عروس برادرم✨♥️
#Part297?
حکیمه با گریه ادامه داد
_اقا... خانم.... به ولا من نمیدونم
چی چی شده!
سرشو پایین انداخت
و سر طلا خانمو با لرز و
ترس بیشتر
به خودش
فشرد
_ ب به خ.دا من من اوم ددم دیدم
دیدم که.. که... طلا خانم خ.ون.ین اینجا افتاده...
من من خبر ندارم....
خان با قدم های لرزون نزدیک طلا خانم شد
و من بیشتر تو خودم
جمع شدم...
از مریم اینبار پرسید که سکوت کرد
نکنه میخواد اسم منو
به زبون بیارره؟؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/27 10:10