The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #66

بعضی وقت ها میرفتیم خونه ی گلسا ولی زیاد نمی موندم می ترسیدم دیر برسم خونه و با اون روبرو بشم .
ترس از اون زیاد بود ، پنهان شدن از اون سخت بود . خونش بود و هر وقت دوست داشته باشه می تونه بیاد و بره ، این
من بودم که مزاحم بودم و باید هواسمو جمع میکردم . درسته تا االن ندیده بودمش ولی می ترسیدم هنوز بعد از چند
ماه می ترسیدم که ناغافل در اتاقم باز بشه و بیاد تو
می ترسم از بی حرمت شدن ، حرمت ...
مگه حرمتی هم گذاشتن واسه من ...
بی خیال ، خستم ، خسته از تکرار مکراراتی که هر شب بهش فکر میکنم ، خستم از اینکه هر شب که سرمو می زارم
رو بالش ، اشک هام مهون میشه رو چشمام .
اشک های که از سر بی پناهی می ریزم .
خستم از اینکه هر روز دوربرمو نگاه میکنم تا ببینم بازم کسی دنبالم میکنه یا نه ، خستم از اینکه هر روز صبح اون
حلقه نقره رو از رو میز بردارم و به نگاه بهش بندازم و دستم کنم ، خستم از لبخند های غم گرفته ، خستم ولی راه
نیمه راه نداریم ، خستم ولی باید ادامه بدم .
حسرت به دلم موند ، حتی حسرت یه حلقه ساده که با عشق دستم بکنم .
محبورم ، که شاید اگه اجبار خون نبود می رفتم و می بردیم این طنابی رو که شده طناب دارم و داره ذره ذره سفت تر
میشه تا جایی که خفه شدم
می رفتم بدون اینکه کسی بفهمه . ولی نمیشه ، نمیشه که برم ، نمیشه که رها شم.
نمیشه ، به خاطر کی .... به خاطر همونایی که حتی تو این مدت فقط دو بار زنگ زدن و توصیه کردن که سکوت کنم و
زن خوبی باشم . حتی حالمو نپرسیدن ، نپرسیدن کجام ، نپرسیدن چی کار میکنن ، سالمم ، اذیتم نمی کنن ، ... هیچ ،
هیچی نپرسیدن . به جای اینکه باری از رو دوشم بردارند سنگین ترش کردن .
به خاطر اونا نمی تونم که اگه برم دوباره خون و خون بس و یکی مثل من .
امروز یکی از اون روزهای مسخره بود که نباید می رفتم بیمارستان و از صبح خونه تشریف داشتم . درسته درس هامو
مرور کردم ولی خوب ، آدم کالفه میشه دیگه ، از صبح تا شب تو یه اتاق 25 متری بمونه .
بعد از نهار یه دوش گرفتم و خوابیدم .
چند روزی بود که دایه حرف از رفتن میزد . دختر کوچیکش موعد زایمانش بود و میخواست که پیشش باشه . هی
میگفت باید برم ، باید برم

1401/10/25 05:36

پارت #67

پیش خودش نمیگفت که اگه بره من تو این خونه تک و تنها چیکار کنم .
حق داشت ، دخترش بود و دوست داشت تو اون لحظات خوش و البته سخت کنارش باشه اما پس من چی ...؟
هر چند دایه وظیفه نداشت که کنار من بمونه تا من احساس تنهایی نکنم اما من بدون دایه چی کار می تونستم بکنم .
نمی تونستم از ترسم قدم از قدم بردارم
ولی خوب کاریش نمی شد کرد اون میخواست بره و تاییدشم از میر حسین گرفته بود ، من این وسط چی کاره بودم .
از دیشب وسایالشو جمع کرده بود و دمه در گذاشته بود . قرار بود عصری یکی از آدم های میر حسین بیاد و دایه رو
ببر فرودگاه .
مثل همیشه گفت که مواظب رفتارم و کارام باشم .
- دایه نمی شد حاال نرید ؟
- نه دختر جان نمی شد ولی زود برمیگردم
- آخه من چی کار کنم اینجا تنهایی
- هیچ مثل همیشه
- آخه اون
- اون نه کیاوش خان این هزار بار ، من چند بار باید به تو بگم ، نگو اون
با حرص میگم :
- خوب من با کیاوش خان چی کار کنم
- اذیت نکن ، تا االن که با هم روبرو نشدید شاید هم همدیگرو ندید تا من بیام .
- اگه دیدمش چی ؟
- لولو که نیست دختر جان ، بهش سپردم اگه کاری داشتی بهش بگو
- بیحیال دایه ، من برم به اون چی بگم
- بیخیال یعنی چی ، دوستات اثر بد گذاشتن روت . گفتم اگه کاری داشتی
لبامو جمع میکنم و می شینم رو میز
- حاال دارید چی کار میکنید

1401/10/25 05:37

پارت #68

تا چند رو واستون غذا گذاشتم ، اگه تونستی غذا کیاوش خان و گرم کن براش
- دایه من االن یه ساعت چی دارم میگم
- وای روژان کالفم کردی
دایه خوب بود ، اوایل یک سخت میگرفت ولی چند وقت بعد خوب شده بود و دوست داشتم . و حاال اون داشت می
رفت
از رو صندلی بلند میشم و از آشپزخونه میرم بیرون
- کجا
- میرم بخوابم
- ساعت 6 می یان دونبال من ، اگه ندیدمت خدافظ
- تا اون موقع بیدار می شم
برمیگردم عقب و میگم
- دایه نری ها بدون خدافظی
لبخند میزنه
- برو بخواب دختر جان برو
کیاوش
- بله
- کیاوش خان
- سالم دایه
- علیک سالم پسرم ، زنگ زدم بگم نیم ساعت دیگه راه می یوفتم
- باسالمتی ، اگه کاری داشتید حتما زنگ بزنید
- زنده باشی پسرم کاری نیست ، فقط هواست به روژان باشه
- چشم دایه ، بهش میگفتید اگه کاری داشت بهم بگ

1401/10/25 05:38

پارت #70

اوکی براش می فرستم و همزمان چراغ سبز میشه و راه می یوفتم سمت خونه .
مهمون ویژه آرمان دوست دخترش بود ، هستی ...
تازه باهاش آشنا شده بود و خیلی ازش خوشش می یومد . از البالی حرف هایی که میزد مشخص بود که قصدش جدیه
. آرمان شخصیت خوب و جدی داشت . و مطمعن بودم که میتونه مردی باشه که هر دختری می تونه بهش تکیه کنه .
قبل از اینکه با کلید در و باز کنم زنگ زدم . ممکن بود تو پذیرایی یا آشپزخونه باشه و نمی خواستم معذب بشه . چند
دقیقه صبر میکنم و بعد کلید می ندازم و در و باز میکنم . کسی تو پذیرایی نیست ولی تلوزیون روشن . از فکر اینکه
داشته تلوزیون نگاه میکرد و با اومدن من رفته تو اتاقش خنده می یاد رو لبم . مثل موش و گربه که دایم از دست هم
فرار میکنن .
میرم سمت اتاقم . خوب کاری کردم اول زنگ زدم دوست نداشتم باهاش برخوردی داشته باشم . البته بعضی وقت ها
کنجکاو می شدم که ببینم این دختری که چند ماه اومده تو زندگیم چه جور دختری هست ، ولی نه می خواستم و نه
با وجود بهار می تونستم به افکار پرو بال بدم و بهش فکر کنم .
یه دوش و یه خواب نیم ساعته سر حالم می یاره و شارژ میشم .
ساعت 5/8 بود که راه افتادم از خونه ، زودتر از خونه اومده بود چون ممکن بود ترافیک باشه ، هر چند عجله ای هم
نداشتم . بدون اینکه نیم نگاهی به اتاق اون دختره بندازم میرم سمت در و از خونه می یام بیرون . تو این فکرم که
یعنی تا االن کاری نداشته که حتی یه زنگ هم نزده . به دایه گفته بودکه اگه کاری داشت می تونه بهم زنگ بزنه .
خوب حتما کاری نداشته دیگه .
هستی دختره فوق العاده خانومی بود که تو همون دقیقه اول فهمیدم چرا آرمان اینقدر شیفتش شده . آرمان با عشق
نگاهش میکرد و همونجوری که نگاهش میکرد ما رو به هم معرفی کرد . تیپ خوبی داشت ساده بود ولی در عین ساده
بودن زیبا بود .
آرایش زیادی نداشت ولی چیزی که توجه منو جلب کرده طرز بستن روسریش بود که حتی یه تار موهاش بیرون نبود .
به نظر من بیشتر از اینکه زیبایش آرمان و جذب کنه خانومیش بود که آرمان و اینقدر شیفته خودش کرده بود .
وقتی هستی و دیدم و یکم رو شخصیتش شناخت پیدا کردم دلم میخواست که حداقل بهارم کمی اینطوری بود .
درسته من عاشق بهار بود ولی همه خصوصیاتشو دوست نداشتم . من یه بختیاری بودم با تعصبات خاص بختیاری ها
ولی در مقابل بهار همیشه کوتاه می یومدم که اگه کوتاه نمی یومد و بهار یکم موضعشو عوض میکرد می تونستم به
خانوادم معرفیش کنم و اون می تونست نظرشونو جلب کنه .
بهار عاشق آرایش کردن و تیپ ها امروزی بود . به روز مانتو می پوشید باالی زانو یه روز مانتو می پوشید تا ساق پاش .
یه روز

1401/10/25 05:40

شالشو باز میزاشت یه روز اصال انگار چیزی سرش نکرده بود

1401/10/25 05:40

پارت #71

موهای بلوندشو دوست داشتم ولی فقط واسه خودم ولی بهار همیشه موهاشو به طرز خیلی زیبایی درست میکرد و
بیرون میزاشت و از من توقع داشت که حرفی نزنم و بزارم اون هر جور دوست داره بگرده . درسته بهار واقعا دوست
داشتنی بود ولی االن که آرمان و هستی رو می بینم ، متوجه می شم که چیزهای دیگه ای هم هست که باید در
موردش با بهار حرف بزنم تا اونو آماده کنم تا به خانوادم معرفی کنم . خود بهارم میدونه با وجود اون خون بس کار
سختی نیست چون من از اولشم به میر حسین گفتم که من دختره دیگه ای رو دوست دارم و به زودی باهاش ازدواج
میکنم و اون حرفی مبنی بر مخالفت نزد .
واسه آرمان خوشحال بود و به خاطر انتخابی که کرده بود بهش تبریک گفتم اون دو تا خیلی به هم می یومدن .
آرمان یه انتخاب خوب کرده بود واسه آیندش ، واسه تمام لحظات زندگیش .
آینده ... آینده من و بهار چی میشه . خوشحال بودم که بهار و داشتم ولی اگه یکم ، فقط یه کم اخالقشو عوض میکرد
خوب بود .
تا االن به این فکر نکرده بود که بهار عوض بشه اما با دیدن هستی نظرم عوض شد . من بهار و زیبایشو واسه خودم
میخواستم و نمی خواستم *** دیگه ای این زیبایی رو ببینه . دوست داشتم با افتخار به همه معرفیش کنم ولی خوب ،
بهار تو یه خانواده ای بزرگ شده بود که این جور زندگی کردن و این جور گشتن عادی بود ولی واسه خاندان من نه
کامال غیر عادی بود .
روژان
همین که در و زدند سر جام سیخ نشستم . کی بود این موقع زنگ خونه رو میزد . چند ثانیه طول کشید تا تونستم
موقعیتمو تشخص بدم و بدون اینکه تلوزیون و خاموش کنم میدوم سمت اتاقم .
صدای پا و بعد بسته شدن در اتاق و میشنوم .
لپ تاب و برمیدارم میشینم پشت در و بهش تکیه میدم و با لپ تابم کار میکنم تا سرم مشغول بشه و اونقدر نشستم
که گردنم درد گرفت ولی انگار خیال بیرون رفتن نداشت . از روزی که دایه رفته ، خیلی می ترسم ، مگه میشه تا االن
با هم روبرو نشده باشیم ، حاال که شده چون من همش دارم فرار میکنم ، حاال فرقی نمیکنم که دایه مدام غر بزنه که
یعنی چی ؟ شوهرت و هزار تا حرف دیگه که تا االن از دایه شنیدیم .
خوب شوهرم بود که بود . مگه اون موقعی که به زور و اجبار خون زنش شدم ، نظرم براشون مهم بود که االن
میخواستن واسش زن باشم و زن زندگیش . دلم نمی سوزه واسه اون ، یکی رو داره که واسش زن باشه . دایه هم از
همین ناراحت بود ، نمی خواست یه غریبه وارد خاندان بشه مخصوصا اون دختر با اون شکل و قیافه

1401/10/25 05:41

پارت #72

اون روز که اومده بود گستاخ بود ، خیلی زیاد . یه جوری نگاهم میکرده که انگار هوو اومده بودم سرش ،خوبه زنش
نبود که اونقدر احساس مالکیت میکرد . تو دلم یکم خوشحال بودم که حرص میخورد نه اینکه خوشحال باشم که شدم
زن اون ، نه ولی این دختره حرص میخورد خوب بود .
از من بزرگتر بود . دو تیکه از موهای روشنشو از دو طرف شالش گذاشته بود بیرون و آرایش زیادی داشت . نه که
خوشگل نبود ، بود ولی یه جوری بود .
کاش که زودتر بره ، داشتم از گرسنگی تلف می شدم و اون قصد نداشت از خونه بره بیرون . یه نیم ساعتی هم تو
همون حالت موندم که صدای باز شدن در اتاق خوابش اومده و بعد در ورودی .
رفته بود بیرون می تونستم با خیال راحت بره یه چیزی بخور و تلوزیون تماشا کنم تا فردا سر شیفتم سر حال باشم .
دو ساعتی بود داشت یه فیلم نشون میداد که خیلی جالب بود . کال من فیلم های تخیلی دوست دارم و این فیلم هم
انتهای تخیل بود . داشتم با هیجان تماشاش میکردم که دوباره صدای زنگ خونه رو شندیم . به ساعت روی دیوار نگاه
میکنم 05 بود . میدوم سمت اتاق و در می بندم . اما صدای زنگ در قطع نمی شه و مدام زنگ میزنه . نمی دونم کی
پشت در ولی هر کی هست خیلی عجله داره . می دونستم اون نیست که اگه بود در و با کلیدش باز میکرد و می اومد
تو . آهسته در اتاق و باز می کنم و با ترس و لرز می رم سمت در . پشت در وایمیستم
- کیه
صدای زنگ قطع نمی شه و کسی هم جواب نمی ده و زنگ مدام میخوره ، شاید کسی پشت در نیست و زنگ اتصالی
پیدا کرده . به هوای اینکه زنگ اتصالی پیدا کرده در و باز میکنم و سرمو میبرم بیرون تا زنگ رو نگاه کنم که سه تا
پسر جوون و روبروم می بینم .
کیاوش
ماشین و پارک میکنم ، از ازدحام زیاد ماشین و البته ماشین پلیس تو پارکینگ تعجب میکنم .
ماشین و پارک میکنم و میرم سمت آسانسور دکمه همکف رو میزنم .
چند نفری دمه نگهبانی وایستادن و دارن با پلیس ها صحبت میکنن . دنبال آقای احمدی نگهبان ساختمون میگردم
- سالم آقای مهندس
برمیگردم عقب
- سالم
اشاره ای به پلیس ها میکنم

1401/10/25 05:42

پارت #73مشکلی پیش اومده ؟
می یاد جلوتر
- مهندس من خیلی با شما تماس گرفتم ، ولی جواب ندادید
تازه یادم می یوفته موقعی که رسیدم رستوران گوشی روو تو ماشین جا گذاشته بود
- اتفاقی افتاده ؟
- بزارید به جناب سروان بگم بیان توضیح بدن
نگران می شم ، این پلیس ها چه ربطی به من داشتند
- سالم
- سالم ، چه مشکلی پییش اومده ؟
- همسرتون تو البی نشستن نگران نباشید .
- همسر من ؟
- بله ، چند ساعتی پیش یه مهمونی بود تو یکی از طبقات که متاسفانه از مواد روانگردان استفاده کرده بودنند
- خوب اینا چه ارتباطی به من و همسرم داره ؟
- متاسفانه قبل اینکه ما برسیم پراکنده شدن و اشتباهی چند نفری تو طبقه شما پیاده شدند
- خوب
- همسرتون خیلی ترسیده بودنند ولی ما به موقع رسیدیم
همسرم ... خدای من ، دیگه نمی ایستم تا حرف های بعدی شو گوش بدم میرم سمت البی ولی کسی رو ندیدم
با صدای بلند آقای احمدی رو صدا میکنم
دوان دوان می یاد سمتم
- بله آقا
- کجاست ؟
- کی
- همون..همسرم

1401/10/25 05:43

پارت #74

می یاد جلوتر و میگه
- همین جا نشسته بود به خدا
میرم جلوتر رو مبل یه دختر خودشو مچاله کرده بود و خوابیده بود ، چهره اش مشخص نبود
- خوابشون برده ، خیلی بهشون گفتم که مشکل حل شده و می تونید تشریف ببرید باال ولی مثل اینکه تنها بودند و
خیلی ترسیده بودنند
باالیی سرش می ایستم و مرددم .
عذاب وجدان گرفتم ، دایه فقط چند روز اونو به من سپرد و رفت . وای خدای باید زودتر می یومدم . حتما خیلی
ترسیده .
کیفمو با دسته کلید میگیرم سمت نگهبان
- لطفا برید در ساختمون و باز کنید یکی از آسانسور هام باز باشه تا ما بیایم
- چشم آقا
میرم جلوتر و میشینم نزدیکش، تکونش میدم ولی تکون نمیخوره
- بیدارشو
انگار نه انگار
- روژان
واسه اولین باره که می بینمش و واسه اولین باره که اسمشو صدا میکنم . میخوام شالشو از رو صورتش کنار بزنم تا
ببینم چه شکلیه این خون بس ولی این کار رو نمیکنم . موهاش از زیر شال ریخته بیرون ، بی نهایت مشکی و براق .
سرش تکون خورد و وقتی چشمهاشو باز کردو منو دید یهو از رو مبل بلند شد و منو که نزدیکش ایستاده بودم تا
بیدارش کنم هول داد عقب .
- تو کسی هستی ؟
یدفعه نمی دونم یاد چی افتاد که شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن .
میرفت عقب و همونجوری جیغ میزد و کمک می خواست . رفتم جلو تا آرومش کنم ولی عقب تر می رفت .
- چی از جونم میخوایید ، من شوهر دارم
اوه ، خدای من اشتباه گرفته بود . منو نمی شناخت و االن هم فکر میکرد من یکی از مزاحمام

1401/10/25 05:44

پارت #75

روژان ، آروم باش
- اسم منو از کجا میدونی هان ، تو رو اونا فرستادن نه ....؟
کمک میخواست ، از فریادهاش کالفه شدم که سر و کله ی احمدی که هراسون میدوید سمت ما رو دیدم
- چی شده خانم مهندس
نگاهش آرومت تر میشه و صداش کمتر
- من که بهتون گفتم دیگه مشکلی نیست ، آقای مهندسم اومدن ، دیگه نگران نباشید .
با چشمهای سرخش داشت به دهن احمدی نگاه میکرد ، احمدی حرف هاش تموم شده بود ولی روژان هنوز داشت به
اون نگاه میکرد . انگار داشت حرفاشو هضم میکرد . حاال که آرومتر شده بود تازه تونستم درست و حسابی ببینمش .
یه شلوار ورزشی به یه صندل مشکی پاش کرده بود یه شنل و شال مشکی . بند های شنل باز و بلوز آبی که پوشیده
کامال مشخصه ..
صورتش میون وهای مشکی که دورش پخش شده و لباس های مشکی که پوشیده رنگ پردیه تر به نظر می یاد . خیره
میشم به صورتش ، نگاهش سمت منه . داریم به هم نگاه میکنیم .
انگار که من زودتر از اون شناختم ، خودش بود همون دختری که چند وقت پیش تو البی دیده بودم . ولی نمی تونستم
باور کنم ، اون دختری که اون روز دیدم همون خون بس باشه . باورش سخت بود ، دختری که روبرو ایستاده زیبا بود ،،
هیکل زیبایی داشت و اصال شبیه چیزی نبود که فکر میکرد . احساس میکنم زیر لب حرفی میزنه ولی دورم ازش تا
بفهمم چی میگه . دستش رفت سمت سرش و داشت می یوفتاد زمین که فوری خودمو بهش رسوندم و سعی کردم
کمکش کنم تا بتونه رو پاهاش وایستاه . ایستادن جایز نبود . می تونستم بعدا راجع به اینکه چه جوریه فکر کنم االن
احتیاج به کمک داره .
- آقای مهندس می خواید زنگ بزنم به اورژانس .
نگاهش میکنم ، معلوم بود خودشو به زور سرپا نگه داشته .
- نه نیاز نیست در آپارتمان و باز کردید ؟
- بله
کمکش میکنم تا بریم سمت آسانسور . آروم بود ، نمی تونست درست راه بره . می دونستم خیلی ترسیده بود . اشتباه
کردم دیر اومده بودم ، اصال حواسم به ساعت نبود و یادش نبودم که خونه تنهاست

1401/10/25 05:45

پارت #76

اصال فکرشو نمیکردم که یه همچین مشکلی تو این مجتمع بیوفته ، با اینهمه امنیتی که حرفشو میرنن این مشکل
پیش اومده بود .
میریمم تو آسانسور و احمدی دکمه رو میزنه و در بسته میشه . از آینه اسانسور نگتهش میکنم چشماشو بسته بود و
خیلی بی حال بود . مژه های بلندش رو هم افتاده بودنند و صورت بی حالی داشت . دو دقیقه بعد رد آسانسور باز
میشه . دستشو محکم تر میگیرم تا بریم بیرون . در خونه باز میرم سمت در و با پشت پام در و میبندم .
معطل نمی کنم و یه راست می برمش رو کاناپه و می نشونمش و میرم تا یه لیوان آب براش بیارم . دستاش سردش
نشون فشار پایینش بود . یکم قند تو لیوان می ریزم و می برم براش . سرشو به پشت تکیه داده و هنوز چشماش بسته
است . کنارش می شینم
- بیا اینو بخور
چشماشو باز میکنه و به لیوان که جلوش گرفتم نگاه میکنه
- خوبم
- اینو بخوری بهتر میشی .
دستشو جلوی می یاره تا بگیره ولی لرزشش خیلی زیاد بود . خودم اروم میبرم سمت دهنش و یکم میدم تا بخوره .
- بهتر شدی
- سرده .
- بهتره استراحت کنی ، می تونی بلند بشی
یه نگاه به من میکنه و سرشو تکون میده .
- تو ، تو واقعا کیاوشی
از دست خودم عصبانیم ، وقتی می بینم اینقدر بی پناهی از دست خودم بیشتر عصبانی میشم . کاش دایه نرفته بود .
- کیاوشم ، حاال بلند شو
بازم نگاهم میکنه ولی وقتی اخم میکنم به خودش می یاد و نگاهم میکنه و سعی میکنه بلند بشه ولی توانی نداره تو
بدنش .
- بزار کمکت کنم
دستمو رد میکنه و سعی میکنه خودش بلند بشه و بلند میشه اما به ثانیه نکشید افتاد رو کاناپه

1401/10/25 05:45

پارت #77

دستشو میگیرم و بلندش میکنم ، سعی میکنه دستشو آزاد کنه . با صدای عصبانی میگم :
- کاریت ندارم، بس کن
حرکتی نمی کنه و کمکش میکنم تا تو اتاقش . در و باز میکنم و میرم داخل . همه چیز مرتبه ، یه چیزایی به اتاق
اضافه شده . می برمش سمت تخت . میشینه روش .
- بخواب ، استراحت کنی بهتر میشی
- تلفنم
- کجاست
- نمیدونم
با چشمام اتاق و میگردم ولی موبایلشو پیدا نمی کنم
- الزمش داری
- میخوام زنگ بزنم
- حاال این موقع شب
حرفی نمیزنه . آروم شنلشو در می یاره و رو تختی رو میزنه کنار و دراز میکشه .
دراز که میکشه ، از اتاق میرم بیرون . خوب حتما میخواد به یکی زنگ بزنه که تلفنشو میخواد دیگه . دیر که اومدم ،
اون اتفاقم که واسش افتاده طلبکارم هستم .
میرم تو پذیرایی و سالن و میگردم و گوشیشو رو میز نزدیک تلوزیون پیدا میکنم .
گوشیشو که میبینم یه لحظه تعجب میکنم که گوشی اونه یا نه ، ولی امشب همش تعجب کردم .
اول از انتخاب آرمان ، بعد از دیدن روژان و حاال این گوشی . خیلی شیک بود. روژانم متفاوت تر بود از دختری که من
فکرشو میکردم .
گوشی به دست میرم تو اتاقش ، در و آروم باز میکنم و میرم داخل ، چشماشو بسته و فکر میکنه که خوابش بردع ،
بدون اینکه در و ببندم از اتاق در می یام بیرون .
گوشی رو میزارم رو سکوی آشپزخونه و خودمو ولو میکنم رو مبل .
از دست خودم عصبانیم که اینقدر بی فکر بود . دخترک بیچاره خیلی ترسیده بود

1401/10/25 05:46

پارت #78

وقتی یاد نگاهش می یوفتم که می گفت تو کی هستی از خودم بدم می یاد ، از همه بدم می یاد . چرا باید انجوری می
شد و اون دخترک اینجا تنها بدون خانواده ای بدون کسی که براش مهم باشه ، زندگی کنه .
لعنت به هر چی خون و خون ریزیه .
میخواستم چهره ی دخرتک و از ذهنم بیرون کنم و اصال بهش فکر نکنم ولی همین که چشمامو می بندم ، اون لحظه
برام زنده میشه . خیلی دور از تصوراتمم بود ، یه جورایی هنوز باور نکردم اون دختری که تو اتاق خواب خوابیده
همون روژان باشه ، همون عروس خون بس .
االن چنیدین ماه که داریم با هم زندگی میکنیم و تا االن یه یار همدیگرو ندیده بودیم . درسته که زیاد خونه پیدام
نمیشد ولی همون موقع هایی هم که می اومدم اون نبود ، هر چند خودم اینطوری خواسته بودم . ولی امروز با دیدنش
همهی تصوراتم بهم ریخت .
خانوادش چه طوری تونستن همچین دختری رو فدا کنن . اون دختر زن من بود ، کیاوش بختیاری و امروز واسه اولین
بار دیدمش ، زیبا بود ، همون بار اول که دیدمش زیباییش چشمگیر بود یه جورایی خاص بود یا شاید واسه من . مردم
خاندان من همه چشم و ابرو مشکی بودن ، مشکی ، مشکی .
اونقدر که تو سیاهی شب چشمهاشون می شد گم شد و من امروز واسه یه لحظه گم شدم تو این سیاهی .
راجع بهش کنجکاو شدم ، تا االن اینطوری نبود ولی االن کنجکاو بودم که ببینم چه دختریه ، چند سالشه ، درس
خونده یا نه ، خیلی چیزا رو میخواستم ازش بدونم .
کاش دایه بود ، می تونست جواب همه ی سوال های منو بده ، تو این مدت میدیدم که چه طوریی راجع بهش حرف
میزد و سعی میکرد تا بین ما یه رابطه ای رو به وجود بیاره .
اون دختر تو اون اتاق وسط زندگی من چی کار میکنه .....
صدای فریادی از خواب بیدارم کردم ، یه لحظه به خودم اومدم که رو کاناپه خوابیده بودم ، صدای فریاد هنوز می یومد
. گیج بودم ولی با صدای دوباره فریاد به خود می یام و میدم سمت اتاق روژان .
در اتاق بازه و داره تو خواب کابوس میبینه و دست و پا میزنه ، گریه میکنه و فریاد میزنه . میرم جلو ولی دست و پا
میزنه .
- روژان ، بیدار شو
دستاشو میگیرم و نمیزارم دست و پا بزنه هونجوری صداش میزنم
- بیدارشو

1401/10/25 05:47

پارت #79

با دستام شدید تکونش میدم ، اثری نداره . میدوم سمت آشپزخونه تا آب بیارم بپاشم رو صورتش شاید اونجوری
بیدار بشه .
هنوز داره گریه میکنه ، میرم نزدیک و می شینم رو تخت و یکم آب میریزم تو دستم و می پاشم به صورتش . تکونی
می خوره و یدفعه چشماشو باز میکنه ، چند لحظه به من نگاه میکنه و یدفعه خودشو از رو تخت پرت میکنه پایین و
میرم گوشه دیوار
- بزار من برم
- روژان نترس ، بیا یه لیوان آب بخور ، داشتی کابوس میدی
- تو کی هستی ؟
مثل یه بچه گربه که ترسیده تو خودش مچاله شده و داره از ترس می لرزه
- روژان یادت نمی یاد ، من کیاوشم
- کیاوش
- روژان بیا اینجا
دستمو دراز میکنم سمتش . به دستم خیره میشه
- من شوهر دارم بزارم برم
خدایا ... میرم سمتش ، جیغ میزنه . اتاق تاریکه و فقط نور کمی از پذیرایی می یاد
- نیا جلو
صداش می لرزه ، می تونستم تو تاریکی دست های لرزونشو ببینم ، ببینم کل بدنش داشت می لرزید .
- داشتی کابوس میدیدی ؟
- نه .... شما برای چی اومدید اینجا ، اصال شما کی هستید ، چرا به زور اومدید تو خونه ی من ؟
- روژان منم کیاوش ، نترس هم چی تموم شده ، داشتی االن کابوس میدید
حالش بد بود باید یه کاری میکردم . سریع چند قدم برداشتم سمتش و کل لیوان و پاچیدم رو صورتش . یه لحظه جیغ
کشید و بعد ساکت شد و با چشمهای گریون و خیس داشت به من نگاه میکرد .
- بهتری ؟؟؟

1401/10/25 05:47

پارت #80

هنوز داره خیره نگاهم میکنه ، لرزش بدنش بیشتر شده . میرم و از رو تخت و پتو رو برمیدارم و میرم سمتش . حرکتی
نمیکنه آروم پتو رو از پشت میندازم رو شونه هاش و از جلو هم به هم نزدیک می کنم . سردش شده .
میشینه رو زمین و به دیوار تکیه میده ، جلوش خم میشم
- خوبی
حرفی نمیزنه ، چشماش بسته است . چند دقیقه ای می مونم تا لرزشش بند بیاد بعد از رو تخت بلند میشم و میخوام
برم که صداش می یاد
- من
به سمتش برمیگردم
- چیزی الزم داری
با صدای بغض داری حرف میزنه
- من... من می ترسم
دخترکه بیچاره ، نمی دونستم چی بگم ، کاش حداقل دایه بود . االن دست تنها با این دختره چی کار کنم .
- ببین چیزی نیست ، مشکل حل شده . نباید بترسی
- تو ... تو واقعا کیاوشی
نفس عمیقی میکشم ، میرم جلو و کنارش رو زمین زانو میزنم
- کیاوشم ، واقعا کیاوشم
- اونا
- اونا رفتن ، پلیسا اومدن و بردنشون ، خیالت راحت
- اگه بیان چی ؟
می دونستم ترسیده ولی انگار بیشتر اون چیزی بود که فکر میکردم . فردا صبح حتما باید از آقای احمدی بپرسم
دقیقه چه اتفاقی افتاده بود .
- میخوای کمکت کنم بری رو تخت
سرشو تکون میده

1401/10/25 05:48

پارت #81

خوب پس بلند شو بریم پذیرایی یه چیزی درست کنیم بخوریم ، خوبه ؟
میخواستم ذهنشو منحرف کنم . یکم نگاهم میکنه و بعد چشماشو به معنی تایید می بنده . سعی میکنه بلند بشه ولی
انرژی نداره . دستامو دورش میگیرم و بلندش میکنم ، هنوز پتو رو دورش محکم گرفته . با هم میرم پذیرایی، میبرم
سمت کناپه
- تو اینجا بشین ، یه فیلم میزارم نگاه کنی تا من یه چیزی درست کنم
حرفی نمیزنه . منم یه فیلم میزارم تو دستگاه و میرم سمت آشپزخونه . نیم نگاهی به دختری که رو کاناپه نشسته
میندازم ، پتو افتاده از یه طرف افتاده رو شونش لختش . موهاش با یه گیره باالی سرش بسته شده . مشکی بود زیادی
مشکی بود .
از تو فریز همبرگر در می یارم و همین جوری میندازم تو ماهیتابه تا سرخ بشه .
یه کم نون میزارم تا گرم بشه ، خیارشو و گوجه رو هم خورد میکنم و میزارم رو بشقاب و همه رو میزارم رو سینی و
میرم سمت روژان .
میز و میزارم کنارتر و سینی رو میزارم رو زمین .
- بیا رو زمین بخوریم
یه نگاهی به در میکنم و یه نگاهی به من
- بسته است ، خیالت راحت
ولی انگار هنوز مطمعن نشده . میرم کنارش و رو کاناپه می شینم
- روژان من هستم خیالت راحت باشه ، باشه
مظلوم سرشو کج میکنه و تکون میده
- خوب پس بلندشو بریم بشینیم ، من گرسنمه
آروم بلند میشه و میشینه رو زمین . سعی میکنه پتو رو نگه دار ولی سنگین بود
- سردته ؟
- نع
شاید به خاطر لباسشه که معذب ، میرم سمت اتاقش و شنلشو که موقع خواب درآورده بود میبارم . پتو رو از رو شونه
هاش برمیدارم ، سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه ، باالی سرش وایستادم . شنلشو میندازم رو شونه هاش ، آروم
خودش می پوشه

1401/10/25 19:50

پارت #82

میشینم کنارش و سینی رو میزارم جلومون و کنترل و دستم میگیرم
- فیلمش قشنگه
- ندیدم که
- پس از اون موقع چی کار میکردی
سعی میکنم نگاهش نکنم تا معذب نباشه ولی معلوم بود که معذب ، معذب بودن بهتر از اینکه بترسی و همش بلرزی .
- صبح به دایه زنگ میزنم میگم بیاد
- نه
بهش نگاه میکنم ، من دارم میخورم و اون هنوز حتی یه لقمه هم نخورده . یه لقمه براش میگیرم و دستمو دراز میکنم
تا از دستم بگیره
- چرا
به دستم و لقمه خیره شده . آروم دسشو می یاره جلو و از دستم میگیره . برق انگشتر توی دستش چپش یه لحظه
دلمو لرزوند .
- امروز دخترش زایمان کرد
- خوب کرده باشه ، زنگ میزنم فردا بیاد ، دخترش اونجا تنها نیست ولی تو اینجا تنهایی
لقمه هنوز تو دستشه ، نگاهش میکنم
- چرا نمی خوری پس ؟
- زنگ نزنید
دختر بود و دل نازک دخترونه اجازه نمیداد تا االن مادر و از دخترش جدا کنه . ولی خودش اینجا تنها بود و این
شرایط اصال خوب نبود . منم که کال نمی تونستم ازش مراقبت کنم . هنوز لقمه تو دستشه ، به لقمه اشاره میکنم
- بخور دیگه
یه نگاه به لقمه میکنه و آروم می بره سمت دهنش . نگاهش میکنم . دست خودم نبود . چشمامو رو هم فشار میدم و
نگاهمو ازش میگیرم و به تلوزیون نگاه میکنم .
- من.... من به دوستام زنگ میزنم بیان آقا
آقا ... این دختر راجع به من چی حرف میزد ... آقا

1401/10/25 19:51

پارت #83

گفتم که تو االن بیشتر به دایه احتیاج داری
- خوب من به دوستام زنگ میزنم بیان پیشم
از چیزی که شنیدم داشت دو تا شاخ سرم درمی یومد . دوستاش ، اینجا تو تهران . این دختر کی بود ...؟
نمیدونم چی تو نگاهم دید که حرفشو پس گرفت
- خوب ببخشید نمیگم
- دوستات اینجان
سرشو تکون میده
- حاال تا ببینم فردا چی میشه
به سینی اشاره میکنم
- حاال غذاتو بخور
لقمه میگیرم و خودم میخورم و سعی میکنم بهش توجهی نکنم تا راحت باشه .
- مرسی
- چیزی نخوری که
- سیر شدم
سینی رو از رو زمین برمیدارم و میبرم میزارم رو میز داخل آشپرخونه . هنوز رو زمین نشسته .
- نمی خوای بری تو اتاقت
- شما برید بخوابید من خوابم نمی یاد
کامال معلوم بود داره از خواب بیهوش میشد و از ترسش خوابش نمی برد .
- در قفله ، خیالت راحت باشه برو تو اتاقت و بخواب .
سرشو پایین میندازه . امشب چی شده واسه من . میرم سمت اتاقم و از رو تخت بالش و پتو رو برمیدارم . از تو اتاق
روژان هم بالششو برمیدارم و میرم تو پذیرایی
- اینجا بخوابیم که تو هم نترسی
هنوز وسط ایستاده ، میرم و میز و کنارتر میزارم و بالش خودمو میزارم رو زمین و

1401/10/25 19:52

پارت #84

پتو رو میندازم روش . بالش روژان رو میزارم رو کاناپه و پتو رو از رو زمین برمیدارم .
- خوب بهتره تو رو کاناپه بخوابی
حرفی نمیزنه . میرم و نور پذیرایی رو خاموش میکنم . المپ راهرو کناری رو روشن میزارم تا از اونجا نور بیاد .
- بیا دیگه .
می یاد سمت کاناپه و می ایستاده . دارم از خواب میمیرم اینم که اینجوری میکنه . آروم هولش میدم سمت کاناپه و
پتو رو میدم بغلش . با شنل دراز میکشه ، به خاطر تاپی که پوشیده معذب بود و من درک میکردم . آروم دراز میکشه
و پتو رو میکشه روش . بعد از اینکه مطمعن شدم دراز کشید . تلوزیون و خاموش میکنم و خودم یکم اونورتر از کاناپه
رو زمین دراز میکشم .
میخوام که احساس امنیت کنه و فکر کنم اینجوری بهتر باشه . صدای نفس هاش نشون میده که هنوز بیداره . از صبح
سرپا بودم و االن خیلی خسته بودم . عصری با بهار حرف زده بودم و گفته بود تا چند روز دیگه برمیگرده .
دلم براش تنگ شده بود .......
یکم میگذره و خوابم میبره . نمیدونم چه قدر گذشت بود و چند ساعت بود که خوابیده بود که با صدای گریه بیدارم
کرد . چشمامو باز میکنم هوا هنوز تاریک بود . سرمو به پشت برمیگردونم و روژان رو کاناپه می بینم که باز داره گریه
میکنه .
چی کار کردن بودن اون عوضی ها با این دختر .
با کرختی از روی زمین بلند میشم و میرم سمت کاناپه .
صداش میکنم و فورا چشماشو باز میکنه .
- بازم کابوس دیدی
- خوبم
میرم و از تو آشپزخونه یه قرص خواب براش می یارم و می ده که بخوره . قرص رو بدون حرفی از دستم میگیره و
لیوان آب و سر میشکه و دوباره دراز میکشه . تو آشپزخونه پشت میز میشینم و منتظر می مونم تا بخوابه .
بعد از یه ربع که مطمعن شدم خوابیده میرم بالش برمیدارم ومیرم تو اتاقم . رو تخت دراز میکشم و می دونم که تا
چند ساعت اینده از خواب بیدار نمیشه و منم می تونم استراحت کنم .
چشمامو که باز میکنم تمام حستگی روز گذشته از تنم دراومده بود . بعد از اینکه قرص و دادم و خورد هم خودش
راحت خوابید و هم گذاشت که من راحت بخوابم . میرم و می بینم که هنوز خوابه

1401/10/25 19:53

پارت #85

میرم تو حموم و آب سرد و باز میکنم . یه دوش میگیرم و میرم تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه صبحونه آماده کنم .
داشتم خامه و پنیر رو از تو یخچال در می یاوردم که صدای زنگی رو شنیدم . گوشی موبایل اون بود . نمی دونم کجا
گذاشته بودم دیشب که صداشو دنبال کردم که گذاشته بودم رو سکو . برش میدارم . اسم روش به حروف شکل بزرگ
و کوچک نوشته شده بود گلسا . دکمه وصل رو لمس میکنم و پوشی رو میزارم دمه گوشم
- بله
- الو
- بفرمایید
- ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم
- با کی کار دارید
- من با روژان کار دارم
- شما
یکم می منونه تا صداش بیاد
- من دوستشم
- حالش خوب نیست خوابیده .
- چرا چی شده ، شما کی هستید ؟
- من بختیاری هستم . میشه لطف کنید بیاد پیشش ، من باید برم ، االن خوابیده ولی ممکنه بیدار بشه
- چش شده آخه .. االن می یام
- ممنون
گوشی رو قطع میکنم و میرم و صبحونمو میخورم و آماده می شم تا برم . اگه تا موقع که من خواستم برم اومده که
اومد اگه نیومد هم کلیدهارو میدم به احمدی بده بهش.
اماده از اتاق در می یام بیرون . هنوز خوابه .
میرم سمت در و از خونه در می یارم بیرون . دمه نگهبانی کلید ها رو می دم به احمدی و میگم که اگه خانمی از دوست
های همسرم اومد بهش بده

1401/10/25 19:54

پا ت #86

مجتمع ما زیادی در و پیکر داشت ولی نمی دونم چرا دیروز اون اتفاق افتاده بود . راجع به دیشب که ازش پرسیدم می
گفت که میخواستن به زور وارد خونه بشن که مامور ها واسه سرکشی به بقیه طبقات رسیدن و اجازه ندادن . به
احمدی سفارش میکنم اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم زنگ بزنه و راه می یوفتم سمت دفتر یکی از دوستام که اونا
یه جلسه کاری داشتیم .
روژان
با صدای گلسا که اسممو صدا میکرد چشمهامو باز میکنم ولی از زور خواب نمی تونم باز نگهشون دارم و دوباره می
بندم
دوباره دارن صدام میکنن ولی صدای گلسا نیست ... چند لحظه زول میکشه تا چشمهام باز ، باز بشه و اطراف وو ببینم
.
- بیدار شدی پس ؟
با گنگی به گلسا و سرحر که باالی سرم نشستن نگاه میکنم . چی میگفتن اینا ... دوباره دراز میکشم
- نخواب تو رو خدا
دراز کشیدم ولی چشمهامو نبستم
- شما اینجا چی کار میکنید ؟
- اوف ، خانوم و نگاه کن ، ما از صبح معطلیم شما از خواب ناز بیدار بشید
- سرم درد میکنه
- دیشب چیزی خوردی ؟
- چیزی ....؟
- قرصی ، شربتی ...
قرص ... دستمو می برم سمت سرم و فشارش میدم
- آهان یادم اومد
یاد دیشب و دیروز و کابوساش که تو خواب و بیداری دیدم افتادم
- چی خورده بودی ؟
- فکر کنم قرص خواب بود کیاوش داد

1401/10/25 19:55

پارت #87

با صدای دادی که بچه ها اسم کیاوش صدا کردن سردردم بدتر شد
- کیاوش ؟
- زهره مار ، مثال من سرم درد می یاد ها
- راستکی دیدیش
بدون اینکه جوابشون و بدم میگم
- من تشنمه
- باشه ، تو بشین من برم برات یه آب میوه بیارم
- یه چیز داغ میخوام
گلسا میره سمت آشپزخونه ، بلند میشم و تکیه میدم به دسته کاناپه و پاهامو دراز میکنم
- شما چه جوری اومدید اینجا .
- هیچی بابا ، صبح تو خواب ناز بودیم دیدم گلسا زنگ زد مثل اینکه به گوشیت زنگ زد بود یه آقایی برداشته بود و
گفته بود که تو حالت خوب نیست و بیاد پیش تو
گلسا با یه فنجون و یه بشقاب که وقتی نزدیک می یاد می بینم توش یه برش کیک می یاد نزدیک و فنجون و میده
دستم و بشقاب و میزاره رو پاهام .
کنارم میشینه .
- کی بود جواب داد ؟
- کیاوش
یاد کیاوش می یوفتم ، کیاوش کی بود ...؟
- چه قدر مودب حرف میزد .
- گلسا گفت من باور نکردم ، گفتم االن بیایم یه چیزی بهمون میگه ولی وقتی اومدیم اصال نبود
- نبود...؟
- آره ، پشت تلفن اصال نپرسید آدرس اینجا رو داریم یا نه ، فوری قطع کرد
یکم از چای می خورم

1401/10/25 19:57

پارت #88

پس چه جوری اومده بودید داخل
- اومدیم نگهبان گفت آقای مهندس کلید ها رو دادن که بدم به شما . ما رو میگی ، گفتیم مهندس کیه . گفت آقای
بختیاری دیگه . راستی مهندسه ؟
همونجوری که چای میخورم سرمو تکون میدم . خودمم نمی دونم اون کیه . کاش دایه بود تا حداقل ازش می پرسیدم
.
- چت شده بود می گفت حالت بد شده
یاد دیشب ، یاد اون پسرا ، یاد تنهاییم ، یاد کیاوش ، یاد ترسم وقتی که دیدمش ، یاد نگهبان....
قضیه رو تعریف میکنم . همه چی رو گفت حتی فکرهایی که کردم و گفتم نزاشتم حرفی تو دلم بمونه . اونقدر گفتم تا
سبک شدم ، اونقدر گفتم که چیزی رو جا ننداختم .
چشمهای گلسا رو میدیم که رنگ تعجب به خودش گرفته اما سحر با جمله های وای، نه بابا ، دروغ میگی ، تعجبشو
نشون میداد .
- وای روژان اصال باورم نمیشه اونجوری که تو میگی باشه ؟
آروم میگم :
- خودمم هنوز باورم نمیشه اون مرد کیاوش باشه .
سحر با تردید میگه :
- حاال شاید یه نفر دیگه بود .
به اخم جواب سحر و میدم
- آخه یه آدم غریبه کلید خونه رو از کجا داره ، تازه احمدی هم گفت همسرتون . ...... کجاست ؟
- با دوستشون رفته بودن بیرون
- دوستشون کیه
- همون پسره ی دراز
تو اوج سردرد میخندم ، از دوست .... خوشش نمی یومد اصال .
- بیخیال من گرسنمه ، چیزی دارید یا زنگ بزنم سفارش بدم
- فکر نکنم غذایی که دایه درست کرده مونده باشه . تو دفترچه شماره رستوران هست

1401/10/25 19:58

پارت #89

سحر بلند میشه و دنبال دفترچه تلفن میگرده . منم بلند می شم یه دوش بگیرم
- کجا
- تا غذارو بیارن ، منم یه دوش میگیرم
- باشه عزیزم برو
میرم تو حموم آب و باز میکنم تا وان پر بشه بعد میرم سمت اتاقم و لباس و حوله برمیدارم و میرم تو حموم .
تو وان دراز کشیدم و دارم به اون مرد که ادعا میکرد کیاوش فکر میکنم . یاد اون دختر می یوفتم ، یاد اون روز که
اومده بود اینجا و با نگاهی تحقیر کننده از سر تا نوک پاهای منو نگاه میکرد ، انگار داشت با نگاهش به من می فهموند
هیچی نیستم . از بد شانسی هم اون روز یکی از تی شرت های قدیمی و بلندم که گشاد بود تنم کرده بود و موهام و
معمولی با کش بسته بودم ، حال خوبی نداشتم و رنگم حسابی پریده بود ، صبحش تو بیمارستان یه بازار شامی بود که
حالم بد شده بود ، ولی اون خیلی زیبا بود .
یاد خنده تمسخرآمیزش ، یاد حرف هاش و گفته هاش که میخواست شخصیت منو خرد کنه که نرم سمت اون . شاید
اون موقع حق نمیدادم به اون ولی االن که کیاوش و دیدم حق و به اون میدم که بیاد تا کیاوش واسه خودش نگه داره .
اون اومده و نداشته هامو به رخم کشید ، با داشته هاش آزارم داد .
تو وان دراز کشیدم و ماهیچه های بدنم داره لحظه به لحظه شل تر میشه . دارم بهش فکر میکنم ، نمی تونم ذهنمو
متمرکز کنم ، نمی تونم بفهم اون مرد واقعا همسر من بود یا نه . همسر که نه بهتره بگم خون بس اون مرد بودم یا نه .
میر حسین و زنش حق داشتند که دلشون راضی نبود که من بشم خون بس نوه اش خوب اونم هزار هزار تا آروز
داشتند . نه اینکه من از اون خیلی کم باشم ولی یه خون بس ....
البته اونم حق داشت که نخواد کسی رو ببینه که برادرش قاتل پسر عموش بوده .
همه این وسط حق داشتند ولی منم حق داشتم .
حق داشتم ولی اون مرد انگاری حق من نبود . خوش قیافه بود ، اخالقشو که از دیشب به یاد می یارم بد نبود ، تو اون
لحظه سخت کنارم بود ولی حرف حرف خودش بود مثل همه ی آدم های زندگی من .
این موضوع رو از اونجا فهمیدم که گفت دایه حتما باید بیاد و درک نمیکرد که دخترش االن به دایه احتیاج داره .
درست بود که منم به دایه احتیاج داشتم که کنارم باشه ولی مسلما وظیفه دایه نبود که کنار من باشه .
یه مشت آب برمیدارم و می پاشم به صورتم

1401/10/25 19:59

پارت #90

اون مرد سهم من نبود ، من تو این دنیا سهمی نداشتم مگه نه اینکه به عنوان یه خون بس اومده بودم تو زندگیش و
زندگیشو خراب کرده بودم ، مگه نه اینکه خانوادم واسه رها شدن رادمان از کشته شدن منو فرستادن تو دهن شیر .
هنوز وقتی یاد حرف های مامان موقعی که اونا میخواستن منو از عمارت بیارن می یوفتم اذیت میشم .حرفی نزن ، هر
چی گفتن بگو چشم .
چرا من فقط باید بگم چشم ، چشم ، چشم ، چشم .
دلم واسه نازگلم تنگ شده ، دلم تنگ شده واسه اینکه باهاش برم سواری ، ولی دل تنگ نیستم واسه خانوادم ، واسه
خانواده ای که خانواده نبودنند .
من اینجا ، تو این خونه ی غریب ، وسط زندگی یکی دیگه ، دارم چی کار میکنم .
نمی دونم تا کی این قضیه ادامه پیدا میکنه ، نمی دونم تا کی باید تحمل کنم ، تا کی باید این طوق بردگی رو تو گردنم
ببینم .
درسته اون جوری که اوایل فکر میکردم نبود ، ولی بازم سخت بود .
درسته اذیتم نمیکردنند ، درسته کتک نمی خوردم ، درسته می تونستم درسمو بخونم و به کارم تو بیمارستان برسم
ولی ترس از دیده شدن ، ترس از تنبیه شدن خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . فقط کافی بود تو
بیمارستان یا حتی تو خیابون یه مردی بیاد سمتم یا با یه ماشین به غیر از تاکسی برم و بیام ، دست و دلم شروع
میکرد به لرزیدن ، می لرزیدم و می ترسیدم از اینکه راجع به من فکر بد کنن . سخت بود همیشه زیر ذره بین باشی ،
سخت بود همه کارات و ظبط کنن و به کسی بگن .
همه ی کارهایی که می کردم به گوش میر حسین میرسید . به غیر از اون باری که تو عمارت دیده بودمش دیگه
برخوردی باهاش نداشتم ، ولی حضور پر رنگی تو تک تک لحظات زندگیم داشت .
اونقدری که از حضور میر حسین می ترسیدم دیگه حضور آقابک آزارم نمی داد . کمرنگ شده بود یادش تو زندگیم .
ترسی که از آقابک داشتم همیشه تو وجودم بود از همون بچگی ، از همون سیلی که تو اوج بچگیم بهم زد . ترس از
آقابک تو خون همه بود و بیشتر از همه من .
هنوز تو وان دراز کشیدم و دارم فکر میکنم. منم حق داشتم ، حق انتخاب ولی کسی این حق و از من دریغ کرد و من
شاید ناتوان ، ناتوان از هر عکس العملی و دفاع از حق خودم .
با صدای در به خودم می یام
- بله
- د بیا بیرون دیگه

1401/10/25 20:00