791 عضو
??یک عکّاس مشهور نوشته بود:
یک عکس فوقالعاده نتیجهی فاصله مناسب عکاس ازسوژه مورد علاقهاش است! پس برای داشتن یک رابطه فوقالعاده همیشه
دنبال بهترین فاصله باشید نه نزدیکترین فاصله!
#مثبت_باش?
هرگز در مورد همسر کسی
چه مثبت چه منفی اظهار نظر نکن !
هرگز به دختری که دوبار
به تو جواب رد داده،
امید ازدواج موفق نداشته باش !
هرگز در حضور نفر سوم ،
کسی رو نصیحت نکن.
هرگز برای کودکان ،اسباب بازی
جنگی هدیه نبر ،
هرگز نگرانی امروز ،
مشکل فردا را حل نمیکند،
فقط شادی امروزت را از بین میبرد...?
#مثبت_باش?
قسمت 101
همان لحظه دلم برای سبز آرامش بخشش تنگ می شود...روی پنجه ام می ايستم و زير چانه اش را می بوسم...انگشتش را
زير گره لباسم می برد...لبه پيراهن دودی اش را می گيرم و از شلوارش بيرون می کشمش...هنوز چشمانش بسته....می
ترسم بازهم پسم بزند...اما شانس خود را دوباره امتحان می کنم...دکمه هايش را باز می کنم...خودش از تن خارجش می
کند...غضروف گوشم را می بوسد و از جا بلندم می کند...چشمانم را می بندم...انتظار دارم روی تختمان فرود
....بيايم...اما صدايش و ديدن فضای آشپزخانه از اوج قله به قعر دره پرتابم می کند
خيلی گشنمه عسلم...غذامو بده تا درسته قورتت ندادم...دهانم تلخ می شود...تلخ و گس...از اين پس زدنها.....حباب
پوچی ناشی از خواسته نشدن...دوباره رشد می کند و کل محوطه بطنی ام را در بر می گيرد...نگاهش می کنم...آزرده و
دلشکسته...اما او سرش را با نان روی ميز گرم کرده...دست و دلم به کار نمی رود...ولی غذا را می کشم و جلويش می
گذارم....لبخندی بی جانی می زند و بلافاصله مشغول می شود...انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...انگار نه انگار که مرا
در خليجی از درد و حسرت رها کرده...اشتها ندارم...با وجود اينکه از صبح چيزی نخورده ام اما ديدن آن غذا حالم را به هم می زند...غذايی که خوردنش به بودن با من ترجيح داده شده...کمی که دقت می کنم می بينم....محال است ديگر لب به مرغ بزنم...با دهان پر به بشقابم اشاره می کند و می گويد
چرا نمی خوری عزيزم؟
:هيچ تلاشی برای نشان ندادن بغضم نمی کنم....بشقاب را کنار می زنم و برمی خيزم و آهسته می گويم
...ميل ندارم و به اتاق می روم...روی تخت می نشينم و زانوهای بی حسم را در بغل می گيرم...بين هزاران معادله چند مجهولی گير افتاده ام...تمام وجودم شبيه علامت سؤال شده...چرا کيان مرا نمی خواهد؟؟؟
به خاطر کدام خطا يا به خاطر کدام
نقص؟
چرا هميشه يکجای زندگی من بايد بلنگد؟ازدواج با کيان...داشتن کيان...بودن کيان...هميشه نهايت آرزوی من
بوده...حاضرم تا ابد همين طور خواهرانه کنارش باشم...آنقدر می خواهمش که صرف بودنش، کفايت می کند...اما می
دانم او مردی نيست که بی زن دوام بياورد..اگر مرا نخواهد...اگر با من ارتباط نداشته باشد...پای زنهای
ديگر...سونياهای ديگر...به رختخوابش باز خواهد شد...و اين...همان چيزی ست که فراتر از من و گنجايش من و
...قدرت تحمل من است در را باز می کند و وارد می شود...دستهايش را پشتش می گذارد و به ديوار تکيه می دهد...نگاهم را از نيم تنه برهنه اش می گيرم و به روتختی می دوزم...غرورم دوست ندارد علت اين دوری را بپرسم ....اما حجم پرسشهای متعدد توی مغزم...به غدد اشکی ام فشار می آورند و رسوايم میکنند...اشک....آرايش بی
استفاده صورتم را می شويد...برای يک
زن هيچ چيزی بدتر از طرد شدن از آغوش مردش نيست...و کيان هر روز و هر لحظه اين حس بد را به من القا می
...کند...حس سربار بودن...حس تحميلی بودن...حس نخواستنی بودن
لغزش انگشتانش را بين موهايم حس می کنم...می لرزم...اما اينبار نه از هيجان...نه از عشق...از حقارت...سرم را
عقب می کشم و در حاليکه با پشت دستم اشکهايم را پاک می کنم...ناله میکنم
چرا با من ازدواج کردی کيان؟فقط به خاطر اينکه کنترلم کنی که کار اشتباهی ازم سر نزنه...؟آره؟؟
:حرکت دستانش متوقف می شود...داد می زنم
...تو چه مسئوليتی در قبال من و اشتباهاتم داری...وقتی که...وقتی که...دوستم نداری
همين يک جمله آخر تمام انرژی ام را می گيرد...سکوتش عاصی ترم می کند...به سينه اش مشت می کوبم...به
:بازوهايش...به شانه هايش...هق می زنم و درد می کشم و ضجه می زنم
اگه منو نمی خواستی...اگه نمی تونستی به چشم زنت بهم نگاه کنی...چرا خودتو تو اين هچل انداختی؟عذاب وجدان
داشتی؟نگران بودی؟می ترسيدی؟اما آخه به چه قيمتی؟
....دستانم را ميان پنجه های قوی و تنومندش می گيرد...تلاش می کنم فاصله بگيرم...اما نگهم می دارد...محکم...سخت
:زير لب می گويد
اين همه بی طاقتی واسه چيه؟ما هنوز دو روزه که ازدواج کرديم...چه عجله ای برای اين کار داری؟چرا فکر می کنی -
دير شده و اينقدر خودتو عذاب می دی؟
آتش می گيرم...آتش...از اينکه مرا تا اين حد *** فرض می کند...شعله ور می شوم و می سوزم...با خشم دستانم را
:از دستش بيرون می کشم و می گويم
عجله ای در کار نيست آقا کيان...اما من اونقدر که تو فکر می کنی هيچی نفهم و نابلد نيستم...ديگه چهار سالم نيست که
بتونی گولم بزنی..تو منو...محبتمو..عشقمو...روح و جسممو...پس می زنی...توی همين دو روز ناقابلی که می گی...فهميدم که مثل جن از بسم الله...از من...از جلوه..از زنت...فرار می کنی و به خاطر چيزی که نمی دونم چيه تا ساعت سه صبح به مشروب پناه می بری...اونم تو اولين شب بعد از عروسيمون...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 102
شبی که هيچ تازه عروس و دومادی يک لحظه اش رو هم بی همديگه سر نمی کنن...ولی من تنها سر کردم...و تموم مدت حس زنی رو داشتم که به مردش تحميلش کردن....زنی که حتی اونقدر مهم نيست که جواب تلفن ها و نگراني هاش داده بشه...من جز يه مشت محبت کلامی و ...سرسری هيچ عشقی ازت نمی گيرم کيان...حقمه علتشو بدونم...حقمه مشکل تو رو بدونم
نگاهش بيرنگ است...بی روح...خسته...
چيزی شبيه من...يا حتی بدتر...به سينه اش خيره می شوم..که انگار بی هيچ
...دم و بازدمی است...نزديکم می شود...بند لباسم را پايين می اندازد...آهی می کشد و زمزمه می کند
اگه تمام مشکلت با اين کار حل می شه...من حرفی ندارم...فکر می کردم بايد به همديگه زمان بديم تا رابطمون به
...عنوان يه زن و شوهر...درست و منطقی شکل بگيره...نمی دونستم با اين کارم زجرت می دم
خودش را روی تخت می کشد و نزديکتر می آيد...چشم از چشمانش بر نمی دارم....چشمانی که مثل دو تکه شيشه سبز رنگ شده اند...و نفسش...که هيچ شباهتی به نفس مردان هيجان زده ندارد...انگار از ريه يک فرد رو به موت بيرون می زند...دست سردی را که از سرشانه ام به سمت پايين حرکت می کند...می گيرم و اجازه پيشروی نمی دهم...نگاهم می کند...که هر دو دستم را روی سينه بی ضربانش می گذارم و به عقب هلش می دهم...قلبم مويه می کند...تو مرا
...نمی فهمی کيان...هيچ وقت نفهميدی..الانم نمی فهمی
:دستانم را کنار می زند و دوباره جلو می آيد و می گويد
چيه؟مگه همينو نمی خوای؟
...داد می زنم...ضجه می زنم...فغان می کنم
نه...نه...نه...من عشقت رو می خوام...کل تو رو می خوام...جسم بی روح به چه دردم می خوره؟من به صدقه و -
لطف و مرحمتت...!!! نياز ندارم...من آرامش می خوام...اونجوری که هر مردی به زنش آرامش می ده...اونجوری که
...ماهان منو آروم می کرد
و در همان لحظه با دست بر دهانم می کوبم...به خاطر اين نامربوطی که گفتم...به خاطر گندی که زدم...گند زدی
...جلوه...باز گند زدی...مثل هميشه گند زدی
چشمانش برق می زنند...از همان برقهايی که قبل از شروع طوفان در آسمان ظاهر می شود...دندانهای کليد شده اش را
روی هم می سابد...موهايم را چنگ می زند و از روی تخت بلندم می کند...جيػ می کشم...پره های بينيش می لرزد و به
جز قرمز...هيچ رنگی در چشمشش قابل تشخيص نيست...موهايم را عقب می کشد و روی صورتم خم می شود...صدايی
...که از ميان فک منقبض شده اش خارج می شود روح از کالبدم جدا می کند
...يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه...اون غلطی رو که کردی تکرار کن
:برای نفس کشيدن دچار مشکل می شوم...دستم را روی گلويم می گذارم...با خشونت کنارش می زند و می گیرد
....د حرف بزن...وگرنه همون يه ذره نفس باقی مونده رو خودم قطع می کنم-
مچ دستی
که موهايم را می کشد...می گيرم...حس می کنم پوست سرم دارد از جا کنده می شود...سعی می کنم از فشار
دستش کم کنم...با ضرب رهايم می کند...آنقدر شديد که روی تخت پهن می شوم...کمربندش را باز می کند و با پوزخند خوفناکی می گويد
خودت خواستی جلوه خانوم...هر چی جلوی اشتباهاتت کوتاه اومدم بسه...تا امروز برای هر کار درستی...بهت رشوه
دادم...باج دادم...همين کار من لوست کرده...بی حيات کرده...از اين به بعد از اين خبرا نيست...ياد می گيری که بدون
هيچ چشمداشتی به شوهرت وفادار بمونی....کاری می کنم که اون مغز فندقيت از اسم هر مردی به جز من خالی
بشه....خودت خواستی خانوم کوچولو...بايد تاوان حرفتو بدی....الان..دردی که در وجودم نشسته اشک به چشمانم می
آورد...پاهايم را درون شکمم جمع می کنم تا بلکه کمی آرام گيرم....خيسی و لزجی خون روی ملحفه...حالم را بدتر می
کند...خونی که انگار هر آن بيشتر و روانتر می شود....دستم را به دستگيره کشوی پاتختی می گيرم تا بتوانم از جا بلند
شوم...به زحمت نيم خيز می شوم...اما درد امانم را می برد و بی هوا داد می زنم....نمی دانم کيان در خانه است يا
نه...با من بد رفتار نکرد...حتی آنقدر ماليم بود که من هم همراهش شدم...اما به حدی عصبانی بود که بعد از اتمام
رابطه مان سه شيشه ی عطر از روی ميز توالت برداشت و يکی يکی به ديوار کوبيد و با شکستن هر کدام هزاران بار
...فرياد زد لعنتی...لعنتی...لعنتی
و بعد هم از اتاق بيرون رفت...دوباره برای ايستادن روی پايم تلاش می کنم...ربدوشامبرم را روی دوشم می اندازم و
پاهای ناتوانم را به دنبالم می کشانم...با هر قدم ردی از خون از خودم به جا می گذارم...کيان چطور توانسته تو اين
شرايط مرا تنها رها کند؟چشمانم را با نااميدی به هدف پيدا کردن گوشی ام می چرخانم...نيست....راه سی ثانيه ای تا
رسيدن به در را ...در عرض 5 دقيقه طی می کنم...به زير دلم چنگ می زنم و از اتاق بيرون می روم.....
ادامه دارد...
قسمت 103
تهوع و سر گيجه ی وحشتناکم لحظات پيش از مرگ برايم تداعی می کند...دستم را به ديوار می گيرم و به هر بدبختی که هست خودم را به پذيرايی می رسانم...خدايا شکرت...کيان نرفته...سرش را ميان دستانش گرفته و جا سيگاری پر از ته سيگار روی
...ميز ....توی ذوق می زند...ديدنش آخرين رمق را از پايم می گيرد و مجبورم می کند که زانو بزنم...ناله میکنم
...
کيان بدون اينکه نگاهم کند می گويد
چيه؟
:پهلوهايم را در آغوش می گيرم و در خودم مچاله می شوم
...دارم می ميرم
سرش را بلند می کند و با ديدن حال و روزم ناگهان از جا می پرد و به سمتم می دود.شانه هايم را تکان می دهد و با
:چشمان وحشت زده و صدايی پر اضطراب می گويد
جلوه...چته...چت شده؟
... تقريبا داد می زند لحظه ای مکث می کند و اينبار
...اين خونا چيه....خدايا...جلوه...عزيزم-
:سرم را در آغوش می گيرد و با درد می گويد
...يه چيزی بگو جلوه..حرؾ بزن خانومم-
دوباره درد در تمام وجودم می پيچد...معده سنگينم به قلبم فشار می آورد و ضربان و تنفسم را دچار مشکل می
...کند...ناخن هايم را در بازويش فرو می کنم و از شنيدن هر صدايی فارغ می شوم
***
از سوزش سرنگ در پوستم چشم باز می کنم و بلافاصله اتاق تنگ و دلگير بيمارستان را تشخيص می دهم...صدای دکتر
:را می شنوم که با کيان صحبت می کند
بهتر بود قبل از اين اتفاق با يه متخصص زنان مشورت می کردين آقای دکتر...شما که خودتون پزشکين...اين مسائل
رو بهتر می دونين...اگه خانومتون از قبل معاينه می شدن نسبت به اين قضيه بهشون آگاهی می داديم و روشهايی رو
پيشنهاد می کرديم که کمتر اذيت بشن...الانم خدا رو شکر وضعيت بدی نداره...با چند روز استراحت و دوری کردن شما
...بهترم می شن
به پرستاری که روی سرم ايستاده نگاه می کنم...آنقدر عضلاتم گرفته که نمیتوان سرم را بچرخانم و کيان را
:ببينم...پرستار با مهربانی لبخندی به رويم می زند و می گويد
بفرمايين آقای دکتر...اينم از خانومتون...به هوش اومدن...نگفتم اينقدر نگران نباشين؟
و همزمان دستی به پيشانيم می کشد و موهايم را از روی چشمم کنار می زند...کيان با قدم های بلند تغيير مکان می دهد و
در معرض ديدم قرار می گيرد...چشمانش سرخ است...انگار که گريه کرده...دستان يخ زده ام را در در دست می گيرد
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 104
و روی لبهايش می گذارد...دکتر و پرستار از اتاق بيرون می روند...از اين همه شرمندگی عيان در صورت کيانم آزرده
:می شوم...انگشتم را روی لبش تکان می دهم و زمزمه می کنم
...من خوبم کيان
:دستم را بين هر دو دستش می گيرد و نجوا می کند
من نمی خواستم اينجوری بشه...خودت می دونی که عذاب دادن تو از عهده من خارجه...نمی دونستم اينقدر حالت بد -
....ميشه...وگرنه تو اتاق...کنارت می موندم و تنهات نمی ذاشتم
:کؾ دستش را نوازش می کنم و می گويم
...تقصير تو نبود عزيزم...گناه تو چيه؟من فقط از اين ترسيده بودم که رفته باشی...آخه خيلی عصبانی بودی-
:برای لحظه ای دوباره چهره اش در هم می رود...اما لبخندی می زند و می گويد
بهتره فراموشش کنيم...شب بدی بود....اميدوارم زودتر از ذهن هر دومون پاک شه....ديگه نمی خوام در موردش -
...حرف بزنيم
:دست ديگرم را بالا می آورم و روی دستش می گذارم و آهسته می گويم
....اما من نمی خوام فراموشش کنم...چون...قشنگ ترين شب زندگيم بود-
مردمک های سرگردانش در نگاه آرام من مات می مانند...تمام عشق و احساسام را در چشمانم می ريزم و با زبان بی
زبانی قربان صدقه او
و نگاه پريشان وخسته اش می روم...با پشت دستش گونه ام را لمس می کند و می گويد
...بايد واست استعلاجی بگيريم...از قرار يه چند روزی تو تخت مهمونی
از دردی که دوباره توی دلم می پيچد چهره در هم
***
می کشم...کيان می فهمد و سريع مسکنی داخل سرمم تزريق می کند...در سکوت نگاهش می کنم...می خندد و نيشگونی
:از گونه ام می گيرد و می گويد
...اينجوری نگام نکن خاله سوسکه...باز می زنم ناکارت می کنما
من هم می خندم...می دانم دلخور است...می دانم از حرفی که زده ام دلشکسته شده و غرورش خراش برداشته...می دانم از اينکه با ماهان مقايسه شده رنجيده و ناراحت است...دوست دارم عذر خواهی کنم...دوست دارم حرفی بزنم که دلش
آرام شود...اما می ترسم...از دوباره خشمگين شدنش...از ديدن دوباره آن چشمهای براق پر خشم...می ترسم...از همان چهارسالگی می ترسيدم....زير چشمی نگاهم می کند و می گويد
چی تو اون کله کوچولوته که هی تا نوک زبونت مياد و بر می گرده؟
:آب دهانم را قورت می دهم و می گويم
هيچی...فقط دلم می خواد زودتر از اينجا بريم...ميشه؟
:نچی نچی می کند و سری تکان می دهد و می گويد
اينو که نمی خواستی بگی درسته؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 105
نگاهم را از صورتش می گيرم....بينی ام را بين دو انگشتش فشار می دهد...خنده محوی روی لبش جا خوش کرده....ادامه می دهد
...هيچ راهی نيست خانوم کوچولو...تا فرذا بايد تحمل کنی...شرايطت که استيبل شد می ريم-
:چشمانم سنگين می شود...زمزمه می کنم
اين چی بود زدی تو سرمم؟چرا اينقدر خوابم مياد؟
.....بوسه ای که روی موهايم می نشيند حس می کنم و عطری که انگار از من دور می شود
به زحمت پلکهايم را باز می کنم....اتاق در اثر نوری که از پنجره به درون می تابد نيمه روشن است...سرم را به سمت
نور می چرخانم و در اندک زمانی مرد کت و شلوار پوشيده و بلند قد کنار پنجره را می شناسم....ماهان...پرونده ام را در دست گرفته و با استفاده از نور ماه مطالعه می کند
با استرس نيم خيز می شوم و با نگاهم کل اتاق را برای يافتن کيان جستجو می کنم...نيست...صدای ماهان به نگرانيم
دامن می زند
...نگران نباش...اينجا نيست-
:گلويم خشک شده...با زبانم لبهای ترک خورده ام را مرطوب می کنم و می گويم
کجاست؟کجا رفته؟
:در همان سايه روشن نيمه شب... پوزخند روی لبش با قدرت هر چه تمام تر خودنمايی می کند...طعنه می زند
از من می پرسی؟-
:شيشه شکسته آمپولی را بالا می آورد و می گويد
از خودش بپرس که چرا يه همچين سداتيو* قوی و خطرناکی رو بی هيچ انديکاسيونی* واست تزريق کرده و فلنگ رو -
بسته؟
...مؽزم در اثر خواب آور نمی تواند هيچ فرمانی صادر کند...فقط قادر به تشخيص يک چيز است...کيان نيست
هيچ بزاقی برای مرطوب کردن گلويم ندارم...نفسم خشک و خشدار است...می فهمد و ليوانی آب به سمتم می گيرد...به
:ليوان چنگ می زنم و يک نفس تمام محتوياتش را سر می کشم....آهسته می پرسم
تو از کجا فهميدی من اينجام؟
:دستی در موهايش فرو می کند و می گويد
...استعلاجيت رو من بايد امضا کنم ديگه...امشبم شيفت بودم...برگه تو ديدم-
نزديکم می شود...خيلی نزديک...ضربان قلبم شدت می گيرد...از تصور اينکه هر لحظه ممکن است کيان وارد شود و
ماهان را کنار من ببيند...موهايم سيخ می شوند...خم می شود و در حاليکه با چشمان سياهش به من خيره شده می گويد-
حتما بايد می اومدی اينجا که همه می شناسنت؟می خواستی همه بفهمن چيکار اين همه بيمارستان توی اين شهر هست...
کردی؟تو اصلا در مورد مسئله ای به نام شرم و حيا چيزی شنيدی؟چيزی می دونی؟
:همچنان هنگم...خودم را روی تخت جابجا می کنم و زمزمه وار می گويم
چی می گی ماهان؟کيان کجاست؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
?هر گاہ خدا را
?خواندم پاسخم گفت
?بہ سویش رفتم آغوش گشود
?بہ او تڪیہ ڪردم نجاتم داد
?خدایا چقدر با تو بودن زیباست
? آرزوی توفیق دیدار یار را دارم ?
?صبح زیباتون بخیر?
?????????
#مثبت_باش ?
.
#روز_دوازدهم
#چله_رایگان_شکرگزاری
1. امروز ثواب همه اعمال و کارهای خوبی که انجام میدیم رو هدیه میکنیم به آقا امام هادی علیه السلام ?
2. غذای امروزمون رو نذر آقا امام هادی علیه السلام
3. امروز صبح با توجه و احساس عالی به آقا امام حسین علیه السلام سلام میدیم:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً)
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
4. امروز ده تا از نعمت هایی که تو زندگیت داری رو با حس عالی و خوب بنویس و بابتش از خدای متعال شکرگزاری کن❤️❤️❤️
مثلا اینطوری بنویس ??
" خدایا شکرت بابت چشم هایی که بهم دادی و باهاش میتونم زیبایی های این دنیا رو ببینم. "
5. هر نعمتی رو که مینویسیم یک دلیل برای اینکه چرا اون نعمت تو زندگیمون مهمه هم مینویسیم.
مثلا : " خدایا شکرت که به من چشم دادی چون میتونم باهاشون زیبایی های دنیا رو ببینم. "
6. گوش دادن به مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام
7. غر زدن و منفی بودن ممنوع ⛔️
8. این دعا رو بنویس و کنار تختخواب یا جایی که قبل خواب ببینی و یادش بیفتی بچسبون و شب قبل خواب 3 بار با تمام وجود بخون :
«الحمد للهِ الذی علا فَقَهَر و الحمد لله الذی بَطَنَ فَخَبَرَ، والحمدُلله الذی مَلَکَ فَقَدَر و الحمدُلله الذی یُحییِ المَوْتی و یُمیتَ الاَحیا و هُوَ عَلی کُلِّ شی قدیر.»
سپاس مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، سپاس مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، سپاس مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست، سپاس مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را میمیراند و او بر هر چیزی تواناست.
امام صادق علیه السلام
(ثواب الاعمال، ص 329)
9. ادامه چله ترک گناه
مراقبت و ترک گناه تهمت
19. از امشب، هر شب قبل از خواب، بهترین اتفاقی که در طول روز برات افتاده رو به یاد بیار و بابت اون اتفاق خوب خدا رو شکر کن. "
11. امروز هر خوراکی و نوشیدنی که میخوری بابت این نعمت با ارزش خدا رو با تمام وجود و احساست شکر کن.
12.خواندن حدیث کسا
#مثبت_باش ?
#دردانه
? 5 نکته طلایی
? کودکان مانند کاغذ سفید هستند که هرچه روی آنها بنویسی بعدا خواهی خواند پس دقت کن چی مینویسی!
توهین ناسزا و دروغ
و یا
محبت مهربانی و احترام.
? محروم کردن کودک از محبت و آغوش یعنی محروم شدن خودتون از وجود کودک تو دوران نوجوانی و بزرگسالی.
? هیچ بوسای جای هیچ کتکی رو که به کودکتون زدید خوب نمیکنه...
?عذاب آورترین اتفاق برای بچه ها دعوای پدر و مادر جلوی چشم فرزندانشان است.
? به جای اینکه برای فرزندتون چیزهایی بخرید که خودتون در گذشته نداشتید در عوض چیزهایی رو بهش یاد بدید که هیچکس تو گذشته بهتون یاد نداد...
#مثبت_باش ?
?✨?
پسر کوچکی برای مادربزرگش
توضیح میداد که چگونه همه چیز
ایراد دارد ؛ مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از
پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟
پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه.
و حالا دو تا تخممرغ؟ نه
مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟
پسر: نه مادربزرگ،
حالم از همهشان به هم میخورد.
مادربزرگ: بله، همه این چیزها به تنهایی
بد بهنظر میرسند اما وقتی به درستی با
هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه
درست میشود.
خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند.
خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا
خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی
را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این
سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد،
نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم، ?
در نهایت همه این پیشامدها با هم
به یک نتیجه فوقالعاده می رسند.
#مثبت_باش ?
#پندانه
ما آدمها رسم عجیبی داریم
«به دست می آوریم که از دست بدهیم!»
قبل از رسیدن به کسی که زندگیمان شده است،
هر کاری برای داشتنش انجام میدهیم.
زمین و زمان را بهم میریزیم تا به مراد دلمان برسیم،
مدام رویا میبافیم و خودمان را عاشقترین آدم دنیا میدانیم.
اما بعد از رسیدن، درست زمانی که دلمان قرص شد
او در زندگیِمان هست، همه چیز را فراموش میکنیم.
فراموش میکنیم چقدر برای این روزها تلاش کردهایم،
صبور بوده ایم...
رویا بافتهایم...
یادمان میرود این همان روزی ست که آرزویش را داشتهایم.
آنقدر تغییر میکنیم که تبدیل به یک آدم دیگر میشویم،
آدمی که هیچ شباهتی به یک عاشق ندارد.
حقیقت تلخیست...
«ما آدم ها خیلی زود از هم خسته می شویم..
#مثبت_باش?
?رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ میدانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.»
وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»
«سر خر» كه میگویند حكايتش اين است.
#مثبت_باش?
? ابلیس و فرعون
روزی ابلیس نزد فرعون رفت.
فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟! ?
#حکایت
#مثبت_باش?
قسمت 106
در با صدای بدی به ديوار می خورد...چشمانم را می بندم...فکم بی اختيار شروع به لرزش می کند...چون همان مغز نيمه خواب داد می زند...وای جلوه...کيان...!!! از پشت پلکهای بسته ام روشن شدن اتاق را حس می کنم و از صدای محکم در...بسته شدنش را...نمی توانم اتفاقات را تحليل کنم...اما می دانم که فاجعه ای در راه است....صدای عصبانی و پر نفرت کيان قسمتی ديگر از مغزم را بيدار می کند
ميشه بگی اينجا چيکار داری؟
چشمانم را به سختی باز می کنم...ماهان قد راست کرده و رو به کيان ايستاده...اما اندامش جلوی ديد مرا گرفته...نمی
توانم کيان را ببينم...فقط صدايش را می شنوم
نکنه دوباره داری در مورد يه سری مسائل بين استاد و دانشجو صحبت می کنی؟ها؟-
:ماهان از او خشمگين تر است
نخير...مثل اينکه فراموش کردی که من مدير گروهم و وظيفه دارم به بخشهای مختلؾ سر بزنم...اتفاقی ايشون رو اينجا
...ديدم
:خنده بلند کيان بند دلم را پاره می کند
توی کدوم بخشنامه...درسنامه...قانون يا هر چی که تو می گی گفته شده که مدير گروه اجازه داره چهار صبح...بدون
حضور هيچ دانشجويی...از بخشها...اونم نه هر بخشی...بلکه بخش زنان!!!
بازديد کنه؟
انگار فراموش کردی من چه
!کارم!شغلم چيه با جا به جا شدن ماهان کيان در راستای ديدم قرار می گيرد...انگشت اشاره اش را به سمت ماهان گرفته و می گويد
...همين فردا به خاطر حضور غير موجهت تو اتاق همسر نيمه بيهوشم ازت شکايت می کنم جناب دکتر
اينبار ماهان می خندد...عصبی و منقطع...شيشه شکسته آمپول را به طرفش می گيرد و می گويد
باشه شکايت کن...اميدوارم توی جلسه نظام پزشکی بتونی بابت تزريق همچين دارويی...به مريضی که مشکلش يه
...خونريزی ساده زنانه و ضعفه...توضيح بدی به من اشاره می کند و ادامه می دهد
نگاش کن...حتی نمی تونه مکان و زمانش رو تشخيص بده...تو اين شرايط ولش کردی و رفتی..تازه همسرم همسرم!!! -
هم می کنی؟
چشمان کيان برق می زند...از همان برقهای کذايی...جلو می آيد و سينه به سينه ماهان می ايستد...نيمکره راست مغزم هشدار می دهد...به زحمت پتو را کنار می زنم و پاهايم را از تخت آويزان می کنم...درد دارم اما ترسم بيشتر
است...بدنم را کمی منقبض می کنم بلکه جلوی خروج خون را بگيرم...دنبال دمپايی هايم می گردم...اما لحن تند و خشن
:کيان متوقفم می کند !!!
همون جا رو تختت بمون جلوه-
:دستی به گردنش می کشد و در حاليکه تلاش می کند صدايش از اتاق خارج نشود می گويد
اين بار آخريه که دارم بهت تذکر می دم...جلوه و مسائل مربوط به اون به تو هيچ ربطی نداره....فراموش نکن اين
دختر اگه تو و توجهاتت رو می خواست...باهات زندگی می کرد...پس حالا که می دونی حسش به تو چيه...نمی
خواد
واسش ادای پزشکای فداکار و مسئول رو در بياری...اگه خيلی نگرانشی....اگه به نظرت من اينقدر آدم ديوونه و
خطرناکی هستم که می تونم جونشو به خطر بندازم...پس ديگه دور و برش آفتابی نشو...هرگز...!يه بار به خاطر
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 107
جلوه...ازت گذشتم...اما الان...به جون خودش قسم می خورم...بار بعدی در کار نيست...قسم می خورم ماهان...قسم می خورم
آنقدر گيج و مبهوتم که نمی فهمم ماهان کی از اتاق خارج می شود...وقتی ميان بازوهای عضالنی کيان قرار می گيرم
:تازه می فهمم که لرز کرده ام...زمزمه می کنم
کجا بودی کيان؟ماهان چی ميگه؟جريان چيه؟
:درازم می کند...بوسه نرم و کوتاهی بر لبم می زند و می گويد
...من جايی نرفتم عزيزم...پيشت بودم...موبايلم زنگ خورد رفتم بيرون که بيدار نشی-
:نيمه هشيار مغزم طعنه می زند
زنگ موبايل؟ساعت چهار صبح؟
:دستی که موهايم را نوازش می کند کنار می زنم و می گويم
من کی خوابم برد؟
:لبخند نصفه ای می زند و می گويد
...فکر کنم حدودای هشت بود خوشخواب خانوم-
:در چشمانش خيره می شوم و زير لب می گويم
چی واسم زدی که اينجوری خوابم کرده؟چرا منو آوردی اينجا که همه بفهمن چی شده؟
اين همه بيمارستان...چرا اينجا؟؟-
:سبزی چشمانش به تيرگی می گرايد...دستش را از دستم بيرون می کشد و می گويد
...پس اونی که بايد به خاطر مزخرفات ماهان جواب پس بده و محکوم بشه منم-
:نفسش را محکم به بيرون فوت می کند و آرام و شمرده می گويد
باشه...جواب پس می دم....!!يه آرامبخش واست زدم...به خاطراينکه تحرکت کم شه و خون کمتری از دست -
بدی...واسه اينکه بخوابی و دردو کمتر حس کنی...خيالت راحت...با مجوز دکترت بوده...مطمئن باش...من قصد جونتو نکردم
:مچ پهنش را در دست می گيرم و آهسته صدايش می زنم
...کيان
:آزرده نگاهم می کند...سبز قشنگش غمگين است...زمزمه وار می گويد
...حقمه...اينکه تو هر لحظه از زندگيم ماهان باشه و تو به حرف اون بيشتر از من اعتماد کنی...حقمه
:می خواهم اعتراض کنم...می خواهم شاکی شوم...اما او انگشتش را روی لبم می گذارد ومی گويد
لازم نيست هيچی بگی...مقصر خودمم...همه حرفای اونو شنيدم...شک نکن اگه حالم خوش بود و استرس خونريزی -
شديد تو ديوونم نکرده بود...اگه تنها فکرم رسوندن تو به يه جای امن و مطمئن و پيدا کردن يه متخصص زنان و کسی که به دادم برسه نبود...اگه می تونستم تو اون شرايط دو دوتا چهارتا کنم و موقعيت رو بسنجم...نمي اوردمت تو اين بيمارستان....که اول همه شوهر سابق تو بشه ملکه عذاب خودم...بعدشم خود تو با اين حرفات بدتر خوردم کنی...فکر
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 108
می کنی واسه يه مرد راحته که ديگران مشکلات کاملا زنانه زنش رو بفهمن؟
تو واقعا چی فکر کردی جلوه؟اينکه من....به خاطر سوزوندن دل ماهان...از تو...از ناموس خودم مايه می ذارم؟يعنی من اينقدر بی غيرتم که با همچين چيزی حال
ماهانو بگيرم؟توی اون شرايط تنها مسيری که چشم بسته می تونستم بيام...اينجا بود...من...منی که پزشکم...منی که
جراحم...منی که عمريه به خاطر تواناييم تو حفظ آرامش و خونسردی حين کارم...تحسين ميشم...تشويق ميشم...اونقدر
هول کرده بودم...اونقدر دست و پام می لرزيد...اونقدر ذهنم از همه چی پاک شده بود...که حتی يادم رفته بود يه تامپون
واست بذارم...يادم رفته بود يه روسری سرت کنم...يه مانتوی درست و حسابی تنت کنم...پتو پيچيدم دورت و تا اينجا
آوردمت....اونوقت به نظرت... تو اون شرايط...ذهن من آمادگی نقشه کشيدن واسه ماهان خانو داشته؟
چشمانم در اشک غرق می شوند...لبهايم می لرزند...دستم را روی دهانم می گذارم...از اين دهان بيزارم...دهانی که
هميشه بی موقع باز می شود و نامربوط سخن می گويد...اين دهان را بايد گل گرفت...دهانی که بارها اين مرد دوست
...داشتنی رو به رويم را آزرده است...بسته باشد...خيلی بهتر است
:با نوک انگشتانش اشک از چهره ام می گيرد و با لبخند محزونی می گويد
...تو گريه نکن خانومی...اونی که بايد به حال خودش زار بزنه منم
...پيشانی ام را می بوسد و از اتاق خارج می شود
من با زندگی ام چه کرده ام؟چه می کنم؟چه خواهم کرد؟
چشمانم می سوزد...تا خود صبح خوابم نبرد...کيان هم داخل اتاق نيامد...با سر زدن سپيده از جا بلند می شوم...دردم
کمتر شده...خونريزی ام هم...اما ضعف وحشتناکی دارم...آبی به صورت رنگ پريده ام می زنم...از ديدن حال و روز
خودم توی لباسهای بد قواره بيمارستان عصبی می شوم....روسری بد رنگ را روی سرم می اندازم و آهسته در را باز
می کنم...دوست ندارم کسی مرا ببيند...اما بايد هر چه زودتر از اين جهنم ترخيص شوم...به محض گشودن در کيان را می بينم که روی صندلی جلوی اتاق نشسته و در حاليکه سرش را به ديوار پشتی تکيه داده...خوابيده...دلم از ديدن
مظلوميتش آشوب می شود....بدون اينکه از چهارچوب در خارج شوم صدايش می زنم...همان بار اول چشمانش را باز
:می کند...با ديدن من نگاهش نگران می شود...راست می نشيند و با صدايی خش دار می پرسد
جانم جلوه...خوبی؟
:نمی دانم چرا...اما بغض کرده ام...سرم را تکان می دهم و می گويم
...آره...زودتر منو ترخيص کن...ديگه نمی تونم اين لباسا و اين محيط رو تحمل کنم
:از جا بلند می شود و به سمتم می آيد...به داخل هدايتم می کند و می گويد
...چه عجله ای داری خانومم؟ بذار دکتر بياد معاينه ت کنه خيالمون راحت
شه...بعدش می ريم
:تند و تلخ می گويم ...نه...نمی خوام...حالم خوبه...خودم از پس مشکلم برميام...فقط منو ببر...می خوام برم خونه-
:دستی به موهايش می کشد و می گويد
...باشه...حداقل صبر کن برم واست لباس بيارم...نميشه که دوباره با پتو ببرمت-
:حتی تصور نيم ساعت بيشتر در بيمارستان بودن زجرم می دهد...می فهمد...نيشگونی از گونه ام می گيرد و می گويد قول می دم يه ربع بيشتر طول نکشه...اول صبحه...خيابونا خلوتن
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 109
با همان بغض سرم را پايين می اندازم...خنده ای می کند می گويد
...خودم اينقدر لوست کردم...که لعنت بر خودم باد...سرپا نايست با اين حالت...زود ميام و از اتاق بيرون می زند
بين راه کنار يک مغازه جيگرکی توقف می کند...هر چه اصرار می کند که پياده شوم قبول نمی کنم...حالم از خودم بهم
می خورد...دلم می خواهد زودتر به حمام برسم...جيگر را می خرد و در حين رانندگی در حاليکه با يک دست فرمان را
گرفته با دست ديگر لقمه می گيرد و به دست من می دهد...می خورم....می دانم خودش هم از ديروز ناهار چيزی
نخورده...ناهاری که من کوفتش کردم...لقمه ای می گيرم و در دهانش می گذارم...گاز کوچکی از انگشتم می
گيرد....چشمکی می زند و می گويد
...بايد به مامانت خبر می دادم...اون صبحانه معروف امروز به کارمون می اومد سرخ می شوم...از خجالت من خنده اش می گيرد...لقمه ديگری به دستم می دهد و می گويد
هرچند که اگه اين حال و روز تو رو ببينه...منو زنده نمی ذاره...خبر نداره من بيچاره بيشتر از تو به تقويت شدن نياز
دارم
:با مشت به بازويش می کوبم...نيم نگاهی به چهره گلگونم می کند و می گويد
آخ که دلم می خواد يه بار ديگه زبون درازی کنی يا سر به سرم بذاری....آخه تازه راه کوتاه کردن اون زبونتو ياد
گرفتم
خشمگين نگاهش می کنم...از ديدن چشمان گرد شده من قهقهه می زند و می گويد چيه خب؟مگه دروغ می گم...ببين چه کم حرف شدی...ديگه بلبل زبونی نمی کنی-
با اخم ساختگی رو بر می گردانم...در حاليکه هزاران قند در دلم آب می شود...باز هم با عطوفت و بزرگواری خاص
خودش چشم بر اشتباهاتم بسته و از يادآوريشان خودداری می کند...مثل هميشه...مثل اين همه سال...چطور از من و
کارهايم خسته نمی شوی کيان؟چطور؟
با کمکش از ماشين پياده می شوم و به محض ورود به خانه...لباس در آورده و در نياورده خودم را در حمام می
:اندازم...صدايش را از هال می شنوم
...درو قفل نکن جلوه خانوم
آب داغ دردهايم را تسکين می دهد...احساس تميز بودن اعتماد به نفس از دست رفته ام را تقويت می کند...هنوز سرم
گيج می رود و تهوع دارم...هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر اذيت شوم...کيان يکی دو بار تا پشت در می آيد و حالم را
می پرسد...تذکر می دهد که زياد زير آب گرم نمانم...بعد از گذشت دقايق نه چندان کوتاهی...رضايت می دهم و بيرون می روم...مرد درشت اندام من روی تخت دراز کشيده و به عادت هميشگی اش ساعد چپش را روی چشمانش
:گذاشته...آهسته لباس می پوشم...صدای گرفته اش را می شنوم
مشکلی نداری؟آهسته می گويم
نه...می خوای بخوابی؟
:خميازه ای می کشد و در حاليکه به پهلو می خوابد زمزمه می کند
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
دارم...صورتم را می
شويم....بلوز شلوارم را با پيراهن مشکی و قرمزی عوض می کنم....شانه ای به موهايم می زنم و از اتاق خارج می
:شوم...عذر خواهی می کنم و بعد از آماده کردن چای رو به رويش می نشينم...با اخمهای در هم می گويد
کيان نبايد تو اين حال و روز ولت می کرد...حالا يه امروز بيمارستان نمی رفت قرآن خدا عوض می شد؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 110
آره..يکی دو ساعت می خوابم بعدش می رم بيمارستان...تو هم بيا بگير بخواب....دو سه روز استراحت مطلقی
به پايان جمله اش نرسيده خوابش می برد...روی تخت می نشينم و نگاهش می کنم...طاقت نمی آورم...موهای ريخته
روی صورتش را کنار می زنم...تکان می خورد...با چشمان بسته اش مچم را در هوا می گيرد و مرا به سمت خود می
کشد...سرم را روی بازويش می گذارم و دستم را روی سينه اش...عطرش را عميق نفس می کشم...عطر تن کيان...بدون هيچ ادکلنی...بوسه ای به موهايم می زند و بين خواب و بيداری می گويد
...قربونت برم
و من به اين فکر می کنم که تا کی اين استرس وحشتناک از دست دادن کيان با من خواهد بود؟با به صدا در آمدن زنگ
اصال نفهميدم کی رفته...بی هوا از جا بلند تلفن و خانه به صورت همزمان، از خواب می پرم...جای کيان خالی ست...
می شوم ...چشمانم سياهی می رود و بيماريم را يادآوری می کند...چند ثانيه دستم را به ديوار می گيرم و آهسته به
پذيرايی می روم...تلفن ساکت می شود...از چشمی در بيرون را نگاه می کنم و از ديدن عمه سراسيمه می شوم...دستی به موهايم می کشم و در را باز می کنم....لبخند روی لب عمه با ديدن من محو می شود...متعجب نگاهم می کند و می گويد
جلوه جان؟خواب بودی عمه؟اين چه حال و روزيه؟رنگت عين ميت شده دختر...مريضی؟-
به زور لبخند نصؾ و نيمه ای میزنم...کنار می روم تا عمه وارد شود...دست در گردنم می اندازد و سر و صورتم را
ؼرق بوسه می کند...بسته کادو پيچ شده کوچکی که در دستش است روی ميز می گذارد...روسريش را از سر جدا می کند و روی مبل می نشيند
وقتی کيان گفت خونه ای..فکر کردم حتما کلاس نداشتی که نرفتی...هيچی به من نگفت که مريضی...منم گفتم شما که تو اين مدت نيومدين يه سر به ما بزنين...من بيام يه حالی بپرسم
دس تی به صورتم می کشم و می گويم
خيلی خوش اومدين عمه جون....راستش چيز مهمی نيست...يه کم ضعف و سر گيجه دارم...ديشبم خوب نخوابيده -
....بودم...اين بود که امروز رو خونه موندم تا استراحت کنم
:به آشپزخانه می روم و چايساز را به برق می زنم و آب کتری را عوض می کنم...صدايش را می شنوم
والا اين رنگ و رويی که من می بينم..خيلی بيشتر از يه کم ناخوش نشونت می ده...مامانت خبر داره؟
:با ظرف ميوه خارج می شوم و در حاليکه بشقابی جلوی دستش می گذارم می گويم
...نه چيزی بهش نگفتم...نخواستم نگران شن
تلفن دوباره به صدا در می آيد...نگاهی به شماره می اندازم...تبسمی می کنم و می گويم
....بفرمائين....خودشه
با مادرم خوش و بشی می کنم و خبر می دهم که عمه هم حضور دارد...گوشی را به دست عمه می دهم و به اتاق می
روم تا دستی به سر و گوشم بکشم...خوشبختانه دردم خيلی کم شده...اما هنوز کمی خونريزی
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد