788 عضو
کنم و سعی می کنم قدرتمند رفتار کنم.
-گفتم بهت یه دوست قدیمی بود. سه سال پیش باهاش دوست بودم. تا قرار خواستگاری و ازدواج همپیش رفتیم... ولی...
نفسی تازه می کند.
-خودم زدم زیرش... حس کردم وصله ی من نیست. خیلی بچه بود غزاله... من دلم عروسک بازی نمی خواست. من دلم یک دختر محکم و قوی می خواست. زندگی پدر و مادرم برام شد تجربه. ازش تجربه گرفتم، دیدم این زندگی ارزش زیر بار رفتن نداره. ارزش ماندن و در جا زدن. درسته اون دوسم داره ولی تا وقتی عشق دو طرفه نباشه به درد نمی خوره. غزاله دوست داشتن اوایل من از سر هوا و هوس بود. من نتونستم عاشقش بمونم. نتونستم...
انگشتش را زیر برکه ی آب شور زیر چشمانم می برد.
-طاقت ندارم اشکاتو ببینم بفهم.
سر به زیر می شوم.
تلفن همراهش را به سمتم می گیرد.
-زنگ بزن شرکت. آمارمو از منشی بگیر. راحت دکش کردم. سر قرارش نرفتم. من آدمی نیستم که با این بادها بلرزم. می فهمی غزاله؟
انگشتش را زیر چانه ام می گیرد و صورت سرخ و گر گرفته ام را بالا می گیرد.
-این پیامک، حال خراب دیشب مامان، واقعا منو از پا در اورد. بعد از اینکه ازت خداحافظی کردم بهش زنگ زدم و اتمام حجت کردم. بهش گفتم نامزد کردم و گورشو گم کنه. بهش گفتم عاشق نامزدمم. بهش گفتم برام یه هوس کوچک و زود گذر بود. بهش گفتم تو رابطه دوست داشتن باید دو طرفه باشه، وگرنه اون طرف که می سوزه و می سازه فقط همونیه که هیچ علاقه ایی از طرف مقابلش دریافت نمی کنه. بهش گفتم غزاله ی خودم را به کل دنیا نمی دم... بهش گفتم چقدر دوست دارم... بهش گفتم غزاله
سرم را بالا می گیرم و نفس عمیقی می کشم و او ادامه می دهد.
-اینکه اون پیام برای من اومد هیچ مقصر نبودم و نیستم. ولی اینکه تو منو کنترل کردی...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 58
نفس عمیق می کشد و با حرص لب میزند..
-از دستت ناراحتم. چهره ی خودتو خراب کردی. خررراب.
سوار ماشین می شود و با ناامیدی نگاهش می کنم راست می گویند یک زن ضعیف است. انقدر که وقتی حق هم با او باشد باید منت دیگری را بکشد و برای عذر خواهی پیش قدم شود.
سوار ماشین می شوم و با اعتماد بنفس کامل صحبتم را می کنم.
-من سرک نکشیدم. خیلی اتفاقی پیامک را روی صفحه ی موبایلت دیدم. زود قضاوت نکن متین.
با عصبانی ات نگاهممی کند. خشم از چهره اش می بارد و مرا وادار به عقب نشینی می کند.
-گیرم اتفاقی پیامکو خوندی. گیرم که قصدت فضولی نبوده. تو نباید به من شک می کردی. تو نباید به این زودی منو متهم میکردی و خودتو بی گناه جلوه می دادی. برات متاسفم، هنوز بزرگ نشدی غزاله... هنوز.
حرف هایی که از معشوقه اممی شنیدم برایم حکم مرگ را
داشت. انقدر خفت و خواری را با نگاهش به جان خریدم که دیگر غزاله ایی در خود ندیدم و به معنای واقعی خرد شدن را تجربه کردم. خیلی سخت است از کسی که از اعماق قلب برایت پرستیدنی باشد، پر کنایه ترین حرف ها را از دهانش بشنوی.
سینه ام تیر می کشد و حجم عظیمی از بغض در گلویم گیر می کند. قدرت تکلمم صلب می شود و مات به چهره ی عضب آلودش نگاه می کنم.
-وظیفه ی من این بود که تمام شک و شبهاتتو رفع کنم. با ارامش و نرمی رفع کردم. بهت حق دادم، چون درکت کردم و خودمو جای تو گذاشتم. ولی اینکه اون شماره لعنتی را برداشتی تا به شک و تردیدت ادامه بدی و منو متهم کنی ناراحتم کرد. ناراحتم غزاله... ناراحتم از دستت، از دست خودم، از دست پریسای لعنتی، از دست پدرم، خونوادم، حتی خونواده متحجر و عقب مانده ات...
از درون خالی می شوم و با همان حالت تعجب نگاهش می کنم. او به چه جراتی به خانوادهام توهین می کند. او به چه جراتی مرا متهمو خود را تبرعه می کند. او متین من است؟ رفتارش که زمینتا آسمان تغییر کرده است. متین من هرگز اینگونه به خود اجازه ی توهین به من و خانواده ام نمی داد. متین من حق را به حق دار می داد و این جور مواقع مرا آرام می کرد نه نا آرام.
عصیانگر می شوم. مانند اسبی وحشی و سرکش، آن رویم بلند می شود و با آشفتگی و عصبانیت در چشمانش زوم می شوم. به خاطر این شوک ناگهانی حس خفه گی و انزجار می گیرم ولی تمام قدرتم را به خشمم می سپارم و با چشمانی غیظ دار به او می توپم.
-تو به چه حقی به خودت اجازه ی توهین دادی؟ تو خجالت نمی کشی اینطور باهام حرف می زنی. آره حق داری، چون از اول سکوت کردم و حرمت بینمون را نگه داشتم. الان که حرمت شکست بذار تا ابد بشکنه.
دستم را روی دستگیره در می گذارم که در را قفل می کند و مانع می شود.
-غزااااله...
فریادش گوشم را به درد می آورد.
-یدقه گوش کن!
اهمیت نمی دهم و با دسته در می جنگم.
-درو بااااز کن. بااااز کن می خوام برم.
وحشیانه به جان در می افتم و اینبار دست اوست که مرا آرام می کند. با دستش مرا به طرفش می کشد و با همان حالت هیستریک به من می توپد.
این دیووونه بازیااا چیه... بس کن.
بس نمی کنم و باز به جان در می افتم. آنقدر عصبانی ام که نه به در رحم می کنم و نه به خود.
اشک هایم سرایز می شود و صورت سرد و خشکم را آماجی از گرمای سوزان اشک هایم در بر می گیرد. اولین باری است که در کنارش اینگونه زار می زنم و اینگونه خود را برای رهایی به آب و اتش می زنم.
-باز کن بهت گفتم.
التماس هایم فایده ندارد.
-بس کن غزاله...!
آنقدر محکم فریاد می کشد که صدایش در گوشم می پیچد.
- بس کن دیوونه.
بس کن خستم کردی...
قبول کن
از اولش تو اشتباه کردی. از اولش تو راهو اشتباه رفتی... از اولش تو...
انگشتش را در هوا می چرخاند و با عصبانیت ادامه ی حرفش را می زند.
-تا وقتی قبول نکنی که مقصر خودت بودی، وضع از این بدتر می شه.
پوفی عمیق می کشد و دکمه ی قفل را باز می کند.
با خونسردی کامل لب می زند.
-می تونی بری... ولی بدون با رفتنت وضعو از این بدتر می کنی.
با همان خشمی که هر لحظه بیشتر می شود نگاهش می کنم. عشق را فراموش می کنم و لعنت به تمام دوست داشتن هایش می فرستم. لب هایم را محکم فشار می دهم و بدون صحبتی از ماشین پیاده می شوم. در را محکممی کوبم و با قدم های تند و سریع از او دور می شوم.
سرم را به زمینمی دوزم و دیوانه ایی به تمام معنا می شوم. انقدر گریه می کنم که اشک سد چشمانم می شود و بینایی ام کاهش می یاید. تو با من چه کردی؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد
قسمت 59
نا امید و با کوله باری از ندامت، حسرت، گسیخته گی به سمت جاده حرکت می کنم قلبم اکنده از دردی بود که از صمیمی ترین و زیباترین حس دریافت کرده بودم. تنم از جمله هایش غرق شرم و روحم از گدازه های بی شرمانه ی گفتارش خاکستر خاموش شده بود. چشمانم خیس و عطشی مرا از او دور می ساخت و تنها کلمه ایی که بر زبانم جاری می شد، تنفر بود و تمام.
سرم را بالا نمی گرفتم مبادا نگاه تند و تیز عابران مرا از پای در اورن. گلایه و زخم زبان متین برایم کافی بود و بس.
به سرعت روی آسفالت های خجالت زده و سوزان شهریور ماه پا تند می کنم و فقط به انتهای نامعلوم زندگی ام فکر می کنم. به آن دختر، به حس متین، به حرف های ناتمام و تمام شده ی امروزش، به غزاله ی زخم خورده، به حرف های ناگفته، به اشتباهی که من مقصر ماندم و به تاریکی آینده. این حق من نبود، حق من از زندگی با او تحقیر و خرد شدن نبود، حق من شانه ی گرم اش بود و دلی که مرا محکم به خود امیدوار کند، حق من سینه ای مردانه اش بود که پا به پایم ایستادگی کند. حق من عشق ناگفته بود، مرور دوست داشتن هایش، نه یکبار، نه صدبار، بلکه هزاران بار. حق من نوازش انگشتانش زیر چشمان خیس و نمناکم بود. حق من مردی محکم،مردی قوی، مردی فروتن، مردی با ادراک، مردی امید دخترانه ی من را هرگز به شوخی نگیرد و مرا از حقیر ترین نقطه ی احساس به اوج ترین و با معنا ترین معنای حقیقت برساند.
متین
سرم را بین انگشتان یخ زده ام فشار می دهمو با حسرت مشتی به فرمان می کوبم با خودرو را روشنمی کنم. با دنده یک و از راه دور او را کنترل می کنم. شانه های لرزانش حس ام را تحت شعاع قرار می دهد و در دل به خاطر سرکوب او خود را لعنت می فرستم. عصبانیت من شاید به خاطر سرکشی در
خصوصی ترین مسائل سالیان قبل بود ولی خوب می دانستم که برعکس حس بدم به پدر کاملا مانند او رفتار می کنم از او یاد گرفته ام که با دست پیش بکشم و با پا پس بزنم. از او یاد گرفته ام ، در مواقعی که حق با مننباشد طوری رفتار کنم که همگی حق را به من بدهند. از او یاد گرفتم که زن را تا به چنک نیاورده ام برایش دلبری کنم. وقتی که او را به چنگ گرفتم مانند زندانی رفتار کنم. هر چه از او هم بیزار باشم نمی توانم منکر ذاتم شوم. او را دنبال می کنم و با هر لرزش شانه ی ضعیف اش، اشک در چشمم حلقه می زند و مغرورانه ان را پاک می کنم که اثری از آن نماند. من حتی غرور را از پدرم یاد گرفته ام.
غزاله...
بوق ممتد خودروی کناری ام، نه بلکه سر از لاکم نمی گیرد، بلکه سریع تر پا تند می کنم تا حداقل از مزاحم های خیابانی در امان باشم. که می داند گریه هایم برای چیست؟ که می داند مجرم چه کار نکرده ایی شناخته شدم و که می داند که در قلب زخم خورده ام چه می گذرد.
صدای ترمز ناگهانی و صدای لرزان و خمار پسری مرا ترسان نگاه می دارد. سر از لاک بیرون می آورم ونگاه به او می اندازم.
-حیف نیست اون چشمای خوشگلت؟ بیا سوار شو عزیزم، قول می دم من خوب مراقب چشمات باشم.
با حرص لگدی به خودروی مدل بالای مشکی رنگش می کوبم و باز پاتند می کنم تا حداقل از گرگ های زمانه ام دور شوم ولی صدای خودرو بار دیگر به من نزدیک می شود.
-کجا خانم خوشگله... تو بهم اعتماد کن. قول می دم جبران کنم.
توجهی به او نمی کنم و سریع قدم های خسته ام را بر می دارم که ناگاه با صدای ترمز شدید و عربده های متین سر می چرخانم. وسط خیابان می ایستم و با ترس نظاره گر دعوا و مشاجرشانمی شوم. متین می غرد و محکم مشتی آهنی بر صورت ان پسر فرود می اورد و صورتش را با خون یکی می کند و پسر کم نمی آورد و طوری دیگر جبران می کند. صحنه بدجور قلبم را به تپش وا می دارد و با ترس فقط نفس های عمیق و کشدار می کشم. آنقدر ترسیده ام که زانوهایم توان نگه داشتن اندامم را ندارند و پخش،بر زمین سفت و سخت می شوم. حتی قدرت فریاد صلب می شود و تنها این گلاویز سفت و سخت است که از دوربین تار چشمانم دیده می شود.
کم کم صحنه شلوغ می شود و مردم هم در این جدال شریک شوند. دست گرم مادری مرا از وسط جاده بیرونمی کشد و روی لبه ی جدول می نشاند.
-چیه دخترم؟ فامیلتونه؟
سرم را بالا می کشم و با چهره ی متین که خون آلود با وساطت مردم، لنگ لنگان قدم بر می دارد مواجهمی شوم. سرخی صورتش زیر خون قرمز رنگ پنهان شده است و فقط لرزش دستان و اندامش است که میزان عصبانیتش را برایم آشکار می کند.
نویسنده : ملودی
ادامه
دارد...
قسمت 60
به من می رسد و با انگشت خون از اطراف لبش کنار می زند و نفس نفس زنان و با صدای گرفته می غرد.
-پاشو بریم...
مادر مهربان دستش را برای مساعدت به طرفم بلند می کند.
-پاشو دخترم. تو هم خیلی ترسیدی، حتما برو درمانگاه.
به صدای هیچ *** اهمیت نمی دهم و سر در لاک همان جان بی جانم فرو می برم.
صدایش بلند تر و نفس هایش بریده تر میشود.
-بهت گفتم پاشو بریم.
فرکانس صدایش گوشم را مورد حمله قرار میدهدو وحشت بیشتری در قلبم رخنه می کند.
مادر مهربان یک مشت شکلات از کیف دستی اش خارج می کند و درون مشتم جای میدهد.
-اینا رو بخورید دخترم. هم تو ترسیدی و هم خون زیادی از شوهرت رفته و بازویم را برای بلند شدن می گیرد.
دست مادر را کوتاه نمی کنم و آرام از جایم بر می خیزم ولی به سمت ماشین نمی روم و راه نیمه تمامم را تمام می کنم.
غرشش مرا از جا می کند.
-گفتم سوار ماشین شو غزاله... نگفتم؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که اینجا ولت کنم و برم. از همونجا که تحویلت گرفتم، تحویلت می دم. شیر فهم شد!!!!!
با نگاهی بی جان بر می گردم و ناچار به سمت خودرو قدم بر می دارم. بدون اینکه نگاهی به صورتش کنم یا برایش دلسوزی کنم.
سرد و آرام و در اوج سکوت مرگباری می نشینم و به جاده روبه رو خیره می شوم. سوار می شود خشم و کینه اش را روی پدال و دنده پیاده می کند. انقدر عصبانی است که حتی نفسش را در سینه اش حبس می کند و به یکباره آهی کلافه می کشد. حس می کنم تبدیل شده ام به جسدی که نه می داند کیست و نه می داند هدفش از زندگی اش چیست. من باختم! راحت باختم! زندگی ام را راحت باختم و دل دادم به افکار شوم و خبیثم. به او شک کردم و بدون فکر و اطمینان زندگی ام را تمام کرده دیدم. او همانند من، نه شاید بدتر از من. این دو دلی و تردید من را صلاح قرار داد بر علیه من. و من را مانند یک جنازه ترک کرد.
از ماشین پیاده می شوم. نگاهش نمی کنم و مستقیم به سمت در می روم. دیگر خبری از خنده های دلبرانه ام نبود، از دست تکان دادن و بوسه های راه دور دیگر خبری از چشمک های معنا دارش نبود. خبری از دلدادگی، همدردی، لبخند، عشق، نگاه پر معنا. دیگر خبری از حس و حال خوب نبود.
راحت می روم و کینه ی به دل مانده ام روی دلم سنگینی می کند. جای عشق نفرت، خیانت، تردید، و تمام حس های مزخرف جهان بین ما رخنه می کند. کلید را در قفل می چرخانم. هنوز مانده است و از دور مرا می بیند. نگاهش نمی کنم دلم نمی آید او را با صورت خونینش ببینم. دلم نمی خواهد او را قلب مرده ببینم. دلمنمی خواهد او را اینگونه که هست ببینم.
در را ارام می بندم و در آخر دل خوش می کنم به نگاه زل زده اش به خودم. بی
اهمیت در را محکممی کوبم و بغض خفه شده ام را رها می کنم. روی لبه ی حوض می نشینم و به ویرانه های زندگی ام فکر می کنم.
چند دقیقه ایی که می گذرد کمی سبک می شوم. ولی نه، اسمش را نمی شود گذاشت سبک. اسمش گول زدن است. خودم را گول می زنم و از جایم برمی خیزم و به سمت در ورودی میروم. ولی از کرده امپشیمان می شوم. نگاه به پنجره اتاق می اندازم و با خیال راحت برای رفتن به اتاقم پنجره انتخاب می کنم. خوشبختانه باز است و می توانم وارد شوم. دلم نمی خواهد کسی مرا با حال خرابم ببیند و پتو را روی خود می کشم. حتی دلم نمی خواهد لباس از تن خارج کنمو با همان وضع آرام می لرزم. مادر از بچه گی به منمی اموخت. راه می رفت و از سیاست یک زن می اموخت. از دست پخت معرکه اش، از قورمه سبزی سیاه و یک وجب روغن رویش، از برق انداختن خانه و گردگیری، از انتظار یک زن برای شوهرش و بعد خوردن یک لقمه غذا. از اتو زدن لباس و از همراه بودن یک زن با خانواده همسرش. مادرم به من آموخت و در سن پانزده سالگی مرا یک زن تمام معنا بزرگ کرد. دختری که آشپزی کردن را خوب بلد بود، پخت و پز و جارو کردن را از بر بود. دختری که همان قورمه های مادرش را به ارث برد و محال بود که لباسی بدون چروک در کمدش داسته باشد. مادرم از من یک زن اموخت ولی نه به معنای واقعی اش. به معنای خود، به معنای دید انسان ها، به معنای چشم و هم چشمی.
ای کاش سیاست یک زن را طور دیگر بمن می آموخت. به منمی گفت سیاست یک زن در همسرداری اوست. در نوع رابطه ی یک زن با همسر. در نوع صحبت یک زن با همسر. در مقابله با مشکلات در بهترین نحو.در پشت یک مرد بودن. در اوج خلاقیت یک زن برای داشتن مردی محکم و زندگی گرم. مادرم سیاست یک زن را اشتباه به من آموخت.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 61
تا چشمانم را می بندم چهره خونین متین است که مرا به دلشوره می اندازد. نه می توانم از او متنفر باشم نه می توانم برایش دلسوزی کنم. در حالتی به تلخی و بلاتکلیفی برزخ رسیده ام. حالتی که نه راه پیش دارم و نه راه پس. حالتی که قلبم به من از ترحم و همدردی می گوید و مغزم نافرمانی می کند. حالتی که نمی دانم صلاح به چه کاری است.
صدای باز شدن در لرزش شانه ام را کم می کند. آرام انگشت زیر چشمان تَرم می کشم و اشک های زیر چشمم را پراکنده می کنم.
-غزاله تو کی اومدی؟ چرا اینقدر بی خبر؟
صدای لرزانم حال دلم را فاش می کند پس سکوت می کنم و خودم را به خواب می زنم.
-خوابی؟ غزاله؟
کمی تکان می خورم ولی نمی گذارم پتو از روی جسم یخ زده ام کنار برود.
-ببین دختره بی عقل تو این فصل پتو روش،کشیده و پتو را کنار می زند و صدایش به یکباره دور می شود.
-مگه قرار نبود بری کمک سیما. امروز مشکوک شدی دختر. بیصدا می ری بیصدا میای. همشم که خوابی.
باز دور شدن صدایش با ملحفه اشک چشمانم را پاک می کنم. اشک چشمانم را پاک کنم با ورمش چه کنم؟
باز صدایش نزدیک تر می شود.
-غزاله خواهرت منتظرته. من باید برم خرید، آخه قراره فردا صبح بریم شهرستان برای دیدن محمد.اخه طفلک فصل امتحاناشه، تا یک ماه دیگه بر نمیگرده. دیگه طاقت دوریشو نداشتم. گفتم به بابات که ما بریم ببینیمش اونم قبول کرد. ببینم غزاله، چشم ما را دور نبینی و شیطونی ات گل کنه. حق نداری به متین اجازه بدی که شب پیشت بمونه.
در دل برای حرف های مادرم می خندم. مگر متینی وجود دارد؟
عصبانیتش اوج میگیرد
-مگه باهات نیستم غزاله... تا کی می خوابی. بلند شو دختر سیما منتظرته.
برای نجات از حرف هایش تکانی به خود می دهم و با صدای تصنعی می گویم:
-باشه... الان پا میشم.
دوباره صدایش دور می شود.
-من رفتم خرید، رفتی درو حتما ببند. فقط دیگه نخوابیا.
چند ثانیه نمی گذرد و در بسته می شود و با رفتن مادر نفس عمیقی می کشم. از جایم لرمی خیزم و به سرویس می روم. ورم صورتم را با چند مشت آب سرد کم می کنم و به طرف اتاق برمی گردم. دلم برای متینم یک ذره شده است و هنوز زخم صورتش عذاب روحم را زیاد می کند. یاد آوری گلاویز شدنش با آن مزاحم جسمم را می لرزاند و حالم را دگرگون می کند. ولی ناراحتی من از او کم نیست...!
نگاه به صفحه ی تلفن همراهم می اندازم و برای لحظه ایی وسوسه می شوم. اگر بیشتر از این اینگونه ادامه دهم شاید مادر بویی ببرد و آنوقت است که شماتت ها و سرزنش هایشان شروع می شود.
تلفن همراه را گوشه ی تخت پرت می کنم و دستم را تکیه گاه چانه ام می کنم و مات می شوم به نقش گل های فرش زیر پایم. تصورش برایم
سخت بود ولی تحقق یافت. تصور اینکه روزی بتوانم راحت او را نادیده بگیرم، تصور اینکه از او کینه به دل بگیرم و حتی زخم صورتش را نوازش نکنم. برایش همدم نشوم و او را قهرمان زندگی ام نخوانم.
تحقق یافت و اینگونه شد که من در دام بدترین درد افتادم و اینگونه پشت به تمام اهداف زندگی ام زدم اینگونه او را با حال خرابش تنها گذاشتم و حتی برایش مرحم نشدم.
وسوسه می شوم و شماره ی متین را روی صفحه نمایان می کنم. عکسش چشمانم را می گیرد و نمی دانم چه می شود که قلبم می لرزد. قلبم برای داشتنش، برای صدایش، غرورش، نفس گفتن هایش و حتی عطر تنش.
ولی حسی مانع می شود و مرا از پا پیش گذاری منع می کند. هنوز زخم اخرین کنایه هایش جانم را می سوزاند.
بار دیگر همان حس مثبت مرا وسوسه می کند. همان حسی که خوبی هایش را برایم یادآوری می کند همان حسی که مردانگی اش را به رخم می کشد. همان حسی که به من می گوید کسی با شوهر زخم خورده اش این چنین نمی کند که تو کردی!؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 62
حس منفی کارش را خوب بلد است؛ غلبه بر حس مثبتم... و دوباره تلخی های دیدار امروزمان را یاد آوری می کند که من مهر سکوت بر لب هایش می گذارم و سریع تماس را برقرار می کنم.
چند بوقی می خورر و متین خسته و آزاده جواب می دهد.
-بله.
صدایش قلبم را می لرزاند. صدایش جسمم را تکان می دهد و صدایش زندگی ام را متزلزل می کند. حس بد خوب حرفه ایست و به من دستور می دهد تماس را قطع کنم. مگر کسی به این راحتی مسبب قلب زخم خورده اش را می بخشد؟
تلفن را گوشه ی تخت پرت می کنم و سرم را میان دستانم فشار می دهم. رخوت با من چه می کند؟ اینکه ندانی چه می کنی و تا به خود می آیی می فهمی که احساست برایت تصمیم گرفته است نه عقل.
صدای زنگ مرا از خود بی خود می کند با تعجب نگاه به صفحه ی تلفن می اندازم و با دیدن شماره متین نفسم به تنگ می آید.
چشمانم را می بندم و در دو راهی می مانم ولی،
همان حس خوب به من امر می کند. برایم در ثانیه ایی زیبایی اش را به رخم می کشد و به منمی فهماند یک زن خوب هرگز در دشواری همسرش را تنها نمی گذارد.
آرام و با سردی جواب می دهم.
-بله...
جواب سردتر دریافت می کنم.
-کاری داشتی؟
با دست جلوی نفس های عمیقم را میگیرم. خدا کند صدای تپش قلبم را نشنود.
-بهتری؟
سکوت بین هر دویمان را فرا می گیرد.
آهی عمیق می کشد:
-مگه برات فرقی داره؟
سکوت مرگبارِ میانمان،با لحن سرمازده متین شکسته میشود.
-کاری نداری؟ شرکتم، امروز نرفتم شرکت فقط به خاطر اینکه کنارت باشم. کلی کار عقب مونده دارم. فعلا...
صورتم گُر می گیرد. دلم به رفتنش رضا نمی شود.
-متین.
و باز سکوت جای واژهها حکم میراند.
-بگو.
دستم را روی سینه ی سوزناکم می گذارم و محکم فشارش می دهم. چیزی مانع می شود که نتوانم حرف درونم را بزنم و بدون معطلی خداحافظی می کنم.
تلفن را قطع می کنم و بدون تردید برای زندگی متزلزل و سرنوشت نا معلومم گریه می کنم.
متین
هرگز تصور نمی کردم که غزاله چنین دختری باشد. در عین مهربانی اش مرا اینگونه زیر نظر بگیرد و در عین تمام احساساتش به من اتهام بزند.
بعد از قطع تلفن تلخندی می زنم و بدون معطلی شماره رویا را می گیرم.با اولین بوق... جوابم را می دهد و انگار ساعت ها که نه، ماه هاست چشم به انتظارم است.
-از جونم چی می خوای؟
خنده ای با شیطنت می کند.
-تا نبینمت بهت نمی گم. قرار بود ساعت ده ببینمت، نه؟
نگاه به ساعت می اندازم.
-الان شرکتم. کلی کار عقب افتاده دارم. همینجا حرفتو بزن.
-اگه ازت خواهش کنم چی؟
پوفی کلافه می کشم.
-مثل اینکه نمی فهمی رویا. کلی کار رو سرم ریخته.
-ازت خواهش می کنم.
برعکس قدیم صدایش بدون توطئه و حیله گری است.
-گفتم
خواهش می کنم. حداقل به حرمت تمام خاطرات قدیممون.
سرم را تکان می دهم و با میلی جوابش را می دهم.
-آدرس...
خوشحالی در صدایش موج می زند.
-پاتوق همیشه گی. زود میای؟
پلک روی هم می بندم و لبم را زیر دندانم له می کنم.
-خیلی خب. تا یک ساعت دیگه اونجام.
غزاله
لباس هایم را به تن می کنم و با مواد آرایشی پف چشمانم را کمتر به دید می گذارم. اوضاعم بهتر می شود و بعد از پوشیدن لباس از خانه خارج می شوم. دلم نمی خواهد قبل از بازگشت مادر در خانه بمانم و باز پاسخ گوی سوال هایش باشم. دستی برای اولین تاکسی تکان می دهم و تا رسیدن به خانه سیما با قلبم کلنجار می روم. در این حال بحرانی ام تنها یاور من می تواند عمه مریم شود و مرا از تنگنای این بحران خارج کند. نمی توانم از زندگی ام به او چیزی بگویم چون او مخالف ازدواجمان بود. حرف هایش برایم مرور می شود. حرف هایی که از سر علاقه اش به من بود نه لجاجت و لجبازی. دلم برای عمه تنگ شده بود و چقدر این روزها بیشتر از قبل به او نیاز داشتم. می دانستم با صبر و بردباری مرا راهنمایی می کند و طوری تکیه گاهم می ماند که هیچ حس خلا نکنم.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 63
تلفن همراهم را از کیف خارج می کنم و با او تماس می گیرم. عصر قراری برای دیدنش می گذارم و سعی می کنم با لحن صدایم او را نگران و آزرده خاطر نکنم.
دستم را روی زنگ خانه سیما قرار می دهم و در را برایم باز می کند. برعکس همیشه با همان گرفتگی چهره و بی حوصلگی با او رو در رو می شوم. در را باز می کند و کنار می رود.
-بیا تو غزاله...
وارد می شوم و لبخندی تحویلش می دهم. امروز سرحال تر از همیشه است و من در این چند وقت آنقدر در رابطه ام با متین غرق شده بودم که حتی وقت فکر کردن به سیما را نداشتم.
هوای دلچسب خنک کمی حالم را بهتر می کند. سینی شربت را رو به رویم قرار می دهد.
-به مامان گفتم کسیو برای کمک نمی خوام. مگه قراره شاهزاده برگرده؟ یک پلو بود و یک خورشت فسنجون دیگه. از دیروز هم افتادم به جون خونه. کاری نداشتم که این راهو اومدی خواهر من.
خود را برای آمدن شوهرش آراسته کرده است. خانه را برق انداخته است و همانند دختری خوب که همیشه مادر می خواست عمل کرده است. به آشپزخانه می روم و از در ورودی نگاهش می کنم. مشغول خرد کردن سالاد است و انقدر با سلیقه آن ها را داخل ظرف می چیند که مرا محو تماشای خود کرده است.
به طرفم برمی گردد و حضورم را متوجه می شود.
-چیه... چیزی می خوای غزاله.
نگاه به صورتش می اندازم. خوب که دقت می کنم رنگ پریده گی اش برایم نمایان می شود. فکر آن تلفن مشکوک بدجور ذهنم را درگیر کرده است. آرام لب می زنم.
-سیما تو خیلی ازم فاصله گرفتی. خیلییی...
با صورت متعجب نگاهم می کند و به سمت یخچال می رود و قوطی سس را از یخچال خارج می کند. نگاه شماتت وار به منمی کند.
-من ازت دور نشدم غزاله.این تویی که بعد از ازدواجت تمام فکرو ذکرت شده متین.
متین... حتی اسمش مرا آزار می دهد. چشم به سرامیک های برق زده کف اشپزخانه می اندازم.
-تو اشتباه می کنی سیما. من هنوز دوست دارم. برام مهمی باور کن.
میوه را با حرص میان دستمال حوله ایی خشک می کند.
-من حرفی از دوست داشتن و ... نزدم.
از جای ثابتم دل می کنم و به سمتش می روم. به او زل می زنم و لب می زنم.
-اینروزا رفتارات خاصه. تلفن های مشکوک، حرف های مشکوک تر. بهم بگو سیما. بهم اعتماد کن. قول می دم سنگ صبورت بمونم.
عصبانی می شود و با تشر نگاهم می کند.
-هیچ معلوم هست چی می گی؟ دیونه شدی غزاله؟ وقتی خواهرم اینطور برام حرف می زنه از غریبه چه انتظاری هست.
انگشتش را در هوا می چرخاند و برایم خط و نشان می کشد.
-آخرین بارن باشه از این وصله های ناجور بهم می چسبونی. شیر فهم شد.
با ترس قدمی به عقب برمی دارم. نگاهی به ساعت می اندازم و با دلخوری از او خدافظی می کنم. اما او دلخورتر است و
حتی جواب خدا حافظی ام را نمی دهد. کیفم را از روی کاناپه برمی دارم و با ناراحتی از خانه خارج می شوم. مجبور می شوم چند ساعتی را در خیابان ها بپلکم تا تایم کاری عمه تمام شود و برای درد و دل کنارش روم.
دستم را روی زنگ خانه عمه می فشارم و بعد از چندلحظه عمه با روی گشاده به استقبالم می آید.
-سلام، چه عجب یادی از ما کردی؟ شوهر کردی خوب ما را یادت رفت! چه خبر از متین؟ خوبه؟
لبخندی تصنعی تحویلش میدهم...
-ممنون.
روی کاناپه با حال گرفته اممی نشینم و نگاه عمه است که مرا با حیرت زیر نظرگرفته..
-چیزی شده غزاله؟ خبری از غزاله ی شر و شیطون نیست!
تلخندی می زنم و ساکت به چهره ی مهربان و دلنشینش زل پی زنم.
شانه بالا می اندازد و به آشپزخانه می رود.
-مامان، بابا، سیما، محمد، همه خوبن؟
ای کاش اول از همه سراغ متین را می گرفتی عمه. اصلا متین نه، سراغ حال خراب من، قلب خاموش من، چشمان متورم و روح مرده من را می گرفتی!
-همه خوبن.
ظرف شکلات را روی میز می گذارد.
-پس چرا کشتی هات غرق شدن؟ با مامان بحثت شده؟
بحث با مادر که تبدیل شده به عادت. برایش سوگواری نیاز نیست.
-نه...
صدایم می لرزد.
--با مامااان حرفم نشده.
نگرانی در چهره اش هویدا می شود.
-متین؟
سرم را آرام تکان می دهم و با شرمندگی می گویم:
-بله.
تمام اصرارهای من و انکار عمه در ذهنم مرور می شود.
جدی می شود و با همان لحن قاطعانه ادامه می دهد.
-خب، بگو چی شده؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 64
-سرم را به زمین می دوزم و با خجالت بحث را عوض می کنم.
-چیزی نیست عمه. از خودتون بگید. راستی امشب وحید بر می گرده تهران.
حرفم را می بُرد...
-از خودت بگو غزاله. الان زندگی تو برام مهمتره...
لب هایم خشک می شود و جان از زبانم بر می افکند.
چهره اش درهم می کشد و با اخم نگاهم می کند.
-غزاله حرفتو بزن!
می دانمکه بیشتر از این نمی توانم او را معطل کنم.
-از چی بگم؟ از کجا؟ اصلا چی بگم...
صورتش را به من نزدیک می کند.
-از همون قصه ایی که تو را کشوند به خونه من. از همونجا شروع کن.
پلک روی هممی بندم و آهی عمیق می کشم.
-با هم جرو و بحث کردیم. الان با هم قهریم. اون با من قهره.
-خب.
-به خاطر یه سو تفاهم زندگی ام از بین رفت عمه.
انگشت اشاره را روی بینی اش قرار می دهد.
-هیس... هنوز هیچی از بین نرفته. بیخود شلوغش نکن غزاله. سو تفاهم را برام تعریف نمی کنی؟
نمی توانم لب بزنم و از گذشته اش بگویم. گذشته ایی که برای هر زنی یکی از تلخ ترین اتفاقاتی است که تجربه می کند.
-غزاله.
نگرانی در چشمانش هویداست.
پلک نمی زنم و خیره به چشمانش می شوم.
-یه پیامک لعنتی.
صدایم می لرزد و یاد آوری آن شب برایم دشوار و زننده است.
-خب.
-خیلی اتفاقی دیدم. متنش یه ملاقات بود. اولش برام مهم نبود ولی چون شماره سیو نشده بود اونو برداشتم، خیلی سریع بدون اینکه بفهمه.
چشمانش از تعجب گرد می شود و بدون اینکه صحبتی کند منتظر جوابش می ماند.
شمارشو داخل گوشیم ذخیره کردم.
سکوت بیمان را فرا می گیرد.
-از چیزی که می ترسیدمسرم اومد عمه.
بغضم می شکند. چانه اممی لرزد و چشمانم تر می شود.
-تعریف کردن اون لحظه واقعا کار دشواریه عمه. من تبدیل شدم به یک جسد. نمی تونستم قبول کنم که از کسی که عاشقش بودم، اینطور زخم بخورم. ولی خوردم...
لیوان را پر از اب می کند و به دستانم می دهد.
-جرعه ایی می نوشم و ادامه می دهم.
-بهش گفتم. اولش منو قانع کرد که یه دوستی ساده بود. یه دوستی قدیمی...
ولی بعد حق به جانب شد. از کارم بدش اومده بود، کنترل و تجسس بیش از اندازه ناراحت شده بود. باهام بد برخورد کرد. برای اولین بار...
سرم را پایین می اندازم.
-عقاید خانوادمو به رخم کشید. گفت...
صدای قطع می شود. با انگشت گونه ام را پاک می کنم و حتی جرات نمی کنم به چشمان عمه نگاه کنم.
-هنوز با هم صحبت نمی کنید؟
اهی جگر سوز می کشم.
-نه...
دستمالی به دستم می دهد.
دستمال را از دستش می کشم و آن را جلدی دهانم مچاله می کنم.
-دیگه دوستم نداره. متین منو دوست نداره.
صدایم بالا می رود و بلند گریه می کنم. عمه مرا درون آغوشش جای می دهد و سعی در آرامش دادنم دارد. ولی مگر آرام می شوم؟
-تو از
کجا می دونی دوست نداره؟ مگه مردی به این راحتی از همسرش دست می کشه؟
جسمم را از آغوشش جدا می کنم.
-بخاطر من با یک مزاحم گلاویز شد. بدجور زخمی شد.
چهره ی عمه در هممی شود.
-خب. الان خوبه؟
سرم را تکان می دهم.
-اونقدر خوبه که حتی نمی خواد صدای منو بشنوه. اونقدر خوبه که حتی نمی خواد قبول کنه هر دومون اشتباه کردیم. اونقدر حالش خوبه که راحت از من می گذره.
دستمال دیگری به دستم می دهد.
-هر دوی شما مقصر بودید...
جرعه ی دیگر از آب می نوشم.
-اگه مامان بفهمه، اگه بابا بفهمه... عمه من بد کردم. بد...
-مگه قراره کسی بفهمه؟ مننمی دونم غزاله چرا از یک سو تفاهم به این کوچکی، مشکل به این بزرگی ساختید. اصلا نیازی به این همه بزرگنمایی و پنهانکاری و توهین و تحقیر نبود. خودت می گی به خاطرت با یک مزاحم گلاویز شد! پس چرا می گی دوست نداره؟ ای کاش به جای سرک کشیدن تو وسایل شخصی اش و پنهون کاری، خیلی روک و راست باهاش مطرح می کردی. اینکه قبل از ازدواج با تو با کسی رابطه داشته برای یک زن خیلی سخت و سنگینه، ولی باید قبول کنی تمام اینها مربوط به دوره خودش بود و تمام. تو همون دوره دفن شد و تو باید با رفتارات سعی کنی بهش اجازه ندی که به غیر از تو به کسی فکر نکنه.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...قسمت 65
ای کاش موضوع به این کوچکی را اینقدر بزرگ نمی کردید. ای کاش حتی به منم نمی گفتی، این مشکل تو و متینه. خودت باید بین خودتون حلش کنی و اجازه دخالت به هیچ کسی را ندی. قرار نیست پدرت بفهمه، قرار نیست مادرت بویی بفهمه. بذار یکم از عصبانیتش که کم شد خیلی راحت و بدون هیچ مزاحمی فقط با خودش صحبت کنی.
تلخندی می زند و به کاناپه تکیه می دهد.
-تو دانشجوی روانشناسی هستی. قراره چند سال دیگه جای منو بگیری. اونقدر باید قدرت مند و قوی باشی که یکی یکی مشکلات را از سر راهت برداری. نه اینکه راحت اجازه بدی با سوء ضن و تردید مشکلات وارد رابطه ی دو نفرتون بشه. در ثانی غزاله جون قرار نیست همه ی انسان ها پاک و بی خطا باشند. متین یه رابطه ای ناموفق داشته، اونقدر مشکل بزرگی نبود که اینطور زندگی تو متحول کنه.
نفس عمیق می کشد.
-باید بگم من نمی تونم برات کاری کنم. اجازه دخالت به هیچ کسیو نده. دلم می خواد خودت مشکلتو حل کنی. یکم از زندگی رویایی فاصله بگیر و حقیقی فکر کن. یکم محکم و قوی باش غزاله.
دلباخته اش برسد.
کمی آرام می شوم و از عمه خداحافظیمی کنم. با حال بهتر و انرژی بیشتر به خانه باز می گردم. قیافه طبیعی به خود می گیرم که پدر و مادر شکی به من نکنند. کیف و ساک در گوشه ی سالن دیده می شود و این یعنی فردا پدر و مادر برای دیدار محمد
به شهرستان می روند. سلام می کنم و مادر متعجب نگاهم می کند.
-داشتیم می رفتیم خونه ی سیما. تو کجا بودی؟
تلخندی می زنم.
-کاری نداشت رفتم پیش عمه.
به آشپزخانه می روم و لیوان آب سردی می ریزم و یک سر آن را می نوشم.
پدر با همان لحن سختگیرانه اش می گوید:
-این موقع شب؟ زنگ می زدی خودم می اومدم دنبالت.
با دلخوری نفسم را بیرون می دهم و از ظرف سیبی بر می دارم و گازی می زنم.
مادر به آشپزخانه می اید و مشغول ریختن چایی می شود و نصیحت هایش را با صدایی آرام شروع می کند.
-فردا صبح الاطلوع با بابات می ریم. مواظب خودت باش، شبا سیما و وحید میان اینجا که تنها نباشی. نبینم چشم منو دور ببینی و بی عقلی کنی دختر. حد و حدودتو با شوهرت حفظ کن. نذار بی آبرو بشیم فهمیدی.
با تعجب نگاه به صورت نگرانش می اندازم.
-نیاز به سیما و وحید نبود. خودم تنها می خوابم دیگه.
با جدیت نگاهم می کند و قندان را داخل سینی می گذارد.
-نخیر. اینجا من تصمیم می گیرم که کی، چکار کنه.
سر به زیر می اندازم و به ساده گی مادر و حماقت خود می خندم. او نمی داند که دخترش شوهرش را راحت از دست داده است. نمی داند از دیروز تا امروز بر من چه می گذرد.
-خیلی خب.
از کنارش عبور می کنم ولی آستین مانتوام را محکم می گیرد و مانع می شود.
-خودت هم اگه با متین بیرون رفتی تا قبل از دوازده خونه ایی. شیر فهم شد.
با حرص استکان چایی داغ را از سینی بر میدارم و با لجبازی سر می کشم و حتی نمی فهمم سوزش چایی چرا دهانم را نمی سوزاند.
-چشم مامان من.
با غیظ استکان را داخل سینی می گذارم.
-من می رم بخوابم. شام هم با عمه خوردم.
دلم ضعف می رود ولی به ناچار برای رهایی از سخت گیری های مادرم به اتاق می روم. لباس هایم را از تن می کَنم و چراغ را خاموش می کنم . روی تخت می نشینم و زانوی غم بغل می کنم. تلفن همراهم را گهگداری سرک می کشم تا اگه پیامی و یا تماسی از متین دریافت کنم سریع جوابش را بدهم ولی انگار دلسنگ تر از این حرفهاست.
دلم برایش تنگ می شود! تنگ که نه، دلم برایش یکذره شده است. دلم برای صدایش، لحن عاشقانه هایش، لبخندش، شب بخیرهایش، نفس گفتن هایش، و دلم برای آغوشش تنگ می شود. سکوت اتاق بوی مرگ می دهد. نپیچیدن صدایش در گوش هایم و نتپیدن قلبم برای عاشقانه هایش برایم سخت می گذرد. طاقت قهر ندارم، طاقت ناز و عشوه، طاقت دور بودن و دور ماندن، طاقت نداشتنش را ندارم. باز وسوسه می شوم و شماره اش را جلوی چشمانم هک می کنم، ولی امان از غرور دخترانه ام. حتی یک درصد حق را به من نمی دهد؟ یعنی او دلتنگم نشده است؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
✴️ سه شنبه ?6 دی جدی 1401
?3 جمادی الثانی 1444?27 دسامبر 2022
?مناسبت های دینی و اسلامی.
????????????
شهادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و حلقه اتصال رسالت و ولایت (11 هجری قمری )روایت اول.
????????????
?امروز برای امور زیر مناسب نیست:
?امور ازدواجی.
?شراکت و امور شراکتی.
?و خرید و فروش کلان خوب نیست.
?نوزاد امروز عمرش طولانی خواهد بود.ان شاءالله.
?بیمار امروز خوب شود.ان شاءالله.
? مسافرت همراه صدقه خوب است.
? امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️آغاز امور آموزشی.
✳️دیدار با بزرگان.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️و شروع درمان نیک است.
? مباشرت امشب:
مباشرت و عروسی مکروه است.
??♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) باعث طول عمر می شود.(ولی حرمت عزا رعایت شود)
??حجامت.
? #خون_دادن یا #حجامت، باعث ضعف مغز می شود.
✂️ناخن گرفتن.
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد.
??دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین 100 مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح 903 مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???
#مثبت_باش ?
#سیاست
?بعضی خانوما سوال میکنن که تنوع رو چطوری ایجاد کنیم؟!
✅هیجان انگیز باشید
?هم تو ظاهر
?هم تو رفتار
?هم تو اخلاق
?هم تو لحن صدا
?هم تو اشپزی
❌اونایی ک تازه عروسن یا اونایی ک بچه کوچیک ندارن دستشون باز تره ❌
⛔️اما دلیل نمیشه کسی ک پسر بچه داره و ... فک کنه وااای حالا من چکار کنم
❌غذا هاتون رو حتما تزیین شده بیارید سر سفره
❌حتی یه نیمروی ساده
❌موهاتونو ی روز پسرونه بزنید
❌ی بار بلند کنید
❌ی بار قرمز
❌ی بار بلوند
❌ی بار مشکی
?ی بار تل بزن
?ی بار گلسر
?ی بار افشون
?ی بار با کش ببند
?ی بار بباف
☘تو مدل و چیدمان خونه تنوع بیار
☘مبل رو بزار اینور
☘گلدون رو جاشو عوض کن
☘جای خوابت رو
☘مدل روتختی
☘ملافه تشک
?قلقلک بدیدش
?مچ بندازید
?ببوسیدش
?دست بندازید گردنش
♥️شب به شب تا نرفتید تو بغلش نخوابید از همین امشب شروع کنین
⚜با فاصله نخوابید پاتونو بندازید رو کمرش بچسبید بهش
?با موهاش ور برید
?صورتشو نوازش کنین
?با دستاش بازی کنید
?ب خودتون برسید
?هر روز دوش بگیرید قبل از اومدنش
?هر روز ی چیزی اماده داشته باشید
ن اینکه اومد برید تازه اماده کنید
شربت میوه پوست کنده و....??
مردایی داشتیم که ی زن دیگه گرفتن
پرسیدن چرا
❌یکی میگفت یه بار نشد برام آرایش کنه
❌یکی بود میگفت چون هر روز خونه مامانش بود
❌یکی بود میگفت چون هیچ بار نیومد رابطه رو شروع کنه
?خانوما اینا مال قصه ها نیست
برا حوادث روزنامه ها هم نیستا
برا همین ماهاست
حواسمونو جمع کنیم
#مثبت_باش ??
#شیطون_خانم
سلام برای جدی نبودن و شوخ بودن ...
مثلا وقتی همه تو خونه سرگرم کارشونن یهو داد بزنید از اشپز خونه اسم یکی رو صدا کنید جوری که همه بشنون بعد وقتی گفت بله بگووو دوووورت بگررردم...
اگه همسرتو صدا زدی بگووو عششششقم...
و یا نفسسسسم ...
یا اینکه بگو میدووونی اروم جونی
بعد یهو همه میخندن...
2وقتی هر کدوم از اعضای خانواده چیزی رو خاستن براش ببری با قرو رقص ببر بعدم بگو تا چندتا بوس نکنی نمیدم بهت ...
3بلند بلند تو خونه اواز بخونید...
4و اینکه بسته به شرایط و اینکه چه حرفهایی اون لحظه گفته میشه یهو میتونید یه چیز خنده دار بگید٫به نظرم در کل نباید زیاد همه چیو جدی ببینه ادم...
مثلا شوهرت میگه چایی میخام بعد بلند میشی چایی بریزی بگو کی چایی میخاست بعد به شوهرت بگو تو که نمیخاستی اون میگه چرا میخام شما بگو نه نمیخای بعد چشاش گرد میشه شما بلند بلند بخند ....نگاش کن ..میفهمه داشتی سر به سرش میزاشتی....
و خییییلی چیزهای ساده دیگه که بسته به شرایط پیش میاد..
#مثبت_باش ?
#نکته
? "روز خوبي داشتي عزیزم؟" ?
هنگامی که از همسر خود در مورد چگونگي گذراندن روزش پرسش ميكنيد، برداشت او اين خواهدبود كه شما انسان با فكري هستيد و مشتاقيد بدانيد وي ساعات كاري خود را چگونه سپري كرده است
این سوال به همسر شما مجوز آن را خواهد داد كه چند ساعتي در مورد كوچكترين اتفاقاتی كه برايش افتاده صحبت نمايـد.
پس برای مدت زمانی طولانی آماده نشستن و شنيدن داستانهای او شويد.
#مثبت_باش ?
#نکته
رفتارباخانواده همسر
این کلمه زیاد شنیده میشود که: " با همسرم مشکلی ندارم اما از خانواده اش خوشم نمیاد"
اما واقعیت اینه که نوع رابطه زوجین با خانواده یکدیگر، بخش مهمی از رضایت زناشویی شان را رقم میزند و این مهارتی است که در اوایل زندگی باید کسب کرد
اگر تا این لحظه به رابطه ی شما لطمه وارد شده، سعی کنید رابطه خود با خانواده همسرتان را بهبود بخشید.
اولین نفری باشید که صلح برقرار میکند، زیرا هنگام دعوای شما با خانواده همسرتان تنها کسی که آزرده خاطر میشود همسرتان است که احساس میکند بین شما گیر افتاده است
#مثبت_باش ?
#خانومانه
ازتأثیر فرم لبها درحین صحبت با همسرتان، غافل نشوید..
بعضی مردان دربرابرحرکاتی مانند
گاز گرفتن گوشه لب
با زبان روی لب پایین بازی کردن
لبها را جمع کردن ومثل غنچه درآوردن
و...
حساسند?
#مثبت_باش ?
سلام سلام
امروز میخوام بهتون بگم....
چه رفتارهایی باعث میشه شما تبدیل به یک خانم بی ارزش بشین.....
و یک تکنیک و ضربه فنی برای عادت دادن آقای همسر که شب پیشتون بخوابه...
مخصوص اون آقایون ننری که شبها بخصوص زمان قهر کردن?? در حال ..پذیرایی....جلوی تلویزیون...میخوابن..
◇♡♤◇◇◇◇◇◇◇◇◇♡♤◇◇◇
پس چه کنیم؟؟؟!!!!!!!
اول از همه یادتون باشه ازین پس باید ارتباط لمسی برقرار کنین...
درسته که یکم طول میکشه...اما به نتیجه میرسین?
از محبت ؟؟؟؟؟؟؟؟مرد عاشق میشود?
خب پس وقتی میخوایم بخوابیم با همسرمون ارتباط لمسی برقرار میکنیم....
ذهنتون منحرف نشه لطفا....?
چه کار کنین؟؟ناز و نوازش...
موهاشو ناز کنین....
پشتشون رو ناز کنین.....
زیاد نچسبید...اما با همین نوازش ها به ایشون آرامش بدین.....
یک عطر خیلی ملایم تهیه کنین و اتاق خوابتون رو کلا منبع آرامش خودتون و همسرتون کنین.....
یادتون باشه اتاق خواب رو تبدیل به انباری نکنین...
آرامش و ناز و .....
در اتاق خواب شما و همسرتون همیشه باید بسته باشه...
اجازه ورود هرکسی رو ندین....
و اینم بگم خانوما.....
یادتون باشه شما اصلا حق ندارین وقتی منزل کسی...حتی خواهر تون میرین وارد اتاق خوابش بدون اجازه بشین....
اتاق خواب یک مکان کاملا شخصیه و حتی بچه ها هم باید یاد بگیرن اگر میخوان وارد بشن باید اجازه بگیرن...
چه مادر و پدر اونجا باشن چه نباشن.
#مثبت_باش ?
#کتاب
#پارت_اول
بازى
بیشتر مردم زندگى را همچون یک نبرد مىپندارند، اما زندگى نبرد نیست، یک بازى است.
اگرچه زندگى یک بازى است، اما بدون آگاهى لازم در مورد قانون الهى نمىتوان به موفقیتى دست یافت. عهد جدید و عهد قدیم قوانین این بازى را به شیوهى فوقالعاده ملموسى بیان مىکند. عیسى مسیح به پیروان خود آموخت که زندگى یک بازى بزرگ و مجموعهاى از «دادن»ها و «پس گرفتن»هاست.
«آدمى هر آنچه را که بکارد، همان را درو خواهد کرد.» این گفتار بدان معناست که هر عملى که از انسان سر بزند - چه درگفتار و چه در کردار - به خود او بازخواهد گشت و در واقع او از هر دستى که مىدهد، از همان دست بازپس مىگیرد.
اگر انسان نفرت بورزد، نفرت به او بازخواهد گشت و اگر مهر بورزد از عشق بهرهمند خواهد شد، اگر پیوسته خردهگیرى کند، دنیا او را سرزنش خواهد کرد، اگر دروغ بگوید، بىتردید دروغ خواهد شنید و اگر تقلب کند، دچار آدمهاى متقلب نیز خواهد شد. افزون بر این، انسان یاد مىگیرد که قوهى تخیل نقش مهمى را در بازى زندگى ایفا مىکند.
در نهایت صداقت، قلب یا قوهى تخیل خود را حفظ کن، چرا که ارکان اصلى حیات همگى از آن نشأت مىگیرند.
این گفته به این معنى است که انسان هر چه را در نظر خود مجسم کند، بالأخره، دیر یا زود در امور زندگىاش، عینیت (ماهیت خارجى) مىیابد. مردى را مىشناختم که از یک بیمارى خاص مىترسید. بیمارى بسیار نادرى که احتماًل ابتلا به آن اندک بود. با این حال او پیوسته بیمارى مذکور را در ذهنش تداعى و در مورد آن مطالعه مىکرد، تا آنکه بالأخره این بیمارى در بدن وى نمود یافت و او قربانى قوهى تخیل انحرافى خود شد و درگذشت.
مراقب افکارتان باشید
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
788 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد