The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

?

مواقعی که عصبانی هستید قدم زدن بهترین راه برای رهایی سریع از تنش و فشار روانی است، زیرا با حرکت،هورمون استرس کاهش می یابد و هورمون اندروفین یا همان هورمون شادی آزاد میشود.

#مثبت_باش
?

1401/09/16 19:20

‍ ?⚜?⚜?⚜


‍ چند توصیه اساسی برای #مردها:

1)  وقتی گمان می کنید همسرتان ناراحت است، #منتظر نمانید او حرف زدن را آغاز کند. وقتی شما باب گفتگو را آغاز می کنید 50 درصد از بار ناراحتی ومسائل او می کاهید.

2) وقتی شما #مجال حرف زدن را به همسرتان می دهید، بدانید ناراحت شدن از دلیل ناراحتی او هیچ کمکی به حل مسائل نمی کند.

3) هروقت احساس می کنید که می خواهید صحبتهای او را قطع کنید ویا آنها را اصلاح کنید، فورا خود را از این کار #منع کنید.

4) وقتی نمی دانید چه باید بگویید، به هیچ وجه حرف  نزنید. اگر نمی توانید مثبت و یا محترمانه حرف بزنید لطفا #ساکت بمانید.

5) اگر او نمی خواهد صحبت کند، با طرح سوالات بیشتر اورا به حرف زدن #ترغیب کنید.

6) درمورد احساسات همسرتان #قضاوت نکنید ویا آنها را اصلاح نکنید.

7) تا جایی که امکان دارد #آرام ومتمرکز باشید و جلوی واکنش های منفی خود را بگیرید. اگر کنترلتان را ازدست دهید اوضاع بدتر می شود وشما بازنده می شوید.


#?برای شوهرها بفرستید
#مثبت_باش ?

1401/09/16 20:14

اهل دلي ميگفت :

تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.

اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه.

منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه.

درود برکسانی که

دعا دارندو ادعا ندارند
نيايش دارند و نمايش ندارند.

حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.


?#مثبت_باش ?

1401/09/16 20:16

?معجزات انار

✅ انار، کبد و پوست رو تصفیه میکنه و باعث زیبایی رنگ پوست و چهره هم میشه!

✅انار، قاتل افسردگی و وسواسه!

#مثبت_باش ?

1401/09/16 21:31

❓می‌دونستی بعد از غذا، نباید میوه بخوری چون هضم غذا رو مختل می‌کنه؟!

?البته جناب #انار داستانش فرق می‌کنه و اگه بعد از غذا خورده بشه نه تنها ایرادی نداره بلکه خودش به هضم غذا هم کمک می‌کنه!?


#مثبت_باش ?

1401/09/16 21:32

تخریب بدن با نخوردن شام ?

شام نخوردن باعث #پیری_زودرس می شود. در شب چیزی ولو اینکه قطعه نان کوچکی باشد تناول کنید. کسیکه دو شب پشت سر هم غذا نخورد، نیرویی از او به هدر میرود که تا چهل روز برنمی‌گردد.

پیامبر اکرم(ص) :
غذای شب را #ترک_مکن ولو آنکه تکه نان خشکی باشد. من میترسم که اگر امت من غذای شب را ترک کنند ، زود پیر شوند. غذای شب ، نیروی پیر و جوان است. هرکس که غذای شب را ترک کند ، نیرویی از او می رود که بر نمی گردد. غذای شب سودمندتر از غذای روز است.
چرا خوردن شام سودمندتر از خوردن #ناهار است؟ زیرا در شب حرارت به داخل بدن رفته و هضم قویتر می‌شود بر خلاف روز که سردی به داخل و حرارت به سطح بدن می‌رود و غذا درست هضم نمی‌شود.

#مثبت_باش ?

1401/09/16 21:35

#تامل

♦️هیچ وقت از گذشته یه آدم
علیه اون استفاده نکن
♦️چون ممکنه خدا گذشته اون آدمو
تبدیل کنه به آینده تو ...☺️

#مثبت_باش ?

1401/09/16 22:07

?
قسمت 66
با ترمز گرفتن ناگهانیش کیفم سمت جعبه دنده سوق پیدا کرده بود و عمل دنده عوض کردن رو مختل کرده بود؛ پس کیف را برداشتم و روی پایم گذاشتم. دوباره نخود آش شد.
-کیفتو بذار عقب.
حرصم گرفت! چرا باید به همه کارهای من کار داشته باشه؟ مگر من به او در مورد هرکاری که می کنه فکر می کنم؟! یک لحظه آرزو کردم که ای کاش به جای، شراره، غفاری می رفت! طفلکی شراره... معلوم نشد بالاخره چه سرنوشتی پیدا کرد!
-نه خیلی ممنون، من همین طوری راحتم.
خیلی صریح گفت: من ناراحتم!
و بعد کیفم را از روی پایم برداشت و با دستان کشیده اش،روی صندلی عقب هدایت کرد.
خواستم این کارش را تلافی کنم.
-الان چرا کیفم رو برداشتین؟
-- چرا مگه چیزی می خوای؟
-ابرویی بالا انداختم و گفتم: بله بااجازتون!
نیشخندی زد و گفت: چی؟
-وا ... یعنی چی؟! کیفو بدین إ !
انگار از کار خیرش پشیمان شد. کیف را برداشت و در هوا گرفت و گفت: بگیرین!
این که سرجایش_روی پایم_ نگذاشته بود یعنی این که دلگیر شده بود.
به جهنم که ناراحت شد مگر من تعهدش را برداشتم!
با سرخوشی زیپ کیفم را باز کردم و از داخلش رژلب صورتیم را برداشتم.
هاج واج نگاهم می کرد.
- لطفا حواستون به رانندگیتون باشه ، اگر شما جونتون رو دوست ندارین من برای آیندم آرزوها دارم.
اخم هایش درهم رفت و بسیار ترسناک شد!
پایش را روی گاز گذاشت و بوی بد لاستیک ها بلند شد.
- ای بابا... چرا من هر چی می گم برعکسش رو انجام میدی؟ اه !
رژ لب را داخل کیف پرتاپ کردم.
از سرعت ماشین کاسته شد.
این پسر،دیوانه بود!
-همینو می خواستم.
و اشاره ای به رژلب داخل کیف کرد!
من یک دستی خوردم!
خواستم دوباره ان را بردارم که ماشین متوقف شد.
-رسیدیم خانم لجباز!
لقب لجباز هم به ما چسباند!
به بازار بزرگ و معروف وکیل شیراز رسیدیم.
بعد از پرس و جو کردن، متوجه شدیم باید سوغات را از ضلع جنوبی بازار بگیریم.
باهم به ان سمت رفتیم و پارچه های رنگی رنگی و طرح دار زیبا واقعا چشم گیر بود!
یک مغازه بدلیجات هم روبه رویم بود که گوشواره هایش به من چشمک می زد! وسط بازار ایستادم و سد راه گاری کش ها شدم و با اخم شدید غفاری مواجه شدم.
خودم را کنار کشیدم، به محض دیدن جواهرات روی به سمت غفاری کردم.
-می شه بریم داخل؟
نگاهی به من کرد و کمی این پا و ان پا کرد، در آخر بااکراه سرش را کج کرد و گفت: بریم...
وارد مغازه که شدم، زیور آلات روی مانتویی بیش از همه چشمم را خیره کرد.
با توجه به زرنگ بودن غفاری، فوری گفت: خوشت اومده؟!
با ذوق نگاهش کردم.
-خیلی زیاد...
- کدوماش؟
دستم را سمت آن سرویس عنابی رنگ گرفتم و گفتم: خیلی قشنگه!
‌لبخندی بر لبان قلوه ای اش آمد و به سمت

1401/09/16 23:23

فروشنده رفت و آن سرویس را درخواست کرد.
دور زدم و چشمم یک انگشتر زیبای نقره ای گرفت!
سمتش رفتم و به انگشتم دعوتش کردم.
-انگار برای دستای تو ساخته شده...
صدایش از پشت سرم شنیدم.
به سمتش برگشتم؛
- واقعا؟ خیلی ممنون.
تشویق را از چشمانش خواندم.
به سمت آقای فروشنده چرخید و گفت: اینم تو جعبه بذارین.
- همش برای خودت برندار!
خنده ی کش داری زد.در ادامه گفت: برای مامان ، ابجی، زنداداش خاله...
وسط حرفشم پریدم.
- در کل برای اجداد پدری و مادریم می خرم!
- تیکه نندازین خانم دکتر.
خلاصه از بازار پارچه سنتی برای مامان، ادکلن برای بابا و تی شرت اسپرت برای سینا خریدم، نگار هم از لیست سوغاتی حذف شده بود.
برای میترا هم یک جفت گوشواره پارچه ای که خیلی قشنگ بود، گرفتم.
مانده بودم برای خاله نسترن و دایی جواد هم بگیرم یانه، که در نهایت تصمیم گرفتم با خریدن دیوان حافظ به عنوان یادگاری فرهنگی، خوش حالشان کنم!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 67
بعد از خرید های من و خرید های خیلی جزئی غفاری، فالوده شیرازی هم خوردیم و حوالی ساعت دو ظهر بود که به استراحتگاه برگشتیم.
ساعت پنج بعدظهر تایم پرواز بود.
و ... پرواز خوبی بود.
به تهران برگشتیم...
به سینا زنگ زده بود و در راهروی انتظار او را دیدم. دستم را برایش تکان دادم.
قبل از جدا شدن از اکیپ مان به هم دیگر قول دادیم که یک برنامه ای بچینیم و همدیگر را ببینیم.
از زحمات اقای شاکری و همسرش تشکر، و با بقیه بچه ها هم خداحافظی کردم و به سمت سینا که من را ندیده بود، اما من او را دیدم، رفتم.
از دوستان جدا شده بودم و لنگ لنگان به سمت درب خروجی حرکت کردم‌، چون پشت شیشه ای که سینا رادیدم ازدحام جمعیت زیاد بود و با وضعیتی که من داشتم رفتن سخت بود.
به محض این که به خروجی رسیدم، گوشی را از جیب مانتویم درآوروم و شماره سینا را گرفتم، بعد از چند بوق صدایش را شنیدم.
- سلام داداش من سالن خروجی منتظرتم.
- کی اون جا رسیدی، من پشت شیشه چشمام کور شد انقد که دنبالت گشتم!
خندیدم و گفتم: زود خودت رو برسون.
چند دقیقه بعد قد رعنایش از میان جمع به چشمم خورد.
نمی دانستم پایم را ببیند چه عکس العملی نشان می دهد...
از دور مرا دید و برایم دست تکان داد، کمی لاغر به نظر می رسید!
وقتی جلوتر آمد و پای آتل بسته ام را دید، چشمانش گرد شده بود.
- ستاره؟ چت شده؟ با پات چکار کردی دختر؟
لبخند ملیحی زوم و گفتم: هیچی بابا جان، طوری نیست.
نگاه چپی به من انداخت و گفت: خوب چی شده؟ هان‌؟
دسته ی چمدانم را سمتش گرفتم و گفتم: بریم تو راه برات تعریف می کنم.
اطاعت کرد و داخل ماشین که نشستیم، با چشمان مشکیش که

1401/09/16 23:23

همیشه مثل دو تا ستاره در دل آسمان چشمک می زد، زل زدم.
- ابجی جان چه بلایی سرخودت در آوردی؟
با خنده جواب دادم.
- از کجا انقدر مطمئنی که خودم خودمو به این روز انداختم؟
ماشین را روشن کرد و گفت: تو خودت همیشه برای خودت دردسر درست می کنی...
بد بیراه هم نمی گفت! خودم همیشه دردسرساز بودم...
جلوی صف کشیدن خاطرات بد گذشته را گرفتم و با پخش کردن موزیک حواسم را پخش کردم.
آهنگ " گمت کردم از شادمهر عقیلی پلی شد.
یک تکه از آهنگش را زیر لبم زمزمه کردم:

«من از وقتی گمت کردم تمام رویاهام گم شد
تو چی می دونی از اونی که قصش حرف مردم شد؟!
کجای زندگیمی تو ؟ که من میگردم نیستی.
یک روزی مطمئن بودم پای حرفات وای نمیستی...
تو هرجارو بگی گشتم،که شاید باز پیدا شی
به عشقت زنده موندم ... »
رویم را از مردم شهر که در حال رفت و آمد بودند،گرفتم و سمت سینا خیره شدم.
- تو چرا انقدر لاغر شدی؟
سکوتی کرد و معلوم بود که می خواد قضیه را بپیچاند.
- شکمم شبیه این زنای نه ماهه شده بود دیگه بابا !
‌- اره... منم ساده، قبول کردم حرفت رو!
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت: حالا این آتل پات رو کی باید باز کرد؟
آهی کشیدم و گفتم: فردا و پس فردایی.
- دیگه نبینم کفش پاشنه بلند بپوشی ها!
ابرویم را بالا دادم.
-عمرا... من؟ من از کفش پاشنه بلند دست بکشم؟ کور خوندی! عمرا.
-عجب دختره ی خیره سری هستی تو .
یک حرکت عشوه و ناز برایش آمدم و گفتم: خیره سر اون همسر گرامی شما هست که افتخار نداد با شما بیاد‌!
هاله ای از ناراحتی روی صورتش نقش بست.
- سینا؟
- جان خواهری؟
- چی شده؟ چرا اینجوری می کنین؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 68
دنده را عوض کرد و گفت‌: این چیزا تو دوران آشنایی و عقد برای همه پیش میاد، مهم اینه که نباید جدی بگیریم.
- بالاخره حواست باشه، قهرها طولانی نشه که باعث کدورت و... بشه.
- ای به چشم خانم دکی!
ناخودآگاه لبخندی زدم.
- دکی نه و دکتر! این برای بار هزارم... به تو نمیاد مهندس مملکت لاتی حرف بزنی.
به خانه رسیدیم.
درب منزل را تا باز کرد، بابا و مامان به شتاب سمت من آمدند ؛ وقتی پایم را دیدند خیلی تعجب نکردند! و من بعد فهمیدم، سینا جان به خاطر این که روحیه ی من خیلی خراب نشود به آن ها از قبل اطلاع داده بود که من این طوری شده بودم.
دم داداش باغیرتم گرم...
خلاصه با عشق همدیگر را در آغوش گرفتیم.
پدر و مادرم انگار کمی پیر تر به نظر می رسیدند! این کمی خاطرم را آشفته کرد.
خانه ی ما بوی عطر مهر و محبت می دهد.
شام را چهارتایی خوردیم. من عشق را با تمام وجود در این شش دانگ یافتم.
وارد اتاقم شدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم، اتاقم مثل روزی که از این جا رفتم،

1401/09/16 23:23

بود. لباس هایم را در آودم و روی تختم دراز کشیدم. به سقف اتاقم زل زدم و با خودم گفتم «بالاخره یکی دیگه از آرزوهات هم محقق شد و تو به اردوی جهادی رفتی»
یادم آمد که برای رفتنم به این اردو چه اسراری کردم...
صبح شد . اول از همه گوشی ام را چک کردم. یک تماس ناشناس و یک پیامک از غفاری.
ابتدا پیامک را باز کردم « سلام خانم توکلی، خوبی؟ طبق گزارش پزشک،امروز می تونین آتل پاتون رو باز کنین. خواستین من آشنا دارم.»
جواب پیامش را ندادم، مگر باز کردن پا هم آشنا می خواهد؟
زیاد فکرم را درگیرش نکردم. تا خواستم از تخت بلند شوم که شماره ی میترا روی گوشی افتاد.
-ای رفیق بی معرفت.
- چی میگی اول صبحی؟ علیک سلام.
- سلام بخوره تو سرت کثافت!
- اول صبحی چرت و پرت نگو میترا میام درخونتون باهمون کفش11سانتی میزنم تو دهنت ها...
- جونم، تو فقط بیا بااون کفش ها...
- ای بمیری بهتره، رفیق بی معرفت عالم که تویی
باتعجب از این که توپ را در زمین او شوت کردم،گفت: واسچی خره؟
- اول تو بگو من برای چی بی معرفتم؟!
- چون خبر ندادی بیام فرودگاه، استقبالت، قیافه ی قناستو ببینم!
- خیلی ممنون عزیزم. قناس قیافه عمته.
هر دو خندیدیم.
-خوب دیگه، ستاره خانم زرنگ ، نوبت تویه.
-بی معرفت عوضی.
وسط حرفم پرید.
- خوب چرا فوش می دی؟
- برای این که دلم ازت پره.
ادامه دادم.
- خبر نداری که رفیقت پاش شکسته! ( حالا واقعا نشکسته بود، برای این که پیاز داغش را زیاد کنم ، گفتم).
با تعجب تمام پرسید: راست می گی؟ آخه چرا؟
با خنده گفت :نکنه باهمون پاشنه ها، پخش زمین شدی؟
- ای دل غافل... بله ای دوست، چنان پخش گشتم که پخش باید بیاد پیشم آموزش ببینه...
خلاصه بعد از کلی سروکله زدن باهم گوشی را قطع کردم.
روز خوبی را اراده کردم، شروع کنم.
به آشپزخانه رفتم و مادر را دیدم که سر قابلمه را گذاشت و رو به سمت من کرد: ستاره، من می رم باشگاه، حواست به قابلمه باشه، قرمه سبزی بار گذاشتم. راستی یک چیزی می خواستم بهت بگم ولس یادم رفت دختر...
- حتما چیز مهمی نبوده مامان. برو من حواسم به غذا هست.
در یخچال را باز کردم و پنیر خامه و خیار و گوجه را برداشتم و ... صبحانه را هم میل کردم.
تلوزیون را روشن کردم. یک مستندی از سیستان بلوچستان نشان می داد. نیم ساعتی نگاه کردم.
صدای ویبره گوشی...
گوشی را برداشتم.
‌- بله؟ بفرماید.
صدای دورگه ای پیچید.
موبایل را به گوشم چسباندم.
-بله؟ چرا صحبت نمی کنین؟
صدای بمی پشت خط گفت: سلام...
چند ثانیه مکث کردم.
-بفرمایید؟
-شما کی هستی؟
باتعجب پرسیدم.
-شما زنگ زدی!
-شماره ی شما آخرین شماره تو لیست تماس های آقای عماد خسروی بود. پس شما معرفی کنین.

نوشته : محدثه

1401/09/16 23:23

نوری

ادامه دارد...

قسمت 69
مثل ماست وا رفته بودم. این کی بود؟ فردی از طرف عماد. خود عماد کجا بود؟ گوشی عماد دست این مرد چکار می کرد؟ انبوهی از سوالات در ذهنم لشکر کشی کردند. بالاخره راضی شدم تا یکی از آن هارا برگزینم و از او بپرسم.
-ببخشید، گوشی عماد دست شما چکار میکنه؟
-اول بفرمایین کی هستین؟ خواهرشی؟ همسرشونی؟
دلم گواهی بد داد. دست هایم شروع به لرزش کردند، برای این که او بگوید چه بر سر عماد افتاده، لازم بود دروغ بگویم...
-نامزدشم. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-من افسر نیروی انتظامی هستم. به علت سرعت غیر مجاز تصادف کردند و الان در بیمارستان خاتم هستند. طبق قانون می بایست مااطلاع می دادیم و شماره ی شماره ی شما تو گوشیشون بوده. لطفا برای توضیحات بیشتر و یک سری کارهای قانونی خودتون رو سریع به اینجا برسونین.
و تلفن قطع شد.
قلبم نمی زد. نفسم در سینه ام حبس شده بود... خدای من، چه بلایی بر سر عشقم افتاده بود. دستی برقلبم کشیدم، کند می زد... چند نغس عمیق کشیدم، نه! فایده ای نداشت... از جایم بلند شدم. به نزدیک ترین مانتویی که رسیدم پوشیدم و شلوار و شالی که کنار تخت افتاده بود را به تن کردم و کیفم را برداشتم.
خدا خدا می کردم کسی خانه نباشد. شانس یار بود و مامان هم پیدایش نبود. به آزانس زنگ زدم. کفش اسپرت را پوشیدم و از منزل خارج شدم. بعد از چند دقیقه آزانس درب منزل ترمز کشید و من سوار شدم.
-آقا سلام. لطفا بیمارستان خاتم برین. فقط لطفا، خواهشا سریع تر...
خداروشکر راه بلد بود و از میان بر ها می رفت وگرنه آن مسیر همیشه ی خدا پرترافیک ترین خیابان تهران بود. حدود نیم ساعتی بازهم، طول کشید. وقتی رسیدیم از نگرانی زیاد هول شدم و سریع پیاده شدم و راهم را کشیدم که راننده گفت: خانم، ببخشید کرایه تون چی میشه؟
روی پیشانیم زد و گفتم:آخ ببخشید آقا، حواسم نبود. و پول را تقدیمش کردم.
دوتا دوتا پله های وودی بیمارستان را رد کردم و به پذیرش رسیدم. طرف خانم جوانی که هفت قلم آرایش کرده بودم و فکر کنم لب و دهن و دماغ را همه را کوبانده بود و از نو ساخته بود؛ نگاه کردم.
-ببخشید ، بخش تصادفات کجاست؟
با صدخرمن ناز و عشوه گفت: نام بیمار؟
فوری گفتم: خسروی... عماد خسروی.
در سیستم جست وجویی کرد.
-طبقه ی دوم، انتهای راهرو سمت چپ.
کیفم را محکم در دستم گرفتم و با سرعت دوتا دوتا پله هارا رد کردم. به راهرو که رسیدم، نفس نفس می زدم. انتهای راهرو دیده می شد. یک سرباز و یک افسر با لباس انتظامی را دیدم.
ناگهان استرسی در دلم روانه شد؛ اگر از من سوال شخصی بپرسن؟ اگر پایم داخل پرونده باز شود؟ اگر...
دیگر به آن ها رسیده بودم و جای

1401/09/16 23:23

فراری نبود.
افسر با پوشه ای به دست جلوآمد.
-شما همون خانمی هستین که باهاتون تماس گرفتم؟
سرم را بالاگرفتم و گفتم: بله. چی شده؟ جریان چیه؟
سمت صندلی های آهنی بنفش رنگ بیمارستان اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینین تا براتون بگم.
روی صندلی نشستم و گفتم: بفرمایین. تروخدا زودتر بگین؟ راستی الان حالش چطوره؟
به آرامش دعوتم کرد.
-نگران نباشین خانم. خطر رفع شده. بعدا با دکترشون حرف بزنین. لطفا این جارو امضا کنین و این جارو هم اثر انگشت بزنین. این فرم رو هم پر کنین.
چند برگه تحویلم داد. برگه هارا سمتش گرفتم و گفتم: ببخشید من الان حال خوبی ندارم. باید برم ببینمش...
با تحکم گفت: خانم نمیشه! بفرمایین امضا کنین، همینجوریش چندساعته الاف شدیم.
قلبم از تپش ایستاد. عشق من، زندگی من الان روی تخت بیمارستان افتاده بود ومن داشتم بااین مردک، جرو بحث می کردم.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم. بغض لعنتی گلویم را محکم در آغوش گرفته بود. دلم می خواست برود و گورش را گم کند و من بمانم و عشقم...
بی توجه به حرف های افسر سمت مراقبت های ویژه رفتم.
از پشت شیشه دیدمش... صحنه را نمی خواستم باور کنم. عشقم، تمام زندگیم الان روی تخت بیمارستان افتاده بود. به دهنش اکسیژن و پایش و دستش هم در گچ بود. دور سرش هم باندی سفید پیچیده بودند. دنیا روی سرم خراب شده بود. آن لحظات هرگز فراموش نمی شنود... شوک سنگینی به من وارد شده بود و از همان دوران بود که فشار عصبی گاهی من را می گرفت و سردرد های شدیدی که الان دارم مربوط به همان زمان هاست... افسوس... از اتفاقات زندگی هیچ وقت سردرنمی آوریم... اما در هر حرکتی که در این جهان ایجاد می شود به حتم، حکمتی دارد، که فقط خداوند متعال از آن باخبر است.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 70
گونه هایم خیس اشک شده بودند. هرچه تلاش می کردم تا مانع شوم و دیگر نبارم، فایده ای نداشت. چشمم را از آن منظره ی وحشتناک گرفتم و پشت به دیوار کردم. روی زمین نشستم و دیگر... زار زدم. بلند گریه می کردم، تا این که مقابلم کفش های واکس زده مشکی دیدم. سرم را بالا بردم و مردی تقریبا هم سن پدرم روبرویم دیدم که روپوش سفید برتن داشت.
-بلند شو دخترم. چرا این جا نشستی؟
توان روی پا ایستادن را نداشتم اما، به ناچار از جایم برخاستم.
بامهربانی نگاهم کرد.
-شما به احتمال زیاد همسر آقای خسروی هستین؟ درسته؟
سرم را تکان دادم و بله ای که از عمق جان سوخته ام برخاست بر لب آوردم.
-نگران نباش دخترم... خطر رفع شده. با سرعتی که همسرتون رانندگی می کرده احتمال پیدا نشدن جسدش هم بوده، خداروشکر الان زندست.
بغض، لب هایم را به هم دوخته بود. با

1401/09/16 23:23

همان چهره ی معصومانه اش ادامه داد.
-دختر خوبم، آخه کی با سرعت صدو چهل نصف شب میرونه؟ ماشین بنزش که داغون شده و فقط لاستیک هاش مونده...
دست هایش را سمت آسمان دراز کرد.
-خداروشکر که الان زندست.
باخودم گفتم، ماشین بنزش.. یادش بخیر... چه قدر دوسش داشت! می گفت این پسر منه. قرار بود برای من هم ماشین جوک نیسان بگیرد...
به من گفته بود: بعد کنکورت سریع گواهینامه رو بگیر تا برات ماشین بگیرم...
صد حیف به زندگی که دوران گذشته برنمی گردد!
آهی سرد کشیدم و اشک داغم را پاک کردم. سمت شیشه ای که میان من و دلدار فاصله انداخته بودف برگشتم. در همین حالت و بااین وضعیت داغون هم، جذاب ترین مرد کره زمین بود.
به سختی نفس می کشید، عشق من بیشتر وقت ها نفس تنگه داشت.
پرستاری وارد اتاقش شد و به سرم بالای سرش مایعی تزریق کرد. کاش می شد از جایش بلند شود، کاش می توانستم عاشقانه، مثل سابق دوستش داشته باشم، از عمق جانم، اما...
اما او دلم را چندین بار شکست و من هربار که تلاش می کردم خورده هایش راجمع کنم، نمی توانستم!
سرم حسابی درد می کرد، صبحانه هم نخورده بودم؛ پس به سمت خروجی سالن پیش رفتم که سرباز جلویم را ایستاد.
- خانم کجا؟
شانه ام را بالا انداختم.
- از بوفه ی این جا چیزی می خوام بگیرم.
- این برگه هارو امضا نکردین.
و پوشه ی در دستش را تکان داد.
- من الان ضعف کردم. نمی تونم روی پام وایستم. ببخشید.
شالم را جلو کشیدم و از کنارش گذشتم. از این که توانسته بودم از دستش فرار کنم خوشحال بودم.
به بوفه رسیدم. کیک و رانی خریدم و روی نیمکت، در پارک نشستم. گاز اول را که زدم؛ موبایلم زنگ خورد. به زحمت از داخل کیف پیدایش کردم.
مامان بود.
- سلام مامان. جان؟
با نگرانی جواب سلامم را داد و گفت: معلومه تو کجایی؟! صبح اول وقت کجا رفتی دختر؟ گوشی بی صاحبتو براچی جواب نمیدی ؟
آب دهنم را قورت دادم و نفس عمیق کشیدم.
- مامان... چه خبرتونه؟ یکی یکی بپرسین؛ یکی از دوستام تصادف کرده اومدم بیمارستان.
- این دوستت خانواده نداره؟ تو چکارشی؟
-باید میرفتم مامان. انقدر گیر نده. اه
- زودی برمی گردی؛ مهمان داریم.
اگر جای خلوتی می بود؛ دو دستی روی سرم می کوبیدم!
- باشه.
تلفن را قطع کردم.
نمی خواستم عماد را در آن وضعیت تنها بگذارم، اما چاره دیگر نداشتم.
قبل از رفتنم از بیماستان خواستم که دوباره ببینمش.
...به سالن مربوطه رسیدم.
در همان حالت بود، سمت پرستارش رفتم.
- خانم ببخشید، حال آقای خسروی چطوره؟ نیازه من باشم؟
بالبخندی روی لب گفت: نه عزیزم نیازی نیست بمونی، وضعیتشون تغییر نکرده.
با ناراحتی به زمین خیره شدم.
- من مجبورم برم ولی برمی گردم.
از داخل

1401/09/16 23:23

جیبم کاغذی و خودکاری که روی میز بود را برداشتم.شماره ام را نوشتم.
- این شماره ی منه، هر کاری داشتین فوری تماس بگیرین.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/16 23:23

«عسل» بهتر از شربت سینه، سرفه‌ را درمان می کند

افرادی که قبل از خواب یک قاشق عسل خورده‌اند کمتر سرفه می کنند و خواب راحت‌ تری دارند، عسل سرشار از آنتی اکسیدان‌ ها و مواد ضدمیکروب است و به همین دلیل می تواند سرفه را درمان کند دیگر‌خواص?

▫️کمک به خواب راحت شبانه
▫️کمک به کاهش فشار خون
▫️کاهش تری گلیسیرید های خون
▫️تقویت سیستم ایمنی بدن
▫️افزایش سرعت چربی سوزی
▫️جلوگیری از افسردگی

@tebesonati99
#مثبت_باش ?

1401/09/16 23:27

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/17 06:43

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/17 06:43

#انگیزشی

دیدگاه امروزتان به دنیا این گونه باشد??


1- موهبت‌های خود را بشمارید: لیستی از ده موهبت‌تان تهیه کنید و بنویسید که چرا احساس می‌کنید به خاطر آنها سپاسگزارید. لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد واژه‌ی سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجاکه می‌توانید برای موهبت‌ها‌یی که دارید قدرشناس باشید.

2- ذهن و توجه خود را بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان متمرکز کنید.

3- چشمان خود را ببندید، و در حالی که افکارتان را بر قلب خود متمرکز کرده‌اید، در ذهن‌تان واژه‌ی سپاسگزارم را بگویید.

4- لیست ده آرزوی اول‌تان را بردارید و با خواندن هر آرزو و سپس بستن چشمان‌تان و متمرکز کردن ذهن بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان و گفتن واژه‌ی سپاسگزارم، تمرین باورهای قلبی را تکرار کنید.

5- پیش از خواب افکارتان را متمرکز کنید و واژه‌ی سپاسگزارم را به خاطر بهترین اتفاقی که در روز برای شما رخ داده بر زبان آورید.

#مثبت_باش ?

1401/09/17 06:46

✅لب های خوش رنگ

⚜مالیدن آب خیار به لبها
⚜ترکیب گلبرگهای رز با شیر
⚜ماساژ لب با آب لیمو
⚜استفاده از میکس شده توت فرنگی
⚜ترکیب زردچوبه و شیر
⚜ترکیب فوق العاده عسل،شکر و روغن بادام

? #مثبت_باش ?

1401/09/17 06:48

✅ماسک جوانه گندم

⚜در بستن منافذ آن هم بسیار موثر است

⚜لک ها،جای جوش ها و التهاب ها را کاهش داده و بهبود می بخشد

⚜برای شفاف کردن و درخشان کردن پوست هم بسیار مناسب است

♨️ مقداری جوانه گندم خشک شده را به صورت پودر در اورید و بعد ان را با مقدار کمی شیر مخلوط نمایید و این ترکیب را روی صورت مالیده و بگذارید برای ?نیم ساعت بماند تا کاملا خشک شود
?دو بار در هفته

? #مثبت_باش ?

1401/09/17 06:49

?پنج ويژگی لازم برای هر موفقيتی:

?️انگيزه بالا:
انگيزه قوی در واقع سوخت حركت ما در  طول مسير موفقيت هست كه مانع توقف ما در مسير ميشه. اين انگيزه به ما اين اطمينان رو ميده كه حتما تمام كارها رو انجام خواهيم داد.

?️به خود متكی بودن:
بايد مسئوليت همه چيز رو بپذيريم و به خودمون متكی باشيم.

?️اراده قوی:
به جاي اينكه فعاليت هامون رو به تعويق بندازيم،به استقبال اونها بريم و اونها رو انجام بديم. اگر اراده كنيم،هر چيزی كه بخواهيم رو بدست مياريم.

?️صبر و شكيبايی:
هميشه و در هر موقعيتی صبور باشيم حتي در مواقع شكست و ناكامی.

?️صداقت:
صداقت به ما شخصيت والايی ميبخشه و باعث اعتبار ويژه ی شما ميشه. اين ويژگی رو در شخصيت تون پرورش بدين.

#مثبت_باش ?

1401/09/17 06:54

سلام دخترا صبح آخرهفتتون بخیر?

حال و احوال خوبه؟

امروز میخوام یکم ایده اتاق خواب بزارم که تنوع ایجاد بشه و یکمم تازه عروسا که میخوان برن خونه خودشون رو ایده بدیم?
نظرتون چیه؟؟؟
#مثبت_باش ?

1401/09/17 10:38

امیدوارم ایده ها رو دوست داشته باشید
اگر ایده جذابی دارید تو گروه چالش بفرستید تا استفاده کنیم?

1401/09/17 10:45

#چالش

اگر یک کارتن بهتون بدن بگن 5 تا وسیله با ارزش رو میتونید داخلش بزارید چه چیزهایی میزارید؟!
تو گروه چالش صحبت کنید?

1401/09/17 11:05