The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

دانشگاه، دوستان...
صدای درب زدن...
-بله؟! بفرمایید.
-ببخشید... حالتون خوبه؟!
شال روی سرم را مرتب کردم و گفتم: ممنون خداروشکر خوبم.
-چرا بازار نرفتین؟
اشاره ای به پایم کردم و گفتم: با این پای سالمم کجابرم؟
لبخندی ملیح زد.
-شما چرا نرفتین؟
-وایستادم تا مواظب شما باشم.
نگاهی تمسخر آمیزی به او انداختم و پوزخندی زدم.
- نه والا جدی گفتم!
من وا رفتم!
با تعجب و کمی ذوق نگاهم را به او دوختم.
غفاری از جلوی درب کنار رفت و جلوتر آمد. نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و گفت: اتاق استراحت شما دخترا قشنگه.
دنباله ی نگاهش را گرفتم.
-این جا کجاش قشنگه؟!
-همین پنجره آهنی...
به غفاری نمی آمد که احساسی داشته باشد.
حرفم را از چشمانم خواند.
-چیه خانم توکلی؟ به من نمیاد عواطف داشته باشم؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 63
-اگر بخوام راستش رو بگم،نه.
انگار دلش می خواست از روحیاتش تعریف کند تا خود را به من بشناساند؛ روی تخت هستی نشست و گفت: یک خانم دکتر موفق، از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. بهتره شما هم کمی رعایت کنی.
با حرفش دوباره به حالت عصبانیت برگشتم.
-اگر میشه از روی تخت بلند بشین؛ می خوام استراحت کنم.
انگار به او برخورد؛ اخم کم رنگی روی صورتش نقش بست. با لحن از خود راضی گفت: دو تا تخت دیگه این جا هست!
این حجم از خنگ بودن به هیکل و قیافه آقای نیمه دکتر ما نمی آمد. یعنی واقعا متوجه نبود که من از هم صحبتی با او چندان دل خوشی ندارم؟!
سکوت فضا را صدای موبایل غفاری درهم شکاند.
به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت و تماس را قطع کرد.
با پوزخند روی لبم گفتم: بفرماید جواب بدین. راحت باشین.
نگاهی عصبی به من انداخت و گفت: فردا شیراز می رم تا مدارک رو تحویل بیمارستان خاتم بدم، از همون جا هم سمت بازار می رم. با من میای؟
تو دلم خوشحال بودم که می تونم خرید برم؛ اما از جهت این که من ،تنها با غفاری برم کمی مرددم کرد. استاد اگر فکر بد کند چی؟! حاضر نبودم قضیه شراره دوباره تکرار بشود...

ر گیر و دار این که بروم یا نه بودم که بازهم از سکوتم حرفم را خواند.
-من اجازه شما رو از استاد می گیرم، نگران نباش.
سرم را کج کردم.د
-خیلی ممنون.
دستش را روی تخت گذاشت و بلند شد‌.
-خبرشو امشب میدم.
باشه ای گفتم و از روی تخت می خواست بلند شود که چیزی یادش آمد.
سمتم برگشت.
-امروز اون پیر زنه اومد... خانم صمدی. سلام رسوند و کتاب حافظ و مسقطی برات آورد که بعنوان سوغات ببری تهران.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.
-دستشون درد نکنه. چه خانم خوبی...
-آره، مثل این که خیلی دوستت داشته! نامه ای هم برات نوشت.
من حیران و مشتاقانه به

1401/09/15 23:38

غفاری خیره شدم.
-وا...ی این خانم چه بی اندازه مهربونه.
-نخیر! به شما لطف داره!
-حسودی نکنین دیگه.
ابرویش را بالا انداخت.
-هه! من حسودی کنم! به شما!
صدای سر و صدا بچه ها در حیاط پیچید.
غفاری بیرون رفت و منم دراز کشیدم.
صدای محمد که داشت با تلفن صحبت می کرد از بازار برای مادرش تعریف می کرد و بقیه هم مشغول حرف زدن بودند.
بهزاد هم با نامزدش صحبت می کرد این را از «عزیزم و جانم گفتنش فهمیدم.»
آقای شاکری هم گوشی به دست، درحال مکالمه با دخترش ،ویانا، بود.
از دیشب با مامان صحبت نکرده بودم، یک لحظه دلتنگی امانم را برید و شماره ی خانه را گرفتم. بعد از سه بار بوق خوردن، تماس برقرار شد.
مردی با صدای کلفت دورگه الویی گفت.
باتعجب گفتم: ببخشید! شما؟
در کمال پرویی گفت: بفرمایید. امرتون؟
یک لحظه فکر کردم اشتباه شماره را گرفتم.
-ببخشید مگر منزل جناب توکلی نیست؟
مکثی کرد و گفت: نه خیر! اشتباه گرفتین.
هاج و واج صدای قطع شدن تماس را شنیدم.
در همان حال و هوای منگی بودم که غفاری تقی به درب اتاق زد و گفت: خانم توکلی، گزارش امروز را مطالعه کنین و به سوالی برخوردین بپرسین.
لحن خشک و رسمیش ریسه ی اعصابم را در هم تنید.
با لحن پرخاشگری گفتم: نمی خوام.
با آن چشمای حدقه زده گفت: بله؟!
حوصله ی حرف زدن نداشتم. با آن پای چلاق شده ی من، شادی برای من نماند. البته ناگفته نماند که استاد خیلی ناراحت بود، خودم مقصر بودم. در دنیایی از تردید به سر می بردم؛ یک طرف این که آیا به خانواده ام خبر بدهم که چلاق شدم یانه؟! و مورد دیگر این که آیا من شماره تلفن خانه ی خودمان را اشتباه گرفتم؟! آن مرد که بود؟
فردا ظهر که پرواز داریم و باید امشب چمدان را مرتب و اماده کنیم.
غفاری بعد از شام، گزارش کامل امروز را داد و قرار شد بعد از مطالعه ی من، ضمیمه ی پرونده ی کل شود.
با قرص مسکن به خوابی رفتم.
صبح ساعت نه صبح با سروصدای کوباندن بشقاب و قاشق بیدار شدم.
به سمت آشپزخانه رفتم و خانم کریمی را دیدم که به جان ظروف افتاده بود.
-سلام و صبح به خیر خانم کریمی عزیز.
-سلا...م دخترم. عاقبتت بخیر و شادی.
-چی شده؟ دیگ و پایه رو به هم می زنین!
-هی مادر... قراره که امروز شماها برین و منم باید وسایل این جا رو جمع کنم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 64
با ناراحتی گفتم: دلم برای شما، این جا، بهداری تنگ می شه...
با عشق نگاهی به من کرد و گفت: دخترم راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
با کنجکاوی گفتم: چی؟!
کمی من و من کرد و گفت: راستش تو دختر خیلی خوب و خوشگلی هستی من از تو خیلی خوشم اومده...
با سر تکان دادن حرفش را تایید و با چشمانم از او تشکر کردم.
ادامه

1401/09/15 23:38

داد.
راستش عزیزم می خوام سر اصل مطلب برم. دنبال دختری خوب برای پسرم می گردم.
یک لحظه مغزم هنگ کرد.
-پسر من دانشجوی پزشکی هست. سرش تو درسشه.
نذاشتم ادامه حرفش را بزند و ...
بدون این که حرفی بزند؛ سعی کردم در کمال ادب صحبت کنم.
-ببینین خانم کریمی من هنوز درسم تموم نشده. اهدافم محقق نشده... اصلا توی فکر ازدواج و این حرفا نیستم.
کمی چهره اش گرفته شد.
ادامه دادم
-شما خیلی برام عزیزین... ولی خوب من الان موقعیت ازدواج کردن رو ندارم.
سرش را تکان داد.
-دخترم من فقط پیشنهادش رو بهت دادم ، حالا تو که پاسخت منفیه، من به هستی پیشنهاد می دم .
بالای سرم احتمالا چندتا علامت تعجب شکل گرفته بود.
- چرا تعجب کردی؟ فکر نکنی من آدم فرصت جویی هستم ها، اصلا... فقط اول تو، توی ذهنم بودی، گفتم،اول با خودت در میون بذارم تا بعد ببینم نظرت چیه!
لبخندی زدم و گفتم: به امید خدا هرچی خیره پیش بیاد.
در دلم انگار رخت می شستند. حال بدی داشتم.
فوری شماره میترا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعد تماس برقرار شد، بعد از سلام و احوال پرسی...
-میتی، دلم گرفته!
-یکم باهاش ور برو، گره اش باز می شه!
با لحن عصبی و صدای به نسبت بلند گفتم: جان من یک بار مثله آدم صحبت کن.
کمی جدی شد.
-خوب چه مرگت شده دختر؟ مکثی کرد و ادامه داد. ببخشید عزیزم... چتون شده ان شاءالله؟
از لحن به ظاهر جدی اش خندم گرفت.
- ای بگردم دور خودم که در عین جدیت، بازم باعث خنده ی ملت می شم.
سریع لحن شادم را با لحن عصبانیت تغییر دادم و گفتم: این اعتماد به نفس تو رو اگر سیخ کبریت داشت الان درخت سرو می بود!
صدای نکره ی خنده اش گوشم را کر کرد.
-می...ترا، بمیری تو که این خنده های مسخرتو درست نکردی که نکردی.
عشوه ای آمد و گفت: د آخه همین خنده هامه که کشته و مرده می ده هوارتا...
زیر خنده که زدم لحنش رسمی تر شد.
سکوت چند ثانیه ای و ...
-میترا؟
-ها؟!
-چیزه...
-چیه؟ بگو.
-از سروش خبری نداری؟
شدت تعجبش رو از سکوتی که برقرار شد فهمیدم.
با لحن تسلیم وار گفت: نه والا، سروش رو چه کار داری؟
-نشونی از عماد می خوام...
-تو واقعا هنوز به اون بی شعور فکر می کنی؟ ستاره! چند سال از اون عشق کودکانه داره می گذره... معلوم نیست کجاست! ایرانه؟ آلمانه؟ زنده ست مرده!؟
- ای بمیری... خدا نکنه.
شروع به نصیحت کرد و بعد از کلی اراجیف گفتن خداحافظی کردیم.
حالم نه تنها خوب نشده بود بلکه یک حس دلتنگی عجیب به قلبم چنگ زد…
باهمان پای آتل بسته، لنگ لنگان سمت حیاط رفتم. ظهر بود و آفتاب تابستان شفاف و پر حرارت بر سرم می کوبید.
لب حوض نشستم و به عادت گذشته با دستم آب بازی می کردم.
این چند وقته شاد نبودم، به اندازه کافی

1401/09/15 23:38

زندگی نکردم.
چون من عادت دارم، هر لحظه از زندگیم رو با عشق بگذرونم. دوست دارم همیشه به آدم های دور و اطرافم محبت کنم و به طبع محبت ببینم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 65
"عشق ورزیدن به آدم هایی که دوستشان داری بهتری موهبت می تواند باشد."
صدای لرزش گوشی...
برقراری تماس...
- الو؟
صدای پدر که آرامش وصف نشدنی را به قلبم پاشید.
-خوبی بابا؟ چه خبرا؟
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
-ممنون بابا جونم. باشما که صحبت می کنم همیشه حالم خوبه، شما چطورین؟ مامان چی؟ سینا کجاست؟
-دخترم ، خیلی بی محبت شدی!
فکر این که بابا هم از دست من دلگیر باشد، هوای احوالم را ابری کرد.
با صدای بغض آلود گفتم: برای چی بابا؟ مگه من چکار کردم؟
-ستاره ی من، تو کار بدی نکردی ولی ما حق داشتیم که جویای احوالت باشیم، قبل از رفتنت به ما گفتی که خودت زنگ می زنی و ما نباید زنگ بزنیم ولی خبری از تو نشد که نشد. چرا آخه مارو دل نگرون می کنی بابا؟ حالت خوب نیست اینو از صدات فهمیدم، من تو رو اون جا نفرستادم که بری و پشت سرتم نگاه نکنی، الان چرا دختر گل بابا بغض کرده؟! هان؟
و ابر بهاری شروع به باریدن کرد...
-دختر بابا، گریه نکن دردت به جونم، دختر گلمو چی شده؟ کی نفس بابارو اذیت کرده؟ ها بابا جان؟
هق هق گریه اجازه هر حرفی را از منه نا توان می گرفت.
با تمام تلاشی که کردم،فقط تونستم بگم« بابا خیلی دلتنگتم»
بابا سرفه ای کوتاه و عمیق کرد.
-دور سر دخترکوچولوم بگردم من، کفتر بابا ، امشب میای پیش خودم و یک دل سیر بغلت می کنم دختر بابا.
چند دقیقه زمان سپری شد و بعد مکالمه ی عاشقانه ی پدر و دختری به پایان رسید.
چشمانم از شدت گریه می سوخت. سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. در آینه به خودم زل زدم، همه چیز دست به دیت هم داد تا من گریه کنم، البته با گریستن حالم خوب می شود.
مانده بودم بااین پای آتل بسته چگونه به تهران برگردم و با خانوادم روبه رو شوم! من به آن ها نگفته بودم و این از بدترین گناه ها بود که من مرتکب شدم و نمی دانستم مجازاتش چیست.
به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را تا کردم و در چمدان چیدم، چندان آماده شده بود و روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بسته بودم که شماره ی غفاری روی موبایلم افتاد.
- بله؟ بفرمایید.
-سلام خوبی؟
- سلام خداقوت.
بعد از شنیدن صدایی مثل مرتب کردن برگه ها ، گفت: حاضر شو، تا یک ربع دیگه میام دنبالت بریم خرید.
باشه ای گفتم و حاضر شدم.
مانتو و کیف سرمه ای و شلوار و شال مشکی را پوشیدم و دم درب رفتم تا از راه برسد.
بعد از دو دقیقه انتظار بالاخره ماشین جلوی پایم ایستاد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد.
- چطوری؟

1401/09/15 23:38

بذار کمکت کنم.
- ممنون، خودم می تونم.
از محبت ای بی جایش هیچ، خوشم نمی آمد.
با چهره ای گرفته سمت ماشین آمد و روشن کرد و رفتیم.
در طی مسیر من به بیرون زل زدم.
خودم می دانستم عین بت زهرمار شده ام ولی به روی مبارک نمی آوردم.
بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، پرسید.
- به نظر خوب نمیاین! چیزی شده؟
فوری جوای دادم: نه!
حساب کار دستش آمد که پا روی دمم نگذارد و بی دردسر به رانندگی کردنش برسد!
سرم را روی بالشتک ماشین گذاشتم و چشم هایم را فرو بستم.
به سرعتگیری رسیدیم و ماشین تکان بدی خورد و باعث شد به جلو پرت شوم.
غفاری با عصبانیت سمتم برگشت و گفت: کمربندتو ببند!
اطاعت امر کردم.
اهنگ را پخش کرد.
آهنگ ثانیه احسان خواجه امیری‌:
«عاشقتم دست خودم نیست این حالو دوس دارم
عاشقم اونقدر که محاله دست از تو بردارم
آخه تو رو نمیفهمه کسی , هنوز به اندازه ی من
بهونه ی تازه ی من بمونو حرفاتو بزن
سکوتو بشکن
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
تو رو دارم تو روزایی که دنیا دلگیری
میایو حس دلتنگیو دوری میمیره
میایو ریتم موسیقی قلبت دنیامو میگیره
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم»

نوشته : محدثه نوری

قسمت 62
دهنش را کج کرد و گفت:
گیچ و منگ نگاهش کردم.
-شفق قطبی؟!
خندید و سرش را چرخاند.
-آره... شفق قطبی.
-یعنی چی؟
-باشه بعدا بهت می گم.
و مرا در خماری کاشت...
-خانم توکلی؟ لطفا از روی تخت پاشو.
-خوب مگر قرار نیست که گچ...
وسط حرفم پرید و گفت: نه!
یک «وای آخ جون» بلند و کشداری گفتم.
اگر جلوی خودم را نمی گرفتم، یک بغل محکم از غفاری می گرفتم.
آن شب باوجود تمام خستگی ها باخوردن قرص مسکن به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم، بچه ها نبودند. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم و عقربه ها ساعت ده را نشان می دادند.
به سختی از رختخواب بلند شدم و لی لی کنان به سمت آشپزخانه رفتم. خانم کریمی تا مرا دید از تعجب دهنش باز بماند.
اتفاق دیشب را برایش توضیح دادم و کم کم از شدت حیرتش کاسته شد.
دستمالی که با آن میز را تمیز می کرد ، به میخ کوبانده شده روی دیوار آویزان کرد.
با لحن سرشار از مهربانی نگاهش را به من حواله کرد.
-دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟

1401/09/15 23:38

مامانت خبر داره؟!
روی صندلی نشستم و گفتم: نه خاله جان، نباید باخبر بشن. بی خودی نگران می شن.
نوچ نوچی کرد و گفت: دخترم مگر دو روز دیگه نمی خواین تهران برگردین!؟
مکث کوتاهی کردم و با گیچی جواب دادم: خوب چرا... ولی من اگر بهشون بگم هیچ تاثیری نداره پس بهتره بی خود ناراحتشون نکنم.
بااکراه رویش را از من گرفت و زیرلب «هرچه صلاحه»گفت.
با بی میلی صبحانه ای خوردم و بعد داخل پذیرایی رفتم و روی کاناپه نشستم و تلوزیون کوچک را روشن کردم، هیچ کدام از شبکه ها توجه مرا جلب نکرد.
وقت ناهار شد که محمد به گوشی خانم کریمی زنگ زد و گفت که «نیم ساعت دیگر دنبال ناهار بیا.»
از جایم بلند شدم و یک دوری در حیاط زدم، کنار حوض، روی لبه آن نشستم و بازحنت پایم را روی امتداد لبه ی حوض گذاشتم.
با دستم روی آب را نوزش کردم، خنکای آب حالم را خوب کرد.
چشم هایم را بسته بودم و به یاد خاطرات دوران کودکیم افتاده بودم. آن روز هایی که من با تاپ و دامن گل گلی قرمز رنگم دور حیاط قدیمی مان دور می زدم.
یاد آن دوران حال گرفته ام را خوب کرد اما اتفاق دیشب مثل پتکی حال خوبم را کوباند. پای من الان در آتل بود و روحم را گرفته بود؛ نه می توانستم کاری کنم و نه به بهداری بروم.
شب ساعت نه نیم بچه ها آمدند. فردا روز آخر کار بود و دختر ها پیشنهاد دادند که بازار بروند و سوغاتی بگیرند. من که نه دل و نه پای رفتن داشتم داخل اتاق روبه روی پنجره کز کرده بودم.
آقای شاکری به همراه همسر، هستی و نگار، محمد و بهزاد راهی بازار وکیل شیراز شدند.
من هم دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
یادش بخیر... کنکور، دانشگاه، دوستان...
صدای درب زدن...
-بله؟! بفرمایید.
-ببخشید... حالتون خوبه؟!
شال روی سرم را مرتب کردم و گفتم: ممنون خداروشکر خوبم.
-چرا بازار نرفتین؟
اشاره ای به پایم کردم و گفتم: با این پای سالمم کجابرم؟
لبخندی ملیح زد.
-شما چرا نرفتین؟
-وایستادم تا مواظب شما باشم.
نگاهی تمسخر آمیزی به او انداختم و پوزخندی زدم.
- نه والا جدی گفتم!
من وا رفتم!
با تعجب و کمی ذوق نگاهم را به او دوختم.
غفاری از جلوی درب کنار رفت و جلوتر آمد. نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و گفت: اتاق استراحت شما دخترا قشنگه.
دنباله ی نگاهش را گرفتم.
-این جا کجاش قشنگه؟!
-همین پنجره آهنی...
به غفاری نمی آمد که احساسی داشته باشد.
حرفم را از چشمانم خواند.
-چیه خانم توکلی؟ به من نمیاد عواطف داشته باشم؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 63
-اگر بخوام راستش رو بگم،نه.
انگار دلش می خواست از روحیاتش تعریف کند تا خود را به من بشناساند؛ روی تخت هستی

1401/09/15 23:38

نشست و گفت: یک خانم دکتر موفق، از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. بهتره شما هم کمی رعایت کنی.
با حرفش دوباره به حالت عصبانیت برگشتم.
-اگر میشه از روی تخت بلند بشین؛ می خوام استراحت کنم.
انگار به او برخورد؛ اخم کم رنگی روی صورتش نقش بست. با لحن از خود راضی گفت: دو تا تخت دیگه این جا هست!
این حجم از خنگ بودن به هیکل و قیافه آقای نیمه دکتر ما نمی آمد. یعنی واقعا متوجه نبود که من از هم صحبتی با او چندان دل خوشی ندارم؟!
سکوت فضا را صدای موبایل غفاری درهم شکاند.
به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت و تماس را قطع کرد.
با پوزخند روی لبم گفتم: بفرماید جواب بدین. راحت باشین.
نگاهی عصبی به من انداخت و گفت: فردا شیراز می رم تا مدارک رو تحویل بیمارستان خاتم بدم، از همون جا هم سمت بازار می رم. با من میای؟
تو دلم خوشحال بودم که می تونم خرید برم؛ اما از جهت این که من ،تنها با غفاری برم کمی مرددم کرد. استاد اگر فکر بد کند چی؟! حاضر نبودم قضیه شراره دوباره تکرار بشود...

ر گیر و دار این که بروم یا نه بودم که بازهم از سکوتم حرفم را خواند.
-من اجازه شما رو از استاد می گیرم، نگران نباش.
سرم را کج کردم.د
-خیلی ممنون.
دستش را روی تخت گذاشت و بلند شد‌.
-خبرشو امشب میدم.
باشه ای گفتم و از روی تخت می خواست بلند شود که چیزی یادش آمد.
سمتم برگشت.
-امروز اون پیر زنه اومد... خانم صمدی. سلام رسوند و کتاب حافظ و مسقطی برات آورد که بعنوان سوغات ببری تهران.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.
-دستشون درد نکنه. چه خانم خوبی...
-آره، مثل این که خیلی دوستت داشته! نامه ای هم برات نوشت.
من حیران و مشتاقانه به غفاری خیره شدم.
-وا...ی این خانم چه بی اندازه مهربونه.
-نخیر! به شما لطف داره!
-حسودی نکنین دیگه.
ابرویش را بالا انداخت.
-هه! من حسودی کنم! به شما!
صدای سر و صدا بچه ها در حیاط پیچید.
غفاری بیرون رفت و منم دراز کشیدم.
صدای محمد که داشت با تلفن صحبت می کرد از بازار برای مادرش تعریف می کرد و بقیه هم مشغول حرف زدن بودند.
بهزاد هم با نامزدش صحبت می کرد این را از «عزیزم و جانم گفتنش فهمیدم.»
آقای شاکری هم گوشی به دست، درحال مکالمه با دخترش ،ویانا، بود.
از دیشب با مامان صحبت نکرده بودم، یک لحظه دلتنگی امانم را برید و شماره ی خانه را گرفتم. بعد از سه بار بوق خوردن، تماس برقرار شد.
مردی با صدای کلفت دورگه الویی گفت.
باتعجب گفتم: ببخشید! شما؟
در کمال پرویی گفت: بفرمایید. امرتون؟
یک لحظه فکر کردم اشتباه شماره را گرفتم.
-ببخشید مگر منزل جناب توکلی نیست؟
مکثی کرد و گفت: نه خیر! اشتباه گرفتین.
هاج و واج صدای قطع شدن تماس را شنیدم.
در همان حال و هوای

1401/09/15 23:38

منگی بودم که غفاری تقی به درب اتاق زد و گفت: خانم توکلی، گزارش امروز را مطالعه کنین و به سوالی برخوردین بپرسین.
لحن خشک و رسمیش ریسه ی اعصابم را در هم تنید.
با لحن پرخاشگری گفتم: نمی خوام.
با آن چشمای حدقه زده گفت: بله؟!
حوصله ی حرف زدن نداشتم. با آن پای چلاق شده ی من، شادی برای من نماند. البته ناگفته نماند که استاد خیلی ناراحت بود، خودم مقصر بودم. در دنیایی از تردید به سر می بردم؛ یک طرف این که آیا به خانواده ام خبر بدهم که چلاق شدم یانه؟! و مورد دیگر این که آیا من شماره تلفن خانه ی خودمان را اشتباه گرفتم؟! آن مرد که بود؟
فردا ظهر که پرواز داریم و باید امشب چمدان را مرتب و اماده کنیم.
غفاری بعد از شام، گزارش کامل امروز را داد و قرار شد بعد از مطالعه ی من، ضمیمه ی پرونده ی کل شود.
با قرص مسکن به خوابی رفتم.
صبح ساعت نه صبح با سروصدای کوباندن بشقاب و قاشق بیدار شدم.
به سمت آشپزخانه رفتم و خانم کریمی را دیدم که به جان ظروف افتاده بود.
-سلام و صبح به خیر خانم کریمی عزیز.
-سلا...م دخترم. عاقبتت بخیر و شادی.
-چی شده؟ دیگ و پایه رو به هم می زنین!
-هی مادر... قراره که امروز شماها برین و منم باید وسایل این جا رو جمع کنم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 64
با ناراحتی گفتم: دلم برای شما، این جا، بهداری تنگ می شه...
با عشق نگاهی به من کرد و گفت: دخترم راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
با کنجکاوی گفتم: چی؟!
کمی من و من کرد و گفت: راستش تو دختر خیلی خوب و خوشگلی هستی من از تو خیلی خوشم اومده...
با سر تکان دادن حرفش را تایید و با چشمانم از او تشکر کردم.
ادامه داد.
راستش عزیزم می خوام سر اصل مطلب برم. دنبال دختری خوب برای پسرم می گردم.
یک لحظه مغزم هنگ کرد.
-پسر من دانشجوی پزشکی هست. سرش تو درسشه.
نذاشتم ادامه حرفش را بزند و ...
بدون این که حرفی بزند؛ سعی کردم در کمال ادب صحبت کنم.
-ببینین خانم کریمی من هنوز درسم تموم نشده. اهدافم محقق نشده... اصلا توی فکر ازدواج و این حرفا نیستم.
کمی چهره اش گرفته شد.
ادامه دادم
-شما خیلی برام عزیزین... ولی خوب من الان موقعیت ازدواج کردن رو ندارم.
سرش را تکان داد.
-دخترم من فقط پیشنهادش رو بهت دادم ، حالا تو که پاسخت منفیه، من به هستی پیشنهاد می دم .
بالای سرم احتمالا چندتا علامت تعجب شکل گرفته بود.
- چرا تعجب کردی؟ فکر نکنی من آدم فرصت جویی هستم ها، اصلا... فقط اول تو، توی ذهنم بودی، گفتم،اول با خودت در میون بذارم تا بعد ببینم نظرت چیه!
لبخندی زدم و گفتم: به امید خدا هرچی خیره پیش بیاد.
در دلم انگار رخت می شستند. حال بدی داشتم.
فوری شماره میترا رو گرفتم. چند تا

1401/09/15 23:38

بوق خورد و بعد تماس برقرار شد، بعد از سلام و احوال پرسی...
-میتی، دلم گرفته!
-یکم باهاش ور برو، گره اش باز می شه!
با لحن عصبی و صدای به نسبت بلند گفتم: جان من یک بار مثله آدم صحبت کن.
کمی جدی شد.
-خوب چه مرگت شده دختر؟ مکثی کرد و ادامه داد. ببخشید عزیزم... چتون شده ان شاءالله؟
از لحن به ظاهر جدی اش خندم گرفت.
- ای بگردم دور خودم که در عین جدیت، بازم باعث خنده ی ملت می شم.
سریع لحن شادم را با لحن عصبانیت تغییر دادم و گفتم: این اعتماد به نفس تو رو اگر سیخ کبریت داشت الان درخت سرو می بود!
صدای نکره ی خنده اش گوشم را کر کرد.
-می...ترا، بمیری تو که این خنده های مسخرتو درست نکردی که نکردی.
عشوه ای آمد و گفت: د آخه همین خنده هامه که کشته و مرده می ده هوارتا...
زیر خنده که زدم لحنش رسمی تر شد.
سکوت چند ثانیه ای و ...
-میترا؟
-ها؟!
-چیزه...
-چیه؟ بگو.
-از سروش خبری نداری؟
شدت تعجبش رو از سکوتی که برقرار شد فهمیدم.
با لحن تسلیم وار گفت: نه والا، سروش رو چه کار داری؟
-نشونی از عماد می خوام...
-تو واقعا هنوز به اون بی شعور فکر می کنی؟ ستاره! چند سال از اون عشق کودکانه داره می گذره... معلوم نیست کجاست! ایرانه؟ آلمانه؟ زنده ست مرده!؟
- ای بمیری... خدا نکنه.
شروع به نصیحت کرد و بعد از کلی اراجیف گفتن خداحافظی کردیم.
حالم نه تنها خوب نشده بود بلکه یک حس دلتنگی عجیب به قلبم چنگ زد…
باهمان پای آتل بسته، لنگ لنگان سمت حیاط رفتم. ظهر بود و آفتاب تابستان شفاف و پر حرارت بر سرم می کوبید.
لب حوض نشستم و به عادت گذشته با دستم آب بازی می کردم.
این چند وقته شاد نبودم، به اندازه کافی زندگی نکردم.
چون من عادت دارم، هر لحظه از زندگیم رو با عشق بگذرونم. دوست دارم همیشه به آدم های دور و اطرافم محبت کنم و به طبع محبت ببینم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 65
"عشق ورزیدن به آدم هایی که دوستشان داری بهتری موهبت می تواند باشد."
صدای لرزش گوشی...
برقراری تماس...
- الو؟
صدای پدر که آرامش وصف نشدنی را به قلبم پاشید.
-خوبی بابا؟ چه خبرا؟
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
-ممنون بابا جونم. باشما که صحبت می کنم همیشه حالم خوبه، شما چطورین؟ مامان چی؟ سینا کجاست؟
-دخترم ، خیلی بی محبت شدی!
فکر این که بابا هم از دست من دلگیر باشد، هوای احوالم را ابری کرد.
با صدای بغض آلود گفتم: برای چی بابا؟ مگه من چکار کردم؟
-ستاره ی من، تو کار بدی نکردی ولی ما حق داشتیم که جویای احوالت باشیم، قبل از رفتنت به ما گفتی که خودت زنگ می زنی و ما نباید زنگ بزنیم ولی خبری از تو نشد که نشد. چرا آخه مارو دل نگرون می کنی بابا؟ حالت خوب نیست اینو از صدات فهمیدم، من

1401/09/15 23:38

تو رو اون جا نفرستادم که بری و پشت سرتم نگاه نکنی، الان چرا دختر گل بابا بغض کرده؟! هان؟
و ابر بهاری شروع به باریدن کرد...
-دختر بابا، گریه نکن دردت به جونم، دختر گلمو چی شده؟ کی نفس بابارو اذیت کرده؟ ها بابا جان؟
هق هق گریه اجازه هر حرفی را از منه نا توان می گرفت.
با تمام تلاشی که کردم،فقط تونستم بگم« بابا خیلی دلتنگتم»
بابا سرفه ای کوتاه و عمیق کرد.
-دور سر دخترکوچولوم بگردم من، کفتر بابا ، امشب میای پیش خودم و یک دل سیر بغلت می کنم دختر بابا.
چند دقیقه زمان سپری شد و بعد مکالمه ی عاشقانه ی پدر و دختری به پایان رسید.
چشمانم از شدت گریه می سوخت. سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. در آینه به خودم زل زدم، همه چیز دست به دیت هم داد تا من گریه کنم، البته با گریستن حالم خوب می شود.
مانده بودم بااین پای آتل بسته چگونه به تهران برگردم و با خانوادم روبه رو شوم! من به آن ها نگفته بودم و این از بدترین گناه ها بود که من مرتکب شدم و نمی دانستم مجازاتش چیست.
به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را تا کردم و در چمدان چیدم، چندان آماده شده بود و روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بسته بودم که شماره ی غفاری روی موبایلم افتاد.
- بله؟ بفرمایید.
-سلام خوبی؟
- سلام خداقوت.
بعد از شنیدن صدایی مثل مرتب کردن برگه ها ، گفت: حاضر شو، تا یک ربع دیگه میام دنبالت بریم خرید.
باشه ای گفتم و حاضر شدم.
مانتو و کیف سرمه ای و شلوار و شال مشکی را پوشیدم و دم درب رفتم تا از راه برسد.
بعد از دو دقیقه انتظار بالاخره ماشین جلوی پایم ایستاد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد.
- چطوری؟ بذار کمکت کنم.
- ممنون، خودم می تونم.
از محبت ای بی جایش هیچ، خوشم نمی آمد.
با چهره ای گرفته سمت ماشین آمد و روشن کرد و رفتیم.
در طی مسیر من به بیرون زل زدم.
خودم می دانستم عین بت زهرمار شده ام ولی به روی مبارک نمی آوردم.
بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، پرسید.
- به نظر خوب نمیاین! چیزی شده؟
فوری جوای دادم: نه!
حساب کار دستش آمد که پا روی دمم نگذارد و بی دردسر به رانندگی کردنش برسد!
سرم را روی بالشتک ماشین گذاشتم و چشم هایم را فرو بستم.
به سرعتگیری رسیدیم و ماشین تکان بدی خورد و باعث شد به جلو پرت شوم.
غفاری با عصبانیت سمتم برگشت و گفت: کمربندتو ببند!
اطاعت امر کردم.
اهنگ را پخش کرد.
آهنگ ثانیه احسان خواجه امیری‌:
«عاشقتم دست خودم نیست این حالو دوس دارم
عاشقم اونقدر که محاله دست از تو بردارم
آخه تو رو نمیفهمه کسی , هنوز به اندازه ی من
بهونه ی تازه ی من بمونو حرفاتو بزن
سکوتو بشکن
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره

1401/09/15 23:38

که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
تو رو دارم تو روزایی که دنیا دلگیری
میایو حس دلتنگیو دوری میمیره
میایو ریتم موسیقی قلبت دنیامو میگیره
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم»

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/15 23:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

با تغييـردادن انديشه هاواحساسات خودزندگیتان را تغـيير دهيد

•فڪرواحساس مثبت بدهيد تا زندگیتان متحول شود.

•عبارات منفی را بر زبان نیاور
تا بتوانی موارد مثبت رو جذب کنی

?✨?✨?✨?
سلاااااااااااااااااااااام صبحتون دلپذیر



#مثبت_باش ?

1401/09/16 09:06

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/16 09:07

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/16 09:07

تو یک مهندسی ??‍???
مهندس ساختن رویاهای خودت

تو یک کارگردانی ??‍♂??
کارگردان بافتن خیالات زیبات

تو یک نقاشی ??‍? ??
نقاش به تصویر کشیدن زندگی فوق العاده ای که با تلاش خودت کسب کردی

پس نگو نمیتونی ?‍??
چون تو ی هنرمندی ??
همه ما هنرمند زندگی خودمونیم ??

#مثبت_باش ?
??✨ 

1401/09/16 09:09

تلاش و هدف زندگی و قشنگ تر میکنه ?
جنگیدن و روزا رو به بطالت نگذروندن زندگی و زیبا تر میکنه ?
برای ثانیه ها و دقیقه های زندگیت اگه برنامه داشته باشی روزات قشنگ تر میشن ؛ روحت بزرگتر میشه ♥️?

تو یه تصویری ? از آینده ات تو ذهنت داری که بهش میگن رویا ?
وقتی اون و روی کاغد ? بیاری و براش برنامه ریزی کنی میشه هدف ?

هدف یعنی چیزی که تو باهاش حالِ دلت خوب میشه ?
یعنی چیزی که تو دوست داری تجربه اش کنی ?
حسش و دوست داری ??
خوب به نظرت ارزش جنگیدن نداره ؟!
چرا محدودیت برای خودت میزاری !!
چرا وسطای راه میخوای جا بزنی ?‍♀️؟

(( هر چیز که در جستن انی انی ))

⩤───────•◈•───────⩥
#مثبت_باش ?

1401/09/16 09:11

✅ برای خلاص شدن از سرفه، سرماخوردگی، آنفلوانزا و انواع گلودرد، جوشانده عناب را دریابید ?

عناب سیستم ایمنی را تقویت میکند و به قدری خاصیت دارد که به آن لقب مروارید سرخ را داده اند !

? #مثبت_باش

1401/09/16 09:14

✅ برای نتیجه گیری سریع چاقی صورت و گونه از انجام حرکات ورزشی روی صورت غافل نشوید، برای شروع روی صندلی بنشینید و لب‌ هایتان را تا جایی که می‌ت وانید به حالت غنچه دربیاورید (جمع کردن) و 5 ثانیه صبر کنید.

سپس با لبهای بسته لبخند زده تا خط لبخندتان عمیق شود، 5 ثانیه صبر کنید، این حرکات را 15 بار در دو نوبت هر روز تکرار کنید.

با انجام این تکنیک خواهید دید که عضلات صورتتان خسته می‌ شود، این ورزش جریان گردش خون را در صورت سرعت بخشیده و باعث چاقی صورت و گونه‌ ها می‌ شود

? #مثبت_باش ?

1401/09/16 09:16

??اگر موهای نازکی دارید در کنار صبحانه جوانه ماش مصرف کنید

جوانه ماش بخصوص در کودکان باعث افزایش استحکام موها می شود و از نازک شدن آنها پیشگیری می کند

? #مثبت_باش ?

1401/09/16 09:16

دختراااا روزهمگیتون بخیر و شادی باشه?
روز دانشجو مبااااااااااااارک ?

هیچ وقت یادتون نره با داشته های خودتون خوشحال باشین و خداروشکر کنید و تلاش کنید برای اینکه بتونید چیزای دیگه ای که دلتون میخواد رو بخرید
افسوس و حسرت بقیه رو نخورید که این کلی تاثیر بدومنفی تو زندگیتون داره
ودرآخر یادتون نره حس خوب و خوشبختی به داشتن وسیله نیست به چیزای دیگه ای هست که ما بهشون توجه نمیکنیم چون همیشه داریمشون و جلو چشممونه
مثل سلامتی، بچه سالم وصالح، سایه پدرومادر، یاحتی داشتن یه دوست خوب ....

خب حالا برید به ادامه کاراتون برسید و بینش به خودتون هم برسید??
اد زدن مخاطباتونم یادتون نره خوشگلا?



#مثبت_باش ?

1401/09/16 11:45

#چالش_امروز

سلامی دوباره به خواهر های خوشگلم??

بیاین درمورد تجربه ی خرید جهیزیه صحبت کنیم ،
چه چیزی هایی واقع نیاز نمیشه و یا خریدش اسرافه ...
یا ی خاطره ی خنده دار از موقع خرید جهیزیه تون بگین....?

〰〰〰
تو گروه چالش صحبت کنید
#مثبت_باش ?

1401/09/16 11:51

#آموزش
#مثبت_باش ?

❌خوشبحالتون چه خونه های قشنگی دارید


در مقابل گفتن کلمات منفی??

چرا اینجوری میگین..
دخترا از همین امروز این کلمه رو از ذهنتون حذف کنین...
همین کلمه باعث میشه برکت از زندگی تون بره و ناشکری بشه و از طرفی برای اون شخص هم انرژی منفی همراه داره...
پس به جاش بگین خداروشکر که همچین زندگی ای دارین .برای همه دعاهای قشنگ کنین و انذژی مثبت بفرستین که انرژیش زندگی تون رو بگیره.

1401/09/16 15:34

?

يه وقتهايى هم خودتون، خودتون رو بغل كنيد ..
به خودتون بگين "خيلى بهت افتخار ميكنم، راه درازى اومدى "


#مثبت_باش
?

1401/09/16 17:10

? #داستان_شب

مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا ?خرید.
او #طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد.?
مدت زیادی گذشت و او هر روز به #طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از #همسایگانش را مشکوک کرد. ?
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و #طلاها را برداشت. ?
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما #طلاهایش را نیافت. ?
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. ?

رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»?
مرد حکایت #طلاها را بازگو کرد.

رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش #طلاست.
تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»?

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در #استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که #پولدارند
اما #ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که #ثروتمندند
ولی #پولدار نیستند.


#مثبت_باش
?

1401/09/16 17:11

‍ ?⚜️?⚜️?⚜️



مردها وقتی با زن روبرو هستند،
یک پا اخلاق #بچه را دارند؛
این موضوع مهم را نباید فراموش کنی که با بارک الله و ماشاءالله بهتر میشود آنها را رام کرد
تا با اخم و تخم و حتی خواهش و التماس.



#مثبت_باش ?
?

1401/09/16 19:18