96 عضو
بگیره ،درو باز گذاشتم بیاد تو و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم.
پشت بندم اومد تو اتاق پشتم بهش بود ولی میتونستم حسش کنم.
بغض آلود گفتم:
واسه چی اومدی ؟؟؟؟
آروم و بیحرف از پشت بغلم کرد:
با این کارش چشمه ی اشکم جوشید و من نتونستم جلو ی خودم رو بگیرم و گریه کردم..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_335
حتی خودم هم دلم به حال خودم
میسوخت.
خیلی به دلم درد اومده بود،اولین باری بود که سوران بهم بیمحلی کرده بود.
من همیشه براش مرکز توجه بودم.
با خشونت برم گردوند و گفت :
گریه نکن لعنتی ،گریه نکن....
چرا زجرم میدی؟
سرمو چسبوند به سینش و گفت:
میشنوی صداشو؟فقط واسه تو داره میتپه....
از تو دور بودن پر توقعم کرده انقدر که می خوام همه وجودت مال من باشه.
همه ی حرفاشو با یه خشونت کنترل شده ای ادا
می کرد.
دوماهه ،شب و روز ندارم
بهت چیزی نمیگفتم که توام اذیت نشی اما خواب و خوراک نداشتم.باورت نمیشه ولی توهوایی که تو نیستی نمیتونم نفس بکشم
بعضی موقع ها یه حرفایی می زنی که به دوست داشتنت شک می کنم
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_336
دوماه به عشق اینکه میا ی پیشم شبامو روز کردم ،حالا تو انقدر راحت اومدی میگی همخونه میگیرم.
(با حرص):
یعنی من از اون کسی که تا حالا یه بارم تو عمرت ندیدیش بدترم؟
به کسایی که ی بارم ندید یشون میخوای اعتماد کنی ولی بمن نمیتونی؟
نکنه بهم شک داری؟
تو چشماش نگاه کردم،من به سوران شک دارم؟
خودمم نمیدونم،شاید !
سوران آدم بی جنبه ا ی نبود ولی بالأخره اونم آدمه ممکنه خطا کنه.
اصلا چرا سوران ،من به خودمم شک دارم.
وقتی که با یه آغوشش تا مرز جنون میرم چه اطمینانیه که تو یه خونه اونم تنها،اشتباهی نکنیم؟؟؟؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_337
سکوت علامت رضاست دیگه؟
با حرفش رشته افکارم پاره شد.
انگار با نگاهش التماسم می کرد.
-نه سوران بحث شک داشتن و نداشتن نیست.
پس چی ؟
خب...خب...
نمیدونستم حرفمو چجوری بهش بگم که ناراحت نشه.
سوران تو فکر میکنی من این مدت خیلی بهم خوش گذشته؟یا مثلا من دوست ندارم پیشت باشم؟
استین پیرهنشو که تو مشتم گرفته بودم ،با کلافگی رها کردم و گفتم:
نمیدونم بخدا،نمیدونم.فقط فکر میکنم این کار درست نیست.
درد خنده ا ی کرد و گفت :
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_338
باشه ،خودتو اذیت نکن.هر کار ی فکر میکنی درسته انجام بده.
دوباره بغلم کرد،یه نفس عمیق کشید و جدا شد.
قبل ازین که حرفی
بزنم،خدافظی گفت و خارج شد.
اونشب با خودم درگیر بودم همش اعصابم خورد بود ،ی جورایی تو شک و تردید دست و پا میزدم.
اصلا اونشب سوران ازم خبر نگرفت ،میدونم با نادیده گرفتن خواستش بهش برخورده.
دومین شب تنهاییمو گذروندم،راستش از تنهایی میترسیدم،با این که تو روشنایی خوابم نمیبرد اما از ترس تا صبح تمام برقارو
روشن گذاشتم.
صبح زود بازم کلاس داشتم،بیدار که شدم صبحونه نخورده اماده شدم.
گوشیمو نگاه کردم.اس ام اس داده بود:
یربع دیگه بیا پایین.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_339
زودی کارامو کردم ،بیکار بودم یکمم آرایش ملیح کردم.
رفتم پایین،منتظر پشت فرمون نشسته بود.
بادیدنم تو چند قدمی ماشین ،استارتو زد .
سوار شدم و سلام دادم.
سلام خانوم گلم صبحت بخیر.
ازین که عنق نبود خوشحال شدم.
نگاه اجمالی بهم انداخت،میخواست چیزی بگه ولی حرفشو قورت داد.
منو رسوند و خودش رفت،ولی چون اونروز من تا ده صبح کلاس داشتم خودم باید برمیگشتم خونه ...
یاد حرف ساحل افتادم که می گفت دونفر دنبال همخونه می گردن و شمارشون هم تو برد دانشگاه زده شده.
شماررو برداشتم و بدون معطلی تماس گرفتم .
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_340
واسه ساعت دوازده قرار گذاشتم.
ازونجایی که خیلی گرسنم شده بود و هم
بیکار بودم تصمیم گرفتم برم کافه یه چیز ی بخورم.
داشتم میرفتم سمت کافه که دستی رو ی شونم قرار گرفت.
با دیدن ساحل لبخند روی لبام نقش بست،عجیب نسبت به این دختر حس خوبی پیدا کرده بودم.
سلام خوبی؟
لبخند مهربونی به صورتم پاشید .
سلام من خوبم،تو خوبی...اوممم....
اسمم آرامه!!
خوبی آرام؟چه اسم قشنگی داری!؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_341
داری میری کافه تریا؟
مظلوم گفتم:
اوهوم،خیلی گشنمه...
پس بیا باهمـ بریم منم فعلا بیکارم تا کلاس بعد ی شروع بشه بریم یه چیز ی بخوریم.
ازین که تنها نبودم خوشحال شدم،رفتیم یه کیک و قهوه سفارش دادیم و کلی گپ زدیم.
ساحل دانشجوی ترم آخر کامپیوتر بود و تویکی از دروس عمومیش فقط با من همکلاس بود.
دختر خون گرمی بود،بنظر وضع مالیشون زیاد خوب نمیومدـ ،مادرش چند سال پیش فوت می کنه و ساحل و برادرش با یه پدر
مریض تنها میمونن.
اصلا نفهمیدم این دوساعت چجوری گذشت،با ساحل خداحافظی کردم ،اون رفت به کلاسش برسه و من به قرارم.
کنار کتابخونه رو ی یه صندلی منتظر نشسته بودم ،یادم اومد گوشیمو سر کلاس رو سایلنت گذاشته بودم.
با نگاه کردن به صفحه گوشیم رنگ از رخم
پرید .
❤️ @cafe_rman
????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_342
بیست و پنج تا تماس بی پاسخ داشتم،هفتاش مامان بود و بقیه سوران..
با مامان که قبل از کلاسم حرف زدم کلا روزی سی بار زنگ میزنه مطمئن بشه هنوز زنده ام.منم قبلا بهش گفتم اگر جواب ندادم
حتما کلاسم یا کار دارم نگران نشه.
ولی سوران مطمعنم جواب ندادم هزار تا فکر میکنه.
ازونجایی که میدونستم کلی دعوام می کنه تصمیم گرفتم یه اس ام اس بهش بدم ...
سلام نفسم،ببخشید سر کلاس سایلنت کردم،یادم رفته بود در بیارم.
قبل ازین که ارسالش کنم ،با شنیدن اسمم سرمو بالا گرفتم و گوشیمو تو ی کیفم گذاشتم.
خانوم محجوب؟
بله خودمم....
دستشو جلو اورد،باهاش دست دادم..
❤️ @cafe_rman
?????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_343
خوشبختم ،من سارا و اینم نیلوفر دوستم.شما باهامون تماس گرفتی دیگه؟
اره من تماس گرفتم اشنا شیم .
ما دانشجو ی ترم چهارم معماریم تا حالا خوابگاه بودیم ،اما محیطش خیلی بد بود اومدیم بیرون.
الانم فقط به خاطر اینکه هزینه
اجاره خونه سبک تر بشه برامون دنبال یه همخونه میگردیم.
لبخند زدم و گفتم:
من خونه دارم،اجاره خونه ام ازتون نمیخوام فقط چون تنهام دنبال همخونه ام.
با تعجب بهم دیگه نگاه کردن.و همزمان گفتن:راااست میگی؟
نیلوفر:
ایوووول بابا دمت گررررم،چاکریم.معلومه بچه مایه داریااااا؟؟؟
از لحن داش مشتی حرف زدنش خندم گرفت ی جورایی تیپ و قیافش پسرونه بود ،
سارا چشمکی زد و گفت :چی میخونی
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_344
ترم اول پزشکی...
سوتی کشید و گفت:
او لا لا...
سارا بر خلاف نیلوفر خیلی ناز میومد و عشوه تو رفتارش موج میزد.
از ظاهرشون که چیزی مشخص نبود فقط اون لحظه امیدوار بودم بتونیم با هم خوب کنار ببایم.
آدرس خونه وشرایطم رو بهشون گفتم ،اوناهم قبول کردن و قرار شد امروز بعد از ظهر بیان.
برای امروز کلاس دیگه ای نداشتم ،راه افتادم سمت خونه.
یاد پیامی که میخواستم برا ی سوران بفرستم و نصفه مونده بود افتادم.
پیاممو ارسال کردم،تا ارسال شد بالافاصله تماس گرفت:
کلی دعوام کرد و منم کلی عذر خواستم که نگرانش کردم
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_345
صدامو صاف کردم و گفتم :
سوران !!!همخونه پیدا کردم.
عه؟!آها"بسلامتی...
آدم حسابین دیگه؟؟؟
والا تا اینجاش که دیدمشون بد بنظر نمی اومدن...
امیدوارم همینطوری که میگی باشه.
راستی من امروز یکم کارام زیاده شاید دیر بیام .
باشه عزیزم مواظب خودت باش
توام همینطور ،کاری داشتی زنگ بزن
خداحافظی کردییم و چون هوا خیلی گرم بود با یه تاکسی برگشتم خونه.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_346
از مسیر دانشگاه برمیگشتم و با خودم فکر می کردم.
یک هفته از اومدن سارا و نیلو به خونم میگذره ،هر چی بیشتر باهاشون آشنا میشم کمتر خوشم میاد ازشون.
جزءاون دسته آدمایی هستند که در موردشون میگن تا پول داری رفیقتم عاشق بند کیفتم.
با این که کلاسای من خیلی فشرده تر از اوناست اما بازم تمام زحمتا گردن خودمه.
عادت کردن که همیشه براشون از بیرون غذا بگیرم.
جالبه هیچ هزینه ای بابت خونه ازشون نمیگیرم که هیچ ،خرج خورد و
خوراکشون رو هم باید بدم.
درسته که این پولا برام مهم نیست ولی
این نشون دهنده شخصیت نداشتشونه .
خیلی شل*خ*ته و نامنظمن،من به هیچ وجه نمیتونم تو کثیفی و بهم ریختگی زندگی کنمــ
چند روز اول مراعات می کردم و خودم انجام میدادم بلکه رفتارمو ببینن و متوجه اشتباهشون بشن،ول ی مثل اینکه خیلی پرو تر
ازین حرفان
و فکر میکنن وظیفمه.
گذشته از همه اینا ،این دوتا جیب خالی و پز عالی دارن.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_347
پوست مامان باباهاشونو میکنن تا بتونن لباسای مارک دار بپوشن و پز بدن.
از طرفی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم سوران راست میگفت،به هیچکس نمیشه اعتماد کرد.
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه.
تا خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم.در باز شد و قامت سارا و نیلو با یه ت یپ خفن پیدا شد،فکر کنم میخواستن عروسی برن
بس که مالیده بودن.
چشمم افتاد به مانتویی که تن سارا بود،چشمام از تعجب گرد شد،ازین همه وقاحت
حالم بهم خورد.
این با چه رویی به لباسای من دست زدههههه؟؟؟
سارا این مانتوی من نیست؟؟؟
با یه حالت حال بهم زن آدامس تو دهنشو چرخوند.
زد تو بازوم و گفت:
❤️ @cafe_rman
پارت خفن هیجانی داریم????
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_348
آرام جون تو مانتوهام خیلی خز شده
بودن ،میخوام برم مهمونی دیگه این حرفارو باهم نداریم...
یه نگاه به نیلوفر انداختم و با طعنه گفتم:
توچی ؟خجالت نکشا راحت باش.
مضحک خندید و گفت:
این تن بمیره اندازم نبود وگرنه ازخجالتت در میومدم.
شماچیزی از وسایل شخصی شنیدین؟؟؟
سارا با یه لحنی که مثلا بهش برخورده گفت:
اوووو،نمیخورمش که ای بابا ،فکر نمیکردم انقد خسیس باشی!!!
بحث لباس نیست سارا خانوم ،شما هرکاری دلت می خواد می کنی...
با حالت قهر رو برگردوند ،بی تفاوت از کنارشون رد شدم رفتم تو،دقیقا خونه عین طویله بود.
#پارت_349
خسته و کوفته نشستم و درمونده به دور برم نگاه کردم،گریم گرفته بود ،دوروز من از سر لج دست نزدم اینام ککشون نمیگزه،
همون موقع مامان زنگ زد ،مجبور بودم الکی همه چیو خوب جلوه بدم .
بعد ازین که با مامان صحبت کردم ،بلند شدم افتادم به جون خونه ها،بعدشم رفتم یه دوش گرفتم به قدری خسته بودم که
هیچی نخوردم و خوابیدم.
با حس درد شد ید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم.
هوا تقریبا تاریک شده بود،اشکام مثل سیل جاری شدن .بدجوری حس تنهایی می کردم .دلم برای خونمون و آسایشی که داشتم
تنگ شده بود.
اینجا انقدر مشغولیم که دیدارامون هروز هست ولی خیلی کوتاهه.دلم برا ی سورانمـ تنگ شده بود ،برای آغوشش،با
اینکه دیشب
اومد دنبالم و رفتیم یکم دور زدیم ولی ناراحتم .احساس کمبود می کنم.
از روز ی که درخواستشو برای اینکه برم پیشش رد کردم حتی دستش بهم نمیخوره
حالا میفهمم سوران به همون نسبت که مهربون و شوخ طبعه میتونه جدی و خشک و لجباز باشه.
همون اندازه که غرورشو برای عشقش زیر پاش میزاره همونقدر میتونه برای فهموندن این مسئله به من مغرور باشه.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_350
همینطوری بی اراده اشکام می ریخت .با خودم فکر کردم من خیلی احمقم که پیشنهادشو قبول نکردم،سوران میتونست حمایتم
کنه،من به محبتاش احتیاج داشتم،این که آغوششو ازم دریغ میکنه دیوونم میکنه.
دل دردم امونمو بریده بود،یکم نون و پنیر برداشتم یه لقمه کوچیک درست کردم ولی همین که اولین لقمه رو قورت دادم درد
شدت گرفت ،دلم می خواست داد بزنم از شدت درد دستمو گاز گرفتم که صدام در نیاد.
با زور یه مسکن خوردم و تا وقتی اثر کنه به خودم پیچیدم .
تقریبا داشتم بهتر میشدم،رو ی کاناپه دراز کشیده بودم.
این دوتام معلوم نیست چه غلطی میکنن که چهارساعته پیداشون نیست.
چشمام داشت گرم میشد که گوشیم زنگ خورد،سوران بود جواب دادم:
سلام خوشگلم ،خونه ای؟
با بی حالی و صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
سلام سوران...
با تعجب پرسید..
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_351
آرام ؟؟حالت خوبه؟
ارونجایی که دلم پر بود زدم زیر گریه...
(با گریه) نــه،خوب نیستم سوران.
از پشت تلفنم میتونستم بفهمم هول شد.
چی شدهههه آرام؟؟کجایی الان؟؟
(نگرانی تو صداش موج می زد.)
خونه ام،دلم درد میکــنه....
الان میام ،الان میام...
گوشیو قطع کرد و تقر یبا ده دقیقه بعد زنگ خونه به صدا درومد.
با مسکنی که خوردم خیلی بهتر شده بودم ولی هنوزم موقع راه رفتن نمیتونستم صاف راه برم
کشون درو باز کردم ،سوران سراسیمه وارد شد .
تا حال زارمو دید هول شد و گفت:
یا خدا چته آرام؟؟؟؟
با دستم محکم رو شکمم فشار میاوردم،اینجوری یکم آروم میشد .
(با ناله)نمیدونم ،درد می کنه...
بپوش بریم دکتر ....
نه....نمیخواد....مسکن خوردم...آییی
چی چیو نمی خواد رنگت مثل زردچوبه شده .
کمکمـ کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید :
کسی که نیست خونه؟
به علامت منفی سرتکون دادم
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_352
بهم کمک کرد لباس پوشیدم و رفتیم پایین قبل ازین که از خونه بریم بیرون یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال (من میرم
بیرون ممکنه دیر بیام)
.
چقدرم که اونا نگرانم میشن واقعاـ..
من
که واقعا بهتر شده بودم ولی سوران قبول نمی کرد ،با سرعت میروند .هرچی میگفتم آروووم ،گوش نمیکرد.
وااااای آروووووم برووو!!!
سوران من از معده درد نمیرم تو منو میکشی.ـ..
هیسسسسس،حرف نزن...اگه من زنگ نمیزدم وایمیستاد ی تا بــ....
استغفرالله.
دیگه تا مقصد نه من حرف زدم نه اون.
رفتیم نزدیک ترین بیمارستان،دکتر بعداز اینکه معاینه کرد گفت:
الان بستری میشی فقط چون چندتا ازمایش و عکس باید بگیری...
همین امشب انجام بده که تا اخر شب مرخص شی.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_352
بهم کمک کرد لباس پوشیدم و رفتیم پایین قبل ازین که از خونه بریم بیرون یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال (من میرم
بیرون ممکنه دیر بیام)
.
چقدرم که اونا نگرانم میشن واقعاـ..
من که واقعا بهتر شده بودم ولی سوران قبول نمی کرد ،با سرعت میروند .هرچی میگفتم آروووم ،گوش نمیکرد.
وااااای آروووووم برووو!!!
سوران من از معده درد نمیرم تو منو میکشی.ـ..
هیسسسسس،حرف نزن...اگه من زنگ نمیزدم وایمیستاد ی تا بــ....
استغفرالله.
دیگه تا مقصد نه من حرف زدم نه اون.
رفتیم نزدیک ترین بیمارستان،دکتر بعداز اینکه معاینه کرد گفت:
الان بستری میشی فقط چون چندتا ازمایش و عکس باید بگیری...
همین امشب انجام بده که تا اخر شب مرخص شی.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_353
تقریبا ساعتای دوازده شب بود ،بعد از اینکه کلی سوراخ سوراخم کردن ،اطلاع دادن تا ی ربع دیگه دکتر میاد بالا سرم.
بماند که چقدر موقع آمپول زدن و آزمایش گرفتنا گریه کردم همیشه عین بچه ها از آمپول میترسیدم وحتی المقدور از زیرش
در می رفتم.
بیچاره سوران، دلم براش میسوخت ،چشماش ازخستگ ی قرمزِ قرمز شده بود.ولی همچنان پا به پای من بود .
بالاسرم رو تخت نشسته بود،نگاهش کردم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود.بمیرم براش خیلی
خستست.
دستمو سُر دادم سمت دستش که روی لبه ی تخت بود و لمسش کردم.چشماشو آروم باز کرد لبخند گرمی زد .
جوابشو با لبخند دادم .
بهتری؟
اوهوم...
باور کن الکی این همه آمپول خوردم هیچیم نیست.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_354
اومد چیزی بگه که دکتر وارد شد.
اومد بالا سرم ...
خوبی دختر ناز نازو؟؟؟؟یه آمپول زدن دیگه این همه آخ و واخ نداشت که کل بیمارستانو گذاشته بود ی رو سرت !!!
سری تکون
داد و با خنده گفت بیچاره شوهرت چی میکشه از دستت.
تیز به سوران نگاه کردم پشت سر دکتر بود،لبخندی زد و ابروهاشو شیطنت وار چند بار بالا پایین
انداخت.
دکتر رو کرد به سوران و گفت:
خب ...پسرم همسرت هیچیش نیست فقط ضعیفه...(اوخی همسرت)دلم قیری ویری رفت.
نگاهم به سوران بود میخواستم عکس العملشو ببینم.
دکتر ادامه داد:
معده دردای گاه و بیگاهش هم فقط به خاطر اینه که ایشون دچار سندروم معده تحریک پذیر هستند و نباید زیاد عصبی بشه.یه
مقدار خیلی کم ،کمخونی هم داره که تو دخترای به سن و سال ایشون طبیعیه.
فقط یسری داروها هست که باید سرساعت مصرف بشه.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_355
همینطور که داشت دارو می نوشت گفت:
راستی خانومتون باردار که نیستند؟؟؟
یه جور ی گردنمو چرخوندم سمت سوران که فکر کنم دوسه تا ازمهره های گردنم جابجا شد.
سوران یه لبخند پت و پهن از سر کیف زد و درحالی که چشماشو بهم دوخته بود گفت :
نمیدونم خانوم دکتر شاید !!!!
واااای انقدر خجالت کشیدم دلم می خواست اون لحظه زمین دهن واکنه برم توش.
این سوران مردم آزار هم که دید سرخ و سفید میشم انگار ه*و*س کرد اذیت کنه.
دکتر با تعجب رو کرد بمن و گفت دختر جون چرا نگفتی خب از صبح یه تست بگیریم ازت؟
دست و پامو گم کرده بودم ،با شتاب رو به دکتر گفتم :
نه نه خانوم دکتر نیستم ،نیستم ،مطمعنم...
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_356
سری تکون داد و برگه داد دستم:
باشه پس داروهات سرساعت بخور ،درضمن خیلی به خودت برس بدنت ضعیفه.الکی هم عصبی نشو شوهرت به این خوبی ....
الانم
پاشو برو خونت ،مرخصی...
به محض اینکه دکتر رفت ،ازتخت اومدم پایین آماده بشم که سوران پیچید جلوم ،خجالت می کشیدم نگاهش کنم.
آروم دستشو گذاشت رو شکمم :
اوووووووخی نی نی....
زدم رو دستش:
خیلیییییییی پررویییییییی
با کیف خند ید و گفت :
حرص نخووووور خانومی واسه بچمون خوب نیست.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_357
سورااااااااان....
من حرص میخوردم و اون از ته دل میخندید .
محو تماشاش شدم ،اخ که چقدر دلم برای این شیطنتاش تنگ شده بود.
سر راه بعد ازین که داروهامو گرفتم ،کلی خرت و پرت برا ی خونه خریدیم که البته همشو سوران خرید .
منو رسوند دم خونه قبل ازین که خداحافظی کنیم پرسید :
همخونه هات چطورن؟اذیت که نمیشی؟
لبخند ی زدم و به علامت منفی سر تکون دادم.
موشکافانه نگام کرد:
واسه چی امروز عصبی شدی؟
هیچی سوران ،عصبی نشدم که دکتر یه چیزی میگه،من فقط غذا درست نخوردم.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_358
واسه چی غذا نخوردی ؟یعنی سه نفر آدم نمیتونین یه چیزی درست کنین؟
تو
دلم زهر خنده ای کردم،اون دوتا اگه من نباشم میمیرن از گشنگی.
طبق روال این ده روز ،باسوران همچنان بدون اینکه مثل قبل بغلم
کنه یا کار خاصی کنه،خداحافظی کردیم.
شیطونه می گفت برم بگم چه مرگته ؟هرچی حرص میخورم از دست بیمحلیای توعه.
اما حیف غرورم اجازه نمیداد،تازشم اگه بگمم میگه چیه مگه غیر ازینه که بهم اطمینان نداری ؟
همینطور با توهمات ذهن ی خودم درگیر بودم که رسیدم دم در اپارتمانم ،کلید انداختم و در باز کردم.
با دیدن صحنه روبروم جیغ خفه ای کشیدم و محکم دستمو گذاشتم رو دهنم...
سارا و نیلو همراه دوتا پسر ازین جوجه فوکولیای ژیگول ،تو خونم بود.
دو سه تا بطر ی از نوشیدنی های غیر مجازم رو میز بود.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_359
سارا که اصلا تو حال خودش نبود ،تقریبا رفته بود تو حلق پسره ،ولی نیلو حواسش سر جاش بود.
با دیدنم هول زده از جاش بلند شد.
ازقیافم فهمید که باید توضیح بده بهم.
عه،سلام اومدی؟
اومم چیزه،ببین سارا حالش خوب نبود بچه ها لطف کردن رسوندن ولی ترسیدم حالش بدشه اینبود که گفتم بیان بالا.
از فرط عصبانیت خون تو رگام به جوش اومد.
با قدمای بلند رفتم سمت نیلوفر و هلش دادم و با تن صدا و جسارتی که تا بحال تو خودم ندیده بودم داد زدم:
تو خــــــــــــونه ی من چه غللللطی میکنین؟
هووووووش،دست خررررر کوتااااه
با چشمای به خون نشسته به سمتش برگشتم .
خودت ی و جد و آبادت ، عوضی.
اومد چیزی بگه با اشاره ی دست نیلوفر ساکت شد ،پسره ی کوتوله ی زشت.
هانی عذر میخوام ،نمیدونستم ناراحت میشی
با ضرب رو کردم بهش:
تو یکی خفــه...
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا.
اوه اوه من تسلیم.
اینجارو سگدونی درست کردین هیچی نگفتم ،هر غلطی دلتون خواست کردین هیچی نگفتم ،خیلی روتون زیاده فکر نمیکردم
انقدر عوضی باشین کثافت کاریاتونم بیارین تو خونه ی من.
نیلوفر با یه قیافه حق به جانب صداشو انداخت رو سرش:
خــــــــب باباااااا،مرده شور خودتو خونتو ببرن ،یسر منتشو میزاره انگار گدا بودیم پناهمون دادی ،دستشو رو هوا جلوی صورتم
تکون داد
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_360
نخواستیم بابا ...
محکم دستشو از جلوی صورتم با ضرب هل دادم.
حالا وقتی پلیس اومد می فهمی عاقبت کارت یعنی چی دختره ی پررررو
میخواستم گوشیمو از کیف دربیارم ولی هرچی گشتم پیداش نکردم ،با اعصاب داغون کیفمو پرت کردم رو مبل.
همون پسره که با سارا بود ،تا دید کیفمو پرت کردم فکر کرد بیخیال شدم.
همینطوری که میومد طرفم گفت :
حیف خانوم زیبایی مثل شما اینجور ی بداخلاق باشه.
یجوری بود ،یه آن تمام جرئتم فرو کش کرد، یه خنده ی حال بهم زن زد و دستشو سمتم دراز کرد چشمامو بستم.
دستت بهم نخوره عوضــــــــی
یه چند ثانیه گذشت هیچی حس نکردم آروم لای چشمام باز کردم .
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_361
شدت ترس تمام تنم کرخت شده بود.یا امام رضاااا ،گورم کندست ،سوران بود که دست پسررو رو هوا گرفته بود.چهرش از
عصبانیت سرخ سرخ بود.
نبض رو ی شقیقه هاش مثل قلب گنجشک می زد.
از لابه لای دندونای بهم ساییده شدش غرّید،بی نهایت عصبی بود:
چه غلطـــی داشتی می کردی عوضیییی و بالافاصله مشت اولو نثارش کرد. درگیر شده بودن .
سرمو محکم به اطراف
تکون دادم ،همینجور ی مدام گوشم زنگ میخورد.
چشمامـ سیاهی میرفت خیلی ترسیده بودم صورت پسره غرق خون بود هر چی می خواستم بگم ولش کن اما توان نداشتم .
اون پسر کوتولهه که هی میرفت وسط دعوا اما مثل توپ شوت میشد بیرون.
سارا هم که تازه داشت مستی از سرش میپرید دویید تو دسشویی و فقط صدای عق زدنش بود که میومد .
با جیغ جیغای نیلوفر و داد و بیدادای سوران و اون پسره کل همسایه ها و نگهبانی جمع شدن دم خونه.
وااای دیگه آبرو برام نموند ،حالا جواب بابارو چی بدم؟؟؟
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_362
ی نگا ب سوران کردم جداشون کردن ولی گوشه لبش پاره شده بود و خون میومد،دلم تیکه تیکه شد.
آقای ادیب (نگهبانی) اومد طرفم :
دخترم حالت خوبه؟
اینجا چه خبره؟
به هر جون کندنی که بود راضیش کردم همسایه ها رو متفرق کنه و خودشم بره پایین ،گفتم همه چیزو بعدا توضیح میدم و
قانعش کردم این یه مسئله خصوصیه که خودمون حلش میکنیم.
پسره با لباسای پاره پوره ولو شده بود کف خونه ،اون یکیم که عین موش یه گوشه چپیده بود که یوقت اوخ نشه...
رفتم سمت سوران ،انقدر عصبی بود که جرئت نمی کردم حرف بزنم.
خونای گوشه ی لبشو با شصتم گرفتم .دستمو آروم از رو صورتش برداشت و درحالی که سعی داشت صداش بالا نره گفت:
برو تو اتاق...
سارا پوزخند واضحی زد و گفت:
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_363
بی اف خودت میاد اینجا اشکال نداره ؟ولی به ما که برسه جیزه؟بهونته دختر جون دیدی جاشو گرفتیم دبّه کردی...
نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و با تشد ید گفتم:
خفّــــــــــه شو...
سوران داد زد:
آرام گفتم برو تو اتاااااق...
دلخور نگاهش کردم و رفتم تو اتاقم.
تقصیره من چی بود آخه ؟!!!
صداشون از تو سالن میومد :
همین الان آشغالاتونو جمع می کنید و گورتون گم می کنید شیر فهم شد؟؟؟
صدایی نیومد :
داد زد:
ش ییییر فهممممم شددد؟؟؟؟
نیلوفر خودشو انداخت جلو از رو ی صداها میتونستم حالتاشونو تصور کنم.
نصفه شبه کجا بریم؟زدی آش ولاشش کردی عوض خسارت دادنت میخوا ی بیرون کنی؟
دهنتو ببند نیم ساعت دیگه قیافه ی نحس هیچکدومتونو نبینم وگرنه سر و کارتون با پلیسه...
با صدای قدمایی که نشون می داد داره میاد سمت اتاقم سریع ازدر فاصله گرفتم و نشستم روی تخت...
در باز شد ،انقدر قیافش ژولیده و وحشتناک شده بود که میترسیدم نگاش کنم .
زانوهامو تو بغلم گرفتم و چپیدم گوشه ی تخت.
عین میر غضب بهم چشم دوخت:
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_364
همه چی خوبه؟؟؟؟
که هیییچ
مشکلی نیست؟
من احمقم که بهت حق انتخاب میدم.
خیلی سعی داشت صداش بیرون از اتاق شنیده نشه.
اگه گوشیتو جا نزاشته بودی؟
اگه برنمیگشتم ؟
دستاش مشت شد.
معلوم نبود چه بلایی سرت میومد .
انقدر حواست پرته که خریداتو یادت رفت.
پوزخند زد و گفت:
این وسط فقط من بدم،به همه عالم و آدم اعتماد می کنی جز من .
برای همه ملت دلسوزی میکنی غیر از من .
فکر می کردم بیای شیراز غم ی ندارم ،فکرو خیالم کم میشه.
تک خنده ی دردآلودی زد و گفت:
کم که نشد زیادم شد.
فکر میکردم لجباز نیستی ولی هستی ،مغرور نیستی ولی هستی.انقدر حرص خوردی و تو خودت ریختی که کارت به بیمارستان
میکشه.اونوقت نخواستی پای اشتباهی که کردی وایستی و بهم بگی یه فکری برات کنم؟
جمله ،جمله کلماتش رو با حرص بیان می کرد
بهتر دونستم حالا که تا این حد عصبیه هیچ حرفی نزنم.
لبه تخت نشسته بود،سرشو ما بین دستاش گرفت .با پاهاش تند تند رو زمین ضرب گرفته بود که نشون میداد عصبی و مضطربه.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_365
از جاش بلند شد
یکم دور بر اتاق گشت ،انگار دنبال چیز ی میگشت نا امید اومد گوشه تخت دراز کشید تازه فهمیدم میخواست پتویی چیزی پیدا
کنه و چون پیدا نکرد اومد اینجا دراز کشید .حالا خوبه تخت بزرگ و دونفره بود.
دلم واقعا براش سوخت ،بغضم گرفت ،من چقدر اذیتش میکنم.ازصبح سر کار ،بلافاصله بدون استراحت بیمارستان و الانم که
اینجوری.
آروم و با یه لحن مظلوم صداش زدم:
ســـــــوران؟؟؟
چشماشو بسته بود و ساعد دستش رو پیشونیش بود،انگشت دست دیگشو به معنای سکوت گذاشت رو لبش.
دیگه چیز ی نگفتم؛یه نگاه به ساعت انداختم 30:2دقی قه صبح بود .
صدای ترق و توروق تو سالن نشون میداد دارن می رن.
یه نگاه به سوران انداختم ،نفسای منظمش حاکی ازین بود که خوابیده.
یکم رفتم جلو ،دقیق شدم رو اعضای صورتش چقدر خوشگل خوابیده چقدر تو خواب مظلومه.
آروم زمزمه کردم :
خیلی دوستت دارم.
پاییز بود و هوا تقریبا سرد شده بود.
پتوی تخت رو کشیدم رو سوران انقدر عمیق خوابش برده بود حتی تکونم نخورد.
خودمم رفتم زیر پتو و سر دیگه تخت چسبیده به دیوار دراز کشیدم.
چشمام داشت گرم میشد که با صدای سارا دوباره چشم باز کردم:
خوش بگذره بهتوووون.با کف دستش یه ضرب رو در زد و چند ثانیه بعد کوبیده شدن در آپارتمان نشون میداد که گورشونو گم
کردن.
بیشعور نصفه شبی همرو بیدار کرد.سوران از این سر صداها فقط تو جاش غلط زد و رو به من خوابید .
از ترس اینکه بیدار باشه چشمامو سریع بستم و خودمو زدم بخواب.
{❤️}????
@cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_366
چن لحظه بعد چشم وا کردم ولی همچنان خواب بود.
از شدت خستگی و اتفاقات خسته کننده امروز،نفهمیدم کی خوابم برد.
تقریبا دم دمای صبح بود ،از سرما ازخواب پریدم.پنجره اتاق باز بود.
مثل موش تو خودم جمع شده بودم.
بلند شدم سرجام نشستم ،عه کو پتوم پس؟
به دور برم نگاه انداختم ،با دیدن سوران تازه یادم اومد اینجاست.
با دیدن حالت خوابیدنش کله سحر خندم گرفته بود ،کل پتوی تخت و مثل پیله پبچونده بود دور خودش،لوله کرده بود.من بنده
خدام داشتم یخ میزدم.
اصلا حسش نبود بلند شم برم از اون یکی اتاق پتو بردارم. ملافه رو تخت ی رو برداشتم و کشیدم روم تا حد ی که سرمم زیر بود.
خواب میدیدم ،اونم چه خواب شیرینی .
پتو رو کشید روم ،به روش با مهربونی لبخند زدم ،
یهو مث فنر تو جام سیخ نشستم.
صدای بسته شدن در اومد
ساعت 7:30بود چه زود رفت؟
دوباره دراز کشیدم و دستمو رو جای خالیش کشیدم ،هنوز گرم بود ،غلت زدم و جاش خوابیدم هنوز بوی خوش عطرش اینجا
بود.همین که پیشم بودباعث شد امروز پر انرژی تر از همیشه باشم .چقدر من دیشب خوب خوابیدم.
بیچاره بچم دیشب با همون لباساش خوابید .منم که لباس مردونه نداشتم.
فکر کن از شلوارکام میدادم بپوشه ،از تصور شلوارکم تو تنش خندم گرفته بود.عین خل و چلا تنها با خودم م یخندیدم.
حالا که فکر می کنم میبینم سوران راست میگفت.پیش خودش باشم واقعا امنیتم بیشتره .
کم نبوده زمان هایی که باهم تنها بودیم اما حد خودشو می شناسه.
بنظرم وقتی آدم کسیو قلبا میخواد اینجوریه،سوران روح و جسمم رو باهم میخواد وگرنه که اگه فقط جسمم رو میخواست خیلی
راحت میتونست هرکار می خواد بکنه اما تابحال هرکاریم کرده با رضایت خودم بوده
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_367
بعد این دیگه بخوامم نمیتونم ازش جدا باشم .بالأخره یه فکری واسه توضیحاتی که قرار به بابا بدم پیدا میکنم چون دیر یا زود
بابت اتفاقای دیشب مواخذه میشم.
سرخوش و سرحال از تخت پریدم پایین و رفتم جلو ی آینه موهامو بالا جمع کردم و محکم بستم ،شلوار جین ی که از دیشب تنم
بود با یه شلوارک عوض کردم و رفتم دسشویی بعد از انجام کارای مربوطه رفتم سر یخچال و خریدای دیشبو جابجا کردم و یه
صبحونه مفصل خوردم،
دکتر گفت باید به خودم برسم دیگه!!!
ازونجایی که امروز کلاسام بعد از ظهر بود فرصت مناسب برای انجام دادن کارام داشتم.
بعد از صبحونه رفتم چمدونام رو در آوردم ،یه آهنگ خوشگل واسه خودم پلی کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
همینطور
مشغول بودم باخودم میخوندم و هراز گاهی میر *ق*صیدم و کار می کردم.
گوش یم زنگ خورد...سوران بود.
به سرعت رعد رفتم سمتش وبا خوشحالی جواب دادم:
الـــــو ،سلاممم خوبی عشقممممم...
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_368
خشک و جدی:
سلام ،خوبم ...بیدار شدی؟
لبخندم اتوماتیک وار قطع شد.
ازین که حالشو پرسیدم و حالمو نپرسید بد ضدحال خوردم.به طعنه گفتم:
ممنون از احوال پرسیات منم خوبم.
چند لحظه مکث کرد و گفت زنگ زدم یادآوری کنم قرصات یادت نره.صبحونه هم بخور
دوباره نیشم شل شد ،خوبم به فکرمه من داروهام یادم نبود ولی اون یادشه.فقط میخواد به اصطلاح تنبیهم کنه
تمام وسایلمو جمع کردم و تصمیم گرفتم امروزو برای اولین بار تو عمرم خودم برای خودم غذا درست کنم .
رفتم تو اینترنت و دستور پخت قورمه سبزیو سرچ کردم.خوبه که تمام موادشو داشتم .
با دقت و حوصله شروع کردم آشپزی کردن خندم گرفته بود انگار که میخوام عمل جراحی کنم.چنان دقتی بخرج دادم که در
عمل جراحی نخواهم داد
کارام ک تموم شدبه مامان زنگ زدم و کلی حرفیدم خدارو شکر انگار از هیچی خبر نداشت ولی مطمعنا بابا میدونه و تا شب بهم
زنگ میزنه
.رفتم یه دوش گرفتم .از حموم که اومدم بیرون از بوی غذا خودمم کیف کردم .
یعنی یهقورمه سبز ی جا افتاده ا ی شده بود که حررررف نداشت.
حیف که سوران الان عنقه وگرنه حتما دعوتش می کردم باهم اولین دستپختمو بخوریم .
تو آشپزخونه بودم که زنگ در به صدا درومد.!!!
یعنی کی میتونست باشه؟؟؟
از چشمی در نگاه کردم ،اوووه سوران بود!!اینجا چی کار میکنه؟؟؟
هول شدم ،تاپ و شورت تنم بود حالاچی کار کنم ؟تا برم عوض کنم که دیر میشه میره...
ناچار ملافه رو تختو برداشتم انداختم رو سرم و بدو بدو رفتم درو باز کردم
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_369
با دیدن قیافم که عینهو خاله خان باجیا شده بودم ،میرفت که اخمش کمرنگ شه ،خندش گرفته بود ولی زود خودشو جمع جور
کرد.
سلا خوش اومدی!!!!
سلام کوتاهی داد.
اومد تو انگار بوی غذا به مشامش خورد یه سر به سمت آشپزخونه برگردوند و روی گازو نگاه کرد .
خوب حرکاتشو زیر نظر داشتم،ابروهاش یکم از تعجب بالا پرید اما بازم برو ی خودش نیاورد.
ای نمیری خب یه کلمه بگو ایول عجب بوویی راه انداختی!!!
حرصم گرفته بود
ازونجایی که ملافه مربع شکل بود هرکار می کردم پاهام دیده میشد .
چشمش به پاهام افتاد چند ثانیه کوتاه میخ شد ولی زود رو گرفت.
نشست روی مبل و نگاهش به همه جا بود غیر از من.
بشین کارت دارم
اینجوری سختم بود ترجیح
دادم لباسمو عوض کنم.
صبر کن الان میام،،،
رفتم تو اتاق و لباسامو با یه بلیز شلوار عوض کردم.
نشستم رو مبل روبروییش:
کارم داشتی؟
یه نگاه بهم انداخت واسه یه لحظه نگاهش مهربون شد اما سریع برگشت تو جلد خودش .
آرام ،اینجا دیگه واسه موندنت امن نیست ،سپردم
اینجارُ برات بفروشن تا اون موقع هم میگردیم یه جای بهتر پیدا می کنیم.
عههه ببین چه ضد حال میزنههه ،بابا من میخوام بیام پیشت...البته همشو تو دلم گفتم
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_370
ادامه داد:
مبتونی به بابات هم اگر ازت توضیح خواست واقعیتو بگی یاهم اگه دوست نداری اسم منو ببری میتونی بگی از همسایه ها بودم
کمکت کردم.
از جاش بلند شد،من فعلا مییرم درارو قفل کن کاری هم داشتی زنگ بزن...
داشت جد ی جد ی میرفت .باعجله رفتم دنبالش :
صبر کن، صبر کن ،کارت دارم...
برگشت و سوالی نگام کرد:
انگشتای دستمو به بازی گرفتم و سربزیر گفتم:
منم میام....
سرشو تکون داد که یعنی چی؟دوباره تکرار کن!!!!
....اومممم...چیزه....من ...میخوام بیام....پیشت.
دست به سینه ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
رفتی رفتی تا تهش سرت خورد به سنگ؟
با نق نق ،پا کوبیدم زمین...
سوران خوشت میاد حرص منو درمیاری؟!
خب یه غلطی کردم چه میدونستم اینجور ی میشه؟کف دستمو که بو نکرده بودم آخه!!!
لبش به خنده وا شد :
تا توباش ی که ازین ببعد چیز ی گفتم مخالفت نکن ی کوچولو.
هی ،من کوچـــولو نیستم...
هستی؛دربرابر من کوچولویی
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_371
تو زیادی چناری.
عیب نداره حالا ،زن باید بغلی باشه.
یعنی من قد کوتاهم دیگه؟؟؟
کوتوله خودتی....
خندید وگفت:
من هرچی می گم یه چی میگی که خب چیکار کنم ،اصلا هر چی تو بگی.
دیدم راست میگه حرف حساب جواب نداره حرف نزدم دیگه.
وااای آرامم چقدر موهات قشنگه!!
هیچوقت حق نداری کوتاهش کنی.
یه طره از موهای مشکیم رو تو دست گرفت عمیق بوکشید .
یهو اخماشو کرد تو هم و گفت:
آرام؟موهات چرا بوی قورمه سبزی میده؟؟؟
اخم مصنوعی کردم.
نخیرم موهام بو نمیده همین الان حموم بودم .
با چشم و ابرو به آشپزخونه اشاره کردم و گفتم:
خبر نداری آرامت چه کرده؟؟؟
خند ید و گفت چرا خبر دارم شاخ دیو شکونده از آشپزخونه قورمه سبز ی گرفته.
نخـــــیرم آقااااااا،خودم پختم.
جونه من ؟آرام جدی میگی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.بچم حسابی ذوق کرده بود.
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_372
وایستا ببینم ،اگه من
خودم نمیومدم اینجا یعنی تو میخواستی تنهایی بخوری؟
خو چیکار کنمـ وقت ی بداخلاقی میشی جرئت ندارم باهات حرف بزنم.
به لحجه شمالی یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.با تعجب گفتم چی گفتی سوران فحش بود؟
خوشگل خندید و گفت :نه عزیز دلم میگم نمیخوای غذاتو بدی بخوریم گشنمه هاااا،یکمـ دیگه طول بکشه خودتو میخورم گفته
باشم.
رفتمـ تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن غذا شدم .پشت بندم اومد تو آشپزخونه ،دست به سینه به اُپن تکیه داده بود و مثل بز
زل زده بود بهم ،زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم.
چیه خوشگل ندیدی بیا کمک ببینم .یه وقت النگوهات نشکنه ؟؟
چشـــــــم کمکتم میکنم خانومی شما جووون بخواه.
(بله دیگه،بب ین به خواستش رس یده نطقش باز شده واسه من)
اومد و مستقیم رفت کلشو کرد تو یخچال و هرچی ترشی و ماست بود چید رو میز.
وااای سوران چه خبره نکنه میخوای ترشی با نون بخور ی ؟
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_373
چیه مگه دوست دارم تو که نمیخوری همش مونده .
من با این معده داغونم این چ یزارم بخورم میمیرم.
سری تکون دادو گفت :ولی من دوست دارم سر غذا همه چیز دور برم باشه .
اومممم ،سوران نظرت چیه سفره بندازم زمین غذا بخوریم؟
از ایدم استقبال کرد :
آره چرا که نه ،خیلی هم عالی.
خلاصه که سفررو با کمک هم رو زمین پهن کردیم و با کلی دیوونه بازی شروع کردیم غذا خوردن.
خدایی به عنوان اولین دستپختم معرکه بود .
اولش با بسم الله ،بسم االله ی ه کف گیر برنج ریخت .
بماند که جهت اذیت کردن من کلی قپی اومد .یا میگفت نمکش کمه یا میگفت ترشیش زیاده
حرصی شدم:
عهههههه،سه تا بشقابو خوردی هی میگ ی اِله و بِله،خوب نخور مجبور که نیستی !!!
خیلیم خوشمزست خودم که کیف کردم.
(با دهن پر )
اره اره خدایی ماست و تر شییت خیلی خوشمزست.
داشتم از حرص منفجر میشدم.نمیدونستم به چی گیر بدم حرصم خالی بشه.
(باجییییییییغ،(سوراااان انقد ترش ی نخوووور اه.
تا اینو گفتم قاشق چنگالشو ول کرد تو بشقاب و از خنده پهن شد زمین.
گریم داشت در می اوومد
اقاااااا نخندددد عههههه.
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_374
منم به حالت قهر ادامه غذامو ول کردم و کشیدم عقب .
انقدر خند ید که اشکش درومد.
با صدایی که هنوز ته مونده ی خنده توش موج میزد گفت:
خب ،با ترشی خوردن من چی کار داری ؟؟چیزی نبود دیگه گیر بدی؟
چشماشو ریز کرد و محکم زد رو دست خودش .
ای آتیش پاره آخه آینده نگری تا این حد ؟؟؟
بخدا که نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.می رفت که خندم بگیره.
آرام نه، نخند پرو میشه.
وقتی دید جدی جدی قهر کردم .
اومد جلو روم نشست:
الهی من قوربون خانوم ناز خودم برم که انقدر زود قهر می کنه.
طلبکار نگاش کردم.
من زود قهر میکنم ؟عوض دستت درد نکنه هر چی میخوای بارم میکنی!!
جد ی شد:
سوران قوربونت بره ،بخدا بهترین غذای عمرم خوردم.
عالی بود عالی،خب چی کار کنم می خواستی انقدر بامزه نباشی ،نمیدونی سر به سرت گذاشتن چه کیفی میده.
لپمو کشید وگفت :
اوممم ،غذاهاتم مثل خودت خوشمزه و خوردن یه دیگه کم مونده بترکم.
خنده ی دندون نمایی زدم:
راست میگی؟
{❤️}???? @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_375
اهوم ،راست میگم.
با عشق نگاه کرد و گفت:
آراااام؟
جانم؟
چقدر زود خر میشی؟
تا اینو گفت خیز برداشتم سمتش اما پیش دستی کرد و یهو...
دوتا دستامو گرفت و کشید سمت خودش ،با کله رفتم تو بغلش از روبرو نگاهم خورد به ساعت.
واااای ،پاشو پاشو سوران دیرم شد من خیر سرم کلاس دارم.
بلند شدم و به سرعت برق و باد آماده شدم تا از اتاق اومدم بیرون سفره هم جمع شده بود.
سر راه منو رسوند دانشگاه و خودش رفت خونه .
بعد کلاس خودش بیاد دنبالم.
کلاسم که تموم شد حالم اصلا خوب نبود ،امروز اولین جلسه تشریح داشتیم .استاد یه قورباغه آورده بود و میخواست کالبد
شکافیش کنه.
وقتی خود قورباغه که هنوز صحیح سالم بود رو دیدم داشتم پس میفتادم دیگه استادم متوجه رنگ و روی پریدم شده بود .وقتی
بیهوشش کرد و اولین تیغ رو رو ی شکمش زد پاهام سست شد و نشستم رو زمین .
اصلا نفهمیدم تا اخر استاد چی کار کرد ،فکر نکنم من یه چوقت تو این رشته موفق باشم.
سوران:
چقدر هوا قشنگ شده بود .نم نم بارون میومد ،رسوندمش دم دانشگاه .
گاهی اوقات شیطونه میگه آرومکی تعقیبش کنم ببینم رفتاراش تو نبود من چجوریه!!
اما خیلی زود به خودم نهیب زدم:
هی هی هی،شک و بد دلی نداریما،هر کاری هم بخواد بکنه من هستم دیگه نیاز به کسی نداره.
{❤️}???? @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_376
وایستادم و سریع گازو گرفتم و دور شدم .
وقتی رسیدم خونه،تازه یادم اومد آرام قرار بیاد پیشم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.چی میشه که زودتر مال خودم
بشه راحت و بدون مانع لمسش کنم؟تحملش سخته که کنارم باشه ولی نشه آزاد باشم .بعضی وقتا خیلی تحملش سخت میشه
.ولی نمیخوام تو رفتارام یا نگاهم چیزی ببینه که اذیتش کنه و باعث فاصله گرفتنش بشه.
هر چند ،از این که راحت قبول نکرد بیاد پیشم خیلی ناراحت شدم ول ی از طرفی نشون داد راحت الوصول نیست.و این منو برای
بدست آوردنش حریص تر می کنه.
یه نگاه به دور
برم انداختم آرام بیاد اینجا رو ببینه برمیگرده می ره آپارتمان خودش .
بدون معطلی شروع کردم به جمع و جور کردن دور و برم.
چمدوناشو بردم تو اتاقی که،تا حالا مال خودم بود گذاشتم ،دیگه ازین ببعد مال آرامه چون این اتاق بهترین جای این خونست.
خونه که جمع و جور شد ،بدون معطلی رفتم دنبالش.بارون گرفته بود .تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد بدم بریم بیرون .هوا خیلی دو
نفره بود.
رسیدم دم دانشگاه دیده نمی شد .گوشیمو دراوردم که بهش زنگ بزنم که یهو چشمم افتاد بهش عییین موش آبکشیده بود ،یکم
رفتم جلو و دروباز کردم.
از شدت سرما دندوناش میخورد بهم.سلام کوتاهی داد و سوار شد
{❤️}???? @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_377
سرخم کردم و نگاش کردم.
آرام؟؟؟چرا رنگت انقدر پریده؟حالت خوبه؟چرا زیر بارون وا یستادی خب ،میرفتی تو زنگ میزدم میومدی دیگه؟
چشماش و بست و یه نفس فراعمیق کشید .
نه خوبم سورانی،خودم خواستم یکم حالم جا بیاد .
واسه ی چی مگه حالت خوب نبود ؟
سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد .
نه خوب بودم کلاس تشریح داشتیم.اصلا ولش کن بیا درموردش حرف نزنیم.
باشه ای گفتم و راه افتادم.حالاکه حالش خوب نبود،منم دیگه چیز ی درمورد بیرون رفتنمون نگفتم بهتره بره استراحت کنه.
سرش به پشتی صندلی و چشماش بسته بود.
ضبط رو خاموش کردم و تا رسیدن به خونه چیزی نگفتم .هوا تقریبا تاریک شده بود.
رسیدیم دم خونه با هیجان به دور و برش نگاه کرد و محکم دستاشو کوبید بهم:
وااای ،سوران این خونه چقدر قشنگهههه،واااای حیاطم دارهههه،چرا زودتر نگفتییی؟
خند یدم و گفتم :
زودتر میگفتم تو تصمیمت موثر بود؟
دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت :
شــــــک نکن...
وارد خونه شدیم مثل بچه ها ی تغس و بازیگوش که تا وارد جای جدید میشن به همه جا سرک می کشن،با جست و خیز شروع
کرد به گشتن و در عرض دو دقیقه تمام سوراخ سمبه ها ی خونه رو ز یر و رو کرد ،با کیف به حرکاتش نگاه می کردم.
اتاق من کجاست؟
با دست به اتاق مربوطه اشاره کردم
{❤️}???? @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_378
آخ جون آخجون ،اتاق خوشگله واسه منه.
رفت تو اتاق و به سی ثانیه نکشید بدو بدو دوید سمت دسشویی و فقط صدای عق زدناش بود که میومد .
با نگرانی رفتم پشت در دسشویی و در زدم:
آرام؟آرام ؟چت شد یهو؟؟؟
آرام:
اتاقمو که دیدم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم،اصلامن موندم چجوری اینجارو دادن به سوران این دکور کاملا دخترونه بود.
خودمو پرت کردم رو تخت دو نفره ی خوشگل .
آخی ایکاش میشد سورانم پیشم بخوابه .لبم رو
گزیدم و آروم زدم تو سر خودم.
عهههه خو چیه چرا می زنی ؟گفتم پیشم بخوابه ،فقط بخوابه همین کار دیگه نکنه.
مثل دیوونه ها با خودم درگیر بودم.یه غلت زدم روتخت که دستم خورد به یه چیز لزج و نرم
من لب دریا برم باید باخودم آفتابه ببرم .
یه مارمولک ژله ا ی زشت ،که دقیقا منو یاد قورباغه با شکم پاره و دل وروده بیرون زدش انداخت.
یه لحظه حس کردم تمام محتویات معدم داره میاد تو دهنم
واقعا داشتم بالا میاوردم ،بدو بدو خودمو انداختم تو دسشویی و تا میتونستم عق زدم.
سوران بند ه خدا داشت سکته میکرد .آبی به صورتم پاشیدم و در حالی که دستامرو زانوهام بود از دسشویی اومدم بیرون.
بازوهامو گرفت و کمکم کرد بشینم.
آرام چت شد یهو ؟چیزی خوردی اذیتت کرده؟
سری به علامت منفی تکون دادم و با دستام به اتاق اشاره کردم.
آخه این جک و جونورا چیه میزاری تو اتاق؟؟؟
کدوم جک و جونورا ؟ا
{❤️}???? @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_379
اهااون مارمولکرو میگی؟؟اون که من اومدم اینجا بود عزیزم.
هر چی التماس بود ریختم تو چشمام و بهش نگاه کردم .که یعنی دیگه اسمشو نیار.
با تعجب نگام کرد و پرسید :
الان تو اونو دیدی بالا آوردی ؟
با اخم نگاش کردم؛
تو بمیرمم دست از اذیت کردن بر نمیداری نه؟
خو چیه جدی میگم؟
یه قیافه ی مرموز بخودش گرفت و گفت:
هیچ چیز غیر ممکن نیست ،
با گریه توام با خنده زدم رو بازوهاش :
پاشو برو سورااااان انقد مزه نریز حالم خوب نیستتتت.
.پاشو پاشو برو لباسات و عوض کن من برم سوپری یکم آبمیوه بخرم توام یکم استراحت کن.
همینطوری که کمک میکرد ببرتم سمت اتاق غرغر میکرد:
چه زن درب و داغون ی دارم من خدا بخیر کنه تو بچه دار شی چیکار می کنی ؟
سرجام وایستادم و خوب نگاش کردم اونم ایستاد،خیلی بچه دوست داری نه؟گیر داد ی به حاملگ ی من؟
لبخند پت و پهنی زد :
آره خیل ی دوست دارم میخوای....
حرفشو قطع کردم ،
هیسسسسسس،زیاد وارد حاشیه نشوووو.
سرمست خند یدو گفت :
{❤️}???? @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_380
ارام هر چی تو بگی ،لباسات رو عوض کن خیسی مریض میشی تا من جلدی برم و برگردم.
تا موقع برگشتنش زودی لباسامو با یه بلیز شلوار مناسب عوض کردم که خیلی هم تنگ نبود و شروع کردم فضولی کردن ،خونه
خیلی قشنگ بود .داخلش مدرن بود و حیاطش سنتی با باغچه پراز گل که من همیشه عاشقش بودم.
تا دیدم صدای چرخوندن کلید رو در میاد بدو بدو رفتم تو اتافم و پریدم رو تخت و خودمو زدم به خواب.
دلم میخواست بدونم وقتی میبینه خوابم چی کار میکنه.میگن کرم از خوده درخته واقعا هم راسته کرم از خودم بود.
حس کردم اومد بالاسرم ،خیلی نزدیک بود حسش میکردم نفساش به صورتم میخورد.وای ضربان قلبم تند شد ...
اخه مرض داری دختر؟دستشو گذاشت رو دستم ،از داغی دستاش و گرمای نفسش تنم گر گرفت ،
ببین نفس من چه خوشگل خوابیده.
-خب خوبه فکر می کنه من خوابم.
عشقم خیلی دوستت دارم.
-اوهوم،دیگه چی؟ادامه بده.
چشماتو محکم روی هم فشار نده من که میدونم بیداری.
-اوه ،اوه لو رفتم.
خب الان معلوم میشه بیداری یانه!
با جفت دستاش نوازش وار دوطرف کمرمو گرفت .
بلافاصله سرجام سیخ نشستم.ازسوران باید ترسید .
عههههه،اقاااا ازکجا فهمیدی بیدارم؟
زد رو نوک ببنیم ازونجایی که چشماتو سفت روهم فشار میدی.
پاشو غذا گرفتم بخور بعد بخواب.
اینو گفت و از اتاق خارج شد.
❤️ @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_381
شام رو که خوردیم،یکم نشستم پای تلوزیون ،سورانم
رفت سراغ دفتر دستک خودش و نشست پای لپ تاب.یکم بی هدف کانال رو
بالا پایین کردم.پوووف هیچ ی نداره .
(باخمیازه)من میرم بخوابم .شب خوش...
چند قدم رفتم سمت اتاق.
وایستا ببینم...
هوم؟
کو بوس شب بخیرمن؟
لبامو کج کردم و لوس گفتم:
پیشی برد...
دستشو از رو موس برداشت و صاف نشست و خیلی ریلکس گفت:
باشه !
دستاشو زد زیر چونش:
ولی به تو بیشتر خوش گذشتا !!!
نخیرم من تا صبح اصلا نتونستم بخوابم جامو تنگ کرده بودی.
برو بخواب خانومی شب بخیر ...
نزدیک یک ماهه از اومدنم به خونش میگذره،سوران خیلی خیلی خیلی بهتر ازون چیزیه که فکرشو میکردم.
بعضی وقتا به مردونگیش شک میکنم ،مگه میشه با کسی که عاشقانه دوسش داری شب تا صبح تو یه خونه باشی ولی حسی
نداشته باشی؟؟
.نمیدونم شایدم واقعا داره خودداری میکنه ،که در این صورت خیلی کارش سخته چون من که دخترم حتی گاهی نمیتونم خودمو
کنترل کنم و خود دار باشم.
البته این اواخر خیلی درسام سنگین تر از قبل شده و کمتر باهم سرکار داریم .
ازطرفی سوران هم درگیر کارای خودشه و قصد داره بزود ی مستقل کار کنه.اگه اینجوری بشه عالیه و وضعش به زودی خوب
میشه هرچند الانم ازلحاظ مالی کم نداره و همه چیز خوبه.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_382
با نوری که تو چشمام زد از خواب بیدار شدم.امروز پنجشنبه بود و طبق روال کلاس نداشتم.
دست و صورتمو آب زدم و رفتم آشپزخونه چیزی بخورم طبق معمول روزایی که من صبح ها کلاس نداشتم و میخوابیدم، سوران
میزو میچید برام و میرفت .
به به دست آقامون درد نکنه.یه چایی واسه خودم ریختم و یه صبحونه کامل خوردم.
حوصلم سر رفته بود ،
ایکاش حداقل مهدیه اینجا بود نمیدونم چرا نمیتونستم دوست صمیمی اینجا داشته باشم . تصمیم گرفتم یکم درسای کلاسای
بعدم رو مرور کنم.چند ساعتی پای دفتر کتابام گذروندم .وقتی تو ی کتابام غرق میشم واقعا گذر زمان رو متوجه نمی شم.
رفتم تو حیات و گشتی زدم، این خونه خیلی خوب و دوست داشتنی بود ،اصلا حس غربت نمیکردم.
حس فضولیم گل کرده بود رفتم تو اتاق سوران و شروع کردم .
خب خب ببینم این تو چی داره!!!
کشو اولو باز کردم ،به به سوران هرچقدرم شلخته باشه بازم رو لباساش حساسه چه مرتب چیده شدن
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم.میترسیدم برگردم نگاه کنم و فکرم درست از آب در بیاد.
خیلی زشته ها آدم تو وسایل خصوصی دیگران سرک بکشه.نچ نچ نچ...
هـــــیع،خاک بر سرم آبرو و حیثیتم رفت.دست به سینه وایستاده بود و نگام می کرد.معلوم نیست از کی داره نگام میکنه.چطور
یادم رفته بود امروز زودتر میاد خونه؟؟؟
نه چیزه،من...خب من...داشتم ...داشتم....پوووووف.
مثل آفتاب پرست هی تند تند ازخجالت رنگ عوض کردم.
سری به نشونه تاسف تکون داد و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:
بیا برو ،بیا برو...فضول خانوم.
دیگه نموندم تا بیشتر آب شم و زودی پریدم تو اتاقم و در بستم.چقدر من سوتی میدم ای خدااااا.چطور متوجه نشدمممم.
تا یکی دوساعت خجالت میکشیدم از اتاق بیرون بیام
جالبه سورانم هیچ اصراری نداشت ببینتم یا سربسرم بزاره.حالا بدبختی تو ی اون شرایط دسشوییم گرفته بود نمیدونستم چیکار
کنم.
❤️ @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_383
بلاخره هرطوری که بود سربزیر اومدم بیرون و رفتم سمت دسشویی ،اما سوران خیلی بیخیال نشسته بود و طرحاشو زیرو رو
میکرد.تا چشمش بهم افتاد:بَـــه،مادمازل تشریف آوردین؟نمیخوای یه چیزی بدی ما بخوریم؟
دیدم حالا که اون بروی خودش نمیاره بهتره منم خودمو بزنم کوچه علی چپ.
من منتظرم تو بیای یه چی بیاری بخوریم مُردم از گشنگی.
عی تنبل ،امروز خونه بیکار بودی خب یه چی درست میکردی دیگه؟تنها که بودی خوب خودتو قورمه سبز ی دعوت می کردی.
جونه تو حسش نبود بعدشم من اینجا مهمونم ،باید ازم پذیرایی بشه.
از دست خانوم کوچولوی تنبل خودم.باشه اون گوشیمو بده زنگ بزنم یه چی بیارن تا طلف نشدیم.
راستی آرام تا یادم نرفته بگم من فردا تا بعد ازظهر نیستم .
بادم خالی شد.
ولی فردا که تعطیله
،اما مجبورم این هفته یسری کارارو تموم کنم، تا هفته ی دیگه چند روز تعطیلات رو بتونیم بریم از خانواده هامون یه سر
بزنیم.
با خوشحالی پریدم کنارش رو مبل.
وااای راست میگییییی ،خیلی دلم تنگ شدهههه ،عالیههه
اخماشو کرد تو هم :
واسه منم اینجوری دلتنگ می شی؟
حسود نباش دیگه!!!!خب اولین بار این همه جدا بودم...
فردای اون روز از خواب که پاشدم سوران نبود.
طرفای ظهر بود که ه*و*س کردم یکم بر*ق*صم یادش بخیر تابستون با مهدیه بعد از کلاس کنکور کلاس ر*ق*ص
میرفتیم.اونموقعا هنوز از سوران خبری نبود.
آهنگ واسه خودم گذاشتم و کلی ر*ق*صیدم .دیگه حسابی عرق از سرکلم میچکید .
♥️ @cafe_rmann
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_384
دوش گرفتم ،حولمو پیچوندم دورم و اومدم بیرون.نشستم پای آینه و با حوصله موهامو خشک کردم.همینطوری زیر لب
آهنگ می خوندم و موهامو خشک میکردم.آخیش چسبیدا مُردم ازبس درس خوندم
.
من میرم بیرون ...
اینو گفت و بالافاصله صدای بسته شدن در خونه خبر از رفتنش میداد.
با احتیاط خارج شدم .
نه مثل اینکه واقعا رفته،بدو بدو رفتم تو اتاق و مثل اینکه از دست کسی بخوام فرار کنم
در اتاقو قفل کردم .
ای واااای،حالاچی کار کنم خاک برسر من کنن....
ای بابا من بدبخت چه میدونستم قرار مثل جن ظاهر بشه؟!!!
لب و لوچم آویزون شد :
همینجور با خودم درگیری ذهنی داشتم.سعی کردم گشادترین لباسای ممکن رو بپوشم تا شاید یکم مؤثر واقع بشه دوساعت بعد ،از صدای ترق و توروقش فهمیدم که برگشته ،داشتم از گشنگی میمردم.به هیچ عنوانم روم نمیشد بیام بیرون
،حالا چی کار کنم؟
نمیشه که تا آخر اینجا بمونم.
پس چاره ای نداشتم غیر از این که باز هم از همون شیوه ی کوچه علی چپ استفاده کنم.
نقاب بی تفاوتی زدم به صورتم و از اتاق خارج شدم.همزمان با خروج من از اتاق اونم از اتاق روبرو خارج شد.لباساشو عوض کرده
بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت .آب دهنمو صدا دار قورت دادم.
حس کردم لپام گل انداخت ، یه پوزخند زد و سرشو تکون داد .
خودمو زدم به پرویی.دیگه نممخوام جلوش کم بیارم.
چیه خنده داره؟؟؟؟
با چشم و ابرو یه اشاره به لباسایی که توتنم زار میزدن کرد و گفت:
دیگه فایده نداره....
♥️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_385
نگاه به خودم انداختم و با تعجب گفتم:
چی فایده نداره؟؟؟
لباس پوشیدنتو میگم ،
اصلا چرا من انقدر خجالتیم؟
چرا اون این قدر پروعه؟منم میشم عین خودش بزار ببینم تا کجا اون کم میاره...
(شین سرجات آرام ،تو آدم این جور کارا نیستی باز یه سوتی بدتر مید ی که نتونی جمعش کنی)
پوووووف ،تلاش که میتونم کنم .
بدون توجه به حرفش گفتم:
ای بابا چقدر دیر اومد ی ؟مُردم از گشنگی دوساعته وایستادم بیا ی غذا بخوریم...
چشاش از خوشحالی برق زد
ایولا ،آره بدو بیار بخوریم که منم خیلی گشنمه.
لبخند دندون نمایی زدم :
من که غذا درست نکردم !!
اخجون حالشو گرفتم ضایع شدـ
پس چی میگی منتظرم بیای ؟
خب منتظرم بیای غذا بگیری دیگه.
سری تکون داد و گوشیشو برداشت :
میدونستم ازتو آبی گرم نمیشه.
ناهار رو هر دو تو سکوت خوردیم
.یکی دو روز ازون قضیه گذشت و من همچنان سعی داشتم عادی برخورد کنم ،فکر می کنم برای من واقعا لازمه که خجالتی بودن
بیش از حد رو کنار بزام
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_386
اما ازاون روز حس میکنم رفتارای سوران یکم تغییر کرده مثل قبل نبود
،کمتر سر بسرم میذاشت و انگار سعی داشت زیاد باهام تنها نباشه ،اینو خوب می فهمیدم که داره فشار زیادی رو تحمل میکنه و
این از کلافگی های گاه و بیگاهش مشخص بود.حتی یکبارم حرفشو وسط کشید که فکر میکنه بهتره هر چه زودتر بره و با بابا
صحبت کنه ،انگار دیگه حتی خودشم بخودش اعتماد نداره.اما واقعا این
اخلاقش رو که بخاطر من این همه سختی مبکشه رو
ستایش میکنم.این یعنی نهایت دوست داشتن کسی ،که بخاطرم داره خودشو اذیت می کنه تا کار اشتباهی نکنه.
ذهنم رفت سمت اتفاقای اخیر،به اینکه اگه سوران با بابا حرف بزنه و بابا خوشش نیاد یااجازه نده چی ؟
میدونم بابا آدمی نیست که باالجبار منو به ازدواج زورکی وادار کنه ،اما اگرم کسی یا چیزی از نظرش تایید شده نباشه ،راضی
نمیشه منو دستش بسپاره ،مگر اینکه برخلافش ثابت بشه.
انقدر به این مسائل فکر کردم تا چشمام گرم شد و خوابم برد.
صدای گریه میاد ولی نمیدونم ازکجا هرچی اطراف رو نگاه میکنم فقط تا چشم کار می کنه خاکه و خاک.
بازهمون بیابون خشک ،باز سرما و لرز،باز تنهایی،باز سوران تو کت و شلوار ،باز ناتوانی من ،باز درخواست کمک،باز وحشی شدنم
،و باز قطره های چکیده شده ی خون،باز کابوووووووووووس.
با صدای جیغ های پی در پی خودم از خواب پریدم.
لحظاتی بعد در اتاقم با شدت باز شد و سوران هراسون بالای سرم حاضر شد:
آرام؟.....آرام؟..چیشد؟؟؟
چشمای اشکیمو بهش دوختم لبام پِرپِر میکرد و میلرزید .هنوز سرمایی که توی خواب حس میکردم تو تنم بود.
این بار با تکرار شدن خواب عینا به همون شکل ترس کل وجودمو گرفت اخه این چه معنی میتونه داشته باشه؟
سوران وقتی که دید صحبت نمیکنم ،ترسید .
با دستاش صورتمو قاب گرفت :
آرام منو ببین....نفسم فقط خواب دیدی نترس من اینجام.
دستاشو ازرو صورتم برداشتم و نگاه کردم سالم بود ،یک لحظه یاد خراش و خونای چکیده افتادم ضربان قلبم مرتب تند و کند
میشد .چندتا نفس عمیق صدادار کشیدم .
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_387
از بازوهام گرفتو محکم تکونم داد،خیلی ترس یده بود.داد زد :
آرام چته؟؟؟آرام خوبی؟؟بغضی که داشت خفم میکرد شکست و از ته دلم گریه کردم.
آرام ،آرامم،عزیزم ،ببین فقط خواب دیدی ،دیونه چرا گریه میکنی آخه؟
ترووووو خداااا بزار گریهههه کنممم.
تورووووو خدااا.
دیگه چیز ی نگفت .سرمو رو سینش گذاشت،چند دقیقه بدون هیچ حرفی گذاشت گریه کنم.
یکمـ که آروم تر شدم سرمو ازرو سینش برداشتم ،تو چشمای عسلی خوشگلش که حالا زیر نور کم سوی چراغ خواب میدرخشید
خیره شدم.
(باصدای لرزون):
سوران ببخشید ،نمیدونم چرا یهو اینکارو کردم (منظورم به چنگ زدنش بود)این بار دوم بود.خیلی میترسم
لبخند گرما بخشی زد ،اروم تار موهایی رو که نامنظم رو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم بند کرد و اشکام رو با دست پاک کرد.
عیبی نداره عزی زم،الان بهتری ؟
لبخند کم جونی زدم و سر تکون دادم.
بخواب میمونم تا بخوابی...
از جاش بلند
شد :
میرم آب بیارم برات...
با یک لیوان آب برگشت چند قلوپ خوردم و ل یوان رو دادم دستش.
دراز کشیدم وملافه رو تا می تونستم کشیدم بالا که خوب پنهون بمونم.
سورانی برو بخواب من حالم خوبه.
بدون اینکه نگاهم کنه ،گفت نه مبمونم تا بخوابی خیالم راحت تره.
❤️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_388
روی تک مبل کنار تخت نشست .خوب از نظر گذروندمش .دستاش رو دسته های مبل و سرش رو پشتی صندلی گذاشته
بود،صورتش رو به سقف و چشمهاش بسته بود.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
آروم زیر چشمی نگاهش کردم .تند تند پاشو تکون میداد دیگه کامل سورانو و خصوصیاتشو کشف کرده بودم میدونستم وقتی
عصبی و کلافست اینطوری میکنه.
نمیدونم ته دلم چرا دوست داشتم حرکاتشو ببینم ،مظلوم شدناشم باحال بود و دیدن داشت.اما دلم میسوخت صبح میخواست
بره سرکار .
الاقل بیا اینجا بخواب ...
اینو گفتم و بالافاصله پشتمو کردم بهش و تو فاصله دار ترین حالت ممکن چسبیده به دیوار خوابیدم.
صدایی ازش در نیومد ،کنجکاو منتظر بودم ببینم چه حرکتی می کنه از موذیگری خودم خندم گرفته بود.
چن ثانیه بعد صدای در نشون میداد ازاتاق رفته.
حالم گرفته شد ،نامرد نمیدونه من میترسم؟خودمم میدونستم اینا بهانست و من فقط میخواستم پیشم باشه.
خلاصه با لب و لوچه آویزون از ضدحالی که خوردم سعی کردم بخوابم.تا چشمام رو رو ی هم گذاشتم صحنه های
خوابم مثل یه فیلم یکی بعد از دیگری تو ذهنم مرور شد.
میترسم ،خدایا،خودت هوامونو داشته باش!
از ترس اینکه بخوابم و دوباره تکرار بشه،بلند شدم و سرجام نشستم،پاهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو پام.
چرا نخوابیدی؟
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم و نگاش کردم.
میترسم بخوابم...
من که گفتم هستم بخواب ،خیالت راحت.
♥️ @cafe_rman
????????????
#گریه_میکنم_برات
#پارت_389
اره جون عمت،خیلی هستی جیم فنگ زدی.
عمه ی بنده خدامو چیکار داری جوجه؟یه دقیقه رفتم دسشویی بابا...
ایوای مثل اینکه بلند بلند فکر کردم.
خجالت زده از حرفی که میخوام بزنم سرمو انداختم پایین و با گام خیلی خیلی پایین صدام مظلومانه گفتم:
پیشم میخوابی ؟؟
یه چند لحظه مکث کرد ،انگار تعلل داشت .لبخندی زد و سرشو تکون داد .
از خجالت پیشنهادی که دادم زودی پشتمو کردم بهش و خوابیدم.بالا پایین شدن تخت نشون داد که اونم خوابید .
نمیدونم چقدر گذشت ولی بالاخره خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ،واااای خدااایا حال ندارم برم کلاس،خوااابم میااااد.
تا اینو گفتم مثل فنر سرجاش سیخ نشست
آخیش اکسیژن....
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد