The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #196

ماشین و میبره داخل عمارت و پشت بقیه ماشین های اهل خونه پارک میکنه . دایه پیاده میشه و سامان هم میره تا از
صندوق عقب چمدون ها رو برداره ولی روژان هنوز از خواب بیدار نشده . چند باری به اسم صداش میکنم ولی تکونی
می خوره و دوباره میخوابه . دستمو دراز میکنم و بازوشو تکون میده که پشماش باز میشه ولی هر آن ممکنه دوباره
بخوابه . تو خواب و بیداری میگه :
- بابات خوبه ؟
خندم گرفته بود .
- آره خوبه ، نمی خوای بلند بشی
همون لحظه سامان به شیشه میزنه و اشاره به ساختمون میر حسین میکنه ، منم سرمو تکون میدم و اونا میرن سمت
ساختمون میر حسین و تاج مرواری .
با نگاهش به صندلی کناری میگه :
- مامان کوش ؟
- پیش بابا موند
دوباره به صندلی نگاه میکنه و یکم سرشو بلند میکنه
- پس دایه کو ؟
- رفتند داخل
درست میشینه رو صندلی و به دور و بر نگاه میکنه . تو تاریکی چیزی معلوم نبود فقط نورهای کمی که از ساختمون
ها می یومد حیاط و روشن کرده بود .
- کجایم االن ؟
- رسیدم عمارت
- پس من چی ؟
- شما چی ؟
- من چی کار کنم ....؟
...... -
- منو می بری پیش مامان

1401/10/28 04:59

پارت #197

نمی دونم االن باید چی بهش بگم ، مامان می دونست ممکنه روژان همچین واکنشی نشون بده که هی می گفت
مواظبش باشم ولی االن می چی بگم بهش . ار ماشین پیاده میشم . هوا رو به خنکی رفته . میرم و در سمت روژان و باز
میکنم
- پیاده شو
از تو ماشین میگه :
- نمی بری ؟
- االن که شبه ، همراه هم یه نفر می تونه بمونه
- پس من چی کار کنم کیاوش ، اینجا تنهایی
- اول پیاده شو
آروم و با تردید از ماشیین پیاده میشه و بعد کولشو برمیداره و تو دستش میگیره . در ماشین و می بندم . دسته ی
موهاش هنوز روی سینه اش خودنمایی میکرد .
- اینهمه آدم اینجاست ، تنها نیستی که
نگاهم میکنه
- کیاوش اونا دشمن منن ، تو رو خدا منو ببر پیش مامان
با دردموندگی اطراف و نگاه میکنه
- دایه کجاست ؟
ترس داشت ، از آخرین باری که اینجا بود خاطره خوبی نداشت . ندیدم ولی شندیم زن عمو چه به سرش آورده بود .
ولی االن اوضاع فرق میکرد ، االن روژان زن من بود و از آخرین باری که اینجا بودم گفته بودم کسی حق نداره تو
زندگی من دخالت کنه
- دایه رفت تو ، االن ما هم میریم
- کی هست اونجا
- همه هستن
کیفش از دستش می یوفته

1401/10/28 04:59

پارت #198

چرا منو آوردی اینجا ، می خوای آزارم بدی ، این کار و تهرانم می تونستی بکنی چرا منو آوردی اینجا که همه از من
متنفرن و مقصر مردن اون میدونن
- چی میگی روژان ، آدمخور که نیستن ، خانواده ی منن
- خانواده تو دشمت منن ، بفهم
نفس عمیق میکشم
- قرار نیست مشکلی پیش بیاد من هستم
با تردید نگاهم میکنه
- کیاوش من نمی خوام اینجا باشم
کالفه شدم
- حرفی نمونده روژان بیا بریم
کیفشو از زمین برمیدارم و میرم سمت ساختمون ولی روژان هنوز همونجا مات وایستاده و داره منو نگاه میکنه
با صدای نیمه بلندی میگم
- بیا دیگه
تکونی میخوره و آروم قدم برمیداره سمتم . می ایستم تا با هم وارد بشیم . می یاد کنارم و کیفشو از دستم میگیره .
آروم میگه :
- من می ترسم
دستمو مشت میکنم ، این زندگی نبود که من می خواستم . که االن زنم با روبرو شدن با خانودم بترسه . ترس داشت
ولی من اینو نمی خواستم
- من هستم روژان
نگاهم میکنه ، با ترس ، با بغض
- تنهام نزاری بری
لبخند دلگرم کننده ای میزنم ، این دختر تقصیری نداشت ، فقط داشت تاوان عشق دو نفر دیگه رو میداد
- تنهات نمیزارم . حاال بریم

1401/10/28 05:00

پارت #199

کولشو محکم تر میگیره و میندازه رو دوشش . دوباره بندشو دست میگیره و فشار میده .
میگه بریم ولی آروم میگه . نامطمعن از رفتن .
در و باز میکنم و داخل می شم . این راه و باید رفت . باید همه بدونن دیگه اجازه نمی دوم تو زندگیم دخالت کنن .
االن روژان زن من بود و همه باید حد خودشو می فهمیدن .
وارد می شیم . چراغ های خونه روشنه ولی هنوز کسی تو تیررس نگاه نیست . روژان می یاد داخل با تردید قدم اول و
برمیداره و می یاد . در و پشت سرش می بندم و کفشامو در می یارم . به تبعیت من اونم خم میشه و بند کفشاشو باز
میکنه .
خم که شده اون دسته موهای بافته شده هم افتاده بیرون و تاب می خورد رو هوا . بلند میشه .
- روژان موهات
دستشو می بره سمت مقنعه اش و مرتب میکنه ولی منظوره من این نبود . هنوز دارم نگاهش میکنم . به مقنعه اش
اشاره میکنه
- بیرونه االن .
دستمو دراز میکنه به بافت موهاش اشاره میکنم که هول میشه و فوری میزاره زیر مقنعه اش و مرتبشون میکنه .
نگرانی تو تک تک حرکاتش معلوم بود .
- کیاوش
از تو خونه سامان صدام میکرد باز داشت لودگی میکرد و صدای خنده بقیه هم می یومد
- اومدیم
در وردی رو باز میکنه و ما رو می بینه
- خوش اومدید
به روژان نگاه میکنه ، نمی دونم چرا خیره میشه بهش . هیچ *** روژان و ندیده بود به غیر از چند نفر و حاال بعد از
چند ماه از مردن سپهر داشتند عروس خون بس و می دیدند .
- تو برو االن ما می یایم
میرم سمت در که سامان باز گذاشته بود اما به در نرسیده روژان با بغض صدام میکنه
- کیــاوش

1401/10/28 05:01

پارت #200

سرمو برمیگردونم عقب و نگاهش میکنم . تو نگاهش خیلی چیزا است . دستمو سمتش دراز می کنم .
- بریم
به دستم نگاه میکنه و با تردید می یاد جلو ، دستشو آروم میزاره تو دستم ولی من محکم میگیرم ، نمیخوام فکر کنه
تنهاست .
دستشو فشار میدم و با هم وارد خونه میشیم .
- اینم نوه ی عزیز شما
سامان اینو میگه و من تاج مرواری و می بینم که داره می یاد سمتمون . دست روژان هنوز تو دستمه ، با هم می ریم
جلوتر . روژان سرش پایین بود .
- سالم پسرم
می یاد جلوتر و با تعجب به دست روژان که تو دست منه نگاه میکنه ولی دوباره نگاهش می یاد رو من
- سالم
میرم جلوتر . دستاش باز میشه تا آغوشم بگیره . دست روژان از دستم سر می خوره و تاج مرواری و بغل می کنم .
پیشونیشو می بوسم .
- خوبید
با لبخند میگه :
- مگه میشه آدم نوه هاش دوروبرش باشن خوب نباشه
- خداروشکر
- مامانت مونده بیمارستان
با خنده سرمو تکون میدم
- از دست این پدر تو ، نمی دونم کی می خواد بزرگ بشه
- امیدی ندارم به بزرگ شدنش
پدر سوخته ای زیر لب میگه و با صدای روژان نگاهش میره سمتش .
- سالم

1401/10/28 05:03

پارت #201

چند قدم عقب تر از وایستاده و هنوز سرش پایین بود . دستاش از فشارس که بهش می آورد سفید شده بود . قدم
های رفته رو برمیگردم عقب و دستشو که کنارش افتاده تو دستم میگیرم .
- سالم دخترم ، خوش اومدی
دستمو فشار میده ، ترسیده بود از این چند قدم دوری . دستشو محکم می گیرم . دایه با لبخند می یاد سمت روزان
- بیداری شدی دختر جان
با شنیدن صدای دایه سرشو بلند میکنه و نفس عمیقی می کشه
- بله
- بیاد تو دیگه چرا دم در وایستادید .
تاج مرواری می یاد سمت روژان و می بینم که دستش میره پشت روژان و هدایتش م یکنه داخل . دستشو محکم تر
می گیرم تا آروم تر بشه .
با دیدن ما همه تقریبا ساکت شدن . سالم میدم و همه جواب سالمو می دن ولی هنوز تو شک دیدن روژان بودن .
شُک دیدن عروس خون بسی که تا به حال ندیده بودند و فقط حرفشو شنیده بودند . دست روژان تو دستم می لرزید
. دستاش سرد بود ، خیلی سرد .
با صدای میر حسین به خودمون می یایم . نگاه بقیه کمترین اهمیتی برام نداشت ولی می دونستم این نگاه ها واسه￾کیاوش
روژان خیلی سنگینه ، خیلی زیاد .
با روژان هم قدم میشیم و میرم سمت میر حسین که باالی سالن نشسته .
-عروستم که آوردی￾خوبم پسرم￾ممنون ، خوبید شما￾رسیدن به خیر
با این حرف میر حسین موضعش مشخص میشه . اون پذیرفته که روزان همسرمه و همه باید بپذیرن .
-علیک سالم . چرا ایستادید ، بشینی

1401/10/28 05:04

پارت #202

با روژان میرم سمت مبل های خالی که زن عمو رو می بینم که بلند میشه وو می ایسته . نگاهش م یکنم و بی توجه به
اون می شینم و روزان هم کنارم میشینه .
خودشو کوچک کرد با این حرکتش . باید بفهمه از این به بعد دنیا دسته کیه ی . پسر اون اشتباه کرده و داره تاوانشو￾با اجازه
از یه دختر معصوم میگیره .
نه تاج مرواری ، خیلی هم گرسنمونه￾شام که نخوردید
عمه توران و می بینم که بلند میشه
-عمه فدات شه ، بلند شو بریم براتون غذا گرم کنم
از مهربونی و لحن شیرینش لبخند می یاد رو لبم .
همه همه زیاد میشه و سامان شروع میکنه به مزه پراکنی .
دست روژان تو دستمه ، سامان با اینکه سعی میکنه جو خونه رو عوض کنه ولی هنوز می بنم بقیه داره یه جوری
نگاهمون میکنم . سرمو نزدیک گوش روژان می برم
-گرسنته ؟
نگاهم میکنه ، خیره میشم تو چشماش ، شاید فقط یه لجظه و بعد سرشو تکون میده .
رو به بقیه می گم￾بریم￾بریم چیزی بخوریم
میریم سمت آشپزخونه و اجازه میدیم دیگران تا آخیرین لحظه نگاهمون کنند و بعد هر چی خواستند پشت سرمون￾با اجازه ما بریم یه چیزی بخوریم
بگن . اهمیتی نداشت . مهم این بود که منت و روژان با هم وارد این خونه شدیم و االن همه باید بفهمن درسته روژان
به عنوان یه عروس خون بس اومد تو خانواده ما ولی االن همسر من بود ، همسر کیاوش بختیاری .
-مرسی عمع جان ، چره خبرا ، دو هفته پیش اومدم ولی نتونستم ببینموتن￾بیا عمع قوربونت بره ، االن غ

1401/10/28 05:05

پارت #203

گله که دارم ازت ، یه روز صبر نکردی من بیامم ببینمت بعد بری
کنار گاز ایستاده و داره غذا رو گرم میکنه .ساختمون میر حسین از همه ساختمون های عمارت بزرگتر بود ،
آشپرخونه هم استثنا نبود و بزرگترین آشپزخونه تو کل عمارت بود . یه صندلی می کشم بیرون و به روژان اشاره
میکنم که بشینه ، میشینه و کیفشو بغلش میکنمه و با تعجب به اطراف نگاه میکنه
میرم کنار عمع و بغلش میکنم
-یعنی من عاشقتم￾نکش بچه االن غذا می سوزه
آروم طوری که روزان نشنوه میگه :
یه نگاه به روژان میندازم . با کفگیر میزنه به بازوم￾دختر خوش بر و رویی
با خنده سرمو می برم نزدیک ترش و میگم￾خوب حاال ، نگفتم دختر مردمو درسته بخور
- خدا رحمتش کنه￾حیف سپهر ، ولی خوب کاریش نمیشه کرد ، پیمونه ی بچم پُر شده بود￾ول کن عمه ، هر کسی دوست داره بره ، به جهنم￾ندیده شما اومدید غیض کرد پاشد رفت￾چی کار کرد مگه￾دیدی گلرخ چی کار کرد. هی به میر حسین میگه جلوی این کاراشو بگیر حرف نمی زنه￾وا دروغ میگم مگه￾بچه پروه ای￾دختر مردم نیست که زن خودمه
لبخند محزونی میزنه و بشقاب ها رو برمیداره تا غذا رو بکشه . میرم پیش روژان و یه صندلی می کشم بیرون و می
شینم . داره با بند کیفش بازی میکنه

1401/10/28 05:07

پارت #204

خوبی ؟
نگاهم میکنه
- دایه کجا رفت ؟
یا می گفت دایه ، یا می گفت مامان .
- حتما رفته استراحت کنه ، پیرزن خسته شده
- پس من چی ؟
تا اومدم جوابشو بدم ، عمه بشقاب ها رو گذاشت جلومون و خودشم نشست روبرومون
- نوش جونتون
صدای خندیدن بچه ها از بیرون می یومد
- واال من نمی دونم این پسر خسته نمی شه انقدر مسخره بازی در می اره . ولی اینم بگما یه روز تو خونه نباشه من که
دیونه می شم .... کیاوش جان چرا واسه خانومت نمی کشه
خانومت ، تو دلم نیشخند میزنم به این کلمه . نیشخندی که شاید از سر درد بود . روژان همسرم بود ، به هر دلیل
کاری نداشتم ولی حتی االن هم که کنار من نشسته بود نمی تونست به من اعتماد کنه و همش سراغ مامان و می
گرفت . اشتباهاتی که کرده بودم و نمی خواستم کتمان کنم ولی باید درکم میکردنند . اطرافیانم باعث تمام مشکالت
بودنند و همه اینو خوب می دونستن
- ممنون ، خودم می کشم
- روژان ، این عمه دوممه ، عمه توران
روزان ایندفعه نگاه میکنه و با شرم لبخندی میزنه
- خوشبختم
دسته عمه دراز میشه و دست روژان که رو میزه رو نوازش میکنه
- منم همینطور عزیزم ، ایشاهلل همیشه شما دو تا رو همینجوری ببینم ، دست تو دست هم .
یدفعه انگار دو تامون به خودمون می یام و به دستامون نگاه میکنیم . کی دست روژان و گرفته بود .
- بخورید دیگه االن سرد بشه از دهن می یوفته
یکم برنج واسه روژان می کشه و ظرف خورشت و می زارم جلوش و واسه خوددم یکم می ریزم . مشغول می ش

1401/10/28 05:07

پارت #205

اولین باره که همدیگرو می بینم ولی مهرت افتاده تو دلم
- لطف دارید
هنوز چند تا قاشق از غذامون نخورده بودیم که ساسان و دو تا از دختر عموهام و یدونه از دختر عمه هام می یان تو
آشپزخونه .
- بابا تموم نشد این غذا خوردن شما
نگاهی بهشون میندازم
- میشه لطف کنید برید بیرون ما غذامونو بخوریم
- نه عزیزم نمیشه
به شیدا که با ناز و ادا حرف مید نگاه میکنم . شیدا دختر کوچکه عمه پوران بود ، عمه بزرگم و بچه ی دوم میر حسین
.
- کیاوش نمی خوام ما رو با خانومت آشنا کنی
خانومت ، کم کم دارم از تکرار این کلمه خوشایند ، خوشم می یاد .
قاشق و میزارم کنار و به عمه نگاه میکنم که داره ریز ریز میخنده
- ای بابا ، اگه گذاشتید ما یه لقمه شام بخوریم
- کوفت بخور ، االن یکی ندونه فکر میکنه زنت بهت هیچی نمیده خونتون
اینو که میگه آشپزخونه میره رو هوا . خودمم خندم گرفته . می یان نزدیک تر و هر کدوم یه صندلی می کشن بیرون و
می شینن و خیره میشن به ما
- چیه مثال اومدین نشستین اینجا ، مثال داشتیم شام میخوردیما
- اِ.. کیاوش اذیت نکن اومدیم با زنت آشنا بشیم
- نمی شد بزاری بعد از خوردن شام سمن خانم
- نه خیر نمی شد ، تا اون موقع که ما از فضولی می میریم
سمن دختره عموم بود ، 08 سالش بود و خیلی زیاد شیطون ، یه خونه از دستش در امان نبودنند و دست راست
ساسان بود تو خرابکاری

1401/10/28 23:07

پارت #206

روژان گیج شده و داره میکنه . تقربیا همه دارن به روژان نگاه میکنن که به سرفه می یوفته . آب و میزارم جلوش و
چند باری میزنم پشتش تا که آروم میشه
- زهر مار ، چرا خوب اینجوری نگاه میکنید ، ترسید
- نگفتم
- وای راست میگی
به سامان نگاه میکنم :
- چی رو نگفتی
- گفت چه قدر زن دوستی من باور نکردم
روژان تو وضعیت بدی بود و اینو می دونم از دستای لرزونش که رو پاهاش گذاشته می فهمم .
- عمه مرسی ، ما بریم خیلی خسته ایم
- کیاوش کجا میری ، ما رو هنوز با هم آشنا نکردی
- باشه فردا صبح
- نه خیر همین االن
- وای شیدا باز من اومدم اینجا تو شروع کردی
از رو صندلی بلند می شم و دست روژان و هم می گیرم . شیدا می یاد جلوتر و از گردنم آویزون میشه
- تو رو جون شیدا
- برو کنار دختر گنده
- آفرین پس معرفی کن
با خنده روژان و به خودمم نزدیک تر میکنم . دستاش سرده ، خودمم هیچین از وضعیت راضی نبودم ولی همه باید
حضور روژان و تو زندگی من بپذیرن
- خوب روژان ، همسرم
با دست به بچه ها اشاره میکنم و اسماشو نو میگم . روژان با با صدای آرومی میگه
- خوشبختم از آشناییتون

1401/10/28 23:09

پارت #207

وای چه صدای نازی داری عزیزم
لبخندی میشینه رو لبهای روژان
- ممنون
- خب معرفی کردم برید کنار
- ای بابا ، زنتو نمی خوریم که
- می ترسم تمومش کنید . عمه مرسی ، شبتون به خیر
- برو عمه جون شب تو هم به خیر
میریم تو حال ، بزرگترا نشستن و دارن حرف میزنن
- شب همگی به خیر
- شب تو هم به به خیر
همه با لبخند شب بخیر میگن و از خونه در می یایم بیرون . از در که بیرون میریم دست روژان و ول میکنم . آروم
میرم سمت ساختمون خودمون .
- کجا میریم ؟
- می ریم خونه خودمون
به دور و بر نگاه میکنه ، صدای پارس سگ ها می یاد . سگ هایی که واسه امنیت باغ بودند
در هیچ کدوم از خونه های عمارت قفل نمیشه ، در و باز میکنم و اول میرم داخل تا چراغ ها رو روشن کنم .
- بیا تو
- کسی نیست
- نه بیا
- می یاد داخل .
خودم جلوتر میرم و می زارم تا روژان یکم راحت تر باشه . فشار زیادی روش بود تو حونه میر حسین . چند دقیقه ای
طول میکشه تا بیاد داخل پذیرایی
- اینجا خونتونه

1401/10/28 23:10

پارت #208

میرم سمت یخچال و یه لیوان آب واسه خودم می ریزم
- آره
بدون انرژی کولشو میزاره زمین و می شینه رو مبل
روژان
کولمو میزارم زمین و می شینم رو اولین مبلی که دمه دسته . دارم میمیرم از خستگی . نه شاید از خستگی نبود .
انرژیم ته کشیده بود . مقابله با خانواده ای که منو دشمن خودشون میدونستن خیلی سخت بود ولی اوضاع اونجوری
که فکرشو میکردم پیش نرفت . همه یه جوری بودنند ، زیاد بد نبودنند بیشتر مهربون بودنند . ولی همون اول که
رفتیم تو زن عموی کیاوش که دیدم ته دلم خالی شد . چنان نگاهی به من انداخت که کم مونده بود سکته کنم ولی
بعد از اون اوضاع بد نبود . همه یه جورایی سعی می کردند مهربون باشن و حضور کیاوش هم بی تاثیر نبود .
خونشونن بزرگ بود ، تقریبا مثل همون قبلی البته نه به بزرگی اون . نشیمن با چند تا پله از پذیرایی جدا شده بود .
المپ نشیمن و آشپزحونه روشن بود می تونستم دقیق اطراف و ببینم
همه جا تمیز و مرتب بود . انگار نه انگار که مامان مدتی بود خونه ما بود ، همه جا داشت برق میزد . آشپزخونه برخالف
خونه ی قبلی به نشیمن اشراف داشت . کیاوش و می بینم که میره سمت یخچال و واسه خودش یه لیوان آب می ریزه
. لیوان آب که تو دستش می بینم تشنم میشه .
داشت از آشپزخونه می یومد بیرون ، دهنم خشک شده بود
- میشه یه لیوان آب واسه من بیاری
- البته
دوباره راه اومده رو برمیگرده و به یه بشقاب که توش یه لیوان آب بود می یاد سمت و لیوان و میزاره روی میز جلوم
- مرسی
لیوان و برمیدارم و می خورم . راه گلوم باز میشه و احساس خنکی کل وجودمو میگیره .یکم دورتر از من رو کاناپه لم
داده . نگاه میکنم ، نگاهم میکنه
- خسته شدم
خسته شده بود ... چرا

1401/10/28 23:11

پارت #209

شرایط به اون بدی که فکر میکردم نبود . حاال که تو این خونه بودیم استرسم کمتر شده بود . حاال من بودم و کیاوش و
از خانواده اش خبری نبود . انرژی نداشتم تا دوباره با اونا روبرو بشم .
ولی یاد فردا که می یوفتم دیونه می شم . االن تموم شد ولی فردا رو باید چی کار کنم . چه قدر خوب می شد فردا
صبح زود برمیگشتیم تهران ولی نمیشه ، می دونم که نمیشه .
- اذیت شدی ..؟
نگاهش می کنم . متعجب از رفتاری که جدیدا داره . نمی تونم حرف های اون شبشو هضم کنم . بهار و دوست داشت
از یه طرف نمی تونست با بهار باشه . رابطه اش با بهار تموم نشده بود اینو چند روز پیش که تو راهرو داشت با تلفن
حرف میزد فهمیدم . چند باری اسمشو تو جمالت صدا کرد ولی نمی دونستم چرا این رابطه رو کش میده .
یه جورایی ممنون بودم بابت امشب . امشبی که دستمو تو دستش گرفت با علم اینکه می دونست چه قدر سخته برام
با خانواده اش روبرو بشم . می دونست و کنارم موند . کیاوش تنها کسی بود که تو خونه داشتم و وقتی که دستمو تو
دستش گذاشتم می دونستم رهام نمیکنه میون این جمع غریبه .
کیاوش دستمو محکم گرفته بود و این خودش قوت قلبی بود تا از نگاه دیگران که روم سنگینی می کرد فرار کنم .
نگاه آدم های اون خونه روم بود ، احساسش میکردم . شاید واسه اونم سخت بود ، شاید دردناک بود و داغ دلشنو تازه
میکرد ولی من مقصر نبودم . اگه به من بود دیگه هیچ وقت برنمیگشتم به این عمارت و با آدم هایی روبرو بشم که
روزای نحسی رو برام ساختن . هنوز یادم نرفته اون روز تو عمارت آقابک اون زن ها اومدن دنبالم و منو آوردن بیرون
بعد هم رفتار همه ... سخت بود .
میدونستم و مثل روز برام روشن بود اگه زن عموی کیاوش منو تنها گیر می یاور از وسط نصفم میکرد ولی چه قدر
خوب بود که کیاوش کنارم بود .
- نه
- خوابت می یاد
- خیلی
- باشه ، پس پاشو
خودش بلند میشه و راه می یوفته . کولمو برمیدارم و میرم دنبالش . سمت چی با چند تا پله جدا میشه از نشیمن .
جالب بود . پذیرایی با چند تا پله به طرف پایین و این قسمت با چند تا پله به طرف باال . یه نشیمن کوچک و دو تا
راهرو دو طرفش . میرم داخل راه روی سمت راست و یکی از اون دو تا در و باز میکنه
- می تونی اینجا استراحت کنی

1401/10/28 23:12

پارت #211

حرفی نمیزنه ، فقط نگاهم میکنه . چهره اش شکسته تر شده چرا ..؟
- کی می خواد بیاد دنبالم مامان ؟
نگاهم میکنه و می بینم که اشک از چشماش سر میخوره رو گونه اش . تا االن مامان و اینجوری ندیده بودم . چرا گریه
میکرد ، به خاطر کی داشت گریه میکرد . هنوز وسط باغ رو زمین نشسته بودم . هوا یه جوری بود مه بود و انگار
داشت بارون می یومد .
- چرا گریه میکنی مامان ؟
با بغض میگه :
- بلند شو دخترم االن سرما میخوری
مامان چه مهربون شده بود . لحنش ، کالمش همش توش مهر بود
- نه مامان سرد نیست ، تو هم بیا بشین خیلی خوبه
- بلند شو دخترم
هنوز داشت به پهنای صورت اشک می ریخت
- مامان چی شده ، کسی طوریش شده ؟
- روژان مگه نشیدی مادرت چی گفت ، همین االن از رو زمین بلند شو .
با صدای خشن و توبیخ گونه ی آقابک از رو زمین بلند میشم و لباسمو مرتب میکنم . و سرمو می ندازم پایین . این
اینجا چی کار میکرد . همیشه همه جا پیداش میشه .
- حاضر باش االن می یان دنبالت
احساس می کنم این حرف و یه بار دیگه هم شنیده بودم
می خواستم ببینم کجا می خوام برم ولی نه آقابک و نه مامان هچی حرفی نمی زنن .
- کجا می خوایم بریم
- آماده باش
یه قدم بهشون نزدیک تر می شم
- واسه چی آقابک

1401/10/28 23:16

پارت #212

با صدای بم و گرفته ای میگه :
- میخوایم قربونیت کنیم
چشمام از زور خنده و تعجب گرد میکنم . خندم گرفته چه قدر شوخی مسخره و بی مزه ای بود .
چشمامو واسه یه ثانیه می بندم و وقتی باز میکنم دیگه تو باغ نیستم . تو جاده ام . یه طرفش خیلی دور تر از جایی
که من ایستاده بودم شب و تاریکی داشت می یومد سمتم . به دور و برم نگاه میکنم . وسط یه کویر ایستاده بودم که
وسطش یه جاده بود جاده ای که انتها نداشت .
سرمو که برمیگردونم چند نفری رو می بینم که دورتر از من ایستاده بودند .
ناخودآگاه برمیگردم عقب و به پشت سرم نگاه میکنم . هوا داره تاریک تر میشه . مثلب یه ابر سیاه داره می یاد و همه
چیز ور با خودش تو تاریکی می بره . قدمام تندتر می کنم تا به اون آدم ها برسم . ته دلم خالی شده بود از اون سیاهی
که به سرعت داشت سمت من می یومد .
با صدای بلندی میگم :
- چه خبره اینجا ؟
مامان گوشه ای ایستاده و هنوز داره اشک میریزه . با مهربونی نگاهش میکنم . دلم می سوزه دوست ندارم مامانمو
گریون بیبنم
- چرا گریه میکنی مامان ؟
یدفعه به جلو هولم دادن . از پشت داشتن هولم میدادن ولی وقتی سرمو برگردونم کسی پشت سرم نبود و من خودم
داشتم به طرف جلو می رفتم . ترس برم داشت . همه جلوم وایستاده بودنند . هر کی رو که تا االن تو زندگیم دیده
بودم و باهاشون رابطه ای داشتم از بچگی تا به االن . یه صف طوالنی درست کرده بوددن و همه با لباس هایی به
سیاهی شب داشتند به من نگاه میکردن
- بیا اینجا
دوباره دارن هولم میدن جلو ، سعی میکنم مقاومت کنم ولی دستام سنگین بود . یه میز اونجا بود یه میز چوبی که
فقط یه پارچ آب و یه لیوان روش بود . نگاه همه روی منه . سنگین می شم از نگاه های کسایی که خیلی وقته حتی
ندیده بودمشون و االن اینجا توی این صف طویل ایستاده بودنند .
یه نفر از بین جمعیت فریاد میزنه
- اومد ، اومد

1401/10/28 23:17

پارت #213

نگاهشون از من گرفته میشه و به پشت سرم نگاه می کنن . منم همون سمت و نگاه میکنم رادمان و می بینم که شاد و
سر حال داره می یاد سمت ما .
- بگیر
با صدای آقابک نگاهمو از رادمان می گیرم و به آقابک نگاه میکنم که زل زده به من ، سرمو می ندازم پایین . تحمل
نگاهش وحشتناک بود و در حد من نبود .
یه لیوان تو دستشه به طرف من دراز کرده . به دستش نگاه میکنم و میگم :
- تشنم نیست
فریاد میزنه
- بخور
- آخه تشنم نیست
- بخور می خوایم حاللت کنیم
صدای یه مرد غریبه رو می شنوم که میگه :
- قوربونی رو بزنید زمین ، رادمان خان دارن می یان
نگاه میکنم و هر لحظه ترسم بیشتر میشه . دستام سرد شده . داشتم می خوابیدم زمین ، کسی اطرافم نبود ولی من
خودم نمی خوابیدم ، تقال میکنم ولی نمی تونستم از رو زمین بلند بشم . باید بلند بشم ، باید از رو زمین بلند بشم
ولی دستهای نامرئی این اجازه رو از من میگیره و ناتوان سرم میرسه به کف جاده . آسفالت های ریز و درشتی رو می
بینم و فقط پاهای آدم ها رو می بینم صدای خنده ها رو می شنوم و دارم از ترس قبض روح میشم میخ شدم بودم به
زمین و هیچ جوره نمی تونستم بلند بشم . صدای خنده ، همهمه ی آدم ها ، خوش و بش کردن ها ، بوی اسپندی که
کل فضا رو گرفته . نگاهم می چرخه سمت چاقویی که داره می یاد طرفم . یکم از زمین فاصله داشت و آروم تو هوا
معلق داشت می یومد سمت من . ترسیده بودم . اینجا کجا بود که کسی به من اهمیت نمی داد . چاقو داشت هر لحظه
به من نزدیک تر میشه و من فقط با چشم هایی که تا حد ممکن باز بود داشتم نگاه میکردم .
ترسناک بود ، چاقو می یومد سمت من ولی کسی دستشو نگرفته بود . منو برمیگردونن و حاال کف سرم روی آسفالت
زمین بود . آسمون داشت تیره می شد . ابرهای سیاه رسیده بودن به باالی سرم که یدفعه رادمان و می بینم که می یاد
سمت و باالی سرم می ایسته .چهره ی خوشحالش و می بینم و بعد خنکی چاقو که رو گردنم حس میکنم . رادمان از
روم رد شده بود .

1401/10/28 23:19

پارت #214

نفسم در نمی یومد . دستامو قالب کرده بودم دور گردنم و داشتم خودمو خفه می کردم . دستام به اراده خودم نبود ،
این نیرو نیروی من نبود . مگه یه دختر چه قدر می تونه انرژی داشته باشه که خودش خودشو خفه کنه . کبود شده
بدم . نگاهم می یوفته به در . دیگه تو جاده نبودم . تو یه اتاق بودم . اتاقش آشنا بود ولی نمی دونستم کجام االن . به
نفس نفس افتاده بودم که سایه ای رو باالی سر خودم دیدم . سرمو برمیگردونم و کیاوش و می بینم . دستام از دور
گردنم باز میشه و نفس عمیق میکشم
کیاوش با همون چاقو باالی سرم ایستاده . خیره شده بود به چشمامو با نفرت میگه :
- تو زندگی منو بهم ریختی
هول بودم . همون چاقو تو دستش بود .
- تقصیر من نبود
چشمهای از خشم و نفرتی که تو وجودش بود سرخ شده بود . می خنده وحشتناک قهقه میزنه و خم میشه روم . چاقو
داشت بهم نزدیک تر میشد
- روژان
صداش ترسناک نبود ولی قیافه اش اونقدر ترسناک بود که می تونستم صدای قلبمو بشنوم که داشت از سینه می زد
بیرون . اصال انگار کیاوش نبود یه آدم دیگه بود که روی من خم شده بود و می خواست منو بکشه . لب هاش که داشت
تکون میخورد و صداشو می شنیدم که داشت صدام میکرد . صداش با قیافه اش نمی خورد . صداش ترس داشت ولی
قیافه اش ترسناک بود . چشمامو می بندم . دیگه نمی تونم ببینم که چاقو داره بهم نزدیک تر میشه قلبم داشت از کار
می یوفتاد . به مزر سکته رسیده بودم
اون موجود ترسناک هنوز داره صدام میکنه ، تکونم میده . چشمام بسته ام باز میشه . کیاوش باالی سرمه . داره حرف
میزنه ، تکون خوردن لباشو می بینم ولی صدایی نمی شنوم . اون داره با من حرف میزنه و من به لبهاش نگاه میکنم که
داره تکون میخوره ولی صدایی نمی شنوم .
مثل آدم های منگ شده بودم . نمی دونم چی شده بود ولی صورتم می سوخت ، نمی تونستم حرکتی کنم
داشت منو میزد . همه می خواستن من بمیرم . خدا منو زده بود تو دیگه نزن . پس خدا کجا بود ...؟
صورتم اونقدر می سوخت که به حرف اومدم
- نه
- روژان باز کن چشماتو
کیاوش داشت باهام حرف میزد . دیگه وحشتناک نبود ، چشماش سرخ نبود

1401/10/28 23:20

پارت #215

چشمام داشت بسته می شد ولی می تونستم ببینم که داره منو بلند میکنه و میخواد بنشونه رو تخت ولی اصال تعادل
نداشتم . موفق نمیشه ، دوباره می خوابم رو تخت . چشمام بسته میشه ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از خنکی
زیادی که می شینه رو صورتم چشمامو با بدبختی باز میکنم . خسته شده بودم از باز و بسته کردن ها ، می خواستم
بمیرم .
میدیدم که یه لیوان تو دستشه . نگاه میکنه ولی عکس العملی نشون نمی دم . حرف میزنه ولی فقط بعضی از کلماتشو
می شنوم نمیتونستم حالجی کنم که چی میگه .
پلک میزنم ، لیوان دیگه تو دستش نبود . می یاد طرفم ، میرم عقب تر ولی خیال خام اگه بتونم تکون بخورم ، تالش
می کنم ولی حتی نمی تونم انگشت دستمو تکون بدم . بلندم میکنه ، با قدرتش بلند میکنه و خودش میشنه رو تخت
و منو بغل میکنه . بهش تکیه کرده بودم . پلک میزنم ، لیوان آب تو دستش بود و داشت به من نزدیک تر میکرد
تشنم نبود ، آب نمی خواستم ولی میخواست به زور بهم آب بده . میخواستن اول بهم آب بدن و بعد منو قربونی کنن .
دارم نگاه میکنم . تو یه اتاقیم ولی کسی از اونا نبود . دیگه اون آدم ها نبودن ... چرا هیچ *** نبود ..
آب سرد که به لبام میخوره حالم بد میشه . صداش و از یه جای دور می شنیدم و کم کم به زمزمه تبدیل شد و بعد
کامال صداشو می شنیدم .
- بخور روژان
دوباره باز زور چند قطره آب می ریزه تو دهنم که از لبام سرآزیر میشه پایین
دهنم خشک بود ولی آب نمی خواستم ، نمی خواستم بمیرم .
- چیزی نیست روژان خواب دیدی
چرا داشت چرت و پرت می گفت . خواب نبود و نیست . می خواستن منو بکشن . سرمو برمیگردونم عقب ، من نمی
خواستم بمیرم . به تخت تکیه داده و من هم به اون تکیه داده بودم دستش لیوان آب بود و کنار صورت من . اون نمی
خندید ولی من هنوز صدای خنده های ترستاکشو می شنیدم .
دستمو دراز میکنم و میزنم زیر دستش لیوان آب پخش میشه رو تخت و بازوهام خیس از آبی که ریخته شده میشه .
خنکی آب رو بازوهام حس زنده بودن بهم میده .
باید واسه زنده بودن تالش کنم ، من نمی خواستم بمیرم .
تقال می کنم که بلند بشم ولی دستاش دور بدن قالب شده . دوباره تقال میکنم ، دست از تالش نمی کشم . من نمی
خواستم بمیرم

1401/10/28 23:21

پارت #216

حرف میزد ، میخواست آرومم کنه ولی چرا ، اونا می خواستند منو قربونی کنن . من هنوز جوون بودم و آرزوهایی
زیادی داشتم که به هیچ کدومشون نرسیده بودم .
گرمایی داشت تو بدنم پخش میشد
صداش نزدیک بود و من می دونستم گرمایی رو که داره به من انتقال میکنه حس کنم . اون حرف میزد و من سست
می شدم و تقالهام رو به خاموشی می رفت . داشتم خودم ، خودمو تسلیم مرگ میکردم . نمی خواستم بمیرم ،
میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم ولی چرا هیچ *** حرف منو نمی فهمید
- چیزی نیست روژان خواب دیدی
آروم زیر لب می گم :
- من نمی خوام بمیرم
آروم میگم ولی می شنوه
- قرار نیست اتفاقی بیوفته ، خواب دیدی و االن بیداری
- من میمیرم ، میخوان منو بکشن ، میخوان منو زیر پای رادمان قربونی کنن
دستاش و حس میکنم که منو محکم گرفته بود . تقال نمیکردم ، تالش نمیکردم ، من تسلیم شده بود چون دیگه انرژی
نداشتم واسه این کارا . داشتم خفه میشدم
- هیچی نیست ، به خدا خواب دیدی
- من تشنم نیست
- باشه ، باشه
زیر گوشم حرف میزد . ولی چیزی نمی فهمیدم و فقط داشتم به گرمایی که داشتن بهم انتقال میداد فکر میکردم . اون
می گفت ولی من نمی فهمیدم ، فقط گوش میکردم به صدایی که می یومد و چه آرام بخش بود . فقط داشتم به زمزمه
هایی که نمی دونستم چی بود گوش میکردم .
حلقه دستاش شل شده بود . بهش تکیه کردم . چند دقیقه بود که آروم بودم و داشتم تو ذهنم وضعیت و حالجی
میکردم . تو اتاقی بود که کیاوش گفته بود می تونم استراحت کنم ، چراغ ها روشن بود و چیزی واسه ترسیدن نبود .
همه چی همونجوری بود که خوابیده بودم . چشمام باز بود . وضعیتم نرمال شده بود . خوابی دیده بودم که اونقدر
واقعی بود که داشتم تو خواب سکته میکردم ولی االن خوب بودم . بیدار بودم و کسی رو داشتم که بهش تکیه کنم و
اون آرومم کنه

1401/10/28 23:30

پارت #217

رو تخت لم داده بود و منو از پشت بغل کرده بود . دست چپش دور بازوم بود و با دست راستش دست سرمو نوازش
میکرد . خوابم می یومد ولی داشتم می جنگیدم برای نخوابیدن . باختم و چشمام رو هم افتاد . خواب هم به غلبه
کرده بود .
- روژات چت شد
یکم طول میکشه تا به خودم بیام . با صدای کیاوش دنبالش میگردم . به تخت تکیه داده بود و منم با فاصله ی کمی
جلوش بودم . میخواستم از تخت برم پایین انگار . با دیدن اون چشم های خوابالودش آروم میشم ، آرومم که حداقل
یه نفر اینجا هست که تنها نیستم . صداش میکنم ، با بغض ، با سنگینی بغضی که دوباره به سراغم اومده . بغض فدا
کردن من ، قربونی کردن من و زندگیم .آغوشی می خواستم که بهش تکیه کنم .
دستاشو آروم از هم باز میکنه . به دستاش نگاه میکنم ، می خواست برم تو آغوشش . تو اون لحظه بدون هیچ فکری ،
بدون گذشته ، بدون آینده پناه می برم به آغوشش سرمو میزارم رو سینه اش و گرمی دستاشو حس می کنم که به
دور پیچیده میشه . آروم نجوا میکنه :
- بازم خواب دیدی ؟
جواب نمیدم ، فقط سرمو تکون میدم
- نمی خوای بگی چه خوابی دیده بودی که اونجوری شدی ؟
تو آغوشش جابه جا میشم . سرم میشنه رو شونه اش . دستام رو سینه اش بود . اولین بار بود داشتم این حس و تجربه
میکردم ، اولین بار بود داشتم آغوش یه مرد و تجربه میکردم
حلقه دستاش سفت تر میشه و صورتم فرو میره تو گودی گردنش . ناخودآگاه چشمام بسته میشه
نمی دونم چم شده بود ولی این آغوش آروم کرده بود .
- میدونی خواب زن چَپه ؟
تو اون وضعیت چه حرفی نمیزد ، لبم به خنده باز میشه و خیلی آروم میگم :
- خرافاتی
حلقه دستش ستگ تر میشه ولی آزار دهنده نبود ، هیچ چیش آزار دهنده نبود .
نزدیکش بودم . نبض گردنشو احساس میکردم . اسمشو صدا میکنم و لبام به گردنش برخورد میکنه .
- کیـــاوش

1401/10/29 05:30

پارت #218

صدام سنگین بود ، چرا اینطوری حرف میزدم ، آغوشش امن و گرم بود و مست امنیت آغوشش شده بودم .
سرش خم میشه سمت صورتمو و تو گوشم میگه :
- جانم
دلم می لرزه ، از این نزدیک بودن می لرزم و ساکت می شم ، ساکت میشه . طول میکشه تا خودش به حرف می یاد
- میخوای دراز بکشی
نمی خواستم دور بشم از این آغوشی که به من امنیت تزریق کرده بود ولی بهترین کار همین بود . سرمو تکون میدم .
یکم میرم جلوتر و از آغوشش می یام برون . از تخت میره پایین و من سرمو می زارم رو بالش . آروم شده بودم و از
اون استرس قبل خبری نبود
- چیزی می خوای برات بیارم
نگاهش میکنم ، باالی سرم ایستاده بود
- تشنمه
- آب ؟
با ترس و خیلی تند میگم :
- نه ، هر چی به غیر آب
سرشو تکون میده و از اتاق میره بیرون . شب بلندی بود . با ساعت مچی ام نگاه میکنم . سه و سی دقیقه بود . چند
دقیقه ای طول کشید تا کیاوش با یه سینی که توش دو تا لیوان پر از شیر باید داخل .
سینی رو میزار رو میز و لیوان ها رو برمیداره . تو جام نیمخز می شم . میشنه رو تخت و یکی از لیوانارو سمت میگیره
، دستمو دراز میکنم و لیوان و از دستش می گیرم .
- مرسی
- نوش جان
لیوان شیر تو دستمو آروم آروم ازش می خورم ولی تا من به نصف لیوان برسم کیاوش شیرشو تموم کرده بود و
لیوانشو گذاشت رو میز .
- می تونی بخوابی
- اگه می تونستمم نمی خوابیدم

1401/10/29 05:31

پارت #219

می خنده ، مردونه می خنده ، تا االن خندشو اینجوری ندیده بودم ، اینقدر مردونه .. در کل اصال خندشو ندیده بودم
- ایندفعه حتما تو خواب گور به گور میشم .
می خنده و دیونه ای زیر لب نثار من میکنه . یکم خودمو می کشونم باالی تخت و به تخت تکیه میدم و پاهامو دراز
میکنه ، جوری که به کیاوش برخورد نکنه .
من ، روژان . االن تو این عمارت . عمارتی که به عنوان خون بس واردش شدم . تو این خونه ، تو این اتاق روبروی
کیاوش نسشتم . دارم نگاهش می کنم .
لبخند میشینه رو لبم ، نمی دونم چرا ولی لبام به خنده باز میشه . واقعا من اینجا چی کار میکردم .
به کیاوش نگاه میکنم ، همونجوری که اون به من نگاه میکنه .
بی منظور نگاه میکنم، آروم نگاه میکنم دنبال چیزی میگردم که دلم میخواد پیداش کنم ولی خودمم نمی دونم اون
چیه ی . شاید دنبال یه آرامش ، دنبال یه زندگی پر از آرامش و بی دغدغه . دنبالی کسایی که بیان تو زندگیم تا من
بتونم کنارشون احساس زنده بودن کنم ، دنبال آدم هایی که نگران باشن برام ، من براشون نگران باشم . دنبال آدم
هایی که واسشون مهم باشم و اونا واسم مهم باشن .
کیاوش فرق کرده بود ، چند وقتی بود متوجهه شده بودم . نمی دونم چرا ولی فرق کرده بود .
امشب متفاوت بود . امشب کنار اون خانواده احساس تنهایی نمی کردم چون یه نفر بودم که با نگاهش بهم دلداری بده
، یه نفر بود که با نگاه بی کالمش بگه من هستم نترس .
نگاهم میکنه باید یه چیزی بگم ، باید بپرسم اون چیزی رو که خیلی وقته می خوام بدونم
- کیاوش
نگاهم میکنه ، بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکنه و منتظره تا من حرف بزنم
- من کجای زندگیتم ...؟
خیره شده به من و چند دقیقه طول میکشه تا بگه :
- تو وسط زندگیمی
می خندم
- مسخره نکن
راستشو تکیه گاه قرار میده و خم میشه اون سمت

1401/10/29 05:32

پارت #220

مسخره نکردم که
دستامو تو سینه جمع میکنم هنوز داریم همدیگرو نگاه میکنیم .
- جدی گفتم کیاوش
- خوابت نمی بره داری اذیت می کنی
- اِ.. چه ربطی داره ، تو جواب سوالمو نمیدی
- دادم روژان ، تو االن دقیقا وسط زندگی منی
کالمش اونقدر جدی بود که فهمیدم شوخی در کار نیست . گلوم خشک شده بود . یکم از شیر خوردم . سرمو میندازم
پایین ، یه جورایی خجالت م یکشم ازش
- قرار چی بشه کیاوش
چی ، قراره چی بشه ؟
سرمو بلند میکنه و میگم :
- زندگیمون ، زندگی من ، تو ، بهار ، همه
یکم تکون میخوره
- همه چی مشخصه روژان
- نیست ، من و تو ، تو و بهار .. هیچی مشخص نیست .
- خودتم میدون یکه جدایی ممکن نیست روژان . من نمی خوام دیگه مشکلی پیش بیاد
- منم نمی خوام به خدا
- این زندگی ، زندگی ماست
هنوز سرم پایین بود ، داشت از بهار می پرسیدم . چه قدر راحت داشتم با کیاوشی حرف میزنم که یه روز منو به باد￾پس بهار چی
کتک گرفت و با حرف هاش داغونم کرد
- با بهار یه مشاجره سخت داشتم
سرمو بلند میکنم ولی صریح نگاهش نم یکنم

1401/10/29 05:33

پارت #221

چرا
- یه چیزایی بود باران ، البته هنوزم هست .
- چی شد ؟
سرشوو تکون میده
- هیچی ، بیخیال
بی خیالش می شم ، به من ربطی نداشت .
- یعنی هیچ راهی نیست کیاوش ؟
نگاهم میکنه ، میدونه راجع به چی حرف میزنم . می یاد جلوتر .چرا
- یه چیزایی بود باران ، البته هنوزم هست .
- چی شد ؟
سرشوو تکون میده
- هیچی ، بیخیال
بی خیالش می شم ، به من ربطی نداشت .
- یعنی هیچ راهی نیست کیاوش ؟
نگاهم میکنه ، میدونه راجع به چی حرف میزنم . می یاد جلوتر .
- من واقعا متاسفم ، کاری برنم ییاد . نه از دست من و نه تو . اگه بخوایم این کارو بکنیم دوباره شروع میشه
- پی باید چی کار کنیم
نگاهم میکنه ، مردد تو گفتنش ، این م یتونم از نگاهش بخونم .
- باید زندگی کنیم
- اینجوری دوست نداریم
- چرا..
میون حرفش می پرم
- وقعا می پرسی چرا ، چون تنهام ، چون خستم از اینکه زیر ذره بین باشم ، چون یه زندگی معمولی م یخوام که شاد
باشم ، که خوشحال باشم ،که تنها نباشم
با صدای نه چندان مهربونی میگه :
- تنها نیستی
سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، عصبانی بود چرا ...؟
- تو تنهایی ؟
ترسیدم ، امشب همش ترسیده بودم و االن دوباره نمی تونم تو چشمای عصبانی کیاوش نگاه کنم . من که حرف بدی
نزده بودم
- من واقعا متاسفم ، کاری برنم ییاد . نه از دست من و نه تو . اگه بخوایم این کارو بکنیم دوباره شروع میشه
- پی باید چی کار کنیم
نگاهم میکنه ، مردد تو گفتنش ، این م یتونم از نگاهش بخونم .
- باید زندگی کنیم
- اینجوری دوست نداریم
- چرا..
میون حرفش می پرم
- وقعا می پرسی چرا ، چون تنهام ، چون خستم از اینکه زیر ذره بین باشم ، چون یه زندگی معمولی م یخوام که شاد
باشم ، که خوشحال باشم ،که تنها نباشم
با صدای نه چندان مهربونی میگه :
- تنها نیستی
سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، عصبانی بود چرا ...؟
- تو تنهایی ؟
ترسیدم ، امشب همش ترسیده بودم و االن دوباره نمی تونم تو چشمای عصبانی کیاوش نگاه کنم . من که حرف بدی
نزده بودم

1401/10/29 05:34