791 عضو
#بهداشت_جنسی
#اختلال_نعوظ
⚠️چند درمان خانگی برای اختلال نعوظ ❗️
✅ آب
?وقتی مقدار آب در ورودی به بدن کم باشد، تعادل PH بدن به هم میریزد.
✅سیر
?این ماده به افزایش گردش خون در ارگانهای تناسلی کمک میکند.
✅مخلوط میوهها
مخلوط میوههایی مثل موز، سیب، گلابی، توتفرنگی، سرخالو، مویز به همراه بادام درختی، بادام هندی و پسته. (برانگیزاننده جنسی)
✅ پیاز
?خاصیت ضدالتهابی، تسکیندهندگی و تحریککنندگی دارد. پیاز میزان اسپرم را هم افزایش میدهد.
✅ ترب کوهی
?ترب کوهی خواص برانگیزانندگی دارد چون در آن مواد مغذی زیاد است
#مثبت_باش?
? #زناشویی
مردهایی که همسرانشان را صبح ها میبوسند 5سال بیشتر #عمر_میکنند
66درصد انسانها هنگام بوسیدن چشمها را میبندندبخاطر لذت بیشتر
بهترین نوع بوسه
(بوسه فرانسوی) می باشد.
#مثبت_باش?
سی سالگی یک مرز مهم در روابط زناشویی محسوب میشود!
طبق آمار پژوهشگران اکثر افراد در این سن به بلوغ اجتماعی میرسند و بیش از 90٪ خیانت ها و طلاق ها در سنین زیر سی سالگی اتفاق می افتد!
❤️ ❤️
#مثبت_باش?
میدانيد آخرين زنگ
زندگی تان کی ميخورد!؟
خدا ميداند، ولی... آن روز که آخرين
زنگ دنيا میخورد، ديگر نه ميشود
تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت!
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه
بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه
هم کوچکتر بود؛ و آن روز تازه می فهميم
که زندگی عجب سوال سختی بود! سوالی
که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا
ميخورد، روی تخته سياه قيامت،
اسم ما را جزءِ خوب ها بنويسند ...
خدا کند حواسمان بوده باشد که
زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده
باشيم که ((حيات=زندگی)) را از ياد برده باشيم.
خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد
کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد
که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی
کنيم و بدانيم که دفتر دنيا، چک نويسی
بيش نيست؛ چرا که ترسيم عشق
حقيقی در دفتر ديگر است
#مثبت_باش?
??
اگه جمله ی دوستت دارم تو زندگی خانوادگی زیاد میشد
خیلی اختلافا پیش نمیومد چون محبت کینه هارو ذوب میکنه.
محبت رو تو دلمون نگه نداریم
خرجش کنیم.
به همسرمون
به فرزندمون
به پدر و مادر
خواهر و برادر
بگیم که دوستشون داریم و زندگی مون با وجود اونها قشنگ شده ❤️
#مثبت_باش?
? كودكي كه میتونه حرف بزنه اما هنوز جيغ ميزنه،
*دو دليل* براي اين كارش ميتونه وجود داشته باشه.??
1⃣ يا جيغ زدن رو از شما ياد گرفته.
-اگر شما در روز فقط يكبار جيغ بزنيد اون حتما ده بار جيغ ميزنه.
2⃣ یا شما اهل بكن نكن و فرماندهي هستيد
و او ياد گرفته با جیغ زدن به خواستهاش برسه.
-كودكي كه با جيغ زدن توجه مادر رو به خودش جلب ميكنه
در صورت تكرارش براي 49 بار اين كار در وجودش كاشته ميشه.
#تربیت_فرزند
#مثبت#باش?
چرا صبح که از خواب بیدار میشم دهانم تلخه ❓
✍تلخی دهان به علت غلبه صفراست
✍برای رفع غلبه صفرا و تلخی دهان
صفرابرها مانند شربت سرکه انگبین ، انار و رب انار، شربت آبغوره ، عناب ،
کاهو ، روغن زیتون ، خرفه میل کنید
✍گرمیجات کمتر مصرف کنید
از مصرف ادویه گرم و سرخ کردنی پرهیز نمایید.
#مثبت_باش?
انسان که غرق شود قطعا می میرد
چه در دریا
چه در رویا
چه در دروغ
چه در گناه
چه در خوشی
چه در حسد
چه در بخل
چه در کینه
و چه در انتقام
مواظب باشیم غرق نشویم
#مثبت_باش?
?آیا می دانید که مطمئن ترین راه برای بدبخت کردن فرزندتان چیست؟
?این است که او را عادت دهید هر چه می خواهد به زور بگیرد. زیرا هر قدر آرزوهایش آسانتر انجام گیرد خواستهایش زیادتر خواهد شد، دیر یا زود به علت عدم قدرت مجبور خواهید شد برخلاف میل خود خواهشهای او را نادیده بگیرید. صدمه حاصل از این امتناع که طفل به آن عادت نکرده است، در قیاس با محرومیت از آنچه میل به دست آوردنش را دارد، به مراتب بیشتر است.
#مثبت_باش?
قسمت 61
دوربین را روی میز گذاشت و به صندلی اش تکیه داد و گفت: خان بابام بخاطر اینکه کارخونه داره، اون موقع بهم گفت که برم مدیریت بخونم تا یه وقتایی کمک دستش باشم. منم با اینکه هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اما قبول کردم و خوندم. یه کم که گذشت تصمیم گرفتم برم دنبال چیزی که خودم دوست دارم و مورد علاقمه. دوباره درس خوندم و کنکور دادم و مهندسی مکانیک قبول شدم. اونم چهار سال براش وقت گذاشتم و تا پارسال تمومش کردم.
نگاهم را که روی خودش دید با خنده پرسید: چرا این طور نگاهم می کنی؟! بهم نمیاد درسخون باشم؟
بی تعارف جواب دادم: نه! از بس که سر به راهی!
باز هم خندید: عمه خانومم هم نظر توعه همیشه میگه تو به راه راست هدایت نمیشی باید راه راست رو به طرف تو کج کرد.
خنده ام گرفت و سری به نشانه ی تأسف تکان دادم.
مهناز پرسید: تو همون کارخونه کار می کنی؟
- اونجا که کار نمی کنم بعضی وقتا میرم یه سر می زنم و میام؛ نمایشگاه ماشین دارم نزدیک دانشگاهتون.
با آوردن غذاها و خوردن بوی آن به مشامم تازه فهمیدم که چقدر گرسنه ام بوده.
قاشق و چنگال را برداشتم و تکه ای گوشت را در دهانم گذاشتم.
ناگهان یاد خانه ی خودمان افتادم.
یعنی مامان برای شام چه تدارکی دیده بود! این ماه توانسته برای خانه خرید مواد غذایی کند!؟
اشتهایم را از دست دادم و لقمه در گلویم گیر کرد. لیوان دلستر را برداشتم و به سختی لقمه را فرو دادم.
برعکس من آراز و مهناز با اشتها مشغول خوردن بود. برای آن که ناراحتشان نکنم سعی کردم که غذایم را بخورم اما آن غذای خوشمزه مانند سنگ شده بود انگار! از گلویم پایین نمی رفت.
آراز پرسید: چی شد سلافه؟ چرا نمی خوری؟
بدون آن که نگاهش کنم آرام گفت: دارم می خورم.
مهناز هم نگران شد: چیزی شده؟
سری به طرفین تکان دادم و «نه» آرامی گفتم.
- اگه دوست نداری بگو که یه چیزی که دوست داری بگم برات بیارن.
- نه ممنون.
- چی شد یهو به هم ریختی؟
این بار نگاهش کردم و خیره به سیاهی نگران چشمانش گفتم: گفتم که چیزی نیست. الانم گرسنه ام نیست همین.
چنگالم را از توی بشقابم برداشت و تکه ای از گوشت را جدا کرد و به طرف دهانم گرفت: بخور ببینمت.
- گفتم که اشتها ندا...
حرفم با گذاشتن تکه گوشت سر چنگال در دهانم ناقص ماند. به سختی قورتش دادم و خواستم چیزی بگویم که با دیدن نگاه مهربانش که محو و خیره به صورتم بود، حرفم از یادم رفت.
نگاهم به مهناز افتاد. با لبخند مرموزی به ما نگاه می کرد. هول و دستپاچه شده بودم.
آراز هم به خودش آمد و هول کرد.
اشاره ای به غذاها داد: بخورید که زودتر بریم.
* * *
روزها در پی هم می گذشتند. کار هر روزمان بعد از دانشگاه،
رفتن به جاهای زیبا و دیدنی و عکس برداری
در کنارش حمایت ها و همراهی های آراز هم سر جایش بود و این حمایت ها دلم را قرص می کرد.
«آراز»
بی حوصله در اتاقم نشسته بودم. خسته تر از همیشه بودم.
گوشی ام را برداشتم و نت را روشن کردم. هر شب به بهانه ای به سلافه پیام می دادم؛ خودم هم نمی دانم چرا این گونه شده بودم. شاید هم بخاطر حسی بود که در دلم به وجود آمده بود.
سرم را تند تند تکان دادم تا شاید این افکار از آن خارج شود. سلافه مرا قبول نمی کرد؛ مطمئن بودم.
چند روزی که مهران اینجا بود درباره ی سلافه و خانوادهاش یک چیزهای گفته بود. گفته بود که از بچگی کار می کرده و همه جوره پشت خانواده اش درآمده. مانند یک مرد خانواده اش را حمایت کرده اصلا چرا مرد؟! مثل یک شیرزن.
چیزهایی که مهران برایم تعریف کرده بود را به جرات می توانم بگویم که هیچ کدامشان را من نمی توانستم تحمل کنم.
شروع به خواندن چت هایمان کردم که به بهانه های مختلف شب ها به او پیام می دادم؛ یک بار احوال دستش را پرسیدم، چندین بار درباره ی کارشان که آماده شده یا نه و همین طور بخاطر دلایل کوچک و بزرگ.
وارد گالری شدم و به عکس هایی که از او انداخته بودم و برایش فرستاده بودم، نگاه کردم. آن شب گفتم که این ها را حذف خواهم کرد اما راستش نتوانستم.
خودم هم نمی دانستم چرا هر روز و هر شب این ها را نگاه نکنم انگار که روزم شب و شبم روز نمی شود!
با صدای زنگ گوشی ام به خودم آمدم. شهروز بود و قرار بود به مهمانی بروم ولی به کل فراموش کرده بودم البته اصلا حوصله رفتن به آنجا را هم نداشتم.
تماس را متصل کردم که قبل از حرف زدن من توپید: کجایی آراز؟
- خونه.
- مگه قرار نبود بیای اینجا؟ نگرانت شدم گفتم ببینم چطور نیومدی؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 62
بی حوصله گفتم: اصلا حس و حالش رو ندارم. از این پسره و دوست دخترش هم اصلا خوشم نمیاد. مراسمشونم به درد عمه شون میخوره! سبکای جلف!
خنده ی بلندی کرد: ببخشید حاج آقا، نمی دونستم که شما این جور مجالس تشریف نمیارین و خیلی هم سنگین و سر به زیری!
خودم هم خنده ام گرفت: کوفت خودت رو مسخره کن! جون تو اصلا حسش نیست.
- لوس نشو دیگه. منم از مازیار و عسل خوشم نمیاد ولی خب بچهها هستند کلی خوش می گذره.
مکثی کردم و دودل شدم که دوباره گفت: زود حاضر شو بیا. همه سراغت رو می گیرند.
«باشه» ای گفتم و تماس را قطع کردم. سریع لباس هایم را عوض کردم و مقابل آینه موهایم را حالت دادم و بعد از زدن عطر همیشگی ام، از خانه بیرون زدم.
امشب مهمانی در خانه ی مازیار و به مناسبت سالگرد آشنایی شان با عسل، دوست دخترش، بود.
از عسل هم خوشم نمی آمد، به یک بهانه ی الکی با من به هم زد و با مازیار دوست شد، البته بهانه اش زیاد هم الکی نبود من آدمی نبودم که به دختر جماعت سواری دهم!
اما به قول شهروز دور هم بودیم و در کنار هم خوش می گذشت.
خدمتکارشان با دیدن من در را باز کرد و من هم ماشین را داخل حیاط بزرگشان پارک کردم.
صدای بلند آهنگ خارجی و صدای خنده های و قهقهه های دختر و پسرها حتی از توی حیاط هم شنیده می شد.
وارد خانه شدم. مازیار و عسل که گوشه ای ایستاده بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن با چند نفر دیگر که نمی شناختمشان بودند، با دیدن من به طرفم آمدند.
مازیار دستش را جلو آورد و گفت: به به داش آراز خوش اومدی.
تشکری کردم که عسل هم دستش را به سویم دراز کرد: سلام آراز جان. خوش اومدی.
دستم را توی دست ظریفش گذاشتم و بی هیچ فشردنی خیره به لنز سبز چشمانش گفتم: سلام عسل خانوم. مبارک باشه.
خنده ی آرامی کرد: ممنون عزیزم.
طوری که فقط خودش بشنود گفتم: امیدوارم با این یکی بیشتر از یه سال دووم بیاری.
از حرفم جا خورد و خواست چیزی بگوید که اجازه ندادم و به سمت شهروز و رامین و پگاه و بقیه ی بچهها رفتم.
شهروز کنارم روی مبل دو نفره نشست و گفت: خوبی آراز؟ کلافه به نظر میای.
برای آن که صدایم در آن صدای بلند آهنگ به گوشش برسد لبم را به گوشش نزدیک کردم: خوبم. چیزی نیست.
با آمدن پگاه، شهروز بلند شد و تنهایمان گذاشت.
پگاه کنارم نشست و گفت: چرا نشستی پاشو بریم وسط.
نگاهی به چهره ی غرق در آرایشش انداختم. ناخودآگاه چهره ی سلافه که همیشه ساده یا آرایش بسیار کمرنگ داشت جلوی چشمانم آمد.
پگاه دستش را دور گردنم انداخت و بوسه ای روی گونه ام نشاند.
باز هم یاد سلافه افتادم. با وجود شیطنت هایش اما نجابت از سر و رویش می بارید.
حتی آن روز که تصادف هم کرده
بود، اجازه نداد دستش را بگیرم، یادم آمد آن شب که دستش را گرفتم آن طور جنجال به پا کرد. سلافه با تمام سختی های زندگی شان توانسته بود مقابله کند و با غیرت زیادش توانسته بود زندگی اش را اداره کند اما پگاه دختر لوس و از خود راضی که از همه به بالا و تحقیر آمیز نگاه می کرد و غریزه ی حیوانی اش در اولویت تمام خواسته هایش بود...
لباسش دکلته بلند سرخ رنگی بود. یادم نیامد که هیچ گاه سلافه را بی حجاب دیده باشم جز آن شب که مریم خانم حالش بد شد و آن هم بخاطر اینکه هول شده بود و فراموش کرده بود روسری یا شال سر کند توانستم موهای سیاه و بلندش را ببینم. اصلا از همان شب آن چهره ی معصوم و آن موهای پریشان مرا رها نکرد که نکرد...
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 63
ناخودآگاه دستم را به سمت شانه اش بردم و از خودم دورش کردم.
متعجب از کارم چشمانش را گرد کرد.
-چی شده آراز؟ چرا این طوری می کنی؟
باید با او همه چیز را تمام می کردم. از این جور زندگی لجنی خسته شده بودم، از این که هر دم با یک هرزه هم کلام باشم و با حس تنفر و تاسف بی خودی بخندم! خودم هم نمی دانم من که از همهشان بیزار بودم چرا باز به سمتشان می رفتم!
بلند شدم و با یک من اخم غریدم: بیا بریم بیرون حرف دارم باهات تو این خراب با این سر و صدا شده نمیشه!
سریع سری تکان داد و بلند شد، پوزخندی به خیالات خامی که در سرش جولان داد زدم، لابد فکر کرده بود دنبال جای خلوتم برای...
با آن کفش های پاشنه بلند هم قد من شده بود. قد متوسط و جسهی متوسط سلافه مقابل چشم هایم جان گرفت. همیشه کفش اسپرت به پا داشت، همان کفش اسپرت سفید صورتی دخترانه اش...
همراه با یکدیگر وارد حیاط شدیم. چند نفری هم در حیاط بودند کاش این ها هم نبودمد، دلم می خواست در خلوت با او حرف بزنم، گرچه همگی مست و مشنگ در نخ هم بودند و کاری به اطراف نداشتند.
رو به رویم ایستاد. بخاطر لباس بازش و سردی هوا کمی در خودش جمع شد و گفت: چی می خوای بگی؟ میگفتی تو دیگه سرده!
پوف کلافه ای کشیدم و ضربه ای به سنگریزه ی زیر پایم زدم و بی مقدمه گفتم: باید همه چی رو تموم کنیم پگاه.
چشمان آرایش شده اش گرد شد و مژه های مصنوعی اش به ابروهایش جسبید.
- چی میگی آراز؟ شوخی می کنی دیگه؟!
در سکوت جدی نگاهش کردم که سری به طرفین تکان داد: می دونم داری شوخی می کنی. تو گفتی منو دوست داری. بهم قول دادی.
میان حرفش آمدم: من کی گفتم دوستت دارم؟ من چه قولی بهت دادم؟ فقط یه پیشنهاد دوستی بهت دادم که توام سریع قبول کردی. همین.
ناباور گفت: همین؟! اینقدر برات راحته؟ من دوستت دارم. قرار بود ازدواج کنیم.
با خشم نگاهش کردم: من کی بهت گفتم ازدواج کنیم؟ اصلا اسمی از ازدواج بردم مگه؟ هر وقت هم تو این بحث رو پیش کشیدی، من گفتم که اهل تعهد و ازدواج و این جور چیزا نیستم. گفتم یا نگفتم؟
- آراز...
صدایم را بالا بردم: گفتم بهت یا نه؟
سری تکان داد: آخه چرا؟
- چون دوست ندارم. از امثال تو خوشم نمیاد. همین! حالم بد میشه وقتی دست به من می زنی و می دونم که معلوم نیست تو بغل چند نفر دیگه بودی و حالا واسه من ادای آدم های عاشق رو درمیاری.
ادای گریه در آورد اما دریغ از بک قطره اشک!
- آراز من تو رو دوست دارم.
خودش را نزدیکم کرد و کنار گوشم گفت: آراز تو عصبی ای چون نیاز داری به خلوتمون! امشب می تونی بیای خونه ام، اصلا بی خیال مهمونی الان بریم.
هولش دادم و صدایم بالا رفت: بس کن پگاه. دارم میگم نمی خوامت.
ازت خوشم نمیاد.
دستی میان موهایم فرو بردم و آشفته و کلافه روی برف ها شروع به قدم زدن کردم.
خسته شده بودم آن قدر در این باتلاق مانده بودم. از این الکی خوش بودنم و آمدن به این مهمانی ها و دوستی با پگاه و امثال او.
من لیاقت سلافه را نداشتم. لیاقت پاکی و نجابت او را نداشتم ولی خودخواهانه طالبش بودم...
رو به روی پگاه ایستادم و انگشت اشاره ام را تهدید آمیز مقابل صورتش تکان دادم: دیگه نمی خوام دور و بر من پیدات شه. ازت بدم میاد می فهمی؟ دیدی که یه پاپاسی هم به هیچ *** باج نمیدم! پس الکی دست و پا نزن! دفعه ی آخرتم باشه در آن واحد سه نفر رو تیغ می زنی لجن!
ترسید و به تته پته افتاد.
- آراز به خدا من...
گردنش را گرفتم و فشار دادم: حرف نزن. نمی خوام صدات رو بشنوم.
آن قدر با چشمان خشمگینم خیره اش شدم و گلویش را فشردم که حس کردم دارد نفس کم آورده. ولش کردم و سوار ماشینم شدم. باید از اینجا دور می شدم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 64
با سرعت از آن جا بیرون زدم. برف های روی زمین زیر لاستیک های ماشینم صدا می دادند و زمین را لغزنده کرده بودند اما بی توجه به لغزندگی جاده با سرعت می راندم.
چهره اش مدام مقابل چشمانم نقش میبست و امان از چشمانش!
کاش می دانست که آن چشم ها چه به روز دل من آورده.
کاش می توانستم به دستش آورم اما اگر من را نخواست چه؟ منی که در باتلاق و لجن مانده ام و سلافه دختری پاک و نجیب که حتی اجازه نداده کسی دستش را بگیرد ولی من تا چه جاهایی که پیش نرفته بودم!
گوشی ام مدام زنگ می خورد و انگار روی انگار رژه می رفت.
ناگهان کنترل ماشین بخاطر لغزنده بودن جاده از دستم خارج شد؛ هول شده فرمان را چرخاندم که به ماشین رو به رو برخورد نکنم. ماشین منحرف شد و به جدول کنار پیاده رو برخورد کرد.
نفسم که در سینه ام حبس شده بود را بیرون فرستادم. گوشی را که روی اعصابم راه می رفت را برداشتم و تماس را متصل کردم.
صدای نگران شهروز در گوشی پیچید: آراز؟ کجایی تو؟ چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی؟
با حرص از ماشین پیاده شدم و در را به هم کوبیدم.
- ولم کن شهروز. دست از سرم بردار.
- چته تو؟ برگرد بابا. یهو قاطی می کنی. پگاه چرا داشت گریه می کرد؟
فریاد کشیدم: به درک که گریه می کرد. همه تون برید گمشید. از همه تون بدم میاد. دست از سرم بردارید.
عصبانی شد: چته؟ واسه چی پاچه می گیری؟ کلی تدارک دیده بودیم ها.
باز هم داد زدم: به جهنم که تدارک دیدین. از همه تون متنفرم. از این مهمونی ها، از الکی خوش بودن خودم دیگه داره حالم به هم می خوره.
نگران پرسید: خوبی تو آراز؟
بی توجه به برفی که می بارید، لبه ی جدول نشستم.
- مگه می ذارید من حالم خوب باشه؟ همش تقصیر توئه. تو منو کشوندی تو این باتلاق که هیچ جوره نمی تونم ازش بیرون بیام.
او هم مثل من داد زد: برو بابا، بیا و خوبی کن! یه چیزی هم طلبکار شدیم انگار من به زور آوردمت این مهمونی ها. انگار من بهت گفتم هر روز برو با یه دختر دوست شو. یعنی خودت عقل نداشتی؟
طوری فریاد کشیدم که گلویم سوخت: برو گمشو. همه تون لنگه ی همید.
گوشی را با حرص قطع کردم. برف بارش گرفته بود و قلبم ناآرام بود. احساس گرمای شدیدی می کردم. کاپشن چرم مشکی ام را درآوردم و توی ماشین انداختم و خودم هم سوار شدم.
به سرعت و دیوانه وار می راندم. باید حتما همین الان سلافه را می دیدم اگر نمی دیدمش این قلب بی قرارم آرام نمی شد.
با اینکه همین دیروز دیدمش اما عجیب دلتنگش بودم.
قلبم تند تند می زد و روی پیشانی ام در این سرما عرق جاری بود.
مقابل خانه شان توقف کردم و گوشی را برداشتم و بی توجه به اینکه می دانستم خواب است، شماره اش را
گرفتم.
چند بوق خورد تا صدای خواب آلودش در گوشم پیچید و لبخندی روی لبم آورد.
-بله؟
بی مقدمه دستور دادم:
- سلافه یه لحظه بیا دم در.
معلوم بود هنوز گیج خواب است که پرسید: شما؟
لحظه ای فکر کرد و متعجب گفت: تویی آراز؟
- آره. خواب بودی؟
با حرص گفت: معمولا شبا همه می خوابند. تو جغدی دیگه مشکل خودته!
- بیا بیرون سلافه می خوام ببینمت.
- روز رو مگه ازت گرفتند که نصفه شب زنگ می زنی؟
دستم را میان موهایم بردم و نالیدم: تو رو جون هر کسی که دوست داری بیا بیرون. حالم اصلا خوب نیست.
صدایش نگران شد: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- بیا بیرون تا بهت بگم.
پوف کلافه ای کشید: همین جوری بگو خب.
ملتمس نالیدم: نمیشه این جوری. خواهش می کنم بیا بیرون. داغونم به خدا.
نگران ولی مردد گفت: خیلی خب الان میام.
منتظر جوابم نماند و تماس را قطع کرد. پیاده شدم و خیره به در خانه شان و تکیه به در ماشینم منتظرش ماندم که لحظاتی بعد در باز شد و سمتم آمد.
نمی دانم چه در چهره ام دید که نگران گفت: چی شده؟ خوبی؟
سرم را تکان دادم و خیره نگاهش کردم.
- آراز با توام ها.
خیره به چشمانش بودم که کلافه و نگران تر شد.
-وای آراز! میگی چی شده یا نه؟
همان طور خیره به صورتش که بخاطر سرما سرخ شده بود گفتم: بیا بریم قدم بزنیم عین همون شب بارونی.
چشمانش گرد شد: قدم بزنیم؟! تو این نصفه شب و این سرما؟! بعدشم من به مهناز نگفتم که میام بیرون ببینه نیستم، نگران میشه.
سمت ماشین رفتم و اورکتم را از صندلی عقب برداشتم و روی شانه های ظریفش انداختم: زود برمی گردیم. خبر دادن هم نمی خواد.
مردد نگاهم کرد و اورکتم را تنش کرد. کت بزرگ من در جثه ی کوچکش زار می زد اما بامزه شده بود و قلب من بی قرار!
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 65
سری تکان داد و به ناچار موافقت کرد و همراهم شد.
سرد بود و تنش از سرما می لرزید.
- نمی خوای بگی چی شده و این چه حال و روزیه؟
ایستادم و او هم متوقف شد و خیره به چشمانم.
دلم را زدم به دریا و بی هیچ مقدمه چینی ای گفتم: دوستت دارم سلافه.
«سلافه»
مات و مبهوت نگاهش می کردم. چه گفت؟!
ناباور زمزمه کردم: چی گفتی؟
مصمم تکرار کرد: دوستت دارم سلافه.
ناباور سری تکان دادم. حتما الان هم مثل همیشه قصد اذیت کردن و سر به سر گذاشتن من را داشت.
اخمی کردم و گفتم: به نظرت من الان حوصله شوخی و مسخره بازیات رو دارم؟ به نظر خودت با این چیزا هم میشه شوخی کرد؟
تند تند سرش را تکان داد و سعی کرد از اشتباه درم آورد: نه، نه سلافه این طوری که تو فکر می کنی نیست. من نه قصد اذیت دارم و نه شوخی. هیچ وقت هم مثل الان بخاطر حرفی که زدم مصمم و جدی نبودم.
کلافه گفتم: تمومش کن این بحث رو.
عصبانی شد: آخه واسه چی تموم کنم؟ من می خوامت سلافه. بدجور هم می خوام.
رویم را برگرداندم. نمی خواستم به حرف هایش گوش کنم. من عادت داشتم هر چیزی که بخواهم به بدترین شکل ممکن اتفاق نیفتد، من عادت کرده بودم به خواستن و نشدن ها.
نگاهی به مسیر آمده مان کردم و بدون آن که ذره ای توجه کنم، پاتند کردم.
آراز پشت دوید.
- سلافه، صبر کن.
دستم از پشت کشیده شد.
تا به خودم بیایم در جایی گرم و آرام بخش کشیده شدم. هنوز در شوک حرف هایش بودم و با این حرکتش انگار کلا هنگ کردم و مغزم هیچ دستوری نمی داد.
خواستم از آغوشش جدا شوم که اجازه نداد و گفت: سلافه، تکون نخور بذار آروم شم.
اشک هایم روی گونه هایم روان شد و با حرص پسش زدم: برو عقب.
کلافه شد.
-چرا گریه می کنی سلافه؟
با چشمان اشکی ام خیره اش شدم: برو آراز. برو و دیگه هیچ حرفی در این مورد نزن. نذار همون دوستی و همکاریمون به هم بخوره. هیچ وقت این حرفا رو به زبون نیار.
زمزمه کرد: سلافه به جون خودت که همه ی دنیام شدی، من قصد دوستی و این چیزا رو ندارم. من تو رو می خوام برای همیشه. سلافه پیشم بمون تا یه کم این قلبم آروم بگیره. من دوستت دارم و همه زندگیم رو به پات می ریزم. با من ازدواج کن.
سری به طرفین تکان دادم: ما هیچ نقطه مشترکی نداریم.
- یعنی چی نداریم؟ من دوستت دارم.
پوف کلافه ای کشیدم و اشک هایم را پس زدم.
- همه چیز دوست داشتن نیست. احساسی تصمیم نگیر.
حرص زد: یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.
خیره به چشمان ملتمس و خسته اش شدم. خودش هم راست می گفت. اصلا حال خوبی نداشت و داغان بود.
با اینکه زدن این حرف ها خیلی برایم سخت بود اما باید می گفتم؛ می گفتم و آگاهش می کردم. نباید احساسی تصمیم می گرفت چراکه مطمئن بودم
پشیمان خواهد شد. دلم نمی خواست این جریان کش پیدا کند.
با درد زمزمه کردم: آراز؟
او هم زمزمه کرد: جان آراز؟
اخم کردم، امشب قاطی کرده بود!
- از زندگی من خبر داری؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
?قانون 15 دقیقه موفقیت ژاپنی ها :
•اگر روزی 15 دقیقه مطالعه کنید و سلول های خاکستری مغزتون رو درگیر کنید، به پیشرفت بزرگی در یادگیری دست پیدا می کنید.
•اگر روزی 15 دقیقه از کارهای بی اهمیتتون کم کنید، ظرف مدت چند سال موفقیت چشمگیری نصیبتون میشه
•اگر روزی 15 دقیقه رو صرف خودسازی کنید در پایان سال تغییر ایجاد شده رو به خوبی حس میکنید
زیبایی قانون 15 دقیقه به اینه که : انقدر به زمان کمی نیاز داره که هیچ وقت به بهونه وقت نداشتن اون رو به تاخیر نمی اندازید
#مثبت_باش ?
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم :
شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چای خورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمیدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه :
1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمیکنیم.
? آنتونی رابینز
#مثبت_باش ?
یک جرعه کتاب ☕️
من معتقدم که هیچیک از ما نباید کسی را برای وضعیتی که در آن زندگی میکنیم ٬ مقصر بدانیم. ثابت شده است که اغلب ما در هفت سالگی به سن عقل می رسیم.منظورم این است که در این سن کاملا تفاوت بین درست و خلاف و خوب و بد را تشخیص می دهیم.البته نقش محیط هم نقش مهمی در زندگی ما بازی می کند کما اینکه صومعه ای که من در آن زندگی کردم در من خیلی تأثیر گذاشته است و من از این تأثیر خیلی خوشوقتم !
? به خونسردی
✍? #ترومن_کاپوت
#مثبت_باش ?
?مکبث(قصه مصور برای نوجوانان)
نویسنده: ویلیام شکسپیر
تعریف یک خطی و طرح کلی ماجرا، شرح جاهطلبی یکی از سپهسالاران پادشاه دانکن، مکبث و همینطور همسرش، لیدی مکبث است. مکبث، سرداری شجاع و غیور و دلیر، که در نبردی سخت با هجوم نروژیها پیروز شده و به فرمانروای خود خدمت بزرگی کرده است؛ او با این کار مورد توجه و تقدیر ویژه پادشاه دانکن قرار میگیرد و حکومت کادور به او داده میشود. پیش آمدن این موقعیت و به دست آوردن منسب تازه، قهرمان قصه را وسوسه میکند تا با از بین بردن پادشاه، خود بر تخت پادشاهی اسکاتلند بنشیند؛ البته در این راه، همسرش به این وسوسه دامن میزند و او را به عملی کردن این کار تشویق میکند. آنها تصمیم میگیرند در شبی که پادشاه مهمان خانهشان است، نقشه شوم خود را اجرا کنند.
#معرفی_کتاب
#مثبت_باش ?
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...
خدا گفت: 'آن كس كه لذت یک روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#مثبت_باش ?
?یازده دقیقه
نویسنده: پائولو کوئیلو
▪️یازده دقیقه داستان زندگی دخترکی به نام ماریاست. ماریا مانند دیگر قهرمانان پائولو فردی سرگردان و بلاتکلیف است. او در پی کسب یک زندگی مطلوب به ماجراجویی میپردازد. او دنبال چیزی است که به داستان زندگی اش معنای تازه دهد.
▫️کتاب یازده دقیقه، تصویری از زندگی یک زن روسپی مهاجر در ژنو است… زنی که بدنش را در ازای یازده دقیقه لذت میفروشد. موضوع داستان به خودی خود جنجالیست اما نکته ای که خواننده را تحت تاثیر قرار میدهد آن است که ماریا یک فرد ویژه است: به کتابخانه میرود و کتاب میخواند و سعی میکند که آموخته هایش را گسترش دهد. او گاهی به ستاره شدن می اندیشد، گاهی به داشتن همسر، گاهی به ثروت و گاهی به مبارزه برای زنده ماندن!
▪️بخشی از کتاب: افرادی هستند که هرگز جرات نمی کنند به روح خود بنگرند. سعی نمی کنند بدانند که میل به وحشیگری از کجا سرچشمه می گیرد. جرات نمی کنند بفهمند که خواب، درد، و عشق ... مرز تجربه های انسانهاست. کسی زندگی را می شناسد که با این مرزها آشنا باشد. کار سایر مردم گذراندن زمان، پیر شدن و مردن است، بدون اینکه واقعاٌ بدانند در این دنیا چه می کنند.
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد