791 عضو
فرانسه ام
...ببينم...چشم باز کنم و کمر تا شده پدرم را ببينم...چشم باز کنم آبروی رفته مادرم را ببينم...نمی خواهم....نمی توانم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 122
نزديک شدنش را حس می کنم....شامه ام به عطرش حساس شده...عق می زنم...دستم را جلوی دهانم می گذارم و به سمت حمام می دوم...انقباض معده ام بی حاصل است...هيچی بالا نمی آورم.....
تن آتش گرفته ام را روی سراميک سرد
کؾ حمام رها می کنم...سرم را به ديوار تکان می دهم...صحنه های خوابم دوباره تکرار می شوند...دستم را روی گلويم
می گذارم...حس خفگی دست از سرم بر نمی دارد...صدای در را می شنوم...پلکهای ورم کرده ام را باز می کنم...کنار
در دست به سينه ايستاده....ديدنش دوباره اشکم را جاری می کند...او چه می فهمد که توی همان خواب هم چه عذابی
کشيده ام....چه می فهمد که تمام اين سالها را با همين کابوسهای واقعی چگونه دست و پنجه نرم کرده ام...با احتياط جلو می آيد....با فاصله از من...روی زانوانش می نشيند...
چشمانش پر از غم است...پر از اندوه و نگرانی
بهتری عزيزم؟
جوابش را نمی دهم....حتی با سر...حتی با نگاه...رويم را بر می گردانم...هنوز توی شوکم....انگشتش را روی دستم
می کشد و می گويد
از کی داروهای اعصابتو نمی خوری؟ها؟؟چرا به من نگفتی که قطعشون کردی؟تو نمی دونی عوارض کنار گذشتن
ناگهانی داروهای اعصاب چيه؟
نمی دانم چرا...اما دوست ندارم ببينمش...دوست ندارم صدايش را بشنوم....هرچند خواب...هرچند رويا...
هرچند واقعی بود...درد واقعی بود...جنون واقعی بود...و حالا ترس از تعبير...کاملا واقعی ست
...خيال....اما شکنجه کاملا
دستم را به لبه وان می گيرم و بلند می شوم...با نگاه دنبالم می کند...در انتهايی ترين نقطه تخت دراز می کشم....پاهايم
را درون شکمم جمع می کنم...دستی پتو را رويم می کشد...برق را خاموش می کند....روی لبه ديگر تخت می نشيند....
دستش را به طرفم می آورد...
اما پشيمان می شود...می داند که حداقل امشب...
فقط همين يک شب...نمی خواهمش
...تويی از دودمان من...ولی دود از دماغ من بر آوردی با شنيدن صدای در ورودی بيدار می شوم....
همانطور مچاله کنار تخت مانده ام....
حرکتی به دست و پای خشک شده ام
...می دهم....
در اتاق را باز می کند و وارد می شود
به...دختر کوچولوی ما رو باش...ساعت از دوازده هم گذشته....
من رفتم بيمارستان و برگشتم....اونوقت خانوم خانوما
هنوز خوابه
پتو را کنار می زنم و لبه تخت می نشينم...
هنوز کمی گيجم....
صندلی ميز توالت را رو به رويم می گذارد....
کتش را روی تخت می اندازد و می نشيند
يه خبر خوب واست دارم...تا آخر هفته عملام رو کنسل کردم....
مرخصی گرفتم...که بزنيم به دشت و
دمن...چطوره؟موافقی؟ پيشاني داغم را لمس می کنم و می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 123
نميشه...من درس دارم...بايد برم بيمارستان دستش را روی پايم می گذارد...
کمی زانويم را نوازش می کند
شما استعلاجی هستی خانومم...
مجوز داری....
دو سه روز می ريم و زود بر می گرديم...
دور شدن از اين محيط واسه جفتمون لازمه....
بايد يه آب و هوايی عوض کنيم
...سری به نشانه تاييد تکان میدهم...
لبخند رضايتمندی روی لبش می نشيند...
گونه ام را با پشت دستش لمس می کند
...پاشو برو يه دوش بگير تا حالت سرجاش بياد...منم وسايلو جمع می کنم
بی هيچ حرفی بر ميخيزم و وارد حمام می شوم....
هنوز با يادآوری خواب ديشب دلم به هم می پيچد....
اما سعی می کنم
بر خودم مسلط شوم...
کمی توی وان می مانم....
حرارت آب گرم در تن می نشيند...به اين فکر ميکنم که حتی نپرسيدم
کجا می خواهيم برويم....
از رفتار خودم خجالت زده ام...از فحشها و کتکهای بی دليلم...از صبوری و متانت
کيان...اعصابم ضعيف تر از آنيست که فکر می کردم...
با اين وضع ادامه دادن محال است....
نگرانی درس و دانشگاه هم مزيد شده...
اما من هم به اين سفر و جدا شدن از همه چيز و همه *** احتياج دارم
با حال بهتری از حمام خارج می شوم....
چمدان را بسته و روی تخت دراز کشيده...
لپ تاپش را روی پايش گذاشته و
مشغول مطالعه مطلبی ست...مرا که می بيند لبخند می زند...در حاليکه دوباره سرش را توی لب تاپش فرو می کند و می گويد
زود حاضر شو....دلم می خواد تا شب نشده برسيم
هيچ تمايلی برای پرسيدن مقصد ندارم....
سشوار را بر ميدارم و موهايم را خشک می کنم...لباسم را می پوشم....لوازم
آرايشم را توی کيؾ مخصوصش می ريزم و گوشه ای از چمدان جا می دهم...
چند دست لباس زير اضافه توی چمدان می
....گذارم....و اعلام آمادگی می کنم
هوای رامسر گرم و شرجی ست....
پر از بوی رطوبت و علف نم خورده....اما زيبا...مثل هميشه...تمام مسير را ساکت
بوديم....هر دو....توقف کوتاهی برای ناهار کرد و ديگر هيچ....بی وقفه راند...تا خود رامسر...ويلای کوچک و جمع
و جوری گرفته...
درست کنار دريا...هوا هنوز کاملا تاريک نشده...
وسايل را داخل می برد...اما من با لذت نفس می کشم و به سمت دريا می روم....
دريای غروب پر ابهت و مغرور تر از هميشه خودنمايی می کند...کفشهايم در شن فرو می روند...آب ولرم مچ پايم را در قلقلک می دهد...
دلم می خواهد لباس از تن جدا کنم و به آب بزنم...اما دستان کيان از
پشت در آغوشم می گيرد...اول می ترسم....
اما بعد بوی عطرش آرامم می کند...
چطور من از اين بو عق زده
بودم....؟؟؟
ميان بازوان قطورش جا خوش ميکنم و دستهايم را روی دستهای بزرگش می گذارم...صدای پر جذبه اش در
...کنار امواج دريا بهترين سمفونی را برايم می سازد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 124
چرا با من حرف نمی زنی نفسم؟؟قهری؟خب چرا؟
به خاطر چی داری منو تنبيه می کنی؟به خاطر گناهی که مرتکب
نشدم؟
آخه اين انصافه؟
تقاص خواب ديدن تو رو من بايد پس بدم؟
تو حتی به من نگفتی خواب چيو ديدی....تا کی می خوای
سکوت کنی؟
نکنه ديگه کيانو دوست نداری؟
می چرخم و کامل در آغوشش می گيرم....
به چشمانش نگاه ميکنم...سبزی مردمکانش کنار آبی دريا.....
روحم را به بازی می گيرد...دستم روی بازويش می لغزد...سرم را روی سينه اش می گذارم...محکم فشارم می دهد....آرزو می کنم...از ته دل....کاش هرگز اين آرامش را از دست ندهم
کمرم را می گيرد و کمی دورم می کند....سرش را نزديک می آورد و بينی اش را به بينی ام می مالد
جوابمو ندادی عسلی....کيانو دوست نداری....؟؟
خيره می شوم...به تک تک اجزای صورتش....دهان باز ميکنم که حرفی بزنم...اما پشيمان می شوم
....گفته بودی تو بگو
...چه بگويم ای دوست
چه بگويم که سزاوار شنيدن باشد؟
...زير شلاق سکوت...بهتر از نعره ديدن باشد
اشتياقم بس نيست....؟؟؟
...با توام
طرز نگاهم بس نيست؟؟؟
باد روسريم را روی شانه ام می اندازد و موهای هردويمان را پريشان می کند....چشمان غمگين کيان صورتم را می
....کاود...با انگشتانش ابروهايم را مرتب می کند
وقتی قيافت اينجوری مظلوم ميشه....وقتی رنج کشيدنتو می بينم...وقتی عذابی که از اعصاب ضعيف شده ت می کشی
رو حس می کنم....دلم می خواد...با دستام خودمو خفه کنم....چون مسبب اين همه درد منم....نه ماهان...نه کاوه...نه
خود تو....من مقصرم...چون من اجازه ندادم قوی بار بيای...نذاشتم دنيای واقعی رو درست بفهمی و بشناسی...نبايد در شرايطی که می دونستم هنوز همون جلوه چهار ساله ای تنهات می ذاشتم...
نبايد در شرايطی که حتی غذا خوردنتم تحت نظارت خودم بود ولت می کردم....
اشتباه کردم...حماقت کردم...گفتم پدر و مادرت هستن...هواتو دارن....نمی دونستم
که خود من باعث شدم فرسنگها از اونا فاصله بگيری....نمی دونستم نبودنهای هميشگی اونا توی خونه...توی زندگيت...چقدر وابستگيتو به من بيشتر کرده...
نمی دونستم تو به جز من هيچ سنگ صبور و محرمی نداری....
نمی دونستم با دور شدن از من تيشه بر می داری و به ريشه زندگيت می زنی....من ضعيف بارت آوردم جلوه....خيلی ضعيف....اونقدر ضعيف که حتی چندين سال زندگی توی غربت و تنهايی هم درستت نکرده...ای کاش از زندگيت حذف
نمی شدم....ای کاش از زندگيت حذفم نمی کردی...اگه می دونستم چی تو فکرته...اگه می دونستم به خاطر لجبازی با من می خوای چه تصميم احمقانه ای بگيری...اگه می دونستم چی به روز من و خودت مياری...به هر قيمتی تنهات نمی
ذاشتم....هر چی که به سر تو اومده...تقصير منه...و من هروز و هر شب به اين
فکر می کنم که اين همه آسيب چطوری
جبران ميشه؟از چه راهی؟با چه ترفندی...؟؟نمی دونم چطوری می تونم آرومت کنم و اين همه ترس و استرس رو از بين
ببرم...هر کاری هم که بکنم...تنهايی از پسش بر نميام جلوه....نمی تونم...اگه تو نخوای...اگه کمکم نکنی...اگه بهم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 125
اعتماد نداشته باشی...نمی تونم....تو از دل من خبر نداری...از دردی که سالهاست گرفتارشم...تو بيشترش نکن...بذار
به آرامش برسيم....
قيمت اين آرامش هر چی باشه پرداخت می کنم....
قيد همه چی رو می زنم...اگه بگی از اون خونه می ريم....
اگه بخوای از تهران می ريم...اصلا از ايران می ريم...
فقط بايد کمکم کنی که اين کابوسا رو تموم کنيم...بايد باورم کنی...
باور کن منم تحت فشارم...
فقط اعصاب تو نيست که بهم ريخته...منم شرايط خوبی ندارم...ديدن اين حال و روز تو هم بدترش میکنه...بيا فراموش کنيم...هر بلایی که سرمون اومده...
ديگه بسمونه...به اندازه کافی
کشيديم....
بذار از نو شروع کنيم....من فقط اعتمادتو می خوام....باورم کن....باور کن که هر غلطی تو گذشته م
کردم...تموم شده...باور کن که من تحت هيچ شرايطی اذيتت نمی کنم و عذابت نمی دم...من طاقت يه اخمتو ندارم...يه
ديشب تو بغلم نخوابيدی تا صبح پلک رو هم نذاشتم...اونوقت چطور می تونم بهت خيانت کنم...؟
چطور می تونم با وجود تو به دختر ديگه ای فکر کنم؟
تو فقط زن من نيستی...جزئی از وجودمی...بچمی...دخترمی...من چطور می تونم دلتو
بشکنم و آزارت بدم؟؟
چطور می تونی اينقدر به من بدبين باشی آخه؟
:از آغوشش فاصله می گيرم...روی شنها می نشينم...زانوانم را بغل جمع می کنم و می گويم
کاملا باهات موافقم...هر بلايی که سرم اومد تقصير تو بود...!!!
تو مثل مربی شنايی بودی که توی اولين آره کيان......
جلسه آموزش شاگردش رو تو عمق ده متری هل می ده...خودشم بيرون وا ميسه...فقط نگاه می کنه...ميگه خودت بايد از پسش بر بيای...خب معلومه که اون شاگرد بيچاره اول دست و پا میزنه...خودشو به در و ديوار میکوبه...
داد می زنه...کمک می خواد...بعدشم غرق می شه...می ميره....منم غرق شدم...مردم...چون به جز تو کسی رو نمی
شناختم....نه خواهری....نه برادری...نه پدر و مادری...نه دوستی...فقط تو رو داشتم...حتی درد اولين عادت ماهيانه
مو تو فهميدی...تو بهم قرص دادی...تو کمرم ماساژ دادی....تو برام وسيله خريدی....بابا مامان که همش يا شيفت
بودن...يا دانشگاه...يا مطب...مامانم که تا چهار سال بعدشم نفهميد من بزرگ شدم...خانوم شدم...آخ...کدوم ناهار و
شامی رو بدون تو خوردم؟
کدوم خريدی رو بدون تو رفتم؟
چند شب بدون حضور تو خوابيدم؟
تمام دلخوشيم به اين بود که از
مدرسه برگردم...از دانشگاه برگردم...از دانشگاه برگردی و آويزون گردنت بشم...تمام دلخوشيهای من موش
کوچولو...خانوم کوچولو...خاله سوسکه...نفس گفتنای تو بود....
و تو ...توی يه ساعت...توی يه لحظه...همه اين دلخوشيها رو ازم گرفتی...خاليم کردی...تنهام گذاشتی...هر بار با يه دختر می ديدمت...هر بار از يه دختر جديد واسم
تعريف می
کردن....ديگه نداشتمت....ديگه مال من نبودی....دلم تنگ می شد...می اومدم دم دانشگاه....منو نمی
ديدی....اومدم در خونت....ساعتها تو برف منتظرت موندم....با گل و شيرينی...منو نديدی...گفتم بشنوی دارم عقد می
کنم...ميای می زنی تو گوشم...می گی ؼلط کردی...تو فقط مال منی...اما نيومدی...نگفتی...اومدم خونت...زير
بارون...بيرونم کردی...گفتی ديگه نيا خونم...واست کادو خريدم...واسه فارغ التحصيليت...با هزار شوق و آرزو اومدم
پيشت....اما چهار کلمه بيشتر با من حرف نزدی....می دونستی که تو اون مجلس من تنهام...می دونستی که به جز تو
کسيو نمی شناسم...تنهاترم گذاشتی...جلوی چشم من سونيا رو بوسيدی...واسش سلطان قلبها رو خوندی....منو به کاوه
سپردی...ديم چشماش سبزه...ديدم قدش بلنده...ديدم بوی تو رو می ده....گفتم کيانه...گفتم برگشته پيشم...گفتم ديگه تنهام نمی ذاری....گفت نه نفس...ماهان بهم گفت خائن...گفت بی حيا...تو هم گفتی...هنوزم می گين...همتون...گناه من چيه کيان؟به جز دوست داشتن تو؟به جز خواستن تو؟گناه من چيه؟
....سرم را بلند می کنم و چشمانم را مستقيم به صورت در همش می دوزم
ها کيان؟بگو...گناه من چيه؟
چرا بايد هنوزم خواب سونيا رو ببينم...چرا همش بايد تو کابوس رفتن دوباره تو...از دست دادن دوباره تو دست و پا بزنم؟
چرا با هر بار بيرون رفتنت بايد تنم بلرزه که نکنه ديگه برنگردی....تو با من چه کردی
کيان؟
چرا نمی تونم مثل مردم عادی زندگی کنم؟
چرا نمی تونم مثل بقيه از زندگيم...از شوهرم...لذت ببرم؟چه بلايی سر
من اومده؟چه بلايی سرم آوردی؟؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
.
#روز_شانزدهم
#چله_رایگان_شکرگزاری
1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا حضرت عباس علیه السلام ?
2. غذای امروزمون رو نذر آقا حضرت عباس علیه السلام
3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "
5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "
6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام
7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️
8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»
سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را میمیراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)
9. ادامه چله ترک گناه
ترک حسد
19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "
11. امروز از دیدن نعمت هایی که بقیه تو زندگیشون دارن با تماااام وجودت خوشحال شو و خدا رو شکر کن
12. امشب نماز شب میخونیم
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?
بالا بردن اعتماد به نفس
کودکان را از اشتباهاتشان نجات ندهید، در عوض به آن ها کمک کنید به راه حل فکر کرده و بر روی آن تمرکز کنند.
از اشاره کردن به اشتباهات قبلی شان خودداری کنید. در عوض به اشتباه فعلی تمرکز کنید.
آن ها را به خاطر توانایی شان جهت پذیرش اشتباه تحسین کنید.
آن ها را برای تلاش و شجاعت شان برای غلبه بر نقص های شان تشویق کنید.
#فرزندپروری
#مثبت_باش ?
??
اگر متوجه شدیم فرزندمون فیلمهای پورن دیده چه کنیم؟⁉️⁉️
#تربیت_جنسی
?خیلی وقتها والدین شواهدی مبنی بر مشاهده فیلمها و تصاویر مستهجن از طرف فرزندانشون دارن اما فکر میکنن سکوت باعث میشه حرمت بینشون حفظ بشه، در حالی که بعضی از بچهها از این سکوت سوءاستفاده میکنن.
? پس اگه با یکی از محصولات هرزهنگاری مواجه شدید این کارها رو انجام بدید:
?خونسردی و آرامش خودتون رو حفظ کنید.
?به نحوی کاملا دوستانه وارد گفتمانی سازنده با فرزندتون بشید و از حمایتش دریغ نکنید.
?سعی کنید طوری سوال کنید که متوجه بشید تنها تماشا میکنه یا با دوستاش.
?سعی کنید متوجه بشید چرا فرزندتون به این نوع محتوا کنجکاو یا علاقمند شده.
?بیشتر شنونده باشید و همون لحظه اقدام عجولانهای نکنید. دریافت اطلاعات بیشتر باعث میشه بهتر بهش کمک کنید.
?تبیان رو دنبال کنید تا روزهای بعد درباره گفتمان آموزنده و کاربردی برای راهنمایی فرزندتون در مواجهه با پورنوگرافی اینترنتی دست پر باشید.
و حتما از یک روانشناس کمک بگیرید
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
والدینی که با کودکانشان دردِ دل میکنند، گویی به کودک این پیام را میدهند که باید کاری کنی و گرفتاریهای ما را حل کنی. چنین فردی در بزرگسالی و در ارتباطهای صمیمانهی زندگیاش هم تبدیل به دربرگیرندهی نیازها و گرفتاریهای دیگری میشود، تبدیل به شهروندی درجه دو در دنیای خودش.
با کودکتان در مورد مشکلات زندگیتان درد دل نکنید.
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
?احتمالاً شما هم تا الان نمیدانستید که بخش زیادی از بیخوابیها و بدخوابیهای شبانه، مربوط به خوراکیهایی هست که قبل از خواب مصرف میکنیم
#مثبت_باش ?#سلامت
? کله پاچه برای مادران شیرده مفید است، مخصوصا آب کله پاچه برای کسانی که از خود کله پاچه بدشان می آید به شدت قابل توصیه است. آب کله پاچه چرب است و خوردن روزی یک لیوان از آن، در زیاد شدن شیر تاثیر زیادی خواهد داشت.
#مثبت_باش ?#سلامت
#چرا_زنان_عفونت_قارچی_میگیرند
استفاده از اسپری
مواد خوشبو کننده
دستمال مرطوب
و حتی مواد شستشو دهنده بدن که معطر می باشند سطح اسیدیته ی واژن را کاهش داده و موجب عفونت قارچی می شوند.
#مثبت_باش ?#سلامت
ادمهای #حسود شایعه میسازند
ادمهای #احمق پخش میکنند
و #نفهم هاباورش میکنن
#مثبت_باش?
??
✅?عوارض قرصهای ضد افسردگی
?تهوع
?افزایش اشتها و وزن
?خستگی و خواب آلودگی
?بی خوابی
?خشکی لبها
?تاری دید
?یبوست
?سرگیجه
?اضطراب و پریشانی و بی قراری⚜⚜
#مثبت_باش?
? گفتم : خدايا از همه دلگيرم
❤️ گفت : حتي من؟
? گفتم : خدايا چقدر دوري؟
❤️ گفت : تو يا من؟
? گفتم : خدايا تنهاترينم
❤️ گفت : پس من؟
? گفتم : خدايا کمک خواستم
❤️ گفت : از غير من؟
? گفتم : خدايا آنقدر نگو من
❤️ گفت : من توام، تو هم من
#مثبت_باش?
چه زیبا می گفت پیرمرد خیاط :
زندگی ...
هیچوقت اندازه تنم نشد
حتی ...
وقتی خودم بریدم و دوختم...!??
زندگی معرکه همت ماست
زندگی میگذرد
#مثبت_باش?
? فال کائنات روزانه ?
?سه شنبه 6 تیر 1402
?#فروردین ?بر سر دو راهی ماندهاید. باید تصمیم مهمی را بگیرید که نه فقط بر سرنوشت خودتان بلکه ممکن است بر زندگی دیگران نیز تأثیر بگذارد. اگر فکر شده و با مشورت تصمیم بگیرید، موفق خواهید بود.
? #اردیبهشت ? خوشبین و امیدوار باشید. هرگاه احساس کردید که پر انرژی و مثبتاندیش هستید، زمان مناسبی است که کار جدیدی را آغاز کنید.
? #خرداد ?تا میتوانید خود را سرگرم کار و فعالیت کنید و تا زمانی که هوا برایتان صاف و یکدست شود صبر کنید تا بتوانید موضع جدیدی برای موضوع مدّنظرتان پیدا کنید.
? #تیر ? رازدار باشید. بهتر است برخی از مسائل را تا زمانی که وقت افشا کردنشان فرا نرسیده است پیش خود نگه دارید. برخی از مسائل را به هیچ وجه نباید با کسی در میان بگذارید.
? #مرداد ?مدتی تحتفشار بوده و خسته شدهای و احتياج به کمی استراحت داری. باید فرصتی بیابی تا خستگیها را از تن به در کرده و با آرامش و انرژی به برنامههای بلندمدت فكر كنی.
?#شهریور ? برخی تصمیمها در آیندهی شما تأثیر بسزایی خواهند داشت. ممکن است تصمیمی بگیرید که پشیمان شوید و زمان هرگز به عقب بر نخواهد گشت. پس قبل از اینكه هر تصمیمی برای آیندهی خود بگیرید، تمام جوانب را خوب بررسی كنید.
?#مهر ? خبرخوش یا پولی به شما میرسد که برایت مهم خواهد بود.حالا میتوانی با خیال آسوده برای آیندهات برنامهریزی کنی.
? #آبان ?شما در اواخر روز سرحالتر میشوید. امروز این انگیزه را دارید که در نگرشهای جدی خود تغییراتی ایجاد کنید و کارهای لذتبخشتر و هیجانانگیزتر انجام دهید.
? #آذر ?امروز شما سعی در تکمیل یک پروژهی بسیار مهم دارید که مدت زیادی برای آن زحمت کشیدهاید.
? #دی ?شاید امروز برای خیلیها روز استراحت باشد؛ اما شما با جدیت درگیر برنامهریزی و تلاش برای رسیدن به اهداف خود خواهید بود.
? #بهمن ?امروز مسئولیتهای کاری و حرفهایتان مهمتر از هر چیز دیگری به نظر میرسد. در واقع این امکان وجود دارد که از شما خواسته شود وظایفی را به انجام برسانید که فراتر از روند معمول کارهایتان میباشد.
?#اسفند ?رازی در دل دارید که سالهاست که آن را پیش خود نگه داشتهاید، بهتر است که فعلاً در مورد آن با کسی صحبت نکنید وگرنه که به ضررتان خواهد بود.
#مثبت_باش?
قسمت 126
کنارم می نشيند...خيسی مژه هايش را می بينم...
دستم را می کشد و روی پايش می نشاندم...سرم را بغل می کند و زمزمه
وار می گويد
...تو از هيچی خبر نداری عزيزم....از هيچی خبر نداری نفسم
....سرم را از سينه اش جدا می کنم و نگاه پرسشگرم را به صورتش می دوزم
تا قبل از ازدواجت هر چی بگی حق با توئه...اما بعد از ازدواجت نه...درسته که من از ماهان خوشم نمياد...اما تا وقتی
که تو زنش بودی من هيچ حقی نداشتم....
اتفاقا به عنوان يه مرد حقو به اون می دادم...چاره ای نداشتم جز اينکه تو رو از
خودم دور کنم...نمی خواستم دچار خبط بشيم...هيچ کدوممون..مطمئنا اگه مامان بابای من به جای قهر کردن به خاطر
خونه مجرديم...جريان ازدواجتو به من می گفتن...يا تو يه مشورت ساده با من می کردی...يا خونوادت با بی خيالی از
کنار من و اهميت وجودم تو زندگيت نمیگذشتن....هيچ وقت نمی ذاشتم اين ازدواج صورت بگيره...من درست شب قبل از عقدت....
در حاليکه تو کيش بودم خبردار شدم....
وقتيکه ديگه هيچ کاری از دستم بر نمی اومد....
هرچند که همون شب با پدرت تماس گرفتم و گفتم انقدر سريع تصميم نگيرن...
گفتم اين ازدواج به صالح نيست...اما قبول نکرد و گفت که
ماهان رو از هر لحاظ مناسب می بينه...
تو بگو تحت اين شرايط...منی که حتی پسر عمه واقعيت نبودم چيکار می تونستم بکنم؟
وقتی هم که برگشتم...تو ديگه يه زن شوهردار بودی...و بودنت کنار من و حضورت تو خونه من هيچ توجيهی
نداشت...
تمام تلاشمو کردم که دچار اشتباه ديگه ای نشی...تو واسه من همون جلوه بودی...اما ديگه نمی تونستم بهت
دست بزنم يا بغلت کنم...تا روزی هم که طلاقتو نگرفتی انگشتمم بهت نخورد...
چون يه سری اعتقادات واسه خودم داشتم و دارم...چون نامردی کردن تو ذات من نيست...
همون روز که از خونه بيرونت کردم...خودم داغون تر از تو....
سايه به سايت اومدم و وقتی ديدم وارد خونه ماهان شدی روی نيمکت جلوی خونش...زير همون بارون...ساعتها نشستم...فکر نکن من بی خيال حال و روزت بودم....فقط نمی خواستم با حضورم...با بودنم..زندگيتو بهم بريزم...نمی خواستم ماهانو
بهم بريزم...
چون اثرات مستقيم اين اتفاق به تو بر می گشت...
اما حتی يه لحظه هم ازت بيخبر نبودم...يه لحظه هم
....فراموشت نکردم ميان حرفش می پرم
چی؟
اصلا چرا گذاشتی رفتی که اين اتفاقا بيفته؟
اگه منو دوست داشتی...اگه منو می خواستی چرا ولم کردی؟
قبلش لبخند تلخی می زند...صورتش را به صورتم می مالد و می گويد
...در مورد اين قضيه بعدا حرف می زنيم...به وقتش
معترضانه می گويم
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 127
وقتش کيه؟من می خوام بدونم...حقمه که بدونم
از جا بلندم می کند و در حاليکه شيطنت در چشمانش موج می زند...می گويد
وقتش...وقتيه که من صلاح بدونم...الان وقتشه که حق من پرداخت بشه....فقط اميدوارم دوباره کارمون به بيمارستان نکشه
کيان بلندی که می خواهم بگويم با لمس لبش توی گلويم می شکند...دوست دارم مقاومت کنم...اعتراض کنم...
اما پا به پايش جلو می روم...بی اراده...در عشقبازی که عجيب حس می کنم تنها به منظور پرت کردن حواس من است
کلافه و عصبی از کنارم بلند می شود و به حمام می رود....از ناراحتی ناگهانيش متعجبم...گوشی اش بی وقفه زنگ می
...خورد...
با بی حالی برميخيزم...
پتو را دورم می پيچم و به به سمت موبايلش می روم....دکتر نبوی....جواب می دهم
....سلام دکتر
...سکوت آنطرف خط شاخک هايم را تکان می دهد....مردد تکرار می کنم
الو....آقای دکتر
....سلام دخترم
...نفس آسوده ای می کشم
...خوبی جلوه جان...يه لحظه شک کردم که درست گرفتم
ممنونم دکتر...کيان حمومه...من گوشيشو جواب دادم...شما خوبين؟
خانوم دکتر خوبن؟-
باز هم مکث می کند
همه خوبن عزيزم...راستی من يه تبريک بهت بدهکارم...
ما رو که واسه عروسی دعوت نکردين...واست آرزوی
خوشبختی دارم دخترم
...تشکر می کنم...باز وقفه ای ميان حرفش می افتد
هر وقت تونستی يه سر به من بزن...با کيان با هم بياين...خوشحال می شم از ديدنتون
چشم مودبانه ای می گويم و تماس را قطع می کنم...پتو روی دوشم می افتد...حال لباس پوشيدن ندارم...شديدا گرسنه ام
شده...ضربه ای به در حمام می زنم
...کيان بيا بيرون ديگه...من گشنمه
...صدايش گرفته تر شده
...الان ميام
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 128
بی حوصله روی تخت می نشينم...ناراضی ام...از اينکه بعد از رابطه مان در آغوشم نمی گيرد و سريع بلند می شود
ناخرسندم....با چشمان سرخ و موهای ژوليده از حمام خارج می شود....
نيم نگاهی به من می کند و می گويد
....اگه می خوای تو هم يه دوش بگير تا بعدش بريم بيرون يه چيزی بخوريم و يه کم خريد کنيم
از جا بلند می شوم...نزديکش می شوم و آهسته می گويم
...خوبی کيان
:در حاليکه سعی می کند نگاهش را از پتوی کنار رفته و سينه بيرون افتاده من بگيرد می گويد
...آره نفس....فقط خيلی خستم...دلم می خواد زودتر يه چيزی بخوريم و بخوابيم
....سری تکان می دهم...
پتو را روی تخت می اندازم و در حاليکه سنگينی نگاهش را حس می کنم به حمام می روم
بی اغراق اين سه روز بهترين روزهای عمرم بوده است....سه روزی که حتی ثانيه ای بی کيان و آغوش گرمش *
نگذشته....بحث نکرد و بحث نکردم...آنقدر اين آرامش برايم عجيب و دور از باور است که نمی خواهم با هيچ حرف و
سخن اضافه ای خرابش کنم...همين که کيان هست...همين که دارمش...همين که دستانم گرم شده اند و ديگر يخ نمی
زنند...همين که فارغ از هر فکر و خيالی ميان بازوان قويش محصور می شوم...برايم کفايت می کند....به جز به منظور
خريد از خانه بيرون نرفته ايم...به جز پدر و مادر و عمه ام پاسخ تلفن هيچ *** را نداده ايم...به جز زمان حال از هيچ
چيز سخن نگفته ايم....دوست دارم تهران را با تمام جاذبه هايش...درسم را با تمام عالقه ام....و خانواده ام را با همان
اندک وابستگيم...رها کنم و در همين ويالی کوچک لب دريا...دور از شهر و تمدن....آسوده و بی دغدغه...تا ابد
بمانم...به کيان هم گفته ام....خنديد.... لپم را گاز گرفت و گفت
... کلا پزشکی رو بی خيال شيم و بزنيم تو کار کشاورزی و دامپروری نظرت چيه
می خندم و نگاهش می کنم...به کيانی که عجيب آرام است...
شيطنت هايش رنگ باخته...کمتر حرف می زند و بيشتر گوش می دهد...هرچند نوازشهايش پررنگ تر از هميشه شده...اما انگار دستش با دلش يکی نيست...با دست پس می زند
و با پا پيش می کشد...آرامی من از آرامشم است...آرامی کيان از نا آراميش...با نگاه التماسش می کنم...
بگو کيان...دردت را بگو...اما هر بار که می خواهم حرف دلم را بر زبان جاری کنم...انگشت اشاره اش را روی لبانم می
گذارد و به سکوت دعوتم می کند....
نا خودآگاه کمی فاصله می گيرم...با وجود تمنای هر لحظه ام برای داشتنش...ديدن بی قراريش فراری ام می دهد...اما تا می خواهم فکر کنم...تا ذهنم درگير می شود...تا نگرانی و اضطراب فرصت
خودنمايی پيدا می کنند...
بلافاصله ميان هجوم محبتهای ناگهانيش گمم می کند...در مقابل خواسته هايش هيچ راهی ندارم جز سکوت و تسليم...آرامم..اما
سردرگم...سردرگم سردرگمی کيانم
اولين شيفت شبم را با خميازه های پی در پی و ممتد شروع می کنم....
هنوز ساعت دوازده هم نشده....کيان هم که از ساعت هشت به اتاق عمل رفته و هنوز بيرون نيامده....خوشبختانه بخش خلوت است ومی توان سر خود را با مطالعه
.کتابهايم گرم کنم....توی چرتم که با صدای وحشت زده يکی از پرستارها از جا می پرم
بچه ها دکتر آراسته اومده واسه بازرسی
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 129
سريع بلند می شوم...دستی به روپوش و مقنعه ام می کشم....اتيکتم را روی سينه نصب می کنم...همه در جنب و جوشند...
مرد کوتاه قد لاغر اندامی همراه اعضای دفتر مديريت وارد می شوند....ماهان هم کنارش ايستاده....از تضاد قد
و قيافشان خندم می گيرد....کاوه هم با تفاخر پشت سرش راه می رود...ديدن او اعصابم را بهم می ريزد..
ماهان با چه قدرتی کاوه را تحمل می کند؟
دکتر آراسته کنار استيشن می ايستد و با همه سلام و احوال پرسی میکند...اتيکت مرا که می بيند لبخندی می زند و می گويد
!پس دختر دکتر کاويانی و همسر دکتر حسامی که اينقدر همه سفارششو می کنن شمايين
جواب لبخندش را می دهم و در حاليکه کمی سرم را خم می کنم می گويم
.بله دکتر از آشناييتون خوشبختم
...رنگ به رنگ شدن صورت ماهان بارز است...اما همچنان خونسرد و مسلط نگاهم می کند
منم هين طور خانوم دکتر...شنيدم عموميتون رو تو فرانسه گرفتين...اميدوارم شرايط اونجا به خوبی اينجا بوده باشه
.همزمان چشمکی می زند و همه به شوخی اش می خندند...ادامه می دهد
...دختر من دانشجوی سال آخر پرستاريه...تو تهران خيلی تنهاست...
شبايی که با هم شيفتين هواشو داشته باش
تمام سعيم را می کنم که نگاهم به کاوه نيفتد...با خونسردی و بی تفاوتی نسبی می گويم
...حتما...باعث افتخاره-
:سری تکان می دهد و در حاليکه به سمت اتاقها می رود می گويد
...ممنون دخترم...به پدرت و دکتر حسامی سلام برسون
:از پشت نگاهش می کنم و در دل می گويم
...فقط خدا می دونه چقدر مشتاق ديدار دخترتم دکتر
روی صندلی می نشينم...مردمکم روی چهره بزک کرده يکی از پرستاران کشيک ثابت می ماند...لبخند روی لبش و نگاه
....خيره مانده اش به کاوه...عجيب معنی دار است
دستهايم را به دو طرف می کشم...
گوشی معاينه را بر می دارم و برای سرکشی به اتاق بيماران می روم....در حاليکه تمام فکرم پيش کاوه و دکتر آراسته مانده.....
بيرون که می آيم...از دور کيان را می بينم...کنار استيشن ايستاده....
سر تا پا سبز پوش...از ديدن قامتش در گان جراحی دلم ضعف می رود...با لبخند جلو می روم و در حاليکه سعی می کنم نگاه هيز و پر معنی ام را کنترل کنم سلامش می دهم....
سرش را از روی پرونده بلند می کند...
نگاهی به سر تا پايم می اندازد...لبخند محوی می زند و می گويد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد