عروس برادرم✨♥️
#Part67?
ب سمت پله ها رفتم نفس برای آدم نمیموند تا بره بالا..
چن وقت دیگ که شکم طلا خانم خیلی اومد بالا باید بیاد یکی از اتاق های پایین.
تقه ای به در زدم تو چهارچوب در قرار گرفت
با دیدن تیپ طلا خانم چشم هام گرد شد
خان زاده و خان رو با کت و شلوار دیدم
ولی هیچوقت اینطور لباس هارو تن طلا خانم ندیدم.
هیچوقت تن کسی ندیدم!
اخم هاش با دیدن تیپم توهم رفت
_تو با من میای؟
_بله خانم.
هیچی نگفت کمکش کردم تا از پله ها پایین بره.
خانم بزرگ پایین پله ها ایستاده بود
با اخم گفت
_مواظب عروس و پسرم باش .. یک تار مو از سر خودشو بچه کم بشه از چشم تو میبینم باید گور خودتو بکنی.
با وحشت سر تکون دادم
خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم
خان زاده تو حیاط ایستاده بود و چیزی
که نمیدونستم چیه از دهانش دود میکرد بیرون
طلا خانم با اخم گفت..
1401/09/23 13:16