788 عضو
را روی سینه ام غمبرک زده اند. فکرم به سمت شماره ی مجهول سیو شده می رود. تلفن همراهم را سریع از کیف خارج می کنم و با همان شماره ی سیمکارت دومم که حتی متین از آن خبر نداشت با آن تماس می گیرم.
با هر بوق، قلبم بیشتر می تپد و در دل دعا می کنم که هر صدایی را بشنوم جز صدای یک زن. صدای یک زنی که امید مرا ویران کند و برای همیشه این عشق تند و آتشین را خاموش کند. آفت جانم شود و ریشه احساسم را بِخُشکاند.
با نا امیدی تلفن همراه را بعد از بوق های پی در پی قطع می کنم و نفس عمیقی از سر کلافه گی می کشم.
بی قرار وارد خانه می شوم. در این وقت شب پدر و مادر خوابند و هیچ صدایی به گوش نمی رسد. در اتاق را می بندم و بدون اینکه چراغ اضافه ایی جز چراغ خواب روشن کنم لباس هایم را از تنم خارج می کنم و گهگداری به تلفن همراه تنظیم شده روی حالت بیصدا نگاه می کنم که مبادا آن شخص مجهول با من تماس بگیرد.
لباس که از تن خارج می کنم به دستشویی می روم و صورتم را از آرایش پاک می کنم و بدون خشک کردن و با عجله به اتاقم باز می گردم. دوباره سرک به تلفن همراه می کشم و هنوز هیچ خبری از تماس نیست. جرقه ایی به ذهنم خطور می کند. از آن جرقه هایی که قلبم را می لرزاند. نه فقط قلب تمام جسمم را به حالت ایست وا می دارد و تنها جایی که کار می کند انگشتانم هست. با همان استرس و اضطراب شماره را سیو می کنم و بلافاصله با باز کردن دیتا به سمت تلگرام می روم فقط خدا کند ردی از یک زن نباشد نشانه ایی از مزاحم در زندگی ام نباشد. خدا می داند که چقدر متین را دوست دارم و به هیچ وجه نمی خواهم او را به این راحتی از دست دهم.
با خیال راحت نفس عمیق می کشم اولین پروفایلش که دانلود می شود فقط یک تصویر مشترک بین جنس ذکر و انث است. بازدمم را محکم فوت می کنم و تصویر مبهم و دانلود نشده دوم مرا میخکوب می کند.
منچه می دیدم؟
عکس های بعدی را پشت سر هم باز می کنم و چهره همان دختر با ژست ها و پس زمینه های متفاوت...
نفسم بند می اید و قلبم برای لحظه ایی متوقف می شود. من چه می بینم؟ از هرآنچه که می ترسیدم بر سرم آمد و هیچ شک و تردیدی وجود ندارد. سرم گیج می رود و سینه اممی سوزد. از تهاجم تمام اتفاقات بد، قوتی برایم نمی ماند. نه اینده و نه گذشته و نه اتفاقی از حال دیگر در ذهنم به یاد نمی ماند. فقط کلمه خیانت را ذهنم مرور می کنم و مستاصل و درمانده چشمان داغ و خیسم را می بندم. وای خدای من متین با منچه کرده است؟ من هیچ، با قلبم چه کرده است.
سرم را میان دست هایم فشار می دهم و با افسوس نگاه به چهره ی آن دختر می اندازم و متین را برای لحظه ایی کنارش تصور می کنم. با
نفرت تلفن را خاموش می کنم و آن را به گوشه ایی پرت می کنم. ملحفه ی روی تخت را روی تنم می کشم و در خود مچاله می شوم و آرام و بدون اینکه کسی حتی صدایی از من بشنود گریه می کنم. آرام اشک می ریزم و حتی بدون اینکه بخواهم یک درصد احتمال خطا دهم به زندگی بر باد رفته ام فکر می کنم به نیش کنایه های مادر، تلخی نگاه پدر، و یک عمر حسرت و افسوس داشتن متین. نه دیگر نمی توان به متین فکر کرد. او زندگی ام را به بازی گرفت، او مرا راحت به تمسخر گرفت. او قلبم را بازیچه خود کرد و راحت نارو به تماماحساسات من زد...
اگر کاسه ایی زیر نیم کاسه داشت پس حرف های آن روزش چه بود؟ حرف های عاشقانه و پنهانی روزهای اول... پیامک های آتشینش! نگاه های پر عمق و جان سوزش! اگر پای یک دختر دیگر در میان بود، پس چرا........؟؟؟؟
مغزم منفجر می شود و ذهنم متلاشی... دیگر برای اشک ریختن هم نایی نمیماند. آرام ملحفه را کنار میزنم و خیزی به سمت تلفن همراه بر می دارم. صفحه را روشن می کنم و با دیدن پیامکی آن را باز می کنم.
نگاهم به اسمش می افتد و برای اولین بار با نفرت پیامک را باز می کنم.
شبت پر از ستاره های چشمکزن...
خوب بخوابی عشق من...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 51
پیامک را با حسرت پاک می کنم و بی اختیار بغضم می ترکد. من از دوست داشتن چه سهمی دارم؟؟؟؟؟ ای کاش مرا عشق خطاب نمی کردی. ای کاش مرا نفس صدا نمی کردی. ای کاش عطر تنت را به من ارزانی نمی دادی و قلبم را دیوانه وار شیفته ی نگاهت نمی کردی. تو که می دانستی تمام تاپ و توپ های آرام این جسم کوچک پر احساس سمت چپ قفسه سینه ام برایت آفریده شده است! کاش با احساسم بازی نمی کردی...
تقویم بی درد سر و آرام در مغزم ورق می خورد. تقویم روزهای دلدادگی ام چه آرام و بی صدااا می گذشت. روزی که معنی عشق را به زیبا ترین مفهوم آن تجربه کردم. اولش باورم نمی شد. اولش برایم معنی عشق را نمی داد...! نه اینکه عشق نباشد، نه. چاشنی دیگری هم در کنارش بود. چاشنی خجالت، چاشنی عاشقانههای یواشکی، چاشنی بی قراری، چاشنی انتظار، چاشنی تعصب. اولش تند و تیز بود مثل تمام قصه های عاشقی. مثل مجنون، مثل لیلی، مثل فرهاد. کم کم دلم می خواست کسی پیدا شود و زندگی ام را بنویسد. از لحظه های عاشقی ام بیشتر بنویسد. از حالت عجیب قلبم، از نفس های عمیق و دنبال دارم، از گرفتگی صدااا و انتظارهای زیبا و بی پایانم.
ولی کسی پیدا نشد که بنویسد. من ماندم و سینه ام که حافظ تمام خاطرات زیبایم شد اولین قرارهای دزدکی شروع شد و من حتی جریان را به عمه نگفتم. با آن که می دانستم از رنگ صورت و حالت چشمانم متوجه شده است که در چه حالی به سر می برم.
با اعتماد به حرف های متین با او ادامه دادم. برای شناخت هم وقت گذاشتیم او از خانواده اش گفت و من از خانواده ام. او از فرهنگشان گفت و من از رسم و رسومات مان. اولش برایم غیر ممکن بود! من با داشتن این خانواد چگونه می توانم به زندگی با او فکر کنم؟
تلفن همراه بار دیگر چشمکی می زند و پیامو دیگر روی صفحه نقش می زند. پیامک را باز می کنم و جمله ی دیگر از متین می خوانم.
نفسم می دونم که خوابیدی... امیدوارم تا صبح خواب منم ببینی.
تلخندی می زنم و تلفن را کنار صورتم روی تخت می اندازم و باز چشمانم را می بندم.
جرات متین بیشتر از من بود. با حرف های من دلداری ام می داد و می گفت:
-دو عاشق برای بهم رسیدن چیزی نمی خواهند، فقط عشق مهمه. فقط عشق و علاقه. که هر دومون داریم.
من سکوت می کردم و او باز به بزرگترین تفاهم مان دامن می زد. آنطور از عشق می گفت که بی حس ترین فرد جهان را هم دیوانه وار عاشق می کرد.
او به من جرات داد. حقیقت زندگی را برایم با منطق گفت. به من می گفت مگر یک انسان چند بار به دنیا می آید که بخواهد حسرت عشقش را با خود به گور ببرد؟ به من می گفت محال است که از غزاله بگذرد و زندگی را به کامش جهنم کند. به من می
گفت جنگیدن خوب بلد است. برای عشق می جنگد. برای زندگی اش می جنگد. به من می گفت زندگی اش شده ام. به من می گفت برای داشتن زندگی زیبا جنگیدن لازم است. جنگیدن با هوس، جنگیدن با تمام مخالف ها، جنگیدن با دشواری ها. به من می گفت راس تمام خوشبختی ها داشتن غزاله است. به من می گفت روزی می رسد که مرا به دست می اورد و به من می گفت زندگی بدون عشق هیچ نیست...
کم کم باورش کردم. با گوشت و خونم عجین شد و برایم معنای واقعی و حقیقی یک اسطوره را پیدا کرد. کم کم فقط برایم عشق نبود. برایم دست نایافتنی شد، گرچه وعده دست یافتنی شدنش را داده بود.
آهنگ های روزانه ام را به عشقش گوش می دادم. به جدایی که می رسید آهنگ را قطع می کردم. او به من یاد داده بود که محکم بایستم و با هیچ بادی نلرزم. محکم و استوار شدم. کم کم مرا ساخت و شدم همانی که می خواست. جرات را خوب از او یاد گرفتم و بعد از دو ماه تمام جریان را برای عمه گفتم. چشمان عمه گرد شد، و با دهاننیمه باز همان تمسخرهای روز اولم را به رخم کشید.
-تو که از اون پسره ی به تعبیر خود خل و چل بدت می اومد...!
تلخندی زدم و با همان جراتی که او به من یاد داده بود جواب دادم.
-کار دله دیگه...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 52
کار دل نبود. چرا همیشه دل متهم است؟ در حالی که چشمها خوب کارشان را بلدند. اصلا چرا چشم؟ مگر مغز در ان لحظه از کار می افتد؟ مگر نمی گویند نیم کره چپ مغز مختص احساسات است. مگر نمی گویند انسان های چپ دست احساساتی تر از راست دستی ها هستند. خوب منم یک چپ دست بودم. دختری سرشار از احساس. دختری عاشق، دختری که همیشه در تصورات خویش معشوقه اش را به زیبا ترین شکل می دید.
آری، نیم کره ی چپ مغزم این روزها بیشتر از قبل فعال شده بود. آنقدر که ثانیه ایی نمی شد از فکر متین بیرون روم. تمام درس های دانشگاه را با معادله ی عشق پاس کردم و با اینکه ترم خوبی نبود ولی به عشق متین که به داشتن من می بالید واحدها را با سختی گذراندم.
قرار شد عمه واسطه شود. گرچه هفته ها برای قانع کردنم مرا به مطب فرا می خواند و بعد از اینکه مطمئن می شد حرفم یک کلام است 'یا متین یا هیچ کس' دست از سرم برداشت و پا در میانی کرد
پادر میانی کرد. گرچه داغی اولین سیلی مادر هنوز روی گونه ام حس می شود.
- دختره ی بیشعور، غلط کرده عاشق شده...
نگاه سنگین پدر که مرا یک دختر هرزه و بیهوده می دید. تلخی رفتارش و تندی کردارش مرا وادار کردند که گوشه ایی بنشینم و گاهی فقط به یاد عطر تنش آهنگ مورد علاقه ام را گوش کنم.
اولین باری که اشک عاشقی از گونه هایم لغزید را یادم نمی رود. همان روزی که تلفن همراه
غدقن شد. همان روزی که رفت و امدهایم کنترل شد. پدر مسول رساندنم به دانشگاه شد و مادر مسول چک کردن رفتارهایم. دلخو شی ام لب تاپم شد و آهنگ های غمناک که به خاطر مرور بیش از اندازه شان تمام آن ها را از بَر شدم. رنگم پرید و صورتم تکیده شد. طوری در خانه با من رفتار شد که گاهی حس می کردم خطایی از من سر زده است و آن ها را بی آبرو کرده ام. طوری با من صحبت می شد که حس می کردم شده ام لکه ننگ خانواده ام و این لکه به هیچ وجه پاک شدنی نیست. سیما برای من تبدیل شد به دختر اسطوره که بهتر از آن در خاندان خانواده ام وجود نداشت و ندارد دختر پاک و با عفت که دست به سینه مطیع فرمان های خانواده ام است و جز خوشبختی حسِ دیگری را نچشیده است. تا پدرم حرف می زد می گفت از سیما یاد بگیر، تا مادرم مرا زیر نظر می گرفت سیما را برایم الگو قرار می داد.
مقایسه، مقایسه، مقایسه...
واژه ایی که تا حال اینگونه به او حساس نشده بودم.واژه ایی که مادر ان را به فراموشی نمی سپرد و پدر به تابعیت مادر ان را روزی چند بار برایم مرور می کرد.
ولی این اول راه بود. این ابتدای راه بود و دلممی خواست به گفته متین دل ببندم. او جنگیدن را خوب بلد بود و حتی خوب به من اموخته بود. دلم می خواست بایستم و با تمام مخالف هایم بجنگم. دلم می خواست به آن ها بگویم که عشق، زبان نفهم ترین واژه ایی ایست که شناختم. دلم می خواست پیروزمندانه بجنگم و به برگشت متین بیشتر فکر کنم. دلم می خواست فقط روزنه ی امیدی در دلم بتابد و باز مرا قوی و بی پروا کند. دلم به عمه خوش بود و قدرت کلامش. باز به او متوسل شدم و او بعد از اصرارهای بیش از اندازه ی من، بعد از اشک های بی وقفه و بعد از التماس های پی در پی من، راضی شد. رضایت داد پا در میانی کند و باز فاصله ی فرسخی ما دو عاشق را کم کند. ولی فقط به شرط و شروطی که خودش تعیین کرده بود
قبول کردم و دل دادم به تمام شرایطش. اینکه چند جلسه مشاوره را فراموش نکنیم و اگر مشاوره اجازه ازدواج داد او پا در میان
ی می کند. بلاخره بعد از چند هفته ماتم و غم زدگی شور و هیجان دوباره زاده قلبم می شود. با پا در میانی شدید عمه و با ایجاد جو تازه آن ها را تا حدودی در عمل انجام شده قرار داد.
پدر موافقت کرد، ان هم فقط با حضور و زیر نظر بودن عمه. دوباره دوری نفرت آور من از متین به پایان رسید. خیلی کنترل شده و محدود همدیگر را می دیدم و طبق نظر عمه به یکی از دفاتر مشاوره دوست صمیمی عمه می رفتیم.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 53
طوری رفتار می کردم، جوری صحبت می کردم و به نحوی وانمود می کردم که تفاوت فرهنگی و اجتماعی من و متین به چشم
نیاید. جلسه اخر فرا می رسد و بر خلاف میل و انتظارم مشاور با خونسردی کامل پیشنهاد می دهد که ازدواج صورت نگیرد.
صفحه گوشی دوباره چشمک می زند. با دست بی جانم صفحه را لمس می کنم و باز پیامکی از متین دریافت کرده ام.
آن را بدون اشتیاق می خوانم.
-ببخش،امشب برام کاری پیش اومد. حال مامان خیلی منو بهم ریخت. هنوز داره به اون پیرمرد خرفت فکر می کنه. اخر شبمون بهم ریخت، قول می دم فردا شب جبران کنم.
تلفن همراه را آرام از دستم رها می کنم.
حتی دروغ گفتن هم بلد نیستی. نمی دانی کم حوصلگی ات را به چه چیزی پیوند دهی. حال مادرت؟ کار پیش امده؟ و یا آن پیامک؟
پدر منتظر جرقه بود. مادر هم که خوب بلد بود آتش را بزرگ و سوزان بگستراند. باید التماس عمه را می کشیدم تا قضیه ی مخالفت مشاور را به ان ها نگوید. یک روز عصر به مطبش رفتم و تا ویزیت اخرین بیمار منتظر ماندم. بعد از خروج اخرین بیمار به اتاق عمه رفتم و بددن هیچ رودروایستی و خجالت کل حرف های تلمبار شده ی قلبم را گفتم. اولش با حرف و بحث و مثال و ... می خواست قانعم کند ولی قانع نشدم. گریه کردم، التماس کردم، به او فهماندم که اولین باری است عاشق شده ام و نگذارد این حس را به گور ببرم به او گفتم یا متین یا هیچ کس. به او گفتم اگر برای رسیدن ما کمکی نمی کند پس مانع نشود و کنار بایستد. کنار بایستد و شاهد خوشبختی غزاله باشد. کنار بایستد و بدون دخالت شاهد جنگیدن من شود. عمه موافقت کرد و بر خلاف همیشه در سکوت تمام کارها را به من سپرد. او گفت آرزویش خوشبختی من است و اگر آنقدر به این پیوند اطمینان دارم، گوشه ایی می ایستد و بدون مزاحمت مانع پیوندمان نمی شود.
باید ایستادگی می کردم. با نظرات پدرم، مخالفت های مادرم، حرف در و همسایه و...
ایستادگی کردم. حرف متین را آویزه ی گوشم کردم و برای داشتنش محکم و با سپر فولادین مبارزه کردم. شاید چَک اول مادرم برای سوزنده و سنگین تمام شد، ولی حرف های بعد از آن برایم عادی و تکرار روزانه اش شد. حرف هایب که بجای اینکه مرا بسوزاند و تحقیر کند، برایم شیرین و لذت بخش شد. چون می دانستم با گفتن این حرف ها خودش را سبک می کند و کم کم به این وصلت رضایت می دهد. روزهای اول عمه به گفته خود، هیچ دخالتی در راضی کردن خانواده ام نکرد ولی با التماس های شدید من و وساطتت متین وارد میدان شد و در جهت پیروزی من تلاش خود را کرد.
پدر از عمه حرف شنوی داشت و این باعث شد که آرام آرام خام حرف هایش شوند و با شرایط بسیار ناچار به این وصلت رضایت دادند.
صدای الله اکبر به گوش می رسد و این موقع پدر است که برای نماز صبح بیدار می شود سرم
را لای ملحفه قایم می کنم تا صورت خیس از اشکم پنهان باشد چون می دانم این وقت شب هم از کنترلشان در امان نیستم.
طبق حدسم در باز می شود و بعد از اطمینان از اینکه دخترشان به خانه برگشته است و تا این موقع کنار نامزد شرعی و قانونی اش نمانده است، صدایم می زند.
-غزاله بابا... پاشو وقت نمازه.
تکانی به خود می دهم تا پدر مرا تنها بگذارد. بعد از رفتن پدر ملحفه را کنار می زنم و روی لبه تخت می نشینم. کش و قوسی به بدن کرخت و بی حسم می دهم و دوباره به تلفن همراهم سرک می کشم دوباره عکس های او را مرور می کنم. قد متوسط، اندام لاغر، موهای رنگ شده، چشمان میشی رنگ، صورت استخوانی و لب های برجسته اش مرا محو تماشایش می کند. مثل بقیه ی زن ها از خود نمی پرسم که این چه دارد که من ندارم! مثل بقیه ی زن ها در خود عیبی پیدا نمی کنم و قوی مقتدرانه عیب را به خود متین وصل می کنم. مثل بقیه زن ها نا امید می شوم. نمی توانم مثل بقیه زن ها نا امید نباشم. نمی توانم قلبم را نادیده بگیرم و به زندگی عادی ام ادامه دهم. نمی توانم مثل بقیه زن ها در کشورم نباشم. حتی ایراد را از خود می دانم. حتی مثل بقیه زن های کشورم به این فکر می کنم که این خانم چه دارد که من ندارم. مثل بقیه ی زن های وطنم شانه ام می لرزد. صورتم خیس می شود و مثل بقیه ی زن های کشورم مشکل را در خود می بینم.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 54
روی تخت دراز می کشم و نا امیدانه صورت خیسم را زیر ساعد دستم پنهان می کنم. چشمان خیسم را می توان پنهان کرد، با بدن لرزانم چه کنم؟
صدای مادر مرا از خواب پر درد می گیرد.
-غزاله ساعت یازدهه. تا کی می خوای بخوابی؟
بی توجهه کش و قوسی می دهم و صورتم را زیر ملحفه پنه
ان می کنم. با یاد آوری حال عجبب دیشبم خواب به یکباری از پلک هایم پَر می گیرد و دستم را از زیر ملحفه به سمت تلفن همراه می برم. ان را پیدا می کنم و تلفن را رو به روی چشمانم باز می کنم. بیش از پانزده تماس بی پاسخ از متین و دو تماس بی پاسخ از همان شماره ناشناس. با بر افروختگی از جایم برمی خیزم و شماره ناشناس را می گیرم. از جایم بر می خیزم و در را قفل می کنم و پشت در می نشینم. بعد از چند بوق صدای ظریفش قلبم را می لرزاند.
-الو...
جوابی نمی دهم.
-الوووو...
محکمتر می گوید و من باز جواب نمی دهم.
تلفن را بدون صحبتی قطع می کند و بعد از شنیدن صدای دخترانه اش سرم را میان دستانم می فشارم و از ته دل بغض صبحگاهی ام را می شکنم.
صدای دوباره ی مادر مرا از گریه منع می کند.
غزاله ظهر شد. امروز کلاس نداری...
اشک های غلتیده روی گونه ام را پاک می کنم و از اتاق خارج می شوم. به سمت سرویس می روم و
چند مشت اب سرد به صورتم می زنم. در اینه نگاهی به چهره ام می اندازم. چشمان پف کرده و صورت ورم کرده و رنگ پریده، شاید رسوایی به بار اورد. دوباره به اتاقممی روم و خودم را روی تخت مچاله می کنم. ملحفه را کامل روی جسمم می گذارم و چشمانم را میان دستانم پنهان می کنم.
در باز می شود و بار دیگر مادر محکم به من می توپد.
-خسته نشدی اینهمه خوابیدی؟ متین چتد بار زنگ زد به خونه. کارت داره می گه گوشی همراهتو جواب ندادی.
با شنیدن اسم متین رعشه ایی تن یخ زده را تکانمی دهد. با خانواده ام چه کنم؟ اگر مادر جربان را بفهمد، اگر پدرم از این بدبختی بویی ببرد، من چه کنم؟ دلم می خواهد دوباره به عمه متوسل شوم ولی غرورم اجازه نمی دهد. غرورم اجازه نمی دهد که در این مورد او را در جریان بگذارم. اصلا شاید تمام این اتفاقات سو تفاهم باشد. شاید یک پیامک اشتباه، شاید...
از تخت بر می خیزم و همانگونه که پشت به مادرم هستم با صدای لرزان می گویم.
-حالم خوب نیست. فکر کنم تب دارم...
مادر کمی به من نزدیک تر می شود و کنارم روی تخت می نشیند. چهره ام را از دیدش پنهان می کنم ولی دستش را روی پیشانی اممی گذارد.
-تو به این دما می گی تب؟ تو که صورتت یخ کرده. بده ببینم دستاتو. دستم را از من می گیرد و محکم فشار می دهد. چرا اینقدر یخ کردی غزاله؟ حالت خوبه؟ با دست چانه ام را به طرفش متمایل می کند و چشمان سرخ و صورت متورمم حیرت را به نگاهش می دهد.
-چیزی شده غزاله؟ تو گریه کردی؟ اتفاقی افتاده؟
چشمانم را میان انگشتان دستم پنهان می کنم و سر به زیر می افکنم.
-نه... چیزی نیست.
با دستش دستم را کنار می زند.
-ببینم... چرا گریه کردی؟ چی شده غزاله؟ نمی خوای به مادرت بگی.
نگاه به چشمان نگرانش می کنم. به او چه بگویم؟ بگویم تمام حرف هایت درست بود! متین زوج مناسب من نبود و بعد از چند هفته به مننارو زده است. بگویم موفق شدی، حدست درست بود. بگویم پدر درست می گفت، این پسره در شان خانوادمان نبود. تمام حقیقت را بگویم و دوبار چَک محکمت صورتم را سرخ و آتشین کند. هنوز سوزش آن چَک از بین نرفته است.
-با متین بحثت شده؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 55
سر به زیر می افکنم. هنوز برای متهم کردن متین زود است. هنوز برای تهمت زدن به او زود است. من متین را با تنم احساس کردم و او مرا باور کرد. هنوز برای بد بودن متین زود است.
-یه خواب بد دیدم. از صبح حالم بده. خدا کنه تعبیر بدی نداشته باشه.
وقتی صمیمیت از بین می رود، وقتی حکومت دیکتاتور پیاده شود، وقتی انسانیت کم رنگ شود، وقتی حس آرامش و حمایت تمام شود، وقتی دو رنگی، نیرنگ، تفاوت، ظلم، تحقیر،
سرزنش، شماتت فزونی کند...
دروغ راحت تر گفته می شود.
می شوم یک دروغگوی کثیف، که به خاطر دور بودن از مادرم مجبور شده ام تن به حقارتترین گناه بدهم.
دستش را زیر چانه لرزانممی گیرد.
-فقط همین؟ به پدرت می گم یه صدقه بده. رفع بلا می کنه... خودم هم ایه الکرسی می خونم و فوت می کنم چهار گوشه خونه. این که گریه نداره دختر.
خواندن بدون تفهم، درک بدون ادراک، خرد بدون فکر، انسانیت بدون انسان...
تا کجای جهالت پیش رفته ایم.
ای کاش بجای خواندن ایه الکرسی و فوت کردنش به چهار گوش خانه معنی اش را درک می کردیم. ای کاش... درکمعنی اش برای خدا از هزاران بار مرور بدون دانش با ارزش تر است.
از جایش بلند می شود و با دستمال آینه دراور را پاک می کند.
-امشب وحید میاد خواهرت از صبح رفته خونه، نباید تنهاش بذاری، دست تنهاست طفلک.صدای تلفن مادر را از تمیزکاری منع می کند. اسپره شیشه پاک کن را محکم روی میز می کوبد.
-فکر کنممتینه. از صبح صدبار زنگ زده. برو جوابشو بده نگرانته...
پاهایم نای رفتن ندارند ولی مجبور می شوم برای کتمان واقعیت بر خلاف میلم به سمت تلفن همراه بروم. شماره ی حک شده رو ی صفحه، ناراحتی ام را زیاد می کند و با خاطر مکدر تلفن را بی جواب رها می کنم ولی نگاه مادر است که مرا متعجبانه می نگرد و این یکزنگ خطر برایم تلقی می شود. نگاهش مرا از درون متلاشی می کند و برای رسوا نشدن سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم و بازیگر خوبی شوم. لبخند تصنعی روی لبم می نشیند.
-الو...
صدایش قلبم را به یکباره می لرزاند.
-سلام. هیچ معلوم هست کجایی غزاله؟در به در دنبالتم. چرا گوشیتو جواب نمی دی؟
دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. نگاه به ساعت می اندازم و عقربه های ساعت به من نشان می دهد که ملاقاتش به پایان رسیده است و فیلش یاد هندوستان کرده.
مادر دست به کمر رو به رویمایستاده است و نگاهش آنقدر تیز برنده است که شک می کنم بویی برده است. بر خلاف میلم مهربان می شوم.
-سلام. ممنون خواب بودم.
-چقدر می خوابی تنبل خانم، اماده شو دارم میام دنبالت.
دیدنش برایم حکم مرگ را دارد. ولی نگاه مادر مرا وادار به اطاعت می کند.
-چشم. تا نیم ساعت دیگه آمادم.
تلفن را قطع می کنم و با همان لبخند تصنعی از کنار مادر عبور می کنم.
-می خواد بیاد دنبالم. احتمالا ناهار بیرونم.
به طرفم بر می گردد.
-غزاله...
بیان اسمم آنقدر خشمگینانه و کوبنده است که قلبم را درون دهانم حس می کنم. کارم تمام است و حتما مادر بویی برده است.
-ب...ب... بله.
-من چند دقیقه ی پیش بهت چی گفتم.
مغزم کار نمی دهد.
-یادم نیست.
-قرار بود بری خونه سیما، گفتم دست تنهاست.
خیالم راحت می شود و از
اینکه بهانه ایی برای ندیدن متین محیا شده است خوشحال می شوم.
-الان زنگش می زنم که نیاد دنبالم.
-لازم نکرده.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
#سلامتی
? مصرف مداوم مُسکن ها موجب چاقی و بدخوابی می شود!
? مطالعه جدید نشان می دهد افرادی که به طور مداوم مُسکن مصرف می کنند در معرض ریسک چاقی و همچنین بدخوابی قرار دارند.
#مثبت_باش ?
✴️ یکشنبه? 4 دی/ جدی 1401
?1جمادی الثانی 1444? 25 دسامبر 2022
?ولادت حضرت عیسی مسیح علیه السلام.
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅مسافرت.
✅خرید رفتن.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅خرید وسیله سواری.
✅دیدار با بزرگان و حکام.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و فروش اجناس خوب است.
?مناسب زایمان و نوزاد دوست داشتنی و خواهان دارد. ان شاءالله.
?سفر: مسافرت خوب و خیر و سود دارد.
?امروز :قمر در برج دلو است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️خرید خانه و اپارتمان.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️بردن جهیزیه عروس.
✳️ختنه و نام گذاری کودک.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️و درختکاری خوب است.
?♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث کوتاهی عمر می شود.
??حجامت.
#خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، برای رگ ها ضرر دارد.
?مباشرت:
امشب ، (شب دوشنبه)مباشرت برای بدن سودمند است و فرزند حاصل از آن حافظ قران گردد.ان شاءالله.
? ناخن گرفتن:
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
?? دوخت و دوز:
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت 12 و بعداز ساعت 16 عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام 100 مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح 489 مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
#مثبت_باش ?
#مهارتهای_فرزندپروری
1⃣ بچه بستنی میخورد.
✅ مادر ماهر
به او دستمال میدهد تا دهانش را پاک کند.
❌ مادر غیر ماهر
دور دهانش را پاک میکند
2⃣ بچه نق میزند.
✅ مادر ماهر
به کودکش نگاه میکند و از او میخواهد تا علت بدخلقیش را بدون گریه بگوید
❌ مادر غیر ماهر
دعوایش میکند.
پدر به مادر میتوپد که بچه را دعوا نکن.
بچه لگدی حواله پدر میکند. مادر میخندد. پدر بچه را دعوا میکند و بعد برای آرام کردنش باز هم به او وعده و رشوه میدهند.
3⃣ بچه زمین خوردهاست.
✅ مادر ماهر
با لبخند به کودکش نگاه میکند و با زبان بدن به او میفهماند طوری نیست بلند شو و ادامه بده و او با خوشحالی بلند میشود و به بازی ادامه میدهد.
❌ مادر غیر ماهر
دو دستی توی سر خودش میزند و جیغ میزند و بچه را بلند میکند و مثل کیسه سیبزمینی میتکاند.
بچه میترسد و جیغ میکشد.
بعد مادر بچه را پیش خود مینشاند و به او میگوید از جات تکان نخور وروجک
مادر آینه درمیآورد تا آرایشش را کنترل کند و بچه از فرصت استفاده کرده و با این فکر پیروزمندانه که از دست مادر فرار کردم دوباره میرود تا بازی کند.
4⃣ در مطب دکتر حوصله بچه سر رفتهاست.
✅ مادر ماهر
از کیفش کاغذ و مدادرنگی بیرون میآورد و بچه مشغول میشود.
❌ مادر غیر ماهر
مثل گرامافونی که سوزنش گیر کردهباشد لاینقطع میگوید "
نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، بشین، ول کن، به پدرت میگم …". اعصاب همه رو خرد کردی.
الان آقای دکتر میاد آمپولت میزنه!!!
? والدین نیازمند به آموزش مبانی و مهارتهای تربیت هستند
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
کمک به تنها خوابیدن کودک
✅روش جدا سازی تدریجی
برای شروع، کنار تخت کودک بنشیند تا زمانی که کودک به خواب برود، در شب بعد کمی دورتر از تخت بنشینید و هر شب به تدریج این فاصله را بیشتر کنید تا جایی که از اتاق خارج شوید و جلوی در اتاق و در دیدرس کودک بنشینید به طوری که بتوانید با کودک حرف بزنید.
در زمان اجرای این روش بهتر است با کودک ارتباط چشمی و فیزیکی برقرار نکنید.خواندن یک کتاب برای کودک می تواند مفید باشد.به یاد داشته باشید که نوازش کودک قبل از خواب باعث آرامش بیشتر کودک میشود.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
شرایط لازم برای داشتن فرزند – ????
ما برای داشتن فرزند باید آماده باشیم که به ذکر مطالبی در این زمینه می پردازیم :
1 . سلامت فیزیکی و روانی
کسی که مایل است مادر شود ، باید از سلامت فیزیکی و روانی کامل برخوردار باشد و در این زمینه آگاهی های لازم را به دست بیاورد.
2 . داشتن روابط خوب با همسر و خویشاوندان
باید مطمئن شود که روابط خوبی با همسرش و خویشاوندان خود دارد . داشتن روابط خوب بین زن و مرد و داشتن روابط بهتر با خویشاوندان بسیار مهم است.
3 . توافق برای داشتن کودک و زمان آن
به هیچ وجه موافقت یکی و مخالفت دیگری ، نمیتواند مبنای انتخاب قرار بگیرد. تا زمانی که هر دو ، با تمام وجودشان مایل به داشتن فرزند نباشند ، تا زمانی که همه ی موانع برداشته نشده ، تا زمانی که درباره ی اصول و اساس این رابطه با هم گفت و گو نکرده اند و به توافق نرسیده اند ، داشتن فرزند ، اشتباه و اشکال بزرگی خواهد بود و گرفتاری های فراوان را به دنبال دارد.
4 . وضعیت اقتصادی
زن و مرد باید خاطری آسوده داشته باشند که امکانات مالی را برای بزرگ کردن فرزند دارند.
ولی داشتن حداقل امکانات اقتصادی لازم است . مخصوصا با تغییراتی که در خانه پیدا میشود و کار نکردن یکی یا برخی اوقات هر دو ممکن است مشکلاتی به وجود بیاید.
5 . آگاهی و مهربانی
اساس کار تربیت دو چیز است : یکی آگاهی و دانایی و دیگری مهربانی . ما باید مطمئن باشیم که در رابطه با آگاهی و مهربانی ، به آن اصل و اساسی که لازم است رسیده ایم و آماده ایم که موجود دیگری را به این جهان بیاوریم و با آگاهی و مهربانی ، امکان فراهم کردن سلامت روانی و یا فراهم کردن شرایط زندگی او را داریم.
6 . داشتن وقت ، حوصله و انرژی
برخی از ما حتی برای خودمان هم حوصله نداریم و حتی برای کارهای ضروری و لازم هم با مشکل رو به رو هستیم . بسیاری از ما به دلیل ویژگی های روانی و یا حالاتمان ، احتمالا از انرژی لازم برای اداره ی زندگی و یا خودمان برخوردار نیستیم. بنابراین در یک چنین شرایطی ، بزرگ کردن کودک ، مسئله بسیار جدی خواهد بود.
7 . مسئله ی وقت
بسیاری از ما هنوز تحصیلاتمان ادامه دارد و یا برخی از ما باید دوره هایی را به پایان برسانیم. افرادی هستند که به دلیل نوع کاری و یا سفری که دارند و یا انتظاراتی که از آنها وجود دارد ، وقت لازم و اضافه را که باید فراهم کنند تا از آن طریق بتوانند به فرزندشان برسند را نخواهند داشت.
برای کسی که مایل است صاحب فرزندی شود ، فرزند باید در (( اولویت )) ( Priority ) یا ترجیح اصلی و اساسی زندگی قرار بگیرد.
8 . ما باید مطمئن باشیم که از حمایت و محبت دیگران
برخورداریم. به بیان دیگر ، این کاری است و یا باری است که به تنهایی به سامان نمی رسد و وجود و حضور افرادی که میتوانند با راهنمایی و حمایت و هدایتشان ، ما را کمک کنند ، ضروری است. در غیر این صورت در برخی از موارد ، احساس تنهایی و جدایی یا نوع دیگری از زندگانی ، میتواند مسئله آفرین باشد.
9 . با تولّد فرزند ، زندگی معنا و مفهوم دیگری دارد
ما باید مطمئن باشیم که با تولد فرزند ، زندگی ما به نوعی آغاز شده و رابطه ی ما به طریقه ی جدید و بهتری به وجود آمده و زندگی ما معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده است. متاسفانه در برخی از جوامع ، داشتن فرزند به معنای پایان زندگی ، پایان رابطه ی خوب ، پایان رسیدگی به خود و مواظبت و مراقبت از خود و خود دوستی است.
معلوم است که هر گونه آسیبی در این زمینه ، مستقیما متوجه فرزند خواهد شد. بنابراین فردی میتواند صاحب فرزند شود که بداند زندگی به معنی خوب و بهتر و برتر و درستش آغاز شده تا این که پایان پذیرفته است.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
▫️️تجاوز به روان #کودک
وقتی نقطه ضعف کودک خود را پیدا می کنیم و سعی می کنیم با ایجاد حساسیت در وی، او را برنجانیم یا با او شوخی کنیم، به روان او تجاوز کرده ایم. مثلا اگر کودک شما از چیزی بدش می آید، مدام نام آن را جلوی کودک ببرید و یا اینکه برای تنبیه کودک، روان او را نشانه بگیرید مثل این جمله که تو دیگه حق نداری با بچه ها بازی کنی، این تجاوز به روان کودک است.
تجاوز به عواطف کودک در شکل های مختلف در خانواده ها مرسوم است. حتما شما هم این جملات را زیاد شنیده اید:
▪️بابا را بیشتر دوست داری یا مامان را؟
▪️اگه فلان چیز رو برات بخرم اونوقت دوستم داری؟
▪️تو که به حرف های من گوش نمیدی، من هم دوستت ندارم.
گاهی ما با واگذارکردن کارهای سنگین و خسته کننده به کودک، (جسم) او را مورد توجه قرار می دهیم. این که از کودک انتظار داشته باشیم در کارهای خانه به مادرش کمک کند اشکالی ندارد ولی اگر متناسب با توان و سن کودک از او انتظار نداشته باشیم، به جسم وی تجاوز کرده ایم. حتی وقتی از کودک می خواهیم هیجانات خود را تخلیه نکند، درواقع داریم به جسم و روان کودک توامان تجاوز می کنیم چون محدود کردن کودک وقتی نیاز به تخلیه هیجانی دارد، جسم او را نیز آزار خواهدداد.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
▫️️تکنیک های رفتار با #فرزندان
زماني كه فرزند شما ناراحت است و براي عقده گشايي نزد شما مي آيد ، ممكن است به عنوان مثال بگويد :
- از معلمم متنفرم
- از خاله بدم مياد
- تو مامان بدي هستي
- بابا رو دوست ندارم
- ديگه خونه مادر بزرگ نميام
- از خواهرم يا برادرم بدم مياد
و و و و .....
در چنين شرايطي :
نصيحت نكنيد.
حالت دفاعي به خود نگيريد.
سعي نكنيد فرزندتان را متقاعد كنيد. كه اشتباه مي كند.
سعي نكنيد نظر او را عوض كنيد.
سعي نكنيد در حمايت از ديگران صحبت كنيد.
در چنين مواردي ، شنونده خوبي باشيد و به او كمك كنيد احساسش را درك كند و راهي براي حل مشكلش پيدا كند.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
✅ تصور کنید فرش خانه تان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت، کدام لیوان را روی آتش خالی می کنید؟
داد زدن، تهدید کردن، تمسخر، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهرکردن و محروم کردن کودک مانند لیوان نفت دردست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد .
اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن، آموزش دادن امیدوار بودن، آرام بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی است که نه تنها آتش را خاموش می کند، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد .
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
لیوان آب را انتخاب می کنید یا لیوان نفت را ؟
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#سیاست #خانومانه
نیاز مهم مردان
بسیاری از خانومها فکر میکنن بزرگترین نیاز مردان به آنها نیاز جنسیه.
ولی حقیقت اینه که آقایون بیش از هر چیزی احتیاج به احترام اون هم از شریک زندگیشون دارن
به گونه ای رفتار و صحبت کنید که شوهرتون متوجه بشه براش ارزش زیادی قائل هستید.
مردها بر خلاف ظاهرشون مثل یه کودک هستند که میخواهند از آنها تعریف و تمجید کنید
اعتماد به نفس شوهرتون را با تائید تصوراتش نسبت به خودش تقویت کنید.
این باعث میشه همسرتون در مورد همه موارد با شما صحبت کنه.
اگر روزی یکبار بهش بگید دوستش دارید،احساس خوبی در او ایجاد میکنید.
#مثبت_باش ?
#نکته
آدم میتونه شمارو دوست داشته باشه ولی همیشه حوصلتون رو نداشته باشه. نخواد بیست و چهار ساعت با شما وقت بگذرونه و گاهی دلش تنهایی و دور بودن بخواد. توی رابطه هاتون واسه ی همدیگه حریم شخصی قائل بشید و هرموقه حس کردید خسته اید یکم دور شید و به خودتون فرصت بدید؛ بعد اینکه همه چیز درست شد برگردید و ادامه بدید، اگه آدمارو مجبور کنید تو تایم خستگیشون و وقتی بی حوصلن کنارتون بمونن فقط با رفتارشون زده میشید و همه چیز بدتر میشه. آدم هارو به جرم دوست داشتنتون خفه نکنید و منطقی باشید. مطمئن باشید همه چیز حتی بهتر از قبل هم میشه.
#مثبت_باش ?
#دلبری #نکته
برای اینه که غیر مستقیم احساساتتان را به همسر نشان دهید یک اسم مستعار دلنشین واسشون انتخاب کنید و هر بار با حس خوشایند آن اسم را بر زبان بیاورید.
#مثبت_باش ?
#خانومانه
? بانو باید پیشرفت کنید
یک زن هر چه قدر هم که باهوش، زیبا و تحصیل کرده باشد، اگر روند پیشرفتش را بعد از ازدواج متوقف کند، نمیتواند یک همسر ایدهآل باشد.
مردها دوست دارند همسرشان به دنبال یاد گرفتن چیزهای جدید باشد و حتی بعد از مادر شدن هم آنقدر با زمانه پیش برود که بتواند مایه افتخار او و فرزندانش شود.
برای مردهای پر مشغله تنها داشتن یک همسر خانه دار و هنرمند کافی نیست بلکه آنها به دنبال زنی دنیا دیده میگردند که موضوعات روز را میشناسد
و هیچ وقت دست از یاد گرفتن و پیشرفت بر نمیدارد.
#مثبت_باش ?
#نکته
?خوشبختی همسرتان ودر نهايت خوشبختی خود شما ، بستگی به اخلاق و خلق وخوی شما دارد.
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
788 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد