مثبت_باش ❣

788 عضو

مشکی و مانتو قهوه ای بلندی که تنها با یک کمربند جمع می شد، رو پوشید.
-این مانتوی تو هم نگار خانم خیلی بازه!
-سینا این رو خودش برام خریده.
-خریده که وقتی باهاش بودی بپوشی نه این جا.
-تلافی می کنی ستاره؟
بعد از کشیدن خط چشم گربه ای با خشمی که داشت، داخل کیفش پرتاپ کرد.
مژده خانم درب اتاق را باز کرد.

-دخترا...اماده شدین؟
بادیدن تیپ ما سه نفر متعجب شد.
-چه قدر تغییر کردین! جلوی پسرای من با این وضع نیاین، گناه دارن.
روی من خیره شده بود و چشمکی زد.
-مخصوصا تو... ستاره خانم.
لبخند ملیحی زدم . با گفتن « زود بیرون بیاین» اتاق را ترک کرد.

بی توجه به عصبانیت نگار، کیفم را از روی تخت برداشتم. نگاهی به هستی که تقریبا آماده بود، انداختم.
با لحن آرامی گفتم: هستی، بریم؟
هستی با سرتکان دادن، تایید کرد. درب اتاق را باز کرد و ابتدا خودش وارد اتاق پذیرایی شد و بعد من.

استاد و محمد روبه روی ما درحال رد و
کردن گزارش ها بودند. صدای بهزاد از حیاط شنیده می شد؛ گویا درحال صحبت کردن با مامانش بود، می دانستم که پدر و برادرش را در صحنه ی تصادفی ازدست داده است.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 57
غفاری انگار پیدایش نبود.
مژده خانم شال مخملش را روی سرش مرتب کرد.
-علیرضا جان؟ نمی خوای حاضر بشی؟
آقای شاکری کاغذ هارا مرتب کرد و به چشمان همسرش عاشقانه زل زد.
-چشم خانم.

آقای شاکری مارا بالاخره دید و گفت: به به دخترای گلم. چطورین خوشگل ها؟
ذوقی کردم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: ممنون استاد.
هستی هم تشکری کرد. استاد دعوت کرد روی مبل بشینیم.
باحالت درمانده ای گفتم: استاد مگه دیر نشده؟! ساعت هشت و نیمه.
استاد نگاهی به ساعت مچی در دستش کرد و گفت: خوب باید حمیدجان بیاد.
مژده خانم روی مبل کنار استاد نشست و گفت: مگه نیومده؟! یک ساعته که رفته...

نمی دانستم کجارفته؛ دل نگرانش شدم!
گوشی آقای غفاری به صدا در آمد. از مهمانی انگار بودند و نگران تاخیرمان بودند.
خلاصه ما بالاخره وارد محوطه ی نسبتا بزرگ شدیم. درختان سربه فلک کشیده که درهم تنیده بودند و گلدان های گل اقاقیا و شمعدونی ها، زیبایی باغ را دوچندان می کرد.
وارد سالن شدیم. جلوی درب دونفر آقا ایستاده بودند و خوش آمدگویی کردند.
پس از ورود آقایی با کت و شلوار سرمه ای رنگ نزدیک ما شد.
ابتدا با آقای شاکری و همسرش سلام و احوال پرسی گرمی کرد و بعد هم به تک تک ما خوش آمدی گفت.
با دستش را سمت چپ سالن که یک میز بلند بود، اشاره کرد.
-خواهش می کنم بفرمایید این سمت و بشینین. خیلی خوش آمدین.
همگی نشستیم و کمی بعد یک خانم که به نظر همسر آقای کت سرمه ای بود نزدیک میز شد و با

1401/09/14 22:16

لبخند به همه خوش آمدگفت. کنار خانم، دخترش بود. یک در میان با ما سلام و احوال پرسی کرد.


استاد سمت بچه ها نگاهی کرد و به آن آقای کت سرمه ای اشاره کرد و گفت: ایشون آقای عسگری، در واقع همون فردی هستن که تدارک این مهمانی را دادن و به مامحبت دارن.
اقای عسگری لبخند متینی زد و گفت: ارادت دارم خدمتتون آقای شاکری بزرگوار.

خانم و آقای عسگری، مشخص بود افراد متشخصی هستند، اما دخترشان زیادی فیس و افاده داشت!

آقای عسگری دخترش را صدا زد.
-بهار، بابا بیا این جا بشین.
به صندلی سمت راستش اشاره کرد. همسرش هم سمت دیگرش نشست.
بهار نگاهی به هیچ کدام از ما نمی کرد، سرش در گوشی بود. آقای شاکری هم درمورد روستا و مشکل ها و چالش هایی که داشت، صحبت کرد.
نگار هم سرش در گوشی اش بود و انگار در این دنیا سیر نمی کرد.
محمد ، هستی و بهزاد داشتند به حرف های مژده خانم گوش می دادند و گه گداری با لبخندی تایید می کردند. درحال بررسی سایرین بودم که ناگهان صدای غفاری را از پشتم شنیدم.
-سلام به همگی... ببخشید دیر شد! توراه هزار تا بلای آسمونی سرم نازل شد.
مژده خانم فوری جواب داد.
-خیر بوده پسرم. خوش اومدی، بیا بشین.
آقا و خانم عسگری خوش آمدی گفتند و وقتی نوبت به دخترشان رسید، با هزار کرشمه و ناز سلامی به غفاری گفت.
ترتیب نشستن ما این طور بود که: سر میز آقای شاکری، خانم شاکری، صندلی خالی و بعد من.
کیفم روی میز خالی بود و نمی خواستم آن را بردارم تا او بنشیند.
اما او در حرکت عجیب، آمد و کیف من را برداشت و روی میز گذاشت و خودش جا خوش کرد. از تعجب زیاد تکان نخوردم و بسیار تلاش کردم تا حرکت اضافی انجام ندهم، چراکه سنگینی نگاه هایی بدجوری مرا معذب کرده بود.
کمی صندلی ام را سمت هستی چسباندم و این جابجایی نامحسوس از چشمان تیزبین حمیدخان پنهان نماند.
چه تیپی زده بود!
نگار نیم نگاهی سمت ما کرد و ابروهایش را بالا داد.
تغییر رفتار نگار، عصبانیتش و نگاه های مرموزش را نمی فهمیدم. برای این که مهمانی به کامم تلخ نشود، مشغول خوردن شیرینی خامه ای که با ژله ی روی خامه اش به من چشمک زد، شدم. همینطور که داشتم می خوردم، ناگهان موبایلم زنگ خورد. از داخل کیف برداشتم و شماره ی بابا را دیدم؛ باید جواب می دادم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 58
از روی صندلی بلند شدم و ببخشیدی گفتم. سمت محوطه ی باغ که خلوت بود رفتم. تماس را جواب دادم.
-سلام بابا جان.
-سلام دختر گلم. خوبی بابا؟
-ممنون خوبم. شما خوبین؟ مامان خوبه؟
-ماهمه خوبیم. کجایی؟
-ما اومدیم مهمانی...
سمت میزی که نشسته بودیم برگشتم؛ احساس کردم وقتی رویم را برگرداندم غفاری داشت

1401/09/14 22:16

نگاهم می کرد.
-پس خوش می گذره بهت. خداروشکر. نگار چطوره بابا؟
-نگار... نگار هم خوبه.
-تاکی هستین بابا؟
-چند روز دیگه برمی گردیم.صدای مامان را از پشت خط شنیدم که می گفت«همایون، قرصت رو خوردی؟»
پدر دستپاچه خواست خداحافظی کند که من متجعبانه پرسیدم: بابا مگه چی شده که قرص می خورین؟
سعی در انکار آنچه که بود، با خداحافظی، تماس قطع شد.
نگران بودم که چه اتفاقی برای بابا افتاده که باید قرص بخورد! هیچوقت برای هیچ دردی بابا سمت قرص و شربت های شیمیایی نمی رفت؛ همیشه با داروهای گیاهی و دمنوش ها حالش را خوب می کرد... خواستم شماره ی سینا را بگیرم که مژده خانم با صدای بلند مرا خواند. دست هایم لرزشی به خودش گرفته بود که نمی توانستم شماره بگیرم. بی توجه به صدازدن مجدد مژده خانم سمت باغ پیش رفتم. بوق اول ... دوم ... سوم ... هر کدام یک سال طول کشید، تا این که بالاخره سینا سلامی گفت.
بدون این که جواب سلامش را بدهم با لرزشی که درصدایم موج می زد گفتم: سینا، بابا حالش چطوره؟
مکث کوتاهی کرد و جواب داد.
-بابا حالش خوبه، تو خودت چطوری؟ چرا صدات می لرزه؟ ستاره خوبی؟
-چرا پس ساکت شدی وقتی پرسیدم؟
-من ساکت نشدم دیوونه، انگور تو دهنم بود گازش گرفتم تا قورت بدم...
خنده ای ضمیمه ی حرف مسخرش کرد و گفت: تو چت شده دختر؟ برو سر میز شام. بدو!
-سی...نا جواب من رو بده، قرص خوردن بابا برای چیه؟
-وا... ستاره از توکه خودت یه پا دکتری بعیده! قرص برای سالم شدنه... آدما وقتی مریض میشن قرص می خورن.
-بابا هیچ وقت قرص نمی خورد... و دوباره جمله ام را تکرار کردم.
-سینا تو از کجا می دونی که الان وقت شام شده؟
-کلاغا خبرا رو زود می رسونن.
-منظورت از کلاغ ها نگاره؟!
خنده ای مسخره کردم و ادامه دادم.
-باشه... به اون کلاغ سیاه هم سلام برسون.
تماس را قطع کردم و هستی را دیدم که سمتم می آمد. شبیه فرشته ها بود، صورت معصومانه اش دل هر آدمی را می توانست به یغما ببرد.
-جانم هستی خانم؟
-عزیزم چرا نمیای؟ میز رو چیدن و شام درحال صرف شدنه.
-داشتم با خانوادم حرف می زدم. ببخشید.
-اشکالی نداره خوشگل خانم، بیا بریم دست هامونو اونور بشوریم و سر میز بریم که منتظرما هستن.
شانه به شانه حرکت کردیم. قد من چندین سانت از هستی بلند تر بود.
-بااین کفش های پاشنه بلند اذیت نمی شی؟
خنده ای شیطنت باری کردم و گفتم:
-نه بابا من بااین ها مسابقه دو هم می دم!
لحظه ای ایستاد و گفت: واقعا راست می گی؟
-آره عزیزم.
فکر شیطانی به سرش زد و گفت: پس بیا مسابقه بدیم.
یک لحظه مغزم هنگ کرد! کلمات را دوباره در ذهنم هجی کردم.
با توجه به غلطی که کردم می بایست سر حرفم می بودم و ناچار قبول

1401/09/14 22:16

کردم.
-ستاره، از این جا تا اون جایی که شلنگه آبه. باشه؟
-باشه.
-یک... دو... سه ... بریم.
سرعت گام برداشتنم زیاد شده بود و از هستی جلوتر بودم و فشاری زیادی به پام وارد می شد، کفش پاشنه ده سانتی پایم بود و درحال دویدن بودم!
ناگهان پایم به کلوخی گیر کرد ، پیچ خورد و یک راست پخش زمین شدم.
صدای آهی از من بلند شد و چشم هایم سیاهی رفت. درد زانوم که کشیده شده بود روی زمین یک طرف و پیچ خوردن پایم هم طرف دیگری بود که مجبور شدم گریه کنم.
هستی خودش را به من رساند و گفت: دختر خوبی؟
باخودش زیر لب غر می زد که من چه غلطی کردم که پیشنهاد دادم!
دستم را روی زانویم که شلوارم را دریده بود و خون ازش سرازیر شده بود گذاشتم و آخ بلندی گفتم.
در این شرایط بحرانی، حضور غفاری را کم داشتیم.
غفاری به ما نزدیک شد و باصدای بلند فریاد زد: شما کجاهستین؟ معلومه اینجا وسط باغ چکار می کنین. نشستین برای خودتون گل می گین و می شنوین؟!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 59
من از شدت درد لبم را گاز گرفتم. غفاری کمی جلوتر آمد و با دیدن صحنه گفت: چکار کردین؟ هان؟
صدای بلندش مغزم را منفجر کرد.
خون از زانوم فواره زد! چون پایم روی سیمان کشیده شده بود؛ پوستم را شکافته بود! آن کلوخ لعنتی نمی دانم این جا چکار می کرد...
غفاری با همان عصبانیت و جذابیتش جلوی من آمد و رو به رویم نشست.
-بااون کفشای مسخرت وقتی میای حقته همین بلاها سرت بیاد.
اخمی کردم و رویم را ازش گرفتم.
-اوه ببین چه خونی میاد.
سریع کراواتش را باز کرد و جلویم گرفت و گفت: ببندش محکم دور پات تا خون وایسته.
من که اصلا نایی نداشتم و گفتم: نمی خواد، من خوبم. چیزی نشده.
خواستم بلند شوم که خودش پایم را گرفت و صاف کرد و دورش کروات سرمه ای را حلقه زد و بعد هم یک گره ای محکم نثارش کرد.
آخی گفتم و به چشمان وحشی قهوه ای اش زل زدم.
-شما این جا چکار می کنین؟
-کی گفته بیاین این جا؟ فکر نکردین ناامن باشه؟ هان؟
-نه امنه... شما ناامنی!
به حدی جلو آمد که هرم داغ نفس هایش روحم را سوزاند و آرام در گوشم گفت: حواست رو حسابی جمع کن!
از حرف و جدیتش یکه خوردم.
تاعقب رفت، هستی رسید و گفت : بیا بااین پارچه ببند.
وقتی پای بسته شده ی من را دید. لبخندی زد و از او تشکر کرد.
نمی توانستم با این پایم بلند شوم. پاشنه ی کفش هم کج شده بود.
از یک طرف هم استاد به غفاری زنگ زده بود که شما کجا موندید.
به هر زحمتی بود از جایم بلند شدم. هستی هم به اسرار غفاری، به جمع بازگشته بود.
من و غفاری تنها در آن جنگل مخوف...
-میتونی راه بری؟
با دردی که توی سرم می پیچید و لبی که می گزیدم سعی در نشان دادن حال خوب بودم.
-باید دکتر

1401/09/14 22:16

معاینت کنه.
گوشیش رااز جیب شلوار اتوکشیده ی مشکی اش در آورد و شماره ای گرفت و گفت:
-نه چیزی نشده من خودم می برمش.
-...
-بله سوییچ دستمه.
-...
-چشم حواسم هست و خداحافظ.
حدس زدم آقای شاکری باشد. همانطور که لنگ لنگان جلو می رفتم، باصدایی که از عمق جانم برمی خواست گفتم:
-من نمی تونم راه برم. حسابی درد شدید دارم.
-مجبوری که بیای؛ چاره ای دیگه ای نداری.
مستاصل و درمانده گامی برمی داشتم و ناسزایی بار خودم می کردم.
«نونم کم بود؛ آبم کم بود... مسابقه دو میدانی با کفش پاشنه بلند دیگه چه دردی بود؟»
غفاری هم بدون توجه به من قدم های بلندش را بر می داشت و پشت سرش هم نگاهی نمی کرد.
دلم می خواست با همان پاشنه ی کج کفشم درفرق سرش بکوبم! کشان کشان سعی کردم خودم را به گرد پایش برسانم.
-آقای عزیز؟
کمی از سرعتش کاست و بدون این که برگردد در همان حالت پشت به من گفت: سریع تر حرکت کن تا به من برسی.
به زور دهنم را از تعجب بستم و بی توجه به حرفش گام های بلندی برمی داشتم و مدام در دلم به او بد و بیراه می گفتم. تا این که به ماشین رسیدیم، درب جلوی ماشین را برایم باز کرد، من بدون اعتنایی به او درب عقب باز کردم و خودم را در ماشین انداختم. نگاهی پراز استفهام به من کرد و دور ماشین دور زد و جلو نشست. ماشین را روشن کرد. ماشین با سرعت برق و باد از زمین کنده شد. بوی خاک بلند شده از سرعت ماشین بینی ام را قلقلک داد و سه عطسه پشت سر هم کردم.
-عافیت باشه.
پایم را کمی جا به جا کردم، دردی در سرم پیچید.
-چرا اینجوری شدی؟ حواست کجاست؟
بازهم سکوت من و سوال او...
-کسی با اون کفش های مسخره مسابقه می ده؟!
از فضولی بی جایش کفرم در آمده بود!
-به شما ربطی نداره!
احساس می کردم، ماشین شتاب بیشتری گرفت.
-میشه آروم تر برین؟
بی توجه به من ، از ماشین ها سبقت می گرفت. دهنم خشک شده بود. محکم صندلی جلو را بغل کردم.
-آقای غفاری لطفا آروم تر برین دیگه!
از آینه جلو نگاهی به من کرد و وقتی فهمید من ترسیده ام لبخند روی لبش پررنگ تر شده بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 60
شانس آوردم، پلیس جلو تر از ما، با تابلوی در دستش علامت ایست داد.
بااکراه ترمز دستی را کشید و از ماشین پیاده شد.
در دلم خوشحالی موج می زد. لرزش گوشی را حس کردم.شماره ناشناس افتاده بود.
-بله؟ بفرمایید؟
-سلام.
صدای آشنایی به نظر می رسید.
-سلام... بفرمایید؟
صدایش واضح به گوشم نمی رسید، برای همین گفتم: ببخشید من صداتون رو ندارم.
سرفه ای کرد و انگار گوشی را به دهنش نزدیک کرده بود.
- خوبی ستاره؟
هری دلم ریخت.
عماد... عماد بود.
مانده بودم که الان باید چه کار بکنم. چیزی نگذشت که گفت:

1401/09/14 22:16

ستاره... خیلی نامردی!
ناخود آگاه با صدای بم و گرفته ای گفتم: من نامردم؟
-آره تو نامردی! الان کجایی؟ باید الان پیش من می بودی.
من همینطور هاج و واج دهنم باز مانده بود.
عماد که بعد از چند ماه باز گشته بود و برای من از نامردی می گفت!
در افکارم غرق بودم که درب ماشین باز شد. گوشی هم در دستم بود. غفاری بدون این که نگاهی به من بکند؛ قبض جریمه را روی صندلی جلو گذاشت و گفت: من نمی دونم این موقع شب پلیس توی جاده چکار می کنه!؟
وقتی سکوت من را متوجه شد، سرش را برگرداند و من را در حالی که گوشی روی گوشم بود ،دید.
چشمان عسلیش در تاریکی مث پروژکتور نورافشانی می کرد،این طرف هم، عماد الو الو می گفت!
تعجب را از حدقه ی چشمانش خواندم.
-این کیه؟
از بس که هول شده بودم دستم به جای این که روی قطعی تماس برود روی بلند گو خورد! صدای« الو، چرا جواب نمی دی؟» در ماشین پیچید.
عصبی نگاهم می کرد، دید که من خشکم زده، گوشی را از من قاپید!
شانس با من یار بود و تا خواست عکس العملی نشان بدهد؛ تماس را قطع کرد.
پرخاشگرانه، موبایلم را روی صندلی جلو پرتاپ کرد و ترمز دستی را خواباند، صدای قیژ ماشین بر اثر اصطحکاک با آسفالت آژیر خشونت را نشان می داد.
بی اراده به خودم پیچیدم.
درد پایم به کنار ، درد قلبم هم به آن اضافه شده بود. سینه ام تیر می کشید.
بدون هیچ حرفی فقط گاز می داد و به سزعت از ماشین ها سبفت می گرفت، گاهی ما بین ماشین ها لایی می کشید... من هم مهر سکوت را به لبم چسبانده بودم.
در یکی از صحنه هایی پیش آمد، یک ماشین سمت راست و یک ماشین بزرگ هم از سمت مخالف می آمد که غفاری درحال سبقت بود! جاده دوطرفه و عرض آن هم کم...
اشهدم را خواندم از شدت ترس، دستم را دور صندلی جلو حلقه زدم؛ با یک حرکت فوق العاده غفاری ماشین را جلو برد و من یک نفس راحت کشیدم.
به نظرم آن چنان راحت بود که صدایش را شنیده بود، چون برگشت و با نیم نگاهی من را بررسی کرد.
کمی از آن سرعت مسابقه ای کم شد که لبش را گشود.
-چطوری؟
مانده بودم که باید حال واقعی را بگویم یا به همان خوبم، ممنون اکتفا کنم.
با حالت گیچی و انکار گفتم: ممنونم، بهترم.
-امیدوارم مثل امشب دیگه تکرار نشه.
بعد از مکث کوتاهی گفتم: چطور مگه؟!
خنده عصبی کرد.
-مثل این که برای شما، شب بدی نبوده!
خواست که من نقص حرفش را بگویم؛ اما من در کمال پرویی با لحن شیطنت بار گفتم: نه... اتفاقا که یک شب به یاد ماندنی شد.
در تحلیل و بررسی حرف من سکوتی سرد حاکم شد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/14 22:16

? در کنسروها از مواد نگهدارنده به نام
" ادتا " استفاده می شود.

⚠️ "ادتا" بدن انسان را دچار کم خونی و فقر آهن می کند.

@tebesonati99
#مثبت_باش ?

1401/09/14 22:17

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/15 09:08

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/15 09:08

✅ ماسک عالی برای افرادی که پوست خشک دارن


⚜ویتامینه و تقویت کننده قوی پوسته ⚜منافذ باز پوست رو جمع میکنه
⚜ضد لك و چين و چروكه
⚜ضد آکنه و جوش های قرمز
⚜كلاژن ساز بسيار قویه
⚜لیفتینگ قوی پوست و درمان پوست شل
⚜خاصیت ضد عفونی و ضد باکتریایی
⚜باعث جوان سازی، لطافت و شاداب سازی پوست

✍ اگر پوستتون چربه میتونید روغن زیتون رو حذف کنید و استفاده کنید.

? #مثبت_باش ?

1401/09/15 09:15

✅رفع خط خنده

دهان تان را از آب پر کنید بعد با همان آب لپ هایتان را باد کنید تا 10 بشمارید این کار را 10 مرتبه روزی سه بار انجام دهید.

? #مثبت_باش ?

1401/09/15 09:15

✅ماسک همه کاره و عالی مخصوص تمام کسانیه که به نحوی پوستشون آسیب دیده
.
?مواد لازم :
?مواد داخل یک عدد تی بگ چای سبز که از قبل‌داخل اب جوش بوده و خیس خورده
?یک قاشق غذا خوری شکر قهوه ای
?یک قاشق غذا خوری نشاسته ذرت
?یک قاشق غذا خوری عسل
?5 تا 10 قطره آب لیموی تازه
.
? بعد از 15 دقیقه خوب پوستتون رو ماساژ بدین تا حالت اسکراب داشته باشه اگه جوش سر سیاه و سر سفید و ناخالصی تو منافذ و پوست صورتتون هست رو هم تمیز کنه

? #مثبت_باش ?

1401/09/15 09:15

??????

✳️ #ایده_شیطنت ??

بعضی وقتا که مشغول درس خوندنم? خودمو به خنگی میزنم و از همسرم میخوام بیاد و برام توضیح بده.

بعد پایین صفحه هایی که قراره توضیح بده، عکس لب? میکشم یا مینویسم عاشقتم.❤️
اخرین صفحه هم عکس آلت مردونه رو میکشم?‍? که باعث میشه کلی بخندیم و مسخره بازی دربیاریم.

خودش هم دست بکار میشه، میکشه و میگه این شکلی قشنگتره. ?? که اخرش منجر به یه رابطه تووووپ کنار دفتر و کتاب میشه.

? #مثبت_باش

1401/09/15 09:27

??????

✳️ #هنر_بیان

تکنیک: اون رو برام میخری ؟
زنها دوست دارند دائماً از مردشان درخواست کنند. درخواستهایی که میدانند در حال حاضر همسرشان توان برآورده کردن آنها را ندارد، اما زنها دوست دارند درخواست های این چنینی خود را مرتباً تکرار کنند
متاسفانه شوهران بی اطلاع میخواهند با همسران خود منطقی برخورد کنند

✖مثلاً پاسخ میدهند: چی میگی زن؟ نون خوردن نداریم، ماشین شاسی بلند میخواهی؟

✔اما مردان آگاه خواهند گفت: ان شاالله، حتماً؛ بگذار شرایط جور بشه حتما برات میخرم و خانمشان آرام میگیرد.

نکته: تقاضای اینچنین خانمها را نه تنها بد تفسیر نکنید، بلکه آن را به عنوان نشانه علاقه و تعهد آنها به زندگی با شما و یک محرک برای رشد زندگیتان تفسیر نمایید.

مثالهای بیشتر:
??زن: مسافرت میبریم؟ مرد: میبرمت در اولین فرصت.
??زن: طلا میخوام مرد: برات میخرم انشاا...
??زن:کاشکی که یه بار دیگه باهم عروسی میکردیم و برامون ساز و ناقاره میزدند، من هنوز توی دلمه.
مرد: کاشکی؛... اگه تو بخوای بگم بیان بازم تو حیات برامون سازو ناقاره بزنند


? معجزه کلام ↙️

#مثبت_باش
?

1401/09/15 09:27

✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی?

خیلی ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﺩﺧﺘﺮﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴری!
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﻏﺎﻓﻠﻨﺪ که ﺩﺍﻣﺎﺩﺷﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ. ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺭﺍ ﻧﻪ!

ﯾﺎ ﭘﺴﺮﺸﺎﻥ ﺭﺍ طﻮﺭﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ تکیه گاه ﻧﯿﺴﺖ.

ﻫﻤﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ دارد ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﺴﺘﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﭼﺎﯼ ﺩﻡ ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ، ﻗﻄﻌﺎ ﻫﻤﺴﺮی ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ.

ﺧﺶ ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺧﺶ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ!؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻇﺒﺶ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﺎﻧﻤﺖ ﺩﺭﺏ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻫﻢ ﻧﺰﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ بشکنی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟

ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻧﺪ.
ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﯾﺎ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ.

ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ، ﺟﺪﻭﻝ ﺣﻞ ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺘﺮﺍﺷﯿﻢ. ﻏﺮﻭﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ و ﺍﺣﺴﺎﺱ ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻨﯿﻢ.
این معنای زندگی مشترک است.


?#مثبت_باش ?

1401/09/15 09:29

#ایده
? لیست هدیه و کادو برای اقایون
??????????
#هدیه #کادو

ساعت. عینک. دستبند چرم. انگشتر نقره . جاکلیدی چرم‌.

مو زن بینی. اتو مو. ریش تراش. کیف پول چرم. کیف مدارک چرم. کمربند چرم.

ادکلن. اسپری.لوازم بهداشتی مردونه مثلا یه سبد پراز( مام و کرم دست وصورت وماسک و لوسیون بدن وژل شستشوی آقایان)

تقویم وسررسید سال جدید.

لباس(شلوارک ورکابی های ست خونگی)اگه باشگاه میرن لباسای اسپرت ورزشی. یا راکت تنیس یا بدمینتون یا لوازم وورزشی های موردعلاقشون. مثل توپ فوتبال یا والیبال خوشگل.

لوازم کوهنوردی.

خرید لوازم پزشکی و ورزشی مانند ماساژور یا دوچرخه ثابت یا اسکی فضایی و …،بالش گردنی مخصوص ماشین.

دستگاه واکس زن برقی.

کفش.دستکش. شال وکلاه.دنپایی روفرشی.دنپایی لا انگشتی مسافرتی.

ست کراوات.چتر.خودکار. خودنویس روان نویس.

ظرف غذا. فنجان های فانتزی. تندیس ماه تولد.نقاشی چهره.

آباژور چهره خودتون وهمسرتون.

لوازم تزئیناتی برای ماشین مثل آویز.
یا جا موبایلی مخصوص ماشین.

بلوتوث اسپیکر یا اسپیکر قابل حمل.فلش مموری.یخچال ماشین.

بلیط کنسرت خواننده مورد علاقه یا آلبوم آهنگ های خواننده مورد علاقه
گیتار.تار.سنتور.یا هروسیله موسیقی که همسرتون دوست داره میتونین بدین اسم خودتونم روش حکاکی کنن.

گوشی.قاب گوشی. فرستادن گل به محل کارشون.

ازخودتون فیلم بگیرین براش برقصین وهنرنمایی کنین وروی سی دی رایت کنین وبه همسرتون هدیه بدین.

کتاب ورمان وشعر از نویسنده مورد علاقه همسرتون.

عصا ، عینک ،تسبیح، جانماز ،کلاه ، رادیوی کوچک ، کفش ، لباس ، لوازم کشاورزی ،
قرآن ، ساعت، مهر نشانگر رکعت ، پایه ی مهر واسه خم نشدن روی مهر ، پماد ، ریش تراش ، عطر ، کت و شلوار، گل و گلدان ،گوشی موبایل
???????????

═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/15 13:32

#فرزند_پروری?

? برای اینکه مادر متوجه شود میزان مصرف مایعات شیرخوارش کافی است باید به حجم ادرار او توجه کند.


? اگر حجم ادرار کاهش پیدا کند، نشانه آن است که آب بدن کودک کاهش یافته است. وجود رسوبات نارنجی روی پوشک کودک هم می‌تواند نشانه‌ای از کم‌آبی بدن باشد.

?تیره شدن بیش از حد ادرار نیز به معنای کمبود آب بدن است. رنگ طبیعی ادرار، زرد کهربایی است.

#مثبت_باش ?

1401/09/15 18:16

توصیه‌هایی برای تازه مادرها
این کارها رو نکنید

خودتون رو بیخودی خسته نکنید
??‍?بیشتر مادرها فکر می‌کنن باید کارهای زیادی برای بچه‌شون انجام بدن و مدام مشغول رسیدگی به اون باشن، اما چیزی که بچه بیشتر از هر چیز دیگه‌ای بهش نیاز داره، یک مادر بانشاط هست.

بعضی از توصیه‌ها رو نشنیده بگیرید
??‍?خیلی خوبه که به نظرهای دیگران هم گوش بدید؛اما اول باید مطمئن بشید که می‌دونید چه توصیه‌هایی مناسب شماست.

سعی نکنید مادر کاملی باشید
??‍?چیزی به اسم مادر کامل وجود نداره، به غریزه‌تون اطمینان کنید و با معیارهای دیگران خودتون رو قضاوت نکنید. اگه اشتباهی کردین خودتون رو سرزنش نکنید. اگه از روشی نتیجه نگرفتید، تجربه کنید.

همسرتون رو فراموش نکنید
??‍?حالا که بچه‌دار شدین و سرتون گرم رسیدگی به کارهای اونه ممکنه همسر و رابطه‌تون رو فراموش کنید؛ اما لازمه حتماً وقتی رو به رابطه دونفره‌تون اختصاص بدید.

ترس‌هاتون رو به کودک منتقل نکنید
??‍? خیلی وقت‌ها تازه مادرها احساس ترس و ناامنی‌‌شون رو به کودک هم انتقال می‌دن. دلیلی نداره اگه کودک دوستتون به بیماری خاصی دچار شده، بچه شما هم دچار بشه.


#مثبت_باش ?

1401/09/15 19:45

در صورتي كه كودك شما در يك مكان عمومي شروع به بدخلقي و پرخاشگري كرد، بدون توجه به نگاه‌هاي مردم، او را به گوشه‌اي خلوت ببريد و منتظر شويد تا آرام شود. به او بگوييد: «‌اينجا پيش تو مي‌مانم تا وقتي كه آرام شوي و با هم صحبت كنيم.» اگر بعد از سه يا چهار دقيقه باز هم به فرياد و گريه خود ادامه داد، او را برداريد و از آن مكان خارج شويد.
#پرخاشگری
#فرزندپروری

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/15 19:50

???
??
?
◾روانشناسی انواع رفتارهای کودکان

?والدین حتما بخوانند...⬇⬇⬇


?كودكى كه معمولاً نق می‌زند و ناله می‌كند، معنى اش آن است كه احساس ضعف و ناتوانى مى كند و ظاهراً از عهده ى مشكلش بر نمى آيد و فكر مى كند فقط بايد گريه كند.
?كودكى كه رفتار رئيس مآبانه و كنترل گر دارد، معنى اش آن است كه، نگران است مبادا كمبودها و نقاط ضعفش را كسى متوجه شود.
?كودكى كه خواهر يا برادر هايش را مسخره مى كند يا با آنها رقابت مى كند،معنى اش آن است احتياج دارد كه احساس كند از آنها با ارزش تر است و احتياج به ارتباط بيشترى با والدين دارد.
?كودكى كه به حرف شما گوش نمي دهد به دليل آن است كه،احساس مى كند خواسته هايش از طرف شما مورد بى توجهى قرار گرفته است.
?كودكى كه ياغى و سركش است به دليل آن است كه دوست دارد كه قدرتمند و شايسته شناخته شود.
?كودكى كه به شما بى احترامى مى كند در واقع احساس مى كند با شما به اندازه كافى در ارتباط نيست.

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/15 19:51

???
??
?
#تربیت_جنسی

❓ #سوال:
⬇⬇⬇
سلام دختری 12 ساله و پسری چند ماه دارم دخترم اصرار دارد که پوشک بچه را عوض کند آیا از نظر جنسی مشکلی ندارد حضور دخترم در موقع تعویض یا بدهیم به او عوض کند تاثیری روی آن نمی گذارد؟

✅ # پاسخ:
⬇⬇⬇
با سلام خدمت شما مادر گرامی
کاربر گرامی بهتر این است که مساله حریم خصوصی به فرزندتان اموزش داده شود یعنی برای دخترتان جا بیندازید که این دست مسایل صرفا باید توسط مادر یا پدر انجام گیرد نه شخصی دیگر.
چون در هر حال الت تناسلی جزاندامهایی است که کاملا جنبه خصوصی دارد و لذا دیدن ان توسط دیگران اصلا شایسته نیست.
در کودکان خیلی کوچک و نوزادان که توانایی انجام امورات شخصی خود را ندارند لازم است که کارهای شخصی صرفا توسط والدین انجام گیرد.
مساله حریم شخصی را کامل برای دخترتان جا بیندازید و البته خودتان هم رعایت نمایید.

با تشکر از تماس شما

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/15 19:52

#ترس
#امنیت_روانی

کودک به محض بالا رفتن صدای پدر
و مادر دچار "احساس نا امنی" میشه.

#دعوای_والدین برای کودک به عنوان
"خطری برای مادر"
تلقی میشه
و کودک و فرزند ما به شکل وسواس گونه ای
#هراسان و #نگران_مادر میشه،
اما نمی تونه هیچ واکنشی نشون بده.

⭕️بنابراین یکی از حقوق مسلم کودک،
نیاز او به #تامین_امنیت_مادر است.
اعتماد به تداوم تامین امنیت مادر برای
تامین #امنیت_روانی کودک بسیار مهمه...?

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/15 19:54

قسمت 61
برای این که نشان بدم، درد پایم چندان مهم نیست، روی لبم گل خنده می کاشتم، اما خوب، واقعیت این بود که درد را در درونم پنهان می کردم.
بالاخره به اولین بیمارستان شیراز رسیدیم. ماشین را پارک کرد و قبل از پیاده شدن، کتش را در آورد و به صندلی عقب روانه کرد.
من درب را بااحتیاط باز کردم و یک پایم( پای سالم) را بیرون گذاشتم و پای دیگر را تا خواستم بلند کنم؛ آهی از نهادم بلند شد.
غفاری که ضعفم را به وضوح دید، ماشین را دور زد و به سمتم خیز برداشت.
خم شد و روی دو زانو نشست.
-ستاره؟ می تونی بلند بشی یانه؟
پایم را دوباره تکان دادم اما از شدت درد لبم را گاز گرفتم.
-همین جا بشین الان میام.
با سرعت از من دور شد. چشم هایم را بستم و سرم را به بالشتک پشت صندلی تکیه دادم. چند دقیقه بیشتر سپری نشده بود که غفاری با ویلچر به دست جلویم ظاهر شد.
-از ماشین بیا بیرون.
ویلچر را به نزدیک ترین حد ماشین رساند.
تا خواستم خودم را تکانی بدهم درد مچ پا، امانم را برید.
دلم می خواست بال در بیاورم و پرواز کنم و روی ویلچر جاخوش کنم.
خدا حرفم راشنید!
غفاری بااکراه نزدیک من آمد. آرام در گوشم گفت: ببخشید!
و در یک حرکت ویلچر را با پایش هل دادو بغلم کرد.
من از شدت خجالت، قرمز شدم. چشمانم را محکم بستم.
از روی صندلی بلندم کرد و روی ویلچر فرود آمدم!
بدون هیچ حرفی، درب های ماشین را قفل کرد و از پشت ویلچر را هل می داد.
بااین که ساعت از دوازده گذشته بود اما هم چنان این جا شلوغ بود.
به بخش اورژانس رفتیم و لعد از کمی معطلی، دکتر آمد.
روی تخت دراز کشیدم و پایم را معاینه کرد و گفت: تاندون پات پاره شده.
غفاری عجولانه گفت: خوب باید چکار کنیم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: دعا کنین زنده بمونه!
و‌بعد زیر خنده زد. غفاری مغرورانه به او خیره شده بود و منتظر پاسخ بود.
دکتر خودش را جمع و‌ جور کرد.
-پای همسرتون رو باید گچ بگیرن!
من گیچ و منگ کلمات را بار دیگر در ذهنم حلاجی می کردم. «همسرتون!» ،« گچ» ! آه از نهادم بلند شد.
بلافاصله گفتم: نه آقای دکتر، لطفا گچ نه! من الان تو وضعیتی نیستم که بخوام خونه نشین بشم.
دکتر جوان نگاهی به حال معصومانه ام کرد و‌گفت: شاغلی؟
غفاری به جای من جواب داد: بله.
پرستاری، به سراغ دکتر آمد و گفت: آقای دکتر بیمار بعدی روی تخت 21 منتظر معاینه ی شما هستن.
دکتر هم با ببخشیدی از پیش ما رفت.
دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: اقای غفاری... گچ نه.
جلوی تخت آمد.
-مجبوری خانم توکلی. وضعیتت بده. اگر پات گچ ‌نشه اوضاع بدتر می شه.
کمی بعد، انگار فکری به سرش زد.
- نکنه می ترسی، هان؟
می ترسیدم.
سرم را تکان دادم.
-نترس. من یک بار جفت دست

1401/09/15 23:37

و پام رو کامل گچ گرفتم.
نگاهی به اندام ورزیده و آن بازوان خوش حالتش کردم ، فکرم را خواند.
-اثرات مثبته ورزشه...
شانه ای بالا انداختم و گفتم:شما مردین!
باخنده گفت: چه ربطی داره دخترجان؟
از حرف مسخره ی خودم، خنده ام گرفته بود، بالبخند من، لبخند روی لب غفاری پررنگ تر شد.
با آمدن پرستار، لب هایمان جمع شد. پرستار روی به سمت غفاری کرد وبا خرمن ناز و کرشمه گفت: لطفا فیش را پرداخت کنید.
غفاری هم با کوه غرور، نیم نگاهی به او انداخت و «باشه» ای گفت.
پرستار دور از ما دور شد. غفاری نزدیک من آمد و گفت:
-من صندوق می رم، مراقب خودت باش.
کمی که فاصله گرفت گفت: شالت رو جلوتر بکش.
از حرکتش خوشم آمد. یک حس خیلی خوب به من دست داد.
غفاری که رفت، چشم هایم را بستم و کمی اتفاقات اخیر را مرور کردم.
خبری از گوشی و کیفم نبود. نمی دانم چه اتفاقی افتاد! چرا غفلت کردم و یک لحظه به قول معروف «خریتم گل کرد» و کاری کردم کارستون! اگر بابا و مامانم خبر دار بشوند الکی نگران می شوند و من حوصله توضیح ندارم.
از این که نمی دانستم تا چند وقت باید پایم در گچ باشد حسابی کلافه بودم.
در گیر و دار چالش های به وجود آمده بودم که غفاری جلویم سبز شد.
-خانم توکلی؟
لحنش رسمی و جدی بود.
با لحن سردی «بله» ای گفتم.
با خیال آسوده ای گفت: خبر خوشی برات دارم.
خیلی خوشحال شدم. اما خوب آن قدر هم که باید، نشان ندادم.
-خوب بگین چی شده؟
-چه قدر بی ذوقی بابا!
کمی لبخند به صورتم پاشیدم.
-خوب من خوشحالم بفرمایین.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/15 23:37

قسمت 62
دهنش را کج کرد و گفت:
گیچ و منگ نگاهش کردم.
-شفق قطبی؟!
خندید و سرش را چرخاند.
-آره... شفق قطبی.
-یعنی چی؟
-باشه بعدا بهت می گم.
و مرا در خماری کاشت...
-خانم توکلی؟ لطفا از روی تخت پاشو.
-خوب مگر قرار نیست که گچ...
وسط حرفم پرید و گفت: نه!
یک «وای آخ جون» بلند و کشداری گفتم.
اگر جلوی خودم را نمی گرفتم، یک بغل محکم از غفاری می گرفتم.
آن شب باوجود تمام خستگی ها باخوردن قرص مسکن به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم، بچه ها نبودند. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم و عقربه ها ساعت ده را نشان می دادند.
به سختی از رختخواب بلند شدم و لی لی کنان به سمت آشپزخانه رفتم. خانم کریمی تا مرا دید از تعجب دهنش باز بماند.
اتفاق دیشب را برایش توضیح دادم و کم کم از شدت حیرتش کاسته شد.
دستمالی که با آن میز را تمیز می کرد ، به میخ کوبانده شده روی دیوار آویزان کرد.
با لحن سرشار از مهربانی نگاهش را به من حواله کرد.
-دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟ مامانت خبر داره؟!
روی صندلی نشستم و گفتم: نه خاله جان، نباید باخبر بشن. بی خودی نگران می شن.
نوچ نوچی کرد و گفت: دخترم مگر دو روز دیگه نمی خواین تهران برگردین!؟
مکث کوتاهی کردم و با گیچی جواب دادم: خوب چرا... ولی من اگر بهشون بگم هیچ تاثیری نداره پس بهتره بی خود ناراحتشون نکنم.
بااکراه رویش را از من گرفت و زیرلب «هرچه صلاحه»گفت.
با بی میلی صبحانه ای خوردم و بعد داخل پذیرایی رفتم و روی کاناپه نشستم و تلوزیون کوچک را روشن کردم، هیچ کدام از شبکه ها توجه مرا جلب نکرد.
وقت ناهار شد که محمد به گوشی خانم کریمی زنگ زد و گفت که «نیم ساعت دیگر دنبال ناهار بیا.»
از جایم بلند شدم و یک دوری در حیاط زدم، کنار حوض، روی لبه آن نشستم و بازحنت پایم را روی امتداد لبه ی حوض گذاشتم.
با دستم روی آب را نوزش کردم، خنکای آب حالم را خوب کرد.
چشم هایم را بسته بودم و به یاد خاطرات دوران کودکیم افتاده بودم. آن روز هایی که من با تاپ و دامن گل گلی قرمز رنگم دور حیاط قدیمی مان دور می زدم.
یاد آن دوران حال گرفته ام را خوب کرد اما اتفاق دیشب مثل پتکی حال خوبم را کوباند. پای من الان در آتل بود و روحم را گرفته بود؛ نه می توانستم کاری کنم و نه به بهداری بروم.
شب ساعت نه نیم بچه ها آمدند. فردا روز آخر کار بود و دختر ها پیشنهاد دادند که بازار بروند و سوغاتی بگیرند. من که نه دل و نه پای رفتن داشتم داخل اتاق روبه روی پنجره کز کرده بودم.
آقای شاکری به همراه همسر، هستی و نگار، محمد و بهزاد راهی بازار وکیل شیراز شدند.
من هم دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
یادش بخیر... کنکور،

1401/09/15 23:38