بذار کمکت کنم.
- ممنون، خودم می تونم.
از محبت ای بی جایش هیچ، خوشم نمی آمد.
با چهره ای گرفته سمت ماشین آمد و روشن کرد و رفتیم.
در طی مسیر من به بیرون زل زدم.
خودم می دانستم عین بت زهرمار شده ام ولی به روی مبارک نمی آوردم.
بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، پرسید.
- به نظر خوب نمیاین! چیزی شده؟
فوری جوای دادم: نه!
حساب کار دستش آمد که پا روی دمم نگذارد و بی دردسر به رانندگی کردنش برسد!
سرم را روی بالشتک ماشین گذاشتم و چشم هایم را فرو بستم.
به سرعتگیری رسیدیم و ماشین تکان بدی خورد و باعث شد به جلو پرت شوم.
غفاری با عصبانیت سمتم برگشت و گفت: کمربندتو ببند!
اطاعت امر کردم.
اهنگ را پخش کرد.
آهنگ ثانیه احسان خواجه امیری:
«عاشقتم دست خودم نیست این حالو دوس دارم
عاشقم اونقدر که محاله دست از تو بردارم
آخه تو رو نمیفهمه کسی , هنوز به اندازه ی من
بهونه ی تازه ی من بمونو حرفاتو بزن
سکوتو بشکن
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
تو رو دارم تو روزایی که دنیا دلگیری
میایو حس دلتنگیو دوری میمیره
میایو ریتم موسیقی قلبت دنیامو میگیره
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم»
نوشته : محدثه نوری
قسمت 62
دهنش را کج کرد و گفت:
گیچ و منگ نگاهش کردم.
-شفق قطبی؟!
خندید و سرش را چرخاند.
-آره... شفق قطبی.
-یعنی چی؟
-باشه بعدا بهت می گم.
و مرا در خماری کاشت...
-خانم توکلی؟ لطفا از روی تخت پاشو.
-خوب مگر قرار نیست که گچ...
وسط حرفم پرید و گفت: نه!
یک «وای آخ جون» بلند و کشداری گفتم.
اگر جلوی خودم را نمی گرفتم، یک بغل محکم از غفاری می گرفتم.
آن شب باوجود تمام خستگی ها باخوردن قرص مسکن به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم، بچه ها نبودند. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم و عقربه ها ساعت ده را نشان می دادند.
به سختی از رختخواب بلند شدم و لی لی کنان به سمت آشپزخانه رفتم. خانم کریمی تا مرا دید از تعجب دهنش باز بماند.
اتفاق دیشب را برایش توضیح دادم و کم کم از شدت حیرتش کاسته شد.
دستمالی که با آن میز را تمیز می کرد ، به میخ کوبانده شده روی دیوار آویزان کرد.
با لحن سرشار از مهربانی نگاهش را به من حواله کرد.
-دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟
1401/09/15 23:38