788 عضو
#همسرداری
از همسرتان توقع بیش ازحد نداشته باشید مخصوصا ازنظر اقتصادی همسرتان را در تنگنا قرار ندهید
مرز خواسته هایتان را متناسب با روحیه او مشخص کنید تا ناخواسته به وی آزار نرسانید..
#مثبت_باش ?
#آهای_خانم ?
صبح تا شب اگر هزاران بار به شوهرتان بگویید دوست دارم عاشقتم ، تنها همون مرتبه اولش تاثیر گذار است در عوض با پوشیدن لباسهای خوب،آرایش مورد علاقه همسرتان،آماده کردن غذای مورد علاقه همسرتان توجه شوهرتان را چندین برابر به خود جلب میکنید چون مردها دوست داشتن را در عمل میدانند نه در کلام❣
#مثبت_باش ?
سیاست-های-زنانه
برای بدست اوردن پول ازشوهر
?اول باید دلشو بدست بیارید پس نق نق وغرغر ممنوع.?
#مثبت_باش ?
#والدین_اگاه
?مراقب آرایش دخترتان باشید!
❌آرایش کردن دختر بچه ها ، مداخله در کیفیت رشد طبیعی کودکان است و آنها را با بلوغ زودرس و بحران هویت مواجه میکند.❌
?دختران خردسال از سن 4 سالگی به بعد، سعی در شبیه کردن خود به مادرانشان را دارند.
✍️ به بیشتر کارهای مادر دقت می کنند و به عبارتی رفتارهای او را تقلید می کنند
?از این رو والدین به خصوص مادران باید بیش از پیش به نوع رفتارهای خود دقت داشته باشند.
#مثبت_باش ?
#ایده_های_زنونه??*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
❤️?تر و تازه بمونین
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
❤️توی دوران نامزدی و مخصوصا عقد سعی کنین زیاد خونه مادر نامزدتون یا در واقع همون مادر شوهرتون رفت و آمد نکنین
?چون اینجوری بودنتون براشون عادی میشه و باهاتون خودمونی میشن
حسن اینکه باهاتون رودرواستی داشته باشن اینه که اینجوری احترامتون رو بیشتر دارن و هر حرفی و هر کاری رو جلوی شما انجام نمیدن و یه جورایی تازگی تون براشون حفظ میشه.
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. .•.❀.•.✿
?
#مثبت_باش ?
#ایده_های_زنونه??*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
"بــعد از دعــوا؛ ســکوت نکنیــد..."
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
? اگر بعد از دعوا به زمان #نیاز دارید تا دوباره روحیه خود را به دست بیاورید، اشکالی ندارد؛ اما حتما این را به همسرتان بگویید.
? متخصصین معقتدند؛ اگر بعد از دعوا همسرتان را از خود برانید، او احساس میکند میخواهید او را تنبیه کنید و به همین دلیل شاید نتواند به سمت شما بیاید و احساساتش را بازگو کند.
?به جای این کار به او بگویید: «احساسات من به سرعت احساسات تو به حالت قبلی برنمیگردند. به من فرصت بده. وقتی حالم خوب شد، در این مورد بیشتر صحبت می کنیم.»
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. .•.❀.•.✿
#مثبت_باش ?
#سلامتی
⚜6 دلیل برای خوردن پیاز
1⃣ضد انعقاد
2⃣ضد سرطان
3⃣ضد فشار خون
4⃣ضد درد(ضد درد قاعدگی)
5⃣استخوان ساز
6⃣خون ساز
#مثبت_باش ?
#داستانک
#طنز?
مردي ازدواج مجدد???? ميكنه و وقتي زن متوجه ميشه به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه.
شرايط زندگي روز به روز بهتر ميشه و 83 سال به خوبي و خوشي زندگي ميكنند. مرد ميميره و بعد از مراسم خانواده مرد تو خونه جمع ميشن و ميخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خيلي عادي و بيخيال بهشون نگاه ميكنه. بالاخره پدرشوهرش مياد ميگه دخترم ميخوام موضوع مهمي رو باهات درميون بگذارم فقط ازت خواهش ميكنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن. زن ميپرسه ميخواي درمورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟ همه با تعجب ميگن مگه تو ميدونستي؟ ميگه از همون ابتدا فهميدم ولي به روي خودم نياوردم چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم ..... شبهامون رو تقسيم ميكرد خرجي خونه رو تقسيم ميكرد تا ازم ناراحت ميشد ميرفت پيش اون يكي من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم و درنتيجه: هرشب كنارم بود از اين ميترسيد كه متوجه بشم خرجي خونه بيشتر شد و مرتب برام هديه ميخريد هميشه دنبال راضي كردنم بود و ميترسيد پيش من لو بره اصلاً بهترين سالهاي همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي ميكردم و شوهرم مثل مرگ ازم ميترسيد. از اين بهتر چي بخوام؟
ميگن شيطون كتاباشو جمع كرده رفته پيشش براي يك دوره آموزش فشرده ....????????
سلام قشنگا
امروز میخام در مورد اون آقایونی که در برابر کاری که براشون انجام میدیم تشکر نمیکنن براتون مطلب بزارم .
همسر شما هم این ویژگی رو داره؟!!
بیاین بگین ...
#مثبت_باش ?
شاید یکی از معضلات بعضی خانومها این باشه که همسرشون از اونها بابت کاری که کردن تشکر نمیکنه.
اگه شما جزو اون دسته ای،
اولا سعی کن حساسیت خودت رو پایین بیاری؛ گرچه همسرت باید بابت زحمتی که کشیدی ازت تشکر کنه ولی میتونم بگم زندگی اونقدر زیباییهای زیاد و بزرگی داره که حیفه به خاطر اینطور مسائل، اون خوشی ها رو از خودت بگیری؛ و یا اینکه اونقدر مشکلات بزرگی سر راه آدمها هست که باید ذهن درگیر حل کردن اونها باشه (که نوبت به اینطور مسائل پیش پا افتاده نمیرسه)
فرض کن غذا خوردن تموم شده و همسرت نه در طول غذا خوردن و نه الان ازت تشکر نکرده.
با روی باز و شاد بگو : "عزیزم! امروز از صبح همش تو فکر شما بودم که برات چی بپزم خوشحال بشی؛ بالاخره نتیجه گرفتم ...درست کنم"
معمولا اینجا بیشتر آقایون بابت این کارتون تشکر میکنن.
ولی به هر حال اگه این موضوع خیلی برات مهمه و لااقل به عنوان یه دلخوشی بهش نیاز داری، کمکت می کنم عزیزم!
به عنوان مثال قضیه "تشکر بعد از غذا" رو مطرح می کنم؛ خود شما زحمت بکشید و با مثال های دیگه تطبیق بدید. (مهم همون غیر مستقیم بودن هست)
#مثبت_باش ?
ولی اگه بازم تشکر نکرد بگید: "تمام سعیم رو کردم که خوشمزه بشه؛ نمیدونم حالا به نظرت خوشمزه شده؟"
باز بیشتر آقایون تو این مرحله تشکر می کنن.
خلاصه باید اونقدر سوالات و صحبتهای خودتون رو به عناوین مختلف مطرح کنید که بالاخره در جوابش ازتون تشکر کنه.
توجه کن!
اگه بابت هر کاری در هر مرحله (چه همون اول و چه با تحریک شما) همسرت ازت تشکر کرد، باید خیلی ابراز شادی کنی و مستقیما بگی :" خوشحالم که زحمتهای من رو میبینی"، "تو بهترین مرد دنیایی؛ اینقدر قدرشناسی که بهت افتخار میکنم عزیزم"
به همین راحتی، با یه کم ناز و عشوه و زبون ریختن، داری همسرت رو به تشکر کردن عادت میدی.
تازه میتونی یه کم پیاز داغش رو هم زیاد کنی (مثلا صورتت رو ببری جلو و بگی حالا که ازم تشکر کردی، یادت رفت بوسم کنی?)
راحت تر از راحته!☺
فقط باید غرور، خجالت، ترس، حیاء بیجا و ... رو زیر پا بگذاری.
بعد خواهی دید که چقدر هم برای خودت هم برای همسرت شیرین و دلچسب هستش
امیدوارم ، آموزش براتون مفید باشه....
تا آموزش بعدی بدرود ✍?
#مثبت_باش ?
?
قسمت 66
متین
پاکت سیگار خالی را مچاله می کنم و کف ماشین پرت می کنم. با بی حوصلگی از خودرو پیاده می شوم و به پاتوق همیشه گی مان می روم. نگاهم دنبال رویا می رود و او را در دنج ترین گوشه کافیشاپ می یابد. با قدم های سریع و محکم به طرفش می روم و بدون هیچ صحبتی رو به رویش می نشینم.
نگاهش در نگاهم گره می خورد. دستپاچه می شود و رنگش می پرد. خیلی ضعیف تر از قبل شده است.
-سلام.
جوابش را با سلامنمی دهم.
-بگو.
-خوبی متین؟
جواب احوالپرسیش را نمی دهم.
-عجله دارم زود بگو.
پلک روی هم می گذارد و با استیصال سر تکان می دهد.
-برای من وقت نداری؟
هنوز مثل سابق خودش را تبرعه می کند.
مشتم را محکم گره می زنم.
-من نیومدم برای سلام و احوال پرسی. گفتی کار مهمی داری، باید منو ببینی، خیلی خب می شنوم.
با تیله های مشکی اش به چهره ام خیره می شود.
-بابام داره میره... به کمکت نیاز دارم متین. خواهش می کنم به حرفام گوش کن.
غزاله
بحث های مادر تمام نمی شود. انگار به انداره ده سفر قندهار باید وسایل ببندد. از آجیل و خشکبارهای نابی که خود درست می کرد و هیچ کسی جز محمد حق خوردن نداشت. کل سال را برای خوردن خشکبارها و آجیل ناب دست ساز مادر به انتظار شب یلدا می نشستیم چون ما فقط می توانستیم در آن شب از بهترین طعم های آن خوراکی خوشمزه سهیم می شویم. اصلا هر چیز خوب مال محمد بود. غذای خوشمزه، بیشترین پول توجیبی، بهترین و زیباترین پسوندها و حتی تنها زمین ارثی مادر بزرگم که مادرم آن را برای محمد گذاشته بود.
آرام روی تشک می غلتم و نگاه به عکس های دو نفرمان می اندازم. اگر محمد در زندگی مشترکش به مشکل برمی خورد، غیر ممکن بود که مادر برایش سنگ صبور نشود. محکم پشتش نایستد و برایش دلسوزی نکند.
ضربان قلبم آرام می شود.
با انگشت چهره ی دلفریب متین را بزرگ می کنم و او را با دقت نگاه می کنم.
اگر محمد روزی ازدواج کند، مادر مانعش می شود؟ سخت گیری می کند؟ هزار و یک ادله می آورد؟
پوزخندی می زنم.
غیر ممکن است. مادر زمین و زمان را به هم می دوزد تا پسرش به
تا صبح بیدار می مانم و حتی با شکوه مادر را از پشت پنجره نظاره می کنم.
امروز قرار است نقش یک جنازه را بازی کنم.کمی به چپ بغلتم و مات رو به رو را نگاه کنم. کمی به پشت بخوابم و ستاره های نداشته سقف را بشمارم. به راست بغلتم و نگاه به در کنم. اگر کسی در خانه بود، آنقدر خیره به در می ماندم تا کسی خبر آمدن متین را بدهد. کسی به داخل بیاید و به من بگوید متین منتظر است. باز به چپ می غلتم و از پرده کنار زده نگاه به حیاط سرسبز یخ زده نگاه می کنم. پس چرا خبری نیست؟ پس چرا تلفن زنگ نمی خورد؟
پس چرا کسی در نمی زند؟
صدای باطری ضعیف تلفن همراه به من هشدار می دهد. هشدارش را نادیده می گیرم و باز به سقف زل می زنم. و تا خاموش شدنش نگاه به سقف می دوزم. خواب به چشممنمی آید و تنها منتظر خودم هستم. منتظر به جهشی عمیق، تلاش با نفوذ و استواری دختری درمانده هستم. ولی نمی شود. نمی شود که نمی شود...
من نمی توانم، و نمی خواهم که بتوانم... من نیاز به نرمی او دارم. وگرنه دل من که نرم است... دلم نازاو را می خواهد وگرنه من که عشوه گری را خوب بلدم.
گوشی خاموش می شود. قلبم راحت می شود. دیگر چشم انتظاری برایم معنی ندارد. به چپمی گردم و چشمانم را می بندم. فقط ای کاش او را در خواب ببینم.
صدای زنگ تلفن مرا از خواب برزخ بیدار می کند. هوا تاریک است و چشم هیچ جا را نمی بیند. شقیقه ی سرم تیر می کشد و چشمانم مانند کوره آتش می سوزد. آرام از جایم برمی خیزم و چراغی را روشن می کنم. از اتاق خارج می شوم. حس خوبی سراغم می آید نکند متین است؟ به سمت تلفن خیز بر می دارم، ولی با دیدن شماره سیما جامی خورم.
بی میل جواب می دهم.
-بله...
-هیچ معلوم هست کجایی؟ چند بار زنگت زدم؟ گوشیت هم که خاموشه. یک ساعت دیگه میام اونجا. خونه ایی که؟ ببین من کلید ندارم، اگه خونه نیستی نیام؟
نگاه به ساعت می اندازم.
یازده شب!
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 67
تلفن را قطع می کنم و منتظر آمدنش می شوم. ولی دلم او را نمی خواهد. دلم عطر تن معشوقه ام را می خواهد که چند روزی است به فراموشی سپرده شده است. دلم بودنش را می خواهد، صفای نگاهش، دلم حداقل تنهایی می خواهد.
یک ساعت مانند برق وباد میگذرد. بدون اینکه از جایمبرخیزم. تبدیل شده ام به جسد. همان چیزی که معنی اش را هرگز تصور نمی کردم.
زنگ خانه به صدا می آید. از جایم برمی خیزم و به سمت در می روم. از صفحه ی آیفون نگاه به چهره سیما و وحید می اندازم. تنها کسی که در این بحران حالِ روحی ام می خواهم بودن کسی جز وحید است.
کنار می روم. در را باز نمی کنم. چند باری در را می زند ولی در را باز نمی کنم. تلفن زنگ می خورد ولی جواب نمی دهم. به سمت تلفن همراهم می روم و سریع آن را داخل کابل شارژرشمی گذارم و آن را روشن می کنم. به محض روشن شدن، تلفن همراه هم زنگ می خورد.
-جواب می دهم.
-غزاله! من پشت در خونه ام. در باز کن دختر.
دروغ می گویم. ساده و راحت. مانند آب خوردن.
-الان متین اومد دنبالم. مجبور شدیم بریم بیرون. هوس بستنی سنتی کرده بود. دیگه مردا را که می شناسی! تو برگرد خونه. تا برگردم دو سه ساعتی طول می کشه. خودم تنها می خوابم. نمی ترسم سیما.
صدایش ضعیف می شود.
-خیلی خب. فقط حواست باشه شیطونی
نکنی دختر.
بدون هیچ بحثی تلفن را قطع می کنم. و روی لبه ی تخت می نشینم. نه گرسنه ام است و نه خسته ام. فقط نیازمند یک شانه ام. یک شانه ی محکم، شانه ای از جنس مردانه. شانهای که مرا آرام کند... دیگر به دنبال آرامش نیستم. دیگر شانه ام را می خواهم برای زندگی. برای زنده ماندن.
نگاه به ساعت لعنتی می کنم که بدترین دقایق عمرم را می گذراند...
ساعت یک.
و با نگاه به تلفن همراه و چشم انتظاری من. هیچ خبری نیست.
ان را بر می دارم. دیگر از دور بودن خسته شده ام. غرورم را می شکنم. همان ته مانده که برایم با ارزش و غنیمت شده بود. همان اندک غرور را زیر پایم له می کنم.
با انگشتان لرزان و چشم تر، متن را تایپ می کنم.
-سلام نمی خوای بدونی زندم یا مردم؟ چرا تمومش نمی کنی متین. من خیلی تنهام ... خیلی تنهام...
پیام را بدونتردید ارسال می کنم و آن اندک غرور را بر باد می دهم. در عوض آرامشی غیر قابل توصیف می گیرمو با خیال راحت نفس عمیق می کشم. حتی دریافت پیام برایم مهم نیست. مهم این است که پیش قدم شده ام حتی اگر اثر منفی داشته باشد.
صدای وحشتناک باد فزونی می گیرد. بادی که نوید پایان عمر تابستان می باشد و ارمغان آمدن پاییز. پنجره را می بندم و از اتاق خارج می شوم. با چراغ های روشن و نور کافی روی کاناپه می نشینم و مشغول تماشای تلویزیون می شوم. منتظر دریافت پیام از متین نیستم چون می دانم هنوز بسیار دوستم دارد و محال است قلبش را درگیر نکرده باشم.
یک ساعت می گذرد. عقربه روی ساعت دو غمبرک زده است. از روی کاناپه بر می خیزم و به سمت حیاط می روم. باد هنوز شدید می وزد و صدای وحشتناکش در گوشم می پیچد. دستانم را در هم گره می کنم و به وسط حیاط مخوف می روم. سایه ی درختان بلند رعب عجیبی به حیاط داده است. هوا سرد را با تمام وجود تنفس می کنم و روی تخت گوشه ی حیاط می نشینم. با اینکه می ترسم ولی چشم انتظاری مگر این چیزها را می فهمد!
باد محکم تر و شدید تر می وزد و درختان را درهم می تند و این باعث می شود جرقه ای بزرگ رخ دهد و صدایی بلند در اسمان بپیچد. جیغی بلند می کشم و به گوشه ی حیات پناه می برم. برق قطع می شود و همه جا به یکباره تاریک می شود. صدای باد بیشتر می شود و رعب و و حشت در دلم ریشه می کند. به دیوار می چسبم و آرام مماسش می نشینم. سرم را درون آغوشم می گیرم و گریه می کنم. خدای من چقدر به بودن متین نیاز دارم...
هق هق می زنم و حتی نمی فهمم چرا می گریم! تا جایی که یادم است هرگز از تنهایی بیم نداشتم. بر عکس همسن و سال هایم نمی توانستم آنقدرها به تاریکی بد بین باشم و فقط به خاطر داستان های تخیلی دیگران بود که گاهی وجود سایه و
اشباح را حس می کنم.
لب هایم را به هم فشار می دهم و آرام اهنگ مورد علاقمو زمزمه می کنم.
هر چی که از یک رابطه که تموم میشه مونده درده.
آره من عشقم ولم کرده... واقعا این دنیا نامرده.
هر چی با قلبم می نوشتم ... بی تفاوت خط خطی کرده.
من یه شب خواب جدایی را دیدم
حس بدی بود از خواب پریدم
خیلی ترسیدم مرگمو دیدم
بی شماره چند شبو نخوابیدم.
من کم اوردم
هواشو داشتم
مندوسش داشتم
مندوسش داشتم
اینو می دونست
من دوسش داشتم...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 68
صورتم را بالا نمی اورم. نفسم را درونم حبس می کنم و جسم لرزانم را مهار می کنم.
صدای تقه ی در مرا از جا می کند. طوری که دیگر ارواح و اشباح برایم معنی ترس را نمی دهد.
از جایم بر پی خیزم و آرام به سمت در می روم. طوری که صدای پاهایم را نشنوم. پشت در می ایستم. بار دیگر تقه ایی به در می خورد.
نفس عمیق می کشم. آنقدر عمیق که ریه ام پر می شود از عطر تنش. نیاز به شنیدن صدایش نیست، همین که عطر تنش را با خود اورده است برایم کافی است. بدون هیچ دو دلی و ترس و شکی در را باز می کنم. یادم می رود موهایم ژولیده است، یادم می رود چشمانم تر و متورم شده است. یادم می رود دوش نگرفته ام و خودم را برایش زیبا نکرده ام.
همین که می بینمش زیبا می شوم. صورت زرد و رنگ پریده ام خلاص می شود. همین که می بینمش لبخندم کشدار می شود. همین که می بینمش امید در چشمانم نمایان می شود.
ولی یک جای کار می لنگد...
زیر پایم خالی می شود. انگار سقوط می کنم. انگار هیچ انرژی در بدنم نمی ماند و مرا متلاشی می کند
متین
دو ساعتی از دریافت پیامکش می گذرد. ولی او نمی داند حال من بهتر از او نیست که نیست. فقط به خودم فرصت داده ام.
برای داشتنش نیاز دارم کمی از حاشیه های اطرافش دور باشد. هدفش عشق باشد. همان هدفی که برایش جنگید. هنوز برایم ضعیف است. آنقدر ضعیف که راحت کمر خم می کند در مقابل اعتراض ها و نظرات دیگران. دلم غزاله محکم می خواهد. آنقدر محکم که مرا بدون بهانه بخواهد.
عصر با عمه ملاقات داشتم. حرف هایش بو داد نبود. ولی من غزاله را می شناسم. او را خوب می شناسم. او دختری نیست که بتواند قوی تنها بجنگد. بتواند محکم باشد و حرفش را درونش محو کند. عمه حرفی از اختلافمان نزد، ولی به من گفت غزاله تنهاست. به من گفت چون می دانست من خبری از او ندارم. چند ساعتی را رو به روی در خانه شان در چند متری، پشت درخت تنومند قوی به انتظار ماندم. حتی آمدن سیما را دیدم. در زدن های متوالی و بعد تماسش... من همه چی را از دور دیدم. او را از فاصله ی چندین متری حس می کردم. حتی حسش می کردم و می دانستم که چقدر برایش سخت
است.
از ماشین پیاده می شوم و پشت در خانه شان می ایستم. سرم را به در می چسبانم و صدای قدم های آرامش را می شنوم. خود به خود لبخند می زنم چون او را بهتر حس می کنم. او را در فاصله ی چند متری ام خوب حس می کنم. حتی صدای نفس هایش را می توانم بفهمم.
ولی امان از هوای طوفانی نیمه شب، تمام رویاهای زیبایم را در هم می شکند و صدای جیغ غزاله قلبم را از جا می کند.
قلبمتیر می کشد و هراس و اضطراب قلبم را به آتش می کشد. شاید اشتباه کردم... شاید.
نگاهی به اطراف می اندازم. برق قطع شده است و همه جا تاریک است به طرف ماشین باز می گردم و گوشی تلفن همراه را از روی داشبورد بر می دارم و سریع به سمت خانه غزاله بر می گردم. آرام تقه ایی به در می زنم، ولی خبری نیست. ضربه را محکم تر می کنم و منتظر پاسخ می شوم باز به در می کوبم و باز خبری نیست. با ترس چند نفس عمیق می کشم و به بالای دیوار نگاه می اندازم که راه ورود به خانه را پیدا کنم که صدای باز شدن در مرا در جایم میخکوب می کند. فرشته ی زیبای من در چهار چوب در مشخص می شود. در تاریکی چهره اش خوب مشخص نیست فقط برق چشمانش است که مرا امیدوار می کند. قناعت می کنم به همان تاریکی و زل به چشمانش می زنم در این یکی دو روز آنقدر دلتنگش شده ام که حتی دلم نمی خواهد از این تاریکی دست بر دارم. دندان های صدفی اش با لبخند کشدارش نمایان می شود و مرا برای یک لحظه غرق در زیباییش می کند.
ولی...
بی صدا و بی اختیار پخش زمینمی شود طوری که نمی فهمم چه شده.
غزاله
-غزاله... غزاله... چشماتو باز کن.
صدایش مرا از دنیای مردگی دور می کند. پلک باز می کنم و چهره اش را با جان و دل نگاه می کنم. از اتفاقات جلوی در خانه چیزی دقیق یادم نمی آید ولی همینکه او را می بینم، نبض حیات درون رگ هایم جاری می شود.فاصله ایی ندارم با عطر تنش. همان عطری که جسد مرا متحرک کرد و با بوی او مست شدم.
با دیدن چشمان بازم خوشحال می شود. لیوانی را به دهانم نزدیک می کند.
-یه قلوپ بخور.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 69
دهانم شیرین است معلوم است چند قلوپی به خوردم داده است تا قند خونم تنظیم شود. اطاعت می کنم و دهان باز می کنم و با همان ضعف قلوپ دیگر می نوشم. ولی چشم از او بر نمی دارم. سرم را میان دست های محکمش جای داده است و نمی داند که چقدر نیازمند مآمنش بوده ام و هستم.
آرام ناله می کنم.
-متین.
قلبم می شکند. ناملایمتی اش یادم می آید. اشکم می چکد و پلک ام بسته می شود.
سرم را به سینه ی آهنینش می فشارد و مرا دیوانه ی عطر تنش می کند.
-چیزی نیست. چیزی نیست غزاله... گریه نکن.
بغضم می شکند. خرد که نه، بغضم منفجر می شود. بلند می
گریم و تمام عقده هایم را درون آغوشش جای می دهم و او مرا محکمتر فشار می دهد.
-گریه نکن... گریه نکن غزاله.
صدایش بغضناک می شود ولی شانه اش نمی لرزد. بوسه ایی گرم به پیشانی ام می زند و انگشتانش را آرام میان موهای ژولیده ام فرو می کند.
پتو را دورممی پیچد و خوب می فهمد چه لرزی به تنم افتاده است!
به آشپزخانه می رود و بعد از چند دقیقه ایی با نیمروی عسلی باز می گردد. کنارم روی کاناپه می نشیند و لقمه ای می گیرد و دستم می دهد.
-بهتری؟
از دستش می گیرم و بعد از چهل و هشت ساعت با ولع داخل دهانم می گذارم.
سرم را تکانمی دهم.
ساکت می شود و دوباره لقمه ایی به دستم می دهد.
-چند ساعتی منتظرتم.
با تعجب نگاهش می کنم.
-حست می کردم. کامل حست می کردم غزاله.
تمام اندام های بدنم برای یک لحظه متوقف می شود. لرز عمیق مرکز بدنم را احاطه می کند. اسمش را چه بگذارم؟
آهی بلند می کشم. دست از خوردن بر می دارم.
-منم... منم.
لبخندی کشدار صورتش را از یکنواختی خارج می کند.
-راست بگو، چند روزه غذا نخوردی؟
خیره به تیله های قهوه ایی رنگش می شوم. باز همان حس سراغممی آید.
-از وقتی نبودی.
سرش را به سقف می دوزد.
-چرا...؟ چرا...؟
لقمه بعدی را به دستم می دهد.
-هر دومون زیادی تند رفتیم غزاله. هر دومون. حماقت گذشتمو هرگز به رخم نکش. هرگز غزاله...
لبخندی می زنم.
-اینطور نگو...
لقمه ی دیگری به دستم می دهد.
-بچه ها همیشه تاوان اشتباهای بزرگترا را میدن. من یک عمره دارم تاوان حماقت پدرمو می دم. یک عمر غزاله...
به صورتش عمیق می شوم. دردی عجیب چشمانش را فرا می گیرد.
-مننیاز به مراقبت بیشتری دارم غزاله. باید حواست بیشتر به من باشه.
تلخ می خندم.
-کی از من مراقبت کنه؟
سرش را کج می کند و دوباره به چشمانم خیره می شود.
-مگه من مُردم؟
دلم قرص می شود.
-من بی تو می میرم متین... اگه روزی تو نباشی محاله بتونم نفس بکشم.
دستش را دور کمرم حلقه می کند.
-مگه قراره نباشم.
بغضممی ترکد و سرم را به سینه اش تکیه می دهم.
بازم با تو، دوباره دریا را هوس کردم.
کی تو را با کسی عوض کردم.
تو نکن از تو دلت پَرتم...
از اون شبی که تو رفتی چشمام به درِ
چقدر ببینم عکساتو که خوابم ببره؟
از اون شبی که تو رفتی من چشمام به دره
اخه مگه چند تا دل تو سینه ی یک نفره؟
بوسه ایی به سرم می زند.
-ببخش.
نفس عمیق می کشد.
--منو ببخش...
صدای ضربان قلبش را راحت می شنوم. بدون مرزی از لجاجت و غرور...
-الان بهتره بری یه دوش بگیری، کم کم تو را با یه کسای دیگه اشتباه می گیرم.
با اخم نگاهش می کنم.
-واقعاااا؟
-آره خانم خوشگل من. خانم ساده من. خانم هیولای من...
خنده اش می گیرد.
-کم کم ازت هم
می ترسم.
اخمم غلیظ تر می شود نگاه به لقمه میان انگشتم می کنم.
-خوشمزه ترین نیمرو عسلی بود که تو عمرم خوردم.
-حتی خوشمزه تر از نیمروهای مامانت؟
چشمکی می زنم.
-حتی خوشمزه تر از نیمرو عسلی های مامان.
از جایم برمی خیزم و به سمت حمام می روم.
-می دونی هوس چی کردم متین؟ هوس یه چای گل سرخ. برامون که دم می کنی؟
،نگاهم را به سمتش می دوزم.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 70
اخم تصنعی به چهره دارد که سریع تبدیل به لبخند می شود.
-امشب هر چی هوس کردی برات درست می کنم. حتی... بچه.
با تعجب نگاهش می کنم و به سماش خیز بر پی دارم.
-هان، چی گفتی؟؟؟؟ نشنیدم یبار دیگه بگو.
قهقه ایی می زند و تسلیم می شود.
-بابا شوخی کردم. حمومتو بروووو.
نفس عمیق می کشم و بدون صحبتی او را تنها می گذارم. با خیال راحت و آسوده به حمام می روم. دوش آب گرم می گیرم و با حوله تن پوش از حمام خارج می شوم و به اتاقم می روم و لباس هایم را به تنمی کنم. موهایم را سشوار می کشم و آرایش مرسوم همیشگی را روی صورتم پیاده می کنم.
خودم را در آینه می بینم. باز رنگ زندگی در چهره ام جاری شده است. در باز می شود و وارد اتاق می شود. از آینه نگاهش می کنم و می دانم تا لحظات دیگر غرق در آغوش گرمش می شوم. مرا از پشت به آغوش می کشد.
-بهم اعتماد کن غزاله.
ترسی اعماق وجودم را در هم می شکند.
-نمی تونم متین. بحث اعتماد نیست، اگه بهت اعتماد نداشتم هرگز تن به ازدواج نمی دادم.
حتی شرمم می شود نگاهش کنم.
-روزی نیست که مامان سفارش نکنه.
-مگه قبول نداری که مال منی؟
روحم را به غارت می برد.
-نیازی نیست کسی بفهمه. مسائل زناشویی باید تو اتاق خواب دفن بشه. خب؟
بجز ترس عذاب وجدان سراغم می آید.
-ما محرمیم. کار خلاف شرع نیست.
ریه ام را از اماج استرس و اضطراب خالی می کنم.
-نگام
نمی کنی؟
شرمم می شود متین. برای یک دختر در حد و حدود من سخت است.
-تا تو رضایت ندی من...
جمله اش قطع می شود و خلآیی در روحم پدیدار می شود.
-اجازه می دی؟
چهره ی مادر، عصبانیت پدر، عذاب وجدان یک لحظه مرا رها نمی کند.
-از پشت بوسه ایی به گردنممی زند و مرا در گرمای وجودش می سوزاند.
-اجازه می دی؟
تهی می شوم. دلم نمی خواهد شروع بحث دیگری را استارت بزنم.
-اتفاقی نمی افته؟
-مگه قراره اتفاقی بیفته نفسم؟
با دلهره چند نفس عمیق می کشم.
-من از بارداری می ترسم. متین من از اتفاق می ترسم.
خنده ایی جذاب و روتین می زند.
-مگه قراره حامله بشی؟
با ترس و دلهره جواب می دهم.
-نمی دونم. مغزم کار نمی ده متین. نمی فهمم چی می گم.
بوسه ی دیگر به گردنم می زند و نمی داند که چقدر مرا با بوسه هایش عذاب می دهد.
-چی شد؟
خشم
مادر مرا، فریادش، کنایه های همیشه گی اش، سردی نگاهش، تحقیرش...
و اما پدر
انسانی بود که به راحتی نمی توانست کینه به بگیرد ولی اگر کینه به دل می گرفت به سختی فراموش می کرد.
شکم برآمده ام، تاخیر در عروسی، تهوع های گاه و بیگاه، انگشت نما شدن، انگ بی حیایی از دید دیگران...
پشتم می لرزد.
-نه... نه... من نمی تونم متین. تمومش کن. براز همیشه تمومش کن. اگه اینقدر عجله داری می تونی زودتر شور و سات عروسیو و برگزار کنی. ولی الان نه...
-بهم اعتماد نداری؟
صدایش می لرزد.
-اگه بهم اعتماد داشتی اصلا نیازی به این همه درگیری با خودت نبود.
می چرخم و در چشمانش عمیق می شود.
-بحث اعتماد نیست...
حرفم را نیمه می گذارد.
-اگه بهم اعتماد داشتی این همه مخالفت نمی کردی. از چی می ترسی غزاله؟ از چی؟ بهم بگو از چی می ترسی که اینهمه پافشاری می کنی.
سر به زمین می افکنم. همان حیای دخترانه ام مرا از گستاخی وا می دارد.
-خانوادم.
-ههه...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
✅آیا تیغ زدن باعث رشد ابرو میشه؟
✨ تیغ هیچ تاثیری روی پرپشت یاکم پشت شدن ابرونداره تنها باعث ضخیم ترشدن تارهای ابرو میشه وخواب موهای ابروها راعوض میکنه
? #سلامت
#مثبت_باش ?
✅رشد سریع مو
✨ 1قاشق غذاخوری روغن سیاه دانه را با یک قاشق غذاخوری روغن زیتون ترکیب کنید وآن را بر روی پوست سر و موها ماساژ دهید بگذارید. ? 30 دقیقه تا یک ساعت بماند، سپس با آب و شامپو بشویید.
? #سلامت
?#مثبت_باش ?
⚜?⚜⚜?⚜
✅ مصرف #شیرۀ_انگور بصورت شربت یا بعنوان صبحانه بهترين علاج کمخونی است. شیره انگور بسیار مقوی است و برای افرادیکه بر اثر بیماری یا عمل جراحی ضعیف شده اند، بسیار مفیدست
? #سلامت
#مثبت_باش ?
⚜?⚜⚜?⚜
✅بهترین زمان برای خوردن آجیل
?اگر میخواهید از آجیل، حداکثر استفاده را ببرید، توصیه میشود که آن را صبحها مصرف نمایید.
?مصرف آجیل به همراه صبحانه میتواند به رفع خستگی کمک کند و فشار خون بدنتان را تنظیم کند.
?همچنین نقش مهمی را در حذف کلسترولِ بد از خون و عملکرد قلب بازی کند.
? #سلامت
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
788 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد