رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

ملازه نقره و زيورآلات بود قبل ازین
که برم داخل ،ه*و*س کردم برم اون مغازه.
داخل کوچه که شدم سه تا پسر راه افتادن دنبالم ،هرکدوشون یه حرف
مزخرف و نامربوطی از دهنشون درمیومد ،خیلی ترسیده بودم .
یکیشون که شبیهه خروس بود اومد کنارم و دستشو انداخت رو شونم و گفت:
خوشگله ناز نکن قول میدم خوش بگذره...
میخواستم سکته کنم .
با صدای لرزون گفتم عوضی برو گمشو وگرنه جیغ میزنم..
چشماش قرمز بود و حالتش وحشتناک ،انگار مست بود .هلش دادم و شروع
کردم دویدن ،اونم تلو تلو خوران دنبالم میومد.
خودمو پرت کردم تو فروشگاه .انقدری ترسیده بودم که دلم میخواست زار زار
گریه کنم ،مدام پشتمو نگاه میکردم چون همش فکر می کردم دنبالم میاد.
همونجا بود که اون اتفاقا افتاد و سورانرو دیدم.
کی فکرشو می کرد یروزی دوباره اینجوری بهم برسیم؟!!

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.110

میخواستم براش تعریف کنم که
بوی سوختگی به مشام خورد ،یه نگاه به آشپز خونه انداختم برنج داشت ته
می گرفت تا خواستم برم سمت اشپزخونه ،سوران مثل فنر از جاش بلند شد و
دوید .
زیر قابلمرو خاموش کرد .شانس اوردیم زیاد نسوخته بود.
دو تا چایی ریختو اورد به به چه چای خوش رنگی کدبانوویی واسمه خودت
سورانی
خندید و گفت ،زود چاییتو بخور ناهار بخوریم
چای و غذا رو اونروز کنار سوران تو خونش با مسخره بازیای سوران خوردیم
اخرش نفهمیدم چی خوردم بس خندیدم...
بعدازخوردن غذا ،قرار شد یکم جمع و جور کنیم.هرچند کلی اصرار کردم تا
راضی شد کمکش کنم .
ساعتو نگاه کردم ساعت پنج بود ،یه لحظه یاد مامان افتادم نکنه برگرده؟
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم ببینم کجاست...
مامان گفت که تازه از خونه دوستش اومدن بیرون و داره میره ارایشگاه خیالم
راحت شد که حداقل دوسه ساعت دیگه میاد.
یه نگاه به سوران انداختم ،پشتش بمن بود و داشت ظرف میشست،هرکاری کردم نذاشت من بشورم .
خب تا حواسش نیست یکم دید بزنمش
دلمم میخواست از پشت بغلش کنم ،انقدربامزه شده بود.با پیشبند و دست
کش
دیگه وقتش بود منم برم دنبال بقیه کارا ،یکی دوساعتی طول کشید تمام لباساش و اشغالی دور برو جم و جور کردم و جارو کشیدم سورانم کلا تو آشپزخونه بود.یک بند حرف می زد و میخندوند .
یا میرفت و رو اپن شروع میکرد تنبک زدنو با مسخره بازی خوندن،یا صدا شو
نازک میکردو ادای زنارو در میاورد.خلاصه ؛انقدری خندوند که نفهمیدم کی
چه جوری گذشت...

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت‌.111

میفهمیدم که حالاخیلی هم خوب بلده کار کنه فقط تنبله چون چنان

1402/01/22 11:44

اشپزخونرو برق انداخت که عمرا اگه من میتونستم بندازم.
خونه کوچیک بود و زود جمع شد .از فرت خستگی رو مبل ولو شدم ،تو عمرم
انقدر کار نکرده بودم .ساعت 7بود دیگه کم کم باید میرفتم.
سوران جلوم رو دوزانو نشست وقدر دان نگاهمم کرد:
دستامو گرفت تو د ستاش...و آروم ب*و* سید....ا اصلا انتظار همچین حرکتی نداشتم ،دلم هری ریخت پایین.
اما از عاقبت این نزدیک شدن ها هم میترسیدم ،
دسمتمو از دستاش کشیدم بیرون و جوری که خودم با زور صدای خودم رو
شنیدم گفتم:
سوران خواهش میکنم !!!!
مستأصل نگاهم کرد.
من که بدم نمیومد،لمس تنش از بزرگ ترین ارزو هام بود ،حسی رو که با تماس دسمتاش بهم تزریق می شدهرگز تجربه نکرده بودم.ولی می ترسیدم
،بنظرم این گ*ن*ا*ه بود ،مهم تر این بود که من به خودم اعتماد نداشتم
کلافه از جاش بلند شدد ،ازین که حتی بهش اجازه نمیدادم دستامو بگیره
دلخور بود اما چیزی نگفت.
نقاب بیتفاوتی زد و گفت :
ببخشید خیلی خسته شدی عشقم.اصلا دلم نمیخواست اولین ورودت به
اینجا اینجوری رقم بخوره..

نه عزیزم اتفاقا کنارت بودم خیلی بهم خوش گذشت.

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.112

با حسرت گفت:
-کی بشه مال خودم بشی ؟هنوز هیچی نشده دارم کم میارم آرام،چجوری
چند سال باید صبر کنم؟!
من مال خودتم سورانی فقط تو..
دلخور نگام کرد و گفت :
اره مال خودمی ولی دور خودت حصار کشیدی من حتی نمیتونم دستات رو
بگیرم .
اینو گفت و بالافاصله رفت سمت اتاق و گفت من میرم زود یه دوش میگیرم
.آماده باش می برم می رسونمت.
وقتی رفت ؛ بلند شدم لباسام رو پوشیدم و لباس سوران ک تنم بود انداختم تو
لباس چرکا که قرار بود بده اتوشویی...
یه چرخی تو سوییت زدم حالا که تمیز شده بود بهتر به چشم میومد .اینجارو
دوست داشتم ،دنج بود و قشنگ.
با صدای تقه ای که اومد فهمیدم سوران اومده بیرون ،یه حوله رو سرش بود و
موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود مثل بچه ها بامزه شده بود.
وسایلمو جمع کردم و سورانم اماده شد دیگه الاناس که مامان برسه خونه زود
باید بر میگشتم.
گوشیم زنگ خورد مامان بود :
الو سلام مامان

@cafe_rman ?♥️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.113

سلام دخترم کجایی زنگ زدم خونه برنداشتی؟!
اوم ...اره اومدم سوپری
یکم خرید کنم
باشه آرام جان ،فقط من دارم آرادو می برم دکتر الان وقت دارم تا یکی دوساعت
دیگه خونه ام درارو قفل کن تا بیام.
چشم مامانی، خداحافظ.
گوشیو ک قطع کردم سوران سوییچ بدست جلو در منتظر من وایستاده بود.
مامانت بود؟؟
اره ،خوب شد .گفت داره آرادو میبره دکتر تا بیاد منم

1402/01/22 11:44

رسیدم.
لبخند زد و گفت:
-دلم میخواد آرادو ببینم!!!!
باشه یه روز میارم ببینش،خیلی دوست داشتنیه،ولی انقدر اذیت میکنه حرص
میخوری.
-به خواهرش رفته...
منظورشو گرفتم،کلا اینکه دستامو از دستای سوران ک شیدم بیرون انگار رو
دلش مونده بود.
سوران لباس چرکاتم بردار باید بدی خشک شویی!!!
رفت سمت نایلون و لباسی رو که تن من بود از توش درآوردگذاشت کنار و
نایلون رو برداشت .
عه سوران چرا برش داشتی خب اونم باید شسته شه...
چشماشو ریز کردو با یه حالت بامزه گفت:
خودتو که ندارم الاقل عطر تنت رو داشته باشم .
خندم گرفته بود.
کدوم عطر تن سوران همش بوی گند عرق میده.
-همونم خوبه.من راضیم...

@cafe_rman ?♥️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.114

کنار همون پارک همیشگی پارک کرد و گفت پیاده شو...
کجا؟
بریم یکم قدم بزنیم ،تو خونه که نتونستم خوب ازت پذیرایی کنم الاقل بریم یه
چیزی بخوریم.
یکم ناز اومدم و گفتم:باشه فقط من ذرت مکزیکی میخوام و لواشک...
خندید و گفت:چیه با بستنی قهر کردی؟
-اونو که عشقم حتما برام میخره...
سری تکون داد و با لبخند گفت:
بپر پایین ،انقدرم آتیش نسوزون.

پارک خلوت بود هوا تاریک شده بود،شونه به شونه هم راه میرفتیم و حرف
میزدیم ،دلم یکم شیطنت میخواست:
پیچیدم جلوش و همونطور که روم بهش بود،دنده عقب راه می رفتم.
ابرو بالا انداختم:....نچ￾نکن دختر میوفتی ها!!!
بیا درست راه برو میخوری زمین آبرومون میره آرام!!!
-نچ...
جدی شدم و پرسیدم:
-سوران؟
هوم؟
ای نمیری هوم چیه؟جانمی ،عزیزمی...
خندید:
جانم عزیزم؟
چقدر دوسم داری؟
سرجاش ایستادبا ایستادنش منم واستادم .
یکم فکر کرد و گفت:
انقدرکه نباشی نیستم.نفسم به نفست بنده ،آرام خیلی دوستت دارم بخدا
تودلم کیلو کیلو قند آب می شد ،ولی به روی خودم نیاوردم وسرمو انداختم
پایین، بایه اخم مصنوعی،یه حالت غمگین توام با تاسف گفتم :
ولی...ولی...من...من...

@cafe_rman ?♥️

1402/01/22 11:44

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.115

مشکوک نگاهم میکرد منتظر بود،حرفم رو بزنم.
تو چی ارام ؟
سرمو بالا گرفتم:
ولی من دوستت ندارم سوران!!!!
ازین حرفم حسابی یکه خورد.چشای خوشگلش دودو میزد.دستاشو از
جیبش اورد بیرون:
یعنی چی؟؟
یعنی من دوستت ندارم" عاشقتم"
(عاشقتم رو با تشدید ادا کردم)و یکم ازبستنیم رو مالیدم رو بینیش
خیز برداشت سمتم ،بستنیمو پرت کردم تو اشغالی کنارم و شروع کردم به
دویدن....
هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که دستم به عقب کشیده شد.
تعادلم رو ازدست دادم و پرت شدم تو بغلش.
میخوا ستم خودم رو ازش جدا کنم،که دستش و گذا شت روکمرم. نمی دونم
چرا نمیتونستم کاری کنم.
لرز خفیفی خورد ،قشنگ احساس کردم.
دستشو دور کمرم حلقه کردو بیشتر به خودش چسبوندتم...

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.116

عطر تنش حُرم نفسای گرمش م*س*ت*م کرده بود.
بابی حالی دستمو از بازوهاش گرفتم و خواستم خودم رو ازش جدا کنم ولی
حلقه دستاش رو تنگ تر کرد و آروم در گوشم گفت:
خواهش می کنم فقط چند لحظه!!!!
گلوم بدجوری خشک شده بود،هیچی نمیتونستم بگم،عجیب بود که انگار یه
نیرویی منو به سمتش میکشوند .
آروم سرمو گذاشتم روسینش ،صدای ضربان قلبشو براحتی میشنیدم.
من !!!!!!آرامی که انقدر رو این مسائل حساس بودم انقدرناتوان شده بودم که
اون لحظه حتی نمینونستم آب دهنمم رو قورت بدم.
حتی فکر نمی کردم دیگران میبینن،هرچند پارک خلوت بود ولی من حتی
فکرهم نمیکردم.
فشار دستاشو یکم بیشتر کرد و بعد از خودش جدام کرد.
شاید تمام این ها سی ثانیه هم نمیشد .
تازه به خودم اومدم،من چه غلطی کردم؟؟؟؟؟!!!
ازشدت شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.
ضربان قلبم که تا الان رو به کندی میرفت،دوباره شدت گرفت تا حدی که
فکر می کردم سوران هم صداشو میشنوه.

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.117

ازدست خودم ناراحت بودم ،ازین که انقدر این آغوش برام لذت بخش بود که
نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.
دستشو گذاشت زیر چونم و آورد بالا،چشماش براق تر ازهمیشه بود.
انگار بغض تو گلوم رو از نگاهم فهمید،هميشه که نباید حرف زد،گاهی هم
باید سکوت کرد.آدمش بود که با یه نگاه تا ته بغضم رو فهمید.
-آرام چرا اینجوری می کنی آخه؟؟!!!
تو صداش دلهره موج میزد:
-تو ،مال خودمی.خودت میدونی چقدر میخوامت.نمیدونی؟
سمکوت کردم.
-من حد خودم رو می دونم ،توروخدا آغوشتو ازم نگیر...
جوابم فقط و فقط سکوت بود.
منتظر بود حرفی بزنم،ولی هیچی به ذهنم نمیومد. انگار که شکه شدم.
کلافه شد ،دستمو که

1402/01/22 11:45

تو دستش بود آروم رها کرد .
-اصلا غلط کردم خوبه؟فقط تو ناراحت نشو!!!!
ولی من که ازش ناراحت نبودم،بغضم فقط به خاطر حسی بود که اون لحظه
داشتم .خیلی دلچسب بود انقدری که دوست داشتم همونجا تو وجودش حل
بشم
دلم نمی خواست یک لحظه هم ناراحتیش رو ببینم.
لبخند کوتاهی زدم:
ولی من..

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.118

لبخند کوتاهی زدم:ولی من ازت ناراحت نیستم.
و هم زمان با تک پلکی که زدم ،هاله اشمک جمع شده توی چشام سرازیر
شد.
با گوشه دستش اشکمو گرفت و گفت:
پس چرا گریه می کنی؟
-نمی دونم سورانی دلم یجوری شد،ترسیدم ازین ک نباشی اونوقت...
انگشتشو روی لبام گذاشت :
-هیس،هیچی نگو
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
سوران:
تا وقتی رسوندمش خونشون هیچ حرفی جز یه خداحافظی ساده بینمون رد و
بدل نشد.
میدونستم آرام وقت لازم داره تا این اتفاقات رو هضم کنه.
ازاولشم میدونستم برای آرام حفظ حریما اهمیت داره،ولی دست خودم نبود،
من دربرابرش خیلی سست اراده میشدم.
وقتی رسیدم خونه ،یه نگاه به دور برم که حالا هیچ شباهتی به صبحش نداشت
انداختم و با یاد آوری اتفاقات امروز، لبخند شیرینی روی لبام نقش بست .
لباسامو عوض کردم ،به آرام قول دادم منظم باشم،پس به جای اینکه هرکدومشو
یه گوشه پرت کنم ،مثل یه بچه خوب همرو آویزون کردم.

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.119

خودمو رو مبل انداختم و باز هجوم افکار بود که به سمتم اومد،چیزی که این
مدت شده کارم.
آرام چه زود شد همه ی زندگی من!!!!!
انقدر دوسش داشتم که حتی تو خواب هم بفکرش بودم .
تمام خواب و بیداریم رو با خودش پر کرده.
تمام نگاه های اطرافم برام بیمعنی شدن،خیلی وقته که به هیچ دختری حتی
نگاه هم نکردم.
چه قدر حس شیرینی بود .
وقتی تو آغوشم بود،به خودم لرزیدم .
لرزیدم نه از روی ه*و*س ،از ترس نبودنش به خودم لرزیدم.
اون لحظه دلم میخواست زمان از حرکت می ایستاد.
حسم بهش اصلا امیخته به ش*ه*و*ت نیست.لبریزم از عشق و خواستن.
چشمم به پیرهنی که امروز تنش بود افتاد دست دراز کردم و برش داشتم
.عطرش هنوز روی لباسم بود .
رو صورتم پهنش کردم و چیزی نکشید که خوابم برد.
آرام:

وقتی رسیدم خونه هنوز مامان نیومده بود.باخیال راحت لباسامو عوض کردم و
نشستم سر درسام ،دلم نمیخواست مامان بفهمه بیرون بودم.
من چقدر بد شدم ،بیچاره اونا انقدر بهم اعتماد داره،ولی من بازم پنهان کاری
می کنم،واقعا عاشق شدن چه چیزا که به آدم یاد میده!!!!خدا مابقیشو بخیر کنه.
مثال خواستم درس بخونم ذهنم همش درگیر اتفاقات امروز

1402/01/22 11:45

بود.
شنیده بودن طعم گ*ن*ا*ه شیرینه ،ولی خدایا اینم گ*ن*ا*ه بود؟!

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.120

خدایا این دفعه رو ببخش ،بخدا خیلی دوسش دارم،اصلا بی اراده ام
دربرابرش.
صدای در اومد .حتما مامان بود ،رفتم پایین.
آراد بغل مامان خوابیده بود،بیچاره مامان کمرش شکست،دوویدم و آراد رو
ازش گرفتم.
-آرام مگه نگفتم درارو قفل کن،هرچی زنگ میزنم چرا درو باز نمی کنی؟
انقدری تو فکر بودم که اصلا متوجه اینا نشدم.
ببخشید مامانی یادم رفت ببندم درارو،درس میخوندم اصلا صدای زنگ
نشنیدم.
یه شام دونفری با مامان خوردیم. شب بخیر گفتم و برگشتم اتاقم ،ازتو لب
تاپ یه آهنگ پلی کردم و دراز کشیدم.
یاد حرفای مامان افتادم،سرشام گفت :
فردا بابا بر می گرده،به خاطر موفقیت که توی بستن یه قرارداد تپل ،با یه شرکت
معروف خارجی داشتن،قرار فرداشب کوروش یه مهمونی بگیره.
با نوری که از پنجره به چشمام می زد ،بیدار شدم.ساعت11بود چقدر خوابیده
بودم.
تمام بدنم کوف ته بود ،سری ازروی تاسف برای خودم تکون دادم دیروز
دوساعت کار کردم تمام تنم درد می کنه چجوری میخوام خونه داری کنم؟!

@cafe_rman ?♥️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.121

دست و صورتم شستم و رفتم پایین مامان داشت خونه هارو تمیز می کرد.
سلام ،صبح بخیر
سلام دخترم البته ظهر بخیر
مامان چرا بیدارم نکردی ؟خیلی خوابیدم.
عیب نداره ،برو صبحونت رو بخور میخوایم بریم خرید.
همون لحظه آراد اومد سمتم:
آبجی بریم بازی کنیم
همونطوری که دستمو میکشید و سمت اسباب بازیاش میبرد گفتم:
خرید چی مامان؟
مگه نگفتم کوروش مهمونی گرفته یادت که نرفته؟
نمیخوای لباس بخری؟
آخ که اصلا حوصله مهمونیشو نداشتم اما ازون جایی که حرفم به هیچ جایی
نمیرسید سکوت کردم.
یکم با آراد بازی کردم و چند لقمه صبحونه خوردم و رفتم که آماده بشم بریم
خرید.
همین که در اتاقو باز کردم گوشیم زنگ خورد جدیدا به هوای سوران تا گوشیم
زنگ میزنه عین ملخ میپرم روش اما با دیدن اسم کوروش بادم خالی شد.
ناچار دکمه اتصال زدم وخیلی سرد جواب دادم:
الو...
سلام آرام ،چطوری یا نه؟
این عادت کوروش بود همیشه تو احوال پرسی همینو می گفت.
-خوبم ممنون.(اصلا انگار نه انگار که آخرین برخوردمون رو چجوری رقم
زد.)
زنگ زدم بگم من و دایی جان داریم میایم خونه الانم فرودگاهیم تا سه چهار
ساعت دیگه فرودگاه تهرانیم.
از اومدن بابا خو شحال شدم دلم براش تنگ شده بود با این که بابا زیاد سفر
کاری می رفت اما نبودش کامل تو خونه حس میشد.
دویدم پایین تا خبر اومدن بابا رو به

1402/01/22 11:45

مامان بدم .
مامان مژدگونی بده بابا داره برمی گرده..

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت122

آره میدونم خودش الان زنگ زد.
هه پس کوروش میخواست خبر اومدن خودشو بده ،فکرکردم بابا نتونسته
زنگ بزنه و به کوروش گفته.!!!!
قرار خرید رفتنمون هم کنسل شد مامان گفتم بابا بیاد همه با هم بریم.
چند ساعتی که وقت داشتم بکوب درس خوندم .خدا به دادم برسه واسه کنکور
،همیشه درسم خوب بود ولی
اینجوری که من گرفتم هیچی نمیشم.
مهدیه میگفت خوشبحالت کم میخونی ولی بازم ازمن بهتری.دلم براش تنگ
شده حتما باید ببینمش .
گوشیمو برداشتم تا به مهدیه زنگ بزنم ،دلم یهوهوای سورانو کرد،تصمیم
گرفتم اول به سوران زنگ بزنم امروز جمعست سرکار نمیره.
تا خواستم شمارشو بگیرم خودش زنگ زد.
لبخند روی لبم نقش بست و زودی جوابشو دادم
الو سلام سورانی...
سلام خانوم خوشگل خودم چطوره؟
خوبم به خوبیت عزیزم،میگم دل به دل راه داره ها الان میخواستم بهت زنگ
بزنم.

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.123

دیگه راه دل من و تو بهم راه نیست، اتوبانه!!!!
خنده کوتاهی کرد:
چه خبرا چی کار می کنی؟
-با یادآوری جشن امشب لبو لوچم اویزون شد :
هیچی امشب خونه ی عمم مهمونیه باید بریم اونجا اصلا حال و حوصله
ندارم.
قربون حوصله نداشتت برم ،خوبه که برو یکم حال هوات عوض می شه کپک
زدی تو خونه.
درسته سوران از علاقه کوروش بهم خبر نداشت و اصلا نمیشناختش ولی
نمیدونم چرا دلم میخواست از رفتنم ناراحت بشه تا این که خودش تشویقم
کنه
دلم بهونه گیر شده بود.ازوقتی طعم آغوشش رو چشیدم ،همش میخواستم
پیشش باشم .دوست دارم اونم اینو بخواد نگه برو مهمونی بگه بمون پیشم.
خدایا کمکم کن من اینجوری نبودم،دارم تغييراتی تو خودم حس می کنم که
شاید عاقبت خوبی نداشته باشه.
با لحنی ناراحت گفتم:
سوران مهمونیشون مختلطه برات مهم نیست؟!

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.124

چند ثانیه سکوت کرد ،صداشو صاف کرد و گفت:
حله ،آرام نمیخواد بری...
عه سوران مگه دسته خودمه؟نخوامم میبرنم.
-من نمیدونم،یه بهونه جور کن نرو
دقت که کردم تو لحن حرف زدنش،دیدم خیلی قاطی کرده انگار...
الو آرام!!!!؟؟
-جانم؟
-شنیدی چی گفتم ؟
سوران جان ما تمام مهمونیامون مختلطه اینو نرم بقبه رو چیکار کنم ،بعدشم
تو عمه منو نمیشناسی ،اگه نرم خیلی ناراحت میشه...
پوووفی کشید و گفت:
همون عمت که با پسرش اونروز دم خونتون بودن ؟
آره همون من همین یه عمرو دارم .
تن صداش اومد پایین .
باشه حرفی نیست برو،فقط لباس چی

1402/01/22 11:45

میپوشی؟لباس باز نپوشیا!!!
دلخور گفتم؛
سوران یجوری حرف میزنی انگار منو نمیشناسی؟
تو رو میشناسم آرامم ،فقط ایکاش خودم بودم پیشت.
آرام ؛ازهمین الان تا تو بری برگردی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.125

ازین بیتابی هاش دلم قیری ویری میرفت ،واقعا ایکاش امشب میتونست
پیشم باشه.
سوران میخواست با دوستاش بره کوه وا سه همین زود خداحافظی کرد و رفت
،داشتم به حرفاش فکر می کردم که صدای زنگ آیفون بلند شد .
با فکر اینکه بابا اومده مثل جت ازجام بلند شدم.
وسط پله ها بودم که درباز شد و قامت بابا ظاهر شد ،بدون معطلی پریدم
بغلش.
سلام بابایی جونم دلم برات تنگ شده بود .
روی موهام رو ب*و*سید :سلام دختر یکی یدونه بابا چطوره؟
دهن باز کردم جوابشو بدم که با صدای کوروش حرف تو دهنم ماسید.
سلام زندایی..
مثل برق زده ها سرمو بالا گرفتم وباهاش برای چند ثانیه چشم توچشم شدم.
خاکم عالم بر سرم ،نمیدونستم اینم هست.
حاال بایه تیشرت کوتاه و چسب و شلوارک و موهایی که پریشون دورم ریخته
جلوش ظاهر شدم.
برای چند ثانیه میخ شده بود روم و بعد بالافاصله سر شو انداخت پایین .مثلا
خیلی سربه زیره..

@cate_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.126

زودی ازبابا جدا شدمو دویدم سمت اتاقم.
لعنت به من ،همنینوکم داشتم کوروش پرو منو ببینه.
برای بابا که پوشش خیلی مهم نبود ،کلا بابا سبکش اروپایی بود و خیلی چیزا
رو فقط به عشق مامان رعایت می کرد.
دیگه تا رفتن کوروش پایین نرفتم و نشستم پای درسم .
کشو قوسی به خودم دادم ،خبری از مامان نشد انگاری قید خرید کردنو زده
دوساعت دیگه باید بریم.
بیخیال هندزفریهامو گذاشتم گوشمو دراز کشیدم.
با حس قلقلک کف پاهام جیغ بلندی کشیدم و سر جام میخ شدم .
بابا بود که ازخنده ریسه میرفت .
-بابا
کجایی دخترم دوساعته در میزنم جواب نمیدی؟!
خب آهنگ گوش میکردم نشنیدم.
-دختر بابا نمیخواد سوغاتی هاشو بگیره
وااااای اصلا بکل یادم رفته بود .دستامو بهم کوبیدمو با خوشحالی هر چه
تمام ترگفتم آخجون سوغاااتی.
بابا شونه بالا انداخت و بیخیال رفت سمت در،از رو تخت بلند شدم و ورجه
وورجه کنان رفتمم سمتش و کف دستامو گذاشتم رو کمرش و هلش دادم..

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.127

بدوبدو بابایی ،طاقت ندارم...
خندید و گفت :
بزرگ نشدی اصلا ،هنوز همون آرام کوچولویی!!!!
جلوی آینه چرخی زدم ،خیلی قشنگ بود عاشقش شدم .
بابا چند دست لباس خوشگل و کلی خرت و پرت دیگه خریده بود.
-بابا جون خیلی خوشگلن

1402/01/22 11:45

،سلیقت حرف نداره
مامان از فرصت استفاده کرد:
اگه خوش سلیقه نبود که من اینجا نبودم.
بابا مهربون نگاهش کرد و گفت:
بعله همین یدونه بود که خودم شکارش کردم .
نگاهاشون و فضای حاکم داشت مثبت25میشد .
پس بگو مامان خانوم دیروز چهارساعت خودشو تو آرایشگاه سابیده بود تا
الان برای بابا دلبری کنه....
تمام سوغاتی ها و خرت و پرتام رو جمع کردم ،آراد و برداشتم و رفتیم بالا.
از بین لباسایی که بابا خریده بود مناسب ترینش رو انتخاب کردم واسه امشب.
دوساعت بعد آماده جلوی آینه ایستادم.
یه نگاه به خودم کردم ،آرایشمم خیلی سماده بود ،عادت به نقاشی بیش ازحد
ندارم..

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.128

یه مانتو جلو باز رولباسم پوشیدم .لباسم تا روی زانو بود یه ساپورت مشکی
هم باهاش پوشیده بود اصلا دوست نداشتم پاهام دیده بشه.
یه شال مناسبم سرم انداختم همه چیز مرتب بود رفتم پایین ،بابا نگاه تحسین
برانگیز بهم انداخت و گفت:
آرام مهمون خارجی امشب زیاد هست بپا ندزدنت.خیلی خوشگل شدی.آفرین
به دختر خودم که همیشه لباساش مناسبه.
لبخند مهربونی به صورتم پاشید.متقابلا با لبخند جواب دادم.
ساعتی بعد بود که وارد خونه باغ عمه ملوکم شدیم.
وضع مالی عمه خیلی توپ بود در واقع شرکت بابای من یه جورایی وابسته به
شرکت کوروش اینا بود.و عمو ناصر یکی از بزرگترین سهام دارای شرکت بابا
بود .
وارد باغ شدیم ،کوروش به استقبالمون اومد یه کت شلوار خیلی خوش دوخت
مشکی تنش بود با پیرهن سفید و کروات مشکی.
نگاهی به دور بر انداختم ،انگار ما اخر از همه اومدیم.حدود صد صدوپنجاه
نفر ادم بود.
رفتم تو خونه و تو یکی از اتاقا مانتوم رو گذاشتم ،تو اینه بخودم دوباره نگاهی
انداختم همه چی خوب بود لباسم خیلی قشنگ بود دوسش دا شتم .موهای
حالت دارم و کج تو صورتم ریخته بودم اینجا تقریبا تک و توک بودن کسایی که شال داشتن ،بمن چه هرجور دو ست دارن باشن من بدم میاد مردای ه*ی*ز
اینجابا نگاهاشون قورتت بدن..

@cafe_rman ?♥️
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.129

برگشتم تو باغ و سر میزی که مامان با دوستاش نشسته بود نشستم.
همه چیز از انواع نوشیدنی های مجاز و غیر مجاز اینجا پیدا میشد .
صدای اهنگ فضا رو پر کرده بود ،مردا دسته دسته کنارهم ایستاده بودن
بالاخره مهمونی کاری بود.بعضیاهم که زن و مرد قاطی بودن .
حوصلم از گوش دادن به حرفای زنونه سر رفته بود ،داشتم به دختر پسرایی که
تو حلق هم دیگه می ر*ق*صیدن نگاه می کردم .حتی حسمش نبود دنبال
دوستام بگردم.دلم میخواست پیش سوران می بودم .بیحوصله

1402/01/22 11:45

به صفحه
گوشیم نگاهی کردم .بیمعرفت یادشم نمیاد.
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم.
به سمت نگاه برگشتم. یه پسر بود ،متفکر نگام می کرد .چقدر برام آشنا
بود؟کجا دیدمش؟
تو فکر بودم که جلو چشمام سیاه شد...
یکی دستاشو گذاشت روی چشمم و گفت:
اگه گفتی من کیم؟؟
لبخند نشست روی لبم:
مگه میشه صدای تابلوئه تورو نشناخت؟!

ملینابود ،دختر یکی از دوستای خوانوادگیمون.
خیلی دختر ناز و خوبی بود.بیست و یکم سالش بود و تازه نامزد کرده بود.
دستشو برداشت و همونطور که پشت سرم بود سرشمو خم کرد آورد جلو
صورتم...

@cafe_rman ?♥️

1402/01/22 11:45

?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.130

دالییییییییی!!!!
ازجام بلند شدم ، همدیگرو بغل کردیم.
خوبی آرام خوشگله ؟!
من خوبم عزیزم ،چشمکی بهش زدم:
ولی انگار تو خیلی بهتری!!!
آرمین بهت ساخته ها چاق شدی؟!
بامزه خندید و گفت نه اتفاقا من حرص میخورم چاق میشم.
چیه اینجا پیش پیرزنا نشستی بیا بریم جمع دخترونه ها بچه هام هستن.
دستمو کشید ،دنبالش میدویدم.
آخ ملینا یواش بابا با این کفشا نمیتونم راه برم.
رسیدیم سر میز ،هفت هشت نفری بودن....بعضیارو میشناختم بعضیارم نه.
بچه ها معرفی می کنم دوستم آرام...
یکیشون اومد سمتم :
واااای ملی این دوستت چقدر نازه.
لبخند کوتاهی زدم:
مرسی عزیزم چشمات قشنگ میبینه.
کنار ملینا نشستم اروم در گوشم گفت:
خوب بلدی دلبری کنیاااااا خوشتیپ!!!
همونطور اروم جوابشو دادم:
-انگشت کوچیکتونیم استاااااد
قیافه ی داش مشتی به خودش گرفتو گفت :
اون که صد البته...
بااونا که نمیشناختم آشنا شدم بچه های باحالی بودن .
رو به ملینا گفتم پس شوهرت کو ؟ولش کردی بره دختر بازی؟
زد پس کلم و گفت ارمین غلط کرده با تو،دستاشمو چنگ کرد و گفت باهمین
ناخونام چشماشو درمیارم.
نگاهش به پشت سرم دوخته شد:
بیا ....آ....حلال زادست ..خودش اومد.

@cafe_rman ♥️?
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.131

پشت سرمو نگاه کردم آرمین بود که به همراه همون پسر آشناعه میومدن
طرفمون.
چقدر برام آشناست این بشر آخه؟
به نشانه ادب از جام بلند شدم و با آرمین حالو احوال کردم .نگاهم کشیده شد سمت همون پسره چشمای نافذ و مشکیش رو دوخته بود بهم .
با صدای آرمین برگشتم سمتش:
آرام چرا اینجوری نگاش می کنی مگه نمیشناسی؟
اگه گفتی کیه ؟
با تعجب به پسره نگاه کردم،باید بشناسم؟یادم نمیاد.
پوزخند نامحسوسی گوشه لبش بود.معلومه اون منو میشناسه.
به قیافش میخورد ازینایی باشه که انگار از دماغ فیل افتادن...
نوک انگشتمو به دندون گرفتم و با چشمای ریز دقیق شدم روش.
اومممممم....آها.....
همشون منتظر ایستاده بودن
پسره یکم ابروهاش بالا رفت و منتظر چشم به دهنم دوخته بود که بگم کیه.
دست به سینه ایستادم و گفتم با کمال تاسف نمیشناسم.
پسره رو کرد به ارمین و با یه ژست دختر کش گفت :
یعنی انقدر عوض شدم؟؟؟
تا حرف زد و صداشو شنیدم اسم یه آشنای دور تو ذهنم جرقه زد
با صدایی که تعجب توش موج میزد اروم گفتم:
راستین؟؟؟؟؟!!!!!!
ملینا محکم کف دستشوکوبید رو کمرم:
آفرین ،راستین بامعرفت خودمونه دیگه!!!!

@cafe_rman ?♥️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.132

وااااای، باورم نمیشد چقدر عوض شده .مردی شده

1402/01/22 11:45

واسه خودش.
تقریبا ده سال پیش از ایران رفتن ،دوست دوران بچگیام بود.

ما همیشه یه اکیپ بودیم من و ملینا و آرمین و کوروش و راستین همراه تینا
وتیام خواهر برادرای دوقولو که اوناهم همون چند سال پیش رفتن بلژیک و
دیگه برنگشتن.
من همیشه تو اکیپ مظلوم بودم .موقع بازی یا خودم کتک میخوردم یا حقمو
میخوردن ،و این راستین بود که همیشه هوامو داشت.البته کلا هوای دخترارو
داشت اما بقیه گلیمشونو ازاب میکشیدن .
واسه همینم بهش میگفتیم راستین معرفت.

دستشو سمتم دراز کرد :
خوشبختم از دیدن دوبارت،دوست قدیمی...
عین بز زل زدم به دسممتش ،خب یعنی الان چیکار کنم ؟مثلا باهاش دست
بدم؟
یهو هرسه تاشون ترکیدن ازخنده.
ارمین رو کرد به راستین و گفت راستین جان این ارام هنوزم مثل همون قدیما
عنقه.

با حفظ همون لبخند ملیح،
دستشو برگردوند و کرد تو جیبش..

@cafe_rman ?♥️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.133

همون لحظه اهنگی که پخش میشد عوض شد و یه آهنگ ر*ق*ص پخش
شد.ملینا شروع کرد جیغ جیغ کردن .
وااای...وای....وای...ارمین بپر بریم و سط و همزمان دست آرمین و گرفت و
کشوند سمت پیست.
-خیلی عوض شدی آرام....
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم.
-یعنی زشت شدم یا خوشگل؟
هیچکدوم فقط بزرگ شدی...
(خخخخ.اخرشم نگفت خوشگل شدی .ازاولشم مغرور بود)
توام همینطور ،اصلا باورم نمیشه مردی شدی برای خودت.ولی یادمه بابا
میگفت تو برنگشتی؟؟؟
اره خب من یکسال بیشتر نیست که اومدم اونم فقط به خاطر اصرار بابا که
میگفت تنها نمیتونه شرکتو اداره کنه.یبارم مامان بابات اومدن خونمون ولی تو
نیومدی؟!

اره من خیلی درگیر درسامم.
سرگرم صحبت شده بودیم.
یه نگاه کوتاه به ملینا انداختم،انگار دلش نمیخواد از وسط بیاد بیرون...

@cafe_rman ❤️?
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.134

راستین هم که یک سر کلش تو گوشیش بود.یاد خاطرات بچگیمون افتادم چه
قدر زود گذشت.
راستین از بچگی کم حرف و با پرستیژ بود.
ناخودآگاه با سوران مقایسش کردم:
از لحاظ قد و هیکل تقریبا تو یه مایه ان چهره دوتاشممونم جذابه ولی اخلاق
سوران یه چیز دیگست...
سوالی به ذهنم رسید که تصمیم گرفتم ازش بپرسم:
-راستین؟؟؟!!!
همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:
هوم؟
عه چه جالب ،یاد سوران و هوم گفتناش افتادم.
بچه پررو حتی بخودش زحمت نداد سرشو بیاره بالا اگه الان جای راستین
،سوران بود. میگفتم ای درد هوم ،ای مرض هوم، خدایا همین چندروز دلم
براش تنگ شده .
چی می شد اگه منم میتونستم مثل ملینا
و آرمین با سورانم بر*ق*صم؟بغلش کنم؟
با صدای تق تق که روی میز خورد از فکر

1402/01/22 11:45

اومدم بیرون و گیج به راستین نگاه
کردم.
آرام کارم داشتی ؟صدا میزنی بعد میری تو هپروت؟

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.135

اها اره میخواستم بگم ازدواج نکردی؟؟نمیخوای زن بگیری؟!

قبل از این که جوابی بده ،دست ملینا روی شونم قرار گرفت و به جاش جواب
داد:
آخه کی زن این عصا قورت داده میشه که با یک من عسلم نمیشه بخوریش.

به راستین نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم.
باهمون اخم کمرنگ و لبخند کنج لبش به آرمین گفت:
آرمین دلم برات می سوزه ،زن قحط بود؟

دست آرمین دور کمر ملینا حلقه شد و بیشتر به خودش چ*س*ب*و*ند*ش و گفت
:اتفاقا زن اینجوری خوبه .
یه لحظه بهشون حسودیم شد،منم دلم میخواست سورانم منو به آغوش
بکشه،دلم میخواست روزی برسه که بدون دغدغه کنارش باشم

آهی از سر حسرت کشیدم،قرار بود بهم زنگ بزنه پس چرا ازش خبری نیست
.اونم قرار بود بره کوه باخودم فکر کردم حتما حسابی خستس وگرنه زنگ می زد.

سری به اطراف چرخوندم تعداد مهمونا بیشتر شده بود .ارمین و ملینا هم که
باز غیب شدن.این راستین هم که یکسر با گوشیش ور میره.

@cafe_rman ?❤️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.136

دیگه دلم نمیخواست اینجا تنها بشینم،

دلیلی نداره وقتی این راستین که بعد از
این همه مدت دیدمش اینجوری نادید میگیرتم .
من مثل بدبخت بیچاره ها
بشینم پیشش که فکر کنه کشته مردشم؟؟
از جام بلند شدم .با بلندشدنم سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد.

خب راستین جان خوشحال شدم از دیدنت من میرم پیش مامان ...
-نشسته بودی حالا!!!
(تو دلم گفتم نکه حالا خیلیم خوش حرفی؟؟؟!!)

نه ممنون میرم اونور...
-باشه هرجور راحتی!!!"

به سمت میزی که مامان نشسته بود راه افتادم که حالا باباهم کنارش بود.
واقعا ازین مهمونی های کاری خوشم نمیومد.
به مامان و باباگفتم میرم بالا تا مانتو و کیفم رو بردارم.
وارد اتاقی که لباسامو گذاشته بودم شدم .ازروی تخت مانتو و کیفم رو برداشتم
و تا برگشتم با یه گودزیلا رخ به رخ شدم.
فکر کنم خارجی بود،قد بلند و موهایی که از پشت بسته بود با چشمای ابی
بیروحش و یک لبخند زشت .یه چیزی خارجکی بلغور کرد
چشماش قرمز بود ،فهمیدم م*س*ت*ه...

@cafe_rman ?❤️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.137

این اخه ازکجا پیداش شمد.قلبم داشمت وایمیستاد .صمورتشو اروم اروم بهم

نزدیک کرد و همونطوری با چشمای خمارش یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم
.زبونش انگلیسی نبود نمیفهمیدم چی میگه!!!
از ترس زیاد دست و پاهام نمی گرفت و فقط مییلرزیدم یه قدم رفتم عقب تا
ازش فا صله بگیرم اما فا صله رو با قدمی که

1402/01/22 11:45

ب سمتم بردا شت کم کرد.د ست شو
اورد بالا که لمسم کنه بی اختیار جیغ کشیدم و نشستم رو زمین همزمان در

اتاق باز شد و قامت راستین نمایان شد .

-این جا چه خبره؟ با قدمای بلند او مد سمته یارو،ضعف کرده بودم حتی
نمیتونستم بلند شم.تمام صورتم زیر دونه های درشت عرق بود.
مرد خارجیرو گرفت زیر مشت و لگد.خارجیه همینطوری شم رو پا نبود وا سه
همین زود پخش زمین شد .
بابی حالی جیغ زدم .ولش کن کشتیش...
اومد سمتم و بازوم و گرفت و کیفمو خودش برداشت و ازجام بلندم کرد.

جوابی ندادم سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت :بریم پایین،یه چیز￾چرا تنها اومدی بالا؟تو که میدونی ادم ناجور اینطور جاها زیاده؟
شیرین بخور فشارت افتاده پایین.
-با صدایی که هنوز می لرزید گفتم: این یارو چی میشه؟
هیچی نمیشه خودش مستی از سرش میپره پامیشه..

@cafe_rman ?❤️
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.138

هیچکس بالا نبود همه تو باغ بودن.
از پاگرد پله ها که به سمت پایین میومدیم. همزمان باکوروش که داشت میومد
بالا رو در رو شدیم.

با یه لیوان نوشیدنی تو دستش و یه اخم وحشتناک نگاهمون می کرد .

نگاهش رو کیفم که دست راستین بود ثابت موند.
زیر لبی با خودم غر میزدم
ای بابا حال و حوصله این یکیو اصلا نداشتم.
یه نگاه گذرا به راستین انداختم انگار اونم فهمیده بود کلافه ام و حوصله
مسخره بازیا و ه*ی*ز بازیای کوروش رو ندارم.

-به به راستین خان !!!بعدم یه نگاه به سر تا پام انداخت و پوزخند زد.
راستین چند پله رفت پایین تر و روبه کوروش گفت:
کوروش دارم با آرام میرم بیرون دوست داری بیا...مگه نه آرام؟

سرشو به طرفم چرخوند و یه چشمک زد.
منظورشو گرفتم، اونم میخواست با همکاری هم حرص کوروشو دربیاریم.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم
کوروش باحرص جواب داد:

مثل این که من میزبانم ها بلند شم کجا بیام..

@cafe_rman ♥️?
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.139

و یه لحن کنایه وار ادامه داد:

ببخشید که بهتون خوش نگذشت.بادستش به طبقه بالا اشاره کرد و گفت البته
شایدم گذشته باشه.

قلبم ازین حرف فشرده شد.کوروش به چه حقی به خودش اجازه میداد هر
حرفیو بزنه؟دیگه از حدش گذرونده.
بدون معطلی پله هارو دوتاویکی طی کردم.دیگه دلم نمیخواست ریختشو
ببینم.
هنوز جلوی درسالن نرسیده بودم که راستین از روی پله ها صدام زد.
دلم نمیخواست برگردم تا قیافه کوروش ببینم فقط سرجام ایستادم
خیلی جدی گفت:
آرام دم در باش میام الان.

فقط میخواستم ازون محیط و باغ و خونه عمه دور باشم.
میخواستم به مامان بگم که با راستین تا بیرون میرم اما وقتی دیدم عمه

1402/01/22 11:45

پیششونه
پشیمون شدم چون مطمئنا
با دیدنم عروس گلم گفتنا و حرفای اعصاب خورد کنش شروع میشد .

واسه همین با گوشی مامان تماس گرفتم و گفتم با بچه ها تا بیرون میرم..

@cafe_rman ❤️?
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.140

حسابی حالم گرفته بود اون از حرف کوروش و اونم ازون مرد گندهه که اگه
راستین نبود معلوم نبود تو اون اتاق و اون سر صدای اهنگ که صدا به صدا
نمیرسه چه بلای سرم میومد.

جلو در منتظر راستین بودم .درسته که فقط واسه این که لج کوروش رو درارم
راضی به بیرون رفتن شدم
،اما الان واقعا میخواستم هرجایی باشم غیراز اینجا.

گوشیم زنگ خورد بادیدن اسم "زندگی من "لبخند نشست رو لبم.
دکمه اتصالو زدم.

سوران:
نمیخواستم آرام فکر کنه آدم بد دلی هستم یا اینکه مدام میخوام پاپیش بشم.اما
همش تو فکرمه.آرام تو ذهن هیچکس جز من نباید باشه.
اصلا به آرام و افکارش نمیومد که مهمونی هاشون مختلط باشه.
آخرشم طاقت نکردم ،اماده شدم و زدم بیرون .نمیدونستم خونشون کجاست
فقط میدونستم فاصلش از خونه پدری آرام زیاد نیست به سمت همون منطقه
روندم ولی برای اینکه دقیق ادرسو داشته باشم زنگ زدم بهش تا بپرسم.

نمیدونم چرا ولی مشخص بود یه مشکلی هست ،حال و هواش مثل همیشه
نبود و بیحوصممله حرف می زد.آدرسو که ازش پرسیدم گفت واسه چی
میخوام؟گفتم بگو شاید تونستم بیام .ادر سو داد ولی گفت نمیخواد بیای چون
اینجا تمام آشناها هستن و من نمیتونم بیام بیرون .منم نگفتم که نزدیکای اونجام.

@cafe_rman ?♥️
???????????

#گریه.میکنم‌.برات
#پارت.141

اگ نمیدیدمش خیلی بد می شد ولی حالا که تا اینجا اومدم بهتر بود
برم شاید فرجی بشه و ببینمش. با این که ازصبح کوه بودم و تمام تنم خسته بود
ولی بازم تحمل نداشتم.

فکر میکردم از عشقی که به آرام دارم نزدیکه دیوونه بشم.

جلوی در باغ یکم عقب تر پارک کردم.منتظر شدم تا شاید این مهمونی لعنتی
تموم بشه .
خسته شده بودم داشت چرتم می گرفت.
گوشیمو برداشتم بهش زنگ بزنم شاید بتونه بیاد بیرون .
گوشیمو تو دست گرفتم و نگاهم به سمت درباغ کشیده شد.
چشمم به آرام افتاد،اره خودش بود
با دیدن آرام بند دلم پاره شد،از همین دور هم زیباییش چشم گیر بود.
یه لبخند خوشگل روی لبش بود.
تا خواستم از ماشین پیاده شم ،دستم روی دستگیره در خشک شد.
بعد از آرام یه پسر از در اومد بیرون و باهم دیگه همقدم شدن.
یک لحظه حس کردم الانه که قلبم از کار بیفته.
این حق من نبود که باهام این کارو کنه.من *** این همه راه و کوبیدم با تن
خسته و کوفته تا اینجا اومدم که ببینمش حتی شده ازدور اونوقت باید

1402/01/22 11:45

اینطوری
ببینمش؟

دستام از عصبانیت مشت شد.تمام حرص و عصبانیتم رو روی فرمون ماشین
خالی کردم و چند ضربه محکم بهش کوبیدم..

@cafe_rman ❤️?

1402/01/22 11:45

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.142

چطوریه که بمن میگه فامیلام هستن نمیتونم ببینمت اونوقت اگه با این یارو
بپلکه عیب نیست؟

اصلا از آرام این انتظار رو نداشتم.
تنها کاری که کردم این بود که با تمام توانم پامو روی پدال گاز فشار دادم

،ماشین تقریبا ازجا کنده شد .به سرعت برق ازونجا دور شدم .
یعنی اون پسره کیه؟هه خب آره آرام خوشگله ،پولداره،یدونه دخ
تره اصلا چرا
باید پایبند من باشه؟
بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
به چشم بهم زدنی رسیدم خونه...

کتم رو روی دسته مبل پرت کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم.
سرم بی نهایت درد می کرد،شقیقه هام رو فشار دادم شاید یکم بهتر بشم.سعی
کردم افکار منفی رو ازخودم دور کنم.

به خودم دلداری می دادم سوران بچه نشو ،مگه آرامتو نمیشناسی؟
بیرون رفتن با یه پسر که نمیتونه دلیل بر خیانتش باشه.!!!
اما هر چقدر سعی می کردم آروم باشم بیشتر اعصابم بهم میریخت

انقدر فکر و خیال کردم که از خستگی روحی و جسمی خوابم برد.

♥️ @cafe_rmam
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.143

ساعت ده شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.با چشمای قرمز
به گوشی نگاه کردم .

آرام بود،جوابشو ندادم.تا گوشی رو گذاشتم دوباره زنگ خورد.
نمیخواستم تو این موقعیت جوابشو بدم ،می ترسیدم از فرن عصبانیت حرفی
رو بهش بزنم که نباید بزنم.

اینم از خصوصیات بدم بود من معمولا به درت عصبانی میشم وقتی هم بشم
کنترلم خیلی سخته.

اما آرام تماس پشت تماس ،زنگ می زد.
دکمه اتصال رو زدم و با صدایی که گویای حال اشفته درونم بود جوابشو دادم.

با شنیدن صدام انگار جاخورد و ترسید.
سوران!!!!!چی شدههههه؟
جوابشو دادم،ولی با لحنی سرد،دلخور،بغض آلود:
-هیچی خواب بودم.
بوضوح جا خورد :
آها باشه برو بخواب ،ببخشید بیدارت کردم عزیزم،کاری نداری؟
-نه،خداحافظ!!!!
و بلافاصله قطع کردم..

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.145

بعد از ظهر همون روز با آرام قرار گذاشتم خیلی سعی کردم طبیعی رفتار کنم
تا بعدا پشیمون نشم.

قبل از این که برم سرقرار نادیا و حسام اومدن خونم.بیچاره ها فکر کردن
مریضم یه قابلمه سوپو کلی غذا برام اورده بودن .

هر چی جوشممونده و داروی تلخ بود ،چپوندن تو حلقم.بیچاره ها نمیدونستن
دردم چیز دیگه ایه.

وقتی رفتن منم آماده شدم و راه افتادم.

آرام:

صدای گرفتش گویای حال داغونش بود.امروز بدون اینکه بهم زنگ بزنه با یه
اس ام اس باهام قرار گذاشت از صبح همش استرس دارم و به این فکر می
کنم که آخرین باری که باهم حرف زدیم خوب بود،
من هم که کار

1402/01/22 11:46

اشتباهی
نکردم چرا پس سوران سرد جوابمو میده،این کم محلی هاش و سرد بودناش

داره داغونم می کنه حتی جرئت ندارم بهش زنگ بزنم.
گفته بود سر ساعت هفت پارک همیشگی ...
مانتویی رو که بابا تازه بابا برام خریده بود با یه شال صورتی کمرنگ و شلوار
جین پوشیدم حو صله ی آرایش نداشتم کیفمو برداشتم و به بهونه کتابخونه از
خونه زدم بیرون.

هرچی اطرافمو نگاه کردم سوران رو ندیدم.معمولا همیشه زودتر از ساعت سر
قرار حاضر میشد.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.146

ولی نمیدونم چرا الان نیومده؟
همین طوری دور و برمو نگاه می کردم که چشمم به ماشینش افتاد ،نزدیک تر
رفتم تا مطمئن بشم ،اره خودش بود.
سرش روی فرمون بود،دلشوره گرفتم حتما یه اتفاقی افتاده.

پا تند کردم و رفتم سمتش ،چند تقه به شیشه ماشین زدم.
سرشو بلند کرد ،لبخند زدم اما جواب لبخندم رو بی پاسخ گذاشت.دلم ازین
حالتای ناشناختش فرو ریخت ،قفل درو زد و سوار شدم.
آروم سلام دادم ،به یک تکون دادن سرش اکتفا کرد.
دیگه کلافه شدم،آخه یعنی چی ؟تحمل آدمم حدی داره.ب کدوم جرم داره

اینجوری با بی توجهی هاش محکومم می کنه؟
تمام افکارم رو گلایه وار به زبون آوردم.

سوران می شه بگی ازدیروز تا حالا چته؟میشه به من بگی اشتباه من چی بوده؟

نگاهش به رو به رو بود.پوزخند معنا داری زد.

هر لحظه ازین حرکاتش بیشتر خونم به جوش میومد.جوابمم نمیده...
صدام به نسبت قبل بالا گرفت:
سوران می شه مثل آدمیزاد حرف بزنی؟خب دارم می گم چته تو؟؟؟؟

به کدوم گ*ن*ا*ه نکرده محکومم می کنی؟

♥️‌ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.147

تیز به سمتم برگشت،لباش رو روی هم فشار میداد ،انگار میخواد حرفی بزنه
ولی جلوی خودش رو می گرفت.

با دیدن چهره ای که از عصبانیت و خشم مثل لبو شده بود ،لال شدم.

دستاش روی فرمون بود ،نگاهش رو ازم گرفت و روشو به سمت شیشه
برگردوند.

به دستاش نگاه کردم که محکم فرمون رو فشار می داد انگار میخواست تمام
عصبانیتش رو روی فرمون خالی کنه...

بالاخره به حرف اومد:

دیروز این همه راه و کوبیدم تا اونجا اومدم فقط و فقط به خاطر این که حتی
شده یک لحظه از دور ببینمت اما....

دوباره نگاهم کرد ،نگاهش رنگ غم داشت لحنش یکم آروم شد.

اما درست وقتی رسیدم ،وقتی دیدمت و دلم به سمتت پر کشید که ،با یه
لندهور خوش و خرم قدم میزدی!!!

(اینا رو با حرص میگفت.)

اون کی بود آرام ؟
واسه همین زنگ زدم بهت،حوصله جواب دادن بهم رو نداشتی؟

واسه این که میخواستی با اون بری بیرون گفتی نیام اونجا؟؟

♥️

1402/01/22 11:46

@cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.148

گوشام از شنیدن حرف هایی که سوران تند تند و بدون معطلی به زبون میاورد
سوت می کشید.

با چشمای ازحدقه بیرون زده نگاهش می کردم.

پس بگو چرا اینطوری میکنه؟پس بگو دردش چیه؟

سوران حق نداشت یه طرفه به قاضی بره،حق نداشت هرجوری که دوست
داشت قضاوتم کنه...

ادامه داد:

دارم می گم کی بود؟پسر عمت؟
داد زد:
-ها؟؟؟با توام؟
پنج دقیقه قبلش باهات حرف زدم حوصله نداشتی جواب منو بدی!!!!

اما با اون یارو میخندیدی!!!

اشک تو چشام حلقه زد،من کی با راستین خندیدم ؟فقط لحظه اخر از
کمکی که بهم کرد ازش تشکر کردم و بهش لبخند زدم همین.

انقدر بغضم گرفته بود که هر چی می خواستم لب باز کنم و حرف بزنم لبام به
سمت پایین کشیده می شد و نمیتونستم چیزی بگم.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.149

محروم کردنات فقط واسه منه!
نوک انگشتم بهت بخوره کلا دیدت نسبت بهم عوض میشه ولی....

با این حرفش قلبم هزار تیکه شد این از حرفی که کوروش بهم زد خیلی بیشتر
منو شکست.

نوک انگشتم بهت بخوره دیدت بهم عوض میشه ولی...
حرفش تو سرم میپیچید.مگه من چی گفتم اون که هرجور خواسته بوده .

دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم ،سیل اشکام جاری شد.به هق هق افتادم
و با صدای بریده گفتم:

تمومش کن سوران،تمومش کن
خیلی عصبی شده بودم.

جییغ زدم:
تمومش کن!!!
با چشمای اشکیم نگاهش کردم:

واقعا برات متاسفم سوران ،واقعا متاسفم .
من......من.....
دیگه نتونستم ادامه بدم،درو باز کردم و دویدم سمت قسمت میانی پارک.

لحظه اخر فقط صداشو شنیدم که صدام می کرد.اما من فقط می دویدم که
ازش فرار کنم،که بیشتر ازین خورد نشم.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.150

درد بدی توی معدم پیچید ،نمیتونستم ادامه بدم.تند تند اشکام رو با پشت
دستم پاک می کردم.

این اولین باری بود که سوران باهام اینطوری رفتار می کرد .تا حالا از گل نازک
تر ازش نشنیده بودمم

هرکس از کنارم رد میشد یه جوری نگاهم می کرد.
صداش رو از ده بیست قدم پشت سرم شنیدم که صدام می کرد.
قدم هام رو تند کردم که ازش دور شم .
اما ناقافل دستم به عقب کشیده شد.
آرام واستا کارت دارم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم من کاری باهات ندارم.

آرام خواهش می کنم اشتباه کردم خیلی ناراحت بودم.بهم حق بده.غلط کردم
تورو خدا ببخش.

درد خنده ای کردم :
ببخشمت؟خیلی مسخرست هرچی دلت خواست گفتی ،کلافه آستین مانتوم
رو ازدستش بیرون کشیدم:

اینجوری نشناخته بودمت...
دوباره هق هقم گرفت.

♥️ @cafe_rman

1402/01/22 11:46

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.151

تو رفتی کوه ،رفتی بیرون،رفتی سمرکار یک دفعه شد من ازت بپرسم کجا
رفتی؟با کی رفتی؟

میدونی چرا ؟چون بهت اعتماد دارم ،ازچشمام بیشتر اعتماد دارم.

من بخاطر تو ،بخاطر عشقم به تو،حتی از فاصله بی ست متری کوروش هم رد
نمیشم.

بیرون رفتن با راستین هم دلیل داشت ولی تو بدون اینکه حرفی بزنم محکومم
می کنی؟

دستشو با یه حالت خاص بالا گرفت و گفت:
راستین ....کوروش ....پوزخند زدو نگاهم کرد..

-به من حق نمیدی؟با این همه خاطر خواه که داری؟
انگار با نگاهش التماسم می کرد.
-نمیدونی به عشقت چه کارا که حاضرم بکنم .
آرام حرفام حرف دلم نبود فقط عصبانی بودم
.
با مشتش به سینش کوبید و گفت :
-این لامصب داشت از کار می افتاد .

دوستت دارم ،بفهممم .

داشتم دربرابرش کم می آوردم،اما خودمو نگه داشتم سوران باید یاد بگیره حق
نداره هر وقت ناراحته هرجوری که دوست داره حرف بزنه.

بدون اینکه جوابی بدم ازش فاصله گرفتم ،هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که
پیچید جلوم.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.152

آرام دارم التماست میکنم،می گم نفهمیدم چی گفتم.
حالا هم بیا تمومش کنیم.خب؟

رومو ازش برگردوندم که نگاهم به نگاهش نیفته.هر وقت نگاهش میکنم بی
اراده میشم:

میخوام برم خونه!

-خودم میرسونمت.

نمیخوام خودم میرم.

خودشو خم کرد و صورتشو آورد جلوی صورتم ،به سمت مخالف رو
برگردوندم ،به هر طرف که نگاه می کردم صورتشو می اورد جلوی صورتم .

میدونستم ازین که نگاهش نکنم خیلی بدش میآد ،واسه همین عمدا چشمام
رو روی هم گذاشتم تا نگاهش نکنم.

نفسشو با حرص فوت کرد. دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت ماشین
کشوند.

هرچی تقلا کردم دستام رو از دستاش بکشم بیرون نتونستم.
همه ملت داشتن نگاه می کردن
بدون این که دستمو ول کنه در ماشین رو باز کرد و گفت :

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.153

_بشین
میگم بشین
-گفتم که نمیخوام
با فشار دستش مجابم کرد بشینم ،خودش هم سوار شد.

رو کرد بهم و گفت:
توام لجبازی کردن بلد بودیا.
لحظاتی سکوت کرد انگار داشت فکر میکرد.منتظر بودم حرکت کنه که به
حرف اومد:

آرام اون پسره کی بود ؟؟؟
میخوام برام بگی!!!!!
نگاهی رو که تا بحال سعی می کردم ازش دریغ کنم بهش دوختم کنایه وار
گفتم:

چیه حرفاتو زدی دلت خالی شده؟!
تازه یادت اومد بپرسی ؟؟
انگار درسته که میگن زیادی خوب بودن توقعا رو بالا می بره.

انتظار نداشت این طوری باهاش حرف بزنم .اماچیزی هم نگفت .

همه چیزو براش تعریف کردم ازون مهمونی مزخرف

1402/01/22 11:47

کذایی تا اون یارو
خارجکیه ،با گفتن این قسمت از حرفام رنگش مثل لبو شده بود.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.154

دستای مشت شدش رو کوبید روی پاش و از لابه لای دندونای بهم ساییده
شدش ،درحالی خیلی سعی میکرد اروم باشه گفت :

گفتم نرو !دیدی گفتم دلم شور میزنه نرو این مهمونیو؟؟

اگه گیرش بیارم خودم میکشمش مرتیکه عوضیو.

از راستین گفتم که دوست دوران بچگی هام بوده وا گه ب خاطر اون نبود

نمیدونم چی میشد.گفتم که بخاطر کمک کردن بهم مجبور شدیم سوری
باهم بریم بیرون تا بعضیا زیاد دور برم نپلکن
البته به جای اسم کوروش *** دیگه ای رو جازدم و از کوروش چیزی نگفتم

چون میترسیدم با این حساسیت های سوران بعدا برام دردسر بشه.

براش گفتم ازین که وقتی تلفن زد فقط و فقط چون اعصابم از اتفاقای اونروز
خورد بود گرفته بودم وگرنه واسه شنیدن صداش لحظه شماری میکردم .

سعی می کردم کلماتی رو به کار ببرم که بفهمه چقدر برام مهمه و حاضر
نیستم با هیچیزی تو دنیا عوضش کنم.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.155

هرلحظه با حرفام از عصبانیتش کم می شد.و لبخند رضایتش پر رنگ تر.

آخرش هم ازم معذرت خواهی کرد و خواست که ببخشمش.
منم که حتی اگه میخواستم هم با دیدن چشمایی که همه دنیای من شده بود"

نمیتونستم" که نبخشم.

ولی برای این که پرو نشه و بخاطر کارش یکم ادب شه خیلی سرد و خشک
ازش خواستم منو برسونه خونه.

به محض این که رسید سر کوچه،زیر لب خداحافظ گفتم و بدون این که
نگاهش کنم دست بردم سمت دستگیره در که صدام زد:

-آرام؟؟؟؟؟؟

بدون حرف فقط به سمتش برگشتم،
تو یه حرکت غافلگیر کننده دستمو کشید سمت خودش و پیشونیم رو
ب*و*سید.
از تماس ل*ب هاش با پیشونیم انگار برق 220ولت بهم و صل کرده باشن ،به
معنای واقعی خشکم زد.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.156

انقدری غافلگیر شدم که حتی برای چند لحظه انگار یادم رفت نفس بکشم.

همینطوری سرجام خشک شده بودم .

-بلند بلند خندید:

لپم رو کشید و گفت برو دیگه نکنه بازم میخوای ؟

میتونم پیشرفته تر باشم ها و بلافاصله سرشو نزدیک تر اورد.

به سرعت از ماشین پیاده شدم.انقدری هول شدم که بدون هیچ حرفی از
ماشین دور شدم.

سوران دیوونه شده فکر کنم ،هروز داره پیشرفت می کنه.

هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دنده عقب گرفت ،سرجام ایستادم ببینم باز
چی میخواد بگه.

یه دسمتش رو فرمون بود و یه دسمتش رو نده سرشو خم کرد تا بتونه از پنجره
ببینتم .

-عشقم درضمن ازین ببعد اوضاع همینه،تونستی مخالفت کن.

♥️

1402/01/22 11:47

@cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.157

ب*و*س برام فرستاد و بالافاصله گاز و گرفت و رفت.

دستم رو روی جایی که ب*و*سیده بود ،گذاشتم.

ناخوداگاه لبخند روی لبام نشست .
.خاک تو سرت آرام ،همین چند دقیقه پیش اب دماغ و اشکت یکی شده بودا
حالا مثل اسب میخندی!

درسته که این جور رفتارای سوران تو فرهنگ تربیتی من تعریف نشده بود ،ولی

عجیب برام لذت بخش بود و نمیتونم منکر این بشم که خودم هم زیاد بدم
نمیومد.

سوران:

یک ماه و نیم ازون روز می گذره ،هرچند خیلی ناز خریدم تا خانوم با هام
درست حسابی آشتی کنه،اما بالأخره آشتی کرد.

بیرون که اصلا نمیومد و جواب تلفن هام روهم یکی در میون می داد.

میدونستم من اشتباه کردم اما بابت این اشتباه کلی ببخشید و غلط کردم رو
بجون خریدم.

♥️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.158

بعد ازین که دوباره به روال قبل برگشتیم ،از دوهفته باقی مونده به کنکور، آرام
رو ندیدم .

باهم قرار گذاشته بودیم عقب افتادگی های این مدت رو جبران کنه.

اون دوهفته مثل دوقرن برامون گذشت .
بعضی وقتا واقعا تحمل نمیکردم و بدون اینکه بفهمه می رفتم دم خونشون ،با
این که میدونستم نمیبینمش اما همین که وجودشممو حس کنم هم برام کافی
بود.

گاهی اوقات حس می کنم حس علاقه من به آرام باعث رفتارایی شده که اصلا
تا قبل ازین ذره ای در من وجود نداشت.

مثل حس حسادت ،حس مالکیت شدید روی
آرام بالاخره کنکورش رو داد.طبق گفته ی خودش که خوب داده.

چیزی که الان ذهنم رو مشمول کرده این جلسه اضطراري هست که هیئت
مدیره برای یک سری ازکارمندا گذاشته.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.159

نمیدونم قرار چی توش مطرح بشه اما هر چی که هست فکر کنم بمن هم
مربوط میشه.

یاد حرفای چند دقیقه پیش سعید (یکی از همکارام)افتادم:
(-سوران هر پیشنهادی که دادن قبول کن...)

هرچی اصرار کردم که بگه قضیه چیه؟گفت چون مطمئن نیستم چیزی نمیگم.

بالاخره زمانش رسید ،همگی همکارا حاضر شدن.

بعد از ده دقیقه معطل شدن جناب شایان تشریف شون رو آوردن البته این دفعه
"شایان بزرگ" شخصا حضور پیدا کرده.

بالأخره شروع کرد به حرف زدن:

با سلام خدمت کارمندای عزیز،چون چند جا کار دارم خیلی سریع میرم سر
اصل مطلب،
همونطوری که خودتون میدونید ما شعبه ی دوم شرکت آذین رو
توی شیراز راه اندازی کردیم و برای پیشرفت تو کارمون ،تصميم گرفتیم از
کارمندای با تجربه و نیروهای جوان و بدرد بخور شعبه اول استفاده کنیم .

یه قلوپ از آب میوه روی میزش خورد .بیصبرانه منتظر بودم ادامش رو

1402/01/22 11:47

بگه.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.160

ماچن نفرو به صوررت پيشنهادي انتخاب کردیم.

برای انتقال به شمعبه شیراز.البته باید بگم
هیچ اجباری در این که قبول کنید وجود نداره و همه چیز کاملا اختیاره ،اما
این روهم بدونید تمام امکانات رفاهی اونجا دراختیارتون قرار میگیره و حقوق
و مزایاتون هم مطمئنا بیشتر ازینجا خواهد بود..

و لحظاتی بعد ختم جلسه روهم اعلام کرد.

نگاهم به نوک خودکاری بود که بی هدف برگه ی روی میز رو خط خطی می کرد،
اما ذهنم درگیر یک تصمیم گیری خیلی سخت بود.
بین اسمامی پیشنهادی اسمم من و سعید و خانوم معتمد و حسام و چندتا
ازهمکارای دیگه هم بود.

سمعید که همون اول موافقت خودش رو اعلام کرد.حسمامم که به خاطر اینکه
نادیا تو تهران شاغل بود رد کرد .نگار معتقد هم که گفت نمیتونه دور از
خوانوادش باشه ولی جواب قطعی نداد.

فقط من بودم که نه میتونستم بگم آره نه میتونستم بگم نه!!!!
من چجوری میخواستم برم وقتی تمام زندگی و همه چیز من اینجاست.من
دوهفته آرام رو ندیدم داشتم دیوونه میشدم.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.161

اما از طرفی این یک موقعیت شغلی خیلی خوب بود من اگه میرفتم به عنوان
مدیر بخش خودم معرفی میشدم واین یعنی قدم بعدی به سوی موفقیت بیشتر.

چند روزی مرخصی گرفتم تا برم ساری ،هم این که دلم برای مامان و بابا

خیلی تنگ شده هم این که تو این چند روز فارغ از محیط کار بتونم خوب
تصمیم خودم رو بگیرم.

خدایا گیر کردم چی کار باید بکنم من اگر برم شیراز آیندم رو ساختم ولی اگه
دوروز آرام رو نبینم دق می کنم.

اونم الان که هروز و هرشب رو به عشق دیدنش صبح می کنم؟!

اینجوریم که اینا گفتن اگه کسی بره شیراز باید قرار داد پنج ساله ببنده و نمیتونه
تا پنج سال درخواست بازگشت یا انتقالی بگیره.

از طرفی می ترسیدم این موضوع رو با آرام مطرح کنم چون قطعا گریه زاری راه
میندازه.

همین الان سه روزه ندیدمش با این که روزی چند بار تلفنی حرف میزنیم اما

تا قطع میکنیم دلم تنگ میشه و واسه برگشتن دارم لحظه شماری میکنم.

از فکر کردنای مداوم به هیچ جا نرسیدم،بهتر دونستم یه سر برم بیرون بلکه به
کلم باد بخوره فکرم وا شه.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.162

از اتاق اومدم بیرون ،یه آب به دست و صورتم بزنم بلکه حال و هوام عوض
شه.

مشتم رو پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم.به اینه نگاه کردم.

ای کاش می شد بی دغدغه همین الان آرام مال خودم بود .

مشت دوم رو پر کردم و پاشیدم.
هرجا میرفتم با خودم می بردمش

1402/01/22 11:47

،به خدا حتی یک لحظه نمیزاشتم ازم دور
باشه.

مشت سوم ،مشت چهارم ....ارومم نمی کنه ...
سرمو بردم زیر شیر آب حال یکم بهتر شد .
به قطره های آب که از روی صورتم سر میخورن ،نگاه میکنم.

خدایا من چمه.
زنگ زدم به محمد و ازش خواستم بریم بیرون همدیگرو ببینیم

موهام رو خشک کردم و آماده شدم ،جلوی آینه ایستادم نگاهی به خودم
انداختم
پیرهنی که منو آرام باهم خر یدیم تنم بود ،همیشه می گه این پیرهنتو خیلی
دوست دارم میپوشیش خوشتیپ تر میشی فقط خودم هستم بپوشش.
لبخندی زدم و پیرهنم رو با یه تیشرت عوض کردم و اومدم بیرون،مامان با
خاله گرم صحبت بودن.
خالم دوروزی می شد اومده ساری،مامان اصالت کردستانیه و بابا مازندرانی .

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.163

تا خاله منو دید شروع کرد به زبون کوردی قوربون صدقه رفتن.

من خیلی خوب نمیتونم کردی حرف بزنم ولی دست و پا شکسته میفهمم چی
میگه.

(قربون خواهرزاده خوشگل و خوشتیپم بشم که مثل ماه میمونه )
رفتمم سمتش و ب*و*سیدمش

خاله جان دخترم که نداری الکی خودتو خسته نکن...
- خا له :بسپار بخودم یه دختر مثل خودت برات پیدا میکنم خانه دار،هنرمند،کدبانو،زبر زرنگ،خوشگل...

خاله جان من که زنمو انتخاب کردم ولی متأسفانه پنجاه درصد خصوصیاتی
که شما گفتی نداره
ولی هم خوشگله هم زرنگ
مامان دمپاییشو پرت کرد سمتم محکم خورد تو بازوم ...
دردم گرفت ،صورتمو
جمع کردم.
اوخ اوخ اوخ ...مامان چرا میزنی؟؟؟!"
توغلط کردی خودت میبری میدوزی!

ولی مامان خیلی جیگره ببینی عاشقش میشی؛قیافمو مظلوم کردم و گفتم:
دلم براش یذره شده ...و همزمان ازجام بلند شدم و منتظر حرکت بعدی از

سمت مامان نشدم و در رفتم.
،خوشبختانه دمپایی بعدیش به در اصابت کرد.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.164

خاله که فقط میخندید و مامانم غرغر میکرد .

حیانداره این پسر ...عه عه پرو پرو زل زده میگه دلم یه ذره شده حالا شیش
ماه شیش ماه مارو نبینه ککش نمیگزه .

دهنمو گذاشتم لای شکاف در و گفتم :
ای مادر شوهر حسود...

بعدم بلافاصله زدم بیرون.

محمد یه نمایشگاه لوازم صوتی تصویری زده بود،قرار بود برم اونجا دنبالش تا
باهم ناهار بریم بیرون.

به سلام داداش سوران خودمون.
یه قدم رفت عقب ،از دور براندازم کرد با دستاش به سرتاپام اشاره کرد .

-مردی شدی واس خودت ،جان خودم همین چند ماهه کلی چهرت مردونه
شده.

توام همینطور ،مبارک باشه کار و کاسبی،فعاااال شدی؟؟!!

-چه کار کنیم دیگه زن و زندگی خرج داره!!!

ابروهام بالا پرید:

❤️ @cafe_rman

1402/01/22 11:47

????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.165

نترس بابا ،هنوز مزدوج نشدم .ولی به زودی اگه خدا بخواد.

ترسیدم فک کردم ی شام عروسی ازدست دادم. راستی!!
ببینم همون سمیرا خانوم دیگه؟!!!
سرشو به معنی تایید تکون داد و خندید.
بالأخره کار خودتو کردی؟؟؟!!!
دستمو گذاشتم پشتش و گفتم :
با ماشین من بریم ؟

-بریم....

باهم به یه رستوران سنتی رفتیم .محمد عاشق این جور سبکا بود.
دیزی....کله پاچه...جیگر و....

دوپرس دیزی سفارش داد و مشغول شدیم.
یه دسته دختر رو تخت کناری ما نشسته بودن و خفن نخ میدادن.

محمد چشم و ابرویی اومد و گفت:
یکی رو پسند کن دیگه سوران خفه کردن خودشونو خفه کردن.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.166

تک خنده ای کردم و بی توجه بهشون مشغول خوردن غذام شدم .

-سوران یه چیزی میپرسم راستشو بگو.
خبریه؟
تو یه همچین موقعیتایی سورانی که من میشناختم معمولا چهار پنج تا

همزمان تور می کرد .حالا چی شده نگاهشونم نمیکنی؟
یا توبه کردی یا عاشق شدی ازین دوحالت خارج نیست!!!

محمد چقدر حرف میزنی غذاتو بخور.

پس درست حدس زدم عاشق شدی؟!!!!

شایدم توبه کردم از کجا معلوم؟

نه قیافت به توبه نمیخوره...

درد خنده ای کردم ،اشتهام دیگه کور شده بود ،قاشقم رو توی کاسه ول کردم و
به پشتی تکیه دادم:

محمد بدجور دلم گیره ،باورت میشه؟دارم خفه میشم تو هوایی که اون نیست
نمیتونم نفس بکشم.
محمد چارچشمی نگام می کرد ،دهنش از تعجب وا مونده بود .

چیه؟ چته- محمد چرا مثل اسب ابی نگاه میکنی؟

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.167

نههههه سوران باورم نمیشه!!!!

چند تا سیلی نمادین به خودش زد:

خوابم که نمیبینم ،بابا سوران، جان خودم شوخی شوخی گفتم عاشق شدی
یعنی جدیه؟

براش از دلبستگیم به آرام گفتم و ازین موقعیت بدی که توش گیر افتادم .ازین
که نمیتونم بین منطق و دلم یکی رو انتخاب کنم.

-سوران اشممتباه نکن،این جوری که تو میگی،طرف وضعش خوبه حالا که

موقعیت پیش اومده استفاده کن خودتو بکش بالافکر میکنی برای دختر اونا

خواستگار بهتر ازتو نیست؟خودشم بخواد ممکنه خوانوادش مخالفت
کنن
.بچه نشو سوران عشق و حال الانو به آیندت ترجیح میدی؟

اونم اگه دوستت داشته باشه به پات وایمیسته.
خدارو چه دیدی شاید توام تونستی یکی دوساله بکشی بالا و با خودت
ببریش.
خلاصه من اگه بجات بودم حتما قبول می کردم.

❤️ @cafe_rman
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.168

اونروز بعد از خوردن ناهار ،یسرپیش رفقای قدیمیم رفتم و تجدید دیداری
کردم .

شب که برگشتم خونه

1402/01/22 11:48