشت
.سرش رفتم
نزدیک کاناپهها یه آشپزخونه بود که پشت اپنش سه تا صندلی تک پایهی بلند گرد
.سفید گذاشته شده بود
اینجا واسه خودته؟ –
.نه واسه بابامه –
.آهانی گفتم
.لبخندی زدم
.خوشگله –
.از پنج پلهای که بود باال رفتیم
.راهرویی بود که چهار تا در داخلش داشت
.مهرداد در دومین اتاقو باز کرد
وارد شدیم که کیفمو به جالباسی که بود آویزون کردم و مهردادم چمدونو کنار تخت
.دو نفرهی سفیدی که بود گذاشت
.با دیدن گیتار کنار اتاق با ذوق به سمتش رفتم و برش داشتم
!وای گیتارم هست –
روی تخت نشستم که مهرداد با ابروهای باال رفته و خنده گفت: میخوای بزنی؟

1401/09/07 09:19

.چپ چپ بهش نگاه کردم
دو ترم کالسشو رفتم، چی میگی؟ –
.بیشتر هنگ کرد
!واقعا؟ –
.سری تکون دادم
.ولی خب، ولش کردم وقت نداشتم –
.کنارم نشست و با همون حالت گفت: بزن ببینم
.یه آهنگ نمیتونم بزنم ولی آکوردها رو آره –
.پا روی پا انداختم و گودی گیتار رو روی رونم تنظیم کردم
.سعی کردم یادم بیاد
.نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم
و سل ماژور رو Dm،E ، E7 اول آکورد ال مینور رو اجرا کردم، بعد از اون به ترتیب
.اجرا کردم
!بهش نگاه کردم که با تحسین گفت: بد نبود، فکر نمیکردم بلد باشی
.بازومو به بازوش کوبیدم و شیطون گفتم: منو هیچوقت دست کم نگیر عزیزم
.خندید که خندیدم و بلند شدم
.گیتار رو سر جاش گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم
.از اذان گذشته –

1401/09/07 09:19

.روی تخت دراز کشید
.یه کم خستگی در کنم میخونم حاج خانم –
.نمازهامونو که خوندیم به پیشنهاد خودش با قهوه وارد حیاط شدیم
.پتو مسافرتیو روی شونم انداختم
با دیدن دریا لبخندی روی لبم نشست و بادی که صورتمو نوازش کرد هرچند که سرد
.آرامش و لذت خوبیو بهم داد
مهرداد سینیو روی میزی که نزدیک دریا بود گذاشت و رو یکی از صندلیهای گردش
.نشست که منم نشستم
.حیاط نسبتا بزرگ بود، اونم سرسبز که بخاطر پاییز کم کم داشت زرد رنگ میشد
.یه طرفش تاپ داشت و یه طرفشم تور والبیال
چراغهای ایستاده همه جا رو روشن کرده بودند و با یه دیوار سنگی با ویالی کناری
.جدا میشد
.انگار کسی داخل اون ویالست چون هم سر و صدا میاد و هم چراغهاش روشنند
.ویالی بابای نیماست –
.با تعجب بهش نگاه کردم
!واقعا؟ –
.سری تکون داد
.اگه میدونستم که اینجان عمرا میومدم –

1401/09/07 09:19

با همون حالت گفتم: چرا ویالهای باباهاتون کنار همه؟
.به صندلی تکیه داد
بابا بزرگهامون رفقای بچگی بودند، باهم این دوتا ویال رو ساختند، بعد به ماها –
.ارث رسید، بابا محسنم تازگیا بین بچههاش ارثو پخش کرده که بعدا دعوایی نشه
.آهانی گفتم
.همونطور که به دریا نگاه میکردم از سرما دستهامو بین پام بردم تا گرم بشند
.سرد بود اما سوز نداشت
.خم شد و دستهاشو روی میز گذاشت
.دستتو بده من –
.لبخندی روی لبم نشست
.خم شدم و دستهامو روی میز گذاشتم که گرفتشون
.گرمای دستش نه تنها دستم بلکه کل وجودمو گرم کرد
.سرشو کمی کج کرد و با لبخند بهم چشم دوخت
.با لبخند به چشمهای مثل شبش نگاه کردم
.کنارت حالم خوبه –
.لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد که سرمو پایین انداختم
.سرتو بیار باال و به چشمهام نگاه کن –
.با کمی مکث سرمو باال آوردم و به چشمهای مهربونش نگاه کردم

1401/09/07 09:19

.سر و صدای اون ویال واضحتر شد و انگار چند نفر بیرون اومدند
.خواستم بچرخم که تند گفت: نچرخ
!متعجب گفتم: چرا؟
.همینطوری –
نگاهش به عقب افتاد اما نمیدونم چی دید که یه دفعه سینیو به کنار بود، خم شد و
لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام گرد شدند و تو گلو صداش زدم اما لبشو روی
.لبم فشرد که قلبم شروع به تند کوبیدن کرد
.یه دفعه صدای نیما رو شنیدم
!به! مهرداد خان –
.آروم لبشو برداشت که متعجب بهش نگاه کردم
بدون توجه به نگاه من درست وایساد و خیلی خشک گفت: میبینم اومدی خوش
!گذرونی
.نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و به سمت نیما چرخیدم
.نیما خندید اما معلوم بود از روی حرص یا عصبانیته
...آره تو هم که معلومه –
.به من اشاره کرد
.اومدی خوش گذرونی –
.اخمی رو پیشونیم نشست

1401/09/07 09:20

مهرداد: خب که چی؟
یه دفعه با کسی که روی تراس باهاش چشم تو چشم شدم اخمهام از هم باز شدند و
.از خجالت اینکه دیده باشه مهرداد منو بوسیده گر گرفتم
.اخم عمیقی روی پیشونیش بود
...نیما: بیا اینور یه دست والیبال بازی کنیم
.با طعنه ادامه داد: قهرمان تبلیغات
.ایمان از پلهها پایین اومد که دستمو باال آوردم
.سالم –
.به طور عجیبی زود اخمهاش از هم باز شدند و لبخندی زد
.سالم –
.با خوردن آرنج مهرداد تو پهلوم لبخندمو جمع کردم
.بهش نگاه کردم که نگاه تندی بهم انداخت، منم از رو نرفتم و ایشی گفتم
.مهرداد سعی کرد عصبانیتشو پنهان کنه
.خودتون خوش بگذرونید دزد تبلیغات –
.نیشخندی کنج لب نیما نشست
مهرداد با پوزخند گفت: ایمان خان، چه خبرا؟
.ایمان پوزخند کم رنگی زد
.خبری نیست استاد

1401/09/07 09:26

!وا اینا چه پدرکشتگی باهم دارند؟
.آخرش صبرم سر اومد و بلند گفتم: اه! بسه اینقدر با طعنه حرف نزنید
.با حرکت دست رو به نیما گفتم: برو مزاحم نشو
!مهرداد آروم گفت: دمت گرم
.آروم گفتم: خواهش میکنم
.بهم نگاه کرد و خندید
.نیما به بازوی ایمانی که روی من زوم بود زد
...بریم اون دوتا –
.با پوزخند ادامه داد: کبوتر عاشق صیغهای رو تنها بذاریم
عصبانیت نگاه مهرداد رو پر کرد و به سمتش هجوم برد ولی سریع جلوش پریدم و
.دستهامو روی قفسهی سینهش گذاشتم
.ولش کن –
.صدای خندهی نیما مثل پیکور تو سرم فرو رفت و عصبیم کرد
.مهرداد چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید
.بعد از چند ثانیه جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده لبخندی زد
.بشین عزیزم، قهوههامون سرد شد –
.متعجب از این تغییر ناگهانیش باشهای گفتم
.باهم نشستیم

1401/09/07 09:27

به عقب نگاهی انداختم که دیدم نیما و چند تا دختر و پسر دیگه تو زمین والیبالند و
.ایمان کنار کسی که جوجه رو باد میزنه وایساده
یه دفعه مهرداد چونمو گرفت و سرمو به شدت به سمت خودش چرخوند که از
.دردش صورتم جمع شد
چیکار میکنی مهرداد؟ –
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.دیگه به اونور نگاه نکن، مخصوصا به ایمان، باشه؟ نذار باهات بد رفتاری کنم –
!متعجب گفتم: چرا اینقدر رو این بدبخت حساسی؟
.چشمهاشو باز کرد و نگاه بدی بهم انداخت که آب دهنمو با ترس قورت دادم
نکنه از اون پسره خوشت میاد؟ –
با ابروهای باال رفته گفتم: اون مثل برادرمه مهرداد! تو فکر کردی حاال که باهاش خوبم
بهش نظر خاصی دارم؟
.نفس عمیقی کشیدم و همونطور که خم بود دستشو کنار صورتم گذاشت
با صدایی که از قبل ولومش باالتر رفته بود با لبخند گفت: نه فداتشم، میدونم که تو
.فقط تمرکز و فکرتو گذاشتی روی منو به فرد دیگه هم فکر نمیکنی
.از این کلماتش جا خوردم و فقط سکوت کردم
.حاال برو گیتار رو بیار واست گیتار بزنم –
.تموم تعجبم پر کشید و با ذوق دستهامو به هم کوبیدم

1401/09/07 09:28

میخوای برام بخونی؟ –
.خندید و لپمو کشید
.آره برو –
.با خوشحالی بلند شدم و بعد از بوسیدن گونهش به سمت ویال دویدم
.وارد شدم و کفشهامو درآوردم
بعد از اینکه گیتار رو برداشتم خواستم به سمت در حیاط برم اما یه دفعه صدای آیفون
.همه جا رو پر کرد که اخم کم رنگی کردم
یعنی کیه؟
.با کمی مکث گیتار رو کنار پلهها گذاشتم و ازشون باال رفتم
در رو باز کردم اما با کسی که دیدم انگار یه عالمه آب جوش روی سرم ریختند و
.پاهام سست شدند که سریع در رو گرفتم
با پوزخند روی لبش گفت: تو اینجا چیکار میکنی دختر عمو؟ اونم توی یه ویال با
نوهی دوست آقاجون؟
!با ترس و بهت زیر لب زمزمه کردم: سپیده
.به عقب انداختم و وارد شد که پتو از دستم در رفت و روی زمین افتاد
.قلبم انگار از سینهم میخواست بیرون بزنه و از ترس داشتم میمردم
.نگاه اجمالی به اطراف انداخت و با همون چهرهی خبیسش به طرفم چرخید
!چیه دختر عمو؟ کپ کردی

1401/09/07 09:28

درحالی که درست و حسابی نفس نمیکشیدم گفتم: فکر بدی نکن، واست توضیح
.میدم
.نیشخندی زد و رو به روم وایساد
.ناخون کاشته شدشو زیر چونم گذاشت
چیه؟ ترسیدی؟ –
...نزدیک صورتم لب زد: مثال اگه همه بفهمند تو با یه پسر رابطه داری
.به عقب هلش دادم و با صدای لرزون داد زدم: این چرندیاتو توی مغزت نکن
.در رو محکم بستم که صداش توی ویال پیچید
.بشین باهم حرف بزنیم –
.خندید و چرخید و از پلهها پایین رفت
.کل تنم مثل بید میلرزید و دستهام یخ کرده بودند
.دست به جیب نگاهشو چرخوند
پس توهم اهل پولدار تور کردن بودیو خبر نداشتم! همون شب توی مهمون شک –
.کردم که ربطی به هم دارید
.آروم از پلهها پایین اومدم
خدایا چی سر هم کنم بگم؟
.سعی کردم صدام نلرزه
چطور دیدیم؟

1401/09/07 09:29

.به طرفم چرخید
.همراه دوستام تو ویالی بغلیم، اومدم توی حیاط که دیدمت –
.خندید
.چه عاشقانه باهم رفتار میکنید –
.نمیتونستم جلوی حلقه زدن اشک توی چشمهامو بگیرم
...سپیده من –
.با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم
مطهره؟ –
.با دیدن سپیده ابروهاش باال پریدند
آشنایی! دختر عموی مطهره نیستی؟ –
.سپیده با عشوهی همیشگی توی راه رفتنش به سمتش رفت
...درسته آقا مهرداد! میبینم با دختر عمویی که دم از پاکی میزنه اومدی عشق و ح –
مهرداد با جدیت حرفشو قطع کرد: مواظب حرفهات باش، مطهره اگه اینجاست به
.خواست منه نه خودش
.هردوشون نگاهی به منی که هر لحظه نزدیک بود از حال برم انداختند
.مهرداد به طرفم اومد
بازوهامو گرفت که خواستم پسش بزنم اما محکمتر گرفت و آروم گفت: برو یه چیز
.بخور رنگت مثل گچ شده، خودم حلش میکنم

1401/09/07 09:29

.بغض کردم
.مهرداد آبرومو میبره –
.با آرامش گفت: گفتم حلش میکنم، نگران نباش، حاال هم برو
.سری تکون دادم که بازومهامو ول کرد
نگاهی به سپیدهای که شرارت و تهدید توی چشمهاش موج میزد انداختم و بعد با
.ترس و استرس به سمت آشپزخونه رفتم
.دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسمو توی مشتم گرفتم
.خدایا خودت به دادم برس
مــهــرداد#
.وقتی که دور شد به طرفش چرخیدم
خب، اینجایی که اونو تهدید کنی؟ –
.بهم نزدیک شد و نیشخندی زد
نه، واسه چی؟ فقط همراه دوستهام اومدم خوش گذرونی، توی حیاط بودم که –
.اتفاقی شما دوتا رو دیدم
.رو به روش وایسادم و سرد توی چشمهام نگاه کردم
کدوم ویال؟ –
.بغلی –
.اینبار من نیشخندی زدم

1401/09/07 09:30

با نیما میگردی؟ –
انگار انتظار نداشت بشناسمش، یه لحظه چشمهاش پر از استرس شدند اما بعد
.خودشو خونسرد نشون داد
.با اون نمیگردم، با دوستهام اومدم –
کوتاه خندیدم
.گوشیمو از جیبم بیرون آوردم
.میدونی، وقتی دو نفر تنها تو یه ویالن، آدم فکرای بدی به سرش میزنه –
!نگاه بدی بهش انداختم که گفت: فقط گفتم فکر بد، نگفتم واقعا اینطوره که
میدونی، منم فکر میکنم کسی نمیدونه با یه عده پسر اومدی خوش گذرونی، –
میدونی، خیلی خوب میتونم چهارتا دروغم روش بذارم و تحویل بابات بدم، میدونی
.که میشناسمش
.ترس نگاهشو پر کرد
.تو بگو تا من تو کل فامیل رابطهی بین تو و مطهره رو پخش کنم –
.خندیدم
راستش، همه بفهمند، مطهره رو میگیرم و خالص میشه، اما واسه تو به این راحتیا –
.نیست، به زور با یه پسر میشونند پای سفر عقد تا حرفها بخوابه
.زبونش قفل شده بود
مطمئنا اینجایی تا از مطهره اخاذی کنی، پس یادت باشه که منم آتویی ازت دارم، –

1401/09/07 09:31

.پس کار اشتباهی نکن
.گوشیمو باال آوردم
.و اینکه امتحانمم نکن –
.عصبانیت نگاهشو پر کرد
.یه روزی آخرش حساب اون مطهره رو میرسم –
.پوزخندی زدم
تنهای بهم زد و با قدمهای تند به سمت رفت که لبخند پیروزمندانهای روی لبم
.نشست
هنوز هیچ کسی منو نشناخته... حتی حاضرم واسه اون دانشجوی چموش و فراریم
.قاتلم بشم
.گوشیمو توی جیبم گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم
خواستم صداش بزنم اما دیدم که کنار یخچال تو خودش جمع شده، سرش روی
.دستهاشه و شونههاش میلرزند
.قلبم فشرده
.کنارش نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم
مطهره؟ –
.سریع سرشو بلند کرد و به اون طرف چرخوند و اشکهاشو پاک کرد
.بهم نگاه کرد که با دیدن چشمهاش قلبم به آتیش کشیده شد

1401/09/07 09:31

نه، نمیگه، بگه بد میبینه، حاال هم بلند شو بریم توی حیاط، قرار بود واست گیتار –
.بزنم
خواستم ازش جدا بشم ولی پیرهنمو توی مشتش گرفت و آروم گفت: نرو، بذار تو
.بغلت باشم
.لبخندی روی لبم نشست و محکمتر بغلش کردم
.شالشو از سرش پایین انداختم و صورتمو توی موهاش فرو کردم
.عمیق بو کشیدم که از بوی خوبش چشمهام بسته شدند
.دستهاشو دورم حلقه کرد و آروم زمزمه کرد: ممنون که هستی
نفسم از این جملهش بند اومد اما چنان لذتیو بهم داد که یه لبخند واقعی روی لبم
.نشوند
مـطـهـره#
.با لذت و آرامش آغوشش چشمهامو بستم
.اعتراف میکنم که این استاد پررومو دوسش دارم، خیلی هم دوسش دارم
.با کمی مکث ازش جدا شدم
.دو طرف صورتشو گرفتم، چشمهامو بستم و لبمو روی لبش گذاشتم
.بوسهای زدم و لبمو برداشتم که آروم چشمهاشو باز کرد
لبخندی زد و باز بغلم کرد و محکم فشارم داد که با خنده و درد گفتم: ولم کن خفه
!شدم دیوونه

1401/09/07 09:37

.روی سرمو محکم بوسید
یه دفعه بلند شد و روی کولش انداختم و از آشپزخونه بیرون اومد که تقال کردم و با
.استرس گفتم: دیوونه اینجوری نبرم بیرون! میبینند
.بیخیال گفت: ببینند، زنمی دلم میخواد
!معترضانه گفتم: مهرداد
.نزدیک در با خنده روی زمین گذاشتم که چپ چپ بهش نگاه کردم
.روی بینیم زد
.اینجور نگام نکن میخورمتا –
.سعی کردم نخندم و اخممو نگه دارم
.با بوسهای که بین دوتا ابروم زد اخمهام از هم باز شدند و خندیدم
حاال شد، گیتار کو؟ –
.به کنار پله اشاره کردم که به سمتش رفت
.پتومم کنار در افتاده بیزحمت بیارش –
.بعد از اینکه گیتار رو برداشت از پله ها باال رفت و پتو به دست از پلهها پایین اومد
.شالمو درست کردم
بهم که رسید خواستم بچرخم در رو باز کنم اما دستم تو دست مردونش حبس شد که
.با ابروهای باال رفته بهش نگاه کردم
.اینجور دستت یخ نمیکنه

1401/09/07 09:38

.خندیدم و آهانی گفتم
.کفشهامونو پوشیدیم و از ساختمون بیرون اومدیم
با خوردن سوز سرد به بدنم بیاراده به مهرداد نزدیکتر شدم که شیطون نگاهی بهم
.انداخت
بغلت کنم؟ –
.چپ چپ بهش نگاه کردم
.اینجا نه –
.خندید و باشهای گفت
.نزدیک دریا روی همون صندلیها نشستیم
.حیف شد، قهوم سرد شد –
.انشااهلل دیگه فردا میخوری، یه ساعت دیگه یه شام توپ درست کنیم بخوریم –
.دستهامو زیر چونم زدم
چی درست کنیم؟ –
.شونهای باال انداخت که خندیدم و خودشم خندید
نگاهی به اون طرف چرخوندم که معترضانه گفت: مطهره؟
.صبر کن ببینم سپیده نباشه –
.نگاهم که تو نگاه ایمانی که هنوزم کنار منقل بود گره خورد لبخندی زد
.با ضربهای که مهرداد به سیمها زد ار جا پریدم و ترسیده به سمتش چرخیدم

1401/09/07 09:38

!ترسیدم بابا –
با اخم گفت: منو عصبی نکن، باشه؟
با تعجب گفتم: وا! مهرداد؟ چیکارت دارم آخه؟
.با همون اخم گفت: نگات به ایمان بخوره یهو میبینی قاطی کردم، حواست باشه
.لبخند بدجنسی زدم
داری حسودی میکنی؟ نه؟ –
.نگاه تندی بهم انداخت
چی گفتی؟ من حسودی میکنم؟ اصال برای چی حسودی کنم؟ –
.خندیدم و بلند شدم
.صندلیمو کنارش گذاشتم و نشستم
.یه دستشو توی دستهام گرفتم
اصال فکر کن اونها نیستند، رو ایمانم اینقدر حساس نباش، من و اون مثل خواهر –
.و برادریم، مثل برادر نداشتمه نه بیشتر
.اخمهاش از هم باز شدند و لپمو کشید
.باشه وروجک، حاال بگو چه آهنگی واست بزنم –
.به صندلی تکیه دادم
.هر چی خودت دوست داری –
.متفکر دستی به چونش کشید

1401/09/07 09:39

یه دفعه دخترهای اونور چشمم نکنند یا بخوان مخمو بزنند؟ –
.تهدیدوار چشمهامو ریز کردم
چی گفتی؟ –
.خندید
.هیچی، با خودم بودم –
.چشم غرهای بهش رفتم که پررو بازم خندید
.چندتا ضربه روی گیتار زد و بعد شروع کرد که با لبخند بهش نگاه کردم
.با لبخند به چشمهام زل زد که لبخندم عمیقتر شد
.همین که شروع کرد به خوندن باز دلم از صدا و نگاهش لرزید
.اون موهاش که با نسیم دریا تکون میخورد عجیب جذابش میکرد
امشب... میخوام بمونم من تا صبح کنارت... این دریا با تو چه حالی داره... –
بارون بباره... بارون بباره... تو هم بخندی برا من دوباره بخونم برات... نگام تو
...نگات، چشاتم کنار... همه نگاه کنن به ما... با اون دلبری کردنات
ایــمــان#
.یعنی حاضرم قسم بخورم عذابآورترین صحنهایه که دارم میبینم
اون طرز نگاهها... اون احساس توی نگاهش... یعنی اینکه مهرداد رو دوست داره و
.همینطور مهرداد اونو
.اشک توی چشمهام هر لحظه نزدیک بود روی گونم سر بخوره

1401/09/07 09:40

باید زودتر بهش میگفتم که دوسش دارم اما االن یعنی هنوزم امیدی هست؟
چرا میگه بعد از تموم شدن صیغه ولش میکنه؟ چرا اصال صیغهش شده؟
.چشمهامو بستم
برای اولین بار از دختری خوشم اومده و به این راحتیها بیخیالش نمیشم... میجنگم
.تا مال من بشه
نـیــما#
لیوان توی دستمو محکمتر گرفتم و با خشمی که داشت آتیشم میزد بهشون نگاه
.کردم
.پس با همین ترفنداش مطهره رو مثل هر دختر دیگهای سمت خودش کشیده
.اما کور خونده... اگه من نیمام مطهره رو ازش میگیرم، حاال به هر قیمتی شده
امیدوارم از راه آسونتری بتونم به دستش بیارم وگرنه آخرش مجبور میشم اون دارو
.رو بهش بدم تا هیچ چیزیو دیگه به یاد نیاره و با دروغ بتونم کنار خودم نگهش دارم
این نیمایی که اینجا نشسته هیچوقت شکست نمیخوره... اونم از کی؟
.پوزخندی زدم
!از مهرداد رادمنش
.با صدای گوشیم نگاه ازشون گرفتم
.گوشی و بیرون آوردم که با دیدن ”الدن“ جواب دادم
بله؟

1401/09/07 09:41

.نشد –
.اخمی کردم
چرا؟ –
.قفل خونشو عوض کرده –
.نفس عصبی کشیدم
تو اتاق شرکتش رفتی؟ –
.نفسشو به بیرون فوت کرد
.اونجا هم قفلشو عوض کرده –
!زیر لب گفتم: لعنتی
.با پا روی زمین ضرب گرفتم
.یه فکری واسش میکنم، تو برو خونه منتظر خبرم باش –
باشهای گفت و بعد با حرصی که توی صداش مشخص بود گفت: اون دوتا چیکار می
کنند؟
.پوزخندی زدم
.نشسته واسش گیتار میزنه –
.عصبی خندید
یادمه فقط واسه من گیتار میزد حاال واسه اون دختره میزنه؟ –
.نیشخندی زدم

1401/09/07 09:41