791 عضو
??امروز
بگذار هر ثانیه حالِ تو خوب باشد.
شکستها و نگرانیهایت را رها کن.
و خاطرات بد را به دیوار دلت قاب نكن.
در جاده زندگی
نگاهت که به عقب باشد
زمین میخورى، زخم بر میداری
و درد میکشی?
به زندگى اعتماد کن
و به آینده لبخند بزن?
و ايمان داشته باشه كه به چيزى كه مى خواى ميرسى?
#مثبت_باش?
? #بسیار_زیبا_و_آرامشبخش
روزی که به دنیا آمدی و یک نوزاد شدی
نپرسیدی که چگونه نفس بکشم؟
چگونه راه بروم؟
یا چگونه حرف بزنم؟
هرچیزی یکی بعد از دیگری آمد.
پس چرا حالا نمیتوانی به زندگی اعتماد کنی؟
روزی جوانی از راه رسید
و تو یک انسان جوان شدی
و عشق شروع به برخاستن در تو کرد
و روزی تو پیر خواهی شد
زندگی شروع به ناپدید شدن میکند
روزی مرگ خواهد آمد
و این چرخه کامل میشود.
پس چرا تو همیشه سعی در دخالت کردن داری؟
آرام و رها باش
#مثبت_باش?
✏ گذشتن از مسیری که 99 درصد آدما حاضر نیستن ازش عبور کنن ، اصلا کار آسونی نیست! خب قرارم نیست همه اینکارو کنن ک! اینکارو کسی میکنه که اون هدفه ، اون رویا ، اون چشم اندازه ، شب و روز دست از سرش بر نمیداره! اون کسی اینکارو انجامش میده که واقعا دلش میخواد یه جور دیگه زندگی کنه! اتفاقات پیرامونش یه طور دیگه بیفته! چیزای متفاوت از بقیه رو تجربه کنه... دلش از زندگی چیزای بیشتری رو میخواد... میدونی چی میخوام بهت بگم؟...
#انگیزشی#مثبت_باش ?
#خانه_تکانی
#روزچهارم
#نکاتی که نباید فراموش کنیم
تمیزکردن جاکفشی، دستگیرههای در، بالکن و... را فراموش نکنید.
خانهتکانی عید فرصت مناسبی برای مرتب کردن انباری خانه است، با استفاده از نظمدهندهها میتوانید وسایل انباری را مرتب کنید. حداقل هر سال یکبار وسایل انباری را بررسی کنید و وسایلی که احتیاج ندارید را با بفروشید و یا به کسانی که نیاز دارند بدهید.
به گلدانهای داخل خانه، راهپله و بالکن را رسیدگی کنید، برگ های خشک و ریخته را بردارید، با یک دستمال گلدان را تمیز کنید و زیر گلدانیها را بشویید. برگهای گیاهان را با دستمالی نرم و مرطوب تمیز کنید.
اگر وسایلی که برای شستشو در ماشین ظرفشویی در نظر گرفتهاید زیاد است برنامهای برای روشن کردن ماشین لباسشویی در زمانهایی که میزان مصرف برق کمتر است در نظر بگیرید.
تفکیک زبالهها را در حین تمیز کردن فراموش نکنید.
در مصرف آب صرفهجویی کنید.
میتوانید از شویندههای طبیعی برای تمیز کردن استفاده کنید تا خانهتکانی سالمتری داشته باشید.#مثبت_باش ?
#کودکانه
❌بچهها رو آرایش نکنید
?چون باعث بیش فعالیشون میشه.
?باعث ناراحتیهای پوستی میشه، چون لوازم آرایشی برای بزرگترها تولید میشن.
?احساس کودکانه رو از بچهها میگیره.
?باعث سلب اعتمادشون میشه، چون فکر میکنن که با آرایش زیبا هستند.
?باعث خود بزرگ بینی و غرور کاذب میشه.
?باعث تنهایی و فاصله با هم سن و سالاشون میشه.
?باعث اتلاف وقتشون و صرف رسیدگی به خودشون میشه در حالیکه باید اون زمان صرف بازی بشه.
?باعث مقایسه کودک با بزرگتر میشه و الگویی نامناسب در ذهن کودک شکل میگیره.
?دائم تو این فکره که وقتی بزرگ شد عمل زیبایی انجام بده.
#مثبت_باش?
❤ #بهترین_قلب
قلبی که هیچگاه از صداقت خالی
نمیشود
♥️ #بهترین_مردم
کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و
فراموشت نمیکند
❤ #بهترین_روز
روزی که در آن گناه نکنی
♥️ #بهترین_هدیه
دعای خیری که برایت می شود و تو
نمیدانی
❤ از خدای مهربان می خواهم که رضایتش را شامل همه ی ما کرده و بهشت را نصیبمان گرداند
#مثبت_باش?
#همسرانه
گاهی سردی روابط زن و شوهر، با یک سفر چندروزه بدونِ فرزندان، پوشیدن یک لباس جدید، و گرفتن هدیه از بین میرود و دوباره شور و حرارت به رابطه برمیگردد.
#مثبت_باش?
#شوهرانه
همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
#مثبت_باش?
??
یک نفس یاد خدا?
یک سبد خاطر آسوده و شاد??
یک بغل شبنم آرامش صبح?☀️?
یک هزار آینه از جنس دعا???
همه تقدیم به شما... ??
ســــــــلام ✋
#مثبت_یاش?
?درود بر تو روزت بخیر 1401/11/22?
?بذرِ امید نه وقت میشناسد ، نه موقعیت...
?هر وقت بکاری شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز
?با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه میزند
?و تا آسمانِ موفقیت و توانستن اوج میگیرد
?هرگز ناامید نباش...
?ناامیدی ، تیشهی بی رحمیست
?به جانِ ریشهی شعور و خوشبختیات.
?پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار
?و معجزه هایت را درو کن...
?روزت ســرشـــــــار از خـــیــر و وبرکت
═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
#خانه_تکانی
#روزپنجم
#آشپزخانه
مواد غذایی داخل یخچال را بررسی کنید و مواد غذایی فاسد و تاریخ گذشته را بیرون بیندازید. گرد و غبار پشت یخچال و فریزر را با جاروبرقی و دستمال پاک کنید.
داخل کابینتهای آشپزخانه را با دستمال مرطوب تمیز کنید. اگر وسایل اضافی و جاگیر در کابینت دارید از کابینت بردارید. روی سطح کابینت و دستههای آن را تمیز کنید. سطح بالای کابینتها جاییست که در معرض چربی و گرد و خاک قرار دارد که حداقل سالی یک یا دوبار باید تمیز شود.
اجاق گاز، توستر و مایکروفر را با حوصله و با مواد شوینده مخصوص (صنعتی و یا طبیعی) تمیز کنید. برای اینکه در حین تمیز کردن به وسایل آسیب نزنید کاتالوگ آنها را بخوانید.
پردههای آشپزخانه را حتما بشویید.
تمیز کردن هود و در صورت نیاز تعویض فیلتر هود را فراموش نکنید.
کاشیهای دیوار آشپزخانه و سقف آن را در صورت امکان بشویید و همچنین سینک آشپزخانه را با مواد شوینده تمیز کنید.
قسمت 96
خب اول بهتره که بابت ورودتون به دوره تخصص تبريک بگم...اميدوارم تا آخر دوره ثابت قدم بمونين و با انگيزه ادامه بدين...همونطور که می دونين داخلی...يکی از گسترده ترين و سخت ترين رشته های تحصيليه...چون باز هم مثل دوره
عمومی مجبوريد روی تموم دستگاه های بدن مطالعه کنيد و روش تشخيص و درمان بيماريهاشون رو ياد بگيرين...با اين
تفاوت که نسبت به قبل همه چی تخصصی تر و مسئوليت شما در قبال مريضا سنگين تر می شه..خوشبختانه همه شما
..دانشجوی خود من بودين و با هم ديگه آشنايی کامل داريم
...لحظه ای سرم را بلند می کنم و نگاهش را متوجه خودم می بينم
دوره استاجری و اينترنتی رو هم که تو همين بيمارستان گذروندين و بخشهای مختلف و کارمندا رو هم به خوبی می
شناسين...پس نيازی به تکرار مکررات نيست و می تونيم مستقيم بريم سر اصل مطلب که در مورد برنامه درسی...اساتيد و شيفتهاست
کاملا مسلط و منطقی...بدون هيچ حرکت و حرف و نگاه اضافه و يک ساعتی بی وقفه و بی حاشيه صحبت می کند...
معنی داری...با تمام شدن کلاس نفس آسوده ای می کشم...وسايلم را جمع می کنم و از جا بلند می شوم...قبل از خروج
:از کلاس صدايش را می شنوم
...خانوم دکتر کاويانی
..نفسم را حبس می کنم و به طرفش بر می گردم
:کاغذ و قلمش را توی کيفش می گذارد و می گويد
...تبريک می گم...شنيدم ازدواج کردين
نفسم را بيرون می دهم و می گويم
...ممنون...بله...همين طوره
:پوزخند کجی روی لبانش می نشيند...رو به رويم می ايستد
...چه بی سر و صدا...انتظار داشتم دعوتم کنين
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 97
با تعجب نگاهش می کنم...سرش را جلو می آورد و می گويد
توی اين بيمارستان شما دانشجويين و منم استادتون...بهتره اينقدر معذب و سنگين رفتار نکنين...هر چی که بين ما هست
خارج از ديوارای اينجاست..مسائل با هم قاطی نشن...بهتره....چون اينجوری فقط به خودتون و پيشرفت درسيتون لطمه
...می زنين
به زور لبخندی می زنم و زير لب تشکری می کنم...روی پاشنه پا می چرخم و کيان را دست به سينه در چهارچوب در
می بينم...برای لحظه ای خونرسانی به مؽزم متوقف می شود...بی هوا نگاهی به ماهان می کنم که هر دو دستش را در
جيبش فرو کرده و نگاهش بين من و کيان در گردش است...قدمی به سوی کيان بر می دارم...اما برق ترسناکی که از
چشمانش بيرون می زند بر جا ميخکوبم می کند...با قدمهای محکم داخل می شود و در را می بندد...نگاهش را از من
:می گيرد و به ماهان می دوزد و جدی و قاطع می گويد
مشکلی پيش اومده آقای دکتر؟مسئله ای هست که به خاطرش خانوم منو نگه داشتين؟-
:ماهان با خونسردی کتش را می پوشد و می گويد
..نه...يه سری صحبتاست... که هر استادی ممکنه با دانشجوش داشته باشه-
:پوزخندی روی لب کيان می نشنيد و با طعنه می گويد
اين صحبتا هم بايد بدون حضور بقيه دانشجوها و در خلوت انجام بشه...درسته؟
:گوشه لب ماهان هم کمی بالا می رود و می گويد
اگه لازم باشه...چرا که نه؟
کيان دستانش را پشت کمرش مخفی می کند و می گويد
و اگه من از اين صحبتا خوشم نياد چی؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 98
دستم را روی بازوی کيان می گذارم و آهسته می گويم
..چرا شلوغش می کنی؟يه بحث ساده در مورد کلاسا بود...همين
نگاه آزرده اش را به من می دوزد و می گويد
...ما در اين مورد با همديگه صحبت کرده بوديم؟...نکرده بوديم
ماهان عصبی می گويد
....بهتره يه فکری به حال ذهن بيمارت بکنی...مطمئن باش من خيلی بيشتر از تو به اخلاقيات پابندم
ابروی کيان به نشانه تمسخر بالا می رود و ماهان با خشم کلاس را ترک می کند...با عصبانيت انگشتم را به طرف کيان
می گيرم و می گويم:-تو حق نداری به من شک داشته باشی...می فهمی؟اونم تو شرايطی که همه رفتارای خودت زير
سؤالن...اونی که الان بايد طلبکار باشه منم آقا کيان...که نمی دونم شوهرم تا ساعت 3 صبح با کی بوده و چيکار می
...کرده
دستی که به طرفم دراز می کند را با شدت پس می زنم و از کلاس خارج می شوم....فشار روحی و جسمی اعصابم را
در هم مچاله می کند....اما کيست که بفهمد؟
..زخم می زنی اما...از جذام بيزاری
به استيشن می روم...جايی که بقيه دانشجوها ايستاده اند و با ماهان حرف می زنند...با فاصله کنارشان می ايستم....بحث
کلا محو صورت ماهان شده و با لبخند برنامه ريزی برای شيفت هاست و سرو کله زدن بچه ها...دختر همکلاسی که
ژکوندش در هپروت سر می کند...به عنوان بی حوصله ترين تازه عروس دنيا...خودم را روی صندلی رها می کنم و با
:بی حالی نظاره گرشان می شوم...ماهان چرخشی به سمت من می کند و می گويد
شما نظری...ايده ای...پيشنهادی ندارين؟-
:شانه هايم را بالا می اندازم و می گويم
...نه...واسه من فرقی نمی کنه
صدای زنگ گوشی ام بلند می شود...کيان است...دوست دارم به جبران کار ديشبش جواب ندهم...اما نمی توانم...آهی
....می کشم و تماس را برقرار می کنم....صدای آرام و مردانه اش دوباره دلم را می لرزاند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 99
نفس بد اخلاق...من دارم می رم اتاق عمل...اگه دوست داری منتظرم بمون تا با هم برگرديم خونه...اگرم که نه...تو
...برو...منم کارم تموم شه ميام
:دستی به يشانی ام می کشم و کمی از استيشن دور می شوم و می گويم
کارت کی تموم می شه؟3 نصفه شب؟-
:می خندد و می گويد
خدا رحم کنه...رسما اعلان جنگ کرده اين موش کوچولوی ما....اگه بگم غلط کردم مشکل حل می شه؟والا به خدا با -
دوستام بودم...واسه نمونه حتی يکيشونم دختر نبود....به کی قسم بخورم که باور کنی؟
:دستم را روی دهنه گوشی می گيرم و آهسته می گويم
...چرا جواب تلفنامو ندادی؟واست مهم نبود که من تنهام؟نگرانم؟آخرشم که کامل خاموشش کردی
...نفسش را پر صدا بيرون می دهد...لحنش تلخ می شود...خيلی تلخ
حالم خوب نبود جلوه...مطمئن باش اگه می فهميدم دارم چيکار می کنم تا خرخره مشروب نمی خوردم که اونجوری
...زمان و مکان يادم بره....يه کم باهام راه بيا
:با بغض می گويم
آخه چرا حالت خوب نبود؟مگه چی شده؟مگه من چيکار کردم؟چرا اينقدر با من ؼريبی می کنی؟از چی اينجوری فرار -
...می کنی؟خب به منم بگو بدونم
:مکثی می کند و می گويد
بعدا با هم صحبت می کنيم...الان بايد برم سر عمل...تو هم بری خونه بهتره...ديشب بد خواب شدی...برو يه کم -
...استراحت کن...منم تا 4 برميگردم
گوشی را توی جيب مانتويم می گذارم و عقبگرد می کنم...ماهان به ديوار استيشن تکيه زده و دارد نگاهم می
کند....کلافه می شوم...دنبال دری...ديواری...سنگی می گردم که سر خود را به آن بکوبم....کيفم را بر می دارم و از
....بيمارستان بيرون می زنم
آفتاب گرم تيرماه با بی رحمی بر صورتم تازيانه می زند...بی توجه به حرارت بالای 40 درجه روی نيمکتی می نشينم و
بی هدف محوطه را زير نظر می گيرم....عرق از پيشانيم راه می گيرد...گوشيم را از جيبم بيرون می کشم و آلبوم
عکسها را باز می کنم...عکسهايی که بی استثنا متعلق به کيان است....با دقت نگاهشان می کنم...کيان از زوايای
مختلف...عکسهايی که خودش از وجودشان خبر ندارد...لبخند بی اراده ای روی لبم می نشيند...دستم را روی صفحه
گوشی می کشم....با همان احساسی که دوست دارم خودش را لمس کنم...انگشتم را روی موهايش می گذارم....موهای
خرمايی پرپشتش...به سمت پايين می آيم...به پيشانی بلندش می رسم....بينی قلميش را نوازش می کنم و هزاران بار
...روی لبش دست می کشم...بی اختيار گوشی را بالا می آورم و با حسرت عکسش را می بوسم
تو که الان ديگه اوريجينالشو در اختيار داری؟چرا با عکسش حال می کنی؟-
با وحشت از جا می پرم و چهره نفرت انگيز کاوه را می بينم...با همان پوزخند وحشتناک روی لبش...ناخودآگاه اخمهايم
:در هم می شود...نفس عميقی می کشم تا ضربان تند
شده قلبم کمی آرام بگيرد...با خشم ساختگی می گويم
اين چه وضعشه جناب؟قلبم اومد تو دهنم؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*
قسمت 100
سرش را خم می کند و می گويد
...انگار قسمت اينه که هميشه باعث وحشت شما بشم...عذر خواهی می کنم مادام-
سعی می کنم با سرعت افکار پراکنده ام را متمرکز کنم....در چشمانش خيره می شوم و اولين چيزی که به ذهنم می آيد
:می گويم
...اينم از بديه شانس منه
زيادی گرم و صميمی برخورد کردن محتاطش می کند... نه خيلی هم سرد....ادامه می دهم
..هيچ وقت اينجوری به خانمی که تو دنيای خودش فرو رفته نزديک نشين...عاقبت خوبی نداره می خندد و می گويد
مجددا عذر خواهی می کنم...راستی تبريک می گم...بالاخره با هر ترفندی که بود کيانو به دام انداختين....فقط موندم
....چرا هنوزم اينقدر حسرت به دل به نظر می رسين
دلم می خواهد خفه اش کنم...از تصور اينکه دستانم را دور گردنش حلقه کنم و با تمام توان گلويش را بفشارم...نفسم می
...گيرد....اما لبخند می زنم....نه خيلی واضح...فقط آنقدر که به چشم بيايد
....واسه من حتی چند ساعت نديدن کيان هم غير قابل تحمله-
:پوزخندش تمام صورتش را تحت الشعاع قرار می دهد...سرش نزديک می آورد و آهسته می گويد
واسه اون چطور؟
:ای کاش می توانستم دندانهای اين ابليس را در دهانش خرد کنم...صورتم را عقب می برم و می گويم
...واسه اون ديدن تو اينجا...کنار من...غير قابل تحمله...مواظب باش سرتو به باد ندی
صدای خنده اش فضای بيمارستان را پر می کند....دلم به هم می خورد...کيفم را بر ميدارم...لبخندی به رويش می زنم و
...بی خداحافظی ترکش می کنم
واقعا من چه چيز اين هيولا را با کيان اشتباه گرفتم؟
به محض نشستن توی ماشين....شماره پدرم را می گيرم
الو سالم بابا...شما دختر دکتر آراسته رو می شناسين؟...آره...همين مدير بيمارستان.به خانه که می رسم....بعد از
خارج کردن يک بسته مرغ از فريزر....بلافاصله به حمام می روم....آب نيمه سرد را روی تنم رها می کنم و غرق در فکر می شوم...طبق گفته های بابا...دختر دکتر آراسته ترم هفت پرستاری ست...يعنی سن و سال چندانی ندارد...سه چهار ماه هم هست که به تهران آمده اند...در نتيجه دوستان زيادی هم اينجا ندارد...چندان خوشگل نيست و اندامش هم چنگی به دل نمی زند...پس می توان نتيجه گرفت که کاوه فقط دنبال موقعيت پدرش است....دنبال پول و مقام....طبيعتا کاوه نبايد وضعيت مالی بدی داشته باشد...ولی بی شک به پای دکتر آراسته نمی رسد و خريدن سهام آن بيمارستان از عهده اش خارج است....خب...چه راهی بهتر از ازدواج با دختر بزرگترين سهامدار آنجا؟
دختری که کم سن و سال و بی تجربه و البته تنهاست...و شايد تا الان توجه مردان زيادی رو به خودش جلب نکرده باشد...کاوه علاوه بر خوش قيافه
بودن...زبان باز قهاری هم هست...با همين پوئن های مثبتش دل دختر را
برده....مشکل اينجاست دختری که دل و دين ببازد منطقش را هم در اعماق مغزش مدفون می کند...پس از در نصيحت نمی توان وارد شد....از طرف ديگر... به هم
خوردن ساده يک نامزدی لذت چندانی برايم ندارد....و مشکل اساسی اينکه...با وجود کيان...خودم نمی توانم مستقيم وارد ...عمل شوم...!!!
اما...لبخندی به پهنای کل صورتم روی لبم می نشيند...بايد با آن دختر آشنا شوم....در اسرع وقت حوله ای دور تنم می پيچم و از حمام خارج می شوم...بلوز و دامنی می پوشم و به آشپزخانه می روم....ساعت دو
شده...مرغ را بار می گذارم و برنج را دم می کنم...ميز را قشنگ و شاعرانه می چينم و به اتاق بر می گردم .... لباسم
را به پيراهن حرير بنفش رنگ پر چينی که بلنديش تا روی ران می رسد تغيير می دهم...بندهای لباس را روی شانه ام
گره می زنم...موهايم را باز می گذارم و فقط با گيره ای همرنگ لباسم کمی از موهای روی گوشم را به سمت بالا سوق
می دهم...آرايش مليحی می کنم و در بوی گرم و محرک عطرم غوطه ور می شوم...از شنيدن صدای در...قلبم ضربان
:می گيرد...آخرين نگاه را به خودم می اندازم و در دلم می گويم .....نبايد کيانو از دست بدم...
نميذارم ازم بگيرنش...واسه عقب نشينی خيلی زوده
صدايش را می شنوم
....اوووم...چه بويی..چيکار کرده اين خانوم کوچولوی ما
از اتاق بيرون می روم....با ديدن من در قابلمه را می گذارد و در حاليکه چشمانش را گرد کرده به سمت من می
آيد...کيفی را که هنوز در دستش است روی مبل می گذارد و سرتاپايم را برانداز می کند...لبخند روی لبش هر لحظه پر
رنگ تر می شود....از چشمانش شيطنت می بارد....با يک دستش بازويم را نوازش می کند و آهسته می گويد تو که از مرغ تو قابلمه خوردنی تر شدی خاله سوسکه...اول تو رو بخورم يا اونو؟
نزديکش می شوم...بی خجالت....در چشمان خسته اش زل می زنم...دستم را از زير بازوانش رد می کنم و کمرش را
در بر می گيرم....دستانش را بالا می آورد و موهايم را ميگيرد و نزديک بينی اش می برد...پلکش را می بندد...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
#دلبرانه
یه تئوری قشنگ هست که میگه
وقتی دو نفر همو پیدا میکنن
و بهم شبیه ان و نزدیکن
انگار که وجودشون بهم وصله؛
خدا خاکشون رو از یه جا برداشته.
همین قدر قشنگ...
#مثبت_باش?
#همسرانه
?ازدواج وقتی خوب پیش می رود که حداقل یک نفر بتواند معذرت خواهی کند.
?غرور داشتن در رابطه زناشویی چیز قابل قبولی نیست.
#مثبت_باش?
وقتی همسرتون واردخونه میشه برین سمتشو خریداشو ازش بگیرین وبگین
خسته نباشی عشقم
خدا برام نگهت داره هروقت اومدی خونه دستت پربودبعدم با ذوق یکی یکی خریداشونگاه کنین وتشکر کنین
#مثبت_باش?
?بر اساس ساعت طبیعی بدن، خطرناکترین زمان رانندگی، بین ساعت 6 تا 8 صبح و 14 تا 16 بعدازظهر است، زیرا در این زمان بدن انسان به طور طبیعی دچار کاهش انرژی میشود.
#مثبت_باش?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد