پارت #66
بعضی وقت ها میرفتیم خونه ی گلسا ولی زیاد نمی موندم می ترسیدم دیر برسم خونه و با اون روبرو بشم .
ترس از اون زیاد بود ، پنهان شدن از اون سخت بود . خونش بود و هر وقت دوست داشته باشه می تونه بیاد و بره ، این
من بودم که مزاحم بودم و باید هواسمو جمع میکردم . درسته تا االن ندیده بودمش ولی می ترسیدم هنوز بعد از چند
ماه می ترسیدم که ناغافل در اتاقم باز بشه و بیاد تو
می ترسم از بی حرمت شدن ، حرمت ...
مگه حرمتی هم گذاشتن واسه من ...
بی خیال ، خستم ، خسته از تکرار مکراراتی که هر شب بهش فکر میکنم ، خستم از اینکه هر شب که سرمو می زارم
رو بالش ، اشک هام مهون میشه رو چشمام .
اشک های که از سر بی پناهی می ریزم .
خستم از اینکه هر روز دوربرمو نگاه میکنم تا ببینم بازم کسی دنبالم میکنه یا نه ، خستم از اینکه هر روز صبح اون
حلقه نقره رو از رو میز بردارم و به نگاه بهش بندازم و دستم کنم ، خستم از لبخند های غم گرفته ، خستم ولی راه
نیمه راه نداریم ، خستم ولی باید ادامه بدم .
حسرت به دلم موند ، حتی حسرت یه حلقه ساده که با عشق دستم بکنم .
محبورم ، که شاید اگه اجبار خون نبود می رفتم و می بردیم این طنابی رو که شده طناب دارم و داره ذره ذره سفت تر
میشه تا جایی که خفه شدم
می رفتم بدون اینکه کسی بفهمه . ولی نمیشه ، نمیشه که برم ، نمیشه که رها شم.
نمیشه ، به خاطر کی .... به خاطر همونایی که حتی تو این مدت فقط دو بار زنگ زدن و توصیه کردن که سکوت کنم و
زن خوبی باشم . حتی حالمو نپرسیدن ، نپرسیدن کجام ، نپرسیدن چی کار میکنن ، سالمم ، اذیتم نمی کنن ، ... هیچ ،
هیچی نپرسیدن . به جای اینکه باری از رو دوشم بردارند سنگین ترش کردن .
به خاطر اونا نمی تونم که اگه برم دوباره خون و خون بس و یکی مثل من .
امروز یکی از اون روزهای مسخره بود که نباید می رفتم بیمارستان و از صبح خونه تشریف داشتم . درسته درس هامو
مرور کردم ولی خوب ، آدم کالفه میشه دیگه ، از صبح تا شب تو یه اتاق 25 متری بمونه .
بعد از نهار یه دوش گرفتم و خوابیدم .
چند روزی بود که دایه حرف از رفتن میزد . دختر کوچیکش موعد زایمانش بود و میخواست که پیشش باشه . هی
میگفت باید برم ، باید برم
1401/10/25 05:36