رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

گفت منو سعید و حسام همزمان به هم نگاه کردیم.

سعید که هر آن نزدیک بود بترکه از خنده و هی بهوخودش فشار میاورد نخنده.
حسامم که طبق معمول موذیانه نگاهم کرد

شما با رفتن من مشکلی دارین خانوم معتمد؟
خانوم معتمد رو عمدا با غیظ ادا کردم تا دفه بعد ی حد خودشو بدونه.

انگار که فهمیده باشه سوتی داده ،یکم این پا اون پا کرد و گفت :
نه خب اصلا به من چه؟!
من منظورم اینه که الان شما اینجا جا افتادی چرا باید بری یه شهر غریب؟

ولی بچه که نیستم اونجام جا میفتم ،کار سختی نیست!
بوضوح حالش گرفته شد،
-باشه ،من دیگه برم خدافظ.

بارفتنش سعید که تا حالا خیلی خودشو کنترل کرده بود ،ترکید ازخنده
-سوران دمت گرم قهوه ای شد.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.206

عه زشته بابا،سوران تو چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟

چی چیو زشته حسام؟نمیشناسیش که اخه یکی نیست بگه سر پیازی ته پیازی!اصلا ازین دختره خوشم نمیاد ،از وقتی اومدم این
شرکت یسر اویزونه.
راه به راه میاد اتاقم و عشوه خرکی میاد ،هی روی خوش نشون میدم فکر میکنن خبریه!!!

خیلی خب بابا حالا جوش نیار،میری از دستش راحت میشی.
اخ اخ آی گفتی دختره فک کرده عاشق سینه چاکشم بخاطرش ازینجا جم نمیخورم.
کار پر کردن فرم ها و بقیه کارای تسویه حساب و کارای اداریش،یکی دوساعتی طول کشید .

از طرفی مهلت قرار داد شش ماهه،برا ی قطعه ای که به شرکت فروخته بودم، هم
داشت تموم می شد.و من قرار داد جدیدم روبا دو برابر مبلغ قبلی ، یعنی سیصد ملیون تمدید کردم.

چون این بار هم برای شعبه شیراز و هم تهران ابزار تولید میکردم.

تصمیم داشتم با پولی که جمع کردم بعلاوه یه مقدار وام ،یه کارگاه کوچیک بزنم.

فقط دوتا دستگاه و یه جا و چند تا نیرو ی کار بلد میخواستم که ابزارها رو به جای اینکه بدیم یه کارخونه برامون بسازه ،خودمون
بسازیم .
سری پیش ازصدو پنجاه ملیونی که دستم اومد فقط هفتاد تومنش دادیم یه کارخونه تا واسمون بزنه ،اگه میتونستیم خودمون
بسازیم خیلی خوب بود،البته همه اینا در حد فکر بودو تا عملی کردنش خیلی موند بود.

کارام که تموم شد ،اخرای ساعت اداری بود،رفتم سمت اتاقم تا کیفمو بردارم و برم .
اتاق منو سعید کنار همدیگه بود.تا ازکنار درش رد شدم صدام کرد.
یه قدم برگشتم عقب،یجوری که انگار می خواد کسی نشنوه پچ پچ کنان گفت :
بیا یه دقیقه،رفتم داخل
جانمـ کار داری؟

از رو صندلیش بلند شد و روبروی من رو لبه ی میز نشست:

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.207

سوران یادته که معتمد گفت نمیاد و چقدرم تاکید داشت

1402/01/25 13:24

که عمرا بیاد.

اره ،خب؟

حالا رفته فرم پر کرده ومیخواد بیاد ،با خنده دست گذاشت رو شونم :

معلومه خیلی خاطرتو میخواد،بابا یه چراغ سبز نشون بده بهش.خشگل که هست ،وضع باباشم که خوبه تازه خودشم شاغله ،خوبه
دیگه بهم میاین.

من الان عزا گرفتم که باز این هرجا برم دنبالم میاد تو میگ ی چراع سبز؟

نه داداشم چراغ سبزم سوخته فعال چراغ خطرام روشنه.

رفتم سمت در و هنوز کامل خارج نشده بودم که از لبه در نصفه نیمه برگشتم سمتش و گفتم

بعدشم ،یکی دارم ،احتیاج به

دومیش ندارم.

نگاش نکردم ،همونطوری از پشتـ به معنی

خداحافظی براش دست تکون دادم و خارج شدم.

تا وقت ی که وارد اتاقم شدم صداش میومد :

ای خدا بده شانس،خدایا موقع تقسیم شانس ما

کجا بودیم؟

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.208

دوشنبه بود و واسه روز جمعه برامون بلیط

هواپیما گرفته بودن برای شیراز.

ولی ازاونجایی که من از پرواز و ارتفاع

میترسم ،بنابراین با ماش ین خودم میرم.

تا جایی که میدونستم اونجا هم پنج روز کلاس

اموزش ی برامون میزارن جهت اشنایی با کارمون.

سرجام غلت زدم و دستمو گذاشتم زیر

سرم،چندروزه خواب درستو حسابی ندارم.

از دیروز که آرامو رسوندم خونشون فقط یک بار اونم درحد دودقیقه تلفنی باهاش حرف زدم.

بی حوصله بود،حق هم داشت.

منم زیاد سر به سرش نذاشتم گذر زمان همه چیز رو عاد ی میکنه.

تا الان پنج ماه ،از روزی که فهمیدیم همو دوست داریم می گذره همه این روزا مثل برق و باد گذشت.

چقدر زود آرام همه چیز من شد؟!!!!

هنوزم وقتی فکر میکنم که با رفتنم چه اتفاقایی میفته،دلشوره میگیرم.اما سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.209

صدای زنگ موبایلم

رشته افکارم رو پاره کرد.

از فکر این که تماس از سمت آرامِ از جام

پریدم،اما تماس از طرف سعید بود.پنچر شدم.
-الو جانم سعید

سلام سوران خوبی؟خواب بودی؟

برفرض که بودم ،بنال ؟!!

خونتی؟

اره چطور؟

دارم میام اونجا پنج مین دیگه اونجام ،باز کن .

تا اومدن سعید یه اب به صورتم زدم و بساط قهوه رو آماده کردم

صدای زنگ در بلند شد،مطابقت انتظارم سعید بود ،اومد داخل...

خاک تو سرت سعید ،نمیدونی وقتی میری خونه کسی باید کادو ببری ؟
صداشو زنونه کرد:

جونه شما نمیدونستم چی لازم داری ایشاالله دفه بعد با اقامون بیایم کادو بیارم...

خندیدم،با مشت زدم تو بازوش:

از من دلقک تر باز تویی سعید .
چه خونت بامزس سوران.خوشم اومد .
-باشه واسه تو
ازکیسه خلیفه می بخشی؟
میگم سوران بساط خونه خالیت براهه

1402/01/25 13:24

دیگه نه؟مجردی حال می کنیا!تنها تنها حالشو نبر مارم خبر کن تک خور نباش.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.210

خندیدم و به معنای تاسف براش سر تکون دادم.

اوخ اوخ ببخشید،یادم نبود یکیو داری نیاز به دومیش نداری!!!

میدونستم باهام شوخی می کنه سعید ازون بچه

های با معرفت روزگار بود ،اصلا هم اهل این داف بازی ها که ما تو دوران

جاهلیت انجام میدادیم نیست.

پدر ،مادرشو تو زلزله بم از دست داده و با ارثیه

ای که براش مونده تو تهران یه خونه بزرگ میخره و الآنم تنها زندگ ی می کنه

ولی میدونم بچه پاکیه.

به به خونه داریتم که خوبه چه بو ی قهوه ای راه انداختی.

بله پس چی فکر کردی سعیدخان؟!

همونطوری که به سمت آشپزخونه میر فتم گفتم :
چه عجب حالا چی شد یاد ما کردی؟

آها سوران اومدم یه مشورت کنم باهات!""

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.212


بعد از رفتن سعید ،فکر کردم حالا که قرار مهمونی بدیم ،باید یه دست لباس برای خودم و آرام بخریم.

تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و خبر این مراسم و هم یه قرار واسه خرید باهاش بزارم.

بدون معطلی شمارشو گرفتم ،جواب نداد.دوباره گرفتم باز جواب نداد

پووووف میدونه ازین که جواب نمیده بدم میاد .

معلوم نیست کجا رفته.

تا خواستم برا ی سومین بار بهش زنگ بزنم خودش زنگ زد.

دکمه اتصالو زدم، صدای آرامش بخشش دوباره تو گوشم پ یچید :

-الو!!!!!

قبل ازین که سلام بدم گفتم:

ایکاش صداتم مثل خودت بغل کردنی بود .

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.213


خوشگل خندید :

سلام دیونه خوبی؟


سلام ،خوبم ،خداروشکرجز دوری شما مالی نیست .کجا بودی جواب ندادی دوبار زنگت زدم.


با لحنی که خوشحالی توش موج می زد گفت:

با مهدیه رفته بود یم واسه انتخاب رشته ،الآنم تقریبا رسیدم دم خونه.

عه بسلامتی دیگه انتخاب رشته نمیخواد بدی

کسی. تو هر چی بزن ی قبولی.

هعی ،نه سورانی ،این مشاور گفت رتبت به علوم پزشکی تهران نمیخوره.ولی مهدیه قبوله بدون شک

باز خوشحال شد:

ولی بغیر از اون ،هر رشته ای که بخوام میتونم مستقیم تا دکتر ی یا ارشد بخونم.

اوهوم خیل ی خوبه...راستی آرام ،منو سعید

تصمیم گرفتیم یه گود بای پارتی راه بندازیم واسه پنجشنبه شب.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.214

مشکلی که نداری میای دیگه؟

-اومممممم،باید مامانو راضی کنم .ولی مگه میشه نیام.هرجور شده میام .اخجون خوش میگذره.

راستی سوران ،از داداشت خجالت می کشم ،نگه این دختره چه پروعه.


نه بابا هنوز تازه می خوام

1402/01/25 13:24

بهشون معرفی کنمت.


تو لحن حرف زدنش هیچ اثر ی از ناراحتی نبود ،حتی من حس کردم خوشحالم هست.


درسته که اصلا طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم

ولی انتظار هم نداشتم انقدر خوشحال بر خورد کنه ،خب هر چی باشه این
مهمونی به مناسبت رفتن ما از شرکت تهران بود .


ولی هرچقدرهم که از این رفتارش دلخور شدم ،اما به روم نیاوردم.


برای ساعت پنج بعدازظهر فردا قرار شد برم دنبالش.که باهم بریم خرید .


یجورایی نگران شدم،آرام خیلی زود با نبودن و

ندیدن من کنار اومد ،این زنگ خطرهارو برام به صدا در میاورد اگه من نباشم

میتونه پس راحت فراموشم کنه.


به خودم توپیدم :

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.215


بسه سوران ،تو نمیزاری همچین اتفاقی بیفته

آرام هم واقعا دوستت داره،دیگه باید اینو فهمیده باشی!!!!!!


ساعت اداری که تموم شد ،زودی رفتم

خونه،امروز خیلی کار داشتم از صبح با سعید

دنبال تهیه تدارکات لازم بودیم.

برگشتیم
شرکت یکم به کارای عقب افتادم رسیدم .


وقت ناهار درست کردن نداشتم ،سرراه یه پرس غذا برای خودم خریدم و رفتم خونه.


بعداز اینکه ناهار خوردم فقط رسیدم که یه دوش بگیرم وآماده بشم.

سرساعت پنج رفتم دنبالش و رفتیم مرکز خریدی که آرام می گفت.


از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .

یه کت شلوار زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات
وپیرهن به سلیقه آرام برای من خریدیم.
خب، حالا بریم واسه تو خرید کنیم عشقم ،اینجا که اکثرا لباساش مردونست بریم جای دیگه که من میگم.


نمیخواد سوران من خیلی لباس دارم هنوز نصفشو یه بارم نپوشیدم...

❤️ @cafe_rman

1402/01/25 13:24

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.216

ب من چه میخواستی بپوشی وقتی من لباس

میخرم توام باید بخری .اونم به سلیقه من .


خوشگل خندید و صورتشو بایه حالت بامزه جمع کرد :


باشه ،پس بزن بریم.

هر چی ویترینارو نگاه میکردم اونی که

میخواستم پیدا نمییکردم ،برای آرام یه لباس

میخواستم که هم باز نباشه هم شیک باشه


،چند تا لباس خوشگل دیدیم ولی مناسب یه مهمونی مختلط نبودن.


زیر چشمی نگاش کردم حواسش همش پرت بود ،رد نگاهش رو دنبال کردم .


انگار چشمش یه لباسو گرفته بود خیلی قشنگ بود ولی هم خیلی کوتاه بود هم یقش زیادی باز بود .


از دور چشمم یه دست لباسو گرفت بنظرم قشنگ میومد پنجه هامو تو پنجه هاش قالب کردم و دنبال خودم کشوندمش .


تا رسیدیم پشت ویترین ،با ذوق گفت وااای خوشگله،

خوشت اومد؟بریم بپوشش


آرام:

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.217


خیلی خوشم اومد می دونستم واسه مهمونی مناسب نیست واسه همین چیز ی نگفتم .


حس کردم داره نگاهم می کنه زود ی نگاهمو از لباسه گرفتم ،تا نفهمه ازش خوشم میاد،ولی خدایی خیلی به دلم نشست یادم


باشه بعدا خودم بیام بخرمش.


دستمو گرفت و برد سمت یه مغازه ،یه ست کت و شلوار و کیف و کفش بود ،خیلی خوشگل بود .
واردمغازه شدیم :


ببخشید ازین لباس سایز خانومم بدین.

تو دلم هی قربون صدقش می رفتم وقتی میگه خانومم انقدر خوشم میاد .


هروقتم باهاش میرم مغازه ای جایی چنان روی فروشنده ها اخم می کنه و جدی میشه که به اصطلاح پرو نشن.عاشق همین
کاراشم.


لباسو ازش گرفتم و رفتم بپوشمش.


کیپ کیپ تنم بود،صورتی دخترونه خوش دوخت،واسه این مهمونی عالی بود.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.218


تا این که سوران بخواد توتنم ببینه درش اوردم و اومدم بیرون.


عه چرا نگفتی ببینم ،لباسو دادم دستش و گفتم خوبه همینو برمیدارم.


تا سوران پول لباسو حساب کنه از مغازه اومدم بیرون بیچاره کلی سفید بابت لباس.600تومن پولش بود.


دوباره چشمم لباس پشت ویترینرو گرفت .
یه پیرهن کوتاه که از کمرش کلوش و چین دار بود ،استین حلقه ای و یقه قایقی یه پاپیون خوشگلم پشتش میخورد.


همون موقع سوران اومد بیرون ،دستش چند تا پلاستیک بود داد دستم و گفت :

بفرما خانوم ،اینم لباس شما.
چیز دیگه نمیخوای؟

نه مرس ی،بریم .همین لباسم نیازی نبود.

چقد زیادن این پلاستیکا‌مگه چند تیکه بود؟

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.219


خندید گاه کن یه چیزی
خریدم ببین خوشت میاد؟


حس کنجکاویم گل کرد و

1402/01/25 13:24

بدون معطلی پلاستیکارو زیر و روکردم.



خب این یکی که همین لباسیه که خریدم الان،این یکیم که کیف و کفش ستشه،اینم که پیرهن سورانِ،این یکی چیه؟


تا بازش کردم با دیدن همون لباس خوشگله جیغم رفت هواـ.
واااای این لباسههههه،واااای انقد خوشم اومد ازش .

خندید و گفت :
اره قیافت وقتی از چیزی خوشت میاد خیلی تابلو میشه.

مرسی سورانی یه ماچ طلبت.

نگاه تحسین برانگیز ی بهم انداختو گفت:


❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.220

!!!!!!ببین الان خودت گفتی...


حالا من یچیزی گفتم تو جدی نگیر.


شوخی شوخی گفتی ،ولی من جدی جدی میگیرم.


زدم تو بازوش و گفتم:
باشه ،اصن تو که می خوای بری و معلوم نیست که باز کی ببینمت بدون ماچ که نمیشه بری ؟میشه؟

یکه خورد،اخم کمرنگی کرد وگفت:


خیلی راحت در مورد رفتنم حرف میزنیا،بدتم نمیاد برم انگار عجله هم داری...

چرت نگو سوران!!!"

خو چیه تا دیروز که گفتی دیوونه میشم و میمیرم و ...

جدی شدم و گفتم :

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت221


الانم دیوونه شدم که میگم
ماچ طلبت دیگه ..ـوگرنه خودت که میدونی....

دستشو انداخت دور شونه هام و به خودش چسبوندتم.خب حالا ناراحت نشو خوشگلم.


خودم میدونم اینکارارو بلد نیستی ،اما غصه نخوریا توچند جلسه فشرده بهت یاد میدم .


بلاخره بعد از دوروز التماس کردن مداوم به مامان،راضی شد برم مهمونی.اصلا مگه می شد من نباشم؟؟؟!!!


همش میگفت داری زیاده روی می کنی ،هر چی میگفتم مادر من این یه مهمونی کاریه،آخه دلیلی واسه نگرانی نیست،گوشش

بدهکار نبود ولی بلاخره با هر چرب زبونی که بود راضیش کردمـ.


ساعت شیش قرار بود سوران بیاد دنبالم بریم خونه همکارش که محل مهمونی بود.چون بعنوان میزبان سوران باید زودتر حضور
داشته باشه.

بابا که این روزا انقدر سرش شلوغ بود که اکثرا حتی ناهارم نمیومد خونه،اگرم میومد باز میرفت.

بعدازخوردن ناهار سه نفره با مامان و آراد رفتم یه دوش درست و حسابی گرفتم.

دوست داشتم امشب انقدری خوب به نظر بیام که هیچ دختری چشم سورانمو نگیره.واسه همین یه ارایش خیلی ماهرانه کردم .

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.222

خط چشم خیلی نازک کشیدم ازونجایی که اصلا

خط چشم کشیدن ،بلد نیستم سی بار پاک کردم و دوباره کشیدم ،اما در
آخر خیلی قشنگ شد،چشمای درشتم حالت دار شده بود.

از وقتی مدرسه تموم شده بود یکم زیر ابروهامو تمیز میکردم یعنی مامان خودش میگفت اینکارو بکنم .بنظر من هم فکر درستی
بود ،درسته که خیلی صورتمو دستکاری

1402/01/25 13:24

نمیکردم ولی دوست نداشتم

با ابروهای پاچه بزی و
سیبیل شل*خ*ته و زشت بنظر بیام.


یه سایه ی صورتی خیلی کم حال زدم که با رنگ لباسم همخونی داشت . رژ بنفش خیلی بهم میومد .برش داشتم تا توی مهمونی
بزنم و تمدیدش کنم .


موهامـ خودش حالت داشت ،منم که قرارـنبود موهام باز باشه چون شال میزاشتم واسه همین محکم دم اسبی بالا بستم.


ابروهام و چشمام وقتی موهام رو بالا میبستم کشیده تر بنظر میومد و جذابیت خاصی به صورتم میبخشید .


بعد از این که ارایشم رو با یکم رژ گونه تکمیل کردم رفتم سراغ لباسام ،مامان هنوز از لباسام خبر نداشت.


پوشیدمشون ، خیلییییی قشنگ بود هم با کلاس هم مناسب.

شال حریرمو آزاد انداختم روی سرم..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.223

ی لاک بادمجون رنگ هم زدم .


اوف خسته شدم تو عمرم انقدر رو خودم کار نکردم.


یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم و واسه خودم ب*و*س فرستادم ،بنظرم خیلی خوب شدم .برم آرایشگر بشم فکر کنم

استعدادشو داشته باشم.

دلم میخواست نظر مامان رو هم بدونم از اتاقم اومدم بیرون .صدای ترق توروق مامان از اتاق خواب خودشون می ومد .

هرچی میخواستم بی سر و صدا برم که مامانو غافلگیرش کنم اما انقدر پاشنه هام بلند بود که صداش کل خونه رو برداشته بود.


قبل ازین که به جلو ی در اتاق برسم مامان

خودش خارج شد .دستش رو دستگیره در که نیمه باز بود موند و همینجوری زل زد
بهم

خوب شدم مامان؟

یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:

لباسارو از کجا اوردی؟

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.224

لبخند دندون نمایی زدم :


سوران برام خرید .

مشخص بود مامان هم خوشش اومده
آفرین به سوران ،سلیقش کلا خوبه انگار

(با دست بهم اشاره کرد)خوشگلارو جدا میکنه.
نگفتی مامان خوب شدم؟

اره خیلی ،چهرت عوض شده .
ولی آرام من اصلا دلم راضی نمیشه تو تنها بری این مهمونی.
اوفففف ،مامان تورو قران باز شروع نکن

دیگه ،مامان جان پارتی و بچه بازی که نیست .مهمونی کاریه!


کلی ادم حسابی اونجاست .بعدشم سوران هست تنها نیستم..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.225


شونه ای بالا انداخت و گفت :باشه خود دانی.


من دارم میرم دنبال آراد از کلاس بیارمش.تو کی میری؟


منم تا شیش سوران میاد دنبالم.

اومد که از کنارم رد بشه و بره شونه به شونم ایستاد ـلبخند ی زد و گفت :


خیلی خوشگل شدی ارام مواظب خودت باش.
غلیظ گفتم:

چــــشم مامان گلم.


مامان رفت ،ساعت پنج و نیم بود یکم دیگه با سرو صورتم ور رفتم و بیکاری هامو با سلفی گرفتن از

1402/01/25 13:24

خودم پر کردم.

انقدر سرگرم بودم نفهمیدم ک ی ساعت شیش شد.با تک زنگی که به گوشیم خورد ،مثل فشنگ از جام پریدم و یه مانتو رو لباسام

پوشیدم و اینکه دکمه هاشو ببندم اومدم بیرون

.
با این کفشا اصلا نمیتونستم راه برم ،اوف ما دخترام بدبختیما اخه مگه چی میشه با کتونی بر ی مهمونی ؟!

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.226

با فکرم خودم خندم گرفته بود فکر کن با این لباسا کتونی بپوشم برم بچسبم به سوران ،اونم سوت بزنه بگه این با من نیست.


این خانوم زیبا به چی میخنده؟

با صداش سرمو بالا آوردم ،یک لحظه نفس تو سینم حبس شد ،دقیقا همون استایلی شده بود که تو خواب دیدمش.

همونطور جذاب و گیرا ،با دیدنم چشماش برق زد:

چی شد ی آرام،کمر به قتل من بستی امشب؟
لبخند ی با ناز براش زدم.

جدی خوب شدم؟

چشم و ابروشو به معنای عالی برام تکون داد.آروم سرشو اورد جلو و گفت :

ببخشید می شه ببینم مزه روژتون چجوریه؟؟؟؟


خندیدم و گفتم :اره تو کیفمه بردار بخور.

لپمو کشید و گفت ماچم باشه بعد میگیرم الان دم خونتونم.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.227

تقریبا چهل دقیقه بعد رسیدیم یه خونه خیلی


بزرگ ،محیط حیاطش معرکه بود ،پراز درختای میوه.


سوران این دوستت واسه چی میاد سرکار این که وضعش معلومه توپه؟؟!!!


اره وضش خوبه منتها عاشق کارشه واسه پول کار نمیکنه،سعید ادم باحالیه اصلا اگه جای دیگه ببینیش فکر نمیکنی مایه دار
باشه بچه خاکی ایه.


دسته دسته ادمایی رو میدیدم که تا بحال ندیدمشون.


سوران احساس غریبی می کنم اینجا !"""


دستمو تو دستش قالب کرد و گفت از کنارم جم نمیخور ی ببینم یکی بد نگات کنه خودت میدونی!""


عه بمن چه؟؟؟؟
دیگه همینی که هست.میخواستی انقدر خوردنی نباشی....


بنظر تو اینجوریه عشقم ،.تازشم اینجور جاها انقدر خوشگل ترازمن ریخته نترس کسی بمن نگاه نمی کنه.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.228


درضمن خودتم حواست باشه فقط واسه من شاخ و شونه نکش ببینم به کسی نگاه کردی باهمین ناخونام چشاتو درمیارم.


وارد سالن شدیم ،یه پسر با چهره معمولی وقدبلند اومد استقبالمون.

با سوران دست داد:
آرام جان ایشون سعید که تعرفشو کردم .

وسعید جان ایشونم آرام، همه ی زندگیه بنده.
اینو گفت و فشار اروم ی به دستام که تو دستاش بود وارد کرد.

خوشبختم خانوم، خوش اومدین...

همونطوری که تعریفشو شنیده بودم،هم متین بود و هم خوش برخورد .

برای تعویض لباس گفتن برم اتاقای بالا.
سوران باهام میای ؟اینجا عین این بچه ها که

1402/01/25 13:24

مامانشونو گم کردن احساس غربت می کنم.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.229

کوتاه خندیدو گفت :خودتم بخوای تنها بری

نمیزارم ،اصلا دلم نمی خواد اتفاقایی که تو اون مهمونیتون برات افتاد دوباره تکرار
شه

حتی در حد یک نگاه معنا دار از سمت کسی باشه ننشو به عزاش مینشونم.

اینارو که میگفت خشم تو
صورتش موج می زد من که خودم فراموشم شده بود ولی انگار سوران نمیتونست فراموش کنه.


سرمو تکون دادم و باهم رفتیم بالا.

بالا سه تا اتاق مجزای بزرگ داشت با دقت به اطراف نگاه می کردم موندم این سعید تو این خونه تنها چی کار می کنه؟


تو یکی از اتاقا که خالی بود رفتم و مانتومو دراوردم و یکم رژم رو تمد ید کردم ،تا خواستم برگردم با سر رفتم تو شکم سوران که
دقیق پشت سرم ایستاده بود.


تو بغلش فرو رفتم ،از لمس اغوشش دیگه نه تنها حس بدی نداشتم بلکه احساس ارامش هم می کردم.


چقدر بهت میاد اتیش پاره واسه همین نزاشتی تو پرو ببینمت؟


صورتشو اورد جلو و گفت خب خب ،حالا ماچ مارو بده بریم!!!

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.230


حالتش خیلی خیلی بامزه بود ،صورتشو یه طرفه اورده بود جلو و هی با دستش به لپش اشاره می کرد منم همین طور لبخند به لب
نگاش می کردم.


زود باش دیگه الان سعید کله منو میبره ،همینطوریشم دیر اومدیمـ.مرد باش سر حرفی که زدی واستا.


واقعا یجوری تو آغوشش بودم که اصن دلم

نمیخواست کسی ببینه ،باخودم فکر کردم خوبه همین الان داداشش یا زنش درو باز

کنن و مارو اینطوری ببینن اونوقت چه

شود،سوران که پرو تر ازون یه که خجالت بکشه.



بدو که دیر شد و همزمان دستمو کشید سمت در
عاشق همین دیوونه بازیاش بودم.خدا اخر عاقبتمو با این بشر بخیر کنه.
حالا ببخشید استاد گفتین این درس شماره سه بود میشه بگین یک و دو کدوما بودن؟
بله حتما !!!!


درس اول اینه که اول سعی میکنی دستاشو بگیری بعد که اروم شد
. سعی می کنی بب*و*س یش، حالا تو این مرحله باید زرنگ
باشی اول پیشونیشو میب *و*س ی ،بعدم که خودت درجریانی .


انقدر ازین پرستیڗ استادی که گرفته بود خندیدم که دل درد گرفتم.

❤️ @cafe_rman

1402/01/25 13:24

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.231


سوران شده تو یه بار کم بیاری؟


نگاهش کردم ،حواسش به روبرو بود رد نگاهش رو دنبال کردم .یه مرد و زن جوون وارد سالن شدن و سعید رفت استقبالشون


آرام اوناهاشن حسام و نادیا هم اومدن.


تا اینو گفت چنان با ترس دستمو از دستش کشیدم بیرون که باعث شد سوران ..

با تعجب نگام کنه!!!!

چیه ،چرا اینجور ی می کنی؟
خب زشته ،نمیخوام با خودش بگه چه دختره چسبیده بهش.


خندید و گفت؛ حسامو این حرفا ؟؟؟؟؟


ببین منو میبینی ؟حسام از من بدتره ،راحت باش...

پس کلا ژنتیکیه ؟؟!!

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.232



دستمو دوباره تو دستش گرفت و رفتیم

سمتشون ،پشتشون به ما بود .حسام قدوهیکل شبیهه سوران بود ،نادیا هم بنظر خیلی
خوشتیپ و باکلاس میومد


اونطوری هم که سوران ازش تعریف می کرد باید دختر خوبی باشه.


سعید با دیدنمون گفت:
بَـه سوران خان ،همه کارارو انداختی گردن من دیگه؟؟؟


تا اینو گفت حسام و نادیا همزمان برگشتن سمت ما.
نادیا یکم نگاهش بین من و سوران چرخید و بعد چند قدم اومد جلو :




شیطنت وار گفت:
به به ،پارسال دوست امسال اشنا؟

حسام که تابحال ساکت بود گفت:
سوران معرفی نمی کنی خانومو؟

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت233

دستمو رها کرد و دورکمرم اروم حلقه کرد.با این کاراش از خجالت میخواستم بمیرم .

نادیا یادته گفتم عشقمو بزودی بهت معرفی می


کنم ؟این خانوم کوچولو " آرام"هستن ،عشق و انشالله همسر اینده ی من.


زیر لبی به جفتشون سلام دادم
نادیا با ذوق اومد طرفم و بغلم کرد.


واااای سوران راست میگی ؟؟؟چقدر بهم میاین؟؟؟واااای خیلی نازه سوران از کجا گیر اوردیش ؟


با جوابش لبخند ملیح ی زدم.
ممنون شما لطف دارین!!!!


واااای چقدر دوست داشتنیه سوران ؟؟؟؟منم عاشقش شدم


دیگه از حرکاتش واقعا خندم گرفته بود ،شیطون تر و پرجنب جوش تر ازون ی بود که فکرشو می کردم


حسام دستشو سمتم دراز کردو گفت :

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت234

خوشبختم ارام جان


انقدر هول شدم که سریع یه نگاه تیز به سوران انداختم ،انگار میخواستم برا ی دست دادن به حسام ازش کسب اجازه کنم .

لبخند ی زدو چشماشو به معنای تایید رو هم گذاشت .

باحسام دست دادم ولی نمیدونم چرا اصلا حس بدی نداشتم .حسام چهره ی خاصی


داشت ،نگاهش مهربون بود مثل سوران ولی
چهرتن خیلی باهم فرق داشتن.چشمای حسام ابی بود

ولی چشمای سوران عسلی .


نادیا جان هوای آرامُ داشته باش برم کمک سعید .

باشه

1402/01/25 13:25

برو خیالت راحت..
دستمو کشید و گفت :


بیا بریم بشینیم عزیزم ببینم چی جوری مخ این سوران مارو زدی؟

از عجایبه بی احساس تر از اون تو دنیا نیست ...
با تعجب گفتم..


❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت235


سوران بی احساسه؟؟؟!!!


نه اشتباه میکنین.
صندلی رو کشید جلو و گفت بشین .


تشکر کردم و نشستم
فرصت رو مناسب دونستم تا یکم درمورد سوران بیشتر بدونم .اما هرچی تلاش کردم هیچی

دستگیرم نشد الا همون چیزایی که
خودم میدونستم و سوران بهم گفته بود.


سوران:


مشغول خوش آمدگویی و رسیدگی به مهمونا بودیم.همه حواسم سمت آرام بود ،خوبه که نادیا هست به حرفش گرفته.حوصلش
سر نمیره

غرق در حرکاتش شدم از دور وقتی حواسش بهم نبود ،حالا که فکر میکنم میبینم من عاشق افکارش شدم ،این افکارش بود که
برام هیچوقت کهنه نمیشن .


یادم اومد که فردا دارم میرم .اخ که یادم رفته بود .

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت236

با یاد اوریش انگار غم بزرگی تو دلم نشست این روزایی که میدونستم میخوام برم شیراز انگار بیشتر ازقبل وابستش شدم.



با دستی که رو ی شونم قرار گرفت به سمتش برگشتم .حسام بود.


مبارک باشه دیگه واقعا بزرگ شدی .خیلی بهم میاین


ممنون


انگار واقعا خیلی دوسش داری یربعه محوش شدی ؟!!"


خند یدم و سر تکون دادم.


حسام فردا دارم میرم ،دارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم.چجور ی تنها برم؟؟


عادت می کنی سوران،اولش یکم سخته....





به مامان و بابا هم گفتی درموردش؟

اره یه چیزایی به مامان گفتم.


بیا بریم ،از این اخرین دیدارات استفاده کن .برو پیشش،کاری باشه من هستم..

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت237


حسام به نادیا اشاره کرد که بره پیشش.


رفتم جای نادیا کنار ارام نشستم.


چی میگفتین شما دوتا خوب گرم گرفتینا؟؟؟


اوهوم نادیا همونطوری که گفتی دوست داشتنیه


سیبی رو که پوست کنده بود نصف کرد و گرفت سمتم .


همونطوری که سیبو از سر چاقو برمی داشتم گفتم:

ارام فردا دارمـیرم ،از الان دلم برات تنگ میشه

خیلی ریلکس ،بدون اینکه بهم نگاه کنه با سیبش مشغول بود

این دلتنگی زیاد طول نمی کشه غصه نخور
با تعجب نگاش کردم :منظورت چیه؟؟؟

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت238

نگام کرد ولبخندی به صورتم پاشید :
منظورم اینه که بزودی بهت ملحق میشم گلم ....



واستا ببینم ،درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
شمرده شمرده گفت:



یعنی...اینکه...منم ...خدا

بخواد...دانشجوی ...علوم پزشکیه...شیراز میشم.


نصفه سیبه

1402/01/25 13:25

تو دستم رو گذاشتم تو بشقاب:


آرام نمیخوا ی بگی که...


حرفمو قطعوکرد.


چرا دقیقا می خوام بگم انتخاب رشته کردم و همرو از دم شیراز زدم.


انتظار نداشتی که خیلی راحت بگم برو عزیزم برو ،تورو بخیر مارو بسلامت!!!

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت239


دهنم از تعجب وا مونده بود ،الان می فهمم که خانوم چرا انقدر ریلکس برخورد می کنه...


تو دلم از خوشحالی داشتم پس میفتادم ،حتی

یک درصدم فکر نمی کردم درحالی که میتونه تهران بهترین رشته هارو بخونه بیاد


شیراز .
آرام مطمعنی بعدا پشیمون نمیشی؟تو بهترین


رشته هارو میتونی بخونیا اونم تو تهران.
اوهوم مطمعنم پشیمون نمی شم.


نوک چاقو ی تو دستشو گرفت سمتم و گفت عهههه زرنگی تنها بری اونجا که چی بشه؟مثل سایه دنبالتم سوران جهنمم بری



باهات میام ،نادیا که میگفت عجیب تو حرفه ی دختر بازی مهارت داری !!!!
زیر لب ی گفتم:مگر اینکه دستم بهت نرسه نادیای دهن لق!!!!


تا اینو گفتم یهو با سر انگشتاش اروم زد رو صورتش :

هــــــــــیع،مگه راسته؟؟؟؟


سوران از خودم الکی یه چیز ی گفتم!!!!!


خندیدم و گفتم عزیزم گذشته هرچی بوده دیگه گذشته مهم الانه که اگه تونستی مچمو بگیر.

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت240

باحالت قهر رو ازم گرفت.




اهای آرام رو برنگردون که باز دیوونه بازیام گل می کنه ها ..



موضع خودشو حفط کرد و نگام نکردـ

یک....


دو....


س ....

حرفم کامل نشده زود رو برگردوند سمتم
خیله خب خیله خب...


سرخوش خند یدم و گفتم:
آرام ،اگه تو شیراز باشی دیگه هیچ غمی


ندارم.بهت قول می دم نزارم احساس تنهایی کنی

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت241

راستی به مامان ،بابات چی گفتی؟



هیچی نگفتم ،هنوز نمیدونن من تمام انتخابامو

شیراز زدم قرارم نیست که بدونن.ازینکه تو هم داری میری و من بخاطر تو شیراز
میام هم چیزی نمیدونن .


همون موقع صدای اهنگ که تا حالا کم بود،بخاطر حضور مهمونا زیاد شد.


رو کردم به آرام و با کنجکاو ی پرسیدم:
آرامـ بلد ی برقصی؟


با تعجب گفت : بریم برقصیم؟


با خنده گفتم ؛ تو غلط می کنی اینجا بر*ق*ص ی ،سوال کردم فقط!!!

یه نیشگون ریز از دستم گرفت ،که باعث شد مثل برق گرفته ها دستمو عقب بکشم...

چیه ؟باز دلبری می کنی؟خوشگل که کردی ،خوشتیپ که شدی ،پنجشنبه ام که


هست ،خب نمیگی ما چیکار کنیم؟

❤️ @cafe_rman
?????????????


#گریه.میکنم.برات
#پارت.242

حیف که اسلام دست و پامو بسته وگرنه....


تمام این مدت نگاهش به پشت سرم دوخته بود.


برگشتم

1402/01/25 13:25

به پشت سر م نگاه کردم،نادیا دست به سینه و با یه لبخند کجکی


پشت سرم ایستاده بود.سر ی به معنای تاسف برام تکون داد.


ها ؟چیه؟گوش وایستادن خیلب کار بدیه ها...


من گوش وانستادم صدات انقدر بلنده تو این سر و صدا شنیده میشه.
آرام با اجازه ای گفت و بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی...


میدونستم انقدر ازین که نادیا حرفامو شنیده بود خجالت کشیده که فقط قصدش از رفتن به سرویس بهداشتی فرار از این
مخمصه بود


با رفتنش نادیا از فرصت استفاده کردو شروع کرد سوال جواب کردن:


سوراااان،دهنت سرویس اینو چجوری تور کردی؟


خدایی خیلی خانومه با این که بچست ولی خیلی با کلاسه،عطر ی که زده بود
میشناسم،اصل اصله...مهم تر ازینا خیلیییی جیگره..


❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.243

خندیدم و گفتم :


خیلی فضولی نادیا اینارو تو همین یه ربع که باهاش حرف زدی فهمیدی؟


آرام:


انقدر خجالت کشیدم که نفهمیدم چجوری خودمو انداختم تو دسشویی...


یعنی واقعا سوران بی پروا تر ازون چیزیه که فکرشو می


کردم ،اصلا هیچ چی براش مهم نیست


واقعا ،البته قبلا گفته بود که رابطشون باهم همینطوریه .


یه نگاه تو اینه به خودم انداختم ،واقعا خیلی جذاب تر شده بودم.ازین که ظاهرم امشب جلوی حسام و نادیا خوب بود خوشحال


بودم.هر چند نادیا حجاب نداشت ،ولی
لباساش باز و بدن نما نبود.


یه دستی به لباسام کشیدم و اومدم بیرون .
حسامم به جمعشون اضافه شده بود .نفس عمیقی



کشیدمو رفتم پیششون

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.244

امشب با تموم خوبی هاش و بدی هاش تموم شد.


خیلی خوش گذشت ،چون اولین مهمونی بود که با سوران میومدم .از طرفی


اولین برخوردم با خوانواده سوران خوب بود .

حسامـ انقدر صمیمی باهام برخورد می کرد که حس می کردم خیلی وقته می
شناسمش.


آخر سر رابطم خیلی با نادیا و حسام خوب شده بود .


فردا ساعت دوازده ظهر سوران به مقصد شیراز حرکت داشت .

بعد از تموم شدن مراسم موقع خداحافظی،همه تو حیاط ایستاده بودیم.
حسام سری چرخوند انگار که دنبال کسی میگشت،روکرد به سوران و گفت :


خانوم معتمد نیومده بـود نه؟


-نه انگار مشکلی پیش اومده براش به سعید زنگ زد و عذر خواهی کرد که نمیاد.


حسام با شیطنت خاصی گفت:

مطمئنی به سعید زنگ زده؟

کنجکاو شدم بدونم این معتمد کیه ؟پیر باجوون؟

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.245


این شد که پرسیدم:


خانوم معتمد کیه؟از همکاراتونن؟


قبل ازین که سوران حرفی بزنه ،حسام جواب داد:


اره از

1402/01/25 13:25

همکارامونن،البته ازین ببعد میشه از همکارای سوران.

تیز به سوران نگاه کردم
یعنی چی؟

سوران با حرص رو به حسام گفت:
خب مرض داری ؟حالا دهن من سرویس بشه، تو راحت میشی؟


حسام که از اذ یت کردن سوران کیف کرده بود و بلند بلند می خندید گفت:



خب چی کار کنم ؟مگه من گفتم آویزونت شه؟

❤️ @cafe_rman

1402/01/25 13:25

?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.246


صداشو آروم کردو دم گوشم گفت :آرام جان حواست باشه خلاصه ،نگار معتمد زیادی دور سوران میپلکه !!!هرچند سوران محلش


نمیده اما شیطونه دیگه یهوو دیدی....
نادیا صداش درومد :

حساااااام اذیتشون نــکن!!!

سوران دستمو کشید و گفت، ما رفتیم .موندن جایز نیست .حسام خان دارم برات.

بماند که تو راه چقدر غرغر کردم و سوال پیچ کردم ،که این دختره کیه و چرا چیزی بهم نگفته و چرا میخواد بیاد شیرازو ...


سوران اخر سر کفرش درومده بود ،منم دیگه حرفی نزدم.مشخص بود بچم بی تقصیره و کرم از دخترست واسه همین دیگه
چیزی نگفتم ...


ازونجایی که سوران از ارتفاع میترسید و حالش بد میشد،قرار بود با ماشین خودش بره شیراز.

وقتی منو رسوند خونه گفت فردا قبل از حرکت میاد خداحافظی .

ساعت12بود وارد سالن شدم،برقا همه خاموش

بود ،مامان چه ریلکس شده از وقتز رفتم تا حالا یه زنگ نزد کجایی ؟الانم که ..

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.247


الانم ک تخت گرفته خابیده کفشام که از پام


دراوردم حس می کردم دارم رو ابرا راه میرم ،چجوری بعضیا باهمین پاشنه ها می رقصن من که حتی
نمیتونم راه برم.


لباسامو عوض کردم،مسواک زدم .


از غصه اینکه فردا سوران میره،و من حداقل تا چهل روز دیگه که وقت ثبت نامم برسه نمیبینمش؛بغضم گرفت.یه قطره اشک از


گوشه چشمم چکید اما خسته تر ازونی بودم که بخوام بیدار بمونم و خیلی زود خوابم برد.


با صدای کنارکشیده شدن پرده و نوری که مستقیم توی چشمم زد ازخواب بیدار شدم.

مامان بود که طبق معمول سحر خیز تشریف داشتن.

پاشو آرامـ،پاشو صبحونت بخور یه ساعت هوای آراد داشته باش میخوام برم کلاس.
پتو رو کشیدم رو کلم :

مامان تو روخدا یکم دیگه بخوابم....

پاشو ساعت یازدهه...

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.248


مثل فنر ازجام ـپریدم و گوشیمو برداشتم


چهار پنج تا تماس ازدست رفته داشتم از سوران .دلم هر ی ریخت پایین .

واااای نکنه زنگ زده حالیم نشده اونم رفته باشه؟؟؟


مامان با تعجب به حرکاتم نگاه می کرد:


چیه باز حتما با سوران قرار داری؟؟

من که دوساعت ضجه بزنم عین خیالت نیست منتها تا یادت میاد سوران خان منتظرن عین جت سرعت عمل میگ یری.



با تعجب به مامان نگاه کردم!!!!""

مامان ازکجا میدونه که من منتظر سورانم؟؟؟
-بلند شو نیم ساعت پیش اومد ،گفتـ زنگ میزنه جواب نمی دی ،گفتم بیاد تو بیدارت می کنم


اما نزاشت و گفت تا 30:11دوباره برمیگرده.


زودی از جام بلند شدم پریدم تو دسشویی نگاهم

1402/01/25 13:26

که تو اینه به خودم افتاد سکته کردم .

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.250

با عجله و تند تند گفتم:


مامان میام الان، جایی نمیرم .سوران چندروز میره ماموریت برم خداحافظی ...


عمدا به مامان از شیراز رفتن سوران چیزی نگفتم که بعدا حساس نشه و واسه دانشجو شدن من سخت گیری کنه


خیلی سریع از خونه خارج شدم ،وقتی از دور دیدمش که به ما ین تکیه داده بود قلبم فشرده شد ،بغض گلومو فشار میداد،خیلی


سعی میکردم ،دم رفتنش حالشو نگیرم اما خیلی سخت بود،من تو این مدت چی کار کنم چجور ی باید تحمل میکردم؟


دست به سینه ایستاده بود ،تکیش به ماشین بود،برعکس همیشه که از همون دور سرزندگی و خوشب با دیدنم تو چهرش موج
میزد ،این بار حالش گرفته بود.


هر چی کلنجار رفتم باخودم و هرچی بازور بغضم رو فرو دادم اما نشد ،چند قدم بیشتر ازش فاصله نداشتم که بغضم شکست و
گریه کردم....

بالفاصله تکیشو از ماشین برداشت و اومد طرفم:

عه عه عه ،نبینما اینجوری کنی حالم گرفته میشه تا شیراز تصادف میکنما....


انقدر دلم گرفته بود که آروم و بیصدا فقط گریه می کردم.دلم داشت میترکید خیلی سخته..

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.251

قطعا من نمیتونستمـ به این زودی ببینمش ،من ی که لحظه لحظم باهاش عجین شده ،حس میکردم دارم یه چیز ارزشمندو از


دست میدم.

دستمو گرفت و گفت:
گریه نکن آرام ،اگه می دونستی وقتی گریه می کنی چه حالی میشم بخدا یه قطره اشکم نمیریختی...


سوران:


نفس فرا عمیقی کشیدم ،حس می کردم نمیتونم نفس بکشم.


دستشو گرفتم:

بیا بریم تو ماشین بشین هوا خیلی گرمه.


نشست تو ماشین ،کولرو زدم .یه جوری با سوز

گریه میکرد ،مثل وقتی که یکی از عزیزاتو از


دست میدی...
صورتشو با دستم گرفتم:

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.252


عشقم گریه نکن دیگه ،قبلا هم گفتم بخدا نمیرم بمیرم که،روزی بیست بار بهت زنگ می زنم ،هروقت بیکار شدم تماس تصویری
میگیرم.


(با یه لبخند زورکی)


مگه نمی گی بزودی دانشجو ی اونجا میشی؟گریه نداره که یمدت خودتو سرگرم کن مثل برق می گذره میای پیش خودم اگه
گذاشتم از کنارم جم بخوری!!!"اونوقت خودت میگی دست از سرکچلم بردار.


گریش تقریبا قطع شده بود و نگاهش فقط بین چشمام دودو میزد.


آرامـ ،می خوامـ یکدل سیر نگات کنم.ول ی حیف که دلم سیر نمیشه.


سرم اوردم عقب و نگاهم از رد اشک های خشک شده رو صورتش کشیده شد سمت چشماش که مثل چراغ بنز گرد شده بود ،تا
اومد چیزی بگه انگشتمو به نشانه سکوت گذاشتم رو لبش :


هیــس،هیچی

1402/01/25 13:26

نگو


که خیلی خودمو کنترل کردم.:


سورانی خیلی دوستت دارم ...

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.253

منم همینطور
.
مواظب خودت باش،

گوشیت دم دستت باشه زنگ بزنم جواب ندی نگران میشم.


خداحافظی نمیکنم چون بزودی میبینمت.


بالفاصله در ماشین رو باز کرد و بدون اینکه حتی کلمه ای بگه دوید سمت خونشون ...



آرام:


دیگه بیشتر ازین نمیتونستم خودمو کنترل کنم،بهترین کاری که تونستم بکنم این بود که بزنم بیرون وگرنه قطعا نمیزاشتم بره.


نمیخواستم بیشتر ازین با اشک ریختنام فکرشو بهم بریزم .


صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین،نشون از رفتنش می دادن،برنگشتم که به پشت سرم نگاه کنم.


نفهمیدم کی فاصله کوچه تا خونه رو طی کردم و وارد اتاقمـ شدم.



یه چیز ی رو دلم سنگینی می کرد،از زور بغض گلوم درد میکرد.

❤️ @cafe_rmam
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.254


پشت در سر خوردم رو زمین و تا تونستم گریه کردم.انقدری که چشمام میسوخت.


نمیدونم چقدر گذشته بود که
مامان از پایین صدام میزد،نزدیک شدن صداش

حاکی ازاین بود که داره میاد بالا.



برای اینکه اینجوری نبینتم،زودی بلند شدم و پریدم تو حموم.
چندلحظه بعد اومد پشت درحموم:


آرام یکم دست بجنب مامان،دیرم شد ،باید برم کلاس آرادو نمیتونم ببرم.


الان میام مامان !!!!!


چند دقیقه زیر دوش چشمامو بستم تا پفش بخوابه و بعد اومدم بیرون.


مامان آماده جلوی در منتظر من بود ،که با اومدنم خداحافظی کرد و رفت.


با آراد رفتیم اتاقش،هرچی اسباب بازی داشت پیاده کرد جلوم .


❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.255


اراد از سر و کولم بالا میرفت ومن درظاهر باهاش بازی می کردم ولی تمام

حواسم پی سوران بود.

تا میرفتمـ تو حال خودم گریم می گرفت اما برای این که آراد نترسه،سعی کردم خودمو سرگرم کنم تا حواسم یکم پرت شه...


یک هفته از رفتن سوران میگذره.

مثل معتاد ی که مواد بهش نرسه عصبی میشه ،با نبودنش بهانه گیر شدم .

به عکسای دونفرمون که شب مهمونی باهم گرفتیم نگاه م ی کردم.

لبخند تلخی زدم و ب*و*س ی دمش
سوران چه میدونه که به دیدنش اعتیاد پیدا کردم .


حتی دیروز سر یه شوخی ساده ی مهدیه،گوشیو روش قطع کردم.چه گند اخلاق شدم.


حالا حتما باخودش فکر میکنه چون رتبش ازمن بهتر شده،بهش حسادت می کنم.

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.256

هرچند بالافاصله پشیمون شدم،وبا یک پیامـ بلند بالا ازش معذرت خواستمـ ول ی انگار قهره که جوابمو نداده.


به اصرار مامان،کلاس پیانو و

1402/01/25 13:26

والیبال ثبت نام کردم .امروز اولین جلسه بود .


اینجوری بهتره باید وقت خودمو تا خرخره پر کنم تا زود زمان بگذره.


روزی بیست بار باهم حرف میزنیم ،اما خیلی کوتاه معمولا سوران اونجا سرش خیلی شلوغه.

انقدر بهانه گیر شدم ،الکی و سرچیزای چرت باهاش اوقات تلخی راه میندازم.

وقتی فکر می کنم اون دختره که حسام میگفت هم اونجاست ،میخوامـ بمیرم ،

میخوام از حسود ی بمیرم،خدا نکنه زنگ بزنم دیر جواب بده یا کار ی پیش بیاد و بخواد زود خداحافظی کنه ،همرو میچسبونم به
دختره ....

هر چند سوران خیلی اقا تر ازونیه که این بچه بازیایه منو جدی بگیره.وهمیشه با شوخی و خنده حلش می کنه.


ولی شاید هرکسی هم جای من میبود همین حسو داشت ،من به سوران اطمینان دارم ،با این که میدونم سابقش خرابه ولی از

روزی که مال منه چیز ی ازش ندیدم حتی یه نگاه نامربوط.


اما بعضی دخترا مثل شیطون میمونن و واسه رسیدن به خواستشون هرکار ی میکنن..

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.257


بی حوصله تو اینترنت ولگردی می کردم ،یکم درمورد دانشگاه علوم پزشکی شیراز و سطح علمی اساتیدش و امکاناتش اطلاعات
گرفتم .

گرسنم بود اما حال نداشتم برم پایین،دراز کشیدم و گوشی مو برداشتم.


چندتا پیام از مهد یه اومده بود که طبق معمول هر چی فحش بود بسته بود بهمـ و گفته بود نت نداشته که جوابمو نداده.

تا میخواستم گوشیمو بزارم کنار چند تا پیام از طرف سوران اومد بازش کردم یسری عکس از خودش و محل کارش و گوشه کنارا
فرستاده بود.


یکم قربون صدقش رفتم ،وای چقد که دلم براش تنگ شده.

در جوابش نوشتم :

کوفتش بشه ...ایشاالله هر ک ی غیر از من نگات کنه چشماش دراد.

همون موقع درد بد ی تو معدم پبچید ،چند روز بود درست حسابی نه خوابیدم و نه غذا خوردم.

همونطوری دست به معده رفتم دم یخچال.

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.258


مامان با تلفن صحبت می کرد.و نگاهش رو حرکات من بود،گوشی بدست با ایما و اشاره پرسید چی شده؟


سرمو به معنی اینکه چیز مهمی نیست تکون دادم.

یکم الویه و نون برداشتم و مشغول شدم.

از بس هیچ ی نمیخوری اخرسر زخم معده میگیری

با ورود مامان به اشپزخونه سرمو بالا گرفتم.
آرام ،هرچی می خوای آماده کن و تا یک ساعت دیگه اماده باش...

(با تعجب)کجا؟؟؟؟
آقای محبّی (بابای راستین) چند تا از دوستاشو دعوت کرده باغ لواسونشون ،ماهم دعوت یم،بعدازظهر میریم تا فردا بعد ازناهار
برمیگردیم.

لقمه نجویده تو دهنم موند ،اه که اصلا حسش نیست .
با کلافگی تمام تیکه نون تو دستمو انداختم رو

1402/01/25 13:26

میز.

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.259

لابد عمه اینام هم هستن؟؟؟؟


اره هستن ،چطور؟؟؟


همینطوری که از پشت میز بلند میشدم گفتم

هیچی دیگه نور علی النور شد.


آرام ؟؟؟تو چه پدر کشتگی با این بنده خداها داری؟خب چه بدی بهت کردن بگو ماهم بدونیم...

هیچی ،مگه من چیزی گفتم؟

از اشپزخونه اومدم بیرون و سر پله ها که رسیدم گفتم مامان من نمیام شما برید .


هنوز پامو رو پله نذاشته بودم که مامان مخاطب قرارم داد:

-واستا ببینم...


باصدای چرخیدن کلید تو در حرفش نصفه موند.

بابا بود ....مامان با دیدن بابا کلا یادش رفت میخواسته چیز ی بهم بگه و رفت استقبال بابا.

❤️ @Cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.260


عزیزم خسته نباشی...


سلامـ خانوم ،شمام همینطور

آماده این؟؟؟

راه رفترو برگشتم و سلام دادم:

سلتمـ باباجون خوش اومدین

سلامـ دخترم ،چه عجب ما تورو دیدیم تو خونه اتاقت چ ی داره بگو ماهم بیایم ببینیم !!!!!



درجوابش فقط لبخند زدم.


آراد بدو بدو اومد بغل بابا و شروع کرد براش بلبل زبونی کردن!بابا هم بغلش کرد و رفت تو سالن...
مامان تازه یادش اومد قرار بود یه چیز ی بهم بگه.
(با یه اخم کمرنگ)

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.262

مامان:یعنی چی دخترم ،شب تنها بمونی؟


خب زنگ میزنم مهدیه میاد پیشم.خوبه؟

تا مامان خواست مخالفت کنه ،بابا زد تو حرفش:

ولش کن خانوم ،دوست نداره نیاد!

مامان دلخور نگام کرد و رفت.

-بابا جان،اینکه میگی همصحبت نداری قانع کننده نیست .همیشه اینجور مواقع پیشتاز بودی خودتم میدونی که جوون زیاد
هست .

اما زوری که نیست دوست نداری مجبور نیستی بیا ی فقط یادت نره شب تنها نمونی.
چشم بابا ....

ساعتی بعد بود که تنها روی مبل جلو تلوزیون لم داده بودم،دلم می خواست مثل قدیما با مهدیه دلقک بازی دربیاریم ،فیلم ببینیم

❤️ @cafe_rman

1402/01/25 13:26

?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.263

زنگ زدم بیاد پیشم ولی رفته بود خرید و گفت تا موقع شامـ میاد .


اه ،حوصلم سر رفت،ایکاش حداقل کوروش نبود وگرنه میرفتم.
نگاهی به ساعت انداختم5بعدازظهر بود.نمیدونم سوران خونست یا سرکار؟خوابه یا بیدار؟

دوست دارم صداشو بشنوم ببینمش ،بغلم کنه ....
میخواستم بهش زنگ بزنم ترسیدم خواب باشه واسه همین ترجیح دادم یکم بخوابم وقتی بیدار شدم بهش زنگ بزنم.

باز دوباره ،همون دل درد لعنتی گرفت که حتی نمیتونستم صاف راه برم.

بزحمت خودمو رسوندم تو اتاقم و رو شکم دراز کشیدم. یکم اروم شد.طولی نکشید که خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای زنگ گوش یم با ترس ازخواب پریدم.

مامان بود جواب دادم:
(با صدای گرفته ):

❤️ @cafe_rman
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.264

الو


-الو ،ارام کجایی چرا تلفن جواب نمیدی؟خونه ای؟


-اره مامان خونه ام ،خواب بودم.

مگه قرار نبود مهدیه بیاد پیشت ؟پس چرا تنهایی؟


-مامان جان گفتی شب تنها نمون که نمیمونم دیگه ،شب میاد پیشم مهدیه...

خیلی ببخشیدا یه نگاه به ساعت بنداز دختر جون الانم کله سحر نیست, شبه.


یاااااا خدا ساعت هشت و نیمهههه،چقد خوابیدم من...چرا مهدیه نیومد پس؟


الان زنگ میزنم بیاد مامان نگران نباشین.


آرام به مهدهه زنگ بزن ولی بگو نیاد،الان کوروش میاد دنبالت ،پاشو اماده شو .


تقریبا دادزدم:

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.265

چی؟؟؟!!!"
میگم کوروش میاد دنبالت،حاضر شو بیا اینجا همه سراغتو میگیرن .


شکایت وار نالیدم:

مااااامااااان ....

آرام لوس نشو بیا همه هستن ،هی میگن چرا آرام نیومد،از آدم مغروری نیستی که !!!!



مهلت نداد چیز دیگه ای بگم خداحافظی گفت و قطع کرد.

با اعصاب داغون بلند شدم و زنگـ زدم مهدیه و گفتم نیاد،با اون بدبختم دعوا داشتم اگه تا حالا اومده بود به بهونه اون نمیرفتم.


دقت که می کنم میبینم خیلی بد شدم.من هیچوقت حتی دوست نداشتم ذره ای کسی ازم دلخور باشه اما الان ....



یه اب به دست و صورتمـ پاشیدم و دم دستی ترین لباسامو پوشیدم.


یه مانتو شلوار اسپرت ادیداس .چند تیکه خرت و پرت هم بیحوصله انداختم تو کولم و منتظر نشستم..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.266


هرچی من از کوروش فرار می کنم برعکس هی گیر میفتم.


حالا باید تا فردا تیکه کنایه هاا
و نگاه های مسخره کوروش و خود شیفتگی های راستین و تحمل کنم.

با صدای زنگ در ،از عالم هپروت اومدم بیرون.از ایفون نگاه کردم خودش بود.

کولمو برداشتم

1402/01/25 13:26

و اومدم بیرون.کوروش پشت فرمون بود و با گوشیش صحبت می کرد .


با دیدنم سرشو به معنای سلام تکون داد ،متقابلا با سر جوابشو دادم و سوار شدم.


چشم،چشم،چیز دیگه ای خواستین زنگ بزنین ...و گوشپیشو قطع کرد.


سلام ،خانوم خانوما!!!


چطوری یا نه؟
لبخند زورکی زدم،ترجیح می دادم کار ی نکنم که بخوام باهاش کلکل کنم

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.267

هنوز دانشجو نشده،کلاس می زاری،با ماها نمیپری؟


-نه ،فقط اونجا تنهام چون حوصلم سر میرفت گفتم نیام.


به هر حال درست نبود دوتا دختر تو خونه شب تنها بمونن.درضمن اونجام تنها نیستی ،هم من هستم هم راســــتین،(راستینُ با
تاکید بیان کرد).


هه،همچین میگه هم من هستم هم راستین انگار کشته مرده این دوتام .


در جوابش به یک تکون دادن سر اکتفا کردم...



تا حالا که هرجا خواستیم بریم یا درس داشتی نیومدی یا اگرم اومدی سرت تو کتابات بوده،الان دیگه چه بهونه ای داری؟


کوروش بیخیال ،الام دارم میام دیگه....

آرام ،تو خیل ی عوض شد ی.من که بالاخره میفهمم تو چته؟؟


کوروش حرف میزد و من به این فکر می کردم که چرا سوران امروز از صبح به من زنگ نزده؟؟؟

واقعا کوروش راست میگف من یچیزیم هست.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.268

با من چی کار کردی که ثانیه به ثانیم شده تو !!!!


با این که تو مال منی و قلبامون یکیه ولی لمس دستات بهم زندگی می داد ،ایکاش هنوزم اینجا بودی.



سرم به پشتی صندلی بود و نگاهم به بیرون و فکرم درگیر توهمات عاشقانه ی خودم،

که با ترمز ناگهانی ماشین به جلو پرت شدم .چشمام رو بستم و بی اختیار به بازو ی کوروش چنگ زدم.


هیچ صدایی نمیومد اروم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت خندون کوروش بود.


کفری شدم و داد زدم:


چـــــی کاااااار مےکنی...و دستمو که رو بازوش بود با شتاب کنار کشیدم.


با لحنی که خنده توش موج میزد گفت :

خب دوساعته دارم صدات میکنم جوابمو نمیدی،معلوم نیست کجایی؟گفتمـ یه کار ی کنم تا غرق نشدی!!!!


خیلی شوخی بیمزه ا ی بود کوروش،دیگه این کارو نکن خواهشا.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.269

انقد لحن حرف زدنم جدی بود که کوروش حساب کار دستش بیاد،چون واقعا ترسیدم و اونم اینو خوب فهمید .


رومو برگردوندم سمت شیشه
یه چیزایی باید بخرم ،اگه چیزی میخوای بیا بریم وگرنه بمون توماشین تا برگردم.



درجوابش ،صدای ضبطو زیاد کردم که خودش معنیشو فهمید و رفت.

به صفحه گوشی نگاه کردم دریغ از یه اس ام اس.نگران شدم ،یعنی چیکار می کنه که

1402/01/25 13:26

نتونسته زنگ بزنه.

هم نگران بودم و هم دلخور .ازیه طرف دوست داشتم خودم زنگ بزنم تا خیالم راحت شه که حالش خوبه از طرفی هم دلخور
بودم که چرا زنگ نزده.اخرین بار دیشب موقع خواب من بهش زنگ زدم.

با خودم درگیر بودم که کوروش برگشت و یک سری پلاستیک میوه و خرت و پرت گذاشت عقب ونشست پشت فرمون .

یه پلاستیک پر از خوراک ی انداخت روپام و گفت:
حالا قهر نکن دیگه !!!

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_270

نگاهش نمیکردم ولی از گوشه ی چشم میتونستم حرکاتش رو زیر نظر داشته باشم.


آشتی دیگه ؟؟شبمونُ زهر نکن ـ


حس کردم خیلی داره نگاه میکنه،یجورایی از بدنگاه کردنای کوروش میترسیدم،ناخوداگاه دستم رفت سمت پایین مانتوم و روی

رون پام مرتبش کردم ولی چون کوتاه بود خیلی تغییری ایجاد نشد.

برای اینکه جو ایجاد شده رو تغییر بدم زودی گفتم :

عیب نداره،حرکت کن...

نخیر مثل اینکه نمیخواد چشاشو درویش کنه،به تقلید از خودش زل زدم تو چشاش
هوم ؟راه بیفت دیگه

بی حرف دنده عوض کرد و راه افتاد.

دیگه تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

تقریبا بیست دقیقه بعد رسیدیم دم باغ،یاد بچگیامون افتادم که چقدر با شور و شوق می اومدیم اینجا.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_271

رفتیم داخل.

.
به همه سلامـ دادم ،چشمم افتاد به راستین زیر لب ی سلام دادم ،به تکون دادن سرش اکتفا کرد ،بی لیاقت.


ماشالا جمعشونم جمع بوده،بماند که چقدر حرف شنیدم .


یکی میگف از ما خوشش نمیاد ،یکی میگفت دیگه با این رتبش بالا بالامیپره......

واستاده اینجوری برن دنبالش .....

یکی میگفت


مادر شوهرش دوسش داره وقت شام رسیدو فلان و فلان....


خدایی هم از حق نگذریم خوب شد اومدم،همین اول کاری کلی روحیم عوض شد و همـ این که با بو ی کبابی که راه انداخته


بودن کلی اشتهام تحریک شد و بعد از یک هفته یک دل سیر اونمـ با خنده غذا خوردم.


جمع خوب و صمیمی بود ،از جمله خوانواده راستین اینا و عمه و ما بعلاوه دوتا دیگه از دوستای بابا که من زیاد نمی شناختمشون.



یکیشون که بچه هاشون نیومده بودن ،اون یکی دیگه هم بچه هاش خارج بودن.

شامو که خوردیم داشتم تو جمع کردن سفره کمک میکردم که همزمان با ورود من به اشپزخونه،راستین سبد به دست خارج
شد.

لبخند زد و با اشاره دستش سبدو بالاگرفت:

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_272

میرم میوه بچینم از درخت


جواب لبخندشو با یه لبخند کوتاه دادم:

ولی کوروش ی عالمه میوه خرید تو راه.

حس کردم ابروهاش یکم تو هم گره خورد.

اره

1402/01/25 13:26

میدونم ،ولی چیدنشو دوست دارم .

این گفت و از کنارم

رد شد.

مامان و بقیه خانوما نزاشتن من تو آشپزخونه بمونم و کمک کنم ،منم ازخدا خواسته اومدم بیرون.


رفتم سمت اتاق ی که وسایلمو گذاشته بودم ،گوشیمو برداشتم.دریغ از یه اس ام اس.دیگه واقعا دلم شور افتاد.این بیخبری از
سوران بی سابقست.بیخیال لج بازی شدم و تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم.


تا اسمشو روی صفحه گوشی لمس کردم ،با ورود

کوروش به اتاق مثل کسی که داره یه کار خلاف می کنه سریع قطع کردم و

گوشیمو گذاشتم تو جیبم..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_273

جایی ک من ایستادم نسبت به در اتاق زیاد دید


نداشت واسه همین انگار کوروش متوجه من نشد

رفت سمت کیفش یه برگه دراورد و برگشت یکم کلش تو برگه کرد و انگار یه چیزایی گفت با خودش،تمام این مدت بیصدا نگاش
می کردم .


اومد که از در بره بیرون که ی هو از دیدنمـ یکه خورد.

-عه اینجایی ؟؟یه حرفی! حدیثی، چیزی،

-ببخشید ،ولی من اینجا بودم تو اومدی...
چرا تنها نشستی حالا بیا بیرون هوا خوبه همه اونجان ...

سر تکون دادم:

باشه میام.

کوروش رفت و من پشت سرش رفتم بیرون..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_274


حس می کردم رفتارای کوروش نسبت به قبل خیلی بهتر شده هر چند هنوزم از نگاهاش بدم میاد ولی بازم جای شکرش باقیه.


عمه ملوک با دیدنم لبخند پت و پهنی زد و گل از گلش شکفت.با دستش به کنار دستش اشاره کرد و گفت:

بیا آرام جان ،بیا پیش من بشین.


تو دلم خدا خدا می کردم عمه باز عروس گلم و حرفای اعصاب خورد کن نزنه که حال خوش امشبم خراب نشه.

تشکر کردم و پیشش نشستم .همه فکر و حواسم پیش سوران بود .منتظر بودم همه بخوابن تا بتونم راحت بهش زنگ بزنم

یکی از دوستای بابا که بچه هاش خارج بودن،خیلی مرد شوخی بود شروع کرد از خاطراتش تعریف کردن ،همینطوری که به
حرفاش گوش میدادم میوه های تو ی بشقابم رو طبق عادت همیشگیم که اول پوست میگرفتم بعد میچیدم بعد می خوردم.توی
بشقاب چیدم و به رسم ادب به عمه که کنارم بود تعارف کردم.
عمه همینطوری که چند تیکه میوه بر میداشت شروع کرد :
خوب آرام جون ،عمه،بسلامتی کنکورتم تموم شد.
داداش دیگه میخوای چه بهونه ای بیاری؟؟؟
دلمـ هری ریخت پایین...


❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_275

سکوت مطلق همه جارو فرا گرفته بود.


با استرس ریشه های شالم رو به بازی گرفتم.عمه تورو خدا حرف نزن حداقل الان نه....


همه ساکت شده بودن ببینن عمه چی میخواد بگه.

علی جان ،میدونی که کوروشم خیلی وقته خاطر

1402/01/25 13:26

آرامتو می خواد ،الانم باید یک ماه بره کانادا ،حالا که آرام تا دانشگاه ها شروع بشه


بی کاره،اگر اجازه بدی یه عقد ساده کنن وقتی برگشتن انشالا جشن بگیریم براشون.

تمام تنم گر گرفت...

یکباره تمام وجودم نسبت به عمه پراز نفرت شد.

چی داره میگه براوخودش؟

یه جور ی حرف میزد انگار من این وسط هیچی نیستم !!!


سرمو که تا حالا از شدت استرس پایین انداخته بودم با این حرف عمه بالا گرفتم ،همه یجوری بهم نگاه میکردن انگار منتظر


بودن عکس العملمو ببینن..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_276

کوروش که با یه حالت از خود مچکر پارو پا انداخته بود و با یه لبخند مسخره گوشه لبش داشت قورتم میداد.


نمیدونم چرا ولی عجیب حس می کردم با وجودم تو این جمع دارم به سوران خیانت می کنم.


ببخشیدی گفتم و تا این وسط اشکم درنیومده بلند شدم رفتم داخل خونه.


همه این حرکتم رو گذاشتن پای شرم و حیام ولی درواقع داشتم از عصبانیت می مردم.

ازین که چرا عمه باید تو جمع این مسئله رو مطرح کرد درحالی که میتونست به خودمون بگه،ازین که حتی آدم حسابم نکرد الاقل نظر منو بدونه .ازین که کوروش چرا فکر میکنه...



من ارثیه باباشم که با این که میدونه و قبلا هم گفتم بهش هیچ علاقه ای بهش ندارم بازم چنان با تکبر نگام می کرد که یعنی


نظرت اصلا برام مهم نیست؟؟؟


خودمو انداختم تو اتاق .

تقصیر خودمه اگه از روز اول که عمه چپ و راست قربون صدقم میرفت ،مثل بچه ادم جوابشونو میدادم و بخاطر نگاه های هیز
کوروش خودمو از دستش قایم نمیکردم الان فکر نمی کردن که منم بدم نمیاد و اون کارامو به حساب دوست داشتنم نمیزاشتن


سیل اشکام بی اختیار جاری شدن ،هرچی بخودمـ میگفتم دلیلی برا ی ناراحتی و نگرانی نیست و با این که میدونستم تامن نخوام


هیچ *** نمیتونه به این ازدواج مجبورم کنه..

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_277

ولی ته دلم میترسیدم انگار دلم گواه به اتفاقای بد می داد.


همون موقع گوشیم زنگ زد با دیدن عکس سوران تمام دلتنگی های این چند مدت،بی خبری امروز و ناراحتی الانم یکباره یادم
اومد .


هیچ دیوار پی برا ی من کوتاه تر از سوران نبود که دق دلیمو سرش خالی کنم .

اشکای مزاحمو با عصبانیت پاک کردم و به گوش یم چنگ زدم و جواب دادم...

الو....

ســــلام خااااانوم خودم...

با لحن عصبی پریدم بهش:
چه عجب ،یادت اومد یه بدبخت بیچاره اینجا نگرانه.

بله دیگه دور و برت ریختن !تا وقتی نگار و امثالش کنار دستتن من به چه دردت می خورم!!!

❤️ @cafe_rman

1402/01/25 13:26

????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_278

صدام از شدت گریه گرفته بود و موقع حرف زدن میلرزید .


با لحنی که تعجب توش موج می زد گفت:


آرام؟؟؟؟!!!!موقعی که داشتی به این مزخرفاتت فکر می کردی یک درصد احتمال ندادی شاید مشکلی پیش اومده باشه برام؟


نه احتمال ندادم چون
تو همیشه مشکل داری،همیشه سرت شلوغه،من چقدر بدبختم که باید بشینم اینجا چشم بدوزم به گوشی،هروقتم زنگ میزنم

میگی خودم زنگ می زنم الان کار دارم ،الان دستم بنده.

آرام مشکلی پیش اومده؟؟؟

مشکل؟هـــه!!!

برفرضم که پیش اومده هستی که حلش کنی ؟؟؟چیکار ازدستت برمیاد؟

سکوت کرد!!!

حدود یک دقیقه هیچ حرفی نزد نه اون و نه من ،فقط سکوت...

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_279

آرام ،حق داری....راست میگی ببخشید که پیشت نیستم آرامم....

یه جور ی اسممو صدا کرد که بند دلم پاره شد ،ی ه لحنی که انگار می خواست دعوت به آرامشم کنه.

دلم گرفت،خیلی بد حرف زدم باهاش.

آرام،ول ی یکم درکم کن من اینجا اول کارمه بخدا وقت سرخاروندن ندارم ،نگار کدوم خری باشه که تو نگرانش باشی !!!


امروز از ظهر رفتیم خارج شهر واسه تعیین محل انبار گوشیم آنتن نداشت.

بعدشم اتفاقی گوشیم از دستم افتاد تو آب و سوخت

تا برگشتم رفتم یه گوشی خریدم.همین الان تازه رسیدم خونه،بخدا هنوز لباسامو درنیاوردم بهت زنگ زدم!

یکم آروم شدم.

ببخشید،فقط یکم عصبی شدم از صبح دلم شور میزد،نگران شدم.

آرام حس می کنم یچیزیت شده!!!!

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_280

نه چیزیم نیست،فقط دلم خیلی برات تنگ شده ،الامم خسته ای برو بخواب.


منم دلتنگتم فدات شم.ازراه دور میبوسمت ،بازم ببخش که نگرانت کردم.

خستگی تو صداش موج میزد .

بهش از قضیه خواستگاری و این که الان کجام چیزی نگفتم ،دلیلی نداشت بیخود نگرانش کنم.


خیلی زود خداحافظی کردیم.ازین که رفتارم باهاش بد بود عذاب وجدان گرفتم،اولین باری بود که با سوران بدون این که
تقصیر ی داشته باشه تند حرف زدم.


حس کردم اب تو دهنم جمع شد و حالت تهوع بهم دست داد.

بلند شدم رفتم سمت پنجره که یکم هوا بخورم ،پنجره به سمت قسمت پشتی باغ بود و جایی که همه نشسته بودن قسمت

جلویی باغ بود که ازین سمت دید نداشت.

تا پرده رو یکم کنار زدم چشمم افتاد به راستین که قدم میزد و سیگار می کشید .


با تعجب نگاش کردم .
❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه_میکنم_برات
#پارت_281

عه مگه راستین سیگار میکشه نمیدونستم!!!


یه دستش تو جیبش بود و سرش پایین و نگاهش به زمین

سرگرم دید

1402/01/25 13:27