The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

کم نشده، مخصوصا برای افرادی مثل تو و فاطمه که خون دورگه تو رگهاتون جریان￾درسته مارد و یارانش از بین رفتن، ولی شر خطر جنیان کافر از همه بندهگان خدا
داره، دعاها رو فراموش نکن و البته میدونم که صالح تنهاتون نمیذاره. خب مشهدی
جان، صالح رفیق شفیقم و بهروز پسرم، هر وقت کاری داشتید فقط صدام کنید، ما
دیگه برمیگردیم.
و رو کرد سمت من و انگشتری از انگشتش در آورد و بهم داد:
-این انگشتر رو سعی کن به جز در زمان استفاده از سرویس و حمام، از دستت در
نیاری، مثل تسبیح تو گردنت، ازت محافظت میکنن.
و پیشونیم بوسید و بعد از خداحافظی طیالعرض کردند.
من چند لحظه مات موندم، همه چی برام مثل یک فیلم بود، یک داستان، یک
داستان که از پایانش خبر ندارم، خطر هنوز رفع نشده ولی من حمایت بهترین
خلقهللا رو دارم، من تونستم بدترین گروه جنیان رو راحت با کمک خدا و این بندگان
پاک خدا، از بین ببرم.
خدایا شکرت.
اون شب خونه مشهدی موندم، ولی صبح بعد از خوردن صبحانه قصد کردم برگردم
پیش بچهها.
رو به صالح گفتم:
-صالح جان من میرم خونه، ولی بهتون فردا سر میزنم، دوشنبه هم که میام بریم
دنبال زیبا خانم و جوجه تپلت، کاری هم اگه باهام داشتی میای اونجا دیگه!

1401/10/02 23:50

رفتم سمت مشهدی و دستش رو گرفتم بوسیدم که از اون ضربه عصاییها زد تو
سرم و گفت:
-اِنکن بچه این چه کاریه، نیاز به این کارها نیست تو پسر خودمی.
محکم بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.
مشهدی: دیدار آخر نیست که باز فیلم هندی بازی میکنی، هزار دفعه دیگه
میبینمت.
خندیدم و گفتم:
-چشم عمو جون، بله دیگه بیخ ریشتم، جوری که با لگد بیرونم کنی.
ازشون خداحافظی کردم و با خیال آسوده روندم سمت خونه پیش بچهها.
بعد از اینکه همه ماجرا رو براشون تعریف کردم، اونها هم کلی از حیرت باال پایین
پریدن و اظهار خوشحالی کردند.
-تا من زنگهام رو میزنم پا شید حاضر بشید بریم تا شب عشق و حال بخور بخور
و دور دور.
ساعت دوازده بود که بعد از کلی سر و کله زدن و خوشگذرونی رسیدیم خونه و ولو
شدیم وسط پذیرایی بخوابیم، من تا سرم رو گذاشتم از خستگی بیش از اندازه خوابم
برد و خواب دیدم.
جیران رو دیدم که پشت به من لبه مرداب ایستاده بود، پیراهنی با پارچه سفید با
گلهای رز تا روی ساق پاش پوشیده بود و ساق بسیار سفید و نورانیش معلوم بود،
موهای بلند فرش تا پایین کمرش بود و باد مالیمی که میوزید، پریشونش کرده بود.

1401/10/02 23:51

رفتم طرفش که برگشت سمت من، لبخند زیباش باعث شد من هم لبخند بزنم.
به قدری چشمان دریایی و چهرهش زیبا بود که هیچوقت از خاطرم نمیره، دستهاش
رو به سمتم دراز کرد و من رو در آغوش گرفت و دریایی از آرامش به من منتقل کرد.
جیران: پسرم من رو ببخش که ناخواسته وارد این بازی شدی، از خدا ممنونم که
کمکت کرد و اونها رو شکست دادی و روح من رو به آرامش رسوندی نوهدی گلم.
دستم رو گرفت و با هم رفتیم و روی همون اسکله قبلی نشستیم و سرم رو روی
پاهاش گذاشت و با همون لبخند زیباش گفت:
وقتی چشمهام رو تو خواب بستم همزمان چشمهام رو باز کردم و بیدار شدم و با￾چشمهات رو ببند و با آرامش بخواب، همهی کابوسها تموم شد.
آرامش خاصی که داشتم لبخندی از سر آسودگی زدم.
خدایا شکرت.
تو این چند روز دو بار به مشهدی سر زدم و هر روز صالح رو دیدم تا اینکه روز
دوشنبه شد و به دنبال صالح رفتم تا بریم بیمارستان برای ترخیص زیبا.
توی راه صالح از ذوق زیاد نمیدونست چیکار کنه، وقتی رسیدیم فوری کارهای
ترخیص رو انجام دادیم و برگشتیم، فاطمه هم همراه ما اومد تا چند روزی کمک حال
زیبا باشه، صالح زیبا و فاطمه رو به خونهشون برد و من هم رفتم پیش مشهدی تا
خداحافظی کنم و به تهران برگردم، البته دو هفته بعد ترم جدید شروع میشه و
برمیگردم، ولی دلم برای مریم و خانوادهم پر میزنه، دیگه کاری هم نمونده خدا رو
شکر تموم شد.
دوتا چایی ریختم و نشستم جلو مشهدی.

1401/10/02 23:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/02 23:53

قصه تلخیست.
در قصه ها دختر ها پاک اند و معصوم و فریب خورده!
در قصه ها آدم ها مهربانند و ساده!
من هم آدم همین قصه ام.آما انسانیتم مرده است.
قلب دارم،اما یخ زده است.
دخترم و زیبا ام و شیشه ای.
اما دخترم و پلیدم و پر از خورد شیشه ای که برنده است.
من دختر بد این قصه ام و گمان می کردم همیشه پیروز میدانم.
اما تو آمدی.تو ثابت کردی گرچه من بدم!
اما تو بد تری!من دختر بد شدم و تو پسر بد تر.
هرچند که تا پایان این قصه پیچ و تاب زیادی خوردیم.
اما نه من باختم و نه تو.
چون اگر چه همیشه خوبی و پاکی پیروز می شود.
اما من و تو ام در این میدان برنده شدیم.
من با بد بودنم تو را پیروز شدم.
تو با بد تر بودنت قصه را فتح کردی.
این بد و بد تر کنار هم چه قصه ای که رقمنمی زند!به قلممرجان فریدی.

1401/06/21 12:34

nini.plus/romantanz2
اینم لینک گروه تبادل نظر رمان

1401/06/21 15:28

- *** !پسره‌ی *** . چون پرهام و بچه ها خبر نداشتن پایین شهر میشینم ادرس خونه دوستم ملودی و که خارج از کشور بود و دادم
به طرف در سالن رفتم خداروشکر کلیدای ملودی دستم بود وگرنه لو میرفتم
دروباز کردم و داخل شدم و دستم رو روی دیوار به دنبال کلید برق کشیدم و بعد از پیدا کردنش و روشن کردن برق
به سمت کاناپه های وسط حال رفتم و خودم و از خستگی زیاد روشون ولو کردم چشام و بستم تا کمی استراحت
کنم بعد برم یک شماره آژانسی پیدا کنم که برم خونه فردا باید می رفتم دفتر سلیمانی تا دست نویس نت هارو
بهش بدم.
اما به محض بستن چشمام تصویر یه پسر مو رنگی با چشم های براق و چهره ای فوق العاده خونسرد رو دیدم و باعث
شد با حرص چشمام رو باز کنم و از جام بلند بشم اگه اون نگاه پر تمسخرش نبود من این مسابقه رو می بردم اون
لعنتی اون چشمای خالی اون نگاه اون کله رنگی باعث باختم شد و منم کاری میکنم که تاوان پس بده.به خاطر
حرفایی ک زد باید جواب پس بده
- منتظرم باش
و به دنبال این حرفم بدون توجه به ساعت گوشیم و برداشتم و به کامی یکی از بچه های کلوپ که آمار همه اونایی
که میومدن اونجا رو داشت زنگ زدم و پاک فراموش کردم که کامی امروز نبود
بعد چند بوق صداش و شنیدم؛
_ جونم نیاز؟
با شنیدن صدای خواب آلودش تازه فهمیدم که چه موقعی زنگ زدم.

1401/06/22 12:27

- با حرص دست بردم سمت کلاهم و کلاهم و از سرم دراوردم￾خسارت می خوای؟
که به خاطر کشیده شدن کلاه شالم از سرم دراومد.
توقع داشتم تعجب کنه.
چون اولا احتمالا فکر کرد پسرم و دوما حتما شناختتم!
اما دریغ از یه ذره تغیر نگاه تو چشمای بی صاحابش!
همون طور که زل زده براندازم می کرد گفت؛
-دوباره سوالم و تکرار کنم؟
بعد چشماش و گرد کرد و گفت؛
-البته قبال بهت گفتم که از هنجره ام برای بی اهمیت ها زیاد کار نمی کشم!
با حرص رفتم جلوش و از درون به خاطر درد زانوم نالیدم!
-خوب گوشات و وا کن حق نداری به من توهین کنی.حالیته؟
اومد جلوم ایستاد و ناراحت گفت؛
-از حرفم دلخور شدی؟
با حرص گفتم؛
- معلومه که دلخورم اعصابنیم هستم.

1401/06/22 12:35

یهو پوزخندی زد و گفت؛
- به درک
با بهت نگاهش می کردم که سرش و خم کرد و گفت
-ابو قراضت و جمع کن کار دارم!
به موتور من!به من! به شخصیتم...توهین کرد تو چند ثانیه.کل غرورم و داغون کرد.
با حرص داد زدم:
-جواب این کارت و پس میدی حالا ببین.بد بازی رو شروع کردی.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت؛
-بازی!
تو صورتم خم شد و گفت.؛
-بازی واسه بچه هاس! من حمله می کنم و حدس بزن چی میشه،همیشه من...برندم.
با نگاه خونی به چشماش زل زدم که در حالی که سوار ماشینش میشد آروم گفت؛
ببین برای کی .این همه از هنجره ام استفاده کردم!

1401/06/22 12:37

پوزخندی زدم و از تو کولم موبایلم و در اوردم و گفتم؛
- اینترنتی حساب شده
فقط تو این نرم افزار رستوران که باهاش غذا سفارش دادید بهم از چهار . نمره بدید و بگید از رستوران و پیک
راضی بودید یا نه؟
حاال پسر مو فرم کنار پسر لاغر که فکر کنم اسمش داریوش
بود ایستاره بود و هردو اسکنم می کردن.
داریوش گوشیم و گرفت و باهاش کمی ور بفت و دوست هیزشم نهایت استفاده رو برد و خوب لب و لوچم و دید زد.
داریوش گوشیم و گرفت سمتم و دیدم که از چهار نمره چهارو داده و از خدمات راضی بوده.
لبخند که نه پوزخندی زدم و گفتم؛
-فعلا!
هردو خیره نگاهم میکردن و من بدون توجه بهشون از راه رو خارج شدم و بعد از خروج از خونه کلاه و رو سرم
گذاشتم و در حالی که رو موتور میشستم زیر لب گفتم؛
-فکر کرد نفهمیدم که با گوشیم به خطش میس انداخت تا شمارم براش بیافته. پسره ی *** .من شیش تا سیم
کارت دارم و سه تا گوشی!
****
مشت هاش و سریع و پیوسته به کیسه بکس می کوبوند و با هر ضربه با حرص زیر لب اسمی رو صدا می زد.

1401/06/22 12:41

اما چهرم و حفظ کردم وبا حرص گفتم؛
-به توچه مگه مال باباته اومدم کالس پیانو.
حالا اسمشو میدونستم .فریاد!
ناخواسته به موهای مشکیش که قسمتی از بالاش خیلی حرفه و ای و شیک سورمه ای شده بود خیره شدم و با
پوزخند گفتم؛
-کله رنگی!
با خونسردی براندازم کرد و گفت؛
￾باز از هنجرم به خاطرت کار کشیدم برو سر کلاست کوچولو.با منم زیاد کل کل نکن .عواقب خوبی نداره
سرش و خم کرد تو صورتم و گفت؛
-این و یه نصیحت دوستانه در نظر بگیر.
از کنارم رد شد و وقتی ازم دور شد بلند گفت ؛
-البته ترجیه میدم تحدید فرضش کنی
وقتی ازم دور شد اروم گفتم؛تو هم من و دست کم نگیر. این و یه قانون فرض کن! به سمت جایی که اون پسره گفته بود رفتم .

1401/06/22 12:51

وارد کالس شدم. چهار نفر توی کلاس بودن و سرگرم حرف زدن و بنظر میرسیدن .هنوز استاد نیومده بود.به سمت
یکی از پیانوها رفتم و پشتش نشستم کلا شیش تا پیانو بود که پنج تاش کنار هم قرار گرفته بود و یکی هم روبه رو
که نشون دهنده این بود مال استادِ
_ سلام
با صدای دختری ک بهم سالم کرد به سمتش برگشتم
_ سلام
دستشو جلو آورد و گفت:
_ من پگاهم، پگاه مقدم و تو؟
دستمو جلو بردم و گفتم:
_ منم نیازم، نیاز آرام
و لبخندی بهش زدم
دخترخوبی بنظر میومد
چشم های آبی آسمونی و صورتی سفید و موهایی که با مهارت بلوند شده بود
_ چه اسم و فامیل قشنگی داری مثل خودت
به لبخند کوتاهی اکتفا کردم
اومد دوباره حرفی بزنه که تقی به در خورد و یک پسر لاغر اندام و خوشگل و خیلی آشنا وارد کلاس شد این که
همون پسره اس که پیانو
می زد.
_ سلام

1401/06/22 12:53

بدون مقدمه شروع کردم ب حرف زدن:
_ یاسی خیلی خستم، خیلی از همه چی، از این زندگیم، از این بد بیاریا، ازین که از بچگی یاد گرفتم رو پای خودم
باشم، ازین که بعد از بابام کلی درد رو شونم تلنبار شد. یاسی من تنها زندگی میکنم، دوست پسر دارم بعضی اوقات،
محض سرگرمی تو کلوب و مسابقه ها شرکت میکنم اما برای خودم ارزش قائلم، لذتمو میبرم اما ارزشو شخصیت
خودمو خورد نمیکنم
بغضی ک توی گلوم گیر کرده بودو اسرار زیادی به شکسته شدن داشت رو به همراه چایی فرو دادم و در حالیکه
چشمامو روی هم فشار میدادم سعی کردم ادامه بدم اما نتونستم
نتونستم بگم.بغض نراشت که از حسی که به مادرم داشتم بگم...
بازم مهر خاموشی روی لبهام زدم و سرمو با فنجون کمر باریک جلوم گرم کردم
یاسمنم که میدونست وقتی نخوام حرف بزنم حرف نمیزنم و با اسرارو اینا فایده ای نداره
چیزی نگفتو بحث رو عوض کرد:
_ چه خبر از کلاس پیانوت؟ اون پسره!
_ هــــُــــف اصلا راجبش حرف نزن، واقعا ازش متنفرم متنفرم، پسره مغرور احساس میکنه از آسمون افتاده و
همه زیر دستشن و جدا از همه اینا یک ادم بیشعوره و تنها نکته مثبتش پولشه اگه اون نباشه هیچی نیست هیچی!
نگاه ریز شده و براقش و بهم دوخت:
_ خب تو الان میخوای چیکار کنی نیاز؟ اونجور که تعریف کردی یارو ادم خیلی با نفوذیه
به جورابای کالج و کوچولوی صورتیم زل زدم و گفتم:
_ فعلا که فقط میخوام برم تا ازش آتو پیدا کنم
یاسی درحالیکه وسایلو جمع میکرد فقط به این جمله اکتفا کرد:
_ هرکار میکنی مواظب باش، نزار گذشته تکرار بشه

1401/06/22 14:02

که یک خرس گنده ی سفید روی نوکش اویزون بود!
یاسی بلند زد زیر خنده و چشمای عسلیش برق می زدن و اون قدر بلند می خندید که توجه بقیه رو هم جلب کرده
بود.
روهامم خندش گرفته بود و سرش و انداخته بود پایین و شونه هاش از زور خنده می لرزید.
با حرص نگاهشون کردم و گفتم:
_زهر مار!
رفتم سمت یاسی و اون هنوزم می خندید بازوش و گرفتم و نشوندمش رو صندلی و اون با تعجب دست از خندیدن
برداشت و به من نگاه کرد.
خم شدم و با حرص پاش و بلند کردم و کفشای عروسکی لیموییش و از پاش در اوردم. با بهت گفت:
_چی کار می کنی؟
نشستم رو زمین و با حرص پاپوشای پشمالوم و در اوردم و پرت کردم تو بغل یاسی و گفتم:
_توقع داری با اینا برم سفارش تحویل بدم؟
یاسمن پاپوشای من و با خنده پوشید و من کفشای اون و پام کردم.
یهو اخم کرد و گفت:
_خو اینا رو زشته من بپوشم که!
با کلافگی در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
_اون ال استار شب رنگای صورتیم و می دم برا خودت، یه امروز و با این پاپوشا سر کن.
نیشش و شل کرد و با ذوق گفت:
_ای جان! من ک از خدامه.

1401/06/22 14:00

?#قسمت_سوم#رمان_#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/23 23:21

کی میتونه اونو با این اخلاقیات قبول کنه؟
کی؟
_ نیاز
با شنیده شدن اسمم سرمو بالا آوردم و با چهره ی ژولیده و دَرهَم رُهام رو به رو شدم
چینی به صورتم دادمو گفتم:
_ چرا شبیه کارگرایی ؟
و درهمون حال جلو رفتم و کفشای مشکی رو از دستش بیرون کشیدم و کنار جدول نشستم تا پام کنم
_ چرا لباسات همون دیروزیاس؟ تو هیچ وقت تکراری و پشت هم یه مدل لباسُ نمیپوشی
نگاهش کردم که چشماش و تنگ تر کرد و ادامه داد:
_ و ازون جالب تر اینکه تو کفش نداری یعنی... یعنی تو دیروز خونه نرفتی کجا بودی نیاز؟ ها؟
این موقع صبح این جا چی کار می کنی؟
تیکه اخرش و با لحن عصبی و ناراحتی ادا کرد
چشمام و تو حلقه چرخوندم و گفتم:
_ دیشب خونه نرفتم... کلید نداشتم
تا اومد توی حرفم بپره دستم و بالا بردم و ادامه دادم؛
_ گفته بودی خواهرت و شوهرش میان خونتون، یاسمنم داداشاش هستن، برای همین نمیتونستم بیام جای شماها.
رفتم استدیو ماهان، یادته؟ ماهان سرابی، صبحم که شد اومدم جای تو وساکت شدم
ترجیح دادم هنوزم در رابطه با فریاد چیزی به روهام نگم چون سعی میکرد که جلومو بگیره

1401/06/23 23:36

سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم
اونم خیره نگاهم میکرد
توی چشماش انگار یکی داد میزد خر خودتی اما خودمو به کوچه ی معروف علی چپ زدم
از سرجام بلند شدم و دستمو روی کِتفِش زدم و گفتم:
_ دمت گرم.
کفشا رو درست پوشیدم و کمی گشاد بود.
و سوار موتور شدم
خواستم راه بیفتم که بالاخره سکوتشو شکست و گفت:
_ بیا اینارو بگیر
یه دسته اسکناس به طرفم گرفت
نیم نگاهی بهش انداختم و دستشو پس زدم که گفت:
_ بعدا ازت میگیرم، بیا بگیرشون لازمت میشه
نگاه قدردانی بهش انداختم اما مثل همیشه زبونم با چشمام و دلم همراه نبود و فقط به گفتن یک ممنون اکتفا کردم
بعد پامو روی گاز فشردم و بدون خداحافظی از کنارش رد شدم
لحظه اخر برگشتم و نگاهی بهش انداختم
رُهام خیره نگاهم میکرد و دستاشو توی جیب زیر شلواری مشکی رنگش فرو برده بود
واقعا ازش ممنون بودم و ای کاش میشد مثل قبل اینو با رفتارم که مثل بچه ها روی کولش سوار میشم و بوسش
میکنم نشونش میدادم نه با یک کلمه پنج حرفی و لحنی مثل یخ
دوست داشتم مثل بچه ها روی کولش سوار میشدم و بوسش میکردم اما حیف...

1401/06/23 23:35

لبخندی زدم ممنونش بودم که در رابطه با ماجراها چیزی نپرسید و فقط نگران وضعیتم بود
_ نه الزم نیست خوبم تو ام...
ادامه حرفم با صدای رهام نصفه موند که یاسی رو برای ناهار صدا میکرد برای همین حرفم رو اینطور کامل کردم:
_ توام برو ناهار دیه منم برم که کار دارم.
_ باشه عزیزم مراقب خودت باش حالت خوب نشد خبرم کن حتما
_ باشه به رهامو مامانش هم سالم برسون فعلا

1401/06/23 23:57

- فقط بهار فریاد، تو فقط بهارو میخوای!
دستاشو تو جیب شلوار جین مشکیش فرو کرد و چشماشو ریز کرد
موهای تیکه تیکه و مشکیشو به باال چنگ زد و نگاه وحشیشو به دختر دوخت
دختر با بغض گفت:
- ف...فرهان!
پسر چشم هایشو درشت گرد و گفت:
- هیس
دختر با بغض و با چشمان گریونش به پسر دیوونه ی رو به روش چشم دوخت و گفت:
- من... من ازت حامله ام میفهمی؟ بچه داریم، یه بِ یبی کوچولو
شصتشو روی لب پایینش گذاشت و نیشخندی زد و گفت:
- که حامله ای؟
دختر با وحشت به نگاه خونسرد و ترسناک پسر زل زد و گفت:
- آ... آره
پسر سرشو کمی به سمت دختر خم کرد و چشم هاشو با آرامش بست و آرام و شمرده شمرده گفت:
- خب... به... دَرَک
دختر با چشم های گرد به مرد بی احساس و سنگدل رو به روش چشم دوخت و مبهوت نالید:

1401/06/28 22:45

می رم از این جا به جای دیگه
که نبینم روی تورو بار دیگه
چون که با تو بودن یه کابوس تکراری
ترک خاکی که تو توش باشی اجباریه
می رم و نمی کنم پشتم رو نگاه.
یه بلیط یه طرفه دارم به اون دور دورا
اصن نفهمیدی چی آوردی به روزم
دستم و رو بوق گذاشتم و جیغ زدم:
- برو دیگه
دفه دیگه که دارم من می خندم

1401/06/31 13:40

- الو فریاد!
با دست راستش ضربه ای به فرمان زد و با هیجان گفت:
- فرهاد باشگاهه؟
صدای برخورد چیزی به میز رو شنید و بعد صدای سهیلا
- رفته پیست چیزی شده؟ پول داری!
عصبی چشم بست و زبانش رو از عادت روی دندون های اسیابش کشید و گفت:
- به پولت احتیاج ندارم آدرس پیست رو برام بفرست
حتی صدای ضعیف پاشنه های بلند کفش هایش رو هم می شنید.
- پسرم، نگرانم نکن خبری از نیاز شده؟
فریاد سه بار با کف دست محکم به فرمان کوبید و نعره زد:
- نه...نه دست از سرش بردارید
صدای سهیلا رو که نشنید اروم تر و ترستاک تر گفت:
- می گی فرهاد کجاست، یا زنگ بزنم به فرهان؟
صدای لرزون و متاصل سهیلا رو شنید:
- ب..باشه،آروم باش نکنه می خوای مثل میلاد شی؟ خودتم می دونی که خانوادگی مشکل عص...
فریاد پایش را روی ترمز کوبید و با حرص چشم بست و گفت:
- مامان...مامان..بحث نکن با من ندو رو نِرو من...میلاد مشکل حاد شخصیتی داره این به من چه؟ ها!
نفسی عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه.
- فرهاد کجاست؟

1401/06/31 14:08

- از اون باال داره میاد یه دسته فریاد
فریاد گوشه یقه فرهاد رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید.
فریاد خیلی اهل ورزش نبود
برعکس فرهان و فربد و مهیار که هرکدوم موخ رشته ی خودشون بودن، اون عالقش رو تو موسیقی ریخته بود
نه مثل داداش بزرگه نخبه بود، نه مثل فرهان بهترین متخصص مغز و اعصاب و نه مثل فرهاد ورزشگار حرفه ای تو
همه رشته ها.. و نه حتی مثل مهیار که از الان مشخص بود موخ ریاضیه ریاضی دان بود!
اون فریاد بود!
خانوادگی ضریب هوشی بالایی داشتن.
حتی عمو و پسرعموش میلاد...
با هم به سمت گوشه ی پیست رفتن و دختر ها از دور بلند می خندیدن و حرکات نمایشی اجرا میکردن شاید برای
جلب توجه!
فریاد با حرص گفت:
- باید برام پیداش کنی
فرهاد ابروهای پهنش رو بالا انداخت و گفت:
- چیه؟ نکنه دنبال دختر کوچولوتی؟
چشماش رو گرد کرد و با لبخند ادامه داد:
- اها گمش کردی؟
با لبخند به نگاه ترسناک فریاد زل زد و گفت:
نگران نباش،ما واست پیداش می کنیم

1401/06/31 14:12

با تعجب پرسیدم :
_ سالم الن مشکلی پیش اومده ؟
الن درحالی که با جونیور ک توی بغلش بود سرو کله میزد گفت:
_ سالم نیاز نه مشکلی نیست میخواستم بگم امشب قراره برم جشن سوفیا و متاسفانه به سگ الرژی داره
میخواستم بدونم میتونی برام امشب جونیورو نگهداری ؟
خودم رو ناراحت نشون دادم و با تاسف ظاهری گفتم:
_ متاسفم الن من امشب مهمونی ام و واقعا نمیتونم
الن دستش رو به سمت موهاش برد که خالکوبی دستش رو به نمایش گذاشت با دیدن خالکوبی روی مچش دیگه
هیچی از حرفای الن نفهمیدم خدایا میشه تموم بشه؟
بعد رفتن الن و بستن در به در تکیه دادم اون خالکوبی کامال خالکوبی اون بود همونی ک زندگیم و خراب کرد اون
مردِ به ظاهر عمو ، زندگی من همیشه قراره به بدترین نحو بدبختیام رو بهم نشون بده چرا باید خالکوبی روی مچ
همسایه ام شبیه خالکوبی رو مچ عموم باشه؟ ذهنم انقد خسته بود ک نمیتونست حتی منحرف بشه و بیخیال به
ساعت نگا کردم زمان کمی برای اماده شدن داشتم همراه با ذهنی که درگیر شده بود از پله ها باال رفتم بعد پوشیدن
لباسم جلوی ایینه نشستم ارایش مالیمی کردم و بعدمشغول باز کردن پیچ موهام شدم به محض تموم شدن کار
موهام.آرایش ملیح و خاصی کردم و برق لب مایع و خیلی خوش رنگ صورتیم و روی لبام کشیدم و داشتم عطر می
زدم که زنگ در به صدا دراومد نگاه اجمالی کوتاه دیگه ای به خودم انداختم و بعد برداشتن کتم و کیف دستی
کوچیکم از پله ها پایین اومدم و در و باز کردم

1401/06/31 14:32

به طرف آرمان برگشتم و خیره به چشم هایی که االن برام فقط عسلی رنگ بود لب زدم:
خوشحال شدم دوباره دیدمتون آقا ی پو یا، اما متاسفانه تا ی م ندارم؛ نمی تونم بیشتر از
این هدرش بدم.
یه سر تکون دادم و با گفتن »با اجازه« از کنارشون رد شدم.
داخل دفتر رفتم و خودم رو به میزم رسوندم؛ بی حال و بی احساس خودم رو روش پرت
کردم و دستم رو به پیشونیام گرفتم.
وا ی خدا ی من، من دیگه تحمل ندارم! بخدا ا ین همه بال با هم صبر ا یوب که ه یچ، صبر
صد و بی ست و چهار هزار پیغمبر و باهم می خواد.
عه عه عه اَره و اوره کم بود شمسی کوره هم از راه رسید.
این طوری نمی شه، نه! حالا که آرمان از غیب ظاهر شد، چارانی حتمیه!
واسه در آوردن چشم این بزغاله ی دو هزاری هم که شده، این پسره رو عاشق خودم
می کنم.
خاک تو سرت آرمان، بهترین دختره رو ی کره ی زمی ن و به یه جوجه عملی فروخت ی؛ االن
واسه من چشم و چال کج می کنه که چرا نمی شناسی.
لب هام و رو ی هم فشار دادم و عصبی خودکار روی میز و چنگ زدم و به سمت در دفتر
پرت کردم و ز ی ر لب با حرص لب زدم: نشونت میدم!
***
#معراج

1401/07/06 00:45

آروم سرم رو به نشونهی تای د تکون دادم که نیشخندی زد و گفت: شما دو تا دی وونه
شدید؟ راهی ان نور؟ خرمشهر؟ میدون جنگ؟ تانک و مین؟
از ماشینش فاصله گرفت و همون طور که می خندید گفت: بابا ای ول چه شوخی های
بامزه ای می کنید.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و قلنج انگشت ها ی دستم رو ی ک جا شکوندم؛ دستی به
دماغ ی خ زده ام کشی دم و زمزمه کردم: به نظر شما من شبیه کسا یی هستم که شوخی
می کنه؟ این سفر برا ی بعضی دانش آموزها الزمه. مثل ا ینکه یادتون رفته چند وقت پیش
چه بالیی سره من آوردند.
دستی به صورتش کشید و کالفه و متعجب زمزمه کرد: چی دارید می گی خانم ادیب؟
می خواید بچه ها ی مردم و بردار ید ببر ی د وسط میدون جنگ؟ مگه اونجا جا ی بچه باز یه؟
کی امنیتشون رو ضمانت می کنه؟ کی قراره مراقبشون باشه؟ اصال چطوری می خوا ید
ببریدشون؟
کیفم رو از رو ی ماش ین برداشتم و توی دستم جابه جا کردم و همون طور که به سمت در
می رفتم گفتم: شما اصال نگران نباشید! ا ین سازمانی که من باهاشون همکاری م یکنم
کامال معتبر هستند؛ بعدشم شما خودتون با بچه ها میر ید و مواظب هستید. یه هفته
بیشتر نیست.
چشمهاش رو گرد کرد و گیج از حرف من، یه قدم نزد یک اومد و لب زد: مگه منم قراره
برم؟
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و قاطع گفتم: صد البته! اگه شما نباشید که نمی برند؛
خطرناکه.
منگ سرش رو به سمت میثم برگردوند که اونم لبخندی تحویلش داد و با استرس گفت:
بد نیست که. منم میام؛ بعد دوتایی میریم، قطعا خوش می گذره.

1401/07/11 14:56