865 عضو
پارت #196
ماشین و میبره داخل عمارت و پشت بقیه ماشین های اهل خونه پارک میکنه . دایه پیاده میشه و سامان هم میره تا از
صندوق عقب چمدون ها رو برداره ولی روژان هنوز از خواب بیدار نشده . چند باری به اسم صداش میکنم ولی تکونی
می خوره و دوباره میخوابه . دستمو دراز میکنم و بازوشو تکون میده که پشماش باز میشه ولی هر آن ممکنه دوباره
بخوابه . تو خواب و بیداری میگه :
- بابات خوبه ؟
خندم گرفته بود .
- آره خوبه ، نمی خوای بلند بشی
همون لحظه سامان به شیشه میزنه و اشاره به ساختمون میر حسین میکنه ، منم سرمو تکون میدم و اونا میرن سمت
ساختمون میر حسین و تاج مرواری .
با نگاهش به صندلی کناری میگه :
- مامان کوش ؟
- پیش بابا موند
دوباره به صندلی نگاه میکنه و یکم سرشو بلند میکنه
- پس دایه کو ؟
- رفتند داخل
درست میشینه رو صندلی و به دور و بر نگاه میکنه . تو تاریکی چیزی معلوم نبود فقط نورهای کمی که از ساختمون
ها می یومد حیاط و روشن کرده بود .
- کجایم االن ؟
- رسیدم عمارت
- پس من چی ؟
- شما چی ؟
- من چی کار کنم ....؟
...... -
- منو می بری پیش مامان
پارت #197
نمی دونم االن باید چی بهش بگم ، مامان می دونست ممکنه روژان همچین واکنشی نشون بده که هی می گفت
مواظبش باشم ولی االن می چی بگم بهش . ار ماشین پیاده میشم . هوا رو به خنکی رفته . میرم و در سمت روژان و باز
میکنم
- پیاده شو
از تو ماشین میگه :
- نمی بری ؟
- االن که شبه ، همراه هم یه نفر می تونه بمونه
- پس من چی کار کنم کیاوش ، اینجا تنهایی
- اول پیاده شو
آروم و با تردید از ماشیین پیاده میشه و بعد کولشو برمیداره و تو دستش میگیره . در ماشین و می بندم . دسته ی
موهاش هنوز روی سینه اش خودنمایی میکرد .
- اینهمه آدم اینجاست ، تنها نیستی که
نگاهم میکنه
- کیاوش اونا دشمن منن ، تو رو خدا منو ببر پیش مامان
با دردموندگی اطراف و نگاه میکنه
- دایه کجاست ؟
ترس داشت ، از آخرین باری که اینجا بود خاطره خوبی نداشت . ندیدم ولی شندیم زن عمو چه به سرش آورده بود .
ولی االن اوضاع فرق میکرد ، االن روژان زن من بود و از آخرین باری که اینجا بودم گفته بودم کسی حق نداره تو
زندگی من دخالت کنه
- دایه رفت تو ، االن ما هم میریم
- کی هست اونجا
- همه هستن
کیفش از دستش می یوفته
پارت #198
چرا منو آوردی اینجا ، می خوای آزارم بدی ، این کار و تهرانم می تونستی بکنی چرا منو آوردی اینجا که همه از من
متنفرن و مقصر مردن اون میدونن
- چی میگی روژان ، آدمخور که نیستن ، خانواده ی منن
- خانواده تو دشمت منن ، بفهم
نفس عمیق میکشم
- قرار نیست مشکلی پیش بیاد من هستم
با تردید نگاهم میکنه
- کیاوش من نمی خوام اینجا باشم
کالفه شدم
- حرفی نمونده روژان بیا بریم
کیفشو از زمین برمیدارم و میرم سمت ساختمون ولی روژان هنوز همونجا مات وایستاده و داره منو نگاه میکنه
با صدای نیمه بلندی میگم
- بیا دیگه
تکونی میخوره و آروم قدم برمیداره سمتم . می ایستم تا با هم وارد بشیم . می یاد کنارم و کیفشو از دستم میگیره .
آروم میگه :
- من می ترسم
دستمو مشت میکنم ، این زندگی نبود که من می خواستم . که االن زنم با روبرو شدن با خانودم بترسه . ترس داشت
ولی من اینو نمی خواستم
- من هستم روژان
نگاهم میکنه ، با ترس ، با بغض
- تنهام نزاری بری
لبخند دلگرم کننده ای میزنم ، این دختر تقصیری نداشت ، فقط داشت تاوان عشق دو نفر دیگه رو میداد
- تنهات نمیزارم . حاال بریم
پارت #199
کولشو محکم تر میگیره و میندازه رو دوشش . دوباره بندشو دست میگیره و فشار میده .
میگه بریم ولی آروم میگه . نامطمعن از رفتن .
در و باز میکنم و داخل می شم . این راه و باید رفت . باید همه بدونن دیگه اجازه نمی دوم تو زندگیم دخالت کنن .
االن روژان زن من بود و همه باید حد خودشو می فهمیدن .
وارد می شیم . چراغ های خونه روشنه ولی هنوز کسی تو تیررس نگاه نیست . روژان می یاد داخل با تردید قدم اول و
برمیداره و می یاد . در و پشت سرش می بندم و کفشامو در می یارم . به تبعیت من اونم خم میشه و بند کفشاشو باز
میکنه .
خم که شده اون دسته موهای بافته شده هم افتاده بیرون و تاب می خورد رو هوا . بلند میشه .
- روژان موهات
دستشو می بره سمت مقنعه اش و مرتب میکنه ولی منظوره من این نبود . هنوز دارم نگاهش میکنم . به مقنعه اش
اشاره میکنه
- بیرونه االن .
دستمو دراز میکنه به بافت موهاش اشاره میکنم که هول میشه و فوری میزاره زیر مقنعه اش و مرتبشون میکنه .
نگرانی تو تک تک حرکاتش معلوم بود .
- کیاوش
از تو خونه سامان صدام میکرد باز داشت لودگی میکرد و صدای خنده بقیه هم می یومد
- اومدیم
در وردی رو باز میکنه و ما رو می بینه
- خوش اومدید
به روژان نگاه میکنه ، نمی دونم چرا خیره میشه بهش . هیچ *** روژان و ندیده بود به غیر از چند نفر و حاال بعد از
چند ماه از مردن سپهر داشتند عروس خون بس و می دیدند .
- تو برو االن ما می یایم
میرم سمت در که سامان باز گذاشته بود اما به در نرسیده روژان با بغض صدام میکنه
- کیــاوش
پارت #200
سرمو برمیگردونم عقب و نگاهش میکنم . تو نگاهش خیلی چیزا است . دستمو سمتش دراز می کنم .
- بریم
به دستم نگاه میکنه و با تردید می یاد جلو ، دستشو آروم میزاره تو دستم ولی من محکم میگیرم ، نمیخوام فکر کنه
تنهاست .
دستشو فشار میدم و با هم وارد خونه میشیم .
- اینم نوه ی عزیز شما
سامان اینو میگه و من تاج مرواری و می بینم که داره می یاد سمتمون . دست روژان هنوز تو دستمه ، با هم می ریم
جلوتر . روژان سرش پایین بود .
- سالم پسرم
می یاد جلوتر و با تعجب به دست روژان که تو دست منه نگاه میکنه ولی دوباره نگاهش می یاد رو من
- سالم
میرم جلوتر . دستاش باز میشه تا آغوشم بگیره . دست روژان از دستم سر می خوره و تاج مرواری و بغل می کنم .
پیشونیشو می بوسم .
- خوبید
با لبخند میگه :
- مگه میشه آدم نوه هاش دوروبرش باشن خوب نباشه
- خداروشکر
- مامانت مونده بیمارستان
با خنده سرمو تکون میدم
- از دست این پدر تو ، نمی دونم کی می خواد بزرگ بشه
- امیدی ندارم به بزرگ شدنش
پدر سوخته ای زیر لب میگه و با صدای روژان نگاهش میره سمتش .
- سالم
پارت #201
چند قدم عقب تر از وایستاده و هنوز سرش پایین بود . دستاش از فشارس که بهش می آورد سفید شده بود . قدم
های رفته رو برمیگردم عقب و دستشو که کنارش افتاده تو دستم میگیرم .
- سالم دخترم ، خوش اومدی
دستمو فشار میده ، ترسیده بود از این چند قدم دوری . دستشو محکم می گیرم . دایه با لبخند می یاد سمت روزان
- بیداری شدی دختر جان
با شنیدن صدای دایه سرشو بلند میکنه و نفس عمیقی می کشه
- بله
- بیاد تو دیگه چرا دم در وایستادید .
تاج مرواری می یاد سمت روژان و می بینم که دستش میره پشت روژان و هدایتش م یکنه داخل . دستشو محکم تر
می گیرم تا آروم تر بشه .
با دیدن ما همه تقریبا ساکت شدن . سالم میدم و همه جواب سالمو می دن ولی هنوز تو شک دیدن روژان بودن .
شُک دیدن عروس خون بسی که تا به حال ندیده بودند و فقط حرفشو شنیده بودند . دست روژان تو دستم می لرزید
. دستاش سرد بود ، خیلی سرد .
با صدای میر حسین به خودمون می یایم . نگاه بقیه کمترین اهمیتی برام نداشت ولی می دونستم این نگاه ها واسهکیاوش
روژان خیلی سنگینه ، خیلی زیاد .
با روژان هم قدم میشیم و میرم سمت میر حسین که باالی سالن نشسته .
-عروستم که آوردیخوبم پسرمممنون ، خوبید شمارسیدن به خیر
با این حرف میر حسین موضعش مشخص میشه . اون پذیرفته که روزان همسرمه و همه باید بپذیرن .
-علیک سالم . چرا ایستادید ، بشینی
پارت #202
با روژان میرم سمت مبل های خالی که زن عمو رو می بینم که بلند میشه وو می ایسته . نگاهش م یکنم و بی توجه به
اون می شینم و روزان هم کنارم میشینه .
خودشو کوچک کرد با این حرکتش . باید بفهمه از این به بعد دنیا دسته کیه ی . پسر اون اشتباه کرده و داره تاوانشوبا اجازه
از یه دختر معصوم میگیره .
نه تاج مرواری ، خیلی هم گرسنمونهشام که نخوردید
عمه توران و می بینم که بلند میشه
-عمه فدات شه ، بلند شو بریم براتون غذا گرم کنم
از مهربونی و لحن شیرینش لبخند می یاد رو لبم .
همه همه زیاد میشه و سامان شروع میکنه به مزه پراکنی .
دست روژان تو دستمه ، سامان با اینکه سعی میکنه جو خونه رو عوض کنه ولی هنوز می بنم بقیه داره یه جوری
نگاهمون میکنم . سرمو نزدیک گوش روژان می برم
-گرسنته ؟
نگاهم میکنه ، خیره میشم تو چشماش ، شاید فقط یه لجظه و بعد سرشو تکون میده .
رو به بقیه می گمبریمبریم چیزی بخوریم
میریم سمت آشپزخونه و اجازه میدیم دیگران تا آخیرین لحظه نگاهمون کنند و بعد هر چی خواستند پشت سرمونبا اجازه ما بریم یه چیزی بخوریم
بگن . اهمیتی نداشت . مهم این بود که منت و روژان با هم وارد این خونه شدیم و االن همه باید بفهمن درسته روژان
به عنوان یه عروس خون بس اومد تو خانواده ما ولی االن همسر من بود ، همسر کیاوش بختیاری .
-مرسی عمع جان ، چره خبرا ، دو هفته پیش اومدم ولی نتونستم ببینموتنبیا عمع قوربونت بره ، االن غ
پارت #203
گله که دارم ازت ، یه روز صبر نکردی من بیامم ببینمت بعد بری
کنار گاز ایستاده و داره غذا رو گرم میکنه .ساختمون میر حسین از همه ساختمون های عمارت بزرگتر بود ،
آشپرخونه هم استثنا نبود و بزرگترین آشپزخونه تو کل عمارت بود . یه صندلی می کشم بیرون و به روژان اشاره
میکنم که بشینه ، میشینه و کیفشو بغلش میکنمه و با تعجب به اطراف نگاه میکنه
میرم کنار عمع و بغلش میکنم
-یعنی من عاشقتمنکش بچه االن غذا می سوزه
آروم طوری که روزان نشنوه میگه :
یه نگاه به روژان میندازم . با کفگیر میزنه به بازومدختر خوش بر و رویی
با خنده سرمو می برم نزدیک ترش و میگمخوب حاال ، نگفتم دختر مردمو درسته بخور
- خدا رحمتش کنهحیف سپهر ، ولی خوب کاریش نمیشه کرد ، پیمونه ی بچم پُر شده بودول کن عمه ، هر کسی دوست داره بره ، به جهنمندیده شما اومدید غیض کرد پاشد رفتچی کار کرد مگهدیدی گلرخ چی کار کرد. هی به میر حسین میگه جلوی این کاراشو بگیر حرف نمی زنهوا دروغ میگم مگهبچه پروه ایدختر مردم نیست که زن خودمه
لبخند محزونی میزنه و بشقاب ها رو برمیداره تا غذا رو بکشه . میرم پیش روژان و یه صندلی می کشم بیرون و می
شینم . داره با بند کیفش بازی میکنه
پارت #204
خوبی ؟
نگاهم میکنه
- دایه کجا رفت ؟
یا می گفت دایه ، یا می گفت مامان .
- حتما رفته استراحت کنه ، پیرزن خسته شده
- پس من چی ؟
تا اومدم جوابشو بدم ، عمه بشقاب ها رو گذاشت جلومون و خودشم نشست روبرومون
- نوش جونتون
صدای خندیدن بچه ها از بیرون می یومد
- واال من نمی دونم این پسر خسته نمی شه انقدر مسخره بازی در می اره . ولی اینم بگما یه روز تو خونه نباشه من که
دیونه می شم .... کیاوش جان چرا واسه خانومت نمی کشه
خانومت ، تو دلم نیشخند میزنم به این کلمه . نیشخندی که شاید از سر درد بود . روژان همسرم بود ، به هر دلیل
کاری نداشتم ولی حتی االن هم که کنار من نشسته بود نمی تونست به من اعتماد کنه و همش سراغ مامان و می
گرفت . اشتباهاتی که کرده بودم و نمی خواستم کتمان کنم ولی باید درکم میکردنند . اطرافیانم باعث تمام مشکالت
بودنند و همه اینو خوب می دونستن
- ممنون ، خودم می کشم
- روژان ، این عمه دوممه ، عمه توران
روزان ایندفعه نگاه میکنه و با شرم لبخندی میزنه
- خوشبختم
دسته عمه دراز میشه و دست روژان که رو میزه رو نوازش میکنه
- منم همینطور عزیزم ، ایشاهلل همیشه شما دو تا رو همینجوری ببینم ، دست تو دست هم .
یدفعه انگار دو تامون به خودمون می یام و به دستامون نگاه میکنیم . کی دست روژان و گرفته بود .
- بخورید دیگه االن سرد بشه از دهن می یوفته
یکم برنج واسه روژان می کشه و ظرف خورشت و می زارم جلوش و واسه خوددم یکم می ریزم . مشغول می ش
پارت #205
اولین باره که همدیگرو می بینم ولی مهرت افتاده تو دلم
- لطف دارید
هنوز چند تا قاشق از غذامون نخورده بودیم که ساسان و دو تا از دختر عموهام و یدونه از دختر عمه هام می یان تو
آشپزخونه .
- بابا تموم نشد این غذا خوردن شما
نگاهی بهشون میندازم
- میشه لطف کنید برید بیرون ما غذامونو بخوریم
- نه عزیزم نمیشه
به شیدا که با ناز و ادا حرف مید نگاه میکنم . شیدا دختر کوچکه عمه پوران بود ، عمه بزرگم و بچه ی دوم میر حسین
.
- کیاوش نمی خوام ما رو با خانومت آشنا کنی
خانومت ، کم کم دارم از تکرار این کلمه خوشایند ، خوشم می یاد .
قاشق و میزارم کنار و به عمه نگاه میکنم که داره ریز ریز میخنده
- ای بابا ، اگه گذاشتید ما یه لقمه شام بخوریم
- کوفت بخور ، االن یکی ندونه فکر میکنه زنت بهت هیچی نمیده خونتون
اینو که میگه آشپزخونه میره رو هوا . خودمم خندم گرفته . می یان نزدیک تر و هر کدوم یه صندلی می کشن بیرون و
می شینن و خیره میشن به ما
- چیه مثال اومدین نشستین اینجا ، مثال داشتیم شام میخوردیما
- اِ.. کیاوش اذیت نکن اومدیم با زنت آشنا بشیم
- نمی شد بزاری بعد از خوردن شام سمن خانم
- نه خیر نمی شد ، تا اون موقع که ما از فضولی می میریم
سمن دختره عموم بود ، 08 سالش بود و خیلی زیاد شیطون ، یه خونه از دستش در امان نبودنند و دست راست
ساسان بود تو خرابکاری
پارت #206
روژان گیج شده و داره میکنه . تقربیا همه دارن به روژان نگاه میکنن که به سرفه می یوفته . آب و میزارم جلوش و
چند باری میزنم پشتش تا که آروم میشه
- زهر مار ، چرا خوب اینجوری نگاه میکنید ، ترسید
- نگفتم
- وای راست میگی
به سامان نگاه میکنم :
- چی رو نگفتی
- گفت چه قدر زن دوستی من باور نکردم
روژان تو وضعیت بدی بود و اینو می دونم از دستای لرزونش که رو پاهاش گذاشته می فهمم .
- عمه مرسی ، ما بریم خیلی خسته ایم
- کیاوش کجا میری ، ما رو هنوز با هم آشنا نکردی
- باشه فردا صبح
- نه خیر همین االن
- وای شیدا باز من اومدم اینجا تو شروع کردی
از رو صندلی بلند می شم و دست روژان و هم می گیرم . شیدا می یاد جلوتر و از گردنم آویزون میشه
- تو رو جون شیدا
- برو کنار دختر گنده
- آفرین پس معرفی کن
با خنده روژان و به خودمم نزدیک تر میکنم . دستاش سرده ، خودمم هیچین از وضعیت راضی نبودم ولی همه باید
حضور روژان و تو زندگی من بپذیرن
- خوب روژان ، همسرم
با دست به بچه ها اشاره میکنم و اسماشو نو میگم . روژان با با صدای آرومی میگه
- خوشبختم از آشناییتون
پارت #207
وای چه صدای نازی داری عزیزم
لبخندی میشینه رو لبهای روژان
- ممنون
- خب معرفی کردم برید کنار
- ای بابا ، زنتو نمی خوریم که
- می ترسم تمومش کنید . عمه مرسی ، شبتون به خیر
- برو عمه جون شب تو هم به خیر
میریم تو حال ، بزرگترا نشستن و دارن حرف میزنن
- شب همگی به خیر
- شب تو هم به به خیر
همه با لبخند شب بخیر میگن و از خونه در می یایم بیرون . از در که بیرون میریم دست روژان و ول میکنم . آروم
میرم سمت ساختمون خودمون .
- کجا میریم ؟
- می ریم خونه خودمون
به دور و بر نگاه میکنه ، صدای پارس سگ ها می یاد . سگ هایی که واسه امنیت باغ بودند
در هیچ کدوم از خونه های عمارت قفل نمیشه ، در و باز میکنم و اول میرم داخل تا چراغ ها رو روشن کنم .
- بیا تو
- کسی نیست
- نه بیا
- می یاد داخل .
خودم جلوتر میرم و می زارم تا روژان یکم راحت تر باشه . فشار زیادی روش بود تو حونه میر حسین . چند دقیقه ای
طول میکشه تا بیاد داخل پذیرایی
- اینجا خونتونه
پارت #208
میرم سمت یخچال و یه لیوان آب واسه خودم می ریزم
- آره
بدون انرژی کولشو میزاره زمین و می شینه رو مبل
روژان
کولمو میزارم زمین و می شینم رو اولین مبلی که دمه دسته . دارم میمیرم از خستگی . نه شاید از خستگی نبود .
انرژیم ته کشیده بود . مقابله با خانواده ای که منو دشمن خودشون میدونستن خیلی سخت بود ولی اوضاع اونجوری
که فکرشو میکردم پیش نرفت . همه یه جوری بودنند ، زیاد بد نبودنند بیشتر مهربون بودنند . ولی همون اول که
رفتیم تو زن عموی کیاوش که دیدم ته دلم خالی شد . چنان نگاهی به من انداخت که کم مونده بود سکته کنم ولی
بعد از اون اوضاع بد نبود . همه یه جورایی سعی می کردند مهربون باشن و حضور کیاوش هم بی تاثیر نبود .
خونشونن بزرگ بود ، تقریبا مثل همون قبلی البته نه به بزرگی اون . نشیمن با چند تا پله از پذیرایی جدا شده بود .
المپ نشیمن و آشپزحونه روشن بود می تونستم دقیق اطراف و ببینم
همه جا تمیز و مرتب بود . انگار نه انگار که مامان مدتی بود خونه ما بود ، همه جا داشت برق میزد . آشپزخونه برخالف
خونه ی قبلی به نشیمن اشراف داشت . کیاوش و می بینم که میره سمت یخچال و واسه خودش یه لیوان آب می ریزه
. لیوان آب که تو دستش می بینم تشنم میشه .
داشت از آشپزخونه می یومد بیرون ، دهنم خشک شده بود
- میشه یه لیوان آب واسه من بیاری
- البته
دوباره راه اومده رو برمیگرده و به یه بشقاب که توش یه لیوان آب بود می یاد سمت و لیوان و میزاره روی میز جلوم
- مرسی
لیوان و برمیدارم و می خورم . راه گلوم باز میشه و احساس خنکی کل وجودمو میگیره .یکم دورتر از من رو کاناپه لم
داده . نگاه میکنم ، نگاهم میکنه
- خسته شدم
خسته شده بود ... چرا
پارت #209
شرایط به اون بدی که فکر میکردم نبود . حاال که تو این خونه بودیم استرسم کمتر شده بود . حاال من بودم و کیاوش و
از خانواده اش خبری نبود . انرژی نداشتم تا دوباره با اونا روبرو بشم .
ولی یاد فردا که می یوفتم دیونه می شم . االن تموم شد ولی فردا رو باید چی کار کنم . چه قدر خوب می شد فردا
صبح زود برمیگشتیم تهران ولی نمیشه ، می دونم که نمیشه .
- اذیت شدی ..؟
نگاهش می کنم . متعجب از رفتاری که جدیدا داره . نمی تونم حرف های اون شبشو هضم کنم . بهار و دوست داشت
از یه طرف نمی تونست با بهار باشه . رابطه اش با بهار تموم نشده بود اینو چند روز پیش که تو راهرو داشت با تلفن
حرف میزد فهمیدم . چند باری اسمشو تو جمالت صدا کرد ولی نمی دونستم چرا این رابطه رو کش میده .
یه جورایی ممنون بودم بابت امشب . امشبی که دستمو تو دستش گرفت با علم اینکه می دونست چه قدر سخته برام
با خانواده اش روبرو بشم . می دونست و کنارم موند . کیاوش تنها کسی بود که تو خونه داشتم و وقتی که دستمو تو
دستش گذاشتم می دونستم رهام نمیکنه میون این جمع غریبه .
کیاوش دستمو محکم گرفته بود و این خودش قوت قلبی بود تا از نگاه دیگران که روم سنگینی می کرد فرار کنم .
نگاه آدم های اون خونه روم بود ، احساسش میکردم . شاید واسه اونم سخت بود ، شاید دردناک بود و داغ دلشنو تازه
میکرد ولی من مقصر نبودم . اگه به من بود دیگه هیچ وقت برنمیگشتم به این عمارت و با آدم هایی روبرو بشم که
روزای نحسی رو برام ساختن . هنوز یادم نرفته اون روز تو عمارت آقابک اون زن ها اومدن دنبالم و منو آوردن بیرون
بعد هم رفتار همه ... سخت بود .
میدونستم و مثل روز برام روشن بود اگه زن عموی کیاوش منو تنها گیر می یاور از وسط نصفم میکرد ولی چه قدر
خوب بود که کیاوش کنارم بود .
- نه
- خوابت می یاد
- خیلی
- باشه ، پس پاشو
خودش بلند میشه و راه می یوفته . کولمو برمیدارم و میرم دنبالش . سمت چی با چند تا پله جدا میشه از نشیمن .
جالب بود . پذیرایی با چند تا پله به طرف پایین و این قسمت با چند تا پله به طرف باال . یه نشیمن کوچک و دو تا
راهرو دو طرفش . میرم داخل راه روی سمت راست و یکی از اون دو تا در و باز میکنه
- می تونی اینجا استراحت کنی
پارت #211
حرفی نمیزنه ، فقط نگاهم میکنه . چهره اش شکسته تر شده چرا ..؟
- کی می خواد بیاد دنبالم مامان ؟
نگاهم میکنه و می بینم که اشک از چشماش سر میخوره رو گونه اش . تا االن مامان و اینجوری ندیده بودم . چرا گریه
میکرد ، به خاطر کی داشت گریه میکرد . هنوز وسط باغ رو زمین نشسته بودم . هوا یه جوری بود مه بود و انگار
داشت بارون می یومد .
- چرا گریه میکنی مامان ؟
با بغض میگه :
- بلند شو دخترم االن سرما میخوری
مامان چه مهربون شده بود . لحنش ، کالمش همش توش مهر بود
- نه مامان سرد نیست ، تو هم بیا بشین خیلی خوبه
- بلند شو دخترم
هنوز داشت به پهنای صورت اشک می ریخت
- مامان چی شده ، کسی طوریش شده ؟
- روژان مگه نشیدی مادرت چی گفت ، همین االن از رو زمین بلند شو .
با صدای خشن و توبیخ گونه ی آقابک از رو زمین بلند میشم و لباسمو مرتب میکنم . و سرمو می ندازم پایین . این
اینجا چی کار میکرد . همیشه همه جا پیداش میشه .
- حاضر باش االن می یان دنبالت
احساس می کنم این حرف و یه بار دیگه هم شنیده بودم
می خواستم ببینم کجا می خوام برم ولی نه آقابک و نه مامان هچی حرفی نمی زنن .
- کجا می خوایم بریم
- آماده باش
یه قدم بهشون نزدیک تر می شم
- واسه چی آقابک
پارت #212
با صدای بم و گرفته ای میگه :
- میخوایم قربونیت کنیم
چشمام از زور خنده و تعجب گرد میکنم . خندم گرفته چه قدر شوخی مسخره و بی مزه ای بود .
چشمامو واسه یه ثانیه می بندم و وقتی باز میکنم دیگه تو باغ نیستم . تو جاده ام . یه طرفش خیلی دور تر از جایی
که من ایستاده بودم شب و تاریکی داشت می یومد سمتم . به دور و برم نگاه میکنم . وسط یه کویر ایستاده بودم که
وسطش یه جاده بود جاده ای که انتها نداشت .
سرمو که برمیگردونم چند نفری رو می بینم که دورتر از من ایستاده بودند .
ناخودآگاه برمیگردم عقب و به پشت سرم نگاه میکنم . هوا داره تاریک تر میشه . مثلب یه ابر سیاه داره می یاد و همه
چیز ور با خودش تو تاریکی می بره . قدمام تندتر می کنم تا به اون آدم ها برسم . ته دلم خالی شده بود از اون سیاهی
که به سرعت داشت سمت من می یومد .
با صدای بلندی میگم :
- چه خبره اینجا ؟
مامان گوشه ای ایستاده و هنوز داره اشک میریزه . با مهربونی نگاهش میکنم . دلم می سوزه دوست ندارم مامانمو
گریون بیبنم
- چرا گریه میکنی مامان ؟
یدفعه به جلو هولم دادن . از پشت داشتن هولم میدادن ولی وقتی سرمو برگردونم کسی پشت سرم نبود و من خودم
داشتم به طرف جلو می رفتم . ترس برم داشت . همه جلوم وایستاده بودنند . هر کی رو که تا االن تو زندگیم دیده
بودم و باهاشون رابطه ای داشتم از بچگی تا به االن . یه صف طوالنی درست کرده بوددن و همه با لباس هایی به
سیاهی شب داشتند به من نگاه میکردن
- بیا اینجا
دوباره دارن هولم میدن جلو ، سعی میکنم مقاومت کنم ولی دستام سنگین بود . یه میز اونجا بود یه میز چوبی که
فقط یه پارچ آب و یه لیوان روش بود . نگاه همه روی منه . سنگین می شم از نگاه های کسایی که خیلی وقته حتی
ندیده بودمشون و االن اینجا توی این صف طویل ایستاده بودنند .
یه نفر از بین جمعیت فریاد میزنه
- اومد ، اومد
پارت #213
نگاهشون از من گرفته میشه و به پشت سرم نگاه می کنن . منم همون سمت و نگاه میکنم رادمان و می بینم که شاد و
سر حال داره می یاد سمت ما .
- بگیر
با صدای آقابک نگاهمو از رادمان می گیرم و به آقابک نگاه میکنم که زل زده به من ، سرمو می ندازم پایین . تحمل
نگاهش وحشتناک بود و در حد من نبود .
یه لیوان تو دستشه به طرف من دراز کرده . به دستش نگاه میکنم و میگم :
- تشنم نیست
فریاد میزنه
- بخور
- آخه تشنم نیست
- بخور می خوایم حاللت کنیم
صدای یه مرد غریبه رو می شنوم که میگه :
- قوربونی رو بزنید زمین ، رادمان خان دارن می یان
نگاه میکنم و هر لحظه ترسم بیشتر میشه . دستام سرد شده . داشتم می خوابیدم زمین ، کسی اطرافم نبود ولی من
خودم نمی خوابیدم ، تقال میکنم ولی نمی تونستم از رو زمین بلند بشم . باید بلند بشم ، باید از رو زمین بلند بشم
ولی دستهای نامرئی این اجازه رو از من میگیره و ناتوان سرم میرسه به کف جاده . آسفالت های ریز و درشتی رو می
بینم و فقط پاهای آدم ها رو می بینم صدای خنده ها رو می شنوم و دارم از ترس قبض روح میشم میخ شدم بودم به
زمین و هیچ جوره نمی تونستم بلند بشم . صدای خنده ، همهمه ی آدم ها ، خوش و بش کردن ها ، بوی اسپندی که
کل فضا رو گرفته . نگاهم می چرخه سمت چاقویی که داره می یاد طرفم . یکم از زمین فاصله داشت و آروم تو هوا
معلق داشت می یومد سمت من . ترسیده بودم . اینجا کجا بود که کسی به من اهمیت نمی داد . چاقو داشت هر لحظه
به من نزدیک تر میشه و من فقط با چشم هایی که تا حد ممکن باز بود داشتم نگاه میکردم .
ترسناک بود ، چاقو می یومد سمت من ولی کسی دستشو نگرفته بود . منو برمیگردونن و حاال کف سرم روی آسفالت
زمین بود . آسمون داشت تیره می شد . ابرهای سیاه رسیده بودن به باالی سرم که یدفعه رادمان و می بینم که می یاد
سمت و باالی سرم می ایسته .چهره ی خوشحالش و می بینم و بعد خنکی چاقو که رو گردنم حس میکنم . رادمان از
روم رد شده بود .
پارت #214
نفسم در نمی یومد . دستامو قالب کرده بودم دور گردنم و داشتم خودمو خفه می کردم . دستام به اراده خودم نبود ،
این نیرو نیروی من نبود . مگه یه دختر چه قدر می تونه انرژی داشته باشه که خودش خودشو خفه کنه . کبود شده
بدم . نگاهم می یوفته به در . دیگه تو جاده نبودم . تو یه اتاق بودم . اتاقش آشنا بود ولی نمی دونستم کجام االن . به
نفس نفس افتاده بودم که سایه ای رو باالی سر خودم دیدم . سرمو برمیگردونم و کیاوش و می بینم . دستام از دور
گردنم باز میشه و نفس عمیق میکشم
کیاوش با همون چاقو باالی سرم ایستاده . خیره شده بود به چشمامو با نفرت میگه :
- تو زندگی منو بهم ریختی
هول بودم . همون چاقو تو دستش بود .
- تقصیر من نبود
چشمهای از خشم و نفرتی که تو وجودش بود سرخ شده بود . می خنده وحشتناک قهقه میزنه و خم میشه روم . چاقو
داشت بهم نزدیک تر میشد
- روژان
صداش ترسناک نبود ولی قیافه اش اونقدر ترسناک بود که می تونستم صدای قلبمو بشنوم که داشت از سینه می زد
بیرون . اصال انگار کیاوش نبود یه آدم دیگه بود که روی من خم شده بود و می خواست منو بکشه . لب هاش که داشت
تکون میخورد و صداشو می شنیدم که داشت صدام میکرد . صداش با قیافه اش نمی خورد . صداش ترس داشت ولی
قیافه اش ترسناک بود . چشمامو می بندم . دیگه نمی تونم ببینم که چاقو داره بهم نزدیک تر میشه قلبم داشت از کار
می یوفتاد . به مزر سکته رسیده بودم
اون موجود ترسناک هنوز داره صدام میکنه ، تکونم میده . چشمام بسته ام باز میشه . کیاوش باالی سرمه . داره حرف
میزنه ، تکون خوردن لباشو می بینم ولی صدایی نمی شنوم . اون داره با من حرف میزنه و من به لبهاش نگاه میکنم که
داره تکون میخوره ولی صدایی نمی شنوم .
مثل آدم های منگ شده بودم . نمی دونم چی شده بود ولی صورتم می سوخت ، نمی تونستم حرکتی کنم
داشت منو میزد . همه می خواستن من بمیرم . خدا منو زده بود تو دیگه نزن . پس خدا کجا بود ...؟
صورتم اونقدر می سوخت که به حرف اومدم
- نه
- روژان باز کن چشماتو
کیاوش داشت باهام حرف میزد . دیگه وحشتناک نبود ، چشماش سرخ نبود
پارت #215
چشمام داشت بسته می شد ولی می تونستم ببینم که داره منو بلند میکنه و میخواد بنشونه رو تخت ولی اصال تعادل
نداشتم . موفق نمیشه ، دوباره می خوابم رو تخت . چشمام بسته میشه ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از خنکی
زیادی که می شینه رو صورتم چشمامو با بدبختی باز میکنم . خسته شده بودم از باز و بسته کردن ها ، می خواستم
بمیرم .
میدیدم که یه لیوان تو دستشه . نگاه میکنه ولی عکس العملی نشون نمی دم . حرف میزنه ولی فقط بعضی از کلماتشو
می شنوم نمیتونستم حالجی کنم که چی میگه .
پلک میزنم ، لیوان دیگه تو دستش نبود . می یاد طرفم ، میرم عقب تر ولی خیال خام اگه بتونم تکون بخورم ، تالش
می کنم ولی حتی نمی تونم انگشت دستمو تکون بدم . بلندم میکنه ، با قدرتش بلند میکنه و خودش میشنه رو تخت
و منو بغل میکنه . بهش تکیه کرده بودم . پلک میزنم ، لیوان آب تو دستش بود و داشت به من نزدیک تر میکرد
تشنم نبود ، آب نمی خواستم ولی میخواست به زور بهم آب بده . میخواستن اول بهم آب بدن و بعد منو قربونی کنن .
دارم نگاه میکنم . تو یه اتاقیم ولی کسی از اونا نبود . دیگه اون آدم ها نبودن ... چرا هیچ *** نبود ..
آب سرد که به لبام میخوره حالم بد میشه . صداش و از یه جای دور می شنیدم و کم کم به زمزمه تبدیل شد و بعد
کامال صداشو می شنیدم .
- بخور روژان
دوباره باز زور چند قطره آب می ریزه تو دهنم که از لبام سرآزیر میشه پایین
دهنم خشک بود ولی آب نمی خواستم ، نمی خواستم بمیرم .
- چیزی نیست روژان خواب دیدی
چرا داشت چرت و پرت می گفت . خواب نبود و نیست . می خواستن منو بکشن . سرمو برمیگردونم عقب ، من نمی
خواستم بمیرم . به تخت تکیه داده و من هم به اون تکیه داده بودم دستش لیوان آب بود و کنار صورت من . اون نمی
خندید ولی من هنوز صدای خنده های ترستاکشو می شنیدم .
دستمو دراز میکنم و میزنم زیر دستش لیوان آب پخش میشه رو تخت و بازوهام خیس از آبی که ریخته شده میشه .
خنکی آب رو بازوهام حس زنده بودن بهم میده .
باید واسه زنده بودن تالش کنم ، من نمی خواستم بمیرم .
تقال می کنم که بلند بشم ولی دستاش دور بدن قالب شده . دوباره تقال میکنم ، دست از تالش نمی کشم . من نمی
خواستم بمیرم
پارت #216
حرف میزد ، میخواست آرومم کنه ولی چرا ، اونا می خواستند منو قربونی کنن . من هنوز جوون بودم و آرزوهایی
زیادی داشتم که به هیچ کدومشون نرسیده بودم .
گرمایی داشت تو بدنم پخش میشد
صداش نزدیک بود و من می دونستم گرمایی رو که داره به من انتقال میکنه حس کنم . اون حرف میزد و من سست
می شدم و تقالهام رو به خاموشی می رفت . داشتم خودم ، خودمو تسلیم مرگ میکردم . نمی خواستم بمیرم ،
میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم ولی چرا هیچ *** حرف منو نمی فهمید
- چیزی نیست روژان خواب دیدی
آروم زیر لب می گم :
- من نمی خوام بمیرم
آروم میگم ولی می شنوه
- قرار نیست اتفاقی بیوفته ، خواب دیدی و االن بیداری
- من میمیرم ، میخوان منو بکشن ، میخوان منو زیر پای رادمان قربونی کنن
دستاش و حس میکنم که منو محکم گرفته بود . تقال نمیکردم ، تالش نمیکردم ، من تسلیم شده بود چون دیگه انرژی
نداشتم واسه این کارا . داشتم خفه میشدم
- هیچی نیست ، به خدا خواب دیدی
- من تشنم نیست
- باشه ، باشه
زیر گوشم حرف میزد . ولی چیزی نمی فهمیدم و فقط داشتم به گرمایی که داشتن بهم انتقال میداد فکر میکردم . اون
می گفت ولی من نمی فهمیدم ، فقط گوش میکردم به صدایی که می یومد و چه آرام بخش بود . فقط داشتم به زمزمه
هایی که نمی دونستم چی بود گوش میکردم .
حلقه دستاش شل شده بود . بهش تکیه کردم . چند دقیقه بود که آروم بودم و داشتم تو ذهنم وضعیت و حالجی
میکردم . تو اتاقی بود که کیاوش گفته بود می تونم استراحت کنم ، چراغ ها روشن بود و چیزی واسه ترسیدن نبود .
همه چی همونجوری بود که خوابیده بودم . چشمام باز بود . وضعیتم نرمال شده بود . خوابی دیده بودم که اونقدر
واقعی بود که داشتم تو خواب سکته میکردم ولی االن خوب بودم . بیدار بودم و کسی رو داشتم که بهش تکیه کنم و
اون آرومم کنه
پارت #217
رو تخت لم داده بود و منو از پشت بغل کرده بود . دست چپش دور بازوم بود و با دست راستش دست سرمو نوازش
میکرد . خوابم می یومد ولی داشتم می جنگیدم برای نخوابیدن . باختم و چشمام رو هم افتاد . خواب هم به غلبه
کرده بود .
- روژات چت شد
یکم طول میکشه تا به خودم بیام . با صدای کیاوش دنبالش میگردم . به تخت تکیه داده بود و منم با فاصله ی کمی
جلوش بودم . میخواستم از تخت برم پایین انگار . با دیدن اون چشم های خوابالودش آروم میشم ، آرومم که حداقل
یه نفر اینجا هست که تنها نیستم . صداش میکنم ، با بغض ، با سنگینی بغضی که دوباره به سراغم اومده . بغض فدا
کردن من ، قربونی کردن من و زندگیم .آغوشی می خواستم که بهش تکیه کنم .
دستاشو آروم از هم باز میکنه . به دستاش نگاه میکنم ، می خواست برم تو آغوشش . تو اون لحظه بدون هیچ فکری ،
بدون گذشته ، بدون آینده پناه می برم به آغوشش سرمو میزارم رو سینه اش و گرمی دستاشو حس می کنم که به
دور پیچیده میشه . آروم نجوا میکنه :
- بازم خواب دیدی ؟
جواب نمیدم ، فقط سرمو تکون میدم
- نمی خوای بگی چه خوابی دیده بودی که اونجوری شدی ؟
تو آغوشش جابه جا میشم . سرم میشنه رو شونه اش . دستام رو سینه اش بود . اولین بار بود داشتم این حس و تجربه
میکردم ، اولین بار بود داشتم آغوش یه مرد و تجربه میکردم
حلقه دستاش سفت تر میشه و صورتم فرو میره تو گودی گردنش . ناخودآگاه چشمام بسته میشه
نمی دونم چم شده بود ولی این آغوش آروم کرده بود .
- میدونی خواب زن چَپه ؟
تو اون وضعیت چه حرفی نمیزد ، لبم به خنده باز میشه و خیلی آروم میگم :
- خرافاتی
حلقه دستش ستگ تر میشه ولی آزار دهنده نبود ، هیچ چیش آزار دهنده نبود .
نزدیکش بودم . نبض گردنشو احساس میکردم . اسمشو صدا میکنم و لبام به گردنش برخورد میکنه .
- کیـــاوش
پارت #218
صدام سنگین بود ، چرا اینطوری حرف میزدم ، آغوشش امن و گرم بود و مست امنیت آغوشش شده بودم .
سرش خم میشه سمت صورتمو و تو گوشم میگه :
- جانم
دلم می لرزه ، از این نزدیک بودن می لرزم و ساکت می شم ، ساکت میشه . طول میکشه تا خودش به حرف می یاد
- میخوای دراز بکشی
نمی خواستم دور بشم از این آغوشی که به من امنیت تزریق کرده بود ولی بهترین کار همین بود . سرمو تکون میدم .
یکم میرم جلوتر و از آغوشش می یام برون . از تخت میره پایین و من سرمو می زارم رو بالش . آروم شده بودم و از
اون استرس قبل خبری نبود
- چیزی می خوای برات بیارم
نگاهش میکنم ، باالی سرم ایستاده بود
- تشنمه
- آب ؟
با ترس و خیلی تند میگم :
- نه ، هر چی به غیر آب
سرشو تکون میده و از اتاق میره بیرون . شب بلندی بود . با ساعت مچی ام نگاه میکنم . سه و سی دقیقه بود . چند
دقیقه ای طول کشید تا کیاوش با یه سینی که توش دو تا لیوان پر از شیر باید داخل .
سینی رو میزار رو میز و لیوان ها رو برمیداره . تو جام نیمخز می شم . میشنه رو تخت و یکی از لیوانارو سمت میگیره
، دستمو دراز میکنم و لیوان و از دستش می گیرم .
- مرسی
- نوش جان
لیوان شیر تو دستمو آروم آروم ازش می خورم ولی تا من به نصف لیوان برسم کیاوش شیرشو تموم کرده بود و
لیوانشو گذاشت رو میز .
- می تونی بخوابی
- اگه می تونستمم نمی خوابیدم
پارت #219
می خنده ، مردونه می خنده ، تا االن خندشو اینجوری ندیده بودم ، اینقدر مردونه .. در کل اصال خندشو ندیده بودم
- ایندفعه حتما تو خواب گور به گور میشم .
می خنده و دیونه ای زیر لب نثار من میکنه . یکم خودمو می کشونم باالی تخت و به تخت تکیه میدم و پاهامو دراز
میکنه ، جوری که به کیاوش برخورد نکنه .
من ، روژان . االن تو این عمارت . عمارتی که به عنوان خون بس واردش شدم . تو این خونه ، تو این اتاق روبروی
کیاوش نسشتم . دارم نگاهش می کنم .
لبخند میشینه رو لبم ، نمی دونم چرا ولی لبام به خنده باز میشه . واقعا من اینجا چی کار میکردم .
به کیاوش نگاه میکنم ، همونجوری که اون به من نگاه میکنه .
بی منظور نگاه میکنم، آروم نگاه میکنم دنبال چیزی میگردم که دلم میخواد پیداش کنم ولی خودمم نمی دونم اون
چیه ی . شاید دنبال یه آرامش ، دنبال یه زندگی پر از آرامش و بی دغدغه . دنبالی کسایی که بیان تو زندگیم تا من
بتونم کنارشون احساس زنده بودن کنم ، دنبال آدم هایی که نگران باشن برام ، من براشون نگران باشم . دنبال آدم
هایی که واسشون مهم باشم و اونا واسم مهم باشن .
کیاوش فرق کرده بود ، چند وقتی بود متوجهه شده بودم . نمی دونم چرا ولی فرق کرده بود .
امشب متفاوت بود . امشب کنار اون خانواده احساس تنهایی نمی کردم چون یه نفر بودم که با نگاهش بهم دلداری بده
، یه نفر بود که با نگاه بی کالمش بگه من هستم نترس .
نگاهم میکنه باید یه چیزی بگم ، باید بپرسم اون چیزی رو که خیلی وقته می خوام بدونم
- کیاوش
نگاهم میکنه ، بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکنه و منتظره تا من حرف بزنم
- من کجای زندگیتم ...؟
خیره شده به من و چند دقیقه طول میکشه تا بگه :
- تو وسط زندگیمی
می خندم
- مسخره نکن
راستشو تکیه گاه قرار میده و خم میشه اون سمت
پارت #220
مسخره نکردم که
دستامو تو سینه جمع میکنم هنوز داریم همدیگرو نگاه میکنیم .
- جدی گفتم کیاوش
- خوابت نمی بره داری اذیت می کنی
- اِ.. چه ربطی داره ، تو جواب سوالمو نمیدی
- دادم روژان ، تو االن دقیقا وسط زندگی منی
کالمش اونقدر جدی بود که فهمیدم شوخی در کار نیست . گلوم خشک شده بود . یکم از شیر خوردم . سرمو میندازم
پایین ، یه جورایی خجالت م یکشم ازش
- قرار چی بشه کیاوش
چی ، قراره چی بشه ؟
سرمو بلند میکنه و میگم :
- زندگیمون ، زندگی من ، تو ، بهار ، همه
یکم تکون میخوره
- همه چی مشخصه روژان
- نیست ، من و تو ، تو و بهار .. هیچی مشخص نیست .
- خودتم میدون یکه جدایی ممکن نیست روژان . من نمی خوام دیگه مشکلی پیش بیاد
- منم نمی خوام به خدا
- این زندگی ، زندگی ماست
هنوز سرم پایین بود ، داشت از بهار می پرسیدم . چه قدر راحت داشتم با کیاوشی حرف میزنم که یه روز منو به بادپس بهار چی
کتک گرفت و با حرف هاش داغونم کرد
- با بهار یه مشاجره سخت داشتم
سرمو بلند میکنم ولی صریح نگاهش نم یکنم
پارت #221
چرا
- یه چیزایی بود باران ، البته هنوزم هست .
- چی شد ؟
سرشوو تکون میده
- هیچی ، بیخیال
بی خیالش می شم ، به من ربطی نداشت .
- یعنی هیچ راهی نیست کیاوش ؟
نگاهم میکنه ، میدونه راجع به چی حرف میزنم . می یاد جلوتر .چرا
- یه چیزایی بود باران ، البته هنوزم هست .
- چی شد ؟
سرشوو تکون میده
- هیچی ، بیخیال
بی خیالش می شم ، به من ربطی نداشت .
- یعنی هیچ راهی نیست کیاوش ؟
نگاهم میکنه ، میدونه راجع به چی حرف میزنم . می یاد جلوتر .
- من واقعا متاسفم ، کاری برنم ییاد . نه از دست من و نه تو . اگه بخوایم این کارو بکنیم دوباره شروع میشه
- پی باید چی کار کنیم
نگاهم میکنه ، مردد تو گفتنش ، این م یتونم از نگاهش بخونم .
- باید زندگی کنیم
- اینجوری دوست نداریم
- چرا..
میون حرفش می پرم
- وقعا می پرسی چرا ، چون تنهام ، چون خستم از اینکه زیر ذره بین باشم ، چون یه زندگی معمولی م یخوام که شاد
باشم ، که خوشحال باشم ،که تنها نباشم
با صدای نه چندان مهربونی میگه :
- تنها نیستی
سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، عصبانی بود چرا ...؟
- تو تنهایی ؟
ترسیدم ، امشب همش ترسیده بودم و االن دوباره نمی تونم تو چشمای عصبانی کیاوش نگاه کنم . من که حرف بدی
نزده بودم
- من واقعا متاسفم ، کاری برنم ییاد . نه از دست من و نه تو . اگه بخوایم این کارو بکنیم دوباره شروع میشه
- پی باید چی کار کنیم
نگاهم میکنه ، مردد تو گفتنش ، این م یتونم از نگاهش بخونم .
- باید زندگی کنیم
- اینجوری دوست نداریم
- چرا..
میون حرفش می پرم
- وقعا می پرسی چرا ، چون تنهام ، چون خستم از اینکه زیر ذره بین باشم ، چون یه زندگی معمولی م یخوام که شاد
باشم ، که خوشحال باشم ،که تنها نباشم
با صدای نه چندان مهربونی میگه :
- تنها نیستی
سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، عصبانی بود چرا ...؟
- تو تنهایی ؟
ترسیدم ، امشب همش ترسیده بودم و االن دوباره نمی تونم تو چشمای عصبانی کیاوش نگاه کنم . من که حرف بدی
نزده بودم
865 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد