The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.
را مشت کردم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: بفرمایین خیر پیش؛
به سمت در اشاره کردم. ناگهان پرستاری که کل ماجرا را برایم تعریف کرده بود جلو امد و گفت: ببخشید ... نگاهی با نفوذ به من انداخت و سپس به سوی احسان رو کرد.
- ببخشید، اما جناب شمس، تماس گرفتن و گفتن یک بیمار اورژانسی قراره به این مرکز اعزام بشه و ما تخت خالی نداریم. سمتم اشاره کرد و گفت: حال ایشون هم خوبه. اگر میشه تشریف ببرین حسابداری و من هم ستاره خانم رو اماده می کنم. نگاهی چپی به من کرد و باشه ای به پرستار گفت. سمت صندوق رفت و پرستار هم وقت را دریافت و باشتاب سمت من امد.
- دختر! حواست باشه.
با گیچی گفتم: به چی؟
- اه. دختر! خوبه با مخ نرفتی تو زمین وگرنه به شب می گفتی روز!
- منو مسخره می کنین؟
- خوب دخترجان تو باغ نیستی چرا؟ میگم شکار رو از دست نده. نذار حسش بهت سرد بشه. الان که وقت هست دریاب.
- یعنی چکار کنم؟
- بشین به قیافه ی من بخند! خب کاری کن که اغراق کنه...
به دوست داشتنت کمی مکث کردم.
- نه...
- چیو نه! انقدر حرص منو در نیار.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
قسمت 79
با بهت گفتم : من چکار شما دارم؟
- تیز نیستی! اگر این عاشق رو درنیابی موهات مثل دندونات سفید میشه و تو خونه بابات باید بشینی.
برای این که دست از سرم بردارد با تردید گفتم: خوب باید چکار کنم؟
لبخندی شیطنت بار روی لبش جا خوش کرد.
- باید براش ناز کنی. عشوه بیای بهش محبت کنی اما بعدش بی محلی کنی.
کمی تامل کرد و گفت: یه چیز دیگه هم مردو به اتیشی شدن میکشونه. اما قبلش باید جنبه طرف رو بسنجی... چون ممکنه نتیجه عکس میده!
برایم جالب شد. از او خواستم بگوید ان چیزچیست!
- این که از یک مرد دیگه تعریف و تمجید کنی. میدونی که مردا روی کسایی که براشون مهمه غیرتی میشن.
چراغی در ذهنم روشن شد.
- اما احسان خیلی بی جنبست. این منتفعیه....
چشمکی زد و با شطینت گفت: ولی می تونی یکم بااین کار غیرتش رو قلقلک بدی.
ناگهان احسان در چارچوب در حاضر شد.
احسان نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: چرا هنوز اماده نشدی؟
سمت پرستار نگاهی کردم که به کمکم بیاید. با خیالی اسوده پرستار گفت: کوفتگی بدنش زیاده و باز هم فشارش پایینه؛ باید با ملایمت بیشتری باهاش برخورد بشه.
احسان وسط حرفش پرید و گفت: اینایی که میگین چه ربطی به هم داره!
به سمت من اشاره کرد که از روی تخت بلند شوم. من هم چون می دانستم که تا نیم ساعت دیگر جلسه مهمی دارد اطاعت امر کردم. به سمت احسان پیش رفتم و باهم از اتاق خارج شدیم. پرستار پشت سرم ندایی داد. سمتش رفتم و گفت: برو خدا به همرات... عروس این اقا شدی، نامردی اگر نیای و این جا به ما
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
شیرینی ندی. خنده ام گرفته بود؛ پیشانی ام را بوسید و با لبخندی بدرقه ام کرد.
احسان که از دور نظاره گر ما بود با تعجب رفتار مارا بررسی می کرد. به سرعت خودم را به احسان رساندم. درست شانه به شانه ی هم راه می رفتیم تا این که به بخشی که عماد ان جا بستری بود رسیدیم. ناگهان احسان راه را عوض کرد و با تحکم به من گفت: سریع بیا دیگه. اصلا بیا از این میانبره بریم و دستش را به سمت چپ اشاره کرد. بی مقدمه پرسیدم. عماد رو دفن کردن؟
انگار یک لحظه دلش برایم سوخت. با ترحم نگاهی کرد و گفت: فعلا پزشکی قانونیه تا بعضی چیز ها مشخص بشه. سرجایم ایستادم.
- چه چیزی قراره معلوم بشه؟ هان؟
- بچه تو رو چه به این چیزا.. برو درستو پاس کن.
- خیلی بدم میاد منو هی کوچیک نشون میدی مسخرم میکنی.. منم صبری دارم. کاری نکن کاسه ی صبرم لبریز بشه ها.
ناخوداگاه دستش را برد روی بینی ام و کشید. با تعجب نگاهش کردم. خنده ای محو صورتش را مزین کرد.
به ماشین رسیدیم . در را برایم باز کرد بدون این که از او تشکری بکنم سرجایم نشستم و بعد از چند ثانیه او هم نشست و ماشین را روشن کرد. به ادم های رنگارنگ شهر چشم دوختم.
یاد عماد هم یک دم رهایم نمی کرد. سمت احسان چرخیدم. با تمام مهر و عطوفتی که از خودم سراغ داشتم درون صدایم ریختم و با لحن ارامی احسان را صدایش کردم.
- بله...؟
دوباره صدایش زدم.
اقا احس...ان؟
سمتم چرخید؛ مرموز نگاهم کرد.
- جان؟
سوسوی نوری در درون کلبه ی ویرانه ی قلبم روشن شد. هنوز لبخندی محو صورتش را دربرگرفته بود. اما هزار افسوس... کاش لال می شدم و ان سوال را نمی پرسیدم!
- میشه یه سوال بپرسم ازت و دیوونه بازی در نیاری؟
فرمان را یک دسته گرفته بود و گفت: بپرس حالا... به دستش خیره شدم و بعد از مکثی خودش سمتم برگشت و گفت: بگو دیگه. من من کنان شروع کردم.
- خوب... درمورده عماده...
کمی دستش منقبض شد و حرفی نزد. به پرویی زدم و ادامه دادم.
- میشه لطفا بهم بگی عماد کیه ؟ چرا تصادف کرده؟
و... با دستش روی فرمان کوبید و گفت: کی می خوای این بحث و تمومش کنی؟ هان؟
- فقط می خوام بدونم... همین.
- دوست داری بدونی؟ از خودت حالت بد نمیشه بااون انتخابت؟ کمی به فکر فرو رفتم و بعد با صراحت گفتم: پس لطفا سریع تر بگو. خیلی کنجکاو شدم.
- باشه من می گم. و شروع کرد به گفتن...
- عماد تو ماشین بنزش هشت بسته مواد کوکایین و چندین بسته قرص روان گردان جاساز کرده بود. خودش هم مصرف کرده بود و از حالت طبیعی خارج شده بود. تازه جالبه با همین حالت رانندگی می کرده اونم با سرعت 130 کیلومتر.... خشکم زد. به دهانش خیره شده بودم.
- خب... ؟ بقیش؟
- هیچی دیگه... اگر زنده می موند و
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
دستگیر می شد شک نکن حکمش اعدام بود. شانس آورد و خودش، خودشو خلاص کرد!
اب سردی رویم ریخت... عجب حقه ای خورده بودم! عماد... ان فرد با قیافه ی شیک و با کلاسش حال قاچاقچی از اب درامده بود!
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
قسمت 80
به راستی در ان عضو صنوبری چه چیزی رخ می دهد که افتضاح ترین موجود عالم در چشم تو بی نقص ترین موجود جلوه گر می شود.؟ مگر معشوق چه چیزی دارد که عاشق از همه چیز دست می کشد تا لحظه ای فقط دمی او را داشته باشد؟ وقتی دل در گرو دیگری می گذاری چرا تمام عالم ناامن است و فقط در حوالی اغوش معشوق می توانی دمی پلک رو هم بگذاری و ارامش یابی؟ فصل پاییز بود و برگ ها رقصان در جشن برگ ریزان داوطلب می شدند و یکی بعد از دیگری به ضیافتی دلکش دعوت می شدند. وقتی درختی بارش کم شود انجاست که به تولدش نزدیک می شود. در انتهای پاییز انگاه که درخت عاری از برگ و پوشش شود درست همانجاست که شروع به جوانه زدن می کند... می شکفد و گل می دهد. درست احوال زندگی بر روی این کره ی خاکی هم به همین شکل است. وقتی که عاشق می شوی به ارامی شوق امید انگیزه حال خوب و همه ی انچه که جز وجودی انسان است را از دست می دهی و دیگر برایت احساسی نمی ماند... به تاراج رفته است هر انچه که داشتی.. چهل روز از ان ماجرا می گذرد. چهل روز سوگواری کردم. نه لزوما برای از دست دادن عماد نه... برای از دست رفتن خودم. برای از دست رفتن روز هایم احوالم و هر انچه که عماد با خودش برای همیشه به یغما برد. در طول این یک ماه و چند روز من کمی لاغر تر ولی پخته تر شدم. رفتن عماد نقطه عطفی در زندگی من بود. درست شروع زندگی دوباره. اما بااین تفاوت که من خود حقیقی ام را بهتر شناختم. از دوستانم برایتان بگویم. میترا با غفاری ازدواج کرد و هر دو برای ادامه ی تحصیل به خارج رفتند. هستی و بهزاد هم نامزد کردند و تصمیم گرفتند مطبی کوچک بزنند و کار درمان را شروع کنند. احسان هم از ان روز که مرا از بیمارستان به خانه رساند به ماموریت رفت و اکنون ما منتظر برگشت او هستیم تا مراسم عروسی نگار و سینا جان را به پا کنیم. سینا و پوریا با شراکت هم دیگر دفتر مهندسی در یکی از بهترین نقاط تهران زدند و پروژه های ساختمانی زیادی را قبول کردند. خدارا شکر کار و بارشان روبه راه است. مادر هم همچنان ورزش و با شگاه رفتن را از قلم نینداخته و مانند قبل ادامه می دهد. بابا هم دچار عارضه ی نفس تنگی شده و هر از گاهی اکسیژن لازم می شود . نا گفته نماند که قلبش گاهی تیر می کشد و دیگر به اداره نمی رود. خاله نسترن و همسرش هم صاحب فرزند دومی شدند. زندگی همچنان باوجود سختی ها و تلخی ها و
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
شیرینی هایی که در دل سختی هایش دارد می گذرد. هنوز صبح ها خورشید می دمد و شب ها ماه به مهمانی می اید. تنها زندگی من به سرانجام نرسیده... که البته مادر می خواست مرا به خواستگاری که این اواخر اماده بود بسپارد اما من هنوز چموش بودم و از زیر بار ازدواج های سنتی در می رفتم. اواخر ترم هشت بودم و دوره کارشناسی هم در حال اتمام بود. در بعضی از کارگاه های روانشناسی شرکت می کردم اما دلم خیلی خواهان ادامه دادن نبود. در وجودم احساس خلا می کردم. روزهایم دوره تکرار به خود گرفته بود. به انتظار یک اتفاق شگفت انگیز روزهایم را به شب وصله می زدم. پاییز با ان هم شکوه و جلال با ان هم رنگ های قشنگی که هیچ کدام در بهار یافت نمی شدند بالاخره رخت سفر ببست و دنیارا به دست زمستان سپرد. دایی جواد عصر روز برفی به منزل ما امد. بابا درحال تماشای اخبار بود و مامان هم درحال تهیه ی سوپ جو بود. درب سالن را باز کریم. بعد از سلام و احوال پرسی دایی روی مبل کنار بابا نشست و من و مامان هم روبه رویش نشستیم. دایی لبخندی زد و گفت: چه خبرا؟
مامان ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: خبر سلامتی. داداش معلوم هست کجایی؟ می دونی اخرین باری که همو دیدیم موقع شب خیر ساتیار بود؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
قسمت 81
دایی سرش را کج کرد و گفت: درگیر بودم خواهر خانم.
- درگیر شادیا باشی. چی شده یاد ما افتادی؟ خیره...
سرفه ای کرد و گفت: جهاز نگار تمام و کمال حاضره. راستش خانواده ی خانمم اینا گیر دادن که چرا شما مراسم نگار رو نمی گیرین!
بابا نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: جواد جان وسایل سینا هم یک روزه سفارش می دیم و اماده فرض کن.
دایی سرش را تکان داد. مامان نگاهش را از بابا گرفت و به دایی زل زد.
- خوب خان داداش. مشکل چیه؟
- مشکلی نیست خواهرجان. گفتم اگر شمام راضی باشین قبل عید مراسم رو بگیریم. این دوتا جوون هم سر خونه زندگیشون برن.
مامان گفت: احسان برگشته؟
- اره دیروز برگشته. مامان نوچ نوچی کرد و گفت: یک سر به عمه اش نمی زنه. ای خدا چه بی معرفت شدن!
- ریحانه به دل نگیر. پسرم بعد دوماه عملیات و ماموریت برگشته اونم خوش برگشته. درجه سرهنگی افتخاری گرفته...
بابا افرینی گفت و مامان لبخندی زد. دایی سمتم نگاهی کرد وگفت: ستاره ی من چکار می کنه؟ خوبه؟ سرم را پایین انداختم: ممنون دایی خوبم. - چه خبرا از کار و دانشگاه؟ درست تموم شد دختر؟
- اخراشه دایی جانم.
- تا تموم شد پولو از بابات بگیری و مطب بزنی. خندیدم. مامان با ناز و عشوه گفت: از بابا چرا؟ دیگه نوبت شوهرشه خرجش کنه.
لبخندی زدم و مامان با ناز و عشوه گفت: پول مطب رو باید بده از شوهرش بگیره دیگه،
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
بابا یک عمر خرج دخترش کرده...
با تردید نگاهم کرد و گفت: شوهر!؟
- اره داداش یک خواستگار سمج داره... خاطر خواه ستاره شده یک دل نه صد دل.
دایی با دلخوری گفت: فکر کنم اگر من نمی اومدم شما ستاره رو عروس کرده بودین و یه خبری ام به ما نمی دادین.
مامان با شرمساری گفت: نه داداش این چه حرفیه...
از این کار مامان حرصم گرفته بود. حق نداشت راجع به چیزی که از نظر من منتفی بود به کسی چیزی بگوید.
و بالاخره قرار بر این شد که تا هفته ی پیش رو تدارکات مراسم را اماده کنیم. شور و شوق برعکس فصلی که در ان قرار داشتیم زیاد بود. در اتاقم در حال مطالعه ی کتاب مورد علاقه ام بودم که صدای تلفنم به گوش رسید. شماره ی ناشناسی با دو شماره ی اولش که معلوم بود تماس داخلی نیست را دیدم. با کمی تردید و تماس را برقرار کنم.
- بله بفرمایین؟ چند ثانیه طول کشید و بعد صدای اشنایی در گوشی پیچید.
- سلام دیوونه...
میترا بود.
- س...لام خله و چل. چطوری؟ چی شده فیلت یاد هندستون کرده؟
- از تو یاد گرفتم با معرفت. کجایی؟ چرا ایمیلت و جواب نمیدی؟
- اینترنت اینجا داغونه.
- ای درد نگیری... می دونی پول تماس چقدر میشه... ولی خوب قربون قیافه ی قناست! اسم مون دررفته به بامعرفت بودن دیگه حالا باید یه عمر بکشیم.
صدایم را کمی کلفت کردم.
- کوفت. خیلیم دلت بخواد. حرف زدن به من افتخار می خواد که امروز نصیب شما شده! باحرص نفسش را به بیرون پرتاپ کرد و گفت: درگیر تکمیل کارهای اقامتمم . اقامونم که اینجا استاد دانشگاه شده.
-ا چه خبر از اقاتون؟
- سلام داره خدمتون. راستش اون گفت که بهت زنگ بزنم و خبری ازت بگیرم
- چطور مگه؟
صدای خنده اش را شنیدم.
- هیچی... خیره...
- خوب درد نگیری بگو چیشده؟
- مشتلق بده اول.
با حرص صدایش کردم.
- می...ترا... د بگو دیگه دارم نگران میشه.
- ای دورت بگردم خنگ من! به عرض بنده توجه نکردی. دارم می گم که باید مشتلق بدی بابتش. مشتلق هم نوید خبر خوب داره دیگه دیوانه.
با ناراحتی گفتم: خوب انتظار اتفاق خوب و ندارم. با تعجب پرسید.
- از موارد دوری من میشه همین افسرده بودنتو نام برد.
- میتی. واقعا حوصله ندارم قطع کن بذارم کتابمو بخونم اینجوری حالم خوب میشه.
با لحن ناراحتی گفت: پس تو با کتاب خوندن خوشحال تری... باشه اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم. خدافظ شما
- ای دختره انقدر تند نرو... شوخی کردم بابا. کی از تو بهتر؟ باعث خندیدنی... دلیل حال خوبمی دوست جونم.
- کمتر خر کن ستاره ی نامرد.
- خوب بگو دیگ...ه.
با ذوق گفت: خره... قراره عروس بشی .
با تعجب گفتم: چی!
- حمید خواب دیده عروس شدی. خبر داری که خوابای حمید جانم رد خور نداره . به من گفت یک زنگ بزنم بهت
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
ببینم عروس شدی!
- نه نترس عروس که بشم اولین نفری که خبر دارش می کنم تویی.
با لحن سنگینی جواب داد.
- بعید می دونم... یعنی حمید میگه ستاره بی معرفت تر از این حرفاست!
- غفاری خیلی اشتباه می کنه. زیاد جدیش نگیر. با نارحتی گفت: از شوهر من بد بگی انگار به من بد گفتی.
با بی خیالی گفتم: خب چه فرقی داره؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
قسمت 82
با صدای بلند داد زد: چی گفتی؟!
یک لحظه متوجه اشتباهم شدم.
- عذر می خوام ... سکوتی بین ما برقرار شد. خواستم از دلش در بیارم.
- راستی میترا جونی ی خودم اخر هفته دعوتی عروسی...
سریع وسط حرفم پرسید.
- ای حمید زرنگ... دیدی هم خوابش درسته و هم اعتقادش به تو.
- تو همیشه زود قضاوت می کنی... عروسی سینا هست.
- ای وای چه قدر خوشحال شدم... به سلامتی باشه عزیز.
- بیاین حتما...
- حالا با اقامون صحبت کنم ببینم برنامه جور میشه.
- خودتو خر نکن. منتظرتم. غفاری رو هم باخودت نیاری ها.
و بعد جفت مان زیر خنده زدیم.
صدای سرو صدایی از داخل سالن شنیدم. از اتاق بیرون امدم. عزیز جون از شهرستان امده بود. با شتاب سمت او رفتم و در اغوشش کشیدم.
- عزیزجونم خیلی خوش اومدی قربونتون برم من.
با مهربانی لبخندی تحویلم داد و مرا میان دستانش محاصره کرد.
- زود امدم مادر... مزاحمتون شدم. نفرمایین عزیزجون این چه حرفیه... وجودتون برکته. مامان از داخل اشپزخانه با صدای بلندی گفت: ستاره خانوم حواست باشه ها مامان منه.
عزیز لبخندی زد. من هم با ناز گفتم: اما منو از شما بیشتر دوست داره مگه نه؟
و با شوق چشم به دهانش دوختم. لبخند ملیحی چاشنی ی زیبایی صورتش شد و گفت: همتون عزیزای منین و گل بوسه ای بر روی گونه ام کاشت.
صدای یا الله مردی به شنیده شد. پرسش گرانه نگاهی به مامان انداختم که اشاره کرد حجاب بگیرم. به سمت اتاق رفتم و شال و مانتوی جلو باز سبز رنگی تنم کردم و به سالن برگشتم. سینا و نگار را دیدم که در حال تماشای چیزی در موبایل شان بودند. سلامی با صدای بلند گفتم و جواب سلامم را از پشت سرم شنیدم. به ان سمت برگشتم که احسان را دیدم. از تعجب دهانم باز مانده بود.
دو متر ریش روی صورتش جا خوش کرده بود. چشمانش خسته تر از همیشه و زیر چشمانش هم سیاهی گرفته بود. معلوم بود که این ماموریت خیلی به او سخت گذشته بود. دست از بررسی کردنش برداشتم.
- نشناختی؟ احسانم!
بااینکه قیافه اش شبیه اقاجون خدابیامرز شده بود اما هنوز همان ادم نچسب و مسخره بود. دستم را روی کمرم گذاشتم و با لحن طلب کارانه ای گفتم: ببخشید با اقاجون اشتباهت گرفتم. مامان از ان سو داد کشید: خجالت بکش دختر! عزیز که تا الان نظاره گر ما بود خنده اش گرفته
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
بود. سینا و نگار هم بالبخندی روی لب مارا نگاه کردند. احسان لیوان چای را نزدیک لبش برد و بقیه ی محتوای ان را سر کشید. رو به من کرد و گفت: یه دونه دیگه لطفا!
سرم را کج کردم و گفتم: بل... ه؟!
- توام مثل عزیز گوشات سنگین شده ها! دوستم متخصص شنواسنجیه ادرسشو میدم بعد حتما یک وقتی بگیر! از سرم انگار دود بیرون امده بود. این بار عزیزجون به احسان اخطار داد. رو به من کرد و گفت: دخترم شما هم یک دور چای برای همه بیار. سفیدبخت بشی.
گوشه ی لبم را کج کردم و چشم غره ای به احسان رفتم و سمت عزیز چرخیدم.
- چشم عشق جونم. شما جون بخواه. کف دستم میذارم و تحویلت میدم. احسان دست بردار نبود. مجدد گفت: شمارو برو یک لیوان چایی بیار جونت ماله خودت.
عزیز روی دستش زد و گفت: از کی تاحالا شماها انقدر باهم کل کل می کنین؟ زشته! سنی از هردوتون گذشته عیبه خانم و اقایی شدین برای خودتون. بعد عروسی سینا باید فکر شما باشم. سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم عزیزجون.
- از من چرا مادر؟ باید از احسان عذر خواهی کنی. چشم هایم از حدقه بیرون زد و با تعجب گفتم: من!؟ از احسان؟ من که چیز بدی نگفتم... احسان قیافه ی ازخود راضی به خود گرفت و گفت: من ولی ناراحت شدم! با تعجب نگاهش کردم.
- واقعا؟!
- بله خانم کوچولو. واقعا!
نمی خواستم گرفتار بازی اش بشوم. سمت اشپزخانه رفتم. گفتم: من برم چایی بیارم...
سنگینی نگاه عزیز را احساس کردم. مامان سر قابلمه را گذاشت و گفت: برای چی با پسر مردم اینجوری حرف می زنی؟ فکر کردی سینایه؟ قوری را از روی سماور برداشتم و سمت میز رفتم.
کمی چای داخل لیوان ریختم تا رنگش را امتحان کنم و دیدم که دم نکشیده با صدای بلندی گفتم: مامان... این که دم نکشیده.
- خوب مامان بذار رو کتری تا دم بکشه. وقت عروس کردنته و هنوز می لنگی ولی از زبون ماشاله کم نمیاری.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
1401/09/18 23:44
//= $member_avatar ?>
ارسال شده از
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
1401/09/19 10:40
//= $member_avatar ?>
ارسال شده از
? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???
#مثبت_باش ?
1401/09/19 10:41
//= $member_avatar ?>
??????????
✅از چـه رژیـم غـذایی برای جلوگیری از سفیدی زودرس مو استفاده کنیم؟
کمبود برخی مواد غذایی باعث سفید شدن زودرس موها میشود که با رعایت یک رژیم خوب شاید بتوان از آن جلوگیری کرد. مصرف غـذاهـای سـرشـار از ویـتامین B مانند برنج، تخممرغ، سبوس گندم و سبزیجات بسیار مؤثر است و سفیدی مو را به تأخیر میاندازد. عنصر مس از آن دسته عناصری است که نقش زیادی در جلوگیری از سفید شدن موها دارد. غذاهایی چون قارچ، سیبزمینی، عدس، نخودفرنگی، لوبیا، موز، هلو، گلابی و سیب غنی از مس هستند. مصرف نان جو در رژیم غذایی، خوردن یک لیوان جوشانده سبوس گندم، جو و برنج در روز و خـوردن یـک قاشق مرباخوری پودر سـبـوس برنج مخلوط شده با شکر در روز میتواند در جلوگیری و نیز درمان سفیدی مو مؤثر باشد. در کنار این ها، استفاده از سیر، پیاز، موسیر و تره نیز که سرشار از منگنز هستند میتواند مفید باشد.
?سلامت و زیبایی
??#مثبت_باش
1401/09/19 10:46
//= $member_avatar ?>
?روش جادویی درمان جوش صورت و آکنه در خانه فوری و تضمینی?
در ابتدا شما باید توجه داشته باشید که در تمام انواع جوش های پوستی شستشو نقش بسیار مهمی در رفع علائم دارد.شما می توانید صورت خود را با صابون معمولی و غیر معطر به مدت 5 دقیقه ماساژ دهید اما فراموش نکنید که این ماساژ باید به آرامی صورت گیرد ، پس از آن صورتتان را با آب بصورت کامل از صابون پاک کنید تا شاهد از بین رفتن تدریجی جوش ها باشید.اگر پس از شستشو با صابون صورتتان را با الکل نیز بشویید نتیجه بسیار بهتر خواهد گرفت
فراموش نکنید که در بهداشت پوستتان باید بسیار حساسیت به خرج دهید و سعی کنید حوله تان را هر روز عوض کنید تا از تجمع احتمالی باکتری در روی ان جلوگیری کرده باشید.
در ادامه به بررسی چند روش درمان خانگی برای این عارضه می پردازیم
⭐️- یکی از بهترین روش ها برای درمان آکنه ترکیب بیکینگ پودر و خمیردندان است که به راحتی جوش های پوست را از بین میبرد.اما پیش از مصرف ابتدا از حساس نبودن پوستتان به این دو ماده مطمعن شوید. این اطمینان نیز به راحتی مقداری بیکینگ پود را با آب مخلوط کنید و روی بخشی از پوستتان بریزید. اگر پوستتان حساس باشد دچار قرمزی و خارش می شود.
⭐️- یکی دیگر از درمان های خانگی بسیار خوب برای رفع جوش استفاده از عصاره نعناع است. می توانید نعناع را دم کنید و با وسیله ای پنبه مانند رو پوستتان بمالید و پس از 10 دقیقه ان را بشویید و از معجزه ان شگفت زده شوید.
⭐️- یکی دیگر از روش های از بین بردن جوش های صورت استفاده از عصاره لیموترش تازه است . لیمو را برو روی پوستتان بمالید و حدود 15 تا 20 روز این کار را تکرار کنید و نتیجه را ببینید.
⭐️- روش خانگی و موثر دیگر برای درمان آکنه استفاده از پرتقال است. پوست پرتقال را بجوشانید و عصاره به دست امده را بر روی پوستتان بمالید و پس از سی دقیقه صورتتان را بشویید.اگر همراه این جوشانده یک عدد تخم مرغ را مخلوط کنید نه تنها همه جوش های صورتتان از بین می روند بلکه پوستی شاداب تر و شفاف تر خواهید داشت.
⭐️- یکی دیگر از مواد بسیار خوب برای رفع جوش های صورت استفاده از آب گل رز است. می توانید این عصاره را خودتان از جوشاندن تهیه کنید یا به صورت آماده از بازار بخرید.آن را شب ها پس از پاک کردن آرایش و شستشوی صورت روی پوستتان بمالید و پس از چند روز تکرار نتیجه را مشاهده نمایید.
⭐️- مقداری آویشن با چاقو خرد کنید و درون ظرفی شیشه ای و در دار بریزید و به مقداری که آویشن ها از کف ظرف حدود دو سانتی متر فاصله بگیرند روی آن سرکه سیب بریزید.ظرف را خوب به هم بزنید و پس از
1401/09/19 10:48
//= $member_avatar ?>
مخلوط شدن کامل در ظرف را ببندید و ظرف را به مدت 2 هفته در مکانی تاریک و خنک بگذارید.در فاصله این دوهفته شما سعی کنید یک روز درمیان ظرف را خوب تکان دهید تا بازهم برخورد برگ های آویشن به سرکه سیب کامل اتفاق بیفتد.پس از مدت گفته شده برگ ها را از ظرف جدا کنید و به اندازه نصف مقدار سرکه سیب آب آلوورا بریزید.محلول معجزه آسای درمان جوش های صورت شما اماده است.
بازهم تاکید می کنیم که محلول را بر روی قسمتی از پوستتان تست کنید و در صورت عدم وجود حساسیت آن را به صورتتان بمالید. روزی یک بار محلول را به پوستتان بمالید بطوری که کل پوست صورتتان را پوشش دهد و از نتیجه جالب آن لذت ببرید
?سلامت و زیبایی
???#مثبت_باش
1401/09/19 10:48
//= $member_avatar ?>
??????
✅ #سیاست_های_زنانه
#خاله_زنک_نباشین
?نکته ای که خیلی در مورد ارتباطات شما و خانواده همسرتون مهمه اینه که گاهی خودتون رو نباید در مسائل مربوط بهشون قاطی کنین.
?مثلا بین مادر شوهرتون و جاری تون یه مشکلی پیش امده .مثل این خانووم های خاله زنک هی نرین از این یکی و اون یکی بپرسین که چی شده و چی نشده ...انگار که نمیدونین خودتون رو سنگین نگه دارین.
?اگر مثلا چیزی از مادر شوهرتون شنیدین و جاری تون زنگ زد به شما و درباره حرف های مادر شوهرتون پرسید حواستون باشه که وسط ماجرا هیزم بیار نشین. بگین : بابا فلانی، خیلی به این حرف ها توجه نکن من که توی کل جریانای شما نیستم ... بگذریم ."
?یه طوری که متوجه بشه که شما نمیخواین غیبت کنین . یادتون باشه که ممکنه یه روزی اونا با هم خوب بشن و بارش واسه شما بمونه ...
#مثبت_باش ?
1401/09/19 12:37
//= $member_avatar ?>
??????
✅ #سیاست_های_زنانه .
. ? یه سیاست زنانه برای ایجاد احترام متقابل در زندگی اینه که اگر کسی جایی دعوتتون کرد تنهایی تصمیم گیری نکنین حتی اگر جواب همسرتون رو میدونین ،حتی اگه اون همیشه بدون نظر شما تصمیم میگیره ?
.
.
?مثلا به همسرتون بگین : "مامانم برای شب جمعه شام دعوتمون کرد، منم قول ندادم گفتم بذارین اول نظر آقامون رو بپرسم ببینم برنامه ای نداره، بعد خبرش رو میدم." .
اینطوری ❌ اولا همسرتون احساس مهم بودن و مرد خانواده بودن میکنه و احساس خیلی خوبی بهش دست میده و امکان جواب مثبت دادنش هم بیشتر میشه و .
❌دوما اینکه اگر یه موقع جایی خواستین نرین (مثلا یکی از فامیل های همسرتون دعوتتون کرده) راحت تر میتونین بگین که : "با شوهرم مشورت کردم امشب خیلی خسته است، گفته ایشالله باشه برای هفته های بعد ..." .
. ❌سوما با اینکار اینجوری کم کم همسرتون هم یاد میگیره که با شما در این موارد مشورت کنه و احترامتون توی خانواده همسرتون میره بالا
.
.
?فرض کنین که مادر شوهرتون زنگ میزنه به همسرتون و شام دعوتتون میکنه .
.
?جوابی که شوهرتون میده اینه : " بذارین به خانمم بگم ببینم برنامه ای نداره، بعد بهتون خبر میدم" اینجوری وقتی که همسرتون جلو خانواده اش به شما احترام بذاره اونها هم به شما احترام بیشتری میذارن?
? برای دوستاتون فوروارد کنید ?
#مثبت_باش ?
1401/09/19 12:38
//= $member_avatar ?>
??????
✅ #سیاست_زنانه
تعادل رو توی محبت به همسرتون حفظ کنید.
مبادا از فرط عشق به حدی قربون صدقهاش بریدکه حوصلهاش رو سرببرید
این روشتون باعث میشه محبتتون براش تکراری وغیر جذاب بشه
? برای دوستاتون فوروارد کنید ?
#مثبت_باش ?
1401/09/19 12:39
//= $member_avatar ?>
طب-سنتی
?#روغن_زیتون
اگر مشکل هضم غذا و یبوست دارید به سراغ روغن زیتون بروید.
روغن زیتون همچنین از تشکیل سنگ کلیه و مثانه جلوگیری میکند
#مثبت_باش?
1401/09/19 14:38
//= $member_avatar ?>
#آموزش #عکاسی
نکته1
پیش از عکاسی با موبایل حتما لنز دوربین را پاک کنید
گوشی موبایل زمان زیادی را در جیب، کیف یا دست سپری میکند و درنتیجه کثیف خواهد شد. کثیفی، گردوخاک، چربی و اثرانگشت روی لنز تاثیر زیادی بر کیفیت عکسهای شما خواهند گذاشت. اگر شیشهی لنز شما کثیف باشد تلاش برای گرفتن عکس خوب بیمعنی است. کثیفی مانع ورود نور به سنسور دوربین شده و درنتیجه روی عکس نقاط تار، لکه و مناطقی کدر ایجاد میکند. لنز تمیز رسیدن به عکسهایی شفاف و تمیز هنگام عکاسی با موبایل را تضمین میکند. لازم است هر بار که گوشی را برای عکاسی از جیب خود خارج میکنید لنز آن را تمیز کنید. برای این کار از یک دستمال نرم مخصوص لنز استفاده کنید. استفاده از دستمالهای خشن موجب خراشیده شدن شیشهی روی لنز شده و کیفیت تصویر دوربین گوشی را پایین خواهد آورد.
#مثبت_باش ?
1401/09/19 15:21
//= $member_avatar ?>
از زوم دیجیتال استفاده نکنید
دوربین اکثر گوشیهای هوشمند به قابلیت زومی مجهز هستند که با باز و بسته کردن دو انگشت روی صفحهی نمایش میتوان میزان آن را تنظیم کرد. البته متاسفانه هنوز در بیشتر گوشیهای هوشمند زوم از نوع دیجیتال است نه اپتیکال. در اصل اتفاقی که هنگام استفاده از زوم دیجیتال میافتد این است که تصویر با زوم کردن برش (Crop) میخورد. درنتیجه هر چه بیشتر زوم کنید به میزان قابلتوجهتری از کیفیت عکس کاسته خواهد شد. اگر قصد دارید از سوژهای دورتر نسبت به خودتان عکس بگیرید از زوم استفاده نکنید. بهجای این کار نزدیکتر رفته و دوربین را در حالت عادی و بدون زوم استفاده به کار ببرید. بدین ترتیب حاصل کار تصویری بسیار باکیفیتتر خواهد شد.
اگر امکان نزدیکتر رفتن نبود بازهم بهتر است از زوم استفاده نکنید. بهجای آن میتوانید خودتان هنگام ویرایش با برش دادن عکس بیننده را به سوژه نزدیکتر کنید. برش دادن تصویر پس از عکاسی به شما اجازه میدهد روی میزانی از تصویر که قصد حذف کردنش را دارید کنترل بهتری داشته باشید.
#مثبت_باش ?
1401/09/19 15:34
//= $member_avatar ?>
از زوایای دید (Perspective) مختلف عکاسی کنید
در هر محلی که عکاسی میکنید همواره بهتر است زوایای دید مختلف را در نظر بگیرید. اکثر عکاسان تازهکار در حالت ایستاده عکس میگیرند، ولی یکی از محاسن گوشیهای موبایل این است که به دلیل ابعاد و وزن کم میتوانید آن را در محلها و حالتهایی به کار ببرید که دوربینهای بزرگتر به کار نمیآیند.
#مثبت_باش ?
1401/09/19 16:16
//= $member_avatar ?>
?اصلی ترین نکات عکاسی رو گفتم
چه با موبایل چه با دوربین عکاسی
نکات رو رعایت کنید عکاس های خوبی خواهید داشت
برای مطالعه بیشتر میتونید به سایت زیر مراجعه کنید
"لینک قابل نمایش نیست"
#مثبت_باش ??
1401/09/19 16:20
//= $member_avatar ?>
7 جمله دردسر ساز در دعواهای زناشویی
⚠️برای آنکه یک بحث لفظی بین زوجین، تبدیل یک مبارزه بوکس نشود، برخی جملات و رفتارها را هرگز نباید به کار برد.
❶ تو شغلت را به خانواده ترجیح میدهی!
❷ در خانه هیج کاری نمیکنی!
❸ مادرت غیرقابل تحمله!
❹ تو به من گوش نمیکنی!
❺ دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم!
❻ تو یک *** هستی!
7️⃣در پیغام متنی: "تو هیچ وقت هیچی نمیفهمی!"
? #مثبت_باش
#سیاست_های_زنانه
1401/09/19 19:04
//= $member_avatar ?>
«سرزنش» و «سرکوفت» آفت زندگیاند.
یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره، سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگر است.
تو همینی دیگه!
گوش نکردی حالا بکش!
صد بار گفتم این کار رو نکن!
میدونستم این جوری میشه...!
بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!
اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم، شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد.
? برای دوستاتون فوروارد کنید ?
#سیاست_های_زنانه
#مثبت_باش ?
1401/09/19 19:05
//= $member_avatar ?>
دو اردک بعد از دعوایی که هیچ وقت زیاد طول نمیکشد، از هم جدامیشوند و در جهت مخالف هم شنا میکنند.
بعد هر یک از اردکها چند بار بالهایش را به شدت به هم میزند و انرژی مازادی را که در طول دعوا در او جمع شده، آزاد میکند.
آنها بعد از به هم زدن بالهایشان با آرامش روی آب شناور میشوند، مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
اگر اردک، ذهن انسان را داشت، این درگیری را با فکر کردن و داستان سازی دربارهی آن، زنده نگه میداشت.
داستان اردک احتمالا این میشد :
?️باور نمیکنم چنین کاری کرده باشد.
?تا چند سانتی متری من جلو آمد.
?️فکر میکند برکه مال اوست.
?اصلاً ملاحظهی حریم مرا نمیکند.
?️دیگر هرگز به او اعتماد نخواهم کرد.
?دفعهی بعد برای اذیت و آزار من کار دیگری خواهد کرد.
مطمئنم از حالا دارد توطئه چینی میکند.
?ولی من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
درسی به او میدهم که هرگز فراموش نکند.»...
❌ اگر اردک دارای ذهن انسان بود، چه قدر زندگی برایش دشوار میشد!
#مثبت_باش ?
1401/09/19 19:05
//= $member_avatar ?>
Make your life a masterpiece, imagine no limitations on what you can be, have, or do
زندگیت رو به یه شاهکار خارق العاده تبدیل کن! برای چیزی که میتونی باشی، داشته باشی و انجام بدی، هیچ محدودیتی متصور نشو!
#مثبت_باش ?
#انگیزشی ?
1401/09/20 07:39
//= $member_avatar ?>
ارسال شده از
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?